شبا دستاشونو ناز میکنه...عکس ماه توی حوض...

-

تقدیم نوشت: این ناقابل نوشته را تقدیم میکنم به برادرم محسن که قد تمام دنیا دوستش دارم... 

جای خالی نوشت: جوگیریات کیامهر فیلتر شد...امیدوارم زودتر وبلاگ جدیدش را راه بیندازد...بلاگستان بدون امثال کیامهر خیلی خسته کننده است...مثل خستگی ای که بعد از یک فوتبال گل کوچک طولانی در ظهر تابستان به تنت میماند...وقتی دو تومان کم داری تا یک نوشابه نارنجی پنج تومانی... 

-

*** 

-

من امروز فهمیدم خانم رضایی الکی از خودش میگوید که بهتر است آدم برای آینده اش برنامه ریزی داشته باشد! چون آدم اگر برای آینده اش برنامه ریزی داشته باشد با همه دعوایش میشود! و آن اینجوری بود که من امروز عصر که با بچه ها در کوچه جمع شده بودیم گفتم که میخواهم برای آینده ام برنامه ریزی بکنم که کارخانه نوشابه نارنجی سازی درست بکنم! بعد علیرضا گفت که او هم میخواهد در کارخانه ام باشد و بعد هم مرتضی و امید و مسلم گفتند که آنها هم میخواهند در آن باشند! تا اینجایش خیلی خوب بود چون فکر میکنم نوشابه نارنجی سازی کار سختی است و بهتر است که حداقل چهار نفر به آدم کمک بنمایند!... 

علیرضا گفت که از فردا میاید و نوشابه نارنجی درست میکند ولی عوضش چون تشتک نوشابه خیلی دوست دارد بجای حقوقش باید روزی صد تا تشتک بدهیم برای خود خودش که ببرد خانه شان!...بعد مسلم گفت که اینجوری نمیشود چون اینجوری تشتکهایمان تمام میشود و آنوقت باید نوشابه ها را بریزیم در مشمبا! که من کمی فکر کردم و دیدم اینجوری خیلی بد است که آدم نوشابه را بریزد در مشمبا چون ممکن است سوراخ بشود! برای همین به علیرضا گفتم که از فردا نیاید سرکار! بعد هم علیرضا گفت حالا که اینجوری شد اصلا جیش میکند در نوشابه ها تا هیچکس نوشابه ها را نخرد تا من بدبخت بشوم! که من هم به او چک زدم و دعوایمان شد!... 

بعد که دعوایمان تمام شد و آشتی کردیم مسلم گفت که دوست ندارد نوشابه درست بکند ولی عوضش دوست دارد مثل بابایش که در اداره ها جلوی بقیه وایمیستد و نماز ظهر و عصر میخواند و حقوق میگیرد جلوی کارخانه نوشابه نارنجی سازی نماز بخواند و حقوق بگیرد!...که باز هم علیرضا همه چیز را خراب کرد و گفت که با این عکس دیجیمون که روی پیراهن قرمز مسلم است هیچکس احمق نمیباشد که بیاید پشت او وایستد و نماز بخواند! که مسلم عصبانی شد و او را هل داد توی جوب و بعد خیلی با هم دعوا کردند!...

بعد از اینکه مسلم و علیرضا را سوا کردیم امید گفت که او هم دلش میخواهد مثل بابایش که در کارخانه پلیس است باشد! چون در هر کارخانه چند نفر مثل علیرضا و بابایش هستند که هی میخواهند اعتصاب بکنند (اعتصاب یک چیزی مثل دعوا میباشد) و شیشه دفتر مدیر را بشکنند و سطل آشغالها را آتش بزنند و باید حتما یک نفر باشد که آنها را کتک بزند تا دوباره کار بنمایند!...که علیرضا هم گفت برود با آن بابای چاقالویش که اصلا هم زور ندارد و بعد با لگد زد به پای امید که باز هم دعوا شد!... 

بعد از اینکه امید قهر کرد و رفت خانه شان مرتضی هم گفت که از کار در کارخانه خوشش نمیاید و دلش میخواهد مثل بابایش مسئول خرید باشد! (مسئول خرید یک آدمی است که به او پول میدهند برود با آن برای کارخانه وسایل بخرد ولی در راه کیفش را میدزدند و بعد چون دوست رئیس کارخانه است او را میبخشند و قسط میبندند و هر ماه یه کمی اش را از او میگیرند! ولی نمیدانم چرا بابای مرتضی اصلا فقیر نمیشود و تازه هر روز هم پولش زیاد میشود و برای مرتضی یک دوچرخه قرمز خوشگل میخرد! بابایم میگوید حتما پولش برکت دارد!)...که در اینجا علیرضا همینجوری بیخودی یک چک به مرتضی زد و او هم با کله زد توو دماغ علیرضا و دعوا شد! بعد که دعوا تمام شد و مرتضی رفت خانه شان از علیرضا پرسیدم که چرا مرتضی را زد که او هم گفت کاری که مرتضی میخواسته بکند کار بدی نبوده است ولی چون او یک دوچرخه قرمز خوشگل دارد و به ما نمیدهد بهتر است که هر وقت یادمان افتاد به او چک بزنیم!... 

وقتی همه رفتند و فقط من و علیرضا و داداش کوچک علیرضا ماندیم داداش کوچک علیرضا گفت که او هم میخواهد در کارخانه باشد و پول دربیاورد و مامان بزرگش را ببرد مشهد ولی چون هیچکاری بلد نیست میخواهد مسئول پخش کردن دستکشهای نو بشود و هر روز به همه کارگرها دستکشهای نو بدهد که مثل بابایش شبها دستشان را نکنند توی حوض! (داداش کوچک علیرضا قبلا تعریف کرده بود که بابایش رئیس یک کارخانه بزرگ است و چون به رئیسها فقط سالی دو جفت دستکش میدهند و آنها هم زود پاره میشوند دستشان همیشه درد میکند و شبها آنها را میکنند توی حوض تا دردشان کم بشود)...که علیرضا عصبانی شد و یک پس گردنی محکم به او زد و گفت که نباید همه چیز را برای همه تعریف بکند و بعد دست داداشش که گریه میکرد را گرفت و رفتند خانه! (به نظر من امید راست میگوید! آدمهایی مثل علیرضا همش دنبال دعوا هستند و باید همیشه یک نفر پلیس باشد که آنها را کتک بزند!)... 

وقتی همه رفتند من با خودم فکر کردم که بهتر است کارخانه نوشابه نارنجی سازی درست نکنم چون اینجوری که همه میخواهند یا نماز بخوانند یا کارگرها را کتک بزنند یا کیفشان را گم بکنند بجز خودم هیچکس نمیماند که نوشابه نارنجی درست بکند! من هم تکی فوقش میتوانم روزی ده تا نوشابه درست کنم که خیلی کمتر از یک جعبه است و اصلا به درد نمیخورد! برای همین رفتم توپم را آوردم و بچه ها را صدا کردم و با هم فوتبال بازی کردیم!...پایان گوشه صفحه نوزدهم! 

-

نظرات 161 + ارسال نظر
محسن محمدپور چهارشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 23:55 http://paarseh.blogsky.com

سلام حمید...

سلام محسن جان

مامانگار پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 00:42

...سلام....
...دوووووم...

- سلام بر مامانگار عزیز!...
- شماره حساب میدم هزار تومن بریز کامنت محسنو پاک کنم اول بشی! (آیکون "فروختن آدم در سوتی از ثانیه!")...

مامانگار پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 00:48

..مثل همیشه یه صادقانه نوشت و مملی نوشت قشنگ و دوست داشتنی بود...
...عجب چک و چک بازیی شد حمید...همه از هم کتک خوردند...
...فکرکنم عشق مملی به نوشابه نارنجی اونقدر باشه که با روزی ده تا نوشابه برا خودش هم راضی باشه !!...
تعطیلات خوش بگذره...

ممنونم...به شما هم همینطور

عاطفه پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 00:57

دادا حمید شوما کتابای نیکولا کوچولو رو خوندی؟ اگه نخوندی توصیه میکنم بخونیشون.. احتمال میدم خوشت بیاد.. من با خوندن مملی نوشت های زیبات یاد نیکولا میفتم..

آره...اتفاقا پارسال سر همین مملی ها بود که به لطف یکی از بچه های بلاگستان با نیکولا کوچولو آشنا شدم...
پنج تا از کتاباشو خوندم...محشره...یکی از یکی بهتر...

محسن باقرلو پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:36

تو وختی میری توو جلد مملی شاهکاری لعنتی ... شاهکار ...
همیشه بعد از خوندن مملی نوشت ها بغض می مونه ته گلو ...
بغض ته گلو هم که می دونی واسه آدمی مث من خوبه دیگه ...
ولی این بار بیشتر از خود مملی نوشت با این تیکه ش بغضم گرفت :
(( به برادرم محسن که قد تمام دنیا دوستش دارم... ))
همین نیم ساعت پیش قبل از اینکه بیای بالا داشتم به محبوب می گفتم ...
که حمید خییییلی انسان شریفیه ... خییییلی ... خییییلی ...

- بغض آواره روی دل...تا نشکنه...الهی هیچوقت بغضی توو گلوت نباشه و جاش هزار لبخند رو لبت باشه و هزار امید توو دلت...
- ممنونم...امیدوارم همینجوری باشه که میگی

محسن باقرلو پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:38

حمید این هدر جدید وبلاگمو ...
خیلی دوس دارم ...
یعنی حس و حال و فضاش
دقیقن زندگی خود خودمه ...
ابری و سرد متلاطم و غمگین ...
غمگین عینهو همون پیرزنه
که آخرین سربازی که از جنگ برمیگرده پسرش نیست ...

فهمیدم که چرا عوضش کردی...
شعار نیست اگه بگم این زندگی خود خود خیلی از ماهاست...ولی چه میشه کرد؟...اگه خودمونو به بیخیالی نزنیم که دلمون میپوسه...سخته ولی...میشه لااقل کمی اداشو دراورد...همینشم خویه...

تیراژه پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:57 http://tirajehnote.blogfa.com

سلامتی همه ی سربازایی که ....
سلامتی همه ی حوضها و دستها
سلامتی همه ی نمازخوانهای صبح ها و عصرها
سلامتی همه ی دزدا
سلامتی همه ی اونایی که میخوان یه روزی اعتصاب کنن
سلامتی همه ی ...
سلامتی همه ی دستکشای پاره
سلامتی همه ی غرورای شکسته
سلامتی همه ی دلای بند زده
سلامتی مه ییرزنای چشم به راه مانده
سلامتی تو ..او...من...
سلامتی مملی...
یه نوشابه نارنجی تگری ...نوش جانت رفیق ..دمت گرم.

سلامتی همه اونایی که هنوز سلامتی بلدن...سلامتی خودت...
ردیف نشسته روی جدول کنار خیابون...کنار یه توپ پلاستیکی دو لایه...نوش...

محسن باقرلو پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:22

نمی دونم اینکه اینبار مملی نوشتت تلخی ش کمتر از قبلی هاس ، در راستای عقاید این اواخرت عمدی بوده یا نه ولی هر چی که هست خوبه بچچه ... مرسی .

آره عمدی بود...خیلی جاهاشو میشد جور دیگه هم نوشت...

یلدا پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:54 http://delnebeshteh.blogfa.com

سلام
مملی نوشتاتون رو خیلی دوست دارم
به قول داداشتون : تو وختی میری توو جلد مملی شاهکاری لعنتی ... شاهکار ...
و برای کیامهر خیلی ناراحت شدم وبلاگشونو بی نهایت دوست داشتم یه جورایی مثه یه دایره المعرف یا مرجع بود توی وبلاگستان

- سلام یلدا...
- دقیقا!...همین نیم ساعت پیش دنبال آدرس یکی از بچه ها میگشتم با توجه به اینکه لینکای محسن هم ترکیده مجبور شدم برم وبلاگ قبلی کیامهر رو بگردم!...

فاطمه شمیم یار پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 03:40

سلاممم حمید خان
میدونی من اغلب نوشته ها علاوه بر متن تیتر نوشته ها رو هم خیلی دوست دارم..یعنی گاهی خودشون کوهی از حس و حرف هستن...
گاهی تیترهای یه کلمه ای خودم رو هم دوست دارم(آیکون یه سر سوزن خودشیفته)
القصه تیترهای نوشته های تو رو هم خیلی دوست دارم...متن هم بی تعارف خیلی ملموس و قابل حسه..
و نشون از کودک درونی خلاق و زنده داره با همه ی مشکلات بیرونی و درونی که وجود داره...
.
در ضمن من کلمات پایانی رو هم خیلی دوست دارم
مثل ۴ کلمه پایانی متنِت...
شرمنده همش از دوست داشتن های خودمون گفتیم هااا

- سلام فاطمه عزیز...
- چون خودمم روی عنوان پستها وسواس دارم همیشه به عنوان پستهایی که توو وبلاگهای بچه ها میخونم دقت میکنم (در وصف وسواسی که دارم همین بس که گاهی برای عنوان پستها بیشتر از خودشون وقت میذارم!)...عنوانهایی که تو انتخاب میکنی رو دوس دارم...عنوانهای محسن رو هم دوس دارم...همینطور برای میرزا قلمدون رو...نمیدونم میرزا رو میخونی یا نه...عنوانهاش بی نظیرن...

فاطمه شمیم یار پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 03:42

در ضمن شما به اون ساعت کامنت توجه نکن...خرابه برادر من ..باطری بذار برا ساعتت خوب

یا پیغمبر! الان دیدم!...تو خواب نداری احیانا!؟

پرند پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 04:03 http://ghalamesabz1.blogsky.com

من احساس کردم اون قسمت دستکش‌ها به قول خودت "تلخی تزریق شده" داشت...
یعنی یه جورایی غیرمنتظره بود برام اون بخش... اصلاً خوب داخل داستان حل نشده بود... انگار به زور به خوردش داده شد... دوسش نداشتم...
ولی در مجموع موضوعش رو دوست داشتم... دعوای بچگانه سر کارخونه‌ی نوشابه نارنجی...
نوشابه نارنجی توی مشمبا...

نه به جان خودم! تازه کلی از تلخیاشو زدم!...مثل شرح کتک خوردن داداش علیرضا توو اعتصاب کارگرای کارخونه و حسرتهای مملی و بقیه بچه ها برای نوشابه نارنجی و کلی چیزای دیگه!...
ولی قبول دارم که اون قسمت دستکش خوب درنیومده...

پرند پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 04:07 http://ghalamesabz1.blogsky.com

الآن متوجه اسم پستت شدم...
یعنی وقتی متن رو خوندم اسم پستت رو ندیده بودم...
ظاهراً با توجه به اسمی که انتخاب کردی تکیه‌ات باید روی همون بخشی بوده باشه که من معتقدم خوب نبود...
ولی من با توجه به بخش آبی رنگ پست و این جمله‌ی آخر که
"آدمهایی مثل علیرضا همش دنبال دعوا هستند و باید همیشه یک نفر پلیس باشد که آنها را کتک بزند"
طور دیگه‌ای تصور کردم... حس کردم تکیه‌ات روی چیز دیگه‌ای بوده...

از اینهمه دقتت ممنونم...دقیقا همینطوری بود که حدس زدی...
از اول تکیه ام روی همین جمله بود...اصلا قرار بود داستان حول محور داداش علیرضا باشه که توو اعتصاب کارگرا دستگیر شده...ولی تموم که شد دیدم از قالب مملی خارج شده و خیلی تلخ و جدی از آب درومده...برای همین مجبور شدم از سر و تهش بزنم و پای بابای علیرضا و دستکشهارو بکشم وسط...

آوا پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 04:47

دوباره ه میام
فعلااااااااا
یاحق...

مهتاب پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 08:06

آآآی مملی ...
دو سه شب پیش ما نشسته بودیم و داشتیم به تلویزیون ملی فحش می دادیم و کانال عوض می کردیم که شنیدیم یکی توی یک صحنه ای که یادمان نیست چی بود گفت : " مشمبا " ... و ما جیغ زدیم و به خواهرمان گفتیم : وااااای محبوب ! مشمبا , مملی , حمید !!! ... و خواهرمان سر و دستش را یک جورهای بدی تکان داد که یعنی : آره ! فهمیدم ! چته یابو جیغ می زنی ؟!!!
و الان ذوق مرگ می باشیم با دیدن این پست ِ مشمباییی !

چه رفتار بدی دارن باهات!...پاشو بیا اینجا خودم سرپرستیتو قبول میکنم! (آیکون "فریب دختران ساده دل و تشویق به فرار از کانون گرم خانواده و پناه آوردن به گرگهای جامعه!" )...

مهتاب پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 08:10

حمید من عاشق این روندتم که همیشه آخر مملی می مونه و حوضش , عاشق این جمله بودم که مملی به علیرضا گفت "از فردا نیاید سر کار ! " , اون تیکه که دعوا کردند و دعوایشان تمام شد و آشتی کردند و ته همون پاراگراف و نه حتی پاراگراف بعد دوباره " خیلی با هم دعوا کردند ! " , و حکمت چک زدن بخاطر دوچرخه ی قرمز خوشگل , و عنوان ... و عنوان ... و عنوان
و فکر می کنم که شاید بهتره پرانتز ها رو کم کنی . مثل پرانتز طولانی ِ قسمت دستکش . و توضیح داخل پرانتز رو نامحسوس و مختصر جا بدی بین دیالوگ ها ...

حرفتو درباره اصولی نبودن استفاده از پرانتزهای کیلومتری قبول دارم...ولی در این مورد خاص اگه میخواستم قضیه مامور خرید یا دستکشهارو توو دیالوگها جا بدم هرکدومش یه پاراگراف طولانی میشد! لذا بیخیالش شدم!...

هاله پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:17 http://assman.blogsky.com

کاش آدم بزرگا هم مثل مملی باشن
که اگه دیدن قراره دعوایی شه و چک و پس گردنی و کله ای زده شه بیخیال شن ..
ولی نمیشن ! برای خواسته هاشون بقیه رو به جون هم میندازن .. ! خود خواه تر از این حرفان

نکته خیلی خوبی بود...دقیقا همینطوره...مرسی...

لادن پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:18

مرسی
این نوشته هاتونو خیلی دوس دارم
همیشه نوشته هاتونو می خونم خیلی دلنشینن فقط ببخشید که کامنت نمیذارم

نوشابه نارنجی هم همیشه تو بچگی محبوب من بود

به سلامتی شما و مملی نوشابه نارنجی سرمی کشیم

- خوشحالم که از خاموش بودن به در آمدی!...خوش اومدی
- کاش آدرس وبلاگتو میذاشتی...

بی تا پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:57 http://khanoomek.blogfa.com

حمید عزیزم عالی بود ... دلم تنگ شد یهو برای صدات

قربونت برم باجی!...ما هم دلتنگتونیم...

خانوم الف پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:07 http://khanoomealef.blogfa.com/

خب مشکیشو درست کن

جان!؟...

سبا پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:49 http://khaneibarab.persianblog.ir

یه پسر عمو دارم که سالهای قبل که توی کلاس چهارم ابتدائی بوده . یه انشا نوشته بود با موضوع تابستان را چگونه گذراندید.انشاش این بود
ما به قم رفتیم هوا خیلی گرم بود ما کانادادرای خوردیم .بعد رفتیم زیارت اب انجا شور بود ما کانادادرای خوردیم .من برای مادربزرگ یک تسبیح خریدم و یک کانادادارای خوردم ..هوا بسیار گرم بود و ما .در یک انشای یک صفحه ای ۵۰ بار کانادادرای رو استفاده کرده بود در حالی که تنها یک بار اونم بعد از یک پس گردنی براش یه نوشابه شیشه ای خردیده بودند.
یادم معلمش هم یک پس گردنی بهش زده بود الان دو تا پسر داره و همیشه خونشون پره از باکسهای نوشابه خانواده .....دنیایست این کانادادرای نارنجی

ما برای داشتن چیزهای کوچک پس گردنی خوردیم...ما کانادادرای خوردیم...
ما برای داشتن چیزهای کوچک غصه های بزرگ خوردیم...ما کانادادرای خوردیم...
آری خوهر...نسل ما خیلی بدبخت بود...ما...هیچوقت...کانادادرای نخوردیم...

محسن باقرلو پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:01

نمی دونم چرا با این کامنت سبا اشکم در اومد ...

قشنگ بود...کامنتشو دوس دارم...

علیرضا پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:57 http://yek2se.blogsky.com/

سلام مملی
سلام رفیق
حالت خوبه؟
انقد دلم هوای اون وقتا رو کرده
اونوقتا که تو اون هوای آتیشیه تابستون
وسط ظهر
همه بچه ها جمع میشدن تو زمین خاکی محله
دلم برای دعواهای وسط یازکشی تنگ شده
دلم برای اون توپ لایه ای های سبز و قرمز که لنت میبستیم دورش
دلم تنگ شده برای اون چهار تا تیکه اجر یا سنگ
هیچ وقت دوست نداشتم دروازه بان باشم
همیشه سرش دعوا میشد که کی وایسه گلر
اما الان حاضرم برگریم به اون روزا
به خدا میرم تا اخر عمرم وایمیستم دروازه غرم نمیزنم
دلم تنگ شده برای زانو های همیشه زخمیم
برای کف دستامون که وقتی میخوردیم زمین سنگای ریز میرفت زیر پوستشون
دلم تنگ شده برای جر زنی تیمی که میدید داره میبازه واگه بازی به هم نخوره قراره برا این یکیا نوشابه بخره
اگه زندگی اون روزا بود
پس امروز چیه ؟
بچه های امروز چطوری خودشونو زندانی میکنن تو خونه بخاطر ایکس باکس و پلی استیشن ؟
اون زمونا
اون اولا منم نوشابه نارنجی میخوردم
تشتکاشونم جمع میکردم برای بعدن که شاه وزیر بازی میکردیم
یا باهاشون یه جور فرفره میساختیم
ولی بعدنا
نوشابه سیاه دوست داشتم
ولی الان دلم برای اون نارنجیا تنگ شده
برای اون طعم
برای اون روزا
برای اون سادگی
نه این نوشابه های الان
نه این روزا
نه این آشفتگی

- سلام علیرضا...سلام رفیق مملی...
- یارکشی به سبک آرنولد یا راکی؟...بروسلی یا رمبو؟...توپ دولایه...آجر نصفه زرد یا بهمنی...نشستن گلر روی سپر ماشینیکه دروازه بود...زانو و آرنج زخمی...سنگ ریزه زیر پوست کف دست...جرزنی اون سر کوچه اییا...تشتک جای چرخ زیر ماشین چوبی...چه یادته...آره...یادمه...

آرش پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:59

سلام حمید جان!
نارنجی همیشه یه رنگ نوستالژیکه برای من ؛ شاید بخاطر تاکسیهای اون زمونا که سقفشون سفید بود و بدنه نارنجی ؛ شاید بخاطر همین کانادا یا فانتا .
نوشابه هم خیلی نوستالژیکه برای من ؛ یادمه بچه که بودم ( بچه تر که بودم) جلوی مغازه بابام بساط نوشابه داشتم اونوقتا سون آپ هم تازه اومده بود و من خیلی خوشم میومد از شیشه ش ؛ چون شبیه مشروب بود ( اصلن از بچگی من مستعد این فن ِ مخمور بودم )
بعدش دیدم بچه های مغازه بقلی هم اومدن نوشابه گذاشتن حالم گرفته شد . بابام گفت بیا بساط شورت و جوراب و زیرپوش بذار ! من هم قبول کردم .
یه روز یه سربازی اومد گفت شورت مدل دیگه ای نداری؟ گفتم نه مگه این چشه ؟ گفت اینا واسه من خوب نیست دم و دسگام معلوم میشه ( آخه شورته مدا اسلیپ بود)
من نفهمیدم منظورش از دم و دسگاه چیه ولی نخواستم کم بیارم جوری وانمود کردم که انگار فهمیدم .
من بعداز اون روز همش شورت اسلیپ پوشیدم تا بلکه معنی دم و دسگاه رو بفهمم !
وقتی فهمیدم تعجب کردم پس نکنه دم و دسگاه من ایراد داره که معلوم نمیشه . به هر کی نشون دادیم گفتن نه بابا ! دسگاش خوبه ولی وقتی به دَمِش رسید باید دید چیکارست که خدا رو شکر هرکی دم کرده راضی بوده و دوباره هم اومده تازه به دوستاش هم سفارش کرده!
یه روز غروب بابام اومد پیش بساطم گفت بازارت چطور بوده و اینا و از این میگفت که نباید بذاری مشتری رد شه ! مهم نیست اون چی میخاد؛ مهم اینه که تو یه چیزی بهش بفروشی! من منظورشو نگرفتم و داشتم بهش فکر می کردم که یه پسر جوونی که مال دهات اطراف بود ازم پرسید لباس بسکتبال داری؟
منم تا میخواستم بگم نه نداریم که بابام پرید وسط گفت بله که داریم پسر جان ! فک می کنی چی بهش داد؟
حدس بزن!
یه مایو با یه زیرپوش رکابی!
بعد که پسره رفت بابام بهم گفت حالا گرفتی منظورمو؟
من هنوزم وقتی به اون پسره فکر م یکنم دلم میسوزه !

ولی گل کوچیکو نیستم .
یادمه یه بار برای اولین باز جلو خونمون داشتیم بازی می کردیم که داداشم بهم پاس داد ..... دیگه چیزی یادم نمیاد . چون اینجوری که تعریف می کنن یه دوچرخه میزنه بهم و سرم میخوره به جدول و بیهوش می شم ؛ وقتی به هوش اومدو مامانم داشت گریه می کرد وقتی هم به هوش اومدم گریه ش بیشتر شد ؛ طفلی هنوز هم داره برای من گریه می کنم ؛ چون من ته تغاری چهل سالش هستم
اون هنوز گریه می کنه و من همش سرم می خوره به جدولای جورواجور !
تا حالا سرت به جدول عاشقیت خورده؟
طفلک مادرا ! طفلک ماردم! فکر اینکه دوباره برگردم و توچشماش با اون نگاههای مورب و نگران نگاه کنم داغونم میکنه.
اصلن اینارو چرا دارم به تو میگم ؟
بی خیال پسر.
مواظب سرت باش.

- سلام آرش جان...
- خاطره گفتنت هم مدل خودته! آدم بین خنده و غم نوستالژی حیرون میمونه!...
- واسه منم...مادربزرگم یه تلفن نارنجی داشت و یه تلویزیون چهارده اینچ نارنجی...داییمم یه کولر آبی دستی نارنجی داشت...گمونم انروزا نارنجی مد بود...چقدر نارنجی خوب بود...
و نارنجی خوشرنگ پیکان تاکسیای نوی...باورت میشه یکی از معدود خاطره هایی که از اون زمون که شهرستان بودیم و تهران میومدیم همین تاکسی نارنجیا بودن؟...اصلا چرخ ماشینا هم یه صدای دیگه میداد...قیژژژژژ...صدای بوقا هم قشنگتر بود...اصلا اونزمون همه چیز تهران واسم یجوری شیک و قشنگ بود...
- دم مهم نیست آرش جان! بازدم مهمه! (واحد شمارش: کله در ساعت!")...
- پس تو این فقره بچه زرنگ بودن به بابات رفتی!...
- طفلک مادرا...طفلک بچه ها...طفلک ما میون جدول بارونای اینروزا...

علیرضا پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 13:00 http://yek2se.blogsky.com/

امیدوارم سرانجام این پروژه ی در دست اجرای ما مثل پایان این کارخونه نوشابه نارنجی نشه


من یکی که عمرا وجود کنم بهش چک بزنم! میدونی که کیو میگم!؟...

بهار(سلام تنهایی) پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 14:46 http://www.beee-choneh.blogfa.com

من که می تونم کیامهر رو با فیلتر هم که شده بخونم (آیکون یه مرفه بی درد :دی )
حمید کلی کار دارم دیدم آپ کردی فقط اومدم خیلی بی رحمانه اعتراف کنم که یه کلمه از مملی رو هم نخوندم چند خط تقدیم نوشت و جای خالی نوشت رو فقط خوندم ..چون دوست ندارم سر سری بخونم پستت رو پس فعلا نمی خونمش چون حوصله ندارم ...می خونمش به زودی ...

به هرحال دم شما گرم!...

آژو پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 15:31 http://www.honney68.blogfa.com

سلام
مشخصه نوشابه زرد و خیلی دوست داری
تو اون مملی نوشتت هم که عاشقش شدم(داشت به پیرمرده تو مترو توضیح میداد)اونجام گفتی..
چقدر دلم الان نوشابه شیشه ای خواست.حیف شد جمعش کردن

- سلام آژو...
- من دوس ندارم! مملی دوس داره!...حتی در راستای همین دوست داشتنش شهریور ماه پارسال در بیانات تاریخیش فرموده بود! "من در زندگانی ام که تا حالا انجام داده ام سه چیز را خیلی بیشتر دوست دارم! نوشابه نارنجی و آبجی کبری و فوتبال گل کوچک!"...

آوا پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 16:59

دیشب خوندندم پستتو نو حمید خان
جان.امروز دوباااااااااااااره خوندمش
وخووووووووب که رفت زیر پوستم
گریه کردم باهاش حمید خان جان
واسه امیدی که دیگه نییست
واسه علیرضاهایی که بخاطر
حقشون........واسه مملی
واسه کامنت آرش خااااااان
جان که الهی تموووووووم
جدولا از جلوپااااااااااااش
برداشته شه که دییگه
سرش نره بهشووون
بخوره........واسه
..................
................
..............

یاحق...

بخوایم گریه کنیم از این "واسه"ها زیاد داریم...
چند وقته دارم سعی میکنم بهشون یجور دیگه نگاه کنم...

مامانگار پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 18:25

...منکه ارادتمند این یه جور دیگه نگاه کردنتم حمید باقرلو...
...مدتیه که کامنتها و پستهات کاملا اینو نشون میده...
...دروووووووووووووووود...

میدونم که هیچ حرفی رو بی حکمت نمیگی...
خوشحالم که این تغییر به چشمت اومده مامانگار جان...

آژو پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 19:23 http://www.honney68.blogfa.com

خواهش میکنم
شما یکی از دوستای منید.البته اگه قابل بدونید
نه سخته راستش عوض کنم
یه رمز دیگه هم هست فقط متاسفانه اونو ندارید
چون گاهی افتضاح سوتی میدم یا مثلا عکس بی حجاب میزارم از اون لحاظ فقط خانوما میبینن.مگراینکه چادرسرتون کنید راتون بدم!
گرچه قبلش یه عکس ازتون میگیرم

آها! یعنی به دوستان مذکرت فقط رمز عکسای باحجابتو میدی!؟ (آیکون "آژو در نقش مریم مقدس!")...

تیراژه پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 19:51 http://tirajehnote.blogfa.com

به جناب ناجی

تا وقتی که مادرهایی با نگاه های خیس دلنگران ته تغاری های زخمی شده شان هستند که از این جدول به آن جدول بیهوش میشوند...ومنتظرند که پاره ی دلشان از درد به هوش بیاد و خیز برداره واسه جدول لعنتی بعدی..

تا وقتی که پدر هایی هستند که هر روز و هر شب داغون میشن که به جای دخترشان قاب عکسی به دیوار نشسته.. و "آ خدا"یی از ته دل به اسم بغض آوار میشه رو دل بی صاحب مونده شون..

تا وقتی که من و تو و او در حسرت یک "ما" شدن نیم بند دلمون رو تو منقل تنهایی جزغاله میکنیم و کسی نیست که یه شیشه نوشابه نارنجی تگری بذاره رو میز که بتونیم روز و شبمون رو از این گلوی خشک و ملتهب پایین بدیم..

تا وقتی که جدول هست و قاب عکس و چشمای خیس چاره ای نداریم که هی به هم بگیم سرت سلامت رفیق..دلت گرم...
سرتون سلامت......دلتون گرم...

درسته که اینو واسه آرش نوشتی ولی دلم نیومد اینهمه زیبایی رو ببینم و ایولله نگم...
ایولله رفیق...سرت سلامت...و دلت گرم...

پرند پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 20:13 http://ghalamesabz1.blogsky.com

چه اعترافی گرفتم ازت!
از اولم می‌دونستم استعدادهام داره هرز می‌ره!
این همه سوژه تو این مملکت هست من باید بیام از یک ابر متعددالاضلاع اعتراف بگیرم!؟

چمه مگه!؟ (آیکون "بگو چت نیست بنده خدا!؟")...

آژو پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 20:34 http://www.honney68.blogfa.com


-کلا هرچیزی که نمیخوام همه ببینن رمزدارش میکنم.
ولی تبعیض قائل نمیشم.مثل همین عکسای این پست.دلم نمیخواست همه ببینن.فقط هم به اونایی که اعتماد داشتم رمزو دادم.یعنی داده بودم.چون اگه بحت محرم نامحرم باشه الان شما همینم نباید ببینید:دی
- آقا مشکل چادره؟یه گل گلی دارم راسه کار خودتون!

نه بابا تغییر جنسیت دنگ و فنگش بیشتر از این حرفاس!...در اولین گام باید یه چیزایی رو بکنی بندازی دور و بجاش یه چیزای دیگه رو نصب کنی که عمرا تو کت من نمیره! (مثلا باید سبیلتو بکنی بندازی دور و رو سرت چارقد نصب کنی! - آیکون "مثال شرعی!")...

پرند پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 20:34 http://ghalamesabz1.blogsky.com

من به مملی نقد دارم حمید!
خیلی تک بعدی داری بهش نگاه می‌کنی...
فقر... فقر... فقر...
نمی‌دونم خودآگاهه یا ناخودآگاه ولی به نظر من خوب نیست... بعد یه مدت خسته‌کننده می‌شه...
البته این نظر منه... از کامنت‌هایی که بقیه دوستان برای مملی می‌ذارن به نظر نمیاد کسی اینطور فکر کنه...
ولی فکر می‌کنم این پست می‌تونست فان محض باشه... فانی که در عین حال حرفت رو زده بودی... به همین دلیل هم اون بخش که بهش اشاره کردم توی ذوقم زد...

- نقدت به جونم! بگو!...
- راس میگی...اگه یادت باشه اوایل هم توو مملی ها گیر داده بودم به مسائل جنسی تا جایی که صدای محسن هم درومد!...اینم از اشکالاتمه که وقتی گیر میدم به یه چیزی تا پیرشو درنیارم ولش نمیکنم!...تو زندگی واقعی هم همینجوریم...

پرند پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 20:37 http://ghalamesabz1.blogsky.com

آخیش! خیلی وقت بود یه چیزی ننوشته بودی من ایراد بگیرم ازت!
الآن احساس می‌کنم یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شد!!

خب خداروشکر! ایشالا بار سیاه پرونده اعمالتم همینجوری از دوشت برداشته بشه! (آیکون "فاز بالا!")...

میکائیل پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 21:23 http://sizdahname.blogsky.com

سلام حمید ...
شبا دستاشو ناز میکنه .. هر وقت یه عنوان خاص میبینم میدونم یه نوشته خاص میخوای رو کنی .. اره .. یه مملی تازه .. شایدم یه شبه عاشقانه .. ازونای که وقتی رگتو بزنی قطره قطره اروم خون میزنه بیرون و تو لذت میبری .. از نفسی که کم کم میره ....
کارخونه نوشابه نارنجی سازی ...
دقت کردی خودمون چقدر تو بچه گی ها ارزوهایی داشتیم ..
دوست داشتیم یه کاری کنیم و همه رو که مشکل دارن مشکلاشونو حل کنیم .. دنیای پر از ارزوهای کوچیک ...
میشستیم وسطه کوچه شبا .. روی یه پله سنگی خونه یه خانم بزرگ ... حرف میزدیم و حرف میزدیم و حرف ....
تا شب شه و ننه هامون بیان کوچه داد بزنن .. ای بچه بیا تو الان بابات میاد ....
میدونی حمید ... بچگی هامون جنس داشت ... یه جورایی اصیل بود .. دعواهاش و اشتی هاش و همه چیش یه جوره خاص بود .. نه مثل حالا که همه بی هویت شدن و قد سه سوت ادم میفروشن ...
بچگی ها نمیدونستیم شرف چیه و چرا باید باشه .. اما همیشه پشت هم بودیم .. نمیزاشتیم تو دل هیچ کدوم از رفیقامون غم بمونه ...
اون قدیما فاصله روزاش همون یه روز بود ... اما حالا هر روزش یه سال واسه این بچه های دوره زمونه ...


شاید خیلی از وبلاگ ها رو بخونم اما هیچ کجا کامنتاش منو جذب نمی کنه الا اینجا ...
خودش یه دنیاس .. میشه یه دفتر برداشت و حرفای قشنگو توش نوشت ... دیگه نیازی به حرف بزرگ و عارف و سالک نیس .... خود این حرفا یه دنیاس ...

بسه دیگه زیاد حرف زدم ...
کلا گیر دادن به یه چیزی هم تو جواب دادن به کامنتات معلومه حاجی ....

- سلام میکائیل...
- قبل از اینکه برم سر اصل حرف بیزحمت این خط آخر کامنتتو شفاف سازی کن!...منظورتو نفهمیدم!...
- دمت گرم!...زدی توو خال...روی یه پله سنگی...گاهی وقتا با خودم فکر میکنم چی میگفتیم...واقعا چی میگفتیم که ساعتها طولمیکشید و آخرشم باز دلمون میخواست ادامه داشته باشه و مامان که صدامون میکنه نریم خونه!؟...پس چرا الان با اینهمه تنهاییهامون نمیتونیم هیچ دوستی رو بیشتر از دو سه ساعت تحمل کنیم و هی این پا اون پا میکنیم که جدا بشیم و بریم سی خودمون؟...
- چقدر کامنتت خوب بود...بغضم گرفته...از این بغضایی که فقط یه یاد دیگه بسه تا سرریزش کنه...

بهار(سلام تنهایی) پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 23:30

آخی ..این مملی ادم رو میبره به دوران بچگی با این کلمات و جمله های با مزه ...
شبا دستاشونو ناز میکنه...عکس ماه توی حوض...
من نمی دونم این عنوان ها رو از کجا میاری تو که تا ته دل ادم رو می لرزونه ...کم کم دارم با مملی بیشتر همدل میشم ..حس میکنم اگه می تونی اینجوری از زبون یه کودک بزرگ بنویسی علاقه و حست به بچه هاست ...خوبه خیلی ...

خوشحالم که پس از عمه زری حالا شما هم داری کم کم با مملی صلح میکنی!...فقط مونده پرند که اونم اگه خدا زحمت بکشه و اصلاحش (یا نابودش!) کنه دیگه حله! (آیکون "راه گذاشتن پیش پای خدا!")...

دلارام پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 23:58 http://delaramam.blogsky.com

اول از همه بذار اینو بگم : هروقت مملی نوشت میخونم ، توی ذهنم یه پسر بچه دبستانی نقش میبنده و صدای انشا خوندنش رو به وضوح (جدی میگم) میشنوم .این برام خیلی جالبه ...
چرا عمر دعوای اینها انقدر کمه ؟ پس چرا آدم بزرگها با یک جمله ، از هم میبرن ؟ چرا بعد از اینهمه بزن بزن ، مملی بیخیال شد و رفت توپش رو آورد؟ پس چرا آدم بزرگها بعد بگو مگو دلشونو ور میدارن و میرن ...
تو اینهمه نوشتی ، ولی من درگیر خط آخرم .من گذشت رو بین آدمها گم کردم ، من در به در دنبال این حسادتهایی میگردم که عمرش به ساعت هم نمیرسه . من بی قرارم برای دعواهای کودکانه ای که زخم و زیلی شدنهاش در برابر زخم زبونها سوزش نداره .

یکی از چیزایی که باعث میشه کامنتای مملی نوشت هارو بیشتر دوس داشته باشم همینه...اینکه هرکس به فراخور حس و حال و خاطراتش با یه قسمتی از حرفای مملی رفیق میشه...کامنتارو دیدی؟...

کیانا جمعه 11 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 00:14 http://www.semi-burntgeneration.blogsky.com

سلااااااام
صداقت مملی خیلی قابل ستایشه ....
اولش بگم با دلارام خیلی موافقم ... کاش آدما همیشه بچچه بمونن ...
وختی مملی و میخونم ذهنم پر از ای کاش میشه ... ای کاش هایی که ای کاش نبودن ...کاش دنیا و آدماش اینطوری نبودن ...
دنیا اطرامفمون ، جامعه مون پر از همین علیرضا هاس ...علیرضاهایی که میزنن ...علیرضاهایی که بچچگیشون عقده ای واسه بزرگیشون ...
کاش به جای این همه علیرضا ، مملی وجود داش ...اونموقع دنیامون قشنگتر میشد ... حتا با همه تلخیش ...

- سلام کیانا...
- فرقی نمیکنه مملی باشه یا علیرضا...کسی که عقده داشته باشه بالاخره یه جا زهرشو میریزه...یا روی دنیا...یا روی خودش...

تیراژه جمعه 11 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 00:38 http://tirajehnote.blogfa.com

کیانا؟..مطمئنی اگه علیرضا و عصیانهای به حقش نبود دنیا قشنگتر بود؟
علیرضا ی ما هم یه قربانیه...یه قربانی یاغی..که میزنه کاسه کوزه ی همه رو به هم میریزه...که مملی ها خوابشون نبره زیر لحاف این گاز مسموم...
که یادشون نره میشه داد زد..میشه حق رو گرفت...حالا گیریم که راهشو نمیدونه...اخرش هم میشه یه کماندو یا چاقوکش لات محل..ولی همین علیرضا ها هستن که همین یه ذره راه نفس رو باز نگه میذارن که مردم شهر راحت نگن "در شهر خبری نیست" و "شب به خیر نورا"!
اگه این قیصر های افسار گسیخته نباشن که کریم آب منگل ها با پنبه سر همه ی مملی ها رو میبرن بیخ تا بیخ و پخخخخخ!!!
علیرضا اگر چه خشن ولی شهر بدون او از اینی که هست واسه مملی ها ترسناک تر و کشنده تره..بدون اینکه چیزی بفهمن...

به نظر من علیرضاها نه قهرمانن نه ضدقهرمان...نه میشه گفت دنیا بدون اونا قشنگتره و نه میشه گفت سختتر...اونا هم یکی هستن درست مثل دیگران که میتونن خوب یا بد باشن...تنها چیزی که مهمه اینه که جامعه به رسمیت بشناسدشون و کاری نکنه که از اینی که هستن عقده ای تر بشن...
و یادمون نره که فقط در یک حالته که دنیا قشنگتر میشه...اونم وقتیه که با معیارهای ذهنی خودمون بار مثبت یا منفی اضافه ای روی دوش کسی نذاریم...

داود(خورشیدنامه) جمعه 11 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 00:53

چه شیرین چه تلخ

و "بشارت ده به آنها که صبر کرده اند"!...

تیراژه جمعه 11 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:09 http://tirajehnote.blogfa.com

شهر بدون قهرمان و ضد قهرمان میشه یه شهر مرده..
اون وقت اونا!! گاز خواب و رخوت رو رها میکنن تو حلقمون
میخوابیم..میخوریم...زجر میکشیم..در کمال سرخوشی..نه؟..بدون اینکه بفهمیم زیر این خونمردگی که هر روز داره بیشتر میشه یه جراحته....که باید تا ریشه اش چرک نکرده یه فکری به حالش کرد...
شهر ی میشه که زنده و مرده توش فرقی ندارن..شهر ارواح...من با یاغی هام!...حتی اگه اسمشون یه مشت عقده ای باشه که نمیدونن خنجر رو باید از رو بزن یا قفا..و به کی!

حرفتو خریدم...تو یاغی گری رو از جنس هوشنگ شفا میخوای که...

"من از این آهنگ یکسان و مکرر عاصی ام دیگر
من به هر آیین و مسلک کو کسی را از تلاشش باز دارد یاغی ام دیگر
زندگی بایست یک دم یک نفس هم ز جنبش وا نماند
گر چه این جنبش برای مقصدی بیهوده باشد
حتی یک خدا را سجده کردن قرنها او را پرستیدن نمی خواهم
من خدایی تازه می خواهم
گرچه او با آتش ظلمش بسوزاند سراسر ملک هستی را
گر چه او رونق دهد آیین مطرود و حرام می پرستی را
من به ناموس قرون بردگی ها یاغی ام دیگر
یاغی ام من یاغی ام من
گو بگیرندم بسوزندم گو به دار آرزوهایم بیاویزند
گو به سنگ نا حق تکفیر استخوان شعر عصیان قرونم را فرو کوبند
من از این پس یاغی ام دیگر"...

ولی خب...این در دنیای امروز معنیش آنارشیسمه!...اونم از نوع فردگراش...چیزی شبیه فایت کلاب که تهش آدم مجبور میشه رو خودش دست بلند کنه...

علی جمعه 11 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:01 http://alirabiei.blogsky.com

داستانت خیلی قشنگی بود

بازم مثل همیشه شاهکار کردی حمیدخان

ممنونم علی جان

فلوت زن جمعه 11 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:08 http://flutezan.blogsky.com

.
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام.

شبا دستاشونو ناز می کنه ، ماه ِ توی ِحوض...
شبا دستاشونو ناز می کنه ، عکس ِ ماه ، توی حوض...
شبا دستاشونو ناز می کنه ، عکس ِ ماه ِ توی ِ آسمون...

هر جور بخونی
هر جور برداشت کنی ( البته تغییر چندانی در معنیش نیست ! ) قشنگه ! با احساسه !

- سلام فلوت زن بانو جان!...
- آره...معنیش فرقی نمیکنه...ولی اینجوری که تو گفتی قشنگتره

فلوت زن جمعه 11 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:23

این بچه های ساده و دوست داشتنی !
مملی ، علیرضا ، مرتضی ، امید و مسلم !
چقدر دنیاشون قشنگه !
چقدر آرزوهاشون بزرگه در عین حال که کوچیکه !
چقدر وقتی تصورشون می کنم و به آرزوهاشون فکر می کنم خندم می گیره در حالی که بغض می کنم...
اینکه علیرضا حاضره جای حقوقش روزی ۱۰۰ تا تشتک بگیره !
اینکه مسلم نگران تمام شدن تشتک هاست و اینکه مجبور باشند نوشابه ها را درون مشمبا بریزند !
اینکه امید میخواد پلیس باشه چون نگران اینه که فردا در کارخانه افرادی با هم دعوایشان بشه و او باید باشه تا اونها رو کتک بزنه تا دوباره کار کنند !
اینکه...

اینکه دنیای بچه ها قاطی ِ دنیای بزرگا می شه ، دنیایی که فقط از دور و برای بچه ها زیباست و ابهت داره و مهم به نظر می رسه !
اینکه این نگرانی ها ، آخر سر مملی رو نگران می کنه تا حدی که از خیر کارخونه ی نوشابه نارنجی سازی می گذره !

دیگه اینکه
اینکه چقدر مملی نوشت هارو دوست دارم .
دلم برا مملی تنگ شده بود خیلی !!

دقیقا...قاطی میشه ولی فقط تا اونجایی که بچه ها دلشون میخواد...

فلوت زن جمعه 11 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:27

جای خالی نوشتت ، توصیفش به :
خستگی ای که بعد از یک فوتبال گل کوچک طولانی در ظهر تابستان به تنت میماند...وقتی دو تومان کم داری تا یک نوشابه نارنجی پنج تومانی...

عالی بود ، هر چند که هیچوقت تجربش نکردم...
اما خب تونستم تصور کنم ، حس کنم !

امیدوارم هیچوقت تجربه اش نکنی...
امیدوارم نوشابه نارنجیای زندگیت همیشه کنار دستت باشن...

فرشته جمعه 11 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:33 http://feritalkative.blogfa.com/

من عاشق اینجور فکرای بچگونه ام

محسن باقرلو جمعه 11 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 04:35

اینو بخون ... خیلی خوب و ساده توضیح داده ...
حتی خنگی مثل من هم تونست باهاش کار کنه ! :

http://mojtabajavani.blogfa.com/post-8.aspx

شکسته بندی نفرمایید قربان!...خدا کریمه! بالاخره یکی پیدا میشه واسه ما هم از اینا درست کنه! ببین کی گفتم! (آیکون "پس-پیش گویی!")...

محسن باقرلو جمعه 11 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 05:58

با آموزش مصور و گام به گام این پست جناب وب لوگ لینکدونی رو از نو ساختم و اندر کردم توو قالب ! ... یعنی راست راستش خونهء مهدی که بودیم کیامهر سعی کرد یادم بده ولی مخم هنگ بود طفلی خودش ساخت و اندر کرد که باز قر و قاطی و الفبایی و ناقص شد ! ... بعد ساعت سه و نیم که رسیدم خونه نشستم پاش و از رو دست این آموزش مصوره از نو ساختم که فک می کنم و امیدوارم درست شده باشه !
تو ام یه سعی صفا و مروه ای بکن اخوی !

با طناب این کیامهر تو چاه نرو!...این اگه آدم خوبی بود که فبلاگشو هیلتر نمیکردن! (آیکون "دلیل قانع نکننده!")...

محسن باقرلو جمعه 11 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 06:00

نکبتِ دس پا چلفتی برو بخون درست کن دیگه !
من پیرمرد ساعت شیش صبح دارم التماست می کنم !!
( آیکون یه پیرمرد چولسیدهء بی خواب ! )
ما رفتیم بکپیم ...

بیخود التماس نکن! ما گوشمون از این ننه من غریبم بازیها پره پیرمرد! (آیکون "آدم بدهای فیلمهای هندی!")...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد