اگر ۱

توضیحات "اگر یک بار دیگر به دنیا بیایم" نوشت! : همه میدونن اونایی که سر پیری برمیدارن از اینچیزا مینویسن هرچقدر هم جهان دیده و بزرگ باشن خودشون هم امیدی ندارن که کسانی پیدا بشن که تحت تاثیر حرفایی که اینا میزنن مسیر زندگیشونو عوض کنن!...معمولا هم حرفاشون انقدر تابلوئه که یابو هم خودش عقلش میرسه که این خوبه! ولی با تمام این حرفا روند کار معمولا اینشکلیه که وقتی در آستانه یک اشتباه هستیم یکی که قبلا خودش از این ناحیه پاره شده میاد خودشو جر میده که "نکن آقا! نکن!" بعد ما طرف رو به یه ورمون هم حساب نمیکنیم و اون کارو میکنیم! بعد که خودمون از همون ناحیه دچار پارگی میشیم تبدیل میشیم به همون نفر اول و به نفر سوم میگیم "نکن آقا! نکن!" بعدش چی میشه!؟...خب اون نفر سومم هم مارو به همون وری که ما اون نفر اول رو حساب نکردیم حساب نمیکنه و نتیجتا پاره میشه!...و همینجوری نسل به نسل این روند چهار مرحله ای "نکن آقا! نکن!" و بعد "به یه ور حساب نکردن!" و سپس "کردن!" و متعاقبا "پاره شدن!" ادامه پیدا میکنه بدون اینکه یه آدم عاقل وسط زنجیره یه لحظه بگه "ببخشید! عذر میخوام! یه لحظه!" و بعد دکمه پاوز رو بزنه و یه بالن سفید بالای سرش ظاهر بشه که توش نوشته "خب چه اشکال داره!؟ بذار یه بار نکنم ببینم چی میشه!"... 

خب حالا ممکنه براتون سوال پیش بیاد که خب پس این آدمایی که وقت میذارن و این نکات بدیهی رو مینویسن خر کله شونو گاز گرفته!؟ خب اینا که میدونن قرار نیست کسی از تجاربشون استفاده کنه چرا این کارو میکنن!؟...راستش جواب اینو منم دقیقا نمیدونم! فکر میکنم بیشتر برای این مینویسن که یجوری خودشون رو تخلیه کرده باشن... بگذریم...حالا که عجالتا بنده نه جهان دیده ام نه رو به موتم نه کوله باری از تجارب دارم!...امیدی هم ندارم که کسی پیدا بشه و از این روند چهار مرحله ای که در بالا عرض کردم تخطی کنه!...فقط دارم میگم که خودمو تخلیه کرده باشم...همین...

 -

***** 

 -

اگر 1

اگر یک بار دیگر به دنیا بیایم سعیم را خواهم کرد که کمی بدبین باشم...آدمها معمولا آنقدری که نشان میدهند خوب نیستند... 

 -  

*** 

-   

پی نوشت یک : خب الان این پست لوس شد!؟ شبیه نوشته های دختر بچه های چهارده ساله بعد از اولین شکست عشقیشون(!) شد!؟...مهم نیست...گفتم که! از این بعد میخوام هرچی در لحظه به ذهنم رسید بنویسم...حقیقتا دیگه تعداد بازدیدکننده هایی که کانتر نشون میده و تعداد کامنتا هم برام مهم نیست...مهم اینه که میخوام بعد از بیست ماه وبلاگ نوشتن مسئولانه(!) از این به بعد هرچی دلم خواست بنویسم...مایی که ممکنه با یکی دو ماه ننوشتن یا یه جرقه زدن سیمها و پاک کردن وبلاگمون (یا پاک شدن یا مسدود شدن وبلاگمون!) شوت بشیم به زباله دانی تاریخ مجازی چرا راحت نباشیم و اونچیزی رو ننویسیم که دلمون میخواد!؟ جدا چرا!؟...به بقیه دوستانی هم که تا الان مثل من بودن (و چندتاشونو میشناسم) از همینجا توصیه میکنم : "نکن آقا! نکن خانوم! نکن!"... 

 

پی نوشت دو : حالمان خوب است! چیزی نشده!....اینها را هم در کمال صحت عقل نوشته ایم!...لطفا کسی تیریپ روان درمانی و "آرام باش پسرم!" برندارد!...ما آرامیم...ما قرنهاست که آرامیم... 

  

پی نوشت سه : آخیش! چقدر این پست چسبید!...میرویم بخوابیم!...شب بخیر... 

  

نظرات 86 + ارسال نظر
کرگدن یکشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 23:16

خیییییییییییییییییییلی خوب بود این پستت بچچه !
راستش امید نداشتم امشب آپدیت کنی چون گفتی داری سوالای ........ رو جواب می دی ! ... ولی مرسی ... ولی ایول ... ولی مززه داد ...
خیلی خوبه این بخشهای ثابتی که فرت و فرت داری اضافه می کنی ... قبلنم حرفشو زدیم با هم که چرا خیلی خوبه پس دیگه زر نمی زنم مطولش نمی کنم به تشدید واو !

- خب جواب بدم!؟ چه ربطی داره!؟ تواناییهای بنده رو دست کم گرفتیا!
- "فرت و فرت" چیه!؟ ادب داشته باش!...حداقل بگو "بصورت پباپی!" (آیکون "نه خداییش همون قبلی صمیمانه تر بود!")...
- شدیدا چاکریم! (به تشدید کاف!)...

کرگدن یکشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 23:17

اوممم ...
دارم فک می کنم
من اگر یه بار دیگه دنیا می اومدم
چیکارا نمی کردم و چیکارا می کردم ...
می بینی ؟ ...
همون داستان ایده نویسی و بانک ایده س
که محسن چاقال می گفت ! ...
ذهنو از یبوست در میاره و به اسهال و ترتر مثبت میندازه !

موافقم...این ایده لک لک فرفری که یه بانک ایده راه اندازی کنیم خیلی خوبه...ولی نه خودش اونشو داره نه ما همتشو که هم بکشیم و اجراییش کنیم! (آیکون "آب هندوانه!")...

مهتاب یکشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 23:48 http://tabemaah.wordpress.com

آخیشششش ! به منم خیلی چسبید !
هم اون دکمه ی پاوز و بالن سفید خیالی هم اگرت !
نقطه ای که بیشترین ضربه رو ازش می خوریم ...

- نووووووش جااااااااااااان!
- منظورت از اون "نقطه" خوش بینی مفرطه یا فشار ندادن دکمه پاوز؟...

مهتاب یکشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 23:52 http://tabemaah.wordpress.com

بابا ایده ! بابا سوژه ! بابا ذهن خلاق ! بابا جنبه ی کتگوری ندار !
ولی جدن خودمان را به در و تخته می کوبیم تا چشم نخوری و همینطور لبریز بمونی ...

- همش تقصیر این پرند می باشد که به من بی جنبه کتگوری کردنو یاد داد!
- نیازی یه کوفیدگی نیست مهتاب بانو! دو تا کلیک ملایم روی تخته هم کفایت میکنه!...

محبوبه دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 00:15 http://sayeban.blogfa.com

شبت به خیر مادر!
اگر ۱ را دوست نداشتم ولی قبول داشتم!
پی نوشت یک را هم دوست نداشتم ولی قبول داشتم!
پی نوشت دو هم ما رو یاد اون جمله ی روان شناس ها انداخت که میگن اولین مشخصه ی بیمارهای روانی اینه که فکر میکنن سالمن!
پی نوشت سه رو هم که اون اول گفتم!
توضیحات نوشت هم حاکی از این بود که جدیدا بیشتر با کرگدن جان میپلکید ، ادبیات گفتاری تان دارد شبیه ایشان می شود!
مجددا شبت به خیر ...

- شب شمام بخیر مادر جان!...
- دنیا پر از دوست نداشتنیهاییه که مجبوریم قبولشون داشته باشیم...
- "اولین مشخصه ی بیمارهای روانی اینه که فکر میکنن سالمن!" باحال بود!
- آری متاسفانه! "ادبیات گفتاری کرگدنی" از این ویروس جدیدهاس لامصب!...ما که رعایت نکردیم و گرفتیم! لااقل شما بپایید که نگیرید!
- مرسی که وقت میذاری محبوبه...کامنتاتو دوس دارم

خاکستری های میانه دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 00:38 http://midtones.persianblog.ir

چقدر خوش گذشت!

جانم!؟

کاتیا دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 00:39 http://oldgirl.blogfa.com

اتفاقا اصلا هم لوس نوبد.
واقعیت خوبی بود .
انگار دنیا برای بدبین ها راحت تر میگذره .
فاجعه است .

آره...همینطوره...ممکنه قشنگتر نباشه ولی قطعا راحتتره...

مسی ته تغاری دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 00:45 http://masitahtaghari.blogspot.com/

شب عالی متعالی برادر

قربون شما خواهر روحانی!

نیما دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 00:57 http://www.arezuhaye-aghaghi.blogsky.com

به به حمید خان !

قربان بالاخر ما در اینجا هم از سکوت دراومدیم و کامنت گذاشتیم .

اتفاقا به نظر من خیلی خوب بود . کلا آدم بدجور بعضی وقتها دوست داره گذشته رو عوض کنه که نمیشه و یجورای این عقربه ی ساعت مچی بهت میگه که فلانی زور نزن که پاره میشی ! داستان این اگرهای سریالی شما هم همین باس باشه که کلی ایده ی جالبیه واسه خودش !

- به به حاج آقا نوفل لوشاتو!...
- باریکلا! سکوت نکن! حرف بزن عزیزم! نترس من عموتم! (آیکون "هوی اینجا خانواده رد میشه چندضلعی جان!")...

- گذشته داغه رو قلب اونی که تنهاس...گذشته خاطره اس برای اونی که حالش خوشه...ولی ته تهش اینه که چیزی که گذشته دیگه گذشته...

مینا دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:22

فردا میام میخونم. چشام یاری نمیکنه!‌
خط آخرو خوندم دیدم به خودت چسبیده پستت. لابد به مام میچسبه دیگه!

ایشالا که بچسبه! مگه ما بخیلیم!؟...

مکث دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:21 http://maks1359.blogsky.com

مگه دخترهایی که شکست عشقی خوردن چشونه حمید جان؟؟؟ ای وایییییی خب خیلی هم خوبن... تو هم تازه خوبی .... اصلا خوشم اومد از اینکه اینهمه رک حست رو نوشتی... اما خب تو حیف نیست بدبین بشی حمید؟
و اما درباره مصاحبه با مملی به جان خودم یادم نرفته ها... می دونم و مملی نجیب هستید و چیزی نمی گید اما من یادم نرفته... کمی سرم شلوغ بود که به زودی خلوت می شه یعنی کچل می شم....لپ های قرمز مملی را ببوس از طرف من...

- اینهمه زر زدم فرتی چسبیدی به اون یه تیکه!؟...اصلا به تو چه!؟ شما رئیس کمیسیون "حمایت از اطفال عاشق!" تشریف داری مگه!؟...واللا!
- حیف نیست...بدبین بودن بهتر از احمق بودنه...
- حالا من هیچی! بیا جواب این مملی رو بده که از وقتی قولشو دادی جهت تمرین برای مصاحبه با تو یه میکروفون الکی گرفته دستش و هی میگه "یک دو سه! امتحان مینماییم! یک دو سه!"...

رعنا دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 08:42 http://patepostchi.blogfa.com

آره آدما بیشتر بدن تا خوب پر از دورغ و لبخندای الکی
خوب من الان به اندازه کافی بدبین هستم که این خودش یه اشکالاتی برام ایجاد میکنه ولی باور دارم که بهتر از خوش بینی الکیه

پس تو اینو نخون! برات بداموزی داره...من اینو برای آدمایی مثل خودم و رفیق الاغم نوشتم!

مجتبی دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:02

سلام
این نکردنه کار سختیه که هر کسی دوست داره بکنه تا خودش حالشو ببره چون فکر می کنن کردن خودشون با باقی فرق داره
بدبین شدن چاره کار نیست بهتره منطقی تر باشی
راستی این رفیق اولاغت خیلی باحاله وقت کرد بده باهاش یه دور بزنیم اولاغ سواری هم حالی می ده

- سلام مجتبی
- "چون فکر می کنن کردن خودشون با باقی فرق داره"...دمت گرم مجتبی...اصل حرفو زدی...
- منطقی تر...اینم میشه!...
- تو دیگه متاهل شدی عزیزم!...سنگین باش!...الاغ سواری و این بچه بازیارو بذار واسه ما جوانان یالقوز!

مامانگار دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:40

..گفتی..سعععی میکنی بدبین باشی ؟؟!!حمیدجان !!!..
..آخه چه کاریه؟!...تو که ذاتا خوشبینی...چرا سعععی کنی برخلاف اش...بدبین باشی...
مثل این میمونه که مثلا خوش خط باشیم..اما سععی کنیم که بدخط بنویسیم..

...ضمنا خداروشکر که حالتان خوب است..وچیزی هم نشده و آرام هستید واینا...

- لازمه مامانگار جان...بخدا گاهی لازمه...
- ضمنا اون مثالی که زدید با این بحثی که بنده عرض کردم مقداری توفیر داره ها! (گفتم که فکر نکنید تونستید سر مارو گول بمالید که الکی الکی خوشبین بشیم! )...
- مرسی

میکائیل دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:02 http://sizdahname.wordpress.com

سلاااااااااااااااام ..... چططططططططططططورری ؟
(عین این رفیق ضایع های ادم که همچین از دور میان ... میزنن پشت ادم .. 4 ستونه بدن ادم جابه جا میشه )

چه خبر ؟
حمید ... چسبیدا !!!
مثل اون یارو که نوشابه میخوره .... آخرش یه آخیش میگه ...
میام بازم نظر میدم رفیق .. اصلا دلم میخواد بیام نظر بدم حرفیه ؟؟؟؟

- آخ کمرم!...این چه طرز سلام دادنه!؟ آقا رعایت کن!
- کدوم یارو!؟ جکشو نشنیدم!
- نه آقا چه حرفیه! شما که قدمت سر چشم ماس! اصلا هر وقت دوس داشتی بیا! ("آیکون حال دادن!")...

الهه دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:22 http://khooneyedel.blogsky.com/

سلام...
واسه چی به خودت گیر میدی تو؟!این پست لوس بود؟!!!خودت رو لوس میکنی واسه مخاطبات؟
اون سیر و تسلسلی که گفتی که هیچ کس هم انگار این وسط نمیخواد این زنجیره رو پاره کنه واقعا درسته...همه ی آدمها هم خوب شعار میدنها...خوب هم میفهمن که این به یه ور حساب نکردن حرف و تجربیات بقیه به ضررشونه...ولی بازم کار خودشون رو میکنن!
اگر ۱ رو میتونستی جور دیگه ای بگی...نیازی به بدبینی نیست...شاید کلمه ی هشیاری بهتر باشه...بدبین بودن یعنی چیزای خوب رو هم با همون عینک بدی میبینی دیگه...اون یه کم بدبینی که شعور نداره که مثلا یه چیزایی رو بد ببینه و تو یه چیزایی خودشو دخیل نکنه...ولی هشیاری از خودته و تحت اختیار خودت.....
تا قبل از اینکه پ.ن۲ رو بخونم اصلا حس نکردم که حالت خوب نیست...ولی با خوندن این پ.ن۲ مشکوک شدم بهت!فکر کنم خودت خودت رو غافلگیر کردی و لو دادی!!!
این پستت واقعا چسبید...این عالیه که اونجور که دلت میخواد مینویسی...و اونی رو که دلت میخواد میگی...این بهترین کاره...

- سلام به روی ماهتان!
- ما که جز خدا و خودمون کسی رو نداریم! به خدا که نمیتونیم گیر بدیم!...به خودمونم گیر ندیم!؟ (آیکون "حرف منطقی!")...
- آره...بدبینی خیلی کلمه مناسبی نبود...ولی دیگه نوشتم و رفته دیگه! ایشالا در پستهای بعد بیشتر روی واژه هام اندیشه میکنم!...
- آره! لو رفتم انگار!
- مرسی

A ز R ه H ر A اZ دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:27 http://www.zafa.blogsky.com

خیلی خوب بود

ممنونم

روشنک دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:30 http://hasti727.blogfa.com

من که خیلی از این پستت خوشم اومد فرمانده!
یه جورایی انگار ادم حضوری نشسته روبروت و هر چی اون لحظه تو ذهنت بوده گفتی و تموم.
این یعنی عالی

- مرسی کلنل روشنک!...دارم با ستاد مشترک صحبت میکنم به "ارتشبد روشنک" ارتقا درجه پیدا کنی!
- از این به بعد کلا میخوام اینجوری بنویسم...خوب یا بدش گردن شما که حمایت کردید!

مینا دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:53 http://www.harfebihesaab.blogfa.com

سلام. صبح بخیر.
این پروسه ی نکن آقا نکن واااااقعا جواب نمیده! منم به این نتیجه رسیدم. واسه همین دیگه برام مهم نیس. طرف خواس بکنه میکنه. نخواستم نمیکنه! (منحرف نباش!)پس چه بهتر که از همون موقع ما کردن و نکردن اونو به یه ورمونم حساب نکنیم. نه؟
-----
من اگه دوباره به دنیا می اومدم مطمئن باش سعی میکردم یه ذره خوش بین باشم! بدبینی خیلی عذاب آوره. من که عذااااااب میکشم از این بابت.

- این چه طرز سلام کردنه!؟ یه دختر خوب باید اینجوری سلام کنه! : "سلام "!...
- آفرین! بنده هم معتقدم اصولا "کردن" یا "نکردن" یه مساله شخصیه که باید با رضایت کامل انجام بشه! با امر و نهی که نمیشه! بشه هم اون کیفیت لازم رو نخواهد داشت! (آیکون "حالا خودت منحرف نباش اگه میتونی!" )...

- تو بد بین نیستی مینا...حداقل من اینطور نشناختمت

آناهیتا دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:38 http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

نمی دونم چرا اما این پست به منم چسبید!
راستش من اگه بخوام هم نمی تونم بدبین بشم!
بارها و بارها بهم گفتن " بچه اینقدر خوش بین نباش!"
نه اینکه حرفشونو به همون یه ور حساب نکنما! نه
نمی تونم غیر از این باشم.
درسته ضربه خوردم و احتمالا می خورم اما خیلی چیزا با اعتماد به دست آوردم. پیش خودم میگم این به اون درررر!

"این به اون در"...راس میگی...اینجوری هم میشه دید...
زاویه نگاهت جالب بود...مرسی...

کودک فهیم دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:54 http://www.the-nox.blogfa.com

چقدر خوبه این پست
من هم اگر یکبار دیگر به دنیا می آمدم یک جاهایی از همینی که هستم رو ثابت نگه می داشتم و تغییری نمی دادم و یک جاهایی از مسیرم رو کلا از بیخ تغییر می دادم..واقعا چقدر خوب میشد..اما چرا که نه؟! هنوز هم میشه..فقط شجاعت می خواد که عواقبش رو هم بپذیریم..نمی دونم دارم این شجاعت رو یا نه..

- خوشحالم که خوشت اومده
- گاهی حتی دیگه شجاعت هم کافی نیست...بعضی وقتا واقعا نمیشه یه چیزایی رو تغییر داد...بعضی وقتا انگار واقعا دیگه دیر شده...

اقدس خانوم دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 13:22 http://aghdaskhanoom.blogsky.com/

اگر یه بار دیگه دنیا بیام ...(اووممممممم ) سعیم رو میکنم که ... یک روزهایی رو حذف می کردم از زندگیم تا اینی نباشم که هستم ، اونوقت این زل زدنها و خیره موندنها به یه نقطه از زندگیم حذف می شد !!!نمی دونم ...
خودتم خوب می دونی که پست لوسی نبود ، همون یه خط و نیم کافی بود تا ذهن آدم رو قلقلک بده که اگهیه بار دیگه دنیا بیام !!!

- واقعا فکرشو بکن که چقدر عالی میشد!...میتونستیم خیلی سختیهارو دیگه تجربه نکنیم...میتونستیم روزهای خوب بیشتری داشته باشیم...حیف که فقط در خیال و رویا ممکنه...
- خوبه که میگی لوس نیست...همین قلقلکه هم باشه بسه...

اقدس خانوم دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 13:24 http://aghdaskhanoom.blogsky.com/

چرا وقتی یه فرصت دوباره به آدم میدن آدم دلش می خواد فقط و فقط نکته های منفی زندگیشو پاک کنه ؟؟؟ مثلن من چرا نگفتم می خوام زودتر ازواقعیت به چیزی که میخواستم برسم ؟؟؟ یا چرا یه کاری رو که نکردم انجام بدم ؟؟؟

اینم حرف قشنگیه ها...دارم بهش فکر میکنم...
نکته ظریفیه...واقعا چرا اکثر ما اینجوری هستیم؟...

اقدس خانوم دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 13:25 http://aghdaskhanoom.blogsky.com/

تو کامنت اول منظورم به آگهیه نبود ها ، منظور آگه یه !!! بود

فهمیدم!

اقدس خانوم دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 13:26 http://aghdaskhanoom.blogsky.com/

ببین دلبندم ، من الان رو فرم نیستم ... پس نیازی نیست که دوباره توضیح بدم منظورم آگه یه نبود ، اگه یه بود ..

نه! نیازی نیست!

اقدس خانوم دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 13:27 http://aghdaskhanoom.blogsky.com/

به خداوندگار اعظم سوتی ایمان بیار !!!

(آیکون "ایمان آورنده در حال سجده و تضرع!")...

آسمان وانیلی دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 13:50 http://www.aseman-vanili.persianblog.ir/

نظری ندارم.
اومدم حالتو بپرسم؟

مرسی...خیلی بد نیستم!...
تو خوبی؟ آباجی عزیز خوبن!؟ سلام برسون

هیشکی! دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 14:34 http://hishkii.blogsky.com

سلام عزیز .. چه خوشحالم که آرومی .. خوش به حالت که آرومی..

این شیوه ی جدید وبلاگ نویسیتون عالیه..من که خیلی خوشم اومد..

این بخش ثابتاشم خوبه و مطمئنم در آینده خیلی جذاب تر میشه.

مملی چطوره؟! راستی چه خبر از آبجیشو دومادشون؟هوم؟

- سلام هیشکی جان جان جان!
- مملی هم خوبه! دستبوسه!...آبجی کبری و اشکان که همش در سفر و عشق و حالن...اشکان مثل ریگ داره پولای بادآورده ارث و میراث قمر خانمو خرج میکنه...آبجی کبری هم...راستش دیگه اون آبجی کبری سابق نیست...میبینی که...چند وقته اصلا نیست...شایدم من اینجوری فکر میکنم...خدا کنه اشتباه کرده باشم... بیخیال...بگذریم... خودت و مملی رو عشقه!...

هیشکی! دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 14:42 http://hishkii.blogsky.com

چرا کلید میکنی به خودت؟ اگه حمید باقرلو دامت افاضاته اینو بگه دیگه هیشکی ِ ! بدبخت با این وبلاگ در پیت و پستای چپر چلاقش چیباید بگه هان؟!

شکسته نفسی میفرماییدها هیشکی بانو!

کرگدن دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 14:48

نظری ندارم.
اومدم حالتو بگیرم !
تو نظری نداری ؟!!!


نه! منم نظری ندارم! مبارکه!

هیشکی! دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 14:48 http://hishkii.blogsky.com


آقا چار دیواری اختیاری الان دلت میخواد این تیپی بنویسی..فردا یه فرم دیگه پس فردا هم دق به جیگرمون کنی و ننویسی! هر جور راحتی عزیز ما فقط میایم اینجا گردنمونو کج میکنیم ببینیم شما چی میگی همون کارو انجام بدیم..والااا..
خیلیم لذت میبریم از افضات فضل شوما..

چه حرف گوش کن! خوشمان آمد!

هیشکی! دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 14:51 http://hishkii.blogsky.com

لیدیز اند جنتلمن.. آقای حمید توصیه می فرمایند: نکنید خب نکنید..

باریکلا!...از این لحظه شمارو به مقام شامخ "سخنگوی ستاد کاملا مردمی و خودجوش ابرهای چند ضلعی!" منصوب مینماییم!

هیشکی! دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 15:01 http://hishkii.blogsky.com

والا به پیر به پیغمبر..به امام چندمی..من نمی خواستم به دنیا بیام منو به زور به دنیا آوردن اونم بعد از دوازده ساااااال..

حالا شوما میخوای ما بگیم اگه بعد این همه بدبختی که کشیدیم و به این سِندوسال رسیدیم دوباره به دنیا می اومدیم چی کار میکردیم؟
خب اگه دوباره به دنیا می اومدیم همون اول ورودمون یه تف میکردیم به این روزگار بعد اون شکلی که خودمون میخواستیم مهره های شطرنج زندگیمونو می چیدیم..

- حسابی شاکییا!...حق داری...میفهمم...
- ایشالا از این به بعد اسب شطرنج زندگیت اونجوری بتازه که میخوای...

هیشکی! دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 15:03 http://hishkii.blogsky.com

آخیشششششششش چقد این پستت چسبید..

کرگدن دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 15:36

کللن کردن و نکردن
مقولهء پیچیده ای ست اخوی !

نمیدونم چقدر با ادبیات یونان باستان آشنایی داری! بکنیاتوس کبیر میگه! :
"کردن یا نکردن! مساله اینست یجورایی!"

مجتبی دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 15:38

نا مردی نکن دیگه حمید یه الاغ سواری که این همه جنگولک بازی نداره یه دور می زنم زود میام
اومدم بگم این پست آخر کیامهر منو یاد عکس بازی خودمون انداخت نمی دونم خوندی یا نه ولی اگه خوندی حتماْ جمله معروف حسن یادته « به خدا من توف نزدم » باور کن تمام لذت بازی به همین جمله بود

- یادش بخیر...حسن...آره...یادمه...حسینشونم همینجوری بود!...
- نه...نخونده بودم...الان رفتم خوندم...محشره...چشام پر شد وقتی خوندم...اینجا هم کپی میکنم تا اونایی که نخوندن برن بخونن :
http://javgiriat.blogsky.com/1389/11/03/post-55/

کرگدن دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 15:59

البته خیلی اندازه شما که آشنایی ندارم استاد !
ولی فک کنم در اسم آن فیلسوف شهیر یونانی
شین را اشتباهن سین تایپ کردید !!


آره خودم میدونم!...ولی چون اسمش صحنه داشت بعد از انقلاب بردیم سجلشو عوض کردیم!...

کرگدن دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 16:17

سجلو خوب اومدی بچچه !
خیلی این کلمه رو دوس دارم ...

- خبر دارم!...یادمه که در زمان حیاتت زیاد در نوشته هات به کار میبردی!
- "بیا برگرد جون انقده لج بازی نکن!" برزخی جان! (میدونم نباید بهت گیر بدم و باید منتظر بشم که خودت با پای خودت از خر شیطون بپری پایین ولی یهویی ویرم گرفت دیگه! عفو کنید!)...

مهدی دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 17:48

حمید جان، اومدم این پست رو از منظر "تحلیل گفتمان" بررسی کنم دیدم توی متن، دقیقاً 28 بار فعلِ "کردن" به شکلهای مختلف به کار رفته!!! در این وضعیت، یحتمل هر کامنتی بذارم شائبۀ ترویج بی بندوباری و بلکمم صفاسیتی و حال و حول در میان قاطبۀ خوانندگان این وبلاگ رو به همراه خواهد داشت!! لذا بهتره بنده میدونو بدم به شما جوونا و خودم اینور به ذکر مصیبت مشغول بشم!!! (آیکونِ مشغول بودن!!!!).

- خب برادر من "مشغول بودن" که بدتره! این کلمه بار معنایی "با دل و جون" هم توش مستتره که کارو صحنه دارتر میکنه! حالا خود دانی! حالا چرا ذکر مصیبت!؟...
- راستی بنده باید یه تشکر هم از شما بکنم که هر دفعه میای اینجا من یه چیز تازه یاد میگیرم!...مثلا الان سرچ کردم ببینم این "تحلیل گفتمان" که گفتی چیه که به این تعریف برخوردم! :
"تحلیل گفتمان یا Discourse Analysis که امروزه به گرایشی بین رشته ای interdisciplinary در علوم اجتماعی تبدیل شده است ریشه در جنبش انتقادی ادبیات ، زبانشناسی(نشانه شناسی) تاویل گرایی ، هرمنوتیک گادامر و تبار شناسی و دیرینه شناسی میشل فوکو دارد"!!! (از وقتی اینو خوندم مخم دچار انقباض عضلانی شده و همینجوری با تعجب اینور اونور رو نگاه میکنم و بچه های شرکت که هول کردن دارن سطل سطل آب یخ میریزن روم که حالم جا بیاد!...جان هرکی دوس داری مراعات ما بی سواتا رو هم بکن یه کم!)...

عاطفه دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 18:04 http://hayatedustan.blogfa.com/

من که از یه سال پیش شروع کردم با بدبینی زندگی کردن! خو یه سال پیشم دوباره به دنیا اومدم.. تازه من میگم آدمها آتقدر که همه میگویند ارزش ندارند! اول باید به فکر خودت باشی بعد بقیه..
اصلنم پستت لوس نبود حمید.. خیلی خوب بود.. اصلن این تصمیمات خیلی خوبن.. به من هم چسبید..

- خوشحالم که این تغییر انقدر بنظرت مثبت بوده که میگی "دوباره به دنیا اومدم"...باهات موافقم...
- ممنونم

پرند دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 18:05 http://ghalamesabz2.wordpress.com

خر "مخ" رو گاز می‌گیره نه "کله" رو!
این یک!
دو این‌که... به نظر من آدم‌ها معمولاً آن‌قدری که "به نظر می‌رسد" خوب نیستند نه آن‌قدری که "نشان می‌دهند"!!
و سه این‌که...
چند روز پیش تو فیس‌بوک یه مطلبی شر شده بود که خلاصه‌ی کلامش این بود که آدم‌های "ساده" خیلی انسان هستند و از طرف دیگران در حقشان اجحاف می‌شه و در عین انسانیت چقدر بدبخت و بیچاره‌ان و آخی و نازی و اینا با کلی مخلفات و تفصیلات باضافه‌ی نون اضافه با خیارشور!!
از تعداد لایک‌هاش که بگذریم(ما که بخیل نیستیم!) کامنتاش جداً دیدنی بود!!
اشک و آه و فغان و زاری و زنجه موره!
ظاهراً همه جزء جماعت ساده‌ای بودن که تو این دنیای وانفسا بهشون ظلم شده بود و کلی گله‌مند بودن و خواستار تظلم‌خواهی!!
فقط معلوم نبود پس اون آدمایی که از سادگی این طفلان مظلوم سوءاستفاده کردن کجان پس!؟
حداقا دوتاشون رو خودم می‌شناختم که با هم مشکل داشتن و هر کدوم هم با کامنتاشون سعی بر برحق جلوه دادن خودشون داشتن اون‌جا!!
از اون‌جایی هم که من خودم رو در راسته‌ی سادگان تاریخ نمی‌دونم به هیچ وجه، و معتقدم اگر هم جایی اشتباه کردم از حماقتم بوده نه سادگی حرفی نزدم اون‌جا!
نه تأیید و نه لایک و نه تکذیب و نه هیچی!
اگر فکر کردی قراره از این چیزایی که گفتم نتیجه‌گیری کنم و ربطش بدم به این پستت سخت در اشتباهی!!
نتیجه‌ش به عهده‌ی ذهن خلاق خودت!
البته مسلمه که منظورم به تو نیست!
کلی عرض کردم این کامنتو!
منظورم به همه است حتی خودم!

در مورد پی‌نوشت 2 هم که مبسوط عرض کردیم حضورتون!
حالا اگر جرأت داری پاک کن این کامنتو!!!

- لااله الاالله! (آیکون "زبان به کام گرفتن و مقاومت در برابر بیان یک شوخی خفن صحنه دار!")...این یک!...
- اتفاقا اول نوشته بودم "آنقدری که به نظر میرسد" بعد دیدم منظورمو نمیرسونه عوضش کردم...
- فهمیدم چی میگی...خوب شد گفتی که منظورت به من نیست وگرنه میشستم آویزونت میکردم رو بند!...راستش منم خودمو ساده نمیدونم...منظورم این بود که آدم حتی اگه خیلی هم زرنگ باشه باز گاهی اوقات رودست میخوره دیگه!...
- کی!؟ من گفتم میخوام کامنتتو پاک میکنم!؟ مدرک داری!؟

عاطفه دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 18:06 http://hayatedustan.blogfa.com/

واقعن چرا ما آدمها آدم نمیشیم؟ چرا از تجربه ها استفاده نمیکنیم؟ چرا هیچی رو به هیچی حساب نمیکنیم؟
کاش لااقل آدمها از تجربیات خودشون درس بگیرن..

چون آدم ذاتا خودخواهه معمولا روی خودش رو زمین نمیندازه و حتی المقدور حرف از تجربیات خودش درس میگیره!...

پرند دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 18:08 http://ghalamesabz2.wordpress.com

هم کامنت‌دونی تو هم کیامهر جلوم باز بود اشتباهی اینا رو برا اون نوشتم و نزدیک بود بفرستم که در اپسیلون ثانیه‌ی آخر فهمیدم و خطر ضایع شدگی بشدت از بیخ گوشم گذشت!!!

این سبک نوشتنت رو خیییییییییییییییییییییلی دوست دارم و...
چندضلعی، چندضلعی حمایتت می‌کنیم!!

- چرا ضایع شدگی!؟ از خداشم باشه که کامنت وبلاگ فخیمه من در وبلاگ محقر اون ثبت بشه! (آیکون "سریع بخون تا کیامهر نیومده پاکش کنم!")...
- ممنونم! ممنونم!...بشینید میخوام خطبه دوم نماز چندضلعی جمعه رو شروع کنم!

عاطفه دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 18:28 http://hayatedustan.blogfa.com/

حال کردم.. چه زود جواب کامنتو دادی.. (آیکون ذوق کردن)

خودمم با این سرعتم حال کردم! (آیکون "قابلی نداشت!")...

پرند دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 18:32 http://ghalamesabz2.wordpress.com

بله یه زونکن مدرک دارم می‌خوای رو کنم؟!!

مدتیه که یک سؤال فنی دارم!
می‌شه توضیح بفرمایید این آیکون: دقیقاً بیانگر چه حال و احوالات و احساساتیه که از خودت بروز می‌دی؟!!
خب سؤاله دیگه!!

اون کامنت اولی که گذاشتم رو دلم خواست که پستش کنم و بفرستم رو ایر!!
گفتم بیام بگم که جرقه‌ی این آتیشی که به پا شد از این‌جا و تو و این پستت بود!!

- این آیکون "لبخند برعکس" یک چیزی بین لبخند و خنده ملایم و چشمک میباشد که ما آنرا در هرجایی که دلمان بخواهد استفاده مینماییم!
- من از همینجا اعلام برائت میکنم! (حتی پا بده ابراز انزجار هم میکنم! )...

من و من دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 18:36

ولی من به اندازه ای که نشون میدم خوبم بوخودا! :-)))

معلومه که منظورم امثال شما نبودن "من و من" بانو!...
شما که اصلا از همون اولم نشون نمیدی که خوبی! دیگه بعدش بماند!

سیمین دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 18:48 http://rosoobha.blogsky.com/

سلام
ایندفعه با تمرکز کامل خوندم تا سوتی ندم
اون چهار مرحله فوق العاده بود...
بنظرم خوش بینی بهتر از بدبینیه.چون اگه به بدبینی میدون بدی٬ پیشرفت می کنه و کم کم تو وجودت ریشه می زنه و می شه بخشی از شخصیتت.
اونوقت حتی اگه خودتم بخوای٬نمی تونی از دستش خلاص بشی٬چون ذهنت به تفکرات بد عادت کرده و هی می بافه و می بافه...
پس بهتره خوش بین باشیم٬اما مراقب و منطقی.خیلی وقت ها می دونیم یه کاری از نظر عقلی درست نیست و علائم هشدارو می بینیم ولی ادامه میدیم چون احساسمون غالب شده و اینو به حساب خوش بین بودن میذاریم.و بعدش تصمیم می گیریم بد بین باشیم...

- سلام بر سیمین بانوی نصفه نیمه خداحافظی کرده از بلاگستان!
- نه! منظورم این نبود اصلا!
- (خط بالای برای عذاب وجدان دادن به شخص شما بوده و ارزش دیگری ندارد و گرنه منظورم دقیقا همین بود! )...
- آره...کلمه رو خوب انتخاب نکردم..."بدبینی" اشتباه...بهتره بگیم "واقع بینی"...
- اون نکته آخر هم خیلی خوب بود...ما اغلب اوقات "احساسی رفتار کردن" رو با "خوش بینی" اشتباه میگیریم...

سیمین دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 18:51

می گم اگه بازم اشتباهی متوجه شدم٬اینجا صداشو در نیار!!!!
آبروم میره...یواشکی بیا تو کامنتدونی خودم بگو

- عمرا! اصلا مزه اش به همینه که آدم مخاطب رو در ملا عام رسوا کنه!

پرند دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 19:26 http://ghalamesabz2.wordpress.com

الآن که جوابتو به کامنت اولم دوباره خوندم فهمیدم اصلاً منظورمو متوجه نشدی!
بیا یک کلاس تفهیم بیانات بذارم برات!
باور کن لازمه!
من انقدر جون می‌کنم هر بار کلی حرف می‌زنم اون‌وقت این‌جوری!!
البته فکر کنم اگر پستم رو بخونی متوجه بشی حرفم رو!
اگر نشدی بگو که بیام واضح باز کنم و بشکافم جریانو!!!

- نمیدونم تو چه اصراری داری هر وقت من میگم "فهمیدم چی میگی" برگردی بگی "اصلا منظورمو متوجه نشدی"! (به این نکته دقت کردم که میگما!)...نخیر!...بنده کاملا منظورت از حرفی که زدی رو متوجه شدم! حالا اگه حرفت چیز دیگه ای بوده که بجاش اینو زدی دیگه اون یه بحث دیگه اس! بنده که پیغمبر نیستم از قلوب مومنین خبر داشته باشم! فقط درباره حرفی که به زبون میارن نظر میدم دیگه!...
- پست آخرتو خوندم...نظرمو همونجا میگم...
- به به! از آیکونای جدید استفاده میکنی! حالا این دو تا معنیش چی هست!؟...

س.ا.ر.ا دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 21:14 http://www.banooye-esfandi.blogfa.com

سلام
به ما هم چسبید
بلاگ منم سر بزن خوشحال میشم!

- سلام...
- مرسی...
- حتما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد