ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
همیشه عمه زری رو یجور دیگه دوس داشتم...نه...اصلا بحث دوست داشتن برادرانه یا رمانتیک یا دوستانه یا انواع دوست داشتنهای رایج نیست...برای همینه که میگم "جور دیگه"...چون میدونم جزو هیچکدوم از دسته هایی که اسم دارن نیست...و فقط و فقط زریه که اینمدلی دوسش دارم...شاید بشه اسمشو گذاشت یه احترام قلبی بزرگ به یه روح بزرگ که بشکل دوست داشتن نمود پیدا میکنه...چیزی که کمی شرح دادنش سخته...
بذارید اینجوری بگم...شاید کلشو جمع کنی تعداد دفعاتی که زری رو دیدم به پنجاه بار هم نرسه...چند باری در کنار عباس سینما رفتیم...چندباری تو بلوار کشاورز و جلوی تالار مولوی برامون شعر و داستان خونده...چندباری هم کافی شاپ و سفره خونه رفتیم...و چندسری هم خونه دوستان مشترک مثل محسن و ایرن دیدمش...به اضافه یه سفر کوتاه به اصفهان و خونه محبوبینا با یه اکیپ شلوغ که همه اش به خنده و آواز خوندن و بازی و اینجور کارای سفرهای دسته جمعی گذشت و فرصتی برای حرف زدن جدی پیش نیومد...خب خداییش اینا خیلی کمتر از اونه که بخواد ردی چنین پررنگ از یه آدم در ذهن کسی بذاره...مضاف بر اینکه از وقتی هم که از ایران رفت دیگه صداش رو جز در اون بازی صوتی یلدا نشنیدم و وبلاگشم با اینکه تقریبا مرتب میخونم اغلب اوقات کامنتی نمیذارم...و گاه میشه که برای هفته ها حتی یه سلام ساده هم نمیکنم...و بی اغراق شاید اگه عمه زری بخواد آدمای زندگیشو بشماره من نفر صدم آدمای مهم و تاثیرگذار زندگیش هم نباشم...اما...
با تمام این حرفا...زری از معدود کسانیه که از همون لحظه اولی که دیدمش گوشه ای از ذهنم رو اشغال کرده تا همین حالا...که صدای خوشگلش که داره شعرها و داستانهای تازه اش رو میخونه هر لحظه که اراده کنم تو گوشمه...که صورت کوچولوی عروسکیش در تمامی حالتها مثل خنده و تعجب و بغض با تمام جزئیاتش جلو چشممه...و از معدود کسانیه که خیلی یادش میفتم...و از معدود کسانیه که نمیدونم چرا انقدر زیاد خوابشو میبینم...
چندوقتی بود میخواستم چند خطی براش بنویسم ولی نمیشد...موند موند تا امروز که تولدشه...برای زری جیغ جیغوی پرانرژی پر شر و شور غمگین (جمع تناقضاته این بشر!) بهترینها رو آرزو میکنم و تولدش رو هزار بار تبریک میگم و آرزو میکنم حالا در آستانه دهه سوم زندگیش غمهای لعنتی رهاش کنن تا سی سالگیش پر از خنده باشه...و عشق و عشق و عشق...چون میدونم دل ماه-ناز بزرگش رو جز عشق نمیتونه راضی کنه...چه تهران چه استکهلم چه یه جا میون ساوانای آفریقا...الهی خوشبخت بشی عمه زری...به حق مهربونی چشمات...
-
***
-
پی نوشت! : دلم میخواست پست قبل کمی بیشتر سر صفحه میموند ولی با توجه به قراری که در پست قبل با خودم گذاشتم محدود نکردن و قانون نذاشتن برای آپدیت کردن رو از همین حالا شروع کردم و همین لحظه که طلبه شدم این رو بنویسم نوشتمش و سندش کردم!...آخ که چه حال خوبی داره!...خیلی مسخره اس ولی جدا الان یه حس آزادی دارم!
-
الحق که توو افراط و تفریط داداش خودمی دیوونه !
خداییش تو این یه فقره عمرا به گرد من برسی!
خیلی خوب نوشتی بچچه
من اگه جای عمه زری بودم اششک کیفی میکردم !
خب ترجمه "اششک کیفی" رو هم برای غیر ترک زبانان میگفتی دیگه! :
تحت اللفظی! : خرکیف شدن! (به من چه!؟ کرگدن گفته!؟)...
غیر تحت اللفظی! : کش دادن بدن هنگام بیدار شدن از خواب!
تا عصر آپدیت دیگه ای هم تو راهی داری ؟!!
وبلاگه! مایکروفر که نیست!
هممممیشهء خدا اسم زری که میاد
یاد اون غزل خودم می افتم که واسش گفتم :
چشم تو بیمار است ، گریه نکن لطفن ...
داستانشو برات گفتم که ؟
نه...نگفتی...
آره بابا گفتم ...
عجب آدمیه ها! میگم نگفتی دیگه!
نه تنها غزلبانو که من هم دچار همان نوع کیفی شدم که کرگدن فرمودند!
منم برای خوشبختی عمه زری ،بغل بغل آرزو های شاد و جینگولی دارم...
- شما مطمئنی معنی اون کلمه ای که کرگدن گفت رو میدونی!؟
- مرسی
حمید دققت کردی چقد کم نوشتی اینجا ؟
از ۱۳ شهریور که با هم اومدیم بلاگ اسکای
تو فقط ۲۶ پست نوشتی و من ۱۳۵ پست !
۱۳۵ پست در ۱۲۸ روز!؟
ناامید شدم! عمرا بتونم باهات رقابت کنم!
البت بحث کیفیت وسواس آلود
و کمیت هرتی شرتی به جا ها !
زری جیغ جیغوی پرانرژی پر شر و شور غمگین (جمع تناقضاته این بشر!)
واقعا هم همینه ... حتی اونروزی که تو کافه کوبائی ها نشسته بودم جلوش و داشت برام یکی از غزلهاشو میخوند .....
حتی اون وقت نمیدونستم ... چی شد که در کنارش بودم و داشتم باهاش حرف میزدم ...
دختری که غمش غمه .. خندش خنده است ...
هیچ تظاهری تو هیچیش نداره
هر چند گاهی حرص ادمو در بیاره ....
ولی خب زریه دیگه ... شما بهتر از ما میشناسیش داداش ...
خلاصه اینکه ما امروز دوبار اومدیم نون بخریم ...
ماشاله نونوائیتون فعاله دیگه ... مثل چی ....
- کافه کوبائی ها...آخرین بار همونجا دیدمش...چند روز قبل از رفتنش...بعد هم تا میدون ولیعصر قدم زدیم...با عباس و بیتا و رعنا...چه روز عجیبی بود...
- مثل چی!؟
دیالوگهای من و دوست الاغم! ؟؟؟؟!!!!!
این دیگه چیه ؟!!
کی اکران میشه ؟؟!!!
یه موضوع ثابت جدیده!...به زودی! همینجا!
این دوست الاغ جان ... ورژن جدیده ؟؟؟؟؟
رجوع به جواب کامنت بالایی بیزحمت!
بی ادب نباش !
اسمشو بذار :
دیالوگهای من و الاغ دوستم !!!
دیگه چی!؟...یهو بگو "من الاغ و دوستم!"...
تولدش هزاران بار مبارک باشه..
حمید؟من دلم واسه مملی تنگ شده
چشم...ایشالا پست بعد
سلام عزیزم
چه خوبه که تو هستی .
سلام حمیده عزیز...ممنونم
من مملیمو میخوام .
رجوع به جواب دو تا کامنت بالایی بیزحمت!
از طرف منم تولدت مبارک عمه زری جان .امیدوارم همیشه شاد وخوشو خرم باشی هر جا که هستی
منم همیشه از نوشته های زری لذت می برم مخصوصا نوشته خلا رو خیلی دوست دارم.
ذهن بکر و بی نظیری داره.
از اینکه زود به زود آپ می کنی خوشحالم.
- آفرین...بکر...انگار همیشه هزار تا داستان و خیال آماده ته ذهنش داره...
- مرسی
تولد زیباش مبارک..
من اشککککک کیفی کردم و اشک هم ریختم حمید..نه دروغ نگم بهتره...هنوز اشکم نریخته..چشمام داغ شدن و خیس و دارم دماغمو بالا می کشم...حمید! می خوام دوباره بخونم این نوشته رو...نمی خوام الان اصلا هیچی بگم... بزار به حال خودم باشم فعلا ....
- باشه
- دوباره چیه!؟ اصلا تو صدبار بخون! مال بابام که نیست! (آیکون "جواب احمقانه به کامنت احساسیانه!")...
فکر کنم تو رو جزو ۵۰ تای اول جا بده
جدا!؟ واللا ما به همون صد تا با تک ماده هم راضییما!
از اشکایی که الان داره میریزه و این کمنتی که گذاشته کاملا معلومه...
یعنی واقعاً فکر میکنی اینایی که گفتی "خیلی کمتر از اونه که بخواد ردی چنین پررنگ از یه آدم در ذهن کسی بذاره"؟!...
این حسها به کمیت نیست...
به ماندگاریشونه...
به اون حس خاص و موندگاریه که رو دل آدم حک میکنه...
فرقی نمیکنه این حس بد باشه یا خوب...
میتونه یه لحظه باشه... یک آن باشه...
ولی انقدر اثرگذاره که این حس حک میشه و فراموش نمیشه دیگه...
تولد زری مبارک... با همهی این آرزوهایی که خودت گفتی...
- شایدم اینطور باشه...یه آن...یه لحظه که فراموشش کردیم...
- مرسی
یه جا میگی مملی می نویسم ... یه جا حرف از الاغ میزنی ...
داستان ملا نصرالدینم بیار وسط ... خیلی خوبه ها!!!! همون که سواره الاغ میشه !!!!
- از لج تو هم که شده جفتشو مینویسم!
- کدوم داستان!؟ همون ملانصرالدین و تعمیر پشت بام!؟ اون پیام اخلاقیش یه چیز دیگه بودا!
من که اصلن ندیدمش چرا یجور دیگه دوسش دارم ؟؟؟ من که اصلن جزو آمهای زندگیشم نبودم ؟؟؟
حمید (الان داری خوب دقت می کنی ببینی چی می گم نه ؟؟؟) یک سری آدمها یک انرژی دارن که تو ناخواسته و حتی ندیده به سمتشون جذب میشی ... (الان داری خوب فکر میکنی تا ببینی چی گفتم !!!)
من معتقدم (الان بحث خیلی جدی تر شده ) گاهی به یه آدم میخوری که انرژیشو خوب درک میکنی و اینجاس که می فهمی اون آدم یجوری تو زندگیت هست که با بقیه فرق میکنه ... یجور خاص از دوست داشتن (که هیچ معنای تحت اللفظی هم نداره ...)
من هم فقط نوشته های زری رو خوندم و چند تا کامنت باهاش ردو بدل کردم اما باورت میشه یه حس خاصی نسبت بهش دارم ... (نخند !!! جدی میگم )
با اینکه هیچ چیز مشترکی نداریم ...
من این سر دنیا ...اون اون سر
من متاهل
اون مجرد
من زن عمل (رشته امو میگم بابا ) اون زن نوشتن
من یه تجربه متفاوت دارم از زندگی به نسبت اون ... اما عاشقانه (از همون یجوری ها !!!) دوسش دارم ..
- خوشگل گفتی اقدس خانوم...پازل معماگونه توی ذهنم داره با کامنتای تو و چند تا دیگه از بچه ها لحظه به لحظه تکمیلتر میشه...
- جدی جدی از اول تا آخر خوب دقت کردم ببینم داری چی میگی!
خیلی خوبه حمید ... این سبک جدید نوشتن رو میگم !!!
خیلی خوبه اقدس خانوم...خودتو حرفاتو میگم!...مرسی
یک مقدار از پستای زری خانوم رو خوندم خیلی به دلم نشست مخصوصا پست آخرشُ پستی که توش تولدشو به خودش تبریک گفته
میشه حدس زد چرا ی جور دیگه بهش علاقه داری :)
تولدشون مبارک[آیکون با شمعا رو فوت کن تا صد سال ...]
- متوجه نشدم...مثلا چه حدسی میشه زد؟
- مرسی! (آیکون "بچه دستتو نکن تو کیک! الان خودشون میبرن به همه مون میدن!")...
- یه سوال خیییییلی مهم! : چرا هیچوقت آدرس این وبلاگ جدیدتو نمیذاری؟ اگه دوس داشتی جواب بده اگه نه هم که زیر سیبیلی رد کن بره منم پیگیرش نمیشم!
به شددت و بیصبریانه ! منتظر رونمایی از اولین اکران دیالوگهای تو و دوست الاغت ! ام ... نکنه منظورت عباسه ؟!! ... بی ادب اون سن باباتو داره خجالت نمی کشی ؟! ... اگه به موقع زن گرفته بود الان بچچه ش دو تا وبلاگ داشت !!!
نه واللا! مسئله این "دوست الاغم" یه مساله بی نام و قابل واگذاری به غیر میباشد!
یه وخ خدایی نکرده فک نکنی بیکارم و نشستم دارم وبت رو زیر و رو میکنم ها !!! اتفاقن حالم بده و می خوام یه پست جدید بنویسم ... از اونموقع تازه اومدم صفحه وبت رو ببندم که چشمم خورد به این :
دیالوگهای من و دوست الاغم! ؟؟؟
چیز خاصی نیست واللا!...حالا فردا پس فردا خودتون میبینید!
ما هم ایضا!
"دیالوگهای من و دوست الاغم!"
وااااااااااااای!
مثل یه دینامیت تو چشم آدم منفجر میشه یهو!
زودتر از این رونمایی کن لطفاً!!
این دوست الاغ یه نفره... یا چند نفره... یا اصلاً وجود خارجی نداره؟!!
- چشم! فردا یک مملی داریم! احتمالا پس فردا ایشون رونمایی میشه!
- میدونی که بنده اصولا با موجودات خیالی راحتترم!
حالا که بی نامه
به مزایده بذارش !!
آخه کدوم مشنگی در همچین مزایده ای شرکت میکنه!؟
ما به این آواتار اقدس خانوم حسودیمان می شود بدجور!!
آره...به چشم آواتاری خیلی خوشگله!
قابل شما رو نداره پرند جان !!! (آیکون یه اقدس قمپز در کن )
- یه تعارف هم به ما بزنی راه دوری نمیره ها!
- بروبچ فعلا با اجازه! داریم رهسپار منزل میشویم! (آیکون "رهسپار!")...
دروووووووووووووووووووووووووووووووووووووووود
خوش به حال عممه زری که تو اینقد زلال دوسش داری
تولدت مبارک زری
.
.
.
باش و بمان تا هزارا سال دگر
که زمین محتاج قدم های تو است
.
.
.
شاید بگب چرا تو وبلاگ خودش نزاشتم تبریک تولد رو؟
نمیدونم شاید عمه باهام قهره... شاید
اما این چیزی از دوس داشتن و احترامم به عممه کم نمیکنه٬ آخه خیلی دوسش دارم
- آخ همچین دل و جیگرم حال میاد درود میگی!
- مرسی عزیزم
- جدی میگی!؟ چرا!؟ عمه زری که آدم صلح طلبی بود!؟
نظرای کرگدن و جوابای تو جالب بود
درمورد پستتم نظری ندارم!
همیشه همینجوریه! کامنتای کرگدن آدمو سر ذوق میارن که جوابای باحال بده!
تو هم که پیوستی به کیاممهر و محمدچرا گراواتار منو این جا نشون نمی ده
واللا داره نشون میده!...خیلی هم قشنگه! مبارکه!
دوست داشتم
تولدش مباااارک هزاااار تا
جسته گریخته می خونم وبلاگ زری رو اما جسارت و شدت احساس و شادی و غم رو کاملن میشه حس کرد از نوشته هاش
دقیقا...به دست و پای احساسش زنجیر نمیزنه...میتونی مطمئن باشی که خودشه...
سلاممم
دوست داشتن های زلال و خاص خیلی دوست داشتنین
و کلا گاهی جمع تضاد ها هم دوست داشتنیه..
و کلا اصلا فهمیدین ما چی گفتیم
- سلام!
- کلا بله!
میلادشان شاد باش.
عجب عنوان محشری گذاشتی برای این پست حمید جان.مرسی به این همه صداقت و حس زیبا.
کل پست یک طرف، عنوانش هم یک طرف...
ما ابر چندضلعی رو همیشه دوست داریم حتی در ورژن جدیدش
- خط اول پست تولدش ("چهار و حدودا نیم...یعنی حوالی صبح") رو که خوندم اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود...
- ممنونم
وای چه دست تندی دارینا!
عمه زری واسه من واقعا عمه س.هیچ وقت عمه ی درست درمون نداشتم و خیلی خوشم میاد بهشون میگم عمه........
تولدت مبارک عمه زری جووونم
خیلی دوستت دارم
واسه موندگار شدن نیاز نیست ارتباط زیاد باشه یا خیلی عاطفی باشه...یک لحظه، یک نگاه پاک کافیه واسه یک عمر رویا و فکر
چه عنوانی داره این پست
محشره
-آره! "عمه" بهش میاد!
- مرسی
کلی گفتم ،منظورم این بود که آدم دوس داشتنی ای بنظر میان به قول خودت قابل احترام !
هه...دیر گفتی حمیدخان من دستمو کرده بودم تو کیک دلت بسوزه اون گل خامه ای گنده اش رو ورداشتم واسه خودم
هنوز آدرسشو به هیشکی جز تو ندادم آخه بنظرم سر و سامون نداره هنوز پست درست حسابی نداره چیزی که ادم روش بشه بگه بیاین نظر بدین
-آها!
- همینکارا رو میکنی آدم روش نمیشه جایی ببرتت دیگه!
- بیخیال بابا! یجوری میگی انگار همه دارن شاهکار مینویسن!
خوش به حال شما که عمه زری را دارید.
عمه زری عمه همه اس...عمه همه اونایی که دوسش دارن
بازم تولدش مبارکه زری عزیزمون . منم دیروز توی بلوار کشاورز و توی میدون ولیعصر و میدون انقلاب وسط اونهمه کتابهای شعر رنگارنگ سراغ زری رو می گرفتم تا بغلش کنم و بهش بگم تولدش مبارک باشه . دیشب صداشو شنیدم . همون جمع نقایضی که گفتی . گریه و خنده ش قاطی هم بود .....
منم مثل شما دعا می کنم دلش پر عشق باشه همیشه و همیشه این حس خوشبختی باهاش همراه باشه .
راستی آقا حمید ، شما که اینقدر عمه زری رو دوست داری ، چرا توی جشن تولدش توی خونه ما شرکت نکردی ؟!!!
- میدون انقلاب...میدون ولیعصر...آره...خوراکش اینجاها بود...
- اولا که خب در جریان نبودم! دوما هم که کلا بنده آدم جمع گریزی هستم متاسفانه! قرارها و جمعهای سه چهار نفره بیشتر رو در پیچ به سر میبرم!
...جالبه !...تااونجا که من اینجارو خوندم.. تو درمورد کمتر کسی ابراز احساسات میکنی و بخصوص اینکه پست درموردش میذاری...یعنی تاحالا ندیدم اینجا...
...برای همین هم خیلی چسبید این نوشتت....
راست میگی مامانگار جان...اینم از ضعفهامه...قول میدم از این به بعد بیشتر ابراز احساسات کنم!
توضیح نوشت کامنت پست قبلی :
فینگلیش در فرهنگ سهبا میدونی یعنی چی آقا حمید ؟
یعنی اینکه اینقدر شما و وبلاگتون برام مهمه که حتی وقتی پای کامپیوتر نیستم و احیانا از گوشی دارم نت رو چک می کنم و چشمم میفته به اسم وب شما که توی گودر اومده بالا ، نمی تونم مقاومت کنم ، میخونمش و بعد تازه با هزار دردسر کامنت هم میزارم براتون ! حالا شما فینگلیشش رو به بزرگواری خودتون ببخشید !
همون موقع که دیدم حدس زدم که با گوشی نوشتی...مرسی سهبا بانو!
منتظر افاضات دوست الاغت یا الاغ دوستت هستم !
امروز غذای سرآشپز یک فقره مملیه! فردا ایشالا!
برف نمیاد پشت خونتون شر شر !!!!
میگم حمید اولین داستانو اینجوری شروع کن .....
ادم برفی و الاغ دوستم ....
یا الاغی برفی و ادم دوستم ...
نه این فکر کنم باحال تر باشه ....
دوست الاغم یا الاغ دوستم در سرزمین بلفی و لیلی بیت !!! ( چه ربطی داشت ) (ایکون یه اجنبی ورد پرسی فضول)
اینم خوبه ها! : دوست برفی الاغم و الاغ برفی دوستم!
چه قدر عالیه که تولد عزیزامون یادمون بمونه و بتونیم یه چنین دعاهایی رو بدرقه ی راه زندگیشون بکنیم
.
عمه زری تولدت مبارک
امید که گل لبخند واسه ی همیشه روی لبات شکوفا باشه.
.
گفتین برف...(کامنت بالایی)
واسه ی اولین بار امسال آسمون شهر ما برف رو دید
اینجا آسمونش هم مثل خودمون خسیسه...
- مرسی
- به سلامتی! (ضمنا نفرمایید! برای اونایی که دلو میشناسن مردم قلب ایران به عشقشون شهره ان)...
- راستی قربان (یا سرکار!) شما چرا آدرس وبلاگتو نمیذاری!؟...
سلامت باشی جوون
من نه قربانم نه سرکار من ساده می باشم(آیکون خلوص)
.
ضمنا پست قبلیت تلنگری بود که روحم و البته وبلاگم شدیدا بهش نیاز داشت
اومدم...پست قبلیت رو خوندم...رفتم و نوشتم
خیلی وقت بود که راحت ننوشته بودم
آخییییییییییییییش الان سبکم
- "آیکون خلوص!" رو خوب اومدی!
- خوشحالم که همچین اثری داشته
- "عاشق شدم / آن هم بعد از اینهمه یاس"...خیلی قشنگ بود...