گوشه دفتر مشق یک مملی!- مشق میز کنار پنجره را دوباره خط بزن خانم

 تشکر-ذوق-اشک نوشت! : اگه کل انرژی و وقتی که تا حالا برای این وبلاگ گذاشتم هیچ چیزی جز این نامه نداشت باز می ارزید...تا حالا نشده بود انقدر بنویسم و پاک کنم و باز احساس کنم نتونستم حسم رو بگم...بدون اغراق میگم که برای پیدا کردن جمله هایی که شایسته اینهمه لطف و مهربانی باشه کم آوردم...آخه تا حالا در تمام این ۲۷ سال عمرم هدیه ای به این زیبایی نداشتم...این شب و حال الانم رو فراموش نمیکنم...ممنونم الهه عزیز...ممنونم الهه عزیز...ممنونم الهه عزیز...  

الان که دارم اینها را مینویسم دماغم درد میکند چون امروز با علیرضا دعوا کرده ام! علیرضا خیلی بچه بدی است و من تصمیم گرفته ام که تا آخر عمرم یا حداقل پس فردا با او قهر باشم! او خیلی دروغگو است و من هرچی به او گفتم که من اول گفته ام که میخواهم با خانوم رضایی عروسی بکنم او گفت که نخیر و خودش اول میخواسته با خانوم رضایی عروسی بکند! (خانوم رضایی معلممان است و خیلی خوشگل است و مهربان هم است و من همش دوست دارم وقتی میاید سر میز ما که مشقهایم را خط بزند او را بوس بکنم ولی خجالت میکشم!)...علیرضا گفت که اگر من با خانوم رضایی ازدواج بشوم میاید در عروسی و پایه کیک چهار طبقه مان را میکشد که همه اش بریزد زمین و در شربتها جیش میکند که هیچکس آن را نخورد و به داداش کوچکش یاد میدهد که بادکنکهای ماشین عروسمان را گاز بگیرد و همه اش را بترکاند و به دایی اش که قدش بلند است میگوید که بیاید و فیوز کنتور را بزند که برقمان بپرد!...ولی من به او گفتم که ما اصلا به او کارت نمیدهیم که بفهمد و بیاید اینکارها را بکند!...علیرضا وقتی دید که من فکر همه چی را کرده ام خیلی ناراحت شد و خیلی فکر کرد و گفت پس حداقل جمعه ها صبح که مدرسه تعطیل است و ما دوتایی خواب هستیم همش میاید و زنگ خانه مان را میزند و فرار میکند! (که در اینجا چون من برای آن فکری به کله ام نرسیده بود یک چک به علیرضا زدم و او هم با مشت به دماغ من زد!)...امروز بعد از دعوا زنگ ورزش در کلاس ماندم و مشقهای همه بچه ها بجز خودم را خط زدم که چون زیاد بود خیلی دستم خسته شد و مجبور شدم چهاربار مداد قرمزم را تراش بکنم و بعد لیست حضور غیاب را که خانوم رضایی یکی یکی با زحمت ضربدر میزند همه اش را ضربدر زدم ولی خانوم رضایی اصلا خوشحال نشد و بجایش عصبانی هم شد!...فکر کنم اینها همه اش تقصیر علیرضا است! یادم باشد که فردا حتما با او دعوا بنمایم!...پایان گوشه صفحه نهم!

نظرات 145 + ارسال نظر
الهه جمعه 16 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 21:11 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

عاشق دل مهربون مملیم...دلش اینقدر بزرگه که برای قهر تا آخر عمر تخفیف قائل میشه و ۲روز قهر رو کافی میدونه...به مملی بگو از دست خانوم معلم ناراحت نشه چون خانوم معلم یه ادم بزرگه که یادش رفته عشق یعنی چی...یادش رفته عشق بچگی رو...یادش رفته و یادمون میره بزرگی دل کوچیکترا رو...به مملی بگو غصه نخوره...کاش مملی بزرگ نشه حمید...

- من هم عاشق اون چشمای قشنگیم که همه چیز رو انقدر قشنگ میبینه...مملی از دست خانوم معلم ناراحت نمیشه...مملی از دست هیچکس ناراحت نمیشه...
- بزرگ نمیشه...مملی روی روزگار و گذشت روز و ماه و سال رو کم میکنه و بچه میمونه...خیالت تخت...

الهه جمعه 16 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 21:13 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

خوشحالم که اولین کامنت رو من گذاشتم...خوشحالم که اولین نفری بودم که انتظارش واسه شکستن سکوت این خونه به سر رسید....

من هم خوشحالم که اولین کامنت رو تو گذاشتی...اینروزا ورق آ پنجهایی که روشون مینویسم رو فقط به یک امید سیاه میکنم...به امید اینکه تو و چند تا دیگه از رفقایی که دوستشون دارم اینجارو میخونن...

الهه جمعه 16 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 21:16 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

راستی برای مملی یه نامه نوشتم...نمیدونستم باید تو قالب یه پست بزارمش تو وبلاگم یا اینجا بنویسمش...چون یه کم طولانیه...منتظرم خودت بگی چیکار کنم...

- واااااااای! محشره! ممنونم! نمیدونی چقدر خوشحال شدم! این اولین باره یکی برای مملی نامه مینویسه...یه پست بذار تو وبلاگت...
- مملی داره از ذوقش دور اتاق میدوه و میگه "به الهه بگو آن را گوشه دفتر مشقش بنویسد!"...
- مرسی که انقدر خوبی...

me جمعه 16 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 21:37

سلام
خیلی قشنگ مینویسی جندتا از پستات رو رندوم لی خوندم .هم از این وبلاگ و هم از وبلاگ قبلیت !
شخصیت مملی هم باحاله
حالا وقتی همه ی داستاناشو خوندم نظر کارشناسی میدم .
موفق باشی

- مرسی آقا یا خانم "می"!...ممنونم که تارعنکبوتای اون کلبه قدیمی متروک رو با دستای مهربونتون پاک میکنید...هنوز صدای قلب خاطره هامو از اون دورا میشنوم...
- باحالی از خودتونه! منتظر هرگونه نظرات کارشناسیتون هستیم شدبدا و خفنا!
- راستی شما وبلاگ ندارید؟

الهه جمعه 16 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 22:05 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

مرسی حمید...خیالم از مملی راحت شد
بازم مرسی که امیدت همین ۴تا خط کامنت من و یه عده دیگست واسه نوشتن...من باید بگم مرسی واسه اینهمه خوب بودنت...
قربون ذوق مملی برم من...الهه آن را گوشه ی قلبش نوشته و الان کنج دلکده ش هم مینویسد...

مملی! : این خیلی خوب است که شما مشقهایتان را گوشه قلبتان مینویسید! فقط بدی اش این است که احتمالا موقع خط زدنش کمی دلتان خودکاری میشود!

الهه جمعه 16 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 22:24 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

اگر دل من رو با همون مداد قرمزت خط بزنی قول میدم زود خط بخوره و مجبور نشی مدادت رو بتراشی که خسته بشی...قول میدم مثل خانوم معلم عصبانی نشم...مدادت رو خوب تیز کن...میخوام جای خط خوردگی دلم واسم یادگاری بشه...

مملی! : حمید با خواندن این گفت "این الهه محشره" ولی من نفهمیدم اینکه نوشتی معنی اش چی است و چرا تو محشر هستی! به هر حال خوب است که آدم عصبانی نشود!...با تشکر!

الهه جمعه 16 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 22:47 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

نامه الان تو وبلاگمه...

مطمئنی تو وبلاگته!؟...آخه الان نگاه کردم دیدم توی دستای چسبونکی از بستنی آب شده مملیه! داره میخونتش و هی ازم معنی کلمه هاشو میپرسه و منم نمیدونم بهش چی بگم!...خوب برام دردسر درست کردیا!

خاکستری جمعه 16 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 23:27 http://midtones.persianblog.ir

وای که چقدر خوب بود
کاش که وقتی بزرگ شد هم باز فکر کنه که همش فقط تقصیر علیرضاست!

دقیقا! اصل حرف این پست رو تو گفتی!...عاااالی بود کامنتت...

آناهیتا جمعه 16 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 23:58 http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

عالی بود.بچه های با صفا مثل مملی، قلی، منیر دیگه هیچ جا نیستن.

هیچ جای هیچ جا هم که نه...هنوز گوشه ذهن ما هستن....
نمیدونم...شاید هم هیچ جا اسم دیگه همین گوشه ذهن ماست...

کیامهر شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 00:03 http://www.javgiriat.persianblog.ir


خیلی خوب بود حمید
این مملی محشره به خدا

مرسی کیامهر جان...لطف داری عزیزم...

تیراژه شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 00:27 http://www.teerajeh.persianblog.ir

سلام مملی!
من قلی هستم که ردیف سوم می نشستم!

من می خواهم در روز معلم به خانوم رضایی بگویم که در عوض کادوی روز معلم، با من ازدواج بکند. من خیلی فکر کرده ام. دیدم این بهترین کار است. او یک دختر هم دارد که هم سن ما است و ما می توانیم با او بازی کنیم و حوصله مان سر نمی رود.
یک بار که من یازده شده بودم رویش را به من کرد و گفت: عزیزم! من با مادرت کار دارم. بگو بیاید مدرسه.

فکر می کنم بعضی چیز ها کار بزرگترهاست و آنها خودشان باید قرار و مدار بگذارند.
البته تو دوست من هستی و من سر جریان خرسی به تو مدیونم. اگر بخواهی من به نفت تو کنار می کشم و محتاد می شوم.

قربانت - قلی

سلام قلی!

من هم خیلی فکر کردم ولی این به فکرم نیامد! من نمیدانستم که او یک دختر هم دارد که همسن ما است من میگویم تو برو و با دخترش بازی کن و کاری با خانوم رضایی نداشته باش و من با او ازدواج بنمایم! بعدش میتوانیم تو را به فرزندی قبول بکنیم! تو باید این را قبول بکنی چون اینکار اول به فکر خودم رسیده است! یک کاری نکن که بیایم و به تو هم چک بزنم!...تازه آنکه مامان تو را گفته است که به مدرسه بیاید برای این بوده است که بگوید تو را اصلا هم دوست ندارد و بجایش من را خیلی دوست دارد!...اصلا پاک کن خرسی من را زود باش پس بده! تو از علیرضا هم بدتر هستی!

قربانت - مملی...با تشکر!

سبزه شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 00:33

به به .این همون مملی بود که دوست میداشتمش.آخه یه چند وقت بود مثه آدم بزرگا حرف می زد من حالیم نمی شد چی میگه
خوش به حال خانم رضایی
میدونی چند ماهی میشه که دوست دارم معلم کلاس اولی ها بشم؟

- خوشحالم که به نظرت مملی تر از قبلی ها اومده!
- جدا؟...چه باحال! من هم عاشق معلمی بودم ولی چون میدونستم با این حوصله و اعصابم معلم درست درمونی از آب درنمیام قضیه رو پیگیری نکردم!

me شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 00:48

آدم عاشق این صداقت مملی میشه وقتی میگه تو زندگی سه تا چسزو همه بیشتر دوست دارم کنوشابه نارنجی و ...
،آدم با هوش این مملی حال میکنه وقتی میگه من میدونم مرجع تقلید کیه ؟کسیه که خیلی پیره و میلرزه و ....و کلاً این مملی شما هر کی هست چیزهای زیادی داره واسه لذت بردن .گاهی ته حرفهایش (آن دنیا خیلی هم جای خوبی نیست) حقیقت های جالبی وجود داره .
خلاصه که طرفدارش شدیم بسی

شما یک مخاطب ایده آل و آرمانی هستید! (چون فقط تعریف کردید!)...به نمایندگی از خودم و مملی ورود مخاطب خوب و فهیمی مثل شما رو به جمع مخاطبین "گوشه دفتر مشق یک مملی" به خودمون عرض میکنیم!

me شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 00:49

تصیح میکنم :

آدم عاشق این صداقت مملی میشه وقتی میگه تو زندگی سه تا چیز رو از همه بیشتر دوست دارم :نوشابه نارنجی و ....

ممنونم که "تصیح" کردی ولی اگه "تصحیح" میکردی بیشتر خوشحال میشدم!

نسرین شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 00:51

دور دلت بگردم مملی.
چقد تو ماهی. بعضی وقتا اونقد معصوم میشی که دلم می خواد گازت بگیرم.
ولی مملی کوچولو بد تجربه ایی رو کسب کردی و خودت خبر نداری.
دوست داشتن محدودیت داره
نمی تونی به دلت اجازه بدی عاشق هر کی بشه. نمی تونی پی دلت بری.

مملی! : من عاشق خانوم رضایی نشده ام! عاشقیت کردن برای بزرگترها است! من فقط دوست دارم او را بوس بکنم!...با تشکر!

الهه شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:15 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

به این نتیجه رسیدیم که ذوق مسریه نه؟تو منو ذوقزده میکنی و بعد نوبت من میشه و بعد دوباره تو و...منم نمیدونم چطوری بگم قابلت رو نداشت که لوس نباشه...چطوری بگم واسه دل خودم بود که ریا نباشه...نمیدونم...من فقط همینجا سکوت میکنم...تو خودت عمق احساس قدردانی منو تخمین بزن...

پس حالا که قراره هر احساسی که از ته دله مسری باشه منم همین سکوت رو انتخاب میکنم...و البته لبخند! اینجوری! : (البته به علت عدم توانایی قول نمیدم لبهام انقدر کشیده بشه!)...

دکولته بانو شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:52

سلام...خندیدم...خیلی...محسنم خندید...اتفاق مهمی نیست برات...کلا گفتم که خیلی خنده دار بود...

خیلی خوشحالم که این ناقابل نوشته خنده رو لباتون آورده...چرا نوشتی "اتفاق مهمی نیست برات"!!!؟؟؟

پرند شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:37 http://ghalamesabz1.wordpress.com/

اول می‌خواستم یه جور دیگه کامنت بذارم
حتی کامنت رو هم نوشته بودم
ولی پشیمون شدم و فکر کردم بهتر است چونان آدمیزاد کامنت بگذاریم تا بعد!
باور کن دیگه الآن وقتش بود که خانم رضایی گوشه‌ی دفتر مشق این مملی رو ببینه!
اونم درست همین گوشه رو!
گوشه‌ی صفحه‌ی نهم!!
الآن این کامنت مثل آدمیزاد شد یعنی؟!

- انگار تا این بچه از مدرسه اخراج نشه خیال تو راحت نمیشه!
بله کاملا آدمیزادیه! بنده تضمین میکنم! ولی خیلی دوست دارم اون کامنت غیرآمیزادی ناکام رو هم بخونم!

پرند شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:54 http://ghalamesabz1.wordpress.com/

مملی جانم!
چرا انقدر دمدمی مزاجی عزیزم؟!
چند قسمت قبل که می‌خواستی با سما (دخترخاله‌ی علیرضا) ازدواج بشی!!
فکر کنم علیرضا غیرتی شده است و به همین خاطر می‌خواهد توی شربت‌های عروسیتان جیش کند!

مملی! : من نمیدانم این کلمه سختی که گفتی هستم یا نه ولی ازدواج با سما را کلا از کله ام انداخته ام دور! چون خانم رضایی بهتر است و مثل سما نیست که فاصله طبقه ای اش زیاد باشد! اصلا خانوم رضایی مترو سوار نمیشود که بخواهد خانه اش یازده تا ایستگاه از ما دور باشد!...باتشکر!

پرند شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 03:07 http://ghalamesabz1.wordpress.com/

پست الهه خیلی خوب بود
یک زبان ناطق برای خیلی از حرف‌های نگفته...
فقط پیرو کامنتت تو پست الهه...
واقعاً خواننده‌هاتو انقدر دست کم گرفتی؟؟
یا خودتو دست کم گرفتی و فکر می‌کنی حرف‌های مهم و نکته‌های ریزی که در قالب نوشته‌هات بهش اشاره می‌کنی قابلیت تأثیرگذاری واقعی رو اون‌جوری که می‌خوای نداره؟
واقعاً فکر می‌کردی دلیل این همه تعریفی که از این‌جا میشه و مخاطبی که داره و انتظاری که برای آپ شدن این‌جا می‌کشه صرفاً بخاطر یه لبخند یا اشک گذریه که مهمونشون می‌کنی؟
همین؟
واقعاً جای شکرش باقیه که الهه این پست خیلی خوب رو گذاشت تا بدونی حتی اگر شده یک نفر هست که عمق نوشته‌هاتو می‌فهمه...

با اجازه ارجاع میدم به کامنت "پی توضیح نوشت این بنده سراپا تقصیر!" که چند تا کامنت پایینتر نگاشته ام!

پرند شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 03:11 http://ghalamesabz1.wordpress.com/

راستی یه چیز دیگه!
من سرانجام پس از یک عملیات ضربتی تونستم توی وبلاگم بخش کامنت خصوصی ایجاد کنم و از این موفقیت بزرگ کلی ذوقیدم! تا دیگه پز کامنت خصوصی پرشین و بلاگ‌اسکای و... به این ووردپرس‌ مفلوک ندی!!

مبارکا باشه!...انقدر تا حالا شده که دلم خواسته برای شما وردپرسیهای خارجی پرست جاسوس خصوصی بذارم و نتونستم عقده ای شدم! از این به بعد حرف خصوصی هم نداشته باشم به جبران گذشته ها حتما یه کامنت خصوصی خالی میذارم!

[ بدون نام ] شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:35

سلام

این جلمه ات خیلی با حال بود. به داداش کوچکش یاد میدهد که بادکنکهای ماشین عروسمان را گاز بگیرد.
خیلی معصومانه می نویسی.
چرا نیامدی سر بزنی و جواب سوالم رو بدهی مملی جووون
شاید تو با زبان و فکر کودکانه ات جوابی برای ذهن در هم من پیدا کنی.

- مرسی از لطفتون ولی شما چرا اسم ندارید!؟...بنده به عنوان قیم غیرقانونی مملی بهش اجازه نمیدم با افراد ناشناس رفت و آمد داشته باشه!

شب نویس شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:42 http://man-o-shab.blogsky.com

نامه ی الهه رو خوندم. اشک منم دراومد. خوب دیگه معلومه خودت باید چه حالی پیدا کنی. ولی بی انصافیه اگه فکر کنی فقط الهه عمق معصومیت مملی رو درک کرده و این حس رو بهش داره.اگه کسی می خنده و رد میشه دلیل نمیشه دلش از حرفای مملی نلرزیده باشه...

با اجازه ارجاع میدم به کامنت "پی توضیح نوشت این بنده سراپا تقصیر!" که چند تا کامنت پایینتر نگاشته ام!

خورشید شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:24

سلام . بچه ها فرشته های خدا روی زمین هستن.اکاش میشد آدم بزرگا بخشی از بچگی شون رو با خودشون نیگر میداشتن . من فکر میکنم روح بچه ها بزرگتر از آدم بزرگاست .بسادگی میبخشن . میگذرن و عشق میدن .بی توقع و بی منت . کاش این قسمت مام هیچ وقت بزرگ نمیشد

کاش میشد...ولی متاسفانه در دنیای حقیقی بزرگ شدن اجتناب ناپذیره...معتقدم نباید خودمون رو سرزنش کنیم...نهایت کاری که میتونیم بکنیم اینه که فقط اونقدری که برای دفاع از خودمون لازمه بزرگ بشیم...و نه بیشتر...

رعنا شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:31 http://patepostchi.blogfa.com

خیلی محشر بود خیلی . یعنی من مرده بادکنک گاز زدنم . مردم از خنده

پس یادم باشه عروسیم دعوتت نکنم!...وقتی خودت به این یکی اعتراف میکنی یعنی بقیه کارای علیرضا هم ازت برمیاد ولی روت نمیشه بگی دیگه!

الناز شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:28

مثل همیشه۲۰ بود

مرسی!

مجتبی شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:16

سلام
فوق العاده قشنگ بود می دونی اسم معلم سال سوم من خانم رضایی بود ( ولی من یه همچین حسی بهش نداشتم به مملی بگو منو هم چکی نکنه ) .
اساسا توی جهان بینیت یه تغییری بده چون اکثراً کنایه های رو که می زنی متوجه میشن ( شاید مثل من برای اینکه به روی مبارکشون نیارن با خنده از کنارش می گذرن تا بابت تغییر ندادن چیزی که نمی تونن خودشون رو اذیت نکنن ) و فقط برای سرگرمی نمیخونن شاید دنبال حرف دلشون از زبون مملی هستن

- کلا مملی رو اسم خانم رضایی حساسه! توصیه میکنم چند وقتی جلوی چشمش نباشی!
- با اجازه ارجاع میدم به کامنت "پی توضیح نوشت این بنده سراپا تقصیر!" که چند تا کامنت پایینتر نگاشته ام!

اشرف گیلانی شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:02 http://babanandad.blogfa.com



یکی ندونه فکر می کنه با یه بچه توی همین سن و سال طرفه
چقدر خوب هوای اون روزها رو داری این روزها

- باریکلا! چقدر این جمله دومت تفکر برانگیزناک بود!
- شد هفتاد روز! نمیخوای چیزی بنویسی!؟

مهدی شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:05

حمید جان. دوست داشتنی مینویسی. من وبلاگ ندارم ولی نوشته هاتو می خونم و برام قابل احترام و تفکرانگیزن.

ممنونم مهدی عزیز...شما بی وبلاگ یا با وبلاگ قدمت سر چشم ماس!

آناهیتا شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:08 http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

جناب حمید خان من یک گله از شما دارم.فرمودین مخاطبها مملی رو درست درک نکردن حرفشو نفهمیدن، خندیدن، رد شدن!!! اگه اینطوری بود قلی و منیر هم خلق نمی شدن.فکر نمی کنین به مخاطبهاتون بی احترامی کردین؟
اگه یادتون باشه من به شما گفتم که با خوندن مملی به منیر رسیدم.قلی هم همینطور چون فامیلمه دقیقا می دونم.الهه ناز حق مطلبو ادا کرد اما این دلیل نمیشه که شما بقیه مخاطبهاتونو گذری خطاب کنین.

- با اجازه ارجاع میدم به کامنت "پی توضیح نوشت این بنده سراپا تقصیر!" که چند تا کامنت پایینتر نگاشته ام!
- خیلی مخلصیم! نبینم از ما شاکی باشی! (البته عصبانیت هم بهت میادا!)...

تیشتریا شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:18

قشنگی و بامزگی این نوشته یه طرف، این هم که لبخند رو برگردونده به لب مریم جون و آقا محسنم یه طرف...
الان فهمیدید که چقد فضولمو همه ی کامنتاتونو می خونم آیا؟

فضول چیه!؟...من خودم عاشق خوندن کامنتا هستم! (بین خودمون باشه خیلی وبلاگا هستن که کامنت هم نمیذارما ولی همه کامنتاشونو میخونم! چون بعضی از اونا هم همین عادت بنده رو دارن از نام بردنشون معذورم!)...

الهه شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:26 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

خصوصی

بسمه تعالی!...مشاهده شد!

شیرین.د شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:56

سلام حمید فوق العاده.
مملی حالت خوبه؟ این دوستت علیرضا عجب ادم باحاله.
خداییش عجب کارای توپی میخواسته شب عروسیتون انجام بده. دعوتش کن بیاد عروسیتون.باشه؟


نه حمید جون من اون شیرینی هستم که هیچوقت وبلاگ نداشته و همیشه آپای تورو میخونه و لذت میبره و تازگیا تصمیم به گذاشتن کامنت کرده.

- مملی! : بنظر من اینکارها اصلا هم خوب نمیباشند! شما خودتان دوست دارید یک بچه بد در شربتتان جیش بکند یا داداش کوچکش که یک ذره بچه است بیاید ماشین عروستان را خراب بکند!؟...باتشکر!
- لطف کردید که همچین تصمیمی گرفتید...ما مخلص کل مخاطبهای خاموش و همچنین کل شیرینهای عالم هم هستیم!...

منیر برای مملی شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 13:21 http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

سلام پسر خاله شهر نشین! من منیر هستم.حالت خوبه؟من خیلی خیلی خوشحال شدم که تو عاشق شده ای.نمی دانم عاشقی خوردنیست یا پوشیدنی؟فقط می دانم چیز خوبیست.عروسیت را بیا آبادی بگیر شهر جای خوبی نیست من دیروز شهر بودم.خوش نگذشت.
اگر علیرضا اذیتت کرد بگو من بیام با کفگیر و ملاقه مامان طلعت تو سرش بزنم.من و همه بچه های آبادی پشت تو هستیم.

مملی! : سلام دخترخاله منیر! من خیلی خوشحال هستم که تو خوشحال هستی! من هم نمیدانم عاشقیت چی است!...من خیلی به بابا میگویم که من را به آبادی بیاورد ولی الکی میگوید که آنجا خیلی دور است و در آن پیشرفت و نوشابه نارنجی و مدرسه نیست!...لطفا یک عدد عکس خوشگل از آبادی و یک عدد عکس خوشگل از خودت برای من بفرست تا به علیرضا آن را پز بدهم!...با تشکر!

وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای! نه!...منظورم این نبود!...
قطعا قصد اساعه ادب به درگاه جانان نبوده است! (چه ادبیات فاخری شد یهو تو این هیر و ویری!)...مگه میشه بگم پرند و مهتاب و شب نویس و آناهیتا و مجتبی و دکولته بانو و کیامهر و خیلی خیلی خیلی دوستای دیگه که شاید نخوان ازشون اسم ببرم فقط صرف یه لبخند به اینجا سر میزنن!؟...دوستانی که بعضی وقتا خصوصی و عمومی به چیزایی در نوشته های خیلی قدیمیم اشاره میکنن که حتی خودم یادم رفته...تو همین کامنتای این پست هم در جواب یکی از کامنتای الهه عزیز گفتم که "اینروزا به امید اینکه تو و چند تا دیگه از رفقایی که دوستشون دارم اینجارو میخونن دارم این کاغذارو سیاه میکنم"...اگه تو شرکت تا فرصتی بین کارهام دست میده اولین کارم اینه که صفحه کامنتام رو رفرش میکنم فقط به امید دیدن اسم دوستانیه که اینروزا بیشتر از خیلی آدمای دور و برم دلم میخواد چشم تو چشم حرفاشون بشم و از آبی چشمای نوشته هاشون سیراب بشم...
خلاصه که تو اون کامنتی که برای الهه گذاشتم هرجا گفتم "همه" شما بیزحمت جاش یه "خیلی ها" بذارید!...خواهشا نرنجید که تو حال بد-خوب-بد اینروزام طاقت اینیکی رو دیگه ندارم...
دم همه تون گرم و دوستتون دارم...

- متشکرم که توضیح دادی! ولی بهتر نبود از همون اول مثل بچه آدم همینو میگفتی که مجبور نشی حالا اینجوری ننه من غریبم بازی دربیاری!؟...ها!؟...آها!...
- ضمنا وبلاگتو دیدم! خیلی خوب و آموزنده و پرباره فقط یه ایراد کوچیکی داره و اون هم اینه که به لعنت خدا هم نمیرزه!...

الهه شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 14:04 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

باز هم خصوصی

باز هم مرسی به صورت کاملا عمومی و در ملا عام!...

شب نویس شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 14:08 http://man-o-shab.blogsky.com

هه هه! چه کیف میده آدم خودشو لوس کنه و یه وبلاگ نویس رو مجبور کنه یه پی توضیح نوشت بلند بالا بنویسه! من شخصا" قانع شدم و می بخشمت! بقیه هم خودشون باید تصمیم بگیرن!

بخشیدی!؟...اصلا کی با تو بود!؟ من بمیرم هم از تو عذرخواهی نمیکنم! تو باید از روی نقشه حذف شوی! (آیکون کرم ریختن بی دلیل در آستانه صلح و دوستی و برافروختن دوباره آتش عداوت و دشمنی به سبک حماس!)...

شیدا شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 14:24

بازم که اینجا گل نیست بذارم

نیازی به گل نیست! شما هر کدوم از این آیکونا رو بذاری ما گل برداشت میکنیم! حتی این! : و حتی تر این! : (از بس که ما توهم تشریف داریم!)...مرسی از لطفت شیدا جان...

مامانگار شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 16:55

...حرکت یه شناور خلاف جهت آب :
حمیدآقای عزیز !...نمیشه یک در میان ..علاوه برمملی نوشت و داستان..کمی هم ازدست نوشته های مشابه سال ۸۸ تون پست بذارید...دل نوشت درواقع... چی شده فراموششون کردید...حیفه...
میدونم بااین حرفم خشم همه مملی دوستارو برانگیختم...وااای اگه دستشون بهم برسه...

(این برای جمله های آخر کامنتت بود!)...
- مرسی از لطفی که به نوشته های قدیمیم داری ولی...راستش میخوام دیگه اونجوری ننویسم...میخوام وقتی کسی از در این خونه میره بیرون لبخند رو لبش باشه و حالش بهتر از وقتی باشه که وارد اینجا شده...دیگه نمیخوام کسی با این نوشته ها گریه کنه...به قول غلامرضای فیلم مادر "بچه هارو نیارین سر خاک. بفرستینشون سینما بخندن. از بس که گریه براشون بده ناخوش میشن سر قبر"...

هیشکی! شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 18:11 http://hishkii.blogsky.com

سلام مملی عزیز.
من چنتا راه حل دارم برات. اول اینکه یه نامه برا خانم رضایی بنویسی و بهش بگی که دوس داری باهاش عروسی کنی..
دوم اینکه میتونی وختی اومد مشخاتو خط بزنه یه جوری هواسشو پرت کنی مثلن مداد گلی تو بندازی زیر میز و بگی اجازه خانم ما مداد گلی ما افتاده زیر میز ما نمی تونیم ورش داریم بعد که اون میاد که برات برش داره تو هم میری زیر میز و مداد گلی رو میگیری و تا بچه ها ندیدن بوسش میکنی و به آرزوت میرسی!!
مملی عزیز یادت باشه عاشق یعنی من نباشم تو باش!!
پس بنابر این مجبوری نباشی.. بری.. رودلت پا بزاری و هیچی نگی..نمیشه عزیزم نمیشه باهاش عروسی کنی ولی میشه همیشه عاشقش بمونی .. یواشکی جوری که هیشکی نفهمه..حتی علیرضا!

مملی! : سلام. نامه خیلی خوب است! من نامه خیلی دوست دارم! چند روز پیش یکی از دوستهایم که اسمش الهه است برای من یک نامه نوشته است!...من دوست ندارم خانم رضایی را زیر میز بوس بکنم چون آنجا آفتاب ندارد! من دوست دارم او را وقتی سرش را آورده پایین و دارد مشقهایم را خط میزند و آفتاب از پنجره افتاده است روی صورتش و مثل ماه شده است بوس بنمایم!...باتشکر!

هیشکی! شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 18:15 http://hishkii.blogsky.com

مملی عزیز خوب نیست آدم دعوا کنه ..اما برای کسی که دوسش داری...!!!! نمی دونم شاید خوب باشه..

مملی! : من خودم میدانم که دعوا بد است و برای همین فقط روزی دو بار دعوا میکنم! صبح و ظهر!...که یک بارش با علیرضا است!...باتشکر!

هیشکی! شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 18:18 http://hishkii.blogsky.com

عالی بود ... آقای حمید..یه دنیا ممنون.
لعنت به این حال گند من ..این مملی نوشت قشنگ و خنده داربود اما من چشام اشک ناک شده!

نبینم هیشکی بانو اشکی باشه!...هرچند آدم که تو حال گریه باشه با رقص شاد فرشته ها هم گریه اش میگیره...کمی به دلت برس...

میثمک شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 18:18 http://meesmak.blogfa.com

داش حمید کاشکی عکس خانم رضایی رو مینداختی تا ما هم مستفیض شیم!

نه گمونم دیگه به چشم ماها خوشگل بیاد! سلیقه هامون دیگه اون سلیقه بچگیا نیست میثم جان!...آخه بچه که بودیم قبل از سینه و باسن به چشم آدما نگاه میکردیم...

هیشکی! شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 18:32 http://hishkii.blogsky.com

نامه الهه جونو خوندم عالی بود..
خوبه بالاخره یکی تونست بعد یه عاااااااااالمه بغض خودشو کنترل کنه ... تمرکز کنه و وخت بزاره و کل احساسشو راجبه مملی بگه.. ممنون از اله هزااااااااااارتا و شونصدتااااااااااو هففففتاااااااا!

- الهه...محشره این بچه...
- ضمنا من هم از تو ممنونم به اندازه همین عددی که گفتی به اضافه بیست تا!

شب نویس شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 18:59 http://man-o-shab.blogsky.com

اشکال نداره. این دفعه هم می بخشمت!

- بنده رسما شرمنده شدم!...
- واقعا خیلی شانس آوردیم تو رهبر نشدی! با این پتانسیل بخشش و مهربانی اگه رهبر میشدی کل فتنه گرا عفو رهبری میخوردن!

من و من شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 19:25

همه ی فک فامیلای مملی جمع شدنا! منیر هم اینجاست که!
کاش ما هم کلاس اول معلممون مرد بود شاید عاشقش می شدیم. مردیم بس که عاشق آقا راننده هامون شدیم آخه! :-))

- چه قشنگ!...تا حالا بهش فکر نکرده بودم...راننده ها...خوراک یه داستان کوتاهه...خیلی این کامنتت چسبید...
- کلا فکر میکنم دختربچه ها تو خیالاتشون بیشتر عاشق آدم بزرگای زندگیشون میشن...درسته؟...

پرند شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 19:34 http://ghalamesabz1.wordpress.com/

مرسی بخاطر پی توضیح نوشت!
ولی من منظورم گله نبود، فکر کردم با جمله‌ی آخر منظورمو رسوندم ولی انگار بد گفتم!
من بخاطر خودت گفتم که خوب نیست آدم حس کنه اون چیزی رو که باید به مخاطبش برسونه نرسونده یا مخاطبش نگرفته، در حالی که این‌طور نیست...
به تجربه ثابت شده بهم که نه فقط توی نوشتن حتی توی حرف زدن گاهی همه‌ی وقت و انرژیت رو میذاری و یه چیزی می‌نویسی یا راجع به موضوعی حرف می‌زنی و بعد طرفت یک جوابی میده که احساس می‌کنی اصلاً حتی به یک جمله از حرفات گوش هم نداده چه برسه به این‌که فکر کنه یا متوجه بشه
و این حس خیلی مزخرفیه
حتی شاید انگیزه‌تو برای ادامه‌ از دست بدی وقتی ببینی اون بازخوردی رو که باید داشته باشه یا توقع داری داشته باشه نداره
فکر کردم شاید سبک کامنت‌ها باعث شده این‌جوری فکر کنی
گفتم که بدونی و مطمئن باشی اکثراً متوجه منظورت میشن حتی اگر به روی خودشون نیارن
و دیگه از این فکرهای بد نکنی وگرنه مملی به جای علیرضا باید با تو دعوا بنماید و در صورت لزوم یک مشت هم بزند توی دماغت!

راستی در مورد اون کامنت غیرآدمیزادی هم خصوصی بنگاشتیم!

- شما گله هم بکنی ما حرفی نمیزنیم! شما تو سرمون هم بزنی ما حرفی نمیزنیم!...شما (نه دیگه بسه!)...
- مرسی که توضیح دادی...حالا بهتر منظورت رو متوجه شدم...دقیقا...بعضی حرفا آدم رو برای ادامه دادن سرد میکنه...حرفاییکه اندازه زمین تا آسمون با حس نوشته فاصله داره...ولی خداروشکر در مورد مملی ها این چیزا خیلی خیلی کم اتفاق میفته...چون اکثر دوستان با دل و از سر لطف میخونن...
- دیگه یه تهدیدی کردی عمرا جرات کنم حرف رو حرفت بزنم! علیرضا با اون قلدریش توان سرشاخ شدن با این بچه سرتق رو نداره! بنده که جای خود دارم!
- خصوصیتو خوندم...تو دیوانه ای پرند! شک نکن!...از همین حالا ۴۸ ساعت وقت داری یه کامنت غیرآدمیزادی عمومی بذاری!

محبوبه شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 21:35 http://sayeban.persianblog.ir

خیلی بده که یکی رو دوست داشته باشی ولی پیشش اونقد کوچیک باشی که همه ی تقلا هات واسه اینکه ببیندت ، مثل وز وز یه مگس مزاحم باشه براش...
نامه ی الهه رو خوندم،قبول دارم مملی نباید بزرگ بشه ولی من از بچگی بیزارم!

- این "خیلی بد" نیست...این یه چاه احساسی خوفناکه...ولی راه داره بیرون اومدن ازش...انتظار نداری که من بگم؟...
- "من از بچگی بیزارم!"...این متفاوت ترین جمله کامنتای این پست بود!...اینکه همیشه حرفتو بدون تحت تاثیر قرار گرفتن و راحت میزنی دوس دارم...مرسی...

آسمان وانیلی شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 21:56 http://aseman-vanili.persianblog.ir/

ممنون ار نوشته زیبات

ممنون از تو که زیبا میبینی...

مهتاب شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 22:02 http://www.tabemaah.wordpress.com

دل بی خبر خانوم رضایی فدای نوک دماغ سرخ شده ی مملی ...
که مثل پروانه هاست و آخر عمر قهر و آشتی ش پس فرداست و دل ِ کوچولوش می ریزه با بوی دست های خانم رضایی روی دفتر مشقش و ...
آخ !

دلی که میریزه روی دفتر مشق...تعبیرها و ترکیب غریب کلمه هات بینظیره!...انگار خیلی از حرفایی که اینجا میزنی همون چیزاییه که میخواستم بگم ولی بلد نبودم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد