ملاقاتی داری بالاکوهی...بیا پایین...

با لبخند...با لبخند...با لبخند...با لبخند زل زده بهم... میگم "مشتلق بده مهدی. یه خبر خوب برات دارم. بالاخره یه ناشر با چاپ داستانات موافقت کرده" بدون اینکه نگاهم کنه با لبخند میگه "دیگه برام اهمیتی نداره. سمیه خوبه؟"...همیشه از همینجا شروع میکنه. میگم "آره. خوبه" چهره اش میره تو هم و با لبخند میگه "معلومه که خوبه. فقط من توی زندگیش زیادی بودم که اونم با گیر افتادنم تو این قفس حل شد"...میگم "خواهش میکنم دوباره شروع نکن مهدی. اینهمه راهو اومدم بهت سر بزنم و یه خبر خوب بهت بدم تا خوشحال بشی. چون رفیقمی. چون دلم برات تنگ شده" یه دفعه با چشمایی که نفرت ازش میباره نگاهم میکنه و با لبخند داد میزنه "تو کثافت...تو حرومزاده لجن که با زن من میخوابی رفیقمی؟"...شیطونه میگه بذارم برم. نمیدونم چرا هر جمعه ام رو با ملاقات با آدمی که هرچی دلش میخواد بارم میکنه خراب میکنم. باز سعی میکنم به خودم مسلط باشم "مهدی جان. یه زمانی زنت بود. تموم شد. حالا زن منه. عقدی... قانونی...شرعی" نمیذاره حرفم تموم بشه میپره وسط حرفم و با لبخند عربده میکشه "ای تو روح اون قانون...تو روح اون شرع که به تو بیشرف ناموس دزد که توی خونه من و سمیه نون و نمک خوردی اجازه میده عشق صمیمیترین رفیقتو صاحب بشی"... 

چند لحظه سکوت میکنم. دلم میخواد امروز عصبانی نشم. سعی میکنم آروم باشم. میگم "مهدی چرا نمیفهمی؟ فکر میکنی من خوشحالم تو اینجایی؟ از همون اول گفتم بیخیال شو. مملکت انقدر خرتوخر نیست که هرکی یه اسلحه برداره بره بانک بزنه. اونم یکی مثل من و تو که دلمون نمیاد حتی به طرف یه درخت شلیک کنیم. گفتم غیرممکنه. از قبل مشخص بود یا کشته میشی یا گیر میفتی و به جرم سرقت مسلحانه بهت حبس ابد میخوره. تو هیچ میدونی روزی که رفتی از لحظه ای که از خونه زدی بیرون تا وقتی خبر اتفاقی که برات افتاده بود به گوشمون رسید سمیه چندبار از فشار استرسی که روش بود بیهوش شد؟ میدونی بعد اون قضیه سمیه چند ماه بیمارستان روانی بستری بود و من با بدبختی پول دوا درمونشو جور میکردم؟"...عصبی میخنده و با لبخند میگه "اشکال نداره. جبران میکنه...هنوزم مثل قدیم روی تخت وحشیه؟" این مدل حرفاش حالمو بهم میزنه. بلند میشم که برم. داد میزنه "بمون" کیفمو برمیدارم و میگم "خداحافظ" میزنه زیر گریه و با صدای گرفته با لبخند میگه "خیلی وقته کسی بهم سر نزده. جان رفاقتمون...جان سمیه بمون"...دلم آتیش میگیره وقتی اینجوری میبینمش. دام میخواد این فاصله لعنتی بینمون نبود تا بغلش میکردم. تا با هم گریه میکردیم... 

چند دقیقه ای سکوت میکنه. اشکاشو پاک میکنه و با لبخند میگه "راست گفتی کتابم داره چاپ میشه؟ کی میاد بیرون؟"...میگم "تا دوسه ماه دیگه. تا قبل از اولین برف تهران" با ذوق کودکانه ای با لبخند میگه "میدونستم...میدونستم یه روز میشه. از الان صفهای جلوی کتابفروشیهای خیابون انقلاب رو میبینم" چشماشو میبنده و با لبخند مثل قدیمایی که هنوز همه چیز خراب نشده بود صدای مشتری و کتابفروش رو تقلید میکنه "آقا ببخشید مجموعه داستان مهدی بالاکوهی رو دارید؟ - نه متاسفانه. تموم شده. ایشالا چاپ بعدی. جان شما یه جلد هم نمونده. همه رو بردن...همه رو"...مثل قدیما میخنده. بعد یه دفعه چشماشو باز میکنه و خیلی جدی با لبخند میگه "از درامدش هرچی سهم من بود نصفش به سمیه برسه. میخوام یه سینه ریز عین اونی که آخرین ماهای بیکاریم برای خرج خونه فروختیم بخره و بندازه گردنش. با الباقیش هم یه کلاس داستان نویسی رایگان راه بندازید. اون پایینا...میدون شوش...پشت ریلای نعمت آباد...یافت آباد...میخوام نسل بعدی داستان نویسی ایران به جای کافی شاپ از دردای ما بگن"... 

گوشیم زنگ میزنه. شماره سمیه اس. میگم "من باید برم مهدی"...چیزی نمیگه. فقط با لبخند نگاهم میکنه. خم میشم و گونه راست عکس روی سنگ قبر رو میبوسم. عکس مهدی روی سنگ قبر هنوز داره لبخند میزنه... 

پی نوشت : تازه از مسافرت برگشتم. این شبیه داستان هم سوغات راه و سکوت جاده بیابونی ساوه اس...تقدیم میکنم به شما دوستانی که دل به دلم میدید و تلخی اینروزامو با مهربونی و گذشتتون جواب میدید...ببخشید که کامنتای دو روز گذشته بی جواب موند...میخواستم الان جواب بدم ولی خیلی خسته ام...میمونه برای فردا...شب بخیر...

نظرات 88 + ارسال نظر
پرند شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:18 http://ghalamesabz1.wordpress.com/

....................
.........................
...............................
.....................................
یه عالمه نقطه‌چین تا ابد!
با پاراگراف سبز رنگت کُشتی.....
نصف چیزایی که می‌خواستم بگم پرید...
آهنگ محسن یگانه توی گوشم بود وقتی داشتم این پستت رو می‌خوندم...
تصور کن سوز صداش بشه موزیک متن این داستان
بغضم گرفت
لازم به ذکره من معمولاً جز با پست‌های سیاسی جیگر کباب کن بغض نمی‌کنم
پاراگراف سبز رنگت که دیگه تیر خلاص بود
فقط کافی بود طرف زندانی یا اعدامی سیاسی باشه تا رسماً‌ بشینم زار بزنم...

چقدر جالب!...باور کن تو طرح اولیه ای که تو ذهنم بود میخواستم مهدی بالاکوهی یه اعدامی سیاسی باشه که به دلیل تشابه اسمی با یکی از نویسنده های روزنامه "هاآرتص اسرائیل" اشتباهی اعدام شده...ولی چون از اینی که هست هم تلختر میشد بیخیالش شدم!...

پرند شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:21 http://ghalamesabz1.wordpress.com/

وای حمید
این بهترین پایان‌بندی بین همه‌ی داستان‌هایی بود که خوندم ازت
بی‌نظیر بی‌نظیر
مثل خودت

مرسی پرندجان...خوشحالم که خوشت اومده...

Zohre شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:22

میخوام نسل بعدى داستان نویسى ایران به جاى کافى شاپ از درداى ما بگن...

- دلم میخواست این جمله علی رغم اینکه استعداد زیادی برای شعاری دیده شدن داره اینطور به نظر نیاد...امیدوارم که تونسته باشم از شعارزدگی فراریش بدم...
- شما همون زهره ای هستی که تو پستای قبل فینگلیش مینوشت!؟

Zohre شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:25

اه؟(بکسر الف) پرند؟ جرا اومدى؟ تو الآن باید خواب باشى عزیزم.
میخواستم خودم اول باشم

"آدم باید در پیشگاه خدا و در صف اهل تقوا اول باشذ! این [جاهای دنیوی] که اهمینی ندارد!"...حضرت امام ابرچندضلعی (ره)!...

پرند شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:28 http://ghalamesabz1.wordpress.com/

تو نمی‌دونی چه حس خوبیه وقتی این‌جا رو باز کنی و ببینی یه شاهکار جدید به شاهکارهای قبلی ابر چند ضلعی اضافه شده
نمی‌دونی چقدر خوبه وقتی ساعت ۲:۲۰ دقیقه نیمه شب با دیدن یه پست جدید ذوق زده شی و بعد از خوندن این‌جا و حس خوبی که این‌جا بهت میده کامپیوترو خاموش کنی و بخوابی

- خوشحالم که حس خوبی بهت داده...
- بابا انقدر این سیاهه نوشت های منو تحویل نگیر!...بنده جنبه درست و درمون ندارما!

Zohre شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:33

Tu chera to hame dastanat 1i Hote?!! Un bicharaei k moghe dard&del kardanet ba khodesh fekr mikard moghe... chejuri mishi hagh dasht!! :D (icone tasire comentaye Tu&Eiren bar verjen 2e madar terza!)

خوشم اومد! استعداد خوبی در کل کل کردن داری!...
- من برای قوه تخیل "اون بیچاره"هایی که شما فرمودید احترام زیادی قائلم! فقط ناراحت بودم که نکنه منو اونجوری که باید نتونن تصور کنن!
- اینجوری که من میبینم ما باید حواسمون باشه که از تو تاثیر نگیریم!...ایرن گوشاتو بگیر!...

پرند شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:35 http://ghalamesabz1.wordpress.com/

متنفرم از این جاده‌ی بیابونی و خشک و بی آب و علف ساوه!
اسمش که میاد یاد سوز سرماهای وحشتناکی میفتم که طی ۴ سال دانشگاه توی کلاس و حیاط و سر خیابون که نه، بیابون و توی صف اتوبوس و حتی از زیر درز اتوبوس تا مغز استخونمون رو می‌سوزوند
هر چی مدرسه رو دوست داشتم، همون قدر از دوران دانشگاه بیزار بودم
دست کم ۳ سال از ۴ سالش سختی و بدبختی و بیچارگی و هزار و یک مکافات بود

میفهمم چی میگی...بیخیال...هرچی بوده گذشته...ولی خداییش کل کیف دانشجو بودن به قدم زدن تو فرعیای خلوت مرکز شهر (یا ترجیحا شماال شهر!) تهرانه! (آیکون یکی که میخواد دلداری بده ولی بدتر گند میزنه!)...

پرند شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:36 http://ghalamesabz1.wordpress.com/

به زهره:
یک بار در طول حیات ابر چند ضلعی ما اول شدیم!
آن را هم شما چشم ندارید ببینید؟!

جدا اولین باره!؟...اسم خودت رو هم میذاری رفیق!؟...برو که از چشمم افتادی! (آیکون یک طلبکار بالفطره!)...

Zohre شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:37

Man alan kheili delam mikhad sar be saret bezaram, vali comentaye romantice parand rasman maneam mishe. Mizaram badan

راحت باش! اصل مطلب این وبلاگ تو همین کامنتاشه!...تا میتونی راحتتر باش!...من میمیرم برای سربه سر گذاشتن!...اگه منفی هجده اش بیشتر باشه که دیگه چه بهتر!

پرند شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:43 http://ghalamesabz1.wordpress.com/

نه عزیز شما سر به سرت رو بذار!
من چی کار دارم آخه؟
خودم ساپورتت می‌کنم!
رومانتیک چیه اصلاً؟
حمید پاک کن اون کامنتا رو بذار ملت سر به سرشون رو بذارن!

جلوشو که نمیگیری هیچی ساپورتش هم میکنی!؟...این بیت زیان حال منه که "من از بیگانگان هرگز ننالم/که هر چه کرد با ما آشنا کرد"!...

حمیده شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:35 http://www.skamalkhani.blogfa.com

سلام مملی جون

بابا سر صبحی داغونمون کردی که .
روحش سبز.

- چرا با مملی سلام علیک میکنی!؟ این پستو که اون ننوشته!...
- و روح ما نیز...روح ما مثلا زنده ها بیشتر از اونا سبز کم داره...

شب نویس شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:03 http://man-o-shab.blogsky.com

هی فکر کردم به اون "لبخند" که قراره آخرش چه شوکی وارد کنه. ولی هیچ حدسی نتونستم بزنم.
عالی بود

خوشحالم که ضربه ای که میخواستم تا آخراش دوام آورده و لو نرفته...مرسی...

صدف شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:11 http://fereshteye-to.blogfa.com

دلم گرفت... از این پستات بازم بنویس... من خودم با اینکه دختر خیلی شادی ام ولی فضای دلتنگی رو بیشتر از حال و هوای شادی دوس دارم...

- دلتنگی میخوای برو وبلاگ قبلیم با همین آدرس در پرشین بلاگ! یکی درمیون اینجوری بود!...
- از شوخی گذشته تصمیمم اینه که تو این وبلاگ بیشتر شبیه طنز بنویسم...پستایی مثل این هم از دستم در میره!...واقعا در آپدیت کردن این هم مردد بودم...

ایرن شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:15 http://sanoovania.blogsky.com

داستانک خوبی بود!به نظرم حمید تو تو همه ی داستان هات داری یهویی همه چی رو می ریزی رو دایره و کل سرنخ ها رو میدی به خواننده!می دونم که داستان کوتاه شاید این قدر هم نیازی به سخت گیری نداشته باشه ولی خواننده رو این قدر تنبل نکن!چرا نمی ذاری ما خودمون بفهمیم که سمه کیه؟!باور کن لذت کشف توی داستان به همه چی می ارزه!سوژه ات مثل همیشه خوب بود!من نمی خوام همیشه بیام این جا و بگم به به و چه چه..چون خیلی روتین و احمقانه به نظر می رسه این کار!دلم می خواد داستانات رو دل و روده اش رو بریزم بیرون و حسابی در موردش حرف بزنم!یا این ضربه مرگ مهدی و سنگ قبر و این ها!به نظرم این داستان می بایست بلتد نر می بود!شاید برای این که فکر می کنی توی وبلاگه و ممکنه بچه ها خسته بشن کوتاهش می کنی که در این صورت به نظرم داری داستانت رو شهید وبلاگ می کنی!من جای تو باشم میذارم قلمم تا هر کجا و هر چه قدر که می خواد پیش بره.لزومی نداره داستان هات رو بذاری روی وبلاگ که کسی هم حوصله ی خوندنش رو نداشته باشه!م یتونی بنویسیشون و برای اونایی که دوست دارند ایمیل کنی و یا لینک دانلودش رو بذاری برای بچه ها!ببخشید خیلی پرحرفی کردم!

-آخرین باری که ایرن بانوی عزیزتر از جان انقدر کامنت گذاشته بود رو یادم نمیاد!...بسی حال کردیم! مرسی!...
- درباره سرنخ دادنها...حقیقتش از پیچیدگی غیرضروری خوشم نمیاد...به عنوان یه خواننده خودمم همینطورما...یعنی ترجیح میدم داستانی بخونم که نویسنده اش انقدر توانا باشه که تو چیزای آشکار اسرار رو نشون بده...نه که با پیچوندن قضیه خواننده رو دنبال خودش بکشونه...
-و اینکه این داستان میبایست بلندتر میبود...بارها گفتم باز هم میگم که اینایی که مینویسم داستان نیست...داستان که باشه هزار و یک ایراد بهش وارده! ایرادایی که خیلیهاشو میدونم ولی نمیخوام رعایت کنم...مثل شعر که باید بر وزن فلان باشه و هجای اولش بهمان باشه! "داستان نویسی" هم یه اصول و چارچوب مشخصی داره که باید در اون قالب نوشت...اینا دست و پای آدمو میبنده...من اینارو برای وبلاگ مینویسم...و وبلاگ جاییه که همه میخونن...هم یکی مثل تو که خوره کتابه و هم یکی مثل بنده که سال به سال کتاب نمیخونه!...وبلاگ جاییه که باید کوتاه نوشت...و برای همه نوشت...البته تا جایی که آدم اصل حرفش یادش نره!
-خیلی این کامنتت چسبید...وقتی آدم کم حرفی مثل تو زبون باز میکنه و یه عالمه خط مینویسه آدم خوش به حالش میشه!

سهبا شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:27 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

من که کلی بغض کردم باهاش ! خیلی هم خوشم اومد !
حالا میخواد داستان شناس باشم یا نه !

- ممنون از لطفت...
- درباره خط دوم هم نگران نباش!...خب بنده هم داستان شناس نیستم!...مهم خداشناس بودنه که هردومون هستیم! (آیکون توهم!)...

می نو شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:11 http://Minoo6.persianblog.ir

دستت طلا داش حمید

- قربون شما آبجی!...
- چرا جدیدا انقدر لحنت باحال شده!؟...آدم یاد تهرون قدیم و دهه چهل و این حرفا میفته! (این آیکون نمیدونم چیه! همینجوری طلبه شدم روی تو تستش کنم!)...

الهه شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:37 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

سلااام...رسیدن بخیر...کاش همه ی سوغاتی ها همینقدر بزرگ و غافلگیرکننده بودن تا ادم بتونه ذره ذره مزشون کنه و طعم و بوشون رو تو سلولهاش ذخیره کنه...الحق که از این بهتر نمیتونستی چیزی به سوغات بیاری...سوغاتی ای که ریشه ش قلب و خونت باشه و چاشنیش تنهایی و بغض کویری...

سلام...سعی کردم تو راه مواظبش باشم...یعنی تا میتونم بکوبمش تو در و دیوار سرم تا اونجوری که حقشه بشکنه...فقط موند یه جعبه خوشگل گل گلی وقت تقدیمش به دوستانی مثل شما که شب جمعه ای هرجارو گشتم یافت نشد که نشد! خلاصه که به بزرگی خودتون میبخشید...

الهه شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:47 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

عنوان داستانت رو که خوندم حس کردم قضیه یه ربطی به آسمون داره...اینکه گفته بودی«ملاقاتی داری بالاکوهی...بیا پایین... »این بیا پایین یه جور کلید بود واسم...
این که هر«جمعه» به ملاقات میره این مرد در حالیکه «دوستشه» و نسبت فامیلی درجه ۱ نداره با مهدی بیشتر مطمئنم کرد به زندانی نبودن مهدی...
و این «لبخند» دائمی؛که خیلی روش تاکید داشتی و عمدا تکرارش میکردی...
با تمام اینا وقتی آخرش رو خوندم بازم شوکه شدم!تمام این نکات معنا و مفهومی داشت برای خودش ولی لو نمیداد داستان رو...و این هنره حمید...داستانی که بتونه در حین خونده شدن آدم رو به کارآگاه بازی و بررسی کلمه به کلمه وادار کنه انگار که آدم داره کدشکنی میکنه؛یه داستان محشره...از صمیم قلبم بهت تبریک میگم...
مرسی برای این سوغاتی باارزش...

- خوشحالم که خواننده های فهیمی مثل تو دارم (حالا اگه انتقاد کرده بودی هم اینارو میگفتم!؟ عمرا!)...
- ولی از شوخی گذشته چقدر لذت داره وقتی میبینم یکی اون چیزایی که میخواستم بگم رو مو به مو فهمیده...ناخوداگاه با خوندن کامنتت لبخند رو لبم نشست...مرسی بابت این لبخند...

خورشید شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:19

هی بغض گلومون رو گرفت و ول نکرد . چه بایان غیرمنتظره ای ... دستتون درست . قلمتون مستدام

ممنونم...همیشه عاشق غیرمنتظره ها بودم...برای همینه که آدم تخیلی مزاجی از آب درومدم! چون تو واقعیت اکثر چیزا قابل پیش بینی هستن!...

آناهیتا شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:49 http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

شما خواسته یا نخواسته اشک به چشمان ما آوردید.در مورد جاده ساوه باید بگم که این جاده یکی از شومترین جاده های این مملکته که برا من یکی پر از خاطره تلخه..........سوغاتیه خوبی بود.مرسی

- برای من هم پر از خاطرات تلخه...چون وقتی میخوام آدرس خونه مون رو بدم اینجوری میگم "تهران - ابتدای جاده ساوه - شهرک ولیعصر..."...برای شما چرا؟...
- کی بود گفت بقیه اش رو هم بگم!؟...اونایی که خونه مون اومدن مجازن آدرس کامل رو به اونایی که نیومدن بدن! ما کلا آدمای مهمان دوستی هستیم!

کرگدن شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:56

اوممم ...
بگم عالی بود ؟ خب نبود ...
بگم بد بود ؟ خب بازم نبود ...
مث خودت وختی از سینما برمیگردی : متوسط رو به بالا !
یجوری بود ... ولنگ و واز و بی در و پیکر و بی چفت و بست ... می فهمی منظورمو ؟ ... بعدن نیای بپرسی اگه چجوری بود چفت و بستش درست بودا ! ... من اگه جواب اینجور سوالا رو می دونستم که خودم میرفتم داستان می نوشتم بچچه !
در کل مرسی ...
مززه داد خوندنش ...
اعتراف می کنم که بین همهء داستانات این یکی رو خیلی خیلی خیلی سر حوصله و با دققت خوندم !

- همین حد مجهولی که گفتی هم خوب باشه بسه!...
- واقعا با دقت خوندی!؟...چرا اونوخت یهو انقدر باهام مهربون شدی!؟ نکنه دارم میمیرم!؟...

مامانگار شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 13:28

مرسی...قشنگ بود...اما کاش قضیه حمله مسلحانه به بانک رو عوض میکردی...میشد خیلی چیزای دیگه رو علت مرگش دونست...چیزی که به روحیه یه نویسنده نزدیک باشه...یه حادثه ای ...یا یه جنون آنی منجر به قتل و ازاین چیزا...

اتفاقا بیشترین جایی که روش فکر کردم همین جا بود...فعالیت ساسی...قاچاق مواد مخدر...آدم ربایی...و...احساس کردم هر کدوم که باشه روند داستان غیرمنطقی تر میشه...ولی به این چیزیکه گفتید فکر نکرده بودم...این "جنون آنی منجر به قتل" خیلی خوبه...کاش قبل از نوشتنش کامنت گذاشته بودید!

بابای آرتاخان شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 13:34 http://artakhan.blogfa.com

مرسی . عالی بود . این عذاب وجدان اون بنده خدا عالی ترسیم شده بود .

عذاب وجدان...تنها حسی که میتونه به تنهایی یه آدم رو تا دروازه جنون بدرقه کنه...مرسی...

مهتاب شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 15:06 http://www.tabemaah.wordpress.com

...
.........
دلم دقیقا از جای بوسه روی روی اون سنگ سرد ؛ دو متر سقوط می کنه پایین و نگاه می کنه به بالا ...
" با لبخند ... با لبخند ... با لبخند ... "

مهتاب لعنتی عزیز!...چقدر قشنگ حرفتو میزنی...پیش کی زبون یاد گرفتی؟...معلومه ازون سختگیرا بوده...ازونا که آدمو میکشن و زنده میکنن...

سبزه شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 15:31

خیلی قشنگ بود.ولی چرا اینجوری میکنی با آدم؟آخر قصه توی آدم یه چیزی از اوج پریدن به زمین میوفته.

فک کنم جدی جدی
ابر های همه عالم شب و روز در دلت میگرید

تمام لذت دنیا تو همین بالا پایین رفتنای یه دفعه اییه...مثل اثر شراب...مثل حس چرخ و فلک...خدا کنه اینطور بوده باشه...

الناز شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 16:26

خیلی خوب بود
میخواستم زجه بزنم وقتی خوندمش
مثل همیشه وقتی دیدم اپ کردی ذوق کردم
مثل همیشه بهترین داستان دنیا رو نوشتی
مررررررررررسی که باعث میشی وقتایی که دارم تو وبلاگت چرخ میزنم با خوندن داستانا و مملی نوشت ها و .... برای چند لحظه دنیارو فراموش کنم و برم تو دنیای مملی یا تو دنیای داستانات
واسه همینه که انقدر مملی رو دوست دارم با خوندن خاطره هاش از این دنیای لجن ازاد میشم میرم تو دنیای مملی که توش فقط پاکی و درستی موج میزنه
ببخشید احتمالا من هنوز فرق کامنت با نامه رو نمیدونم

- آخ که چقدر این آیکون بغض بلاگ اسکای تو دلیه...ممنون از لطفت...
- دیگه بهترین داستان دنیا هم اغراقه ها! راستش بنده به داستان بودن اینا هم شک دارم!
- خدا میدونه که چقدر از این دلگرمیها خوشحال میشم...نمیدونم چطور حسمو نسبت به اینهمه لطفی که داری بیان کنم...
- من عاشق نامه نگاریم! اصلا از این به بعد کامنتارو پاک میکنم که فقط نامه ها بمونن! چطوره!؟

میثمک شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 17:52 http://meesmak.blogfa.com

قبلی نیومد؟!!!

نه...چیزی نیومد...

میثمک شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 17:55 http://meesmak.blogfa.com

گفتم نبینم داش حمید ناراحت باشی؟ نکنه وحید ناراحتت کرده؟! بگو تا ش..... ببرم بندازم جلو گربه!!!

ناراحت نیستم...ممنون از حال پرسیت...

کرگدن شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 18:04

تو حالت خوبه ؟!
یه بار دیگه کامنت منو بخون با دققت !
کجاش بوی مهربانی میده ؟!!
اه اه اه !
انقد بدم میاد از این آدمای بی جمبه !!!

قربونت خوبم! دوباره رفتم با دقت خوندم! اشتباه نکردم! همه جاش کاملا بوی مهربانی میداد!...اصلا من چیکار کنم تو تعادل روانی نداری هر لحظه با یه بویی کامنت میذاری!؟...

الهه شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 18:09 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

مرسی که لبخند زدی...منم لبخند زدم...میدونستی لبخند مسریه؟

- پس الان شبیه همون عکس پروفایلت شدی!...
- آره...مسریه...هرچی رنگ دغدغه های آدم بودن داشته باشه مسریه...مثل بغض...مثل دوست داشتن...و مثل لبخند...

میثمک شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 18:57 http://meesmak.blogfa.com

داش حمید احساس میکنم از من ناراحتی؟ آره؟ اگه اینجوریه بگوها! به خدا من تو و محسن رو عین وحید دوست دارم! وحید هم که دیگه از داداش بهم نزدیکتره

نه...چرا باید ناراحت باشم؟...تو که جز لطف در حق ما کاری نکردی...کدورتی نیست...موفق باشی میثم جان...

Zohre شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 19:56

Chesh nadashti bebini 2khat farsi neveshtam? Hala doroste lahje englisim por range, vali dalil nemishe ke farsi nanevisam!! (icone ye Zohrei ke hamid nashnakhtash!) (icone ye Zohre ke to moode sar be sar gozashtan nist, vali mikhad kam nayare!)
**
Etefaghan man hich estedadi dar kal kal nadaram. Mitarsam 1chizi begam tarafamo narahat konam. Tajrobe bem sabet karde!! ziad edamash nadam. Akhe man fane bayanam khub nist!:-D vali dar avaz ehsasate kheili paki daram, zolal, nemikham ria beshe ha! vali ehsasatam ye chi to mayehaye aabe Sarcheshme!

- آی پیت فرق کرده بود نشناختم! چرا از شصت جای مختلف کامنت میذاری و قابل ردیابی نیستی و آدمو ضایع میکنی!؟
- آب سرچشمه! خانم سرچشمه(زهره سابق!) شما کاملا خیالت راحت باشه! ما با همین فن بیان هم شمارو قبول داریم و آماده هرگونه بحث و تبادل نظر در هر زمینه ای هستیم! (با تضمین عدم ناراحت شدگی! همینک به ما بیپوندید!)...

Zohre شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 20:01

امام جمعه رشت :اگرریا نباشد باید بگویم بنده خودم فرزند 3 شهیدم!

جدا برام جالبه که چجوری به فاصله کمتر از پنج دقیقه با دو تا آی پی مختلف کامنت میذاری!

من و من شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 20:37

منم مثل مامانگار با قسمت دزدی مسلحانه ش مشکل دارم.

به نظرم بدم نمیشد اگه واقعن مهدی زندان بود و رفیقش با زنش ازدواج کرده بود.یه جوری چالشی تر میشد قضیه. آخرش آدم راحت به رفیقش حق میده چون مهدی مرده. اما اگه نمرده بود چی؟ اگه فقط برای یه مدت زندان رفته بود چی؟ خب حتی اگه ابد هم بهش خورده بود ممکن بود عفو بشه. اون وقت آدم جای بیشتری داشت برای اینکه ادامه ی داستانو تو ذهنش بسازه.
در کل ازت راضی ام خدا هم ازت راضی باشه- به قول کاسنی-

آره...اینی که میگی خیلی بهتر بود...ارزش داستانی و منطقیش هم بیشتر میشد...خودمم به آخرش که رسیدم مردد بودم اون دو خط سبز رو اضافه کنم یا نه...ولی اعتراف میکنم چون کل پست رو برای اون دو خط آخر نوشته بودم دلم نیومد حذفش کنم!...کلا از شوک دادن و شوکه شدن خوشم میاد! (آیکون بیمار روانی!)...

پرند شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 20:50 http://ghalamesabz1.wordpress.com/

من هم با دوستانت موافقم
کاش همون طرح اولیه‌ای که تو ذهنت بود رو نوشته بودی...
این سرقت مسلحانه توی ذوق می‌زنه کمی
نه ولش کن!
بی‌خود گفتم!
چیه سیاست!؟
همون قتل بهتر بود!!
باورپذیریشم بیشتر بود!
ـــــــــــــــ
پ.ن: به‌به! در چه بهشت برینی می‌زی‌ایم که "قتل" تا این حد باورپذیره و اینقدر هم متقاضی داره!!

- حالا یه شخصیت نویسنده خیالی پیدا شده که همچین فکر سینمایی و هیجان انگیزی به سرش زده که بره بانک بزنه!...انقدر نزنید تو ذوقش دیگه!
- پ.ن : جدا به به عرض میکنم!

پرند شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 20:57 http://ghalamesabz1.wordpress.com/

یه انتقادی خیلی وقته راجع به نوشته‌هات می‌خوام بگم ولی نمی‌دونم علنی بگم... خصوصی بگم... یا چی بگم! اصلاً بگم؟!!
تشویش اذهان عمومی می‌کنیممم!!
حالا شاید خصوصی گفتم بعداً!
(آِیکن مرض داشتن حاد)

- خیلی وقته!؟...خب چرا نمیگی!؟...جونم به لبم رسید بگو دیگه!...
- ترجیحا عمومی بگو! میخوام مخاطبینم بدونن که بنده هیچ چیز خصوصی باهاشون ندارم! (آیکون رفاقت و مردانگی و شفافیت!)...

محبوبه شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 21:13 http://sayeban.persianblog.ir

تلخ نیستی حمید!یه جور عجیبی ترسناکی!همیشه فکر میکنم اگه دنیا اینه من خیلی بچه ام!اینجور وقتا تو میشی گنده ترین ادم بزرگ زندگی من!همونا که موقع تماشاشون کلاه از سر می افتد...

- یوهاهاها! (بنده پیشاپیش بابت این بی مزگیم عذرخواهی میکنم!)...
- مرسی ولی نگید این حرفارو...اینارو که میشنوم احساس میکنم خود واقعیم با چیزی که اینجا نشون میدم خیلی فرق داره که دیگران درباره ام اینطور فکر میکنن...چون بی تعارف خودم رو در این حد نمیبینم...

الهه شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 22:21 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

عکس پروفایلم؟!!یعنی عکس وبلاگم؟!یعنی به کلبه خرابه ی من اومدی؟!(آیکون جدا شدن روح از بدن از فرط تعجب-ذوق)
میبینم وبلاگم منور شده هاااا

انگار لو رفتم! بهتره اعتراف کنم! آره اومدم ولی فرصت نشد سلام عرض کنم...خلاصه این قایمکی اومدنها رو به بزرگی خودتون بر ما ببخشایید!

مسی ته تغاری شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 22:44 http://masitahtaghari.blogspot.com/

خیلی عالی بود مرسی
منو یاد یه داستان واقعی اینطوری دردناک انداخت

- داستان واقعی؟...وحشتناکه...تو همین تخیل هم عذاب آوره چه برسه به واقعیش...
- مرسی مهسای عزیز...

آناهیتا یکشنبه 11 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 00:17 http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

پسر خاله شهر نشین منیرنوشته آخر منیرو خوندین؟انگار که خیلی برای منیر مناسب نیست در این فضا بنویسه.بابا جانمون گفتن بچچه روت قضاوت میکنن.لطفا شما هم بخونید نظر آخرو بدین که من بفهمم باید خطو عوض کنم یا نه؟آخه آقایون هیچکدوم نظر نذاشتن انگار که میخواستن با سکوت اعتراض کنن.شاید اگه این نگاه مال مملی بود به به چه چه داشت اما جنسیتی باش برخورد شد.متوجه منظورم شدین؟
در مورد جاده ساوه هم باید بگم که تو اون جاده بود که متوجه شدم دوست شش سالم نیمه فاحشس!شاید یه روز درموردش نوشتم.ببخشید زیاد شد

- خوندم...و البته قبل از خوندنش همونروزی که نوشتی اخوی کرگدن بصورت داغ داغ تو ماشین برام تعریفش کرد و گفت که کلی خوشش اومده!...به نظر من بستگی به خودت داره...اون چیزی رو بنویس که بهت حس بهتری میده...ولی من تصمیم گرفتم دیگه مملی چیزای صحنه دار ننویسه! نمیدونم مملی های قدیمی رو خوندی یا نه. تو وبلاگ قبلیم یه مملی بود با عنوان "مرگ سینه سرخا پشت انبوه صورتیا"...سر اون پست خیلی کامنت خصوصی و عمومی داشتم که اعتراض کرده بودن و گفته بودن مملی ها کم کم داره به داستان پ.ورنو تبدیل میشه! اون زمون قبول نداشتم ولی حالا احساس میکنم بعضی جاها زیاده روی کردم...حالا اینا چه ربطی به تو داشت!؟ هیچی همینجوری گفتم!...خلاصه که "اون کاری رو بکن که دلت میخواد...هرکاری کنی به هر حال یه عده هستن که اعتراض داشته باشن!"....
- چقدر تلخ...آره بنویس...باید اینچیزارو یه جا بنویسیم که یادمون نره...که یادمون نره چیا دیدیم که انقدر به همه دنیا بدبینیم...
- شما ببخشید که زیادتر شد!

حمیده یکشنبه 11 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:31 http://www.skamalkhani.blogfa.com

سلام

آخه من تازه با وبلاگت آشنا شدم نمی دونستم که دو نفر هستید که می نویسید .؟؟؟؟
مملی با حمید فرق داره ؟؟؟؟؟؟
بعدش هم از اسم مملی خیلی خوشم م یاید هی دوست دارم یکی رو مملی صدا کنم .

حمید! : دو نفر نیستیم! اونا رو مملی مینویسه که هفت سالشه و با مامان و بابا و آبجی کبری و آبجی نازی و داداش اکبر و دامادشون اشکان یه خانواده ان!...اینارو هم من مینویسم!
مملی! : سلام خانم سپیده!...من خیلی خوشحال هستم که شما دوس دارید من را صدا کنید! لطفا همیشه فقط با من سلام علیک بنمایید و با حمید که نوشته های من را عوض میکند اصلا دوست نباشید!...باتشکر!...

یه بچه محل یکشنبه 11 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:34

سلام
با این وبلاگت خیلی راحت تر از خودت میشه کنار اومد
راستی یه نوار روی عکست بود ( رنگش رونمی دونم بنفش بود آبی (نه تو آبی نبودی ) بود 9) دیگه نیست
برخلاف همه نوارای که روی عکس بچه محلا دیدم با این یکی خیلی حال می کردم کی امید می داد محبت کن دوباره بزارش ( کاملاً التماسی )

- بچه محل!؟...خوشحالتر میشدم که خودتو معرفی میکردی...واقعا برام جالبه که یکی از بچه محلام اهل وبلاگ خوندنه!...و اینکه با وبلاگم راحتتر از خودم میشه کنار اومد!...قربون دهنت! واللا منم همش همینو به این دوستان مجازی میگم ولی تو کتشون نمیره که نمیره!
- دلم میخواد ولی نمیتونم...با اینکه رنگش صورتی بود به یکی از دوستان حس بدی میده و یاد فوت عزیزانش میندازتش...ازم خواست تو وبلاگ جدیدم دیگه اون عکس رو نذارم...دلم نمیخواد اذیت بشه...
- ممنون از لطفت...

یه بچه محل یکشنبه 11 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:52

منظور از کی همون خیلی یه9 هم اضافه ست قاطی نکنی

"خیلی" رو چطوری "کی" نوشتی!؟...نه گمونم دیگه با عوض کردن کیبورد هم کارت راه بیفته!

یه بچه محل یکشنبه 11 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 14:36

فکر کن سعیدم یا شاید مصطفی ( به قول خودت قدیمی ترین دوستت ) یا قاسم یا ..... اینجوری راحتتره هم برای منهم برای خودت ( گفتمکه با نوشته هات راحتتر میشه کنار اومد تا خودت صد البته که شدیداً مخلصیم ) ولی کلا بی انصافی که از وب خوندن بچه محل ها تعجب می کنی از اون محمدسر کوچه تا این محمد ته کوچه همه اهل دلن دیدی باز با بچه محلا بد قلقی کردی

- ما بیشتر مخلصیم!
- اهل دل بودن چه ربطی به اهل وبلاگ بودن داره!؟...من حرفم چیز دیگه اس بچه محل جان! حرفم اینه که تو محل ما وبلاگ نوشتن و وبلاگ خوندن از نظر دیگران کار احمقانه و لوسی محسوب میشه!...من تو این مجازستان کلی رفیق دارم که باهاشون از خیلی رفقای خودم تو مطرح کردن بعضی حرفام راحتترم...هنوز یادمه که توی محله ما کسی رو که تو پارک درس میخوند مسخره میکردن...حتی بعضی جاها اذیت میکردن! هنوز یادمه همین بچه محلها دوستایی که اهل اراذل بازی نبودن رو مسخره میکردن...و البته آدم خوب هم کم نداشت و نداره که برای اونا بینهایت احترام قائلم...ولی در مجموع از محله مون و اکثر آدماش بیزارم...اگه هم تا حالا موندم از سر اجبار و بی پولیه وگرنه روزی که از اون محل برم دیگه پشت سرم رو هم نگاه نخواهم کرد...و البته همیشه دوستانم رو به یاد خواهم داشت...و به دیدارشون مشتاق خواهم موند...ولی نه دیگه تو اون محله لعنتی...

یه بچه محل یکشنبه 11 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 15:06

اگه دوست داری خودم رو معرفی کنمو با هم گپ بزنیم اگه راحتی چون من هم مثل آقا محسن روبعضی چیزا تعصب دارم یکی هم محلمونه

- آره...خوشحال میشم خودتو معرفی کنی...
- برخلاف شما بنده هیچ تعصبی رو شهرم و حتی کشورم ندارم چه برسه به محله ام!

-واااااااااااااااااای! کپ کردم خودتو معرفی کردی! آقا خیلی مخلصیم! قطعا منظورم گلایی مثل تو نبودن!...بی تعارف خانواده شما جزو بافرهنگترین و بهترین همسایه های ما بودن...خیلی خوشحال شدم که فهمیدم اینجارو میخونی...فقط فکر کنم کامنت خصوصیت ناقص اومد. چون اولش نوشته بودی "تا اینجا گفتم که چی شد برات کامنت گذاشتم وچطور شد وب لاگتو خوندم" و از اینجا دریافتم احتمالا این کامنت یه مقدمه ای هم داشته که بنده ازش بی نصیب موندم!...خلاصه که خدمت خودت و خانواده ات ارادت فراوان داریم و بابت اینکه کامنت قبلی رو تند جواب دادم و به محله خاطره هامون بد گفتم به شدت نادم و پشیمانم!

الهه یکشنبه 11 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 15:06 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

سر زدن به وبلاگها چه قایمکی چه تابلو و پرسرو صدا کلن با ارزشه...یعنی مهربونی و دوستی با همون کلیک اول شروع میشه ...مهم همین شروعه...

مرسی نوع نگاه!...کاش همه مثل تو فکر میکردن...حالا که اینجوری شد همین حالا جهت یه سلام از نوع غیرقایمکی خدمت میرسم!

حمیده یکشنبه 11 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 15:20 http://www.skamalkhani.blogfa.com

من متوجه نشدم چی گفتی . تازه من سپیده نیستم . حمیده هستم .

ببخشید! این مملی یه کم هوش و حواسش به بنده رفته کمی تعطیل میزنه!...بهش میگم خودش بیاد وبلاگتون کامل توضیح بده تا ایشالا رفع ابهام بشه!

آناهیتا یکشنبه 11 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 16:23 http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

چون میدونم به ندرت وبلاگ گردی میکنید برام ارزش داشت که جوابمو دو منظوره و کامل دادین.مرسی.
جناب باقرلو برای اون پست هیچ نظری ندادن همین باعث شد نگران بشم که نکنه زیاده روی کرده باشم بابام هم که دیدین به چه نکته ای اشاره کرد.منم دیگه از اون زاویه نمی نویسم.
بازم ممنون راهنماییتون و البته نظرتون خیلی یعنی خیلیا برام مهم بود.چون شما این راهو با مملی رفتین تجربه دارین.

- بیخیال بابا! ما هیچ راهی رو نرفتیم! الکی راه به ما نچسبون! (آیکون آدمی که تحویل گرفته شدن بهش نیومده!)...
- از شوخی گذشته اصلا دلم نمیخواد حرفی که زدم باعث این شده باشه که نظرت برای این نوع نوشتن تغییر کنه...فقط منظورم این بود که ممکنه با رعایت نکردن یه سری خط قرمزها مخاطب فراری بشه...و این برای وبلاگ که ذاتش "احترام به مخاطب" هست یعنی مرگ تدریجی...البته باز هم میگم که این نظر امروز بنده اس و ممکنه همین فردا نظرم عوض بشه و یه پست صحنه دارتر از "منیر و فیلم سوپر" بنویسم!

الهه یکشنبه 11 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 18:55 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

مرسی که اومدی حمید...تک تک کامنتاتو با دقت خوندم و خط به خط و کلمه به کلمه ذوق کردم و دوباره برگشتم از اول خوندم و باز ذوق کردم...خوشم نمیاد ذوقمو واسه خودم نگه دارم و خیلی سنگین و متین بیام بگم مرسی حمید!دوست دارم ذوقمو با کسی که ذوق زده م کرده شریک شم...پس اعتراف میکنم که من الان به شدت خرکیفم آقا!یه سری کامنتا به دل میشینه و از دل هم عبور میکنه و میره توی خون آدم و با وجودش عجین میشه...سلول به سلول میگرده و باز میاد توی قلب و باز از اول...اینجوری میشه که تموم وجود آدم طعم محبت رو میچشه...بازم مرسی که اومدی...

- مرسی الهه! (بصورت کاملا متین و سنگین!)...
- چند خط آخر کامنتت خیلی چسبید...کلا کامنتات یه حس غریبی داره...هم ساده هاش و هم اینایی که اندازه یه پست مفصل توش حرف هست...ممنونم...
- ضمنا همین حالا یه چیز مسری دیگه هم کشف کردم!...ذوق زده گی!...

مونا یکشنبه 11 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 20:20 http://www.tanhayiha.persianblog.ir

وااای! داستان بود دیگه؟ هیچ ریشه ای که در واقعیت نداشت؟؟؟؟ قلبم از جا کنده شد!!!!!

هیچ ریشه ای در واقعیت نداشت ولی داستان هم نبود...بنده همچنان اصرار دارم اینا داستان نیست...هم از لحاظ فنی...هم از لحاظ اینکه معتقدم هر چیزی که از ذهن آدم میگذره یا اتفاق افتاده یا یه روز اتفاق خواهد افتاد...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد