گوشه جعبه گنج بچگیا...مدال هجده عیار رفاقتمون...یه تشتک طلایی...

-

قبل نوشت : توصیه میکنم شعرهای امیرعلی سلیمانی رو از دست ندید...دیگه کجا میشه شاعری پیداکرد که شعری شبیه این بگه؟ :

"در سرزمین گونه هایت چای می کارند/این چای ها حتی بدون قند شیرینند

فرقی ندارد ماه پایین شهر و بالاشهر/چشمان تو از شوش تا دربند شیرینند"...

-

***

-

گوشه دفتر مشق یک مملی!

امروز جمعه میباشد! بابای من در جمعه ها خیلی به طبیعت علاقه دارد و برای همین صبحها میرود به رئیسش کمک میکند که باغچه خانه اش را رسیدگی بنماید! البته رئیس بابایم یک آدم خوابالو است که هر وقت ما میرویم خواب است و فقط آخرش از پشت شیشه اتاقش از بابایم تشکر میکند و اصلا هم کمک نمیکند! برای همین من رئیس بابایم را دوست ندارم و همیشه به بابایم میگویم نرود به او کمک بکند ولی بابایم میگوید عیبی ندارد و او آدم طفلکی است و گناه دارد و برای همین خیلی ثواب دارد که آدم به او کمک بکند! البته بنظر من هم ثواب چیز خیلی خوبی است چون آدم بعدش به بهشت میرود!

خانه رئیس بابابم خیلی از ما دور است و یک عالمه ایستگاه مترو راه است و آدم سرپایی خسته میشود ولی من همیشه با بابایم میروم چون رئیس بابایم یک پسر اندازه من دارد که برعکس بابایش اصلا تنبل نیست و هر وقت ما میرویم بیدار است! اسم پسر رئیس بابایم مهرداد میباشد! مهرداد خیلی بچه خوبی است و من او را دوست دارم و او هم من را دوست دارد. مهرداد یک ساعت دارد و همه کارهایش برنامه دارد. البته من و بابایم هم ساعت داریم ولی برنامه نداریم!

او جمعه ها ساعت ده تا یازده کلاس پیانو دارد. پیانو یک چیزی است که آهنگ میزند ولی ارگ نیست! (ارگ یک چیز دیگری است که آهنگ میزند و در عروسی آبجی کبری بود!) پیانو خیلی بزرگ است و جای زیادی میگیرد و از این نظر دایره که خاله مامانم آن را دارد از پیانو بهتر میباشد!...من امروز فهمیدم معلم پیانوها آدمهای بدی هستند! چون وقتی داشت با مهرداد حرف میزد من رفتم پیش پیانو و یک آهنگ خیلی خوب زدم که شبیه عروسی و خوشحالی بود ولی او من را از اتاق انداخت بیرون و گفت بروم به بابایم کمک بکنم! فکر میکنم او به من حسودیش میشود چون خودش نمیتواند تند پیانو بزند و خیلی یواش یواش میزند و اصلا هم خوب نمیزند ولی من دو دستی همه دکمه ها را تند تند میزنم و خیلی هم خوب میشود!

مهرداد بعد از پیانو کلاس زبان خارجی دارد. وقتی مهرداد خارجی حرف میزند خیلی بامزه میشود و من خیلی خنده ام می آید چون شبیه فیلمهای قدیمی داداش اکبر میشود که دوبله ندارد! وقتی مهرداد خارجی حرف میزند من یاد فیلم کابویی ها میفتم و داد میزنم "هفت تیرتو بکش کابوی!" یا مثلا میگویم "اگه جرات داری شلیک کن اسب دزد لعنتی!" و مهرداد هم میخندد! ولی چون بجز معلم پیانوها معلم زبانها هم آدمهای بدی هستند او هم من را از اتاق می اندازد بیرون و میگوید بروم به بابایم کمک بکنم! در کل معلمها حتی بدهایشان خیلی دوست دارند که آدم به پدر و مادرش کمک بکند!

بعدش مهرداد از روی ساعتش یک ساعت وقت دارد که بازی بکنیم! مهرداد بازیهای دویدنی دوست ندارد و بازیهای کامپیوتری دوست دارد که با دستگاه و سی دی و تلویزیون است که خیلی کیف میدهد! فقط بدی اش اینست که همیشه او 0-19 یا 0-23 میبرد! آخرش هم موقع رفتن یواشکی به هم کادو میدهیم! و آن اینجوری است که من چیزهای قشنگی که در آن هفته در راه مدرسه پیدا کرده ام را به او میدهم! چیزهای جالبی مثل واشر لوزی و ساچمه و پر کلاغ و در خودکار براق و تشتکهای طلایی که خودم آنها را سوراخ کرده ام و به آن نخ آویزان کرده ام! او هم به من از سی دی های بازی اش میدهد! البته من دستگاهش را ندارم که با آنها بازی بکنم ولی آنها را جمع میکنم که وقتی بزرگ شدم و دستگاهش را خریدم بازی بکنم که تا الان پنج تا جمع کرده ام! تازه بعضی وقتها که کسی خانه نیست آنها را میچینم جلوی تلویزیون و الکی مثلا بازی میکنم و صدتا گل به مهرداد میزنم که خیلی کیف میدهد!...پایان گوشه صفحه هجدهم!

-

نظرات 156 + ارسال نظر
لاهیگ جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 03:21 http://laahig.blogfa.com

هووووراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

مرررررررررررررررررسی . پس همچین هم بی نتیجه نبود این اعتراضات تاول ناک
برم بخونمش

دیگه چیکار کنیم! یه برادرزاده که بیشتر نداریم!...گفتم این شب اولی با لباس عروس ویلون خیابونا نشی آبروی مارو ببری! (آیکون "فداکاری و ایثار!")...

لاهیگ جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 03:35 http://laahig.blogfa.com

تازه فهمیدم که چقدر دلم تنگ شده بود واسه مملی.

از بس این پست روح و روانم رو قلقک میده٫ حرف کم میارم٫ پس بهتره که هیچی نگم .
بازم مرسی

منم دلم براش تنگ شده بود...

الهه جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 04:44 http://khooneyedel.blogsky.com/

اولش که دیدم مملی نوشتی فقط دلم میخواست مملی رو بغل کنم و بگم مرسی که بازم گوشه های دفتر مشقت واسه دل ما مینویسی.....کلی ذوق کردم...از برگشتن مملی...از اینکه بالاخره انتظارم تموم شد....
خندیدم...با پستت خندیدم...تا آخر پاراگراف آبی کم کم تبدیل به تلخند شد...
حمید یه چیزی بگم دعوام نمیکنی؟
به خدا خیلی خودمو نگه داشتم ولی به خط آخر که رسیدم بغضم شکست!

چرا باید صاحب دلی چنین شفاف و شیشه ای رو دعوا کنم؟

الهه جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 04:49 http://khooneyedel.blogsky.com/

"فرقی ندارد ماه پایین شهر و بالاشهر/چشمان تو از شوش تا دربند شیرینند"
دلم میخواد این بیت تقدیم بشه به مملی...ماه از بالاشهر تا پایین شهر یه جور میتابه ولی دل آدماش یه جور نمیتپه...دست آدماش یه جور نمیبخشه...لب آدماش یه جور نمیخنده.........
به قول خودت مدال هجده عیار رفاقتشون "تو دلم"....

- گاهی فکر کردن به این شهر نفرین شده دیوانه ام میکنه...شهری که یه سرش نون و رب غذاست و اون سرش توو کوهای همون دربند یه عده اسکناس آتش میزنن...
- تو هنوز یادته!؟...حافظه ات توو دلم!

پرند جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 05:36 http://ghalamesabz1.blogsky.com

ای مملی جان! آخه چرا از این خاطره‌های حسرت‌ناک می‌نویسی که آدم را غصه‌دار بنمایی!
من هم خیلی پیانو دوست دارم و فکر می‌کنم اگر پیانو داشتم و بلد می شدم که پیانو بزنم الآن حالم یه کوچولو بهتر بود! ولی نه پول دارم پیانو بخرم٬ نه پول دارم که حتی یک معلم پیانوی بداخلاق داشته باشم! هرچقدر هم که پول‌هایم را جمع کنم نمی‌توانم پیانوی به آن گرانی را بخرم! تازه خانه‌مان هم اصلاً جا ندارد که پیانوی به آن بزرگی را جا بدهم!
ولی یک آقای خوب و غصه‌داری هست که گاه به گاهی به یاد برادرش که پیش خداست با پیانو آهنگ می‌زند و توی فیس‌بوک می‌گذارد و من هی آن‌ها را نگاه می‌کنم و هی غصه می‌خورم و هی دعا می‌کنم که دلش آرام شود!
آن‌وقت آرزو می‌کنم که کاش من هم یک پیانو داشتم که با آن یک آهنگ می‌زدم که می‌گفت:
"خداحافظ زیبا"..........

مملی! :
با سلام!...اشکالی ندارد که تو پیانو نداری چون بجز تو من و علیرضا و داداش کوچک علیرضا و مرتضی و بقیه بچه های محلمان و خیلی آدمهای مهم دیگر هم پیانو ندارند! ولی عوضش یک دوستی دارم که در مدرسه میباشد که میتواند با مشمبا آهنگ بزند! مدرسه ها که باز شد از او میپرسم و می آیم به تو هم یاد میدهم که حالت بهتر بشود!...باتشکر!...

پرند جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 05:47 http://ghalamesabz1.blogsky.com

اول که دیدم مملی نوشتی کفرم دراومد! فکر کنم من تنها کسی هستم که خیلی میونه‌ی خوبی با مملی‌ها ندارم!
ولی پستت رو که خوندم بغضم گرفت و با کامنتی که خودم نوشتم بغضم شکست... بدجوری هم شکست...
نمی‌خواد الکی ادای شاد نوشتن دربیاری!
ولی حالا که داری زحمت می‌کشی همون جدی‌هاتو بنویس دو تا کلام چیز یاد بگیریم اقلاً!
بخیل!
خسیس!
تنگ‌نظر!
سیه‌کاسه!
و یه عالمه فحشای دیگه!

- کامنتی که به یاد محمد نوشتی چشمای منم پر کرد...
- ببین چقد کار دنیا خراب شده که یکی پیدا شده که میخواد از جدی حرف زدن ما چیز یاد بگیره! میگم آخرالزمونه کسی باور نمیکنه!

تیراژه جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 07:47 http://tirajehnote.blogfa.com

سلام حمید خان باقرلو....
واقعا تو سرت چی میگذره ؟!!!
کم اوردم...فقط کاش همه ی مملی ها همینطوری عین مملی تو میخندیدن و درد نمیکشیدن....شاید هم مملی تو خودشو زده به کوچه علی چپ..درد میکشه..اشک تو چشاش حلقه میزنه ولی به روی خودشو باباشو و زندگی نمیاره..
من اون مدال هیجده عیار رو تقدیم میکنم به مهرداد...واسه صمیمیتش و پاکی اش..
کاش که هیچوقت بزرگ نشه..اگه هم شد شبیه پدرش نشه...
الان میگی خوبه گفتی کم اوردی وگرنه میخواستی 8تا کامنت ردیف کنی هان؟!!!
ولی باور کن کم اوردم...اینا رو هم اگه نمینوشتم میترکیدم

- سلام تیراژه...
- "توو سرم"؟...هیچی...شاید منظورت "توو دلم" بوده...هرچند...اونجا هم...
- مملی درد نمیکشه...مملی خوشحاله...مگه ندیدی که چندبار گفت "خیلی کیف میدهد"...مملی خوشه واسه خودش!...حداقل تا وقتی بزرگ نشده...
- ممنونم عزیز

خدیجه زائر جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 08:21 http://480209.persianblog.ir

یک اعتراف شاید وحشتناک..........برات می نویسم چون مطمئنم ایده ی خوبی بهت میده.........حمید من همون مملی ام حتی همین حالا.......تو کوچه ای که 7-8 سالگیم گذشت ما 6 تا بچه که با ننه ( مادربزرگ ) و پدر و مادرمون می شدیم 9 نفر تو یه اتاق........مستاجر یک پیرزن وسواس و غرغرو بودیم که از صبح تا غروب مجبور بودیم تو کوچه باشیم و بعد همسایه هائی داشتیم با امکانات خیلی خوب..خونه های مستقل و اسباب بازی......که ما هیچوقت نداشتیم من باهاشون بازی می کردم و اصلا حالیم نبود این تفاوتا......بعضیا فقط زمانی ما رو تو خونه شون راه می دادن که مثلا کمکشون کنم تا مراقب خواهر برادراشون باشن.تنها کسی که در خونه اش همیشه به روم وا بود خونه آرشاک عرق فروش ارمنی بود که خوک شکار می کردن و تو زیرزمین خونه شون اونا رو آماده می کردن!!!!هنوز محبتشون یادمه.هنوز از اون کوچه رد میشم.....از ما شیش تا فقط من با سادگی از اون دوره گذر کردم.....هرگز حسرت گذشته رو نمی خورم چون می تونم چشای معصوم و بیگناه مملی ها رو بخونم........نزارم بچه هام بیدرد و بی توجه بار بیان......فقط لباسای تازه شونو اونم با دگمه ببخشن .....هر از گاهی برن میون مملی ها تا آدم بار بیان.....

چقدر این کامنتتون قشنگ بود خانم زائر...چندبار خوندمش...و چقدر خوشحالم که من و مملی رو قابل دونستید که سفره دل کودکیهاتونو پیشمون باز کنید...
دل دنیا به بودن امثال شما روشنه...و دل ما که مادری چون شما بالای سر آسمون کوچیک خونه هامونه...باز هم ازتون ممنونم

خدیجه زائر جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 08:32 http://480209.persianblog.ir

این پستت منو تصویر کردی با این تفاوت که مهرداد دختر خاله ام بود و آقا رئیسه نامادری مامانم........منو می برد خیاطی از اندازه ی من واسه اون لباسای قشنگ می دوخت براش.........من اما ............کوچکی دنیای اونا دل و دنیای منو بزرگ کرد.........تو هم همینو می خوای بگی ...نه که از خودم تعریف کنم اما سادگی مملی ها دنیا رو قشنگ تر می کنه حتی بیشتر از نئون های گنده ی سردر برج ها..........بقول دکتر شریعتی بزرگوار گول خور خیلی بهتر از کوچکوار گول زنه!!!!!!!!!!!!!
ممنون حمید جان.......گاهی واسه دل ما از مملی بنویس...منم از اون دعاها واست می کنم.

- استادی داشتیم که یه جمله قشنگی درباره جانبازای جنگ میگفت...میگفت "اینا میخهای طلایی ای هستن که اگه هنوز چیزی روی دیوار این مملکت مونده به حرمت دعای ایناس"...بنظر من سادگی هم یکی از اون میخهای طلاییه...اگه هنوز چیزی روی دیوار این دنیا مونده...
- "از اون دعاها"...دلمو شادی کردی...مرسی خانم زائر عزیز

کورش تمدن جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:51 http://www.kelkele.blogsky.com

سلام
خیلی خوب به تصویر کشیدی
نوشته ات اشک رو از چشما جاری میکنه ولی مطمئنا هدفت این نیست.باید چشمهامون رو بیشتر باز کنیم مملی ها رو ببینیم.شاید نتونیم کاری بکنیم ولی میتونیم حساب بانکی افراد رو میزانی برای احترام بهشون قرار ندیم.صداقت نوشته های مملی رو خیلی دوست دارم
کامنت بانو زائر رو هم خوندم واقعا باید به این بانو با این نوع نگرش و اراده احسنت گفت

- سلام کبلایی کورش!...
- آره...هدفم "اصلا" این نبود...الانم راضی نیستم که اینطور شده...ولی حالا که دیگه اکثر بچه ها خوندن واسه عوض کردنش دیر شده...بیخیال...ایشالا سر بعدی بیشتر حواسمو جمع میکنم...
- آره...توو این روزای بی غیرت پرور اینهمه شرافت ایولله داره...

محبوبه جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:57 http://sayeban.blogfa.com

شعرها رو خوندم تقریبا.. قشنگ بود ولی فعلا حال و حوصله ی عاشقانه ندارم! احتمالا یه حالت گذراست...
مملیت داره بزرگ میشه یه کم،نه؟ نمیدونم چرا اینجوری حس میکنم...

- امیدوارم همینطوری باشه که میگی...
- نه...فقط ایندفعه کمی اندازه از دستم در رفت!...همین...

الهه جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:11 http://khooneyedel.blogsky.com/

خب خب خب...میبینم که اشک همه رو درآوردی و فقط من نیستم....
اومدم بگم دستت درد نکنه که بامداد جمعه آپ کردی و سر قولت بودی...اینقدر اینجا به اون چوبه تکیه دادم و بست نشستم تا بالاخره چراغ اینجا روشن شد...ساعت کامنت قبلیا رو الان دیدم خودم!
دوباره خوندمش....می ارزید به چشم انتظاری...واقعا می ارزید....ولی همچنان اشکی میشم....
این اشکی شدن ماها نباید ناراحتت کنه ها!برای من که قشنگه این بغض....خیلی چیزا به خاطر همین مملی نوشتهات ثبت شده تو ذهن من و بهشون دقیق شدم..حواسم به خیلی چیزا هست....همین الان هم هر کسی میتونه بیاد و با این مملی نوشتها قهقهه بزنه...یعنی اگر بخواد روزنامه وار بخونتش قهقهه میزنه...چون ظاهر کاملا طنزی داره....ولی ته ته ماجرا تلخه...مثل قهوهٔ ترک میمونه....یه تلخی اصیلی داره که با هیچ شیر و شکری نمیشه مخفیش کرد.....

- بین اون کامنتا با این فقط 6 ساعت فاصله اس! تو خواب نداری احیانا!؟ چجوری دلت میاد جمعه ساعت 11 از خواب بیدار بشی!؟...
- خب راستش نمیخواستم اینجوری بشه...ولی به هرحال خوشحالم که حتی این بغض بنظرت قشنگ میاد...

الهه جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:20 http://khooneyedel.blogsky.com/

خط سوم اونجا که لینک دادی نوشتی امیرعلی "اسماعیلی"...."سلیمانیه" فامیلیش همونجور که تو خط دوم نوشتی...شعرهاش رو هم خوندم....راست میگی....محشره.....غرق میکنه آدمو.....

ممنون که گفتی...اصلاحش کردم (البته طبق نظر کارشناسان اشتباهات اینشکلی توو آپدیتای 3-2 شب به بعد یک امر کاملا طبیعی و حتی ضروریه! - آیکون "قانع شدن جمع!")...

عاطی جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:28

سلام .
الان داری مثلا شاد مینویسی حمید ؟
کاش حداقل اون قبل نوشت اولو نمینوشتی .

- سلام عاطی
- نیتش شاد بود واللا! نمیدونم چرا اینجوری شد!...
- حذف شد...امر دیگه!؟...
- چرا وبلاگتو حذف کردی!؟...

مینا جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:29 http://www.harfebihesaab.blogfa.com

سلام. مرسی از اینکه بالاخره آپ کردی. اونم چی! مملی نوشت!
دلم براش تنگ شده بود.
درمورد پست چیزی نمیتونم بگم جز اینکه خیلی به دلم نشست. مخصوصا چن خط آخر...
کامنت خانوم زائر هم که...
بعضی وقتا آدم فک میکنه این چیزا فقط توو فیلم و قصه اس... ولی متاسفانه اینطوز نیس.

- سلام مینا...
- آره...متاسفانه همینجوریه که میگی...حتی منی که خودم در جنوب شهر بزرگ شدم و هزار و یک تلخی و درشتی روزگار با آدماشو به چشم دیدم وقتی کامنت خانم زائر رو خوندم دقیقا همین فکرا توو سرم اومد...

نیمه جدی جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:35 http://nimejedi.blogsky.com

من خودم تو بچگیام به نوعی شبیه مملی بودم و در نتیجه نوشته هاش اشک الودم نمی کنه ...
من قبلا برایشان گریه کرده ام ...
نمی دانم... فقط از این جبر لعنتی مملی و مهردادساز متنفرم.

- میدونم که با همچین روزایی غریبه نیستی...متاسفم اگه خاطره ای رو برات زنده کردم که نمیخواستی...درکت میکنم...آره...ما گریه هامونو کردیم...
- "جبر لعنتی مملی و مهردادساز "...قشنگ گفتی...منم از این جبر لعنتی متنفرم...

بهار(سلام تنهایی) جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:40

یه خط عنوان نوشتی برای این مطلب که خیلی عجیبه ...
حرفای جدی رو بی خیال همون شوخی بنویس
جالبی این دنیای مجازی اینه که می تونی تظاهر کنی به خوب بودن ولی بازم جالبترش اینه که از کلمه کلمه ی شوخی ها هم میشه جدی جدی فهمید حال اینروزها رو..شعرهای امیر علی اسماعیلی هم خوندم ...

- خط اول کامنتتو نفهمیدم...
- آره! خوشبختانه یا متاسفانه اینجا یجوریه که بخوای یا نخوای به هرحال دیر یا زود لو میری!...برعکس چیزی که بنظر میرسه قایم شدن تووش اصلا راحت نیست...حالا اینکه این خوبه یا نه یه بحث دیگه اس...من که میگم خوبه...

مومو جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:40 http://mo-mo.blogsky.com



اما ...
نه
اینجوری هم می شه نیگا کرد ...
خوبه که مملی چشماش اینجوری می بینه دنیا رو ... فقط به دوست داشتن و دوست نداشتن فکر می کنه و غمگین نیست و همه چیز براش دست یافتنی یه!
و در بند ساعتش و برنامه اش نیست و می تونه با باباش بازی کنه و بهش تو کاشتن گلا کمک کنه! مهرداد حتما همیشه تو آروزی مثل مملی بودن و داشتن ژدرش باغچه بازی کردن با تفنگ تو کوچه و ... می مونه... مملی ولی می تونه یه روز مهرداد بشه!

- "غمگین نیست و همه چیز براش دست یافتنیه"...اینجاشو هم قبول دارم...هم دوس دارم...
- چی بگم واللا!...چند خط آخر خوشبینانه تر از اونه که تو مخ یکی مثل بنده بره!...ولی به هرحال اینم نظریه دیگه...

گنجشکک توییتباز جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:52 http://twitt.blogsky.com/

سلام مملی نویس

چقدر حال می کنم با اینگونه نوشته هات.

حسودیم هم میشه ها!! اصلا امروز همش حسودم، حسودم که تشتک طلاییهاتو هنوز داری ولی من بچه گیام گمشون کردم و الان توییتباز شدم و عجله ای می نویسمو کسی هم نمی خونتشونو و ... و از تلخی هاست!

و بغض های نشکسته دمادم ما
حمید، چرا چیزی عوض نمی شود؟!؟ (جدید نیستم اینجا)

- سلام گنجشکک توییتباز...
- "چرا چیزی عوض نمیشه"؟...منظورتو نفهمیدم...
- جدا آشنایی!؟...خب خودتو رو کن برادر! کیستی سیاهی!؟
- مگه بنده مردم!؟ خودم میخونمت!

علیرضا جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:28 http://yek2se.blogsky.com/

سلام مملی
سلااام
حالت خوبه؟
بابات چطوره؟
کمرش هنوزم درد میکنه؟
آفرین که کمکششش میکنی پسر خوب
آفرین
دوست جدید پیدا کردی؟
مهرداده اسمش؟
خیلییی خوبه
خوش بحالت مملی
که دنیات اینقد پاکه
ما بزرگترا حتی به قاپاق ماشین همسایه هم حسودی میکنیم اما توو ... کاش دلت همیشه همینقدر بزرگ باقی بمونه و به گند کشیده نشه هر روز که بزگتر میشی
هر روز که بیشتر متوجه میشی که میزان آدم بودن تو چشم همه پوله و اسناد منقوله دار کنج قاو صندوق طرف
یا مدل ماشینش یا ...
مملی .. پسر گل ... مملی ....

مملی! :
با سلام!...اتفاقا من یک دوست در محلمان دارم که اسمش علیرضا میباشد که قبلا خیلی از آن نوشته ام! ولی فکر کنم تو آن نیستی چون او از اینحرفها بلد نیست! من نفهمیدم چی گفتی ولی از آن منقوله دار خوشم آمد! خیلی کلمه خنده داری است! از این به بعد به علیرضا میگویم منقوله دار!...باتشکر!

محسن باقرلو جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:37

ظهره ... تازه بیدار شدم ... کامپیوترو روشن کردم ... جزو لینکای آپدیت شده تو رو می بینم و ذوق می کنم ... بهت گفتم که بعضیا توی لینکای بولد شده به چشمم بولد ترن ... باز می کنم و می خونم ... و می رسم به پاراگراف آخر ... بغضم میشکنه و اشک می چیکه رو تنم ... مریم می ترسه و میاد بالا سرم و وختی مملی رو می بینه خیالش راحت میشه ...
می دونی حمید ... دیدی میگن خندوندن آدما با یه نوشته یا یه فیلم سخته ... بنظر من اشک چکوندن هم همونقد سخته ... سخت از این نظر که یعنی چقدر باید یه نوشته و افکار نویسنده ش زلال باشه که آدم بخونه و اشک چشاش تنشو خیس کنه ...
لابد خودتم وخت نوشتنش اشکی شدی ... هوم ؟
خلاصه که مرسی ...
راستی ... خیالت تخت بچچه ... این نوشته اصلن تلخ نیست ... گریه می کنیم چون ما آدما اینروزا دلتنگ زلالی ایم ... همین .

آره هر دوش سخته...ولی من دلم میخواد جزو اونایی باشم که میخندونن...توو زندگی واقعی که به هزار و یک دلیل نمیشه...دلم میخواد حداقل اینجا اینطوری باشم...خیلی وقته که توو فکرشم...میخوام اینجارو تبدیل به یه وبلاگ طنز کنم...حالا که از در و دیوار غم میباره دلم رضا نیست غم باشم روی غم...درد باشم روی درد...حالا میخواد عاشقانه باشه یا روزنوشت یا هرچی...
اصلا خودمم بهش نیاز دارم...وقتی طنز بنویسی حالت هم خوش نباشه با خوندن کامنتا خوش میشه ولی وقتی از غم نوشته باشی هزار شاخه به جوی غصه ات میخوره و میشه رودخونه غم...گیرم با خودش ببرتمون...گیرم حالی هم بده که خوش باشه...به هر حال غصه اس دیگه...اصلا تو بگو اشک دلتنگی زلال بودن...چه توفیری میکنه...ته تهش اشک اشکه دیگه...

کیانا جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:48 http://www.semi-burntgeneration.blogsky.com

گاهی چقد این سادگیا دردناکه ...اینقد که نمیشه یه جورایی نابود میشی از این همه سادگی ...کاش همه مث این مملی بوودن ..کاش مملی هیچوخ بزرگ نشه ...کاش ...دارم خفه میشم از این همه ای کاش ...
کاش همه به همین راحتی شاد بشن ...کاش مملی هیچوخ این چیزا رو نفهمه ...

"کاش همه به همین راحتی شاد بشن"...
بین همه ای کاش ها اینو دوستتر داشتم...اگه شاد بودیم باقیش حل بود...یعنی حل میشد...اگه شاد بودیم...

کلاسور جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:51 http://celasor.persianblog.ir

آرزو میکنم که بزرگ شی مملی و بتونی اون سی دی ها رو بازی کنی و دیگه نندازنت از اتاق بیرون !!!
ولی یادت باشه که اینارو یادت نره و یاد بگیری که کسی رو از اتاق بیرون نندازی. احتمالا مهرداد هم دیگه اون موقع نیست که بتونی توی اتاقش بمونی. صد در صد رفته خارج از کشور ولی مرام بزارو اون پرکلاغ هاتو براش ایمیل کن.

اونوقت ارسال پر کلاغ از امکانات جدید کدوم سرویسه!؟ ... حالا من میگفتم یه چیزی! شما که استاد شبکه ای چرا این اطلاعات غلطو توو مخ بچه مردم میکنی!؟ (آیکون "مبارزه با تشویش اذهان عمومی کودکان!")...

وانیا جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:52

سلام حمیدجان
چقدر مملی برام آشناست وقتی یاد دختربچه ای میفتم که با مامانش برا کار میمودن خونه ی مامانبرزرگ من نتونستم براش یه مهرداد خوب باشم....

- سلام وانیا جان...
- عیبی نداره...واسه "مهرداد بودن" هیچوقت دیر نیست...حالا مهرداد باش

کلاسور جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:55 http://celasor.persianblog.ir

این کامنت بالا خیلی خوشبینانه بود.
اگه بخوام با روال طبیعی بگم ای میشه که : مملی جان سعی کن تو همون چند دقیقه هم که اتاق هستی لذت ببری چون بزرگ بشی از اتاق خودت هم میندازنت بیرون، سی دی ها رو جمع نکن چون هیچ وقت نمیتونی براش دستگاه بخری و میشه آینه ی دق برات. سعی کن یاد بگیری که اگر کسی نیومد کمکت و فقط از چشت شیشه ازت تشکر کرد نری بهش کمک کنی، یاد بگیر که هرکس باید باغچه ی خودش رو تمیز کنه.

راستشو بخوای باز هم این خوشبینانه بود!...
دنیا پر از باغچه هاییه که حالشو اونی میبره که بیلشو نزده...

کلاسور جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:55 http://celasor.persianblog.ir

چشت = پشت !!!!!!!

منو باش که فکر کردم منظورت "چشم" بوده و کلی هم با تعبیر خاص "چشم شیشه" حال کرده بودم!

تیراژه (مهرداد) جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:59 http://www.teerajeh.persianblog.ir


سلام مملی!

خیلی قشنگ بود.

پریروز توی مترو بودم. از لابلای جمعیت یه پسر هم قد مملی داشت لواشک میفروخت. برای لواشک هاش اینجوری تبلیغ میکرد:

لواشک های شور و بد مزه دارم! هر کی بخوره تا شب به رحمت خدا میره! هر کی بخوره دندوناش می ریزه! از بس سفت و بده!

به خاطز لبخندی که روی لبش بود و متد جدید تبلیغاتش لواشکهاش تندتند فروش میرفت

نمیدونم چرا اینو که خوندم یاد اون بچه ی توی مترو افتادم... شبیه مملی بود شاید.

باحال بود!...
کی میدونه...شایدم شبیه بوده

م . ح . م . د جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 13:53 http://www.baghema.blogsky.com/

اجازه میدی سکوت کنم ؟!

آره آقا! چرا که نه! اجازه ما هم دست شماس!...

مهدی پژوم جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 13:55 http://mahdipejom.blogsky.com

درد دارد رفیق...
درد دارد...

آره خب...درد دارد...

دخترآبان جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 14:47 http://fmpr.blogsky.com

نمیدونم چرا ولی اینجور موقعها آدم دوست داره لال بشه ... هیچی نگه ... فقط بذاره اشکاش بریزه بیاد پایین ...
میخوام خوشبختانه نگاه کنم و بگم مملی جون دور نیست اونروزی که کسی از اتاق نندازتت بیرون اما قول بده تو هم کسی رو از اتاق نندازی بیرون اما دیدم زره ... نگم بهتره ..

نه...چرا زره!؟...بعید هم نیست...این دیگه خیلی بدبینانه اس اگه بگیم خوشبخت شدن آدمی مثل مملی غیرممکنه...شایدم شد...

رهگذر جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 15:45 http://mario22.blogfa.com/

لذت بخـــــــــــــــــــــــــش.
می دونی یاد چی افتادم. یاد بچه های آسمان مجید مجیدی بودم موقع خوندن. انگار همون داستان تو امروز تکرار می شه...

"لذت بخـــــــــــــــــــــــــش"...
خیلی چسبید!...مرسی

رها بانو جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 16:18 http://rahabanoo.blogsky.com

با این پستت گریه کردم ... بدجوری هم گریه کردم ... بمیرم واسهء همهء حسرهات مملی ...

مملی حسرتی نداره (یا حداقل الان نمیدونه که داره یا نداره!)...پس نیازی نیست کسی بخاطر غصه ای که وجود نداره بمیره...زنده باش

محسن باقرلو جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 16:22

این وبلاگی هم که معرفی کردی غزلاش معرکه س ... لینکش کردم ... مرسی .

دستت درد نکنه...ممنون

مینا جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 17:32 http://www.harfebihesaab.blogfa.com

حمید جون مملی بیا یه پست غمگینانه! بنویس ببینم چن نفرو میفرستی بیمارستان؟
انقد طنازی نکن بابا. انقد شوخی نکن. ما طاقتشو نداریم...

- نه که حالا چقدرم روی تو یکی اثر گذاشته!...
- من الان بگم غلط کردم تو راضی میشی!؟...واللا دیگه!...

میکائیل جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 18:14

انچه را میبنند که خواهند ، نه انچه که تو خواهی ...
برگ نوشته دیگه از مملی ..
تلخ نه مثل خوردن یه قهوه ....
تلخ مثل زهری که هر چه قدر بخوری تا تمومت کنه ... هیچ فایده ای نداره ... فقط گلوتو میسوزونه میره پایین

راستی سلام حمید ! خوبی پسر؟؟؟

- خط اول کامنتتو نفهمیدم...
- پس یجورایی شبیه مشروبه!...البته منهای مستی و سرخوشیش...
- راستی علیکم السلام!...آره خوبم!...تو خوبی جیگر!؟

پرند جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 18:24 http://ghalamesabz1.blogsky.com

الهی من فدای اون مشمبات بشم مملی......
..............

مهتاب جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 18:29

مملی ...
وقتی صد تا گل به ما می زنی و وسط دروازه ی دلمان ولو می شویم خیلی کیف می دهد ...
یک جور کیف دردناک ...

شما که توو تیم خودمونی مهتاب بانو!...نکنه مملی داره گل به خودی میزنه!

عاطی جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 19:06

هنوز نمیدونم چی بگم درباره این پستت . کامنتای این پستت رو خیلی دوست داشتم . بقول محسن خان زلالی ان ، گفتنی هارو بچه ها خوب گفتن .
ولی دلم برا بابای مملی بیشتر گرفت . بقول تو مملی خوشه حداقل تا وقتی بزرگ شه .

- آره...حرف بچگیا که میاد دلا نرمتر میشه...واسه همینه که حتی از اونایی که انتظارشو نداریم چیزایی میشنویم که دلمونو میلرزونه...
- چرا وبلاگتو حذف کردی!؟...

سیمین جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 19:53

کجا بود آن جهان؟
که کنون به خاطره ام راه بربسته است؟:
-آتش بازی بی دریغ شادی و سرشاری
در نه توهای بی روزن آن فقر صادق.
قصری از آن دست پرنگار و به آیین که تنها
سرپناهکی بود و بوریایی و بس.
کجا شد آن تنعم بی اسباب و خواسته؟
کی گذشت و کجا
آن وقعه ی ناباور
که نان پاره ی ما برده گان گردن کش را
نان خورشی نبود
چرا که لئامت هر وعده گمج
بی نیازی هفته ای بود
که گاه به ماهی می کشید و
گاه
دزدانه از مرزهای خاطره می گریخت
و ما را
حضور ما
کفایت بود؟
(شاملو)

آره...هرچقدر هم که سخت بود باز آسون بود...
"تن از سرمستی جان تغذیه می کرد
چنان که پروانه از طراوت گل"...
هرچقدر هم که نبود باز هرکی یه چیزی داشت...حداقل توو خیالش...
"کجا شد آن تنعم بی اسباب و خواسته؟"...

دلارام جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 19:55 http://delaramam.blogsky.com

گنج این بچه دلشه . من گریه نکردم ولی ،فقط حس کردم بیشتر از قبل دوست دارم مملی رو.دعا کردم کاش دلش همیشه انقدر بزرگ بمونه .غصه خوردم واسه آدم بزرگها.
احساس کردم بزرگیه دل ،با سن و سال رابطه عکس داره .هرچی آدمها بزرگتر ،دلهاشون کوچکتر ...

"رابطه عکس"...نمیدونم...شاید اینطور باشه...شایدم علتش اینه که بچه ها هنوز به جایی نرسیدن که بزرگ بودن دلشون اذیتشون کنه...

فرزانه جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 20:27 http://www.boloure-roya.blogfa.com

بدجوری چشمهام خیس شدن. چقدراین حرفهای مملی برام آشناست.

معلومه که آشناس! ناسلامتی همه مون یه زمانی همینقدی بودیم دیگه!

لاهیگ جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 23:20 http://laahig.blogfa.com

همییییییییین٫ پس عروسی خواهر زاده تونه که هی منو باهاش اشتباه میگیری. خان عمو باید جدول بیشتر حل کنیا

کامنت خانوم زائر هم عجیب به دل آدم میشینه. ندیدمشون٫ ولی مطمئنم که از اون آدمهایی هستن که پر از آرامشه٫ که تو بغلش راحت و بی تعارف بغضهات میشکنه.

- خاک بر سر گیجم! ببخشید اشتباه شد! منظورم برادرزاده بود! ...اصلاحش کردم! (آیکون"اصلاحات!")...
- آره...منم دقیقا همین حسو نسبت به ایشون دارم...

فرشته جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 23:41 http://surusha.blogfa.com

این نوشته مملی در عین اینکه یه لبخند تلخ میشونه رولبت ...اشکاتم از گوشه چشم میچکونه ...

یاد فیلم بچه های آسمان افتادم...

کاش مملی بزرگ که شد ...کاش...کاش بزرگم که شد همه چیو همینجوری قشنگ ببینه و کیف کنه...

متاسفانه اینی که گفتی در دنیای واقعی دست نیافتنیه...ولی میشه جاش این آرزو رو کرد که "خدا کنه بزرگ که شد حداقل دنیارو نازیباتر از اینچیزی که هست نبینه"...

محسن باقرلو شنبه 18 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:27

درخصوص اون خصوصی اطاعت امر شد قربان !

ببخشید اسباب زحمت شدیم! دستت درک نکنه حاج آقا!...

الهه شنبه 18 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:36 http://khooneyedel.blogsky.com/

محض اطلاعت باید بگم که ساعت 11 از خواب بیدار نشدم و ساعت 10 بیدار شدم....بعدشم مجبورم...میفهمی؟!مجبورم!دلم واسه این کچل هم تنگ شده بود....خیلی وقت بود اصلا ازش استفاده نکرده بودم!
گفتی میخوای اینجا رو به وبلاگ طنز تبدیل کنی....خب....پرند به حسابت میرسه و میاد بهت گیر میده....پس من فعلاً راحتت میذارم...با تشکر از همکار عزیزم پرند جون

- برای چی مجبوری اول صبح بلند شی!؟ نونوایی!؟ کله پزی!؟...خب بگیر بخواب دیگه!...
- اصلا حالا که اینجوری شد از لج تو و پرند هم که شده یه وبلاگ فول طنز میزنم! سردرشم مینویسم "طنز! بدون تعطیلی! حتی در ایام تاسوعا و عاشورا!"

فلوت زن شنبه 18 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 02:06 http://flutezan.blogsky.com/

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام.

قبل نوشت خیلی خوب بود ! حال ِ خوبی بهم می ده شعرهای این سبکی !

مملی نوشت هم که عالی بود ! هنوز دو خط بیشتر ازش نخونده بودم که یاد فیلم بچه های آسمان افتادم ! اون فیلم رو خیلی دوست داشتم و دارم ! تا حالا ۲ ، ۳ بار دیدم و دلم می خواد بازم ببینم ! خط به خط مملی نوشتت مثل اون فیلم شد برام و از جلوی چشمام گذشت...
سادگی ِ دوران ِ کودکی زیبا و شیرینه اما ، اما همیشه منو می ترسونه ! معصومیت ِ بچه ها همیشه منو می ترسونه ! چون نمی دونم چی در انتظارشونه و تا یه بچه می بینم عوض اینکه خوشحال شم دلم می گیره ، بخصوص اگه اون بچچه ، بچچه ی یه خانواده ی متوسط یا فقیر باشه ! مملی های معصوم شاید در کودکی به داشته ها و نداشته هاشون خوش باشن ولی کم کم که بزرگ می شن همین خوشی های دوران ِ کودکی براشون درد می شه ، یه درد سنگین که توو دلشون می مونه ! می بینن دیگه سادگی موجب آسیبشون می شه و ازون جاست که گرگ شدن رو یواش یواش یاد می گیرن که اگه یاد نگیرن و ساده بمونن ، توسط گرگ های دیگه دریده می شن !

همه ی ماها توو کودکیمون کم و بیش مملی وار زندگی کردیم و می تونیم حرفای مملی ، کلمه به کلمه شو بفهمیم ، درک کنیم . اما وقتی بزرگ شدیم با یادآوری کودکیمون شاید لبخندی زدیم ولی لبخند ِ تلخ !

کاش هیچوقت مجبور نمی شدیم در طول ِ زندگی راه و رسم ِ گرگ شدن رو یاد بگیریم ! حتی اگه نخوائیم گرگ باشیم ، به زور راه و رسمشو یادمون می دن !

- سلام فلوت زن...
- بترسیم یا نه به هرحال فردا خب یا بد برای بچه ها میاد...پس بهتره از دیدن سادگیشون لذت ببریم...بیخیال اینکه فردا چی میخواد بشه...اینکه ما بترسیم یا نه که چیزی رو عوض نمیکنه...اینجوری فقط خودمونو از لذت بردن از اون لحظه محروم کردیم...

فلوت زن شنبه 18 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 02:13 http://flutezan.blogsky.com/

مملی جان ، مطمئن باش واشر لوزی و ساچمه و پر کلاغ و در خودکار براق و تشتکهای طلایی که خودت آنها را سوراخ کرده ای هم برای مهرداد یادگاری های دوست داشتنی و جالبی هستند ، حتی شاید مجبور باشد یواشکی و دور و از چشم پدر و مادرش آنها را نگه دارد .

مطمئن باش مهرداد هم در حسرت ِ یک ساعت آزادی ِ توست ! یک ساعت زمان ِ فراغتی که حقیقتاً از آن ِ خودش باشد و نگرانی ِ کلاس ِ پیانو و کلاس ِ زبان و ... و سرزنش های پدر و مادرش برای تنبلی کردن ها و عقب افتادن هایش نباشد !

حسرت ِ یکبار بودن در کنار پدر بودن و کمک کردن به او را دارد...

جسارتا بنظرم پاراگراف دومش کمی شعاری بود

فلوت زن شنبه 18 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 02:16 http://flutezan.blogsky.com/

اصلاح می کنم :
و نگرانی ِ کلاس ِ پیانو و کلاس ِ زبان و ... و سرزنش های پدر و مادرش برای تنبلی کردن ها و عقب افتادن هایش را نداشته باشد !

حسرت ِ یکبار در کنار پدر بودن و کمک کردن به او را دارد...

به یاد گذشته ها :
همینجوری !

علیکم الهمینجوری!

اشرف گیلانی شنبه 18 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:30 http://babanandad.blogfa.com



مخلصیم داش حمید


................................

جمعه از ابر سیاه خون می چکه
جمعه ها خون جای بارون می چکه

ما بیشتر

هیشـــکی! شنبه 18 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:18 http://www.hishkii.blogsky.com

سلام...
سلام داداشی...
می خواستم بگم.......

- سلام آباجی هیشکی بانو!...
- چی میخواستی بگی!؟ (البته اگه قراره گریه کنی نگو ها! واللا ما راضی نیستیم به خاطر یه کامنت اشک شمارو دربیاریم! )...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد