میخندی و فلورانس میشود غربتمان...بیخیال حکم واتیکان...

-

تسلیت نوشت: رهابانوی عزیز...ما را در غم از دست دادن برادرت شریک بدان...

*** 

تقدیم نوشت: دوستی میگفت نوشته های اخیرت را بس که طولانیند جز انگشت شمار دوستانت که مانده اند کسی نمیخواند. گفتم خیالی نیست...اینجا را به عشق همان انگشت شمار مینویسم...این رفاقت نوشته را تقدیم میکنم به همان انگشت شمار...

-

*** 

-

ورقها را نصف میکنم و دوباره بر میزنم...کتی جون موهایش را از جلوی چشمش کنار میزند. سیگاری که از اول بازی گوشه لبش است را روشن میکند و در حالیکه دودش رو بیرون میدهد بی مقدمه میگوید "تا حالا به این فکر کردی که چرا همونطور که زنهایی وجود دارن که برای پول بدنشون رو در اختیار مردها میذارن هیچوقت مردهایی وجود نداشتن که در ازای پول با زنها بخوابن؟"...ورقها را تقسیم میکنم که زودتر بازی را شروع کنیم تا از حواس پرتی اش موقع اینجور بحثها استفاده کنم!...به رضا میگویم برای کتی جون جاسیگاری بیاورد و بازی را شروع میکنیم. میگویم "کی میدونه؟ شایدم همچین مردایی باشن! ما که از بقیه جاهای دنیا خبر نداریم"...دویست هزار میگذارد وسط. دویست هزار تا هم من میگذارم. میگوید "آره. ممکنه. ولی اگر باشن هم انقدر کم هستن که میشه نادیده گرفتشون"...هیچ کارتی نمیسوزاند. دو کارت میسوزانم و دو تا برمیدارم. میگویم "خب علتهای زیادی داره. قدرت و پول از اول دست مردها بوده. زنها نه پولشو داشتن و نه انگیزه اش رو! چرا باید مسیر این تجارت پرسود رو عوض میکردن وقتی که مردها حاضر بودن برای خوابیدن با اونا بهشون پول بدن؟"...میپرد وسط حرفم و میگوید "اون برای زمون قدیم بود! الان زنها کار میکنن. درآمد دارن ولی همچنان هیچ مردی سراغ تن فروشی نمیره"...نه او چیزی به پول وسط اضافه میکند و نه من. ورقها را رو میکنیم. دست را میبرم. رنگ هستم و در مقابل فقط دو جفت دارد! مثل همیشه بلوف زده!...  

میگویم "خب این فقط یکی از دلایلشه. زنها دوس دارن انتخاب بشن. شأن و مرتبه خودشون رو بالاتر از اون میدونن که برای معاشقه کردن پولی به کسی بدن"...نگاه عاقل اندر سفیهی میندازد و میگوید "پسر جون! نمیدونم چند سالته ولی مطمئنم خیلی از منی که هفته دیگه میرم توو چهل و پنج سال جوانتری. زنهارو نمیشناسی که اینارو میگی"...بخشکی شانس! همین اول فول هستم ولی چون باید این دست را ببازم دو تایش را میسوزانم! میگویم "خب شما بفرمایید دلیلش چیه؟"...صد هزار میگذارد وسط. همراهیش میکنم. میگوید "تنها دلیلش اینه که بسترش مهیا نیست. اگه جایی وجود داشته باشه که یه زن بدون ترس از دردسرهای بعدیش بتونه با یه مرد بخوابه حتما اینکارو میکنه. زنها برخلاف چیزی که شما مردها فکر میکنید بی اندازه تنوع طلب هستن. تمام زنها در خیالشون معاشقه با مردی جز مرد خودشون رو تجربه کردن"...نمیدانم دوست دارد چه جوابی بدهم برای همین سکوت میکنم. دستم را رو میکنم. یک جفت شاه در مقابل دو پِر! دست را میبرد.  میخواهم دست بعد را شروع کنم که لبخند میزند و میگوید "دیگه واسه امروز بسه! باید برم خونه. الان معلم کلاس کنکور دخترم میاد. بازی خوبی بود. مرسی عزیزم!"...بلند میگویم "رضا جان بیا کتی جون رو برسون خونه شون"...در حالیکه دکمه های مانتویش را میبندد میگوید "نه نیازی به زحمت آقا رضا نیست. ماشین آوردم. بای!"...

صدای پایش که توی پله ها میپیچد رضا از اتاقش میاید بیرون! مثل همیشه غر میزند "زنیکه عوضی! همه این دوستات آشغالن! حتی بوشون حالمو به هم میزنه!"...جوابش را نمیدهم و مشغول مرتب کردن میز میشوم. میگوید "امشب چقدر تیغ زدی!؟"...زیر سیگاری را برمیدارم و میروم طرف سطل آشغال گوشه اتاق. میگویم "تیغ چیه!؟ بازی کردیم!"...دهنش را کج میکند و ادای من را درمیاورد "بازی کردیم! خر خودتی! من که مثل اینا ببو گلابی نیستم! چند دست اولتونو نگاه کردم. نه تا تک فقط دست تو چرخید! مگه دو دست ورق چند تا تک داره بزمچه!؟ حالا بگو ببینم چقدر تیغ زدی!؟"...میگویم "پونصد تا! ولی باور کن پنجاه تا بیشتر نمیتونم بهت بدم! فردا با نازی جون بازی دارم اگه ایندفعه سیصد چهارصدتا نبازم دیگه نمیاد!"...ورقها را برمیدارد و با بیخیالی یکی یکی پرت میکند جاهای مختلف اتاق و میگوید "اینا که مایه دارن! ماهی سه چهار تا پونصدتایی باختن چه خیالشونه!؟"...در حالیکه ورقها را از دستش میگیرم میگویم "آخه این چه کاریه!؟ مگه مریضی!؟ پدرم درمیاد اینارو از زیر مبلا دربیارم!"...انگار که حرفم را نشنیده میگوید "خب نگفتی! چرا یکی درمیون بهشون میبازی؟"...خم میشوم و سرباز دل را از زیر صندلی برمیدارم و میگویم "تو اینجور زنهارو نمیشناسی. ممکنه پولش براشون مهم نباشه ولی دوس دارن ببرن. یه دست درشت ببری و بعدش ده دست ریز ببازی یجوری خوشحال میشن که انگار همیشه اونا بردن!"...

میداند از اینکه خاکستر سیگار را روی فرش بریزد بدم میاید ولی باز جلوی چشمم خاکستر سیگار را میریزد روی فرش. میگویم "چرا اینجوری میکنی رضا!؟ این فرشو هفته پیش دادم شستن. اصلا معلوم هست تو امروز چه مرگته!؟"...انگار که منتظر بهانه بوده باشد داد میزند "من چه مرگمه یا تو!؟ خونه منو کردی قمارخونه! هر روز با یکی از این عفریته ها بساط پوکر میچینی و گند میزنی به خونه من اونوقت دستور هم میدی!؟ لاس زدنش با توئه تاکسی مرسی شدنش با من! رضا جان پاشو کتی جونو ببر باشگاه! رضا جان نازی جونو زود ببر خونه الان شوهرش میاد! رضا جان کوفت! رضا جان زهرمار! حالا هم که میگی خاک سیگارمو نریزم زمین! اصلا خونه خودمه! دوس دارم بشاشم توش! به تو چه!؟"...سعی میکنم آرامش کنم. میگویم "قربونت برم چرا ناراحت میشی؟ اصلا خاک سیگارتو بریز توو سر من! خوبه!؟ یه دقیقه بشین کارت دارم"...با عصبانیت سیگارش را روی سرامیک کف اتاق خاموش میکند و مینشیند روی مبل. یک لیوان آب برایش میریزم و میدهم دستش و میگویم "من که نمیتونم ورشون دارم ببرم توو مسافرخونه های میدون راه آهن بازی کنیم! اگه میان فقط بخاطر اینه که آدرس دادنی میگم زعفرانیه کوچه فلان!...اصلا به این فکر کردی که اگه اینا نبودن این چند ماهی که مغازه رو جمع کردی و بیکار خونه نشستی کرایه این خونه از کجا جور میشد؟ به این فکر کردی که خرج این بطری های خوشگل صد هزارتومنی که هفته ای ته دو سه تاشو درمیاری از کجا میاد؟ این غذاهای پرسی فلان قدر و خانومایی که شبا میاری خرج داره رضا جان!"...

سرش را تکان میدهد و میگوید "تو هم فقط بلدی منت بذاری" بلند میشود برود که دستش را میگیرم و میگویم "اذیتم نکن رضا. من خودم داغونم بخدا...فکر میکنی من خوشم میاد با اینایی که همسن عمه ام هستن بشینم ورق بازی کنم و راه به راه از دک و پوزشون تعریف کنم!؟ خوشم میاد مدل لاک ناخن و رنگ رژ لبشونو حفظ کنم که دفعه بعد اگه عوض شده بود بفهمم و یه ربع درباره اینکه چقدر بیشتر بهشون میاد حرف بزنم!؟ خوشم میاد اون مدلی تیپ بزنم که اینا دلشون میخواد؟ اون مدلی حرف بزنم که اینا دوس دارن؟...ببین رضا! به جان خودت فقط تا آخر سال!  تا اون موقع انقدری دراوردم که جفتمون جمع کنیم برای همیشه بریم از این خراب شده. میریم ایتالیا که عاشقشی! با هم یه کار و بار درست و حسابی راه میندازیم! فکرشو بکن! دست تو طلاس! توو همون ایتالیاشم پیتزا بزنی میترکونه! تو پیتزا بزن منم کف زمینو تمیز میکنم! هرچقدرم خواستی ته سیگار بریز رو زمین! خودم زمینو برات لیس میزنم! نوکرتم به خدا! حالا جان من یه لبخند بزن!"...

لبخند کمرنگی میزند و بلند میشود و میرود طرف اتاقش. میگوید "ای بابا تو چقدر خوش خیالی! من عمرا تا آخر سال دوام بیارم. من فاتحه ام خونده اس پسر!"...میگویم "این حرفا چیه؟ خودم پیشمرگت میشم! مگه ندیدی دکتر چی گفت؟ احتمال خوب شدنت خیلی هم کم نیست"...کلاه گیسش را در می آورد. ابروهایش را آرام میکند و میگذارد روی میز و میگوید "آخه اون دکتر خرفت چی حالیشه!؟ تازه اونم گفت فوقش ده درصد! اصلا از لج اون دکتره هم که شده میمیرم!" میرود اتاقش و در را آرام میبندد. ضبط را روشن میکنم. آهنگ فیلم مرسدس است. بغضم را قورت میدهم و بلند میگویم "فردا چهارشنبه استا! نوبت شیمی درمانیته. با کسی قرار نچینی!"...جواب نمیدهد. باز بغضم را به زحمت قورت میدهم و میگویم "دکتر میگفت باید مایعات زیاد بخوری"...از پشت در میگوید "این چهارشنبه نیست الاغ جون! چهارشنبه بعده! خاک سیگارارو هم دست نزن خودم بیدار شدم جمع میکنم!"...سرم را تکیه میدهم به ضبط. میدانم که نمیخواهد بخوابد ولی صدای ضبط را کم میکنم. نیم ساعت بعد در اتاقش را باز میکند. در چارچوب درب می ایستد. صدایش را صاف میکند و میگوید "کی فکرشو میکرد آخر عمری فقط تو شارلاتان قمارباز واسم بمونی! دمت گرم که به فکرمی! حالا پاشو خودتو لوس نکن! شام مهمون من! یه پیتزایی بزنم توو خود ایتالیا هم نتونن لنگه اش رو بزنن! پاشو بابا! قیافه ات شبیه کتی جون شده انقدر زار زدی!"...اشکهایم را پاک میکنم و دوتایی میخندیم... 

-

نظرات 311 + ارسال نظر
علیرضا جمعه 8 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 19:13 http://4malite.blogsky.com

فعلا اول تا برم بخونم !

علیرضا جمعه 8 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 19:28 http://4malite.blogsky.com

شبیه داستان ....... !

اسم موضوع بندی رو از "شبیه داستان" به "داستان" عوض کردم (آیکون "یکی که ترکیده از بس درباره این عبارت "شبیه داستان" توضیح داده و لذا کم آورده و میخواد مثل بچه آدم از این به بعد اینارو در قالب "داستان" بنویسه!")...

آذرنوش جمعه 8 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 19:28 http://azar-noosh.blogfa.com

دوم!برم بخونم وبیام

آذرنوش جمعه 8 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 19:51 http://azar-noosh.blogfa.com

من ازسایه های شب بی رفیقی من از نارفیقانه مردن میترسم...اگر رفیقی باشد که برای من نیست...هرچه هست نارفیقی ست...مشکوکم...به هرچی آدمه مشکوکم...از بس بی معرفتی دیدم ونارو خوردم ونارو خوردن دیدم که از هرچی رفیقه بیزارم...نوشتت غمو پاشید تو دلم نه به خاطر سرطان داشتن رفیق نه به خاطر بدبختی وبی کسیه جونای این مملکته لعنتی اینا غم ودرد هرروز وهرلحظه ی ماست...هربار که پامو توخیابون میزارم وجوناییکه مثلا منم جزشونم ومیبینم تف میندازم به خودم به بشر بودنم وبه هموطن بودنم ...لعنت میفرستم به خودم که هیچ کاری از دستم واسشون برنمیاد چه دختر چه پسر...بگذریم...غمی که نوشتت بم داد فقط واسه اینه که چرا من رفیق ندارم دوست نه رفییییییییق...آهنگ مرسدس به جا ودلنشین بود.وقلمت مثل همیشه عالی.

"دوست نه...رفیق"...
رفیق نداشتن هم قسمتی از این رنج بزرگ زمانه ماست...رنج تنهایی...

محسن محمدپور جمعه 8 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 20:03 http://paarseh.blogsky.com

من هنوزم تا ته نوشته هات میخونم..
مث اینکه اتفاقی با هم تو مسافر خونه رهنما تو میدون راه آهن هم اتاق شدیم و تو نشستی رو تنها صندلییش کنار پنجره ای که اونورش جز تاریکی در شب یا دیوار در روز چیزی نیست و سیگار میکشی و حرف میزنی..
منم رو تخت زهوار در رفته دراز کشیدم و دستا هام رو گذاشتم زیر سرم و انگاری دارم به حرفات گوش میدم..
صبح که بیدار میشیم یادمون نمیاد کی خوابمون برده.. یکیمون زود تر از اون یکی زده بیرون و شاید دیگه همون نبینیم...
راستی اسمت رو نگفتی..یا گفتی و من یادم نیس؟

- میدونم که میخونیم...
باورت میشه این پست رو که مینوشتم همش یاد تو بودم؟...دلم میخواست رفاقتش اون مدلی باشه که تو دوس داری...

- اسممو گفتم...اسمتو گفتی...
خیلی چیزای دیگه هم گفتم...خیلی چیزای دیگه هم گفتی...یادمه...یادته...

رها جمعه 8 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 20:09

فقط واسه اینکه بگم عاشق نوشته های طولانیتم واست کامنت گذاشتم...

انگشت شمار نخواهند بود کسانی که می خوانندت،بعد از خواندت حرفی ندارند که بزنند،سکوتشان علامت رضاست!

موفقیت، سلامتی ،شادی و هرچه خوبی واسه تو...

- ممنونم
- کدوم رهایی؟...چرا آدرس وبتو نذاشتی؟...

محسن محمدپور جمعه 8 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 20:09 http://paarseh.blogsky.com

بعدشم اگه دیدی یه نفری یه روزی با پیش شماره 6695 بهت زنگ زده بردار..
نمیمیری که... فوقش برمیداری میگی اشتباه گرفتی..
شاید یه آدمی یه مردی یه رفیقی وسط میدون انقلاب دلش گرفته باشه و بخواد بهت پیشنهاد بده باهاش بری یه آش بزنی یا یه املت یا هر کوفتی ..اما با هم...
پس بردار..

۶۶۹۵...۶۶۹۵...۶۶۹۵...شش شش نه پنج...
حفظ شدم...ایندفعه زنگ بخوره برمیدارم...

نیما جمعه 8 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 20:36

آیکون آدمی که تصمیم گرفته .... ! هیچی آیکون آدم هیچی و پوچی !

تصمیم گرفته چی!؟...
حواست هست جدیدا خیلی عجیب غریب تر شدی!؟...

نیمه جدی جمعه 8 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 21:04 http://nimejedi.blogsky.com

من که تا ته نوشته ها نه یه بار که دو سه بار میخونم و بی اغراق غرق یه حس خوب میشم. مثل همین حالا که این داستانو خوندم و دارم نصویر سازیاشو دوباره مرور می کنم.
آفرین حمید ....

روی تاثیر این تصویرسازیها خیلی حساب کرده بودم...خوشحالم که به چشمت اومده...

علیرضا جمعه 8 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 21:59 http://4malite.blogsky.com

نه اتفاقا
منظور من این بود که
این واقعا "شبیه داستانه " !

سختتر شد!...
واقعا نمیفهمم...خب حداقل یه راهنمایی کن!

نوا جمعه 8 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 22:00 http://libranova.blogfa.com

مطلبتو نخوندم،فقط اومدم بگم : برگشتم حمید داداش!

مهر ۸۸ تا حالا...میشه دقیقا دو سال...کجا بودی اینهمه وقت؟...
به سلامتی...خوش برگشتی...

کاپوچینو جمعه 8 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 22:10 http://capuccino.blogfa.com

آخی!
گاهی دلم برای داستان هایی که فقط داستانند میگیره!
از اینکه از خط اول تا خط آخر با کلمه هاش زندگی میکنی و بعد....
فراموش میشه...
خیلی عالی بود...

داود(خورشیدنامه) جمعه 8 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 22:12 http://poooramini.persianblog.ir

خیلی خوب شروع شد تصویر سازی ها ی بازی و دیالوگها
خیلی سینمایی شروع شد ...اما یهو اوفت کرد اون وسطاش ....

دقیقا از کجا به بعدش این حس رو بهت میده؟...
میخوام علتشو بفهمم تا سر داستانهای بعدی بیشتر حواسم بهش باشه...

دل آرام جمعه 8 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 22:13 http://delaramam.blogsky.com/

حمید طولانی بودن پستت مهم نیست ، اون جذابیتش مهمه که منه خواننده رو تا آخرش میکشونه ، که با پررنگ شدن لینکت بی تامل روش کلیک میکنم .
پست طولانی مهم نیست ، پست جوندار مهمه که تو استادشی .
با اینکه شاید دفعه اول پستت رو متوجه نشم ، چند بار میخونمش تا یه چیزایی دستگیرم بشه .

ممنونم عزیز...ممنونم که اینهمه برای این ناقابل نوشته ها وقت میذاری

سهبا جمعه 8 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 22:34 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

واسه این داستان قشنگتون نمیتونم چیزی بگم , اما ...
همیشه کلمه به کلمه نوشته هاتون رو می خونم , تا تهش رو ...
نمیشه نخوند ... باور کنین.

ساره جمعه 8 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 22:59 http://www.fereshtegaan.mihanblog.com/

مرد که گریه نمیکنه ! اونوق میشه همین . که اونی که پاش گیر موندنو رفتنه بیاد توی خوش خیالو دلداری بده ... در ضمن به کتی جون بگو مرد اجاره ای هم هست . بگو شیشصد تومن بذاره کنار تا شماره شو بهش بدم !!

این شیشصد تومن رو جدی گفتی!؟

آوا جمعه 8 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 23:38

این قضیه تن فوشی آقایون رو حتما خودتونم درجریان هستین...من همین دوسال پیش بودکه شنیدم در
ازای پول.......(درمورد آقایون)که خب خودتون هم
اشاره کردین....که البته بمراتب خیلی کمتره به
نسبت خانوما.خب اینکه چرااینکارم میکنن رو
منم نمیدونم اما تاجایی که دیدم و شنیدم
درصدبسیارجزئیشون لذت میبرن ازین کار
خب..................اما رفیق...........
رفیق چیز خوبیه.....رفیق ِ خوب خوبه
رفیق ِ با مرام و معرفت خوبه.نه اون
رفیقی که وقت شادی و غمااااات
باهاتن و باهاشونیا.نه از اینا.ازونا
که وقتی میرن یه جایی و روح و
جسمشون آروم می گیره انقد
بی معرفت بازی در نیارن و یه
سراغی ازت بگیرن......حالا
نمی خوادبیان بگن آقا سرت
سلامت و بیادتم و .........
یه حالی یه احوالی...ینی
این میشه رسم روزگاااار
که بری درخوونش وهی
دربزنیو اون لعنتی درو
روت وانکنه؟؟؟تف باین
رفیق که مفففتشم
گرونه..رفیق اونه که
بعد ِسیزده چهاارده
سااال یهویی بهت
بزننننننننننگه بگه
بیمعرفت خوبی؟
و اشک ِ شوق
بیاره به چشات
توروزاااایی که
حسرت یه ناا
رفیییقو می
خوررررررری
آره به این
لعععنتی
مییییگن
ر فیییق
نه اوون
لعنتی.
یاحق...

چه دل پری داری...

هاله بانو جمعه 8 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 23:38 http://halehsadeghi.blogsky.com/

نمی دونم امشب من حالم خوب نیست یا این پست توئه که درد داره یا این آهنگه که ....

آوا جمعه 8 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 23:44

راستی بااا این پست این آهنگه
مرسدسم که زحمت کشیدین
گذاشتین رو گوش دادم..اما
نمی دونم چراااااا وقتی با
آهنگ ِ تیتراژ پایانی کیفر
گوش دادمش یه جوری
بد جوراااااااااااااااااااا
چسبیییییید به ته ِ
اعماق وجودم..
یاحق...

"جون میکنن توو تنشون
مرده مرگن همه شون
توو نگاهشون عشقه و خونه
جوبای خشکشون لنگ بارونه
سفره هاشون پر از بغض و بی نونه
باغچه هاشون پر از بید مجنونه"...

نشنیده بودم...الان که گفتی رفتم پیداش کردم و گوش کردم...
محشره...توو صدای رضا یزدانی یه چیزی هست که هرچی بخونه به دل میشینه...

پروین جمعه 8 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 23:56

خیلی دردناکه آدم بخاطر نیاز مالی مجبور شه به دروغ زندگی کنه :(
خیلی قشنگ بود... مثل همیشه.
درد و شیمی درمانی هم که شده انگار یه بخشی از قصهء زندگی همه امون :(

"دروغ زندگی کردن بخاطر نیاز مالی"...
کارایی که دوس نداریم...توو جاهایی که دوس نداریم...با آدمایی که دوس نداریم...
این کاریه که تقریبا همه ما داریم انجامش میدیم!...

آناهیتا شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 00:04 http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

جالب اینه که چند روز دارم به سرطان فکر می کنم!
به آدم هایی که مجبورن خیلی کارا انجام بدن که ته دلشون راضی نیستن!
فکر من و این پست هماهنگ بود...با تمام دردهای درونی و برونیش، حالم و خوب کرد! چون امیدوار شدم! حالا به چیش بماند!
نکته ی مهم و جالب انگیز تر این پست شناخت قشرهای مختلف جامعه س! یعنی اون جایی که باخت سنگین و چندتا برد ریز ریز و گفته بودی، شاخ در آوردم! این یعنی روانشناسی اخلاق...یعنی مطالعه...یعنی دقت در احوال مردم...خوشم اومد

جدا واسم سوال شد!...
به چیش!؟...واقعا یه چیش امیدوار شدی؟...

الهه شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 00:59 http://khooneyedel.blogsky.com/

نگرانی کتی جون واسه دختر کنکوریش و یادآوری "مادر" بودنش،غم و اشک راوی و یاد آوری "رفیق" بودنش،کلاه گیس رضا و یاد آوری "رفتنی" بودنش....همهٔ اینا یادمون میارن که هر آدمی هزاران وجه داره...خوبی و بدی داره....غم و شادی داره....نجیبی و نانجیبی داره...کثیفی و پاکی داره...و نمیشه قضاوت کرد...هیچوقت نمیشه...هیچوقت......

آفرین...دقیقا همینه...دلم میخواست خواننده بین دوست داشتن یا دوست نداشتن شخصیتهای داستان مردد باشه...
آدمهای سپید و سیاه رو فقط در فیلمها میشه پیدا کرد...آدمهای دنیای واقعی طیفی از رنگ خاکستری هستن...

الهه شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:01 http://khooneyedel.blogsky.com/

خوش به حال سرباز دل....
کاش یکی هم خم میشد و دل رضا و "رفیقش" رو از زیر آوار غم بیرون میکشید....

چقدر خوشگل گفتی...چقدر این کامنتتو دوس دارم...

الهه شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:05 http://khooneyedel.blogsky.com/

خیلی برام جالبه...فضا سازیت رو میگم...گفتگوهایی که همه بک گراندی از ورق بازی داشتن....برام جالبه چون چند وقته همهٔ افکارم دور و بر همین بازی ورق میگرده...یعنی همه ش یه جور ربط پیدا میکنم بین ورق و زندگی...چندتا مینیمال هم نوشته بودم...امشب که اینو خوندم برام خیییلی جالب بود...حالا مینیمالم رو که خوندی احتمالا خودت شباهتش رو میبینی.....
خوشحالم حمید...که تونستی بنویسی...که تصاویر ذهنیت رو تونستی تبدیل به کلمه کنی و بیاری رو صفحه...کاش منم بتونم....

- چهار هفت یازده رو خوندم...باقیشو کی مینویسی؟...
- خودمم خوشحالم که خوب یا بد بالاخره به روی صفحه اومد...امیدوارم هرچه زودتر حضرت کلمه با تو هم آشتی کنه

الهه شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:12 http://khooneyedel.blogsky.com/

"تا حالا به این فکر کردی که چرا همونطور که زنهایی وجود دارن که برای پول بدنشون رو در اختیار مردها میذارن هیچوقت مردهایی وجود نداشتن که در ازای پول با زنها بخوابن؟"
یادمه اون زمانی که یاهو 360 خیلی مد شده بود،پسرا هم پا به پای دخترا عکس و شماره شونو میذاشتن و شارژ ایرانسل میخواستن و نرخ تعیین میکردن واسه همین قضیه...حالا اینکه واقعا پسر بودن یا نه،و اینکه واقعا اینکاره بودن رو نمیدونم...

جدی میگی!؟
البته منظور کتی جون سlکlس حضوری و فیزیکی بود نه سlکlس مجازی و اینترنتی ولی باز در همین حدش هم باورنکردنیه!...

الهه شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:27 http://khooneyedel.blogsky.com/

چقد حرف زدم!چقد حرف دارم هنوز!بیخیال الهه!!!(آیکون مذاکره و مصالحهٔ یکی با خودش!!)
یه چند تا نکته رو یادم رفت بگم...
1.عنوانت معرکه بود حمید....میتونم تا صبح بشینم و تفسیرش کنم...هزار تا تعبیر از توش دربیارم و......
2.نمیدونم منظور اون دوست از انگشت شمار چیه...ولی به نظرم حتی اگر 4 نفر نوشتهٔ من رو دلی بخونن بهتر از اینه که هزار نفر گذری بخونن و واسه ش ارزش قائل نباشن...
از زبون خودم حرف بزنم بهتره...من اصلاً نمیتونم بیام وبلاگت و پستت رو نصفه نیمه بخونم و برم!یعنی اصلا انگشتم نمیتونه رو موس کلیک کنه و صفحه رو ببنده!اصلا هم معنیش این نیست که خیلی آدم با حوصله ای هستما!نه!شده نوشته های 4 خطی رو نخونم و بیحوصله ببندم صفحه رو...ولی میدونم اینجا پست بد نمیخونم...از اینجا دست خالی بیرون نمیرم...و اینجا یکی از معدود جاهاییه که منو به حرف میاره....حتماً تو این مدت متوجه شدی کامنتام چقدددر کوتاه شدن تازه اگر کامنت بذارم واسه کسی!ولی نوشته هات منو به حرف میارن....از این بابت ازت ممنونم...فقط میخوام بدونی خیلی ارزش دارن نوشته هات...هم مفهومشون متفاوته و هم زحمتی که واسه نوشتنشون میکشی از ما پنهون نیست.......
و من همچنان با این آهنگ دارم اشک میریزم........

(آیکون یکی که مذاکراتش حتی با خودش هم به نتیجه نمیرسه!!!)

- چند بار عنوان رو عوض کردم!...قبلش اینا بود! :
تمام دنیا را میبرم تا دوباره موهایت را شانه کنی...
پوکر با گلبولهای سفید...
تک،شاه،بی بی،سرباز،ده...و یک شانه جیبی...
تک سرخ،گلبولهای سفید،شانه جیبی سبز...ایتالیا...ایتالیا...
موهایت را افشان کن...میان واتیکان...
و چند تای دیگه که یادم نیست! (آیکون "جنون عنوان!")...
- و من همچنان میمونم که جلوی اینهمه لطفی که داری چی باید بگم (آیکون "ارادت قلبی!")...

محسن باقرلو شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:40

خعلی خوب بود پسر ...
عمدن خیلی رو با عین نوشتم که برسونه چقد محشر بود و چقد چسبید این نصفه شبی ...
راستش حتی بعد از اون اس ام اس عصرت بازم امید نداشتم که پیچیده نباشه ولی شکر خدا نبود ! و خنگی مث منم خوند و فهمید و باهاش حال کرد ... یاد خیلی صحنه های خیلی فیلما انداخت منو ... آدم برفی ... ضیافت ... کمکم کن ... گوزنها ... سلطان ... اووووووه ... می بینی چه میکنی با دل آدم بچچه ؟ ...

خنگ چیه!؟ دور از جون قربان!...
ولی همچنان بنده اصرار دارم که قبلیا هم انقدرا پیچیده نبودن! (آیکون "ابرام!" + آیکون "ابرام چرخی!")...

محسن باقرلو شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:42

و اون فیلم مثلن کمدی و درجه سه اکبر عبدی و حمید جبلی که توو ترکیه اکبر بوکس بازی می کنه و کتک می خوره و له میشه واسه پول عمل حمید که رفیقشه ...

ژاپن بود...
مرد آفتابی...یادش بخیر...

http://www.sourehcinema.com/WebGallery/Film/OnTheSet/Studio.aspx?PictureId=7F8F7CD7-121C-4EDB-B40E-A3346E54B151&FilmId=138109251831&Kind=stage&No=10

محسن باقرلو شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:43

چقد دلم خواست دوباره داستان بنویسم ...

لطفن این کامنتو جواب نده چون می دونم چی می خوای بگی !

یه دستی نزن! اگه راس میگی بگو چی میخواستم بگم!...

مسی ته تغاری شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:12

عالی بود حمید
خیلی وقت بود ایطوری یه نفس یه نوشته ی بلندو نخونده بودم
خیلی روون و حون دار بود
دستت درد نکنه

خوشحالم که بعد از مدتها دوباره اسمتو اینجا میبینم

داود(خورشیدنامه) شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:17 http://poooramini.persianblog.ir

خب داستان که شروع میشه موضوع دیا لگهای دو قمار باز به علت جذابیت پنهانش خواننده رو جذب میکنه تو منتظری که ببینی بعد چی میشه فکر میکنی که موضوع داستان حول این دیالوگ خواهد چرخید اما با امدن رضا از اتاق و بقیه ماجرا می فهمی که ربطی نداشته...
کلا من با نظر علیرضا موافقم که این بیشتر یه شبه داستانه

- دو پاره بودنش رو قبول دارم...قرار بود اون دیالوگ ابتدایی بین راوی و کتی جون با یه کلید به قسمت دوم ربط مربوط بشه ولی یه اتفاقاتی افتاد که نشد متاسفانه!...
- علیرضا که درباره منظورش از "شبیه داستان" توضیح نداد! حداقل شما بگو تا ما جاهل از دنیا نریم!...

داود(خورشیدنامه) شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:20 http://poooramini.persianblog.ir

چخوف میگه اگه داستانت رو با توصیف تپانچه ای که روی دیوار بالای شومینه است شروع کردی و تا اخر داستان اوون تپانچه تیری شلیک نکرد بدون که به بیراه رفتی

اینم یه نظره مثل بقیه نظراتی که درباره داستان نویسی هست...دلیل نمیشه چون چخوف گفته چشم بسته قبولش کنیم!...اگه بخوایم اینجوری نگاه کنیم بجز خود چخوف و چند نفر دیگه باقی نویسنده های تاریخ بیراه رفتن!...

داود(خورشیدنامه) شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:23 http://poooramini.persianblog.ir

داستانها چه کوتاه چه بلند یک اول دارند یک وسط یک اخر
داستان باید با تعلیق و خوب شروع بشه با ایجاد سوالاتی در ذهن خواننده ادامه پیدا کنه و با پایانی غیر منتظره تموم بشه
حتی در اوانگارد ترین نوشته ها که این اصول رو رعایت نمیکنند و به قولی ساختار شکنند هم باز میشه این نکات رو دید داستان تو فقط عالی شروع میشه...

- ارجاع به جواب کامنت بالا!...
بایدی نیست...یعنی اینهمه داستانی که پایان غیرمنتظره ندارن داستان نیستن!؟...
- بالاخره "این اصول رو رعایت نمیکنن" یا "میشه این نکات رو دید"!؟ تکلیف مارو مشخص کن برادر!

داود(خورشیدنامه) شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:28 http://poooramini.persianblog.ir

البته اینهایی که نوشتم دلیل نیست که این نوشته خوبی نیست ...پست تا اخر ادم رو میبره ولی این بار این رفتن به خاطر جمله ها و دیالوگهای خوبیه که داره نه اصل ماجرا
...
کلا توی این چند پستی که خوندم ایستگاه هفت تیر هنوز بهترینه
چند شب پیش نگاهی به دیگر نوشته ها هم کردم اوون دوستان الاغت خیلی دلپذیر بودند به نظرم نوشتنشون رو ادامه بده

قبول دارم که ایراد زیاد داره...اصلا واسه همین بود که تا قبل از این پست این نوشته هارو "شبیه داستان" صدا میکردم...برای اینکه خودمم میدوستم خیلی جاهاشون اصول اولیه داستان نویسی رعایت نشده...ولی بخاطر اینکه این عبارت "شبیه داستان" ابهام ایجاد میکرد و هر دفعه بچه ها میپرسیدن مجبور شدم اسم موضوع بندی رو از "شبیه داستان" به "داستان" عوض کنم...ولی همچنان نظرم اینه که این نوشته ها بیشتر "شبیه داستان" و "داستان گونه" هستن تا یه داستان واقعی...

داود(خورشیدنامه) شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:31 http://poooramini.persianblog.ir

ببخشید که اینهمه اظهار نظر کردم معمولا این کار و نمی کنم ....فقط به خاطر اینه که واقعا ازنوشته هات لذت می برم چرا که اوونها شناسنامه دارند اگر اسم کسی دیگه ای زیر این ها باشه و جای دیگه / به فوریت میشه تشخیص داد که اینها کار حمید ه

بابت لطفت...دقت نظرت...و وقتی که برای خوندن و نظر دادن درباره اش گذاشتی ازت ممنونم

حسین شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 03:03 http://sly.blogfa.com

اون لینکی که ابتدای پست گذاشتی گویا درست نبود.

همچین مردهایی هم هستن که خودشون رو بفروشن به زنهای مایه دار، اون 600 تومنی که یکی از دوستان بهش اشاره کرد گویا واقعیه چون من تو یکی از بلاگها یه مصاحبه مفصل ازش خوندم و اشتباه نکنم اسمش هم عرفان بود.

خیلی خوب رفاقت رو توصیف کردی، ساده و روون.
کاش تو زندگی واقعی هم از این رفقا باشن.

- لینک درسته...وبلاگش فیلتر شده...
- خیلی مشتاق شدم که این مصاحبه رو بخونم...توو نت گشتم چیزی پیدا نکردم...اگه یادت مونده کجا خوندی ممنون میشم آدرسشو بذاری...

ارش پیرزاده شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:33 http://arashpirzadeh.persianblog.ir/

سلام وقتی یه چیزی همه جوره عالیه ادم چی می تونه بگه ..... مرسی
راستی دوتا نکته
اول اینکه من با پست طولانی مشکلی ندارم و نمی فهمم چرا بد قلمداد میشه تو می دونی چرا ... یکی اومده به قصد خوندن یعنی از خوندن لذت می بره بعد اصرار داره کمتر لذت ببره ... یعنی چی تازه اگه پست پست تو باشه که دیگه رمان هم باشه من می خونم ...
تن فروشی اقایان زیاد هم نادر نیست تو تایلند این مراکز زیاد هستند و خانمها صف می بنند... اونقدر باحاله یه پسر با یه شورت میره بالا رومیز دخترها تو شورتش پول می زارند ....
تازه پسر هاشون هم همچین پسر نیستند بدتر از من سفید .... بی مو ... مردهای پشمالو ایرانی اونجا خیلی طرف دار دارند
تو اروپا هم مراکز تلفی که مرد می فرستند هست که البته اکثر مشتریها ش زنان سن بالا هستند ....

- "یکی اومده به قصد خوندن یعنی از خوندن لذت می بره بعد اصرار داره کمتر لذت ببره"...
خیییییییلی خوب بود!...
- فقط یه سوال! اونوقت شما اینهمه اطلاعات رو از کجا آوردی!؟ یا راحتتر بگم اصولا شما اونجا چیکار میکردی!؟ (آیکون "سوال کلیدی!")...

ری را شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:37 http://narenjestaan.persianblog.ir

خیلی عالی بود حمید جان
با نظر آقا محسن موافقم که منو یاد خیلی از فیلما انداخت و یه چیز دیگه راجع به نوشته هات این که
فکر می کنم اگه جای دیگه ای اونا رو بدون اسمت بخونم می فهمم مال توئه

ایرن شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:37

......

اشرف گیلانی شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:43 http://babanandad.blogfa.com



اولا که با اینکه فصل تموم شده اما هنوز سه ماه هم نشده!
دوما: همیشه دوست دارم پستاتو بخونم تا برسم به اخرش چون اخرش خیلی دلچسب تموم میشه
سوما:
رفیق روزهای خوب
رفیق خوب روزها...

"فصل تموم شده اما هنوز سه ماه نشده!"...
آهاااا! (آیکون "تبصره قانونی!" + آیکون "ممنون از توضیحتون!")...

لادن شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:49

وقتی یه نوشته اونقدر جذابه که وقتی تموم میشه ناراحتی از تموم شدنش دیگه طولانی بودنش معنی نداره

قمار و قماربازی با وجود بار منفی که داره جذابیتش زیاده

دوستی و رفاقت و آهنگ مرسدس کلاً فضای فیلمای کیمیایی بود

کلا همیشه بار منفی و جذابیت رابطه مستقیم دارن!...

مجتبی شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:54

سلام
خیلی خوب بود حمید رفاقتش بوی بچه های محل خودمون رو می داد
خوش باشی رفیق

ساره شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:31 http://fereshtegaan.mihanblog.com/

بله ! عکس طرفو هم دیدم . نو تهران کار میکنه . خداییش خیلی چیز خوبی بود .

جدا اینهمه صداقت جای تقدیر داره! (آیکون "جای تقدیر!")...

منجوق شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:32 http://manjoogh.blogfa.com/

خیلی قشنگ بود اینقدر عالی بود که باهاش میشه یه سناریو نوشت . اما یه کسی که سرطان داره و شیمی درمانی میکنه نمی تونه اینهمه فعالیت داشته باشه ها می دونستی؟ از ما گفتن بود بعدا که سناریو شد و سیمرغ نگرفت نگی نگفتی ها. یه مریضی دیگه براش انتخاب کن.
خودمونیم یاد فیلم نقاب افتادم.

اتفاقا قبل از نوشتنش کمی درباره اش خوندم...
اینکه بتونه کارهای روزمره اش رو انجام بده یا نه به نوع سرطان و واکنش بدن بیمار به داروها بستگی داره که بسته به هر نفر فرق میکنه...
توو سایت پارسی طب که از سایتهای ایرانی معتبر در زمینه پزشکی هست نوشته حتی میتونن ورزش کنن:
http://fa.parsiteb.com/news.php?nid=11106

یا مثلا در وبلاگ "کانون پرستاران تسنیم" میخوندم که حتی میتونن به کارشون ادامه بدن:
http://ions.blogfa.com/post-131.aspx

و از همه جالبتر این پست که یه بلاگر سرطانی درباره تجربه اولین جلسه شیمی درمانیش نوشته:
http://cancer_no.persianblog.ir/post/5

مضاف بر اینکه رضا فعالیت زیادی نداره (حداقل در این داستان!)... همونطور که در متن هم اشاره شده ماههاست دیگه کار نمیکنه...اکثر اوقات خونه اس...اگه منظورت اون فعالیت جنسیشه باید بگم اکثر بیماران سرطانی حتی در دورانی که شیمی درمانی میشن از نظر جسمی مشکلی در ارتباط جنسی ندارن...فقط چون از نظر روحی مشکل پیدا میکنن و دچار افسردگی میشن تمایلات جنسیشون کمتر میشه...که این هم در مورد همه شون صدق نمیکنه...

رها شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:45

رهای جدید،رهای خاموش،رهای بدون وب!

خوشبختم!

مهدی پژوم شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:00 http://m

سلام حمید خوب...
ما سطر به سطر تو را می خوان ایم. حتی اگر در سفر باش ایم. هوای دریا و باران آن قدر دل ربا نیست که واداردمان از خواندن نوشته های ات. هر چند طولانی تر...
مریم می گفت: نوشته های حمید را که می خوان ام همیشه نگران ام که الان است که تمام شوند. راست می گفت...
به دل ام شوری افتاد از این داستان ات. برای من این روزها وسواس و اضطراب هیچ خوب نیست. اما می افتد. کاری نمی شود کرد.
شاید ما تا ابد این حرف ها را چونان رویایی به سر و غمی بر دل بپروریم. شاید...

- نه فقط این روزها که برای روحیه حساسی مثل روحیه تو، اضطراب و وسواس همیشه سمه...سعی کن از آرامش کنار دریا خوب استفاده کنی تا از این سفر یه ذهن آروم برای خودت سوغاتی بیاری
- "شاید ما تا ابد این حرف ها را چونان رویایی به سر و غمی بر دل بپروریم"...
نمیدونم...ولی خدا کنه اینجوری نباشه...

الهه شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:18 http://khooneyedel.blogsky.com/

به جان خودم!س...ک....س واقعی منظورشون بود دیگه!شارژ میخواستن!نوشته بودن بعد از گرفتن شارژ آدرس میدن...اگر مکان از اونا،فلانقدر،مکان از خود دخترا باشه،فلانقدر!!!دقیقا مثل کاری که رنها میکردن و پیغامهایی که میذاشتن.....

خب همین که شارژ میگیرن یعنی سر کاریه دیگه!...
دیدم که میگما!...خود من از نزدیک یکی از اینایی که به اسم دختر از ملت بدبخت شارژ میدوشه رو میشناسم!...

یلدا شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:31 http://delnebeshteh.blogfa

برای بعضی پست ها نمیشه نظر داد فکر میکنم اینجوری از ارزش پست کم میکنم فقط می خونم و تحسین می کنم .... اینم شامل حال اون سری پستا میشه
اما این دفعه فقط خواستم بگم منم می خونم و همیشه سر میزنم بهت و منتظر همه جور نوشته هات هستم
همین!

- دم شما گرم و ممنون...همین!
- ضمنا آدرست یه دات کام کم داره!

الهه شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:38 http://khooneyedel.blogsky.com/

تک سرخ،گلبولهای سفید،شانه جیبی سبز.......
این عنوانی بود که وقتی صفحه رو باز کردم دیدم...اما یه جورایی عادت کردم به تغییراتی که با وسواس و دقت توی عنوان حتی بخشهایی از نوشتت میدی...واسه همین صفحه رو دو سه بار رفرش میکنم که ببینم چیزی عوض شده یا نه..مخصوصا توی پستهای مملی این کار رو بیشتر انجام میدی......
همهٔ عنوانهات عالی بودن...ولی اگر میخواستم خودم انتخاب کنم از بین اینهمه عناوین عالی،همین که الان عنوان پستته رو انتخاب میکردم.....خیلی معنای عمیقی داره....

نمیدونم از این عنوان چی برداشت کردی...ولی امیدوارم همونی بوده باشه که موقع نوشتنش در ذهن خودمم بوده...

رعنا شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 13:30 http://patepostchi.blogfa.com

خصوصی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد