ایستگاه بعد...هفت تیر...

-

دانه های ریز حرف نوشت: اینجا هستیم!...شدیدا!...
بازگشت نوشت: خوشحالم که دوباره جوگیریات و مهمتر از آن بابک اسحاقی را داریم...

-
***

-
تقدیم نوشت: این شبیه داستان ناقابل را تقدیم میکنم به پرند و قلم سبزش... 

-

***

-
قطار به طرز عجیبی خلوت است...در واگنی که هستم جز من و یک آقای خیلی پیر که موهای سر و صورتش را یکدست با ماشین از ته زده کسی نیست...صدای ضبط شده خانمی که ایستگاههای مترو را اعلام میکند بلند میشود..."ایستگاه بعد، هفت تیر"...از شیشه واگن ایستگاه را نگاه میکنم هیچ تابلویی روی دیوارها نیست. پیرمرد را نگاه میکنم "آقا مگه این ایستگاهی که الان بودیم هفت تیر نبود!؟ مگه بعدی نباید طالقانی باشه؟"...پیرمرد جوری نگاهم میکند که انگار حرفم را نفهمیده و بعد سرش را میندازد پایین...

-
---

-
خرداد هشتاد و هشت بود. تازه با دنیای مجازی آشنا شده بودم. هیچوقت به سیاست علاقه ای نداشتم. آمده بودم داستان بنویسم. شعر بنویسم. طرح بنویسم...ولی جو آنروزها سبز میخواست. هنوز یک ماه نشده بود که بوسیله یکی به اسم سید مرتضی که از نوشته هایم خوشش آمده بود به جمعشان دعوت شدم...یکی از آن جمعهای سیاسی-اعتراضی  فعال دنیای مجازی بودند که بعدها خیلیهایشان دستگیر شدند. حرف میزدند. از مبارزه. از فردای بعد از پیروزی که میگفتند خیلی نزدیکست. برای تجمع ها برنامه ریزی میکردند. موج راه مینداختند. شعار میساختند. ترجمه میکردند. مینوشتند. سرشان حسابی شلوغ بود. من هم شعر و متن مینوشتم. خیلی از کارهای بی نامی که آن دوره دست به دست میگشت کار آن جمع بود. بعضیهایش را خودم نوشته بودم. نوشته هایم را برای سید مرتضی ایمیل میکردم. ده تا یکیش را میپسندید و میفرستاد برای دوستانی که در سایتهای جریان ساز آنزمان داشت...و بعد پخش میشد. آنقدر که تا فردا صبح یک دور چرخیده بود و دوباره به دست خودم رسیده بود. در همان جمع بود که با "او" آشنا شدم...

-
---

-
قطار حرکت میکند. دیگر انقدر این مسیر را رفته ام که حتی در تاریکی تونل از روی نقش کابلها میفهمم کجا هستیم. قطار به ایستگاه میرسد. انگار یکی تمام تابلوها را از روی دیوار کنده است. هیچکس در ایستگاه نیست. دربهای قطار بعد از توقفی چند ثانیه ای بسته میشود و قطار حرکت میکند. بعد از خش خشی کوتاه دوباره صدای ضبط شده از بلندگوهای داخل واگن بلند میشود..."ایستگاه بعد، هفت تیر"...پیرمرد را نگاه میکنم که بیخیال نشسته و دارد با خالهای قهوه ای کمرنگ روی دستش بازی میکند. میگویم "آقا! اینجا ایستگاه طالقانیه ها! بعدی دروازه دولت میشه نه هفت تیر! داره اشتباه میگه! شما کجا پیاده میشی؟ جا نمونی؟"...برای لحظه ای زیرچشمی نگاهم میکند و باز مشغول ور رفتن با خالهای روی دستش میشود. دکمه قرمز تماس با راننده در مواقع اضطراری را فشار میدهم و منتظر جواب راننده قطار میشوم..."بفرمایید"...داد میزنم "آقا مگه ایستگاه بعدی دروازه دولت نیست؟ چرا هی میگه هفت تیر؟"...راننده چند لحظه ای سکوت میکند و بعد صدای قطع شدن ارتباط می آید...  

-
--- 

-

"فقط من و خودتیم...خیابون انقلاب از دست رفته...قرار عوض شده...از میدون هفت تیر تا میدون ولیعصر و اگه شد ادامه اش تا جلوی پارک لاله و آخر بلوار کشاورز"...اینبار فرق میکرد. دیگر نمیشد به بهانه هایی مثل اینکه در جمعشان اذیت میشوم و اینجوری راحتترم و این حرف ها از شرکت در تجمع آنروز فرار کنم. "او" از من خواسته بود که بیایم...به آرمانها اعتقاد داشتم. باور داشتم که داریم برای آزادی ایران تلاش میکنیم ولی نمیخواستم جانم را پای قضیه بگذارم. دلم نمیخواست در خیابانها بدوم...دلم نمیخواست باتوم بخورم....و میترسیدم...از صدای موتور...از گاز اشک آور...از صدای شلیک گلوله...از "حیدر حیدر" گفتن هایشان...از همهمه و صدای پاها موقع دویدن...ولی اینبار نمیشد. دیگر بهانه ای نداشتم. قرارمان شد ایستگاه متروی سعدی. از آنجا با مترو تا هفت تیر. قرار شد اگر قطار در هفت تیر توقف نکرد در اولین ایستگاهی که نگه داشت پیاده شویم و برگردیم هفت تیر... 

-

--- 

-

چرا هیچکس در ایستگاهها نیست؟ سر تا ته ایستگاه حتی یک نفر هم نیست. اینجا هم تابلو ندارد. ولی میشناسمش. از بوی ایستگاه میفهمم که دروازه دولتیم. قطار راه میفتد و صدای ضبط شده میگوید "ایستگاه بعد، هفت تیر"...پیرمرد سرش را تکیه داده به میله کنار صندلی و خوابش برده. بلند میشوم بروم با مسافرهای بقیه واگنها صحبت کنم. که بگویم هفت تیر را خیلی وقت است رد کرده ایم. که کسی جا نماند...در واگن کناری هم کسی نیست...و واگن بعدی...تا آخرین واگن را میدوم. جز من و آن پیرمرد کسی در قطار نیست. کابین راننده را نگاه میکنم. آنجا هم کسی نیست...ترسیده ام. برمیگردم واگن خودمان و میزنم به شانه پیرمرد "آقا! آقا! پدرجان! این قطار یجوریه! باید پیاده شیم"... 

-

--- 

-

برای اولین بار ورودی ایستگاه متروی سعدی همدیگر را دیدیم. زیبا بود. مثل ماه میماند. قدش کوتاه بود و چادر مشکی سرش بود. روی پیشانیش جای یک شکستگی کهنه بود که توی چشم میزد. من احمق هم انقدر زل زدم که فهمید و با خنده گفت "یادگار بچگیاس! دوست پسر چهار ساله ام سه چرخه ام رو هل داد و با سر خوردم زمین!"...نمیدانم چرا حرف کم آورده بودم. دلم نمیخواست از جنبش و سیاست حرف بزنم. دلم میخواست بگویم "هفت تیر رو ول کن. بیا بریم یه جا بشینیم حرف بزنیم. ببین خانم...ما باید حرف بزنیم...من اینکاره نیستم"...ولی هیچی نگفتم. از پله ها که پایین میرفتم دستم را گرفت. اصلا رابطه مان اینجوری نبود که بخواهیم دست همدیگر را بگیریم. شوکه شده بودم. فقط خواستم یک چیزی گفته باشم! گفتم "حاج خانوم! گرفتن دست نامحرم اشکال شرعی داره ها!"...خیلی جدی طوری که انتظار نداشتم گفت "بعضی وقتا اشکالی نداره...بعضی وقتا که یکی ترسیده"...بهم برخورد. گفتم "ولی من نترسیدم"...با لبخند نگاهم کرد و گفت "ولی من ترسیدم"...قطار یکی یکی ایستگاهها را رفت بالا. تا ایستگاه هفت تیر. برخلاف انتظار قطار در ایستگاه توقف کرد. پیاده شد. من پشت در ایستادم. نگاهم کرد و گفت "بیا دیگه!"...پاهایم میلرزید. بغضم گرفته بود و میله را چسبیده بودم. چند ثانیه بعد درب قطار بسته شد. از پشت شیشه بهت زده نگاهم میکرد. هیچی نگفت. قطار حرکت کرد. و دیگر ندیدمش... 

-

--- 

- 

قطار می ایستد. باز هم هیچ تابلویی روی دیوارها نیست. هرکاری میکنم پیرمرد بیدار نمیشود. آخرین لحظه قبل از بسته شدن دربها پیاده میشوم. قطار حرکت میکند و پیرمرد را میبرد. ایستگاه در سکوت فرو میرود. هیچکس نیست. انگار سالهاست که کسی پایش را این ایستگاه نگذاشته. همه جا را خاک گرفته. صدای راه رفتنم توی گوشم میپیچد. شروع میکنم به دویدن. راه خروج را پیدا میکنم. پله برقی ها خاموش است. تمام پله ها را یک نفس میدوم تا به خیابان برسم. به آخرین پله ها که میرسم حس میکنم اینجا شبیه آنجایی که باید باشد نیست...پله ها تمام میشود...و میدان هفت تیر جلویم قد علم میکند... 

از روی ته مانده آتش سر خیابان قائم مقام دود بلند میشود...کف آسفالت پر از شیشه های شکسته و سنگ فرشهای خرد شده است...هیچکس در خیابانها نیست، جز زنی که آن دورها روی یک سه چرخه نشسته و باد چادرش را تکان میدهد...با یک دست پیشانی اش را که از آن خون میرود گرفته و با دست دیگرش اشاره میکند که بیایم...بلند داد میزند "بیا دیگه!"...درست مثل کابوسهایم...چشمهایم سیاهی میرود و دیگر چیزی نمیبینم... 

- 

--- 

-

چشمهایم را که باز میکنم رضا بالای سرم است. میپرسم "اینجا کجاست رضا؟"...میگوید "پارک آبی!...نه! شوخی کردم! تهران کلینیکه!"...سرم درد میکند. کوفته ام. میگویم "تشنمه"...در حالیکه از پارچ آب میریزد میگوید "همیشه دردسرت پای منه دیگه! عجب غلطی کردم بهت زنگ زدم! دختره میگفت گوشیتو نگاه کرده دیده آخرین شماره ای که توو گوشیت افتاده شماره منه، اونم زنگ زده به من! شانس که نداریم!"...میگویم "کدوم دختره؟"...چشمک میزند و میگوید "خودتو به اون راه نزن کره خر! همین خانوم چادر چاقچوریه دیگه! ولی ماشالا به چشم خواهری همه چی تمومه ها! فقط اون زخم پیشونیش بد توو چشمه! که اونم ایشالا دستت باز شد ردیفش میکنی! حالا یا با عمل یا با بوسه!"...میزند به شانه ام و بلند بلند میخندد...چشمهایم را میبندم تا از این خواب بیدار شوم...رضا ادامه میدهد "میگفت میدون هفت تیر بودید که یهو سرت گیج رفته و افتادی.  نمیدونی چقدر نگرانت بود. ناراحت نشیا! ولی کمی هم خل و چل میزنه! دستشو گذاشته بود رو پیشونیت و امن یجیب و از اینجور چیزا میخوند! خواستم سر به سرش بذارم گفتم آبجی دست نزن به داداشمون! نامحرمه! گفت بعضی وقتا اشکالی نداره. بعضی وقتا که یکی تب داره"...بعد کمی مکث میکند و با شک میگوید "تو تب داری؟"...چشمهایم را بسته نگه میدارم تا از این خواب بیدار شوم ولی نمیشوم. رضا میگوید "پسر اصلا تو این وقت شب هفت تیر چیکار میکردی!؟"...بالش را میگذارم روی صورتم تا نبیند دارم گریه میکنم...و آرام میگویم "رفته بودم رایمو پس بگیرم"... 

-

نظرات 120 + ارسال نظر
تیراژه دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 06:12 http://tirajehnote.blogfa.com

یعنی من اولین نفرم یا اینکه کامنتها تاییدیه و قبلی ها رو هنوز تایید نکردین؟!

نه! سی چهل تا دیگه قبل تو بود پاکشون کردم تو اول بشی! (آیکون "دروغ گفتن مثل سنجاب!")...

تیراژه دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 06:54 http://tirajehnote.blogfa.com

یک روایت چند گانه
ابتدای مسیر مقدمه چینی هایی که در حقیقت به جای اینکه بستر رخداد حادثه ی اصلی باشند خود حادثه اند.
روایت از جایی به بعد یعنی از همان لحظه ی ایستادن مردّد راوی پشت در های قطار منشعب میشود..دو پاره میشود...و ما در دو مسیر موازی همراهی میکنیم آدمهای روایت را...نگو که مسیرهای موازی به یکجا میرسند هرچند که نقطه ی اشتراکی با هم ندارند..نه...اینجا خیلی فرق داره که تو کدوم پیاده رو باشی...تو یه پیاده رو گلوله خیرات میکنند و دقیقا در پیاده روی مقابل آمار میدن!
نمی فهمم کجای این دوراهی خیال گم شدم...نفهمیدم کدام روایت بود و کدام خیال و از همه مهم تر کدام واقعیت!...شاید اون روزهای دود آلود آنقدر به سرفه ام انداخته که نمیتونم از پس پرده ی اشک بفهمم که یه نوشته فقط میتونه یه نوشته باشه هرچند عمیق..قرار نیست با پرگار و گونیا تطبیقش بدم با ذهن و خاطرات و بریده روزنامه ها ی زنجیره ای!
میدونی چیه حمید؟..دوتا خط موازی تعیین کردی که آخرش به یه جا میرسه..ولی آخر جاده خیلی فرقه بین کسایی که از کدوم پیاده رو اومدن...شاید بگی یه سری ها خب ترسیدن...ترس که گناه نیست..آره گناه نیست...ولی گاهی ننگه...
اینو فهمیدم که اینجا ترسه مفرّ میشه ولی کجا...؟
پشت در قطار یا کف پیاده رو...وقتی که میله رو محکم چسبیدی یا وقتی داری با قدم هایی هرچند لرزان راه میری..تفاوتش از این پیاده رو تا اون پیاده روئه!
تصویر سازی ها..استعاره ها...و واژه های نمادینت محشر بود....و بر عکس خیلی سبزنوشتهای دیگه اصلا گل درشت نبود...(شاید بگی اصلا نخواستی نمادین بنویسی ..آره...ولی هرکسی که اون روزا این طرف پیاده رو بوده یا خیال میکرده که هست یه چیزایی توش میبینه که فرض کن همان "هر کسی از ظن خود شد یار من" ئه قضیه اش!)این همونیه که باید اینجا میخوندیمش...این پستیه که آدمو به حرف میاره...نه اینکه صرفا دوباره یه سری جمله ی شعاری ردیف کنیم و اینها...این پستیه که چنگ میندازه به لجن های لزج این حوض ...این حوضی که خیلی وقته با ماهی های قرمزش رفتن که به خاطره ها بپیوندند...اونوقت ما میمونم و حوضی که نیست...ماهی هایی که زیر این خزه های سبز لجنی دارن جون میدن و ما باد به غبغب که آقا..ما یه روزی سبز بودیم.."سبز"!!!

- یه نوشته هیچوقت نمیتونه فقط یه نوشته باشه...حتی اگه قصه خرگوش و لاکپشت باشه...
- "ترسه مفرّ میشه ولی کجا"...آفرین تیراژه...دقیقا همینه...بعضی موقعیتها نباید برای آدم پیش بیاد...وقتی اومد دیگه فراری ازش نیست...فرار کنی برای همیشه تووش میمونی...اینجوری تمام دنیات میشه هفت تیر...
- درسته...اصلا سعی نکردم نمادین باشه...به تجربه فهمیدم اگه سعی کنم بدتر میشه...یه داستان یا حرف داره یا نداره...اگه داشته باشه هرجوری بگی بالاخره حرفش دیده میشه ولی اگه نداشته باشه هر چی استعاره تنگش بزنی باز درنمیاد!...
- چند خط آخر کامنتت فوق العاده بود...خودش یه پسته...

تیراژه دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 07:05 http://tirajehnote.blogfa.com

سه لایه..یا شاید هم چند لایه!
یه لفافه ی دخترو پسری ترو تمیز و شیک
زیرش یه لایه ی معوج از اجتماع و آرمانگرایی
زیرش فردیت گرایی در نهاد اجتماع
دوباره یه نبض ارمان خواهی
و کل اینها در قالب جامپ کات هایی که از این ایستگاه به آن ایستگاه پرش های ذهنی راوی را از مکان به مکانی دگر..از زمانی به زمان دیگر و از واقعیت تا خیال دنبال میکنند...و در نهایت...انگار که یک نفر اینجا از دست رفته...خیلی مهمه که آخرین تصویری که از راوی در ذهن آن یک نفر نقش بسته چیه...چسبیده به میله ی سرد مترو یا افتاده بر پیاده روی گرم هفت تیر؟..ترس یا تب؟....دقیقا همین..ترس یا تب؟!....جا زدن یا رفتن؟
گرچه همه ی ما به راوی حق میدهیم..هیچ مشمئز کننده نیست ترسش...دقیقا لرزش ترسش را با پوست و خونمان حس میکنیم...اگر میبینی سخت گیری ای هست...خب از چشم پست خودت ببین!

- مهمه که آخرین تصویر توو ذهن کسی که رفته چی باشه؟...من میگم انقدرا هم مهم نیست...مهم آخرین تصویریه که آدم از خودش داره...اگه اینجوری بود همه ما باید میرفتیم میمردیم!...چون به تعداد موهای سرمون آخرین تصویر بد ازمون در ذهن دیگران هست...مهم اینه که بدونیم آخرش با خودمون چند چندیم...
- "سخت گیری"؟...اینو نفهمیدم...

تیراژه دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 07:18 http://tirajehnote.blogfa.com

حواسم هست که این بالا نوشتی "شبیه داستان"
ولی خب..جوری نوشتی که نمیشه به چشم داستان و شبیه داستان بهش نگاه کرد.
پر چانگی صبحگاهی ام را ببخش!
برای پرند عزیز ریشه دارترین سبز ها رو آرزو میکنم.

نفرمایید! حرفای خوشگل شما آبروی اینجاست

سمیرا دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 07:55 http://nahavand.persianblog.ir

رایشو پس گرفت؟

نمیدونم...خودت چی فکر میکنی؟...

بیوطن دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 08:14

گفته بودم عاشقتم رایمو پس میگیرم

ری را دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 08:16 http://narenjestaan.persianblog.ir

مثل همیشه عالی

اشرف گیلانی دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:04 http://babanandad.blogfa.com



اون دست خالی ای که باهاش از هفت تیرها و آزادی ها و انقلاب ها برگشتیم خیلی سرد بود سرده سرد...

...........................................................

خالی نبوده...
اگه بود تا حالا از یادت رفته بود و حرفشم نمیزدی...اگه بود اینجا نمیگفتیش...

گــل گیســـو دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:13 http://gol-gisoo.blogsky.com/

عالی بود...
به احترام همه ی اون کسایی که اون روزا از بینمون رفتن،
به احترام همه ی مادر هایی که هنوز چشم انتظارن،
و به احترام پست زیبای شما تمام قد می ایستم و سکوت میکنم...
حتی سعی میکنم صدای هق هقم به گوش نرسه!

به احترام این حال شما...ما هم...

لادن دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:51

چه حسهای آشنایی
چه مسیرهای آشنایی
چه ترس آشنایی

یاد همه عزیزان سبزمان بخیر

مرسی بابت این پست که مثل همیشه و همه پستهای شما آدمو به فکر وامیداره

آشنایی دادنهای غم زده...مثل دیدن یک دوست توو مجلس ختم یک دوست...

هاله بانو دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:16 http://halehsadeghi.blogsky.com/

آخ جونمی پست جدید
دیگه داشتم ناامید می شدم گفتم این دانه های ریز حرف دیگه جایی برای اینجا نذاشته (نو که می یاد به بازار کهنه می شه دل آزار)

فاطمه شمیم یار دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:21

سلاممم حمید خان
خیلی حرف دارم ولی انگار نمی تونم بچینمشون کنار هم الان...
به احترام نوشته ی بی نظیرت و به احترام همه ی آدم هاو آرمان های واقعی و سبزی که در داستانت جاریست...سکوت می کنم......سکوتی سرشار از حرف و نگاه....
...در ضمن تقدیمی بود شایسته ی پرند عزیز...

سلام فاطمه عزیز...
میفهمم چی میگی...اینکه حرفا کنار هم جور نمیشن رو زیاد تجربه کردم...

ارش پیرزاده دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:10 http://arashpirzadeh.persianblog.ir/

عالی بود .... ارزش این انتظار کشیدنها رو داره دمت گرم هر چند در مورد جنبش سبز و رای گیریها نظرات یکسانی نداریم و ای خیلی زیبا بود

- ممنونم آرش جان...
- مگه میدونی نظر من درباره اینایی که گفتی چیه!؟...
مشتاقتر شدم که حتما یه روز درباره اش بنویسم...

پارمیدا دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:20

سلام
دست مریزاد...تموم روزهای گذشته برام دوباره جون گرفتن...

طاقت بیاریم به قول ترانه ای که خود پرند عزیز بهش ارجاع دادن....
http://www.4shared.com/audio/H7iuNqJ_/Fereydoun_-_Lost_Memories__-_0.htm

این فتنــــه نیز چو فتنه ی چنگیز بگذرد....

شاد باشید و سبز

الهه دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:56 http://khooneyedel.blogsky.com/

سلام حمید....
تموم ترسام زنده شد با این پستت...همهٔ اون حس دور و تسلسل بیفایده...همهٔ اون جا موندنا...زنده موندنا...رفتن بقیه....همهٔ کابوسهام الان جلو چشمم هستن...کابوسایی که چندوقته دوباره برگشتن...تیر خوردن و افتادن رو زمین و ذره ذره جون دادن.....
خیلیا تو اون ایستگاها جا موندن...خیلیا تو خونه هاشون جا موندن...خیلیای دیگه هم روی آسفالت خیابون موندن ولی جا نموندن...رفتن........

- سلام الهه...
- "روی آسفالت خیابون موندن ولی جا نموندن"...ایولله...چقدر قشنگ بود...

الهه دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 13:01 http://khooneyedel.blogsky.com/

از نظر داستان نویسی بخوام نگاه کنم به این پست باید بگم عالی بود...کاملا ریتم داشت...سرگردونی رو کاملا تزریق میکرد به خواننده......
ولی خیلی بیشتر از اصول داستان نویسی و ادبی برای این شبیه داستان مایه گذاشتی...خیلی بیشتر.....
قفسهٔ سینه م تنگ شده...مثل همون وقتایی که خواب میبینم گلوله میخوره وسط سینه م و سینه م تنگ میشه و تنگ میشه تا نفسم بند بیاد و با دستایی که قلبمو گرفتن و سینه مو فشار میدن از خواب بپرم......
چرا اینجوری شدم من؟

فقط تو نیستی...
هر کدوممون یجور کابوس داریم...حالا یکی میفهمه یکی نه...
یکی میفهمه چرا با شنیدن یه اسم غم عالم توو دلش میشینه یکی نه...

بگو "چرا اینجوری شدیم ما؟"...

کاپوچینو دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 13:02 http://capuccino.blogfa.com

خیلی قشنگ بود.
اون بعضی وقتا اشکال نداره هات هم که دیگه آخرش بود.
فک کن!
بعضی وقتا اشکال نداره!
البته از ما که گذشت.
اما برا ما همیشه هیچی اشکال نداشت!!!!!!!

آجز دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 13:15 http://www.ajez.blogsky.com

هی ...

سالهای بدی بود ولی منو تو بد نبودیم * این یه امتحان بود منو تو رد نشودیم...یاد گرفتیم جواب مشت همیشه مشت نیست * زدنو ما باتون خوردیمو اونا ساندیس..

(( نجفی ))

یه نفر دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 13:26

بسیار زیبا بود و هدیه ای شایسته به پرند سبز
سبز باشید و سرفراز

زهرا.ش دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 13:31

خیلی عالی بود...پدر من گفته بود همونطور که شماها زمان انقلاب نبودین و مبارزات رو به خوبی درک نمی کنین،چند سال دیگه هم ،خیلی ها نمی تونن این مبارزه ها رو درک کنن،نمی تونن واقعن اوون روزهارو اوون طوری که بود بفهمن.اما من فکر می کنم این داستان خیلی چیزها رو همون طور که بودن نشون داده.کافیه یه نفر یه ذره ترس و همراه با شجاعتی که از آرمان هاش می گیره تجربه کرده باشه! می فهمه چه خبر بود اون روزا !
راستی! رایشو پس گرفت؟

- روزهارو نوشته ها نگه میدارن...خاطرات، نقل قولها، شعرها و داستانهایی که از اون دوره موندن...خوشبختانه به مدد روشهای جدید انتقال اطلاعات، چیزای زیادی از اون روزا ثبت شده و مونده...حتی بیشتر از اتفاقاتی که حمایت دولتی برای ماندگار کردنشون بوده...
- "ترس همراه با شجاعتی که از آرمان ها میگیره "...فکریم کرد...
- نمیدونم...

میکائیل دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 13:47 http://sizdahname.blogsky.com

سلام حمید ....
خوبی حمید ؟
من نمیدونم خوبم یا نه .. شایدم میدونم باید حرف بزنم یا نه .. کلا هیچی رو نمیدونم .. که شاید تو بدونی.. شایدم تو ندونی ....
همین
رخصت
حرفای قشنگتو دوس دارم

- سلام میکائیل...
- هنوزم سخت حرف میزنی! هنوزم خیلی جاهاشو نمیفهمم!...ولی هنوز هم دوسشون دارم...

مهدی پژوم دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 14:09 http://mahdipejom.blogsky.com

سلام...
شاه کار کردی...
خصوصی برای ات گفت ام...

بابک دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 14:53

حمید عزیز
فوق العاده بود این نوشته
چقدر تصویر سازی قشنگ بود
چقدر معشوقه این داستان دوست داشتنی بود
چقدر این داستان شبیه بود همه ناملایماتی که همیشه بر سر این مردم رفته میره و خواهد رفت
و همیشه درآوردن یه رابطه عاشقانه روی پس زمینه این ماجراجوییهای سیاسی یه تابلو زیبا خلق می کنه
مثل همین که تو تصویر کردی
دستت درست

"شبیه همه ناملایماتی که همیشه بر سر این مردم رفته"...
آره...انگار یکی ایران رو وقتی بچه بوده از روی سه چرخه هل داده...

بابک دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 14:54

راستی منم یه بار تو کامنتها به پرند قول دادم که اولین پست سبزی که نوشتم تقدیمش کنم
خیلی وقت پیش بود
یعنی خیلی وقته من همچین چیزی ننوشتم


خوش به حال پرند که همچین پست محشری به اسم ثبت شد

آره خیلی وقته...
چرا دیگه نمینویسی؟...
کی از فردا خبر داره؟...جای تو بودم امشب مینوشتمش...

خدا نگهت داره

دلارام دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 15:23 http://delaramam.blogsky.com/

چه سردرگمی عجیبی . با قهرمان داستان دویدم توی اون خیابونها ...
اوایل میترسیدم،میگفتم به من چه .من که کسی رو انتخاب نکردم که حالا واسش بجنگم.اونا میرفتن و من جامونده بودم توی حرفهای پوچ خودم،توی خودخواهیام... از مادربزرگم خجالت میکشیدم که پا به پای جونها میدوید و فریاد میزد .تا اینکه منم هم آهنگ شدم با باقی ، منم سبز شدم ،منم خواستم ،اشک ریختم ، فریاد زدم،کتک خوردم ...
حالا امروز با تو و داستانت مرور شد واسم روزهایی که هرچند کم بود اما فصل مشترکی شد برای اونهایی که جوانه زدند .
خوش به حال پرند ...

و خوش بحال من...که آشنای شمام...

حسین دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 15:30 http://sly.blogfa.com

خیلی خوب بود، از اون کابوسهایی که آدم دوست داره، اما با خوندنش یه حسی به آدم دست میده که انگار سالها گذشته و همه شکست رو پذیرفتن.

تا به چی بگی شکست...

میدونی حسین...دوس ندارم چیزی که نوشتم رو توضیح بدم ولی واسه تو میگم...دوس نداشتم آخرش کسی همچین حسی داشته باشه...
پایانش مایوس کننده نبود...مهم نیست که رایشو پس گرفته یا نه...مهم اینه که بالاخره فهمیده واقعا چی میخواسته...برای چی میخواسته... کم چیزی نیست...خیلیامون هنوز اینو نفهمیدیم...

کورش تمدن دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 15:54 http://www.kelkele.blogsky.com

سلام حمید خان با مخلفات
معرکه بود
اولش که پسن رو دیدم پستت به نظرم طولانی بود ولی اخرش اونقدر غرق تصویرسازی های شفافت شدم که از تموم شدنش ناراحت شدم
بینظیر بود

- سلام به روی ماهت!...
- ای خدا! ببین کی داره درباره طولانی بودن پست حرف میزنه! (آیکون "لا اله الا الله!")...

محبوبه دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 17:33 http://sayeban.blogfa.com

کاش همه عاشقانه های دنیا مثل عاشقانه های تو شیرین بود.. کاش می شد دوباره بریم تو خیابونا داد بزنیم و عقده مون رو از زندگی و بدبختی هاش سر دیکتاتورهای شهر خالی کنیم... کاش می شد هنوز امید موج بزنه تو کوچه های شهر و ما تو اوج دلهره عاشق بشیم...
بعضی وقتا که یکی ترسیده.. بعضی وقتا که یکی تب داره.. بعضی وقتا که یکی غم داره.. کاش می شد دستامونو خیرات کنیم واسه آرامش امواتی که از تنهایی به تنگ اومده بودن....... من چی میگم؟...
من جای تو بودم پیداش نمیکردم.. صبر میکردم روز عاشورا، از پل که پایین می افته ، زخم پیشونیش دوباره سر باز کنه...

- بزرگی و شیرینی چشماته که این تلخی مدام رو شیرین میبینه...
- دست رو نباید خیرات کرد...دست رو باید تقدیم کرد...
- دوباره سر باز کنه که چه؟...بس نیست اینهمه زخمی که سر باز کرده؟...

عاطفه دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 19:14

اگه بگم عالی بود بی انصافیه..
یه چیزی ورای عالی..
امیدوارم هیچ وقت کسی از کاری که کرده پشیمون نشه..

لیلا دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 19:55 http://topoli-tanbali.blogfa.com

وقتی که داشتم میخوندم همش تو فکر این بودم که این پست بهترین پستیه که تا حالا تو عوالم وبلاگستان خوندم . داشتم خودمو برای یه کامنت با این مضمون اماده میکردم که به پاراگراف اخر رسیدم . راستش نمیدونم چرا ولی از اون پاراگراف اخر زیاد خوشم نیومد . به نظرم خوب تمومش نکردی. ولی در کل فوق العاده بود . اون تصویر سازیا از مترو با پیرمرد محشر بود .

این عوض شدن فضا در پاراگراف آخر و شکستن حس و حال هرچی که قبلش بوده عمدی بود...میخواستم از سانتی مانتال بودن دربیاد (میدونم که خودت اهل مطالعه ای و منظورمو از این حرف میفهمی پس بیشتر توضیح نمیدم)...

محسن باقرلو دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 21:03

این اواخر داستانهاتو نمی فهمم ... فک کنم اون بار قبلی هم همینو گفتم و نوشتم واست ... یا تو پیچیده تر شدی یا من خنگ تر ... اما این نمی فهمم مطلق نیست ... حسشو درک می کنم و لذذت می برم اما گیجم توی لابیرنتاش ... و تحسینت می کنم برای این هنوز نوشتن از مهم های کمرنگ شده ... کللن تو آدم ایده آلیستی هستی و این خوبه بچچه ... دیدی موضوعشو توو ماشین درست حدس زدم ؟! ... اصلن تقدیم شدنش به پرند امضای این داستانه و البت اینگونه داستانها که داستان نیستن و روایتن ... روایتهایی واقعی از قهرمانهای معمولی اما غیر معمولی ... می بینی ؟ ... حتی حرف زدن در موردشون هم کاری سهل و ممتنعه ... خلاصه که دمت گرم و سرت خوش نازنین .

- یه رج روایت خیالی از حال...یه رج روایت واقعی از گذشته...و یه پایان بندی بعنوان پلی بین این دوتا...به همین راحتی!...قبول کن که خداییش انقدرا هم پیچیده نبود!...
فکر میکنم علت اینکه نفهمیدی همینی باشه که خودت گفتی...اینکه چندوقتیه توو فاز شعر و داستان و نوشته های اینجوری نیستی و برای همین ناخوداگاه بی دقت و بی حوصله میخونیشون...
- به هرحال ما کماکان مخلصیم برادر جان!...

هاله بانو دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 21:15 http://halehsadeghi.blogsky.com/

حمید پستت رو تو شرکت بودم که خوندم می خواستم کامنتم رو بذارم اما پشیمون شدم ترجیح دادم برگردم خونه و با دقت تر بخونم
الان که دوباره داشتم می خوندم خیلی اتفاقی این آهنگ رو هم داشتم گوش می دادم
http://s2.picofile.com/file/7141945157/Yegaanegi_www_sattar_hoo_ir_.mp3.html
اشک تو چشمام جمع شد ... یاد ترس هام افتادم
خیلی قشنگ نوشته بودی ممنون
بعضی قسمتهاش رو خیلی دوست داشتم مثل:
نمیخواستم جانم را پای قضیه بگذارم
از بوی ایستگاه میفهمم
بعضی وقتا که یکی ترسیده
حالا یا با عمل یا با بوسه

"خالی ز کین میخواستیم...نیک و نوین میخواستیم
زیباترین میخواستیم...کی اینچنین میخواستیم؟"...

صوری دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 21:16

سلام
وقتی پستت رو دیدم فکر کردم اوههههه چه طولانیه
وقتی خوندم نفهمیدم چطور تموم شدو رسیدم به آخرش
میدونی زیباییش به چی بود به اینکه شاید با مفهومش نتونم ارتباط برقرار کنم ولی انققققققدر زیبا مینویسی که خیلی ملموس میبینمشون
چقدر معشوقت زیبا بود
معشوقه خودته؟

نه! معشوقه راویه!...

مونا دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 22:01

می کُشی تو آدمو... یه وقتایی اگه بذاری وسطش آدم یه نفس بکشه صواب داره والا...

نفهمیدم!...این الان تعریف بود یا انتقاد به شیوه روایت و سرعت اتفاقات!؟...

مونا دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 23:23

عجیب به پرند حسودیم شد...

پرند سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 00:00 http://ghalamesabz1.blogsky.com

حمید....
.................
دیشب این‌جا رو دیدم و پر از بغض شدم:
http://siyahmashgh.wordpress.com/2011/09/18/%D9%85%D8%B4%DA%A9%D9%84%D8%A7%DB%8C-%D9%81%D9%86%DA%86/#comments
و امشب این پست تو رو....... و پر از اشک...
کاش هنگ نبودم این روزها... کاش خالی نبودم... کاش از سر بی‌واژگی درمونده نبودم... کاش اقلاً می‌تونستم کلامی برای تشکر پیدا کنم تا بدونی این تقدیمت چقدر ارزشمند بود برام... چقدررر....
و حس پستت چقدر ملموس و آشنا... که اگرچه با خیابان انس داشتم اون روزها اما پر بودم و هستم از این ترس‌ها...
بعضی از بچه‌ها پرسیدن رأیشو پس گرفت؟...
نه پس نگرفت... خیلی چیزهای بالاتر و بزرگ‌تر و مهم‌تر از رأی رو هم از دست داد... گاهی فکر می‌کنه کاش رأیی نبود و انتخاباتی... و این همه‌ داشته‌های بر باد رفته...
اما....
در مقابل همه‌ی این‌ها چیزهای بزرگی بدست آورد... و یکی از اون‌ها "لذت با هم بودن" بود... من این حس رو... این بودن رو... این داشته‌ها رو... با دنیا عوض نمی‌کنم و مطمئنم شخصیت داستانت هم همین‌طور...

- ایولله به معرفت این رفیقت که امید تقدیم میکنه...
راست گفته...هنوز میشه امید داد...هنوز میشه امید گرفت...اگه طرفت رفیق باشه...
- "لذت با هم بودن"...قشنگ گفتی..آره...

پرند سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 00:02 http://ghalamesabz1.blogsky.com

مرسی حمید جان...
ممنونم از این هدیه‌ی ارزشمند و خوشحالم که افتخار داشتنش رو بهم دادی...

- باعث افتخارمه که دوستش داشتی
- فقط یه چیزی! دلیل نمیشه که چون واسه خودته بهش انتقادی نداشته باشیا! اصلا به این گیر دادنات معتاد شدم!...جان من بیا و مثل همیشه یه چند تا انتقاد اساسی و ویران کننده بکن جیگرم حال بیاد!
- ولی از شوخی گذشته بیا و اشکالاتش رو بگو...دوس دارم تو بگی...

من و من سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 00:59

از وقتی یادم میاد صیاصت برام مهم بوده... اصلن یه مدارسی میرفتیم که این چیزا رو برامو پررنگ میکردن اما از اون ور... فک می کردیم یه آدمایی خوبن که نبودن... فک می کردیم یه سری چیزا اعتقادات خوبیه که به جاهای خوبی قرار ختم شه که نبود، نشد... علیرغم میل خانوادم چند سالی چیزی بودم که الان نیستم....عقایدی داشتم که الان ندارم... دو سه سالی از بهترین سالهای زندگیمو صرف مخالفت با چیزایی کردم که الان براش مبارزه می کنم... من فقط دنبال خدایی میگشتم که الان گمش کردم... فک میکردم تو جیب ساعتی اوناست، نبود... الان حتی دنبال خدا هم نمیگردم... دغدغه م نیست ...برام مهم نیست حتی... میدونی من دیگه حتی دنبال رایمم نیستم... الان درد من دیگه صیاصی صرف نیست حتی... دردم اجتماعیه...اجتماعه... من جایی کار می کنم که بیشتر وقتم به سکوت میگذره اونجا... حرفام براشون جالب نیست...حرفاشون برام جالب نیست... بزرگترین غمشون زخم زبون مادرشوهرشونه... نه که آدمهای بدی باشن فقط دنیامون فرق می کنه... به طراحی میگن خط خطی...به هنر میگن جفنگ... می خندن به فاین آرت یاقوت... به پول صرف خرید کتاب کردن میگن خریت ...نه که اینها بالذات مهم باشه... میفهمی چی می گم دیگه... من دردم میاد که خیلیا دردشون نمیاد از شلاق و قصاص... که حرفای کتاب دینی رو تکرار می کنن و برمیگردن به قرون وسطی و میگن چشم در مقابل چشم... آدمایی که مذهبی هم نیستن که لااقل دلم نسوزه... دردم که یکی ساعت 4 صبح بره یه جایی وایسه که قبلن میوه و سبزی میفروختن و ببینه کله ی یکی مث هندونه افتاده رو شونه ش ... من خسته م از این همه چس ناله کردنام... روحم زخمی زخمه های این جمعه...این اجتماعه...انقدر چیزا هست که من دیگه دنبال رایم نیستم حمید... دنبال یه چیکه زندگی ام... یه چیکه زندگی که راحت از گلوم پایین بره... یه چیکه زندگی خنک...

میدونی که منم اینروزارو قبلا داشتم...و چقدر حس بدی داره وقتی بهونه ای پیش میاد که آدم یاد اونروزاش میفته...جمعه ای که گذشت یه نیمچه اسباب کشی پیش اومد که باعث شد دفتر کتابای قدیمیم رو ببینم..."خدا کافیست" های شروع دفترها...حدیثها و آیه ها...برای خیلی قدیمم نبودا...تا حتی همین اواخر هم نشونه هاش بود...تا زمون دانشگاه و...
و برگشتم عقب...به زمون خاتمی...و نفرت بی دلیلی که از اصلاح طلبا داشتم و عشق بی دلیل تری که به اینا داشتم...بحثها و طرفداریهای خشک مغزانه ای که میکردم...
گاهی میگم تقصیر ما هم نبوده...چیزی نداشتیم...یه چیزی میخواستیم که بهش چنگ بزنیم...یه حبل المتین میخواستیم...که نداشتیم...که نداریم...

اینارو گفتم که بدونی میفهمم چی میگی...میدونم چی کشیدی...میدونم چی میکشی...کاش یه چیزی یادمون ببره همه اینایی که گذشته...و همه اینایی که هنوز نیومده ولی اومدنش ناگزیره...اگه این باشیم و این بمونیم...

خدیجه زائر سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:04 http://480209.persianblog.ir


ممنون حمید جان..............با احترام سکوت می کنم.

داود(خورشیدنامه) سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:40 http://poooramini.persianblog.ir

همیشه از نویسنده هایی که تکنیک دارند خوشم میومده
امشب این داستان را واسه دوستی خوندم ....
ونیم ساعتی راجع بهش حرف زدیم
....
منو یاد کارهای کارگردان کیل بیل (بیل را بکش) انداخت اسمش چی بود!؟

حالا چرا تارانتینو!؟...

داود(خورشیدنامه) سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:44 http://poooramini.persianblog.ir

یادم اومد :تارانتینو

مهتاب سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 03:13 http://tabemah.blogsky.com

خوش به حال پرند و قلم سبزش ...
...
.........

منجوق سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:18 http://manjoogh.blogfa.com/

میشه از شدت اونجا ( دانه های ریز حرف)بکاهید و کمی بر شدت اینجا ( ابرچندضلعی)بیفزایید
خیلی دلم گرفت دوباره یادم اومد که چه تلاشی کردم تا رایم رو پس بگیرم و من هم مثل بقیه نتونستم. اما هنوز امیدوارم که نه تنها روزی این رای بلکه رای پدر و مادرم در ۱۲ فروردین رو هم پس بگیرم

منصف باش...دوازده فروردین یه انتخابات پاک بود که هنوز اکثریت صحتش رو تایید میکنن...دوازده فروردین مردم به "جمهوری اسلامی" رای دادن...یعنی همین چیزی که هست! حالا اگه نمیدونستن "جمهوری اسلامی" چیه دیگه مشکل خودشون بوده! میخواستن اول بپرسن بعد جلوی صندوق صف کشیدن که بگن "آری"!...

آسمان وانیلی سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:30 http://www.aseman-vanili.persianblog.ir/

عالی بود.
درست مثل اوایل نوشته های سبزت.
من هم همون موقع ها باهات آشنا شدم با نوشته : تو آب می خوری من مست می شوم.
این نوشته ایت هم حال و هوای اون روزها رو داشت بی شیله پیله حرفت رو زدی از اینکه دوست داری زنده بمونی و دوستنداری باتوم بخوری. ولی حرفت رو می زنی.
مواظب ایستگاه های زندگی باش که جا نمونی.
سبز باشی.

یادش بخیر...دقیقا دو سال پیش بود...
"تو آب میخوری و من خود نگاه میشوم. خیال میکنم نگاه میکنی و آه میشوم. آب میشوم، میخوری،میان سینه ات دست میشوم. حکم شرعیش بگو:تو آب میخوری و من مست میشوم!"...

فرشته سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:36 http://surusha.blogfa.com

حمید...
اینجا آیکون تعظیم نداره؟ آیکون از جا بلند شدن و احترام چی؟ آیکون هق هق چطور؟ آیکون آی چه روزایی داشتیم چی؟ آیکون یاد ترسام افتادم؟ یاد دویدنا...یاد باد تو چادر مشکیم...یاد ترس از باتوم...یاد تمام حقهایی که نیست...

چه عشق قشنگی رو تصویر کردی پشت داستانت...
خوش به حال اون پیشونی..اون دستها...
خوش به حال پرند ...

تو بگو...اینجا آیکون آب شدن از خجالت نداره؟...چوبکاری کردید...

بهار(سلام تنهایی) سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:30

تمام روزهای سبز به یادم اومد روزهایی که خیلی ازش نگذشته ولی داره فراموش میشه ...یه بار خوندم اینقدر کامل بود که کامنتی نتونستم بنویسم ولی خوب دلم نمیاد برای نوشته هات کامنتی نذارم ..منظورت رو از شبیه داستان نفهمیدم ...حس کردم شاید کمی واقعی باشه اینه که نوشتی شبیه داستان ...
دانه های ریز حرف رو می خونم واقعا جالبه دم همگیتون گرم ....

قسمت "موضوع بندی" رو ندیدی مگه؟...ستون سمت راست صفحه وبلاگ

آناهیتا سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 14:07 http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

سلام حمید
به نظر من این پست ارزش داره چون الان نوشته شده.الان که همه فکر می کنند تموم شده، نابود شده، فراموش شده...نه هیچی محو نشده.همه آتش زیر خاکستر هستند.این پست و تقدیم کردنش به پرند یعنی هم بستگی، امید، ایمان به کاری که انجام دادیم و پشیمون نیستیم با اینکه هزینه ی سنگینی بخاطرش پرداخت شد...
زیبا بود
همین

آره...تموم نشده...
ادامه داره...توو جایی مهتر از خیابونا...جایی توو ذهن آدمای خیابونا...

محبوب سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 15:12 http://mahboobgharib.blogsky.com

عالی بود حمید عین همیشه ... تو جدن حرف نداری داداش!
اینکه هنوز یکی هست که بیاد و از اون روزا بگه و یادمون بیاره،(هر چند یادمون نرفته، هر جند محاله یادمون بره) اینکه یکی بیاد دوباره اون بغضا رو مهمون گلومون و اشک رو روونهء گونه هامون کنه برا چیزی که بهش میگن: آزادی! عالیه ... عالیه ... خیلی خوبه
ممنونم به خاطر اشکایی که الان دارن گونه هامو خیس میکنن...
یه بالش نداری بدی به من بذارم رو صورتم؟

قربونت برم که انقدر مهربونی...
چرا بپوشونی؟...اشک فرشته تبعیدی آبروی زمینه...

رویا.ت سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 15:30 http://royatadbir.blogfa.com/

سلام . فقط شبیه داستان بود! یه واقعیت از زندگی ما ! دخترم کلاس اول دبستان بود و تا آخرش میشه اول دبیرستان!! واقعا عمری که بر باد رفت! و چه قدر هم بد گذشت!! خیلی خوشبینانه تا یک کم درست بشه دخترم سال اول دانشگاهه! یعنی ما که سوختیم و باطل شدیم!انشاالله اونا مثل ما نشن!

هشت سال مربوط به احمدی نژاد رو میگی!؟...
مگه قبل از اون گلستون بود!؟...قبلشم همین بود دیگه!...

حباب سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 15:37 http://www.mahramaneh1318.blogfa.com

هوم
همه جوره میشه بهش نگاه کرد!
یه وقتایی یه تلنگر یا شایدم ....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد