رگ-بار...

.

- یه لحظه دستتو بذار زیر گردنت. 

- باز فیلم کردی مارو!؟ 

- نه به جان تو. بزار یه لحظه. 

- بفرما! خب؟ 

- پایینتر. اونجا که گردنت به تنت وصل میشه. 

- خب؟ 

- ضربانی که زیر دستت هست رو حس میکنی؟ 

- آره. خب؟

- این همون رگ گردنیه که خدا میگه از اون هم به ما نزدیکتره. 

- خب که چی؟ 

- واقعا تا حالا برات سوال نشده بود بدونی این رگ گردنی که خدا بیتعارف میگه از اون هم بهت نزدیکتره دقیقا کجاس؟ تا حالا سعی کرده بودی لمسش کنی؟

- اینهمه آدرس دادی که خدارو یادم بیاری!؟ 

- نه...فقط خواستم بدونی رگ گردنت کجاس...حالا هم اگه ناراحتی دستتو بنداز و کلا قضیه رو فراموشش کن... 

.

نظرات 68 + ارسال نظر
نیمه جدی چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 02:27

اول انگار!

نیمه جدی چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 02:30

خداییش من عاشق این قرص و محکمی این دوست عزیز هستم! خب راست میگه دیگه( آیکون آدمی که کلن مکالماتش الاغین)

هیچوقت راز اینکه چرا آدمای قرص و محکم جذاب و محبوب هستن رو نفهمیدم...به نظرم این هم مثل سخت بودن کار کردن توو زمستون از حافظه ی تاریخی زندگی غارنشینی برامون به یادگار مونده! (آیکون "الاغ دانا!")...

yasna چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:21 http://delkok.blogfa.com

سلام برادر! رسیدن بخیر ..خوش برگشتین
آقا ما اینقد خوشحالیم که شما آپ فرمودید که هنوز پستتون نخودندیم ... برویم بخوانیم...

yasna چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:02 http://delkok.blogfa.com

واقعا داشتم فکر می کردم هیچ کدومون تا حالا به این رگ گردنه دقت کردیم... به اندازه همون رگ گردن به ما نزدیکه اگه ما بخوایم باشه.... اگه جای رگ گردن رو پیدا کنیم... اگه فاصله رگ گردن تا خودمون درست محاسبه کرده باشیم..اگه..

منظورت از جمله ی آخر رو نفهمیدم...
فاصله ای نیست که دور یا نزدیک باشه...به نظر من رگ گردن یعنی خود خودمون...

میلاد چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:40

اولا سلام (با لحن یه آدم عصبانی خونده شه که ابروهم بالا انداخته، ایکونم نداره تازه دلت آب)

بعدشم اگه خدا جونِ مهربون حرف گوش کن بود انقدر ما بهش گفتیم این حمید نمیاد بنویسه، تو یه کاری بکن اما کو گوش شنوا (آیکون یه پسر شاکی از خدا)

اما خوب خدارو صد هزار بار شکر، گویا دعاهامون به درگاهش رسیده

فکر کنم جزیره و تیراژه ببین برگشتی ذوق مرگ شن جفتشون

راستی حمید هنوز دستم رو گردنم، چیکارش کنم؟

- اون طفلکی رو انقدر به زحمت ننداز! وجدانا خود منم اگه خدا بودم اینجور دعاهارو توو سیستم CRM بارگاهم توو فولدر با اولویت پایین ثبت میکردم!
- جزیره و تیراژه!؟ اتفاقا این دو تا میخوان سر به تن من نباشه! کامنتاشونم رد گم کنیه که بعد از قتلم پلیس خفتشونو نگیره! (آیکون "پوآرو یه روز صبح که اشتباهی سیبیلاشو زده!")...
- بذار باشه...اینهمه مدت دستمون روی گردنمون نبوده کجارو گرفتیم!؟

مریم نگار (مامانگار چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:49

سلام حمیدجان...
کلی دلمون برات تنگ شده بود...
اینی که من خوندم...حس های قشنگی توش داشت...امیدوارم نوید خبرای خوب و خوش باشه برات...

مرسی مامانگار عزیز...
ممنون از امیدواری و دلگرمیت...

صوری چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:07 http:////http://soorii.blogfa.com/

سلاااااااااام
من واقعا الان همین شکلیم

هاله بانو چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:09 http://halehsadeghi.blogsky.com

همیشه وقتی با ماشین از همت وارد مدرس می شم این جمله رو روی یکی از پایه های پل می خونم :
همانا خداوند از رگ گردن به شما نزدیکتر است ...
و همیشه فکر می کنم یعنی چقدر نزدیکتر ... پس چرا گاهی اینقدر دور می شه ... چرا گاهی اصلا نیست ...

نمیدونم...
یه زمونی به اینچیزا زیاد فکر میکردم...خوشبختانه خیلی وقته که هرچند حل نشده و قاطی پاتی به هر حال مهر و مومش کردم و گذاشتمش کنار!...اینجوری راحتترم...

اقدس خانوم چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:19

وااااااااااااااااااااااااااااااااااااای (آیکون یک عدد اقدس مشعوف )

اقدس خانوم چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:20

خوب ذوق د رکردن بسه دیگه !!! برم ببینم چی نوشتی

واللا دیگه راضی نیستم چشماتو انقدر وا کنی! همینجوری عادی هم نگاه کنی میتونی ببینی چی نوشتم!

اقدس خانوم چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:21

آخی چقد دلم برای این آیکون تنگ شده بود !!! اکثرا تو کامنتای اب رچند ضلعی استفاده می کردمشون [:S025:

آره! یکی اون یکی هم این: لامصبا مرگ ندارن!

هیشکی! چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:46

سلام عزیز
سلامتی؟
روبه راهی؟

مرسی از حالپرسیت...بد نیستم...

آوا چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:55

شاید انقدر این قسمت رو فشار دادم که خدا
رو نزدیک خودم حس نمیکنم....شایدخدا مث
من دردش اومده و از پیشم رفته،یاانقدر درد
دیدم که من ازش ترسیدم و از پیشش رفتم
....یاشاید انقدر که بهم نزدیک بوده روم زیاد
شده و ازش دیگه نمیترسم که فکر میکنم
هنوزم مثل اون وقتا توی آغوشش سفت
چسبیده منو و این جوری تخته گاز دارم
می تازونم، یا این که توی این تخته گاز
رفتناشونه هاموسفت چسبیده وبازم من
حسش نمیکنم.یاشاید دوتایی همدیگرو
به روی هم نمیاریم..یا..یا..یا.گردنم درد
گرفت..این درد رو فراموش نخواهم کرد
قطعا...ممنون...پست قابل تاملی بود
و سلامی مجدد به پاس ورود سبزتان
به خانه تان......منور کردین صاحبخانه
و میهمانانتان را به وجد آوردید..و من
امیدوارم این حضورتان ماندگارباشد،
که دلگرمی اینجافقط خودتانیدو بس
*قلمتان پایداروسایه تان مستدام*
یاحق...

- همینکه میتونی انقدر "یا" واسش متصور بشی یعنی هنوز چیزهایی هست...
- ممنون از لطفت آوا جان...

میلاد چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:04

تو جواب های کامنت های پست قبلی که بدون جواب مونده بود و الان جواب دار شدن، حس های خوبی بود. حرف های امیدوارکننده ایم بود

نمی گم آدم بازم دلسرد نمیشه و دچار اون پیک پایین حسی نمیشه اما امیدوارم انقدر زمان هاش کم باشه که ما انقدر حسرت به دل آپ کردن این وبلاگ نمونیم

جدا خوشحالم که برگشتی، از ته دل
بی شوخی وقتی تو وبلاگ بابک اسم وبلاگت رو دیدم که آپ کردی شوکه شدم

اینجاست که میگم خدا از رگ گردنم به ادم نزدیک تر، چون صدای ادمو خوب میشنوه فقط کافیه دلت صاف باشه موقع حرف زدن، مهمم نیست تو چه وضعی باشی، خوب یا بد

- پیک پایین حسی...اتفاقا واسه این حرف دارم. شاید یه روز مفصل نوشتم. واقعا چه ایرادی حتی آدم اونوقتا هم دلسردانه ننویسه؟...سنگامو باهاش وا کندم. مونده اینکه حس میکنم صادقانه نیست. ایشالا با اونم سنگامو وا میکنم!
- دقیقا حسیه که از خوندن کامنتهای این پست داشتم...منم از اینهمه لطف و توجهی که رفقا داشتن شوکه شدم...دم همه شون گرم...

هیشکی! چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:07

گاهی حقیقت از فرط نزدیکی به ما ، از چشممون پنهون می مونه ...
خدا از رگ گردن به ما نزدیک تره ولی می پرسیم خدا کجاس ؟
مثل طرف که می گفت تراکم جنگل نمیذاره درختا رو ببینم!
حجاب ِ احساس وجود خدا ، " خود ِ" انسانه که مثل صدف مرواریدو از دریا جدا می کنه...
..
ما خدا رو از بس که بهمون نزدیکه نمی بینیم یا بهتر بگم فراموش می کنیم ..
وختی یه اتفاقی برامون میفته مثلن یه ماشین از یک سانتی مون رد میشه و بهمون برخورد نمیکنه میگیم ووووواااااااااااای خدا رحم کرد یا دیدی به خیر گذشت؟! اما یادمون میره که خدامون همیشه بهمون رحم می منه دائما به فکر خیر و صلاح ماست و این ماییم که نمیتونیم تشخیص بدیم خیرمون تو چیه !! اینه که دائم فس ناله می کنیم.


آره اینم هست...ولی جدیدا به این نتیجه رسیدم که فس ناله دائم خیلی هم ربطی به ایمان داشتن یا نداشتن به خدا نداره...
تکلیفم که با خودم مشخصتر بشه واضحتر مینویسم...شاید همینروزا...

جزیره چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:11


؛ایکون ادمی که با همین لبخند به پهنای صورتش و البته با دستی زیر چونه داره به خطوط این پست نیگا میکنه . کیف میکنه هی هویجور"

خوش برگشتی ابرچندضلعیِ دوست داشتنیِ ما.
در ضمن
بابا خوش قووووووووووووووووووووووووووووووووووووووول.تو و این همه خوش قولی محاله،محاله،محاله

این تیکه ی آخرش خیلی خوب بود!
آره! خودمم از صبح چندبار شک کردم که نکنه کاسه ای زیر نیم کاسه ی این پست هست!

جزیره چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:12

میلاد
چرا حرف میزاری تو دهن من و تیراژه؟حالا کافه چی رو نمیدونم ولی من که اصنشم ذوق نکردی ام.بلی

لازم نبود شما خودتو زحمت بندازی! خودم در جواب میلاد به اندازه ی کافی پرده از چهره ی مخوف شما دو تا برداشته بودم!

هیشکی! چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:13

دلم تنگ شده بود برا اینجا برا سبزی و گرمیش برا شما...ممنون که هستی...

هیشکی! چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:27

ضکنن این دیالگ اصنم الاغی نبود کلی ام قابل تامل بود..
به نظر من تو قسمت چند ضلعیات می نوشتین بهتر بود هوم؟

یعنی دیالوگهای الاغی قبلی قابل تامل نبودن!؟ (آیکون "به تریج قبا - پالون!؟ - برخوردن!")...اصلا کی گفته الاغها نمیتونن حرفهای قابل تامل بزنن!؟

هیشکی! چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:28

ضمنن

نسرین چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:34

از وقتی این پست رو خوندم دستم رو گردنمه.
بغضمم گرفته. انگار یه چیزی رو پیدا کردم.
بعضی وقتا تو زندگیت دنبال یه نشانه هستی که به آرامش برسوندت تو احوالات به هم ریخته زمان حالت، پستت یه نشونه بود. نشونه.

توو اینروزایی که هرچی بیشتر حرف میزنی کمتر شنیده میشی حس اینکه یکی موقع رد شدن قدر لحظه ای رو صدات و حرفت وایساده خیلی شیرینه...
الهی همه مون انقدر سعادت داشته باشیم که قبل از اون آرامش آخری لحظه ای خودمون واسه خودمون آرامش بسازیم...

تیراژه چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:38 http://tirajehnote.blogfa.com

سلام حمید
این پست نه از جنس پستهای طنزت(آنطور که از موضوع بندی بر میاید) بود و نه از جنس شعرها و "دل نوشت"ها و نه "مملی نوشت"..
میتونم بگم اولین پستیه که امضای تو رو پاش ندیدم
این پست حمید باقرلویی نبود..نمیتونم بگم این خوبه یا نه..
شاید حمید باقرلو عوض شده .. شاید امضاش ساده شده و عادی..واقعا نمیدونم..
اما خوشحالم که برگشتی رفیق..خیلی خوشحالم اونقدر که الان بینی ام تیر کشید و چشمم پر از اشک شد..

اون کروموزومهای کج و کوله، دین، فرهنگ، خانواده، جامعه، طبقه اجتماعی، وضعیت مالی، وضعیت تحصیلی، وضعبت شغلی و کلا همه چیز غیر از خودمون به قدر کافی برای همه مون چارچوب و قالب میسازه، بهتره خودمون دیگه بیشترش نکنیم! امضا اون قسمت از سهم ماست که این حلقه رو کامل میکنه...باید از امضا و نشونه های ثابتِ حدس زدنی گریخت...

تیراژه چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:42 http://tirajehnote.blogfa.com

دنیای عجیبیه
که تمام افتخارت این باشه که همیشه محکم بودی و خیلی کم اشک ریختی و اینها که حتی روزاول مدرسه رفتنش رو هنوز که هنوزه به رخ بکشی و از این مزخرفات
بعد پای لپ تاپ از چهار خط نوشتن کسی که هیچ وقت ندیدیش اشک بریزی..
چی پشت این کلمه ها و خطوط و واژه هاست؟
بگذریم..
ولی دنیای عجیبیه...و از دنیا عجیب تر ما آدمهاییم..

چی پشت این کلمه ها و خطوط و واژه هاست؟...
تیراژه جان...اینطرف واژه هارو نمیدونم...ولی اون طرفش که شمایی...بی شک فقط دله...دلت گرم...

سبا چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:50 http://khaneibarab.persianblog.ir

خدای من اینجاست ..
کنار من ...
با من هر صبح از خواب بیدار میشود ..
در خیابانهای شهر همراه من قدم می زند
و ... در دلتنگی غروب
با من قهوه ای می نوشد
من تلخ....
او شیرین ....

اقاحمید خیلی مخلصیم ...دلمون براتون تنگ شده بود هزارتا

خوش به حال شاعر...

چقدر خوب بود...
شبیه کارای خودته...اون مشتیاش...واسه خودت بود نه؟

موسن چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:28

بوی تعفن میاد... انگار یکی خیلی وخته مرده، یکی که همین نزدیکی‌ها بود، بوش از نزدیکی گردنم میاد

دیشب وقتی این پست رو نوشتم و توو جام دراز کشیدم که بخوابم بین خواب و بیداری یه اتفاقی برام افتاد که دلم نمیخواست درباره اش چیزی بگم و بنویسم...ولی حالا که سر کامنتت وایسادم و موندم که چی جوابتو بدم دوس دارم بی توضیح و بی قدر سر سوزنی کم و کاست فقط نقلش کنم...
مطمئنم که خواب نبودم...روند اتفاقات رو خوب حس میکردم...یه چیزی واقعا راه گلومو بسته بود. محکم. چند ثانیه ای طول کشید. دیگه یقین کردم که دارم میمیرم. نمیدونم چرا خلاف اینکه همیشه میگم از مرگ نمیترسم و منتظر مرگ هستم اون لحظه ترسیدم...بعد اونچیزی که راه گلومو گرفته بود توی دهنم اومد و نمیدونم چجوری ولی انگار میدیدم که داره مثل یه گنجشک خیلی کوچیک توو فضای دهنم خودشو به در و دیوار میزنه...بعد کف دهنم افتاد...مثل قلبی که تازه از بدن درش آورده باشی تند تند میزد...شکل نداشت ولی حس میکردم با چشمای ترسیده داره نگاهم میکنه...بعدش دیگه یادم نیست...
امروز خیلی به اتفاقی که دیشب برام افتاد فکر کردم...ایمان دارم که چیزی میخواست بهم بگه...چیزی شبیه اینکه اینایی که چندوقتیه دارم بهش فکر میکنم و گاهی به زبون میارم از دهنم بزرگتره...واسه همینه که تصمیم گرفتم چند وقتی - حداقل تا زمانی که خودم مطمئن نشدم واقعا به وجود خدا معتقد هستم یا نه - درباره اش با قطعیت حرفی نزنم...

فرزانه چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:28 http://www.boloure-roya.blogfa.com

خوب منم مثل بقیه دوستان واقعا خوشحالم که دوباره نوشتی.
دلم برای مملی نوشت هات حسابی تنگ شده.
به نظرم نیاز ما به داشتن یه تکیه گاه اونقدر زیاده که همیشه دنبالش هستیم و از یاد نمی بریمش.

منظورت از تکیه گاه خداس؟...اگه هست واقعا فکر میکنی ما الان مدام دنبالش هستیم!؟

کویر چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 15:00

سلام
بعد2سال واندی!!! برای بار اوله که کامنت میذارم.
امروز که از وبلاگ اقای باقرلو بزرگ! اسم وبلاگ رو دیدم گفتم :وای حمید اپ کرده(ایکون پسرخاله شدن ) از ساعت 12این بار چهارمیه که میام باورم نمیشه!!!
خلاصه جناب باقرلو کاش نمی رفتین و کاش زودتر میومدین و کاش دوباره نرین!!!
خیلی خوشحالم الان(ایکون مخاطب خاموش که تازه روشن شده و جوگیره!!!)

اگر پسر بودم ایکون :* میذاشتم حیف...(ایکون معذورات شرعی)

- مخلص همه ی مخاطبای خاموش هم هستیم!
- واقعا حیف شد! به زودی قراره تغییر جنسیت بدم! ایشالا بعد از عمل خبرت میکنم تا بیای از این آیکونا بذاری! (آیکون "ابر شلوارپوش!")...

نرگس۲۰ چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 15:31 http://www.narges20.blogsky.com

خیلی خیلی خوشحالم که باز مینویسین
من خواننده خاموش بودم
بخصوص پستهای مملی

خوش اومدی!...بابا چه "خاموش-روشن" بازاریه امروز! به فاصله ی نیم ساعت دو نفر "Coming out of closet" کردن! (آیکون "بِکَن زنگو!")...

sh چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 16:20

مرسی

فاطمه شمیم یار چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 16:55

سلامم حمید عزیز
اولا اسمت که اومد تو لینکا خیلی ذوق کردم.
یادته؟ فک کنم یه جایی گفته بودی این آیکون رو خیلی دوست داری..یادمه ها(آیکون چند قدم مونده تا آلزایمر انگار)
القصه خوب باشی الهی حمید جان..
در مورد پستت هم این جمله اومد تو ذهنم بعد از خوندش
انگار دائم در حال دور و نزدیک شدنیم...
حالا بماند که در این نوسانات بیشتر دور میشیم یا نزدیک..

- یه جا نه! تا حالا صد جا به ایشون ابراز عشق کردم! ایشالا قراره همینروزا بریم انگلیس با هم ازدواج کنیم!
- سودوکو حل کن فاطمه جان! میگن خیلی در به تعویق افتادن زمان شروع آلزایمر مفیده! (آیکون "خلاصه ی برنامه های تلویزیون برای هفته ی سالمند!")...

صوری چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 17:12 http:////http://soorii.blogfa.com/

کاش نمی رفتین و کاش زودتر میومدین و کاش دوباره نرین!!!
یکی از دوستان نوشته و من شدیدا باهاش موافقم

ممنوندار شما و اون دوستمون!

دل آرام چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 20:52 http://delaramam.blogsky.com

هر روز دروغه ، یک روز درمیون هم دروغه ، اما هفته ای یکبار قطعا ابر چند ضلعی رو باز میکردم ، نگاهش میکردم و با لب و لوچه ای آویزون روی ضربدر قرمز رنگ کلیک میکردم ... اتفاق جالبیه دوست داشتن و دل نگران و منتظر بودن برای آدمهای ندیده ...
چیزی که دستگیرم شده اینه که بعد از هر غیبت ، وقتی باز میگردی تغییر کرده ای ... حمیدی که باز میگردد همانی نیست که رفته بود ... شاید به شخصه از تغییر استقبال نکنم .آدمها و موقعیتها را همانگونه میخواهم که قبلا بودند ، میدانم که ایراد از من است ... داشتم میگفتم ، با هر بار برگشتن متفاوت میشوی ، نه اینکه افت و خیز داشته باشی ، نه ، فقط تفاوت ...
این پست هم مصداق همان تفاوت است . استنباط و برداشت من از این پست جاری بودن خدا در لحظه های زندگیمان است که چه پر تپش و بی مکث حضور دارد در ثانیه ثانیه از زندگی و ما حتی حسش هم نمیکنیم .

خوشحالم که میگی به نظرت تغییر کردم. خودمم دیگه از اون قبلی خسته شده بودم! (آیکون "امر بر آدم مشتبه شدن!")...

دل آرام چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 20:54 http://delaramam.blogsky.com

من بی تقصیرم ! دیر به دیر که میای نتیجه اش میشه طومار بالا !
آیکون تبرئه و بر ما ببخش این حرفها

پس طومار ندیدی! باید اون زمون که توو وبلاگ قبلیم توو کامنتا و جوابای دفتر چهل برگی با پرند بحث میکردیم میبودی تا به مینیمال بودن کامنتت پی ببری!

یادش بخیر...پرند...چقدر یه دفعه دلم براش تنگ شد...

دومان چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 20:58 http://sly.blogfa.com

کدومش شما بودی کدومش دوستت؟

خدا رو نمیدونم اما میدونم مرگ به آدم از هر چیزی نزدیکتره.

شاید اولی...شاید دومی...شاید هم هیچکدوم!

mhb چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 21:23

سلام حمید جان
دلم برات خیلی تنگ شده بود
خدا مفهومی هویجوری نیست اونجور که ما در موردش فکر میکنیم.

- ممنون محمد جان...منم همینطور عزیز...
- باز که بی آدرس سیر میکنی برادر!

خدیجه زائر چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 23:09 http://480209.persianblog.ir

با اوضاع داغون این روزا فقط با بازگشت به سوی خدا میشه تاب اورد.......منظورم کنج عزلت و این حرفا نیست اینکه اونو برترین و بهترین مامن بدونیم و..............

اینروزا خیلی هم روزای داغونی نیست...بزودی تکلیف خیلی چیزا مشخص میشه...
اصلا مگه نشنیدی آقامون چی گفت!؟ :
سلام بر بهار! سلام بر بهار! سلام بهار!

جزیره چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 23:21

این "شما دوتا" منظورت همون "طلحه و زبیر بلاگستان" بود که پاک کردی؟
ببین اون جمله هه که میگه :جزیره همه جا هست رو فراموش نکن دیگه.حالا من به تیراژه نمیگم بش گفتی زبیر ولی خب تو کار درستی نکردی

آره همون بود ولی بعدش که سرچ کردم و باقی زندگینامه این دو تا دوست عزیزمون رو خوندم دیدم این طفل معصوما خیلی هم آدمای بدی نبودن و خداییش خیلی نامردیه که اونارو به شما دو جنایتکار - که کم از موگابه و موسولینی ندارید - تشبیه کنم!

تیراژه چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 23:26 http://tirajehnote.blogfa.com

جزیره جان
من هم اون طلحه و زبیر اصلاحی رو خوندم
یه چیزایی هم در موردشون توو کتاب تاریخ های وامونده ی دوران راهنمایی یاد گرفته بودم.
احتمالا حمید ترسیده که اینطوری این امر مشتبه شود که ایشان توهم "خود معصوم بینی" دارد!
برای همین این شد که میبینی!!

نه به جان خودم! توضیحش فقط همونی بود که به اون دوست عزیزمون که نمیخوام اسمشوببرم عرض کردم!

جزیره چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 23:30

من فک میکنم حمید تو این مدتی نبوده رفته طلبگی خونده مدارکش هم موجوده تازه.
حمید خان داداش فک نکن میتونی خودتو از ما جدا کنی. تو هم یکی از مایی. فک نکن میزاریم خودتو از خواص ببینی

من یکی از شماهام!؟ عمرا!...برو خواص بی بصیرت! برو ساکتین فتنه! دِ برو تا دهنم باز نشده!

سبا پنج‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 00:30

اره شعر مال سبا بود حمید

عالی بود...
یه سادگی قدیمی از جنس و حس همون روستاهای کویری که میدونی...در عین تازگی...

yasna پنج‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 00:39 http://delkok.blogfa.com

باز دوباره سلام آقا!
بله فهمیدم رگ یعنی خودمان .. منظورم این بود اگه اگه یادمون باشه فاصله رگ تا گردن (تا خودمون) چقدره یادمون میمونه فاصله خدا تا خودمون هم چقده(در واقع همون فاصله ای نیست)

ممنون از توضیحت...
حالا که دوباره خوندمش حرفتو گرفتم...

فاطمه شمیم یار پنج‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 00:55

دوباره سلام
اجازه آیکونی که گذاشتی کامل نیست (آیکون جسارت و اینا)
(خلاصه برنامه های تلویزیون برای هفته ی سالمند نازِ ِ دوست داشتنی ِ گرامی و اینا...)
سوما من کتاب می خونم به وفور ..که بنا بر تازه ترین کشف دانشمندان از آلزایمر پیشگیری می کنه..

اینارو هم توو همون کتابا نوشته!؟...نه خواهر من! کتاب بدتر ذهن آدمو پوک میکنه! اصلا اگه خوب بود که اینهمه در طول تاریخ آتیشش نمیزدن!...شما عجالتا همون سودوکو رو دریاب!

میلاد پنج‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 01:19

میدونی حمید خیلی حرف دارم باهات

فکر می کنم تو خیلی ایده ال گرایی بخاطر همینم گاهی اذیت میشی

حتی برای همین وبلاگ نوشتن

نگاه کن از ساعتی که دفتر بودم یعنی همین دو و سه ساعت پیش تا الان داری به تمرکز و دقت بالا به تک تک این کامنت ها جواب میدی، از اول تا آخرشون

حتی کامنت های پست قبل که یکجورایی برای نویسنده هاشونم فراموش شده بود برای تو بیات نشده بود و به تک تکشون جواب دادی

اینکه میگم خودتو اذیت میکنی و حتی سخته برات تو اون پیکه پایینه براحتی بیای اینجا و حرف بزنی چون حس میکنی اونجوری که باید نیست و حرفی نداره

درک میکنمت، و این به نظرم قابل احترامه
و همینم حمید رو فرد با ارزشی کرده

هرچند برای خودش سخته

میدونی حمید چیش یکم بده، اینکه ممکن ادمو به یه جایی برسونه که بشه علی مصفای فیلم "چیزهایی هست که نمیدانی"

نمیدونم خوبه یا نه ها

اما یکم دلسرد کننده است

درست میگم یا نه

دوست دارم نظرتو بگی چون شاید اشتباه فکر میکنم

در کلیت مساله باهات موافقم و این مشکلی که دارم رو میپذیرم...ولی متاسفانه اینچیزا جوری نیستن که آدم خودش بتونه انتخاب کنه یا به این راحتیا بتونه تغییری توش ایجاد کنه...اسمش "ایده آل گرایی" نیست..."وسواس فکری" هست که از شناخته شده ترین مشکلات روانیه. وسواسهای من سابقه ی طولانی ای داره و سالها پیش برای دوره ای انقدر شدید شده بود که گاهی رسما اشکم رو درمیاورد و همین زندگی ساده ی روزمره رو هم برام سخت کرده بود...به هر حال خدروشکر برطرف شد و حالا جز همین چند نشونه ی ریز و درشت که گاه گاهی نمود پیدا میکنه چیزی ازش نمونده...

و اما شخصیت علی توو فیلم "چیزهایی هست که نمیدانی"...به نظر من مشکل علی حتی ایده آل گرایی هم نبود...مشکلش مشخص نبودن تکلیفش با مفهوم عشق بود...برای همین موقعیتش مثل پیرمردی که از جوانیش با دوبنده کنار گود نشسته ولی حال یا جرات وارد شدن به مبارزه رو نداشته ملغمه ای از مظلومیت و حماقت بود...علی حقیقتا هنوز خودشو درست و حسابی امتحان نکرده بود برای همین نه واسه خودش معلوم بود نه واسه بقیه...مساله فراتر از خوب و بد بودنه...همونچیزی که کافه چیه بهش گفت و به نظر من خلاصه ی فیلم بود..."آدم هست خوب..آدم هست بد...تو اصلا آدم نیستی!"...

میلاد پنج‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 01:25

جوابی که به موسن دادیم خیلی جالب بود

دوست دارم بیشتر بفهمم حرفتو

یکم برام گنگ بود

میدونم زیادی فضول شدم اما خوب چیکار کنم اینجور حرفا یکم قلقلکم میده برای کنجکاوی بیشتر و دونستن

البته نه در باب فضولی، در باب اینکه چقدر میفهمیم

اگه حمل بر بی ادبی نمیشه اجازه بده در این مورد سکوت کنم...تا همون وقتی که در جواب خودش گفتم...

پروین پنج‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 06:16

سلام حمید جان
چقدر خوشحالم تصمیم گرفتی باز هم بنویسی.
من الآن چشمهام داره از خستگی و خواب روی هم میفته. بی اغراق. دوتا قرص تایلنول 500 میلیگرم خورده ام که بلکه این شونه درد لعنتی ام یک کم خوب شه، اما نمیشه که :( تا 8 شب هم سر کار بوده ام و دارم میمیرم. اما هی میگم خدایا شکرت که اقلا سالمم و میتونم کار کنم و دردم رو هم میتونم بالاخره تحمل کنم. سوای این، اصلا کلا همیشه خیلی عادت دارم خدا رو تو همه چی و همهء کارهام وارد کنم. یه مدت این وسواس به ذهنم افتاده بود که این کارم اشتباه نباشه. پائین آوردن شان خدام نباشه مثلا؟ از این دغدغه های اینجوری داشتم. اما بعد تصمیم گرفتم که نه ... کارم اشتباه نیست. خدای من اون بالا بالاها نیست. همین کنار کنار گوشمه. از رگ گردنم هم نزدیک تر ... خیلی نزدیک تر ...
میدونم که پراکنده گویی کردم. بذار به حساب خستگی ام. میدونم که متوجه هستی چی میخواستم بگم. حتی اگر بلد نبودم چه جوری باید بگم.

"پائین آوردن شان خدا"...میفهمم چی میگی. مختص شما نیست. یکی از بزرگترین مشکلاتِ مرحله ی بعد از قبول کردنِ وجود خدا همینه. چیزی که باعث میشه اونایی که به خدا باور دارن هم همونقدری از این باورشون بهره ببرن که اونایی که ندارن! خوشحالم که ازش رد شدی...
امیدوارم درد شونه ات هرچه زودتر خوب بشه...موفق باشی پروین خانم عزیز...

ارش پیرزاده پنج‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 13:28 http://arashpirzadeh.persianblog.ir/

سلام دوستم

کودک اهدایی(یکی از خاموشا) پنج‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 14:28 http://koodakehdai.blogfa.com

عجب دوست فیلسوفی. خوشم اومد ازش. خیلی خوشم اومد ازش

یوتاب پنج‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 15:03 http://utab.persianblog.ir

حمید :)

پروین پنج‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 16:15

سلام حمید جان
الآن اینجا ساعت حدودا هفت و نیم صبح است. من خیلی زود پاشدم و چون میدانستم دیگر خوابم نمیبرد گفتم بروم ایمیلهای عقب افتاده ام را بفرستم. نشان به آن نشانی که الآن یک ساعت و نیم است که دارم کامنت های پست قبلت و جوابهایشان را میخوانم. جواب هایت به کامنت ها را جوری میخوانم که انگار باید امتحان پس بدهم. میخواهم در عمق جانم بنشینند. دلم میخواست شعور تو را داشتم. و سادگی تو را. و صداقت تو را. و مثل تو دوست داشتنی بودم. یعنی هر کس میشنیدم چاره ای نداشت بجز اینکه عاشقم شود. عاشق روح قشنگم. جدی جدی میگویم. تو از خوب های روزگاری. ار آن خیلی خیلی خوب ها. میدانم این تعریف ها را دوست نداری. اما این چیزی از حقیقت آنها کم نمیکند.
میان کامنت ها، کامنت تیراژه در انتهای صفحهء سوم و جواب تو به آن محشر بود.
راستی
صفحهء آخر را هنوز نخوانده ام. نمیخواستم سرسری بخوانم. از کار که برگشتم می نشینم و با دل راحت میخوانمشان. این وعده ایست که به خودم داده ام که روزم را بهتر بگذرانم.

بی اغراق...اگه میدونستم توو این پیامت چیا گفتی منم مثل تو میکردم...میذاشتم واسه آخر وقت...آخر وقتِ آخر..."این وعده ایست که به خودم میدادم تا روزگارم را بهتر بگذرانم"...ممنونم عزیز...

mhb پنج‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 17:35

آدرس کیلو چند ؟ میخوای چیکار ؟ :دی

آدرسو معمولا واسه چی میخوان!؟...یعنی میخوای بگی به قیافه ام نمیاد خدا بزنه پس کله ام و خودمو به سر زدن به یه دوست مهمون کنم!؟...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد