روزی یک تسبیح جمله باکره برای سفته هات...

زیبا نبود ولی اندام قشنگی داشت. بی آرایش بود و رفتارش با همه دخترایی که تا حالا باهاشون قرار گذاشته بودم فرق داشت. دور دریاچه پارک ملت نشسته بودیم و تازه داشتم سر حرفو با شوخی باز میکردم که خیلی جدی گفت ؛ببخشید ولی من تا کمتر از یه ساعت دیگه باید به سمت شمال حرکت کنم تا به شب نخورم. اگه ممکنه بریم سر اصل مطلب؛ خیلی بهم برخورد. دختره احمق فکر کرده کیه؟ فقط بخاطر اصرار خودش و اون هفت هشت تا ایمیلی که از دیروز داده بود و ازم خواهش کرده بود باهاش قرار گذاشتم و حالا یجوری حرف میزنه انگار...خواستم گند بزنم تو حالش و بی خداحافظی بلند بشم برم که انگار خودش فهمید ؛ببخشید منظور بدی نداشتم؛ میگم ؛نه مشکلی نیست! بفرمایید سر اصل مطلب!؛... میگه ؛مدتیه که نوشته هاتونو میخونم. احساس میکنم بدرد کار ما میخورید. از نوشته هاتون متوجه شدم که از کار فعلیتون راضی نیستید. کار ما خیلی راحته. اول هفته چند تا موضوع رو براتون ایمیل میکنن میخونید چند تاشو مینویسید و به آدرس ایمیلی که بهتون میدم میفرستید. آخر ماه هم پولش به شماره حسابی که دادید واریز میشه؛ بدون اینکه نگاهش کنم میگم ؛نه خانوم محترم! من اهل این حرفا نیستم. نه داستان جعلی از شکنجه های وحشتناکی که نشدم مینویسم و نه داستانای پlوlرlنlوی دروغی از رابطه ام با بازجوهام. حوصله یه دردسر تازه ندارم. به اونایی که فرستادنتون بگید من میخوام زندگیمو کنم. گور پدر شما و آرمانهاتون؛...

از صدای خنده اش به خودم میام. برای اولین بار ازون حالت جدی درمیاد و میخنده! ؛فکر کنم کمی گنگ گفتم سوتفاهم پیش اومده. قضیه ساده تر از این حرفاس. مجله ای که من توش مینویسم برای اینکه فروشش رو ببره بالا زوم کرده رو صفحه اس ام اس ها. نمیدونم تا حالا صفحه پیامکهای مجله های سرگرمی رو ورق زدید یا نه. اکثرا تکراری و تاریخ مصرف گذشته ان. فقط مجله ماست که تو کیوسکا بخاطر اس ام اس های تازه و دست اولش نایاب میشه. تا شماره قبل خودم مینوشتم ولی دیگه نمیتونم ادامه بدم و حالا چون قرارداد بستم و سفته دادم و تا آخر امسال باید بنویسم به مشکل برخوردم. فقط کافیه هفته ای صد تا جمله بسازید! دستتون که راه بیفته صد تاشو تو یه روز هم میتونید بنویسید! باید همه جوره توش داشه باشه! فلسفی عاشقانه آموزنده سرکاری! هرچی!؛ از اینکه الکی داغ کردم خجالت میکشم. چند لحظه ای سکوت میکنم...

ساعتش رو نگاه میکنه و با استرس میگه ؛خب جوابتون؟؛ میگم ؛میشه بپرسم چرا دیگه خودتون نمینویسید؟؛...کمی من و من میکنه و میگه ؛راستش ذهنم حسابی به هم ریخته. دچار یه وسواس فکری عذاب آور شدم. هرچیزی رو که میبینم باید براش یه جمله بسازم. دارم میرم شمال ویلای مرحوم پدربزرگم تا کمی استراحت کنم. خسته شدم. واقعا خسته شدم...بین آدمایی که نوشته هاشونو خوندم شما تنها کسی هستید که میتونید بهم کمک کنید. این لطفو در حق من میکنید؟؛...میگم ؛نه متاسفانه. نمیتونم؛...هنوز حرفم تموم نشده کیفش رو برمیداره و خداحافظی میکنه. چند قدمی دور شده که میگم ؛ببخشید خانوم (...) میشه ازتون یه خواهشی کنم؟؛ از همون دور میگه ؛اسم واقعیم این نیست. بفرمایید؛ میرم نزدیکش و میگم ؛نمیدونم چجوری بگم. شاید خنده تون بگیره یا فکر کنید دیوونه شدم. راستش...من هم خیلی خسته ام. کلی حرف تو سرمه که نمیخوام بگم. اگه تو اون ویلایی که میگید یه اتاق اضافی دارید خوشحال میشم من هم باهاتون بیام؛...بدون مکث میگه ؛اتاق اضافی وجود نداره چون فقط یه پذیرایی و یه اتاق خوابه و یه آشپزخونه. به اضافه یه حموم و دستشویی...ولی میتونی بیای؛ باورم نمیشه. خشکم میزنه. میگه ؛داره دیر میشه. چیکار میکنید؟ میخواید برسونمتون دم خونه تا وسایلاتونو جمع کنید؟؛...میگم ؛نه. بریم؛... 

*

سه ماهه شمالیم...نه...یه عمره شمالیم...امشب حالم خیلی خرابه...بغض داره خفه ام میکنه...هیزم رو میندازه تو شومینه و میگه ؛برای این شماره مجله چند تا نوشتی؟؛...میگم ؛۹۹ تا عاشقانه؛...میخنده و میگه ؛دیگه نمیخواد بنویسی. دیروز زنگ زدن بیا سفته هاتو بگیر؛...برمیگرده سمت آتش...نور آتش رو صورتش بازی میکنه...مینویسم ؛هیزم نگاهت را بردار از روی دلم...آدم برفی کنار شومینه آب میشود؛...بغضمو قورت میدم و میگم ؛شد صد تا خانوم (...)؛...نگاهم میکنه و با لبخند میگه ؛گفتم که اسم واقعیم این نیست؛...تو دلم میگم ؛آره...میدونم...اسم واقعیت عشقه؛...و صورتم بی هوا خیس میشه...

نظرات 42 + ارسال نظر
زهره شنبه 20 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 20:23 http://safarood.blogfa.com/

سلام.ممنون خیلی قشنگ بود اما تهش چی شد ؟بازم من دارم گیج میزنم نه ؟بی خیال باور کن ایندفعه فهمیدم می خوام درباره چی بنویسم طرحشو دارم ولی نمی دونم چطوری واز کجا باید شروع کنم .نمی دونم تو چطور نوشتنو یاد گرفتی یا اصلا انجامش میدی ولی خودت یا هر کسی که داستان کوتاه ادامه نوشتن بلد بگو کمکم کنه .ممنونت میشم .
مهم مهم مهم مهم

توجه توجه

- درباره ابهام شبیه داستان ضمن تغییر پایان بندی توضیح مفصل در کامنتگاهتان دادیم!
- درباره مورد دوم هم همینطور!...خصوصیتان را چک بفرمایید لطفا!

میکائیل شنبه 20 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 21:44 http://sizdahname.wordpress.com

من ازین جمله هایی که میگن بابا این اندشه بلد نیستم
ولی قشنگ بود ....

مرسی...بنده هم به شخصه با حقیقت موافقترم تا تعارف و نوشابه باز کردن الکی!

مهتاب شنبه 20 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 22:14 http://www.tabemaah.wordpress.com

مثل همیشه بین انتخاب منحصر به فرد عنوانت و متن و پایان گیر کردم ... !
فعلا یه دور باید این ذکر عنوانت رو بگم ...
برمی گردم ... !

- با عرض شرمندگی پایان را تغییراندیم! امیدوارم از اینیکی هم خوشت بیاد!
- باشه!...همینجا وایمسیم ببینم مثلا برگردی میخوای چیکار کنی!

بهار(سلام تنهایی) شنبه 20 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 23:48

نمیدونم چی بگم بهار عزیز...بخدا روم نمیشه تو چشم کامنت شما نگاه کنم!...

ایرج شنبه 20 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 23:59 http://www.iraj.persianblog.ir

اوووووووووووووووو !
سلام چند ضلعی
عجب مزخرف توپی نوشتی !‌
با به داشتن همچین جوانان پویایی افتخار می کنیم . اصلن ! یعنی چه !؟ بعضی ها هی می گن جوانان ما فلانند یا فلانند ! یعنی چه !!!

قربون شما!...حالا کجاهاشو دیدی!؟ وبلاگ قبلیم یک مزخرفاتی مینوشتم ازینا داغونتر! اونارو ببینی چی میگی!؟

نی نواز یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:02 http://neynavaz.blogsky.com

سلام
به جمع بلاگ اسکاییها خوش اومدین
متنفرم از نوشتنی که هدفش از قبل معلوم باشه!

- مرسی نی نواز بانو!...یاد اون جوابی که پارسال به یکی از کامنتام دادین افتادم...یادش بخیر...هنوز یادمه...
- با نظرت مخالفم...بر اساس کلیشه ها نوشتن بد نیست...تکراری نوشتنه که بده (البته کلی گفتم و منظورم این پست نبود. بارها گفتم که هیچ چیزی از اصول داستان نویسی نمیدونم و برای همینه که به این نوشته هام میگم ؛شبیه داستان؛)...

Zohre یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 04:51

Ziba bud vali akharesho nagereftam.
Aasheghesh shod ba'd jomle b zehneshun resid ba'd in jomle bazia ra shout kardan tahe dare?!
Nagereftam.
Bebakhshid man adabiatam khub nist. Vali ba in vojud az ye matne ziba lezat mibaram. Hamunghadr ke az shenidane ye ahange zibaye espaniaei lezat mibaram darhali ke espaniaei balad nistam. Hamunghadr ke az aasemane zibaye kavir va az tamashaye abrhaye sargardan lezat mibaram bedune inke az falsafeye khelghateshun agah basham!
Ziba bud. Lezat bordam.

هیشکی! یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:01 http://hishkii.blogsky.com/

سلام آقای حمید. خوبین؟
آقا چرا من فک میکردم شوومام شوومال رفتین؟!

هیشکی! یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:07 http://hishkii.blogsky.com/

من چند بار داستانو خوندم..مثل همیشه داستان خوبی بود .توش یه حرف تازه بود..و پایانش قشنگ تر.. اما عنوانش عااالی بود.انقدر عالی بود که فک میکنم کل داستانو تحت تاثیر قرار داده.

ما دوتا یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:29 http://www.minigraph.blogfa.com

gij mizanam,chi shod?
ghati kardam asan
up kardm

کرگدن یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:36

الان که منفجریم !
سر فرصت خدمت می رسیم برای مفصل خوانی !
کامنتات توی پرشین خییییییییییلی خوب بود ... مرسی .

اشرف گیلانی یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:32 http://babanandad.blofa.com



سلام

می بینم که خانوادتن مهاجرت دارن می کنین!

خیره ان شالله!!

پرند یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:41 http://ghalamesabz1.wordpress.com/

من نفهمیدم آخرشو!
خنگ شدم گویا!
البته زیاد خوشم نیومد از این داستان
ولی عنوانت مثل همیشه بی‌نظیره

عاطفه یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 15:27 http://hayatedustan.blogfa.com/

از اون داستان هایی بود که آدمو بین زمین و هوا ول میکنن..

ایرن یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 15:46 http://sanoovania.blogsky.com

خیلی خوب بود.ایده هات مثل همیشه عالی.فقط یه مسئله ای که اگه رعایتش می کردی به نظرم خیلی قشنگ تر می شد.چون خودت نوشتی این می تونه یه داستان باشه دارم میگم.ای کاش داستان رو از زبون دانای کل می نوشتی.یعنی سوم شخص.این جوری اول شخص نوشتی و تا آخرش هم خوبه.اما خب چون کسی که غیب شده و ناپدید نمی تونه دیگه حرف بزنه اومدی اون دو خط آخر رو که سبز هم هست مثل یه خبر روزنامه نوشتی که خیلی ضربه زده به داستانت..ولی اگه از اول سوم شخص می نوشتی لزومی به این تغییر نبود.حال و هوای داستانت یهویی خیلی عوض شده.در ضمن ایده ی محشرت جون میده که براش بیشتر از این بنویسی.روش کار کن!کار قشنگی میشه حمید!

سهیلا یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 16:26 http://asreshanbe.blogfa.com

کاش منم می تونستم به بهانه رفتن به یه ویلا اینطوری گم و گور بشم واقعا زیبا نوشتی دستت درد نکنه.منم با یه مطلب جدید به روزم.

کرگدن یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 17:38

متن پروفایل عوض میکنی اخوی !

ثمانه یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 20:12 http://vaselina.blogfa.com

سلام .. حالا این داستانتون واقعی بود یا خیر؟ .. البت از میان حرفاتون میشد فهمید که به داستان های جنایی و شکنجه ناک خوشتان میآید! .. اما در کل مسئله از اینکه همشهری های گرام را در این عرصه (وبلاگ نویسی) میبینم خوشحالم .. لطفتان مستدام .. باز هم ما را خوشحال کنید ..

من و من یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 20:47

چرا آخرش باید اینجوری تموم میشد آیا؟!
نتونستم با آخرش ارتباط برقرار کنم

پرند دوشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 00:27 http://ghalamesabz1.wordpress.com

من یواشکی کوچ کشیدم؟
من که کلی کامنت خصوصی گذاشتم این جا!
تو همون قسمت تماس با من هم گذاشتم!
پس از کدوم ندای غیب پیدا کردی آدرسو؟

قلاچ دوشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 07:48 http://gholach.blogfa.com

اولاً یادمه که برای این پستت هم کامنت گذاشتم کو کامنتم کو جوابم؟؟
دوماً چیز مهمی نبود ولی هر وقت پست رمز دار داشتم احتمالاً رمزش 123 هست
جوابهای قورت داده نشده باب همت مضاعف بود با همین رمز بالا

پرند دوشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:47 http://gipsymoonn.blogfa.com

خوبی حمید؟

مث همیشه فوق العاده بود فقط یه اشکال کوچیک داشت...پاراگراف آخر حالت خبری داشت و با کل داستان مچ نبود.

حامد دوشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:05 http://breathless.persianblog.ir

ایده ی خوبی داره...روان نوشتی و این باعث میشه که طبیعی و واقعی بنظر برسه...خوب هم تمومش کردی...اینکه حرف از وبلاگ و این حرفا زدی یه جورایی آدم تا آخرش فکر می کنه واقعییه...باعث رازآلود شدنش میشه...همیشه آخر داستانات از جاهای دیگه اش بهتره...حتا اونایی که خوب نیستند هم پایانای خوبی دارند

می نو دوشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:36 http://Minoo6.persianblog.ir

اصل مطلب چی بود حمید؟

[ بدون نام ] دوشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 14:43

چرا از وقتی کوچ کردی اینجا باکلاس شدی به کامنتات جواب نمیدی؟

می نو دوشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 15:42 http://Minoo6.persianblog.ir

چی بنویسم به نظرت؟!

اقدس خانوم دوشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 18:43 http://aghdaskhanoom.persianblog.ir/

یا من حالم خوب نیس یا ...(شبیه کامنت )

اقدس خانوم دوشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 18:48 http://aghdaskhanoom.persianblog.ir/

خوب چن تا نکته خواننده سطحی بگم الان ؟؟؟
چرا دختره تو ایمیلهاش نگفته موضوع رو ؟؟؟ یعنی میخواسته پسره رو باخودش ببره ؟؟؟
چرا پسره یهویی میزنه به سرش که باهاش بره ؟؟؟
چرا دلیل گره خوردن این دوتا شخصیت خیلی شعاری بود ؟؟؟
چرا پسره همین طور یهویی تر از قبل میگه بریم ؟؟؟
و ....
بسه دیگه بقیه اش خیلی سطحی تر از این حرفا میشه !!!

مامانگار دوشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 21:08

...حال و احوالات حمیدآقا...چطورید شما ؟...
...درباره داستان...کمی به هیچکاک نویسی شبیه شده...

شیدا سه‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:42

به به چشم ما روشن قرار وبلاگی هم که میذاری

دکولته بانو سه‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 14:45

سلام...اولا که چه اسم قشنگس انتخاب کردی...قبل اینکه داستانو بخونم نتونستم حدس بزنم در مورد چی می تونه باشه...بعد هم اینکه داستان نوشتنات روز به روز داره قوی تر میشه...کوتاه و به اندازه...شروع و پایان عالی...آفرین عزیزم...

مکث سه‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 16:43

اه خراب کردی آخرش رو حمید..... حالم گرفته شده....

شب نویس سه‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 21:40

خیلی عجیب بود این " شبیه داستان "
از اینایی که میخوام یه چیزی بگم در موردش اما نمی دونم چی!

محبوبه(سایبان) پنج‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 16:13 http://sayeban.persianblog.ir

من اینطوری برداشت کردم:همه ی این فلسفه بافی ها و پیچیدگی ها مال تنهایی های آدمه! وقتی یکی باشه که باهاش بری ُ همه چیز ساده میشه...
خوب بود.

زدی تو خال...خودمم میخواستم توضیح بدم انقدر قشنگ نمیتونستم...مرسی...

سال صفری جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 00:48

لایک!

عیب نداره! شما هم از انگلیسی ندونستن ما سواستفاده کن و خارجی فحش بده!...خدا جای حق نشسته!

آلن شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 00:12

خیلی قشنگ بود. خیلی.

مرسی آلن عزیز...خوشحالم که خوشت اومده...

روح الهمحودی یکشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 20:49 http://saarab.blogfa.com

یه جورایی فیلم هندی بود ... اول خوب شروع شد .. تا وسطاشم بد نبود ... ولی ادامه و پایانش نه ... یه جورایی مقصد مشخص بود و هر طور شده می خواستی برسونش به اونجا ...

میفهمم چی میگی...همیشه موقع نوشتن سعی میکنم از احساسات غلو شده دوری کنم ولی متاسفانه آخرش میبینم باز چرب و چیلی تر از واقعیت درومده!

مهتاب دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 23:23 http://www.tabemaah.wordpress.com

کلا باید از کل تو یه کپی بگیرم حمید !
اصلا اعتباری نیست !

از کل من یا از کل نوشته هام!؟...آخه تا اونجا که میدونم تنها مورد شبیه سازی موفق در ایران اون گوسفنده بود! اسمش خوب بودا!...نوک زبونمه!...آها!...رویانیان!...

مهتاب سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 23:46 http://www.tabemaah.wordpress.com

اگه می شد از خودت که نایابی یه کپی بگیرم و تکثیرت کنم که همه چیز حل بود ...
تمام زیر مجموعه ها و متعلقاتت هم با خودت کپی می شد و ...

محبوبه چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 21:55 http://sayeban.persianblog.ir

من اخرش رو همینجوری هم دوست داشتم.

یعنی قبلی رو هم خونده بودی؟...خودمم این رو ترجیح میدم ولی انگار اکثر بچه ها پایان بندی قبلی رو بیشتر میپسندیدن...

محبوبه پنج‌شنبه 1 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 20:56 http://sayeban.persianblog.ir

فکر کردم اینجا اخرش رو تغییر ندادی الان دیدم اینجا هم عوض کردی.خب اون قبلی ناب تر بود ، شوک داشت و انگار سبک شخصی خودت بود.هرچند این جدیده خیلی اشک در آر تره...

- راست میگی...کاش اینجا عوضش نکرده بودم...وقتی چیزی رو مینویسم و از بیخ پاکش میکنم دلم پیشش میمونه...
- شوک قبلی رو خودمم دوس داشتم...ولی به قول یکی از بچه ها پایان بندی قبلی یه فاز جنایی به داستان داده بود که به فضای بیخیال و عشقولانه اش نمیومد!...

محبوب جمعه 2 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:31

سلام داداش حمید ! خوبی ؟

خیلی داستانت عالی بود ... خیلی خوب بود ... آخرش محشربود و جملهء صدم عالی بود
چند روز پیش تو اتوبوس بودم داشتم از سر کار بر می گشتم ... یهو یاد داستان ها و متن های عاشقانه ای افتادم که پارسال بیشتر می نوشتی ... دلم خواست بهت اس ام اس بدم و بگم بنویس ... الان اومدم اینو خوندم ذوق کردم

- چه باحال! دو محبوب کنار هم کامنت گذاشتن! در تواریخ اومده که این نشونه خوبیه!
- مرسی محبوب جان...خودمم دلم برای عاشقانه نوشتن تنگ شده ولی...خسته شدم...میخوام سعی کنم اینجا رو به یه محیط فان تبدیل کنم...اینجوری بهتره...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد