جفت شش...ته دریا...

.

تقدیم نوشت: به خواننده ی خاموش و دوستِ چون خورشید روشنم هامون...که دلش امشب یک عاشقانه میخواست... 

.

*** 

.

تمام نوح را...و تمام جفت های کشتی را...بخدا بسپار...که خدا هم میداند جفت نمیشود این سر جز به ساقه ی نیلوفر...که جفت نمیشود این خاک جز به ترانه ی تاک...که جز این تلف میشوی... تلف میشویم...به همان خدا که میداند نجات در امنِ این تخته پاره معجزه نیست... که معجزه اینجاست...اینجاست که بمانی و من که دره ترینم کوه ترین شوم که ذره ای تَر به دامنت نرسد...اینجاست که بمانی و قد بکشم تا دستم به بالاترین زنگهای دنیا برسد...آنوقت شاید دیگر طوفان نیاید. اصلا تو باشی که طوفان نمی آید...تو باشی باران نمی بارد جز به ناز...جز به نم نم و آواز... 

کلاغهای روی عرشه را ببخش که میگویند قصه ی ما به سر رسیده و هرگز به خانه مان نرسیده ایم...کلاغها چه میدانند...دستهایت را به من بده و چشمهایت را ببند...به جان همین دستها - که میخواهم دنیا نباشد - آب از این بیشتر از سرمان نمیگذرد دیگر...آن ماهی قرمزی که گوشه ی صفحه ی اول آگهی هایی که در آن دنبال کار برایم میگشتیم کشیدی را یادت هست؟...دیشب به خوابم آمد و با همان نقطه ای که جای چشم برایش گذاشته بودی در چشمهایم زل زد و گفت آب که از سرمان بگذرد دیگر هیچکس نمیبیندمان و آنوقت دریا خودش آستین بالا میزند و برایمان عروسی میگیرد. گفت صدف ها یک عالمه ده تومانیِ نو لای سنگها قایم کرده اند که وقتش که رسید روی سرمان شادباش بریزند. از آنها که روش عکس مدرس دارد....و یک عالمه بیست تومانیِ نو از آنها که هنوز مردانِ جهاد در آن راه میسازند و دورتر آبادیست...میگفت گوش ماهی ها لباسهایشان را هم دوخته اند...و اسب دریاییِ خجالتی یواشکی پشت تخته سنگ ها تمرین میکند که آنشب برایمان آواز بخواند...از بر...حتی چند روزیست که نهنگ هم دیگر غمگین نیست و لبخند میزند...میگفت موجها دلشان لک زده برای عروسی... 

میگفت تمام دریا معتقدند انصاف نیست بمیریم قبل از آنکه حداقل یکی به ما گفته باشد چقدر به هم می آمدیم...چقدر الهی که خوشبخت میشدیم...چقدر الهی که مبارکمان باشد...میگفت من و تو بدجور یک عروسی از این دنیا طلب داریم... 

من به ماهی قرمزها اعتقاد دارم...قربان ماهی قرمزها بروم که هنوز حرفشان حرف است... 

.

نظرات 85 + ارسال نظر
پروین پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 03:05

چقدر چقدر چقدر قشنگ و لطیف بود این نوشته
غبطه میخورم به قلمت
غبطه میخورم به کسی که تو برایش عاشقانه بنویسی
الهی دلت عاشق باشد (بشود) و عاشق بماند که لایق بهترین هایی حمید جان من
باید بروم و بیایم و باز هم بخوانمش

ممنون پروین خانم عزیز
خوشحالم که دوستش داشتی

نیلو پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 06:49

فوق العاده بود...

سحر دی زاد پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 07:58 http://dayzad.blogsky.com

من که دره ترینم (من که ذره ترینم)
الان این غلظ املایی کوچیک رو گرفتم که بدونی چقدر دقیق خوندمش و لذت بردم خیلی ....
تو این حرفهارو از کجا میاری بچه؟
چقدر الهی که خوشبخت میشدیم...چقدر الهی که مبارکمان باشد...میگفت من و تو بدجور یک عروسی از این دنیا طلب داریم...
این جمله فوق العاده ترین بود منو یاد انشاهای دوران راهنماییم انداختی. چقدر از این نوع نوشتن ها دلم میخواست
آفرین پسر!

- غلط املایی نبود. منظورم همون "دره ترین" بود.
- ممنون سحر جان

من یه صمدم پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:23 http://www.mannevis.blogfa.com

اول سلام
دوم دنیا دنیا عالی بود
سوم خیلی دوسش دارم ...

ممنون که هنوز به اینجا سر میزنی صمد جان...
خدا میدونه که دیدن اسمت توو کامنتا چقدر خوشحالم کرد...

رهگذر پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:24

عرض سلام، اول خدمت بزرگ مردی که چنین قلمی به دست می گیرد. (دستت رو می بوسم...)

عرض سلام دوم خدمت سرکار خانم سحر دی زاد عزیز.
من هم با دقت زیادی چندین بار خواندمش. کم کم دارم حفظ می شوم این «شبیه عاشقانه» را!
هیچ غلط املایی نداشت (البت به نظر بندۀ حقیر!). به نظر من «دره ترین» کسی است که به هر تقدیر یا فرش نشین است یا از سر فروتنی این گونه خود را توصیف کرده. شاید در مقابل می شد از صفت تفضیلی «قلّه ترین» استفاده کرد، امّا بی شک زیبایی، روانی و صلابت «کوه ترین» را نداشت. «کوه» و «دره» دو یار و همسایۀ درینۀ هم اند. چنین مراعات هایی در نوشته (چه نثر و چه نظم) جان را جلا می دهد.

البت بی صبرانه منتظرم تا نویسندۀ متن شخصن رمز گشایی فرمایند.

- چوبکاریمون نکن رهگذر جان...ما که الان از خجالت آب شدیم رفت!...
- درسته عزیز...در جواب خود سحر هم گفتم...
اتفاقا چون روی کلمه ها وسواس دارم موقع نوشتنش روی اینکه چی میتونه بهتر از کوه ترین توو متن بشینه خیلی فکر کردم ولی آخرش باز به همین رسیدم...

محسن باقرلو پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:10

محشر ... بغض ... مانیتور پرپر پشت پردهء اشک
مرسی از تو و هامون ... خوش بحال من و همه ...

نمیدونم چجوری میتونی با چند کلمه ی ساده جوری حست رو بگی که تبدیل به حس خود آدم بشه...مهم هم نیست که بفهمم...مهم اینه که خوشبختم که یکی مثل تو واسه اینجا چیز مینویسه...ممنون اخوی...

وانیا پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:21

خوشبحال منو همه که این نوشته های قشنگ رو میخونیم
خوشبحال هامن که این نوشته ی زیبا با تمام حسش ماله اونه

فاطمه شمیم یار پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:38

سلامم حمید عزیز
دلم بالاترین زنگ دنیا رو خواست..
دقت کردی حمید همه انگار یه جورایی دلشون تنگه یه عاشقانه عمیقه...یه عاشقانه ایی که تو عصری که همه چی رنگای مات به خودش گرفته بدرخشه....

چه نکته ی ظریفی...
آره...شبیه حکایت بچه های کوچه و آدم برفیه که همه میدونن داره روز بروز بیشتر آب میره...

فرزانه پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:56 http://www.boloure-roya.blogfa.com

کلمه هایی ساده و روزمره که فقط از قلم تو می تونن عاشقانه بشن. تو برهوت آزار دهنده این روزها حتی خوندن عاشقانه ای ناب هم حس و حال آدمیزاد رو خوب میکنه. مرسی حمید

کویر پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:18






دل آرام پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:35 http://delaramam.blogsky.com

شب عروسی آسمان قول داده ستاره باران باشد ... رخ ماه تمام ... ابرها را گفته که دست به دست دهند و بشوند یک حریر یک دست روی سر عروس و داماد ...
عروسهای دریایی صف کشیده اند که بشوند ساقدوش عروس ... نهنگها آماده اند برای آن شب آب فواره بزنند ، که آب روشنایی زندگیتان باشد در همین اول راه ...

رخ ماه تمام...
مثل رخ حرف...مثل رخ همین جمله ها...که تمام...

مرسی دل آرام جان...

---

پی جواب نوشت!: بابت اون قضیه هم ممنون! تصحیحش کردم. چقدر خوب شد که دیدی و گفتی! خداروشکر به خیر گذشت!

سبا پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:39

خوش به حال اونی که نوشته هات ناز چشمونش رو می کشه...خوش به حال ماهی قرمز ...

تیراژه پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 13:49 http://tirajehnote.blogfa.com

نوح و کشتی و عرشه و تخته پاره را که همان اول خواندم تا اخرش متن این شعر مدام در ذهنم زنگ میزد..مخصوصا آنجاها که از عیسی و موسی و نوح و ایوب میگوید و گویی به جنون عشق و ناکامی اش زمین و زمان را به صلابه میکشد! گرچه روایتش با عاشقانه ی تو خیلی فرق دارد .. :



او قول داده بود که لیلا نمی رود
مال من است بی من از اینجا نمی رود
او گفته بود آدم و حواش می شویم
سوگند خورده بود که فرداش می شویم
او قول داده بود که موسی رفیق ماست
عیسی شهود پاکی دامان ما دوتاست
ایوب را به خا طر ما آفریده است
کشتی نوح را طرف ما کشیده است
ترسی نداشتیم که از بت پرست ها
مردی تبر به دست فرستاد پیش ما
او قول داده بود فقط عاشق منی
علم منی شعور منی منطق منی
آخر خداست هر چه بخواهد چه خوب ، بد
بی اذن او که رود به دریا نمی رود

اما عجیب رود به دریا رسید و رفت
بر صورت زمخت زمین پا کشید و رفت
فردا رسیده است تو رفتی بدون من
حالا تویی که تشنه ترینی به خون من
فردا رسید آدم و حوا تمام شد
« لیلا دوباره قسمت ابن السلام شد
لیلا دوباره قسمت ابن السلام شد
دیگر تمام شد گل سرخم تمام شد »

موسی عصاش را سر ما ها شکست و رفت
با هر دو دست زد سرمان را شکست و رفت

وقتی که دید کار من و تو نمی شود
از روی عرشه نوح خودش را به خواب زد

ایوب بر خلاف همیشه عجول شد
آتش کشید در من و باران نزول شد

قوم یهود بود سراسر شلوغ بود
عیسی زبان گشود که لیلا دروغ بود

موسی عصای معجزه اش را غلاف کرد
دیشب خدا به ضعف خودش اعتراف کرد

دیگر خودم به جای خدا خالق توام
از این به بعد مثل خدا عاشق توام
اقراء به نام هر چه نمیدانی ازغزل
لیلای من نگو که پشیمانی از غزل
اقراء به نام لیلی و مجنون که قرن هاست
تمثیل های واقعی اشتیاق ماست
لیلا تو اولین زن مبعوث عالمی
چشم حسود کور تو ناموس عالمی
از ابرها بخواه که باران بیاورند
حالا بلند شو همه ایمان بیاورند
از سرزمین ابرهه تا فیل می وزد
از روشنای چشم تو انجیل می وزد
حالا حجاز دامنه ی روسری توست
این سرزمین بچگی و مادری ی توست
با پیروان واقعی ات خالصانه باش
تبلیغ عشق کن غزلی عاشقانه باش
بیت المقدس تو همین چشمهای توست
عشق آفریدگار تو هست و خدای توست
دور خودت بچرخ و خودت را طواف کن
دور لبان صورتی ات اعتکاف کن
لبیک لا شریک لبت جز من و خودت
لبیک لا شریک لبت جز من و خودت
لبیک لا . . .


و چقدر شیرین است این عاشقانه های رستاخیزی طوفانی ات...مرسی حمید

محشر بود...فوق العاده بود...
هنوز هم بعد از چندبار خوندنش به آخراش که میرسم نفسم بند میاد...

"حسین پارسامنش"...
باید اولین فرصتِ درست و حسابی که دست داد بشینم نت رو زیر و رو کنم تا باقی کاراش رو هم پیدا کنم...

باز هم ممنونم تیراژه جان که مارو هم در لذت خوندنش شریک کردی...

yasna پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 14:31 http://delkok.blogfa.com

از اون نوشته هاست هیچی ..هیچی نباید گفت...
خواستم بگم این قلمتون حسودیم شد... ولی دیدم خوشحالم از اینکه می تونم بخونمتون....

جزیره پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 15:40

چی بگه ادم در برابر تو؟!چی بگه؟!
توی لعنتیِ دوست داشتنی.




شعری که تیراژه نوشته بود...م.ح.ش.ر. بود

او قول داده بود که لیلا نمی رود

او قول داده بود که لیلا نمی رود

او قول داده بود که لیلا نمی رود

او قول داده بود که لیلا نمی رود

او قول داده بود که لیلا نمی رود
یادتون باشه که نوشته های شما دوتا امروز هوای دل منو بارونی کرد.یادتون باشه فقط

بین این روزایی که همه شون شبیه همن هر چیزی که امروز رو در خاطرمون ثبت کنه غنیمته...حتی بارون...
ما هم یادمون بره اون تقویمِ اصل کاری یادش میمونه...

زهرا.ش پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 19:52 http://www.roosary-anary.persianblog.ir

دستتون درد نکنه آقا حمید...و همچنین آقا هامون....
واقعا انصاف نیست،قبل از یک همچین عشق طوفانی و جانانه ای بمیریم....
شعری که تیراژه عزیز نوشتن،بینهایت عاشقانه و قشنگ بود...خوش به حالم! چه چیزای قشنگی خوندم!

محسن باقرلو پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 20:28

بی ربطه ولی قشنگه :

فرصتی نمانده است


بیا همدیگر را بغل کنیم

فردا

یا من تو را می‏ کشم

یا تو چاقو را در آب خواهی شست

همین چند سطر ...

دنیا به همین چند سطر رسیده است !

به این که انسان کوچک بماند بهتر است ،

به دنیا نیاید بهتر است

اصلا

این فیلم را به عقب برگردان

آن‏قدر که پالتوی پوست پشت ویترین ، پلنگی شود

که می‏دود در دشت‏های دور

آن‏قدر که عصاها

پیاده به جنگل برگردند

و پرندگان

دوباره بر زمین …

زمین …

نه !

به عقب‏ تر برگرد

بگذار خدا

دوباره دست‏هایش را بشوید

در آینه بنگرد

شاید ...

تصمیم دیگری گرفت ...

" گروس عبدالملکیان "

محسن باقرلو پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 20:30

ما کاشفان ِ کوچه های بن بستیم

حرف های ِ خسته ای داریم

این بار ، پیامبری بفرست

که تنها گوش کند .

" گروس عبدالملکیان "

محسن باقرلو پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 20:33

همه حـرفهـای تـوی دلم ، فقـط این حـرفـها که گفـتم نیست

گـاه چنـدین هـزار جملـه هنــوز ، همه ی حـرفـهای آدم نیست

باورم می شـود که بسـته شده ، همه ی آسمان آبـی من

و کســی که تـمـام من شـده بود ، بـاورم می شــود که کم کم نیست!


" راحیل حسینی "

محسن باقرلو پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 20:34

دستان من نمی‌توانند
نه ، نمی‌توانند
هرگز این سیب را عادلانه قسمت کنند !
تو ،
به سهم خود فکر می‌کنی
من ،
به سهم تو ...
" گروس عبدالملکیان "

محسن باقرلو پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 20:35

بغض هایت را برای خودت نگهدار
گاهی " سبک " نشوی ، " سنگین " تری !

محسن باقرلو پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 20:35

کاش اون لحظه ای که یکی ازت می پرسه : حالت چطوره ؟
و تو جواب میدی : خوبم !
کسی باشه که محکم بغلت کنه و آروم تو گوشت بگه : میدونم خوب نیستی ...

محسن باقرلو پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 20:36

نگذار بروم ! جادو کن ... سنگ کن مرا !
" عباس معروفی "

محسن باقرلو پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 20:37

من آدم ... تو حوا ،
بیا ... جهانی دیگر آغاز کنیم !
لبخند بزن ! بگو " ســــــــــیب ... !

" مرتضی محمودی "

محسن باقرلو پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 20:37

شب را دوست دارم ...

چرا که در تاریکی ، چهره ها مشخص نیست !

و هر لحظه این امید ، در درونم ریشه می زند ...

که آمده ای ... ولی من ... ندیده ام !

محسن باقرلو پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 20:38

این روزها خوبم ! کار میکنم . . . شعر میخوانم . . .
قصه می نویسم ... و گـــــــــــاهی ،
دلم که برایت . . . تنگ میشود ،
تمام خیابان ها را ، با یادت . . . پیاده می روم .

به جرم وسوسه،
چه طعنه ها که نشنیدی حوا ...!
پس از تو ،
همه تا توانستند آدم شدند ...!!!
چه صادقانه حوا بودی ؛
و چه ریاکارانه آدمیم ...

تمام درد من اینست ...
یک نفر در زندگی من " هست "
که " نیست " !!

محسن باقرلو پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 20:39

من “ تــــــو ” را به دلــم قــول داده ام ، نگذار بــــد قــول شوم . . .

شازده کوچولو می گفت :
گل من گاهی بداخلاق و کم حوصله و مغرور بود اما ماندنی بود . . .
این بودنش بود که او را تبدیل به گل من کرده بود . . .

دنیای عــ ـــ ـــ ـــ ــجبیی است . . .
اینجا لبخــــند را هم باید زد !

گاهی به خاک سپردن یک جسد از خواباندن یک قاب عکس آسانتر است !
لـــــــعـــــنت به خـــــــــاطــــــــرات . . .

محسن باقرلو پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 20:40

یک بار ، نه صد بار ، نه هر بار نفهمید

انگار نه انگار... نه ! انگار نفهمید

فریاد زدم ، داد زدم ، دوستتان دا...

یک عمر به در گفتم و دیوار نفهمید




یکی می پرسد اندوه تو از چیست ؟

سبب ساز سکوت مبهمت کیست ؟

برایش صادقانه می نویسم ...

برای آن که باید باشد و ... نیست ... !.

محسن باقرلو پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 20:42

[ از خواب ها پرید، از گریـه ی شدید

اما کسی نبود ... اما کسی ندید ... ]

از خواب می پرم ، از گریه ی زیاد

از یک پرنده کـه خود را به باد داد

از خواب می پری از لمس دست هاش

و گریـــــه می کنـــــی زیــر ِ پتــو یواش

از خواب می پرم می ترسم از خودم

دیوانــــــه بودم و دیوانـــــه تـــر شدم

از خواب می پری سرشار خواهشی

سردرد داری و سیگار مــــی کشـی

از خواب می پرم از بغض و بالشم

که تیر خورده ام که تیر می کشم

از خواب مــــی پری انگشت هاش در ...

گنجشک پر ... کلاغ پر ... پر ... پرنده پر ...

از خواب می پرم خوابی که درهم است

آغوش تو کجاست ؟ ! بدجور سردم است

از خواب مــی پری از داغـــی پتـو

بالا می آوری ... زل می زنی به او ...

از خواب مـــی پرم تنهاتر از زمین

با چند خاطره ، با چند نقطه چین

از خواب می پری شب های ساکت ِ

مجبــــور ِ عاشقــی ! محـکوم ِ رابطه !

از خواب مـــی پرم از تــــــــو نفس ، نفس ...

قبل از تو هیچ وقت ... بعد از تو هیچ کس ...

از خواب می پری از عشق و اعتماد !

از قرص کـــــم شده ، از گریـه ی زیاد

از خواب مــــی پرم ... رؤیای ناتمام !

از بوی وحشی ات لای ِ لباس هام

از خواب مـــی پــری با جیــــــــــر جیـــــــــــــر تخت

از گرمی تنش ... سخت است ... سخت ... سخت ...

[ از خواب هــــا پـــرید در تخت دیگـــری

از خواب می پرم ... از خواب می پری ...

چیزی ست در دلت ، دردی ست در سرم

از خواب مــی پری ... از خواب می پرم ... ]

" سید مهدی موسوی "

محسن باقرلو پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 20:43

خیلی اتفاقی گذرم افتاد به یه وبلاگ شعر
گفتم در لذذت خوندن بعضیهاشون شریکت کنم بچچه !

مرسی...الحق که حسابی خوش به این دقیقه ها نشست...

بعضی هاش خیلی خوب بود...بعضی هاش شاهکار بود...مثل اون چندتا کاری که واسه گروس عبدالملکیان بود...ولی از همه بیشتر اون "شب را دوست دارم" به دلم نشست...چقدرررر خوب بود...

و یه چیز دیگه...
عجیب نیست که تمام عاشقانه های خوب انگار همه شون دارن از یک نفر میگن؟...
یه چیزی میخوام بگم ولی به زبونم نمیاد...

پروین پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 21:14

خوش به حال ما برای شما دوتا برادر. خوش به حال ما

انصاف نیست بمیریم قبل از آنکه حداقل یکی به ما گفته باشد چقدر به هم می آمدیم... چقدر الهی که خوشبخت میشدیم... چقدر الهی که مبارکمان باشد...
:(

و خوش به حال ما که سایه ی فرشته ای مثل پروین خانم روی بوم خونه هامونه...
مرسی عزیز جان...

رهگذر پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 21:17

امروز چه خوب بود همه چیز.
چه خوب نوشته بودن همه.
چه خوب انتخاب کرده بودن همه.
.
.
.
حمید جان، هنوز دارم «شبیه عاشقانه»ات رو می خونم. از صبح شاید هزار بار. باز هم می خونم...

منم کامنتهای این پست رو خیلی دوست داشتم...لحظه به لحظه ی خوندن و جواب دادن بهشون برام لذتبخش بود...خوشحالم که اینجوری پیش رفت...خدا شما دوستان خوش ذوق رو برامون نگه داره...

جزیره پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 22:49

واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای چه کامنتایی گذاشتن اقا محسن...همه شون زیبا بودن. دوسشون داشتم.یاد خودم افتادم میومدم اینجا شعر مینوشتم
به جرم وسوسه،
چه طعنه ها که نشنیدی حوا ...!
پس از تو ،
همه تا توانستند آدم شدند ...!!!
چه صادقانه حوا بودی ؛
و چه ریاکارانه آدمیم ...

آره! منم دقیقا یاد اونزمونا افتادم!
و صد البته نیازی به گفتن نیست که دم هر دو تون گرم!

پارمیدا پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 23:21

معرکه بود ابر خان
اشک...
و...
درد عشق...
انصاف نیست...
ممنونم از هر دو برادر...
شاد باشید و سلامت

دل آرام جمعه 28 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 00:54 http://delaramam.blogsky.com

وظیفه بود جناب . خدارو شکر به خیر گذشت

محبوبه جمعه 28 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:41 http://sayeban.blogfa.com

باز تو عاشقانه ی اروپایی نوشته؟ غرب زده؟ اینجا ایرانه حرف زن و ازدواج که میاد مثل یه مرد شروع کن به غر زدن و توضیح بده خر شدی! عاشقانه ماله دوست دختره!! فهمیدی؟

"عاشقانه مال دوست دختره!"...
خییییییییییلی خوب بود! باید با آب طلا نوشت سر در محضرخونه ها زد! اینجوری میشه جلوی خیلی از ازدواجها (و صد البته خیلی از طلاقها!) که فی نفسه جنایت انسانی محسوب میشن رو گرفت!

حقیقت تلخ جمعه 28 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:11

اشتباه همین بود اینقدر عاشقانه فکر می کردیم تلف شدیم. در جنگ خیر و شر ... شر همیشه پیروز بود گول خوردیم سرمان کلاه گذاشتند شر همیشه پیروزه

موافق نیستم...
پیروزی مطلق همیشه با خوبیه...حتی اگه ظاهرا اینجوری به نظر نرسه...

بهار (سلام تنهایی) جمعه 28 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 14:00

گریه کردم به یاد عزیزی که یک ماه مونده به عقد بستگیش تو دریا غرق شد ...خیلی سال گذشته و تقریبا فراموش شده بود برام ..انگار بعضی چیزا نباید فراموش بشه ..
میگفت موجها دلشون لک زده برا عروسی ...

ببخشید که این نوشته سبب شد همچین خاطره ی دردناکی برات زنده بشه...
من هم با خوندن کامنتت بغضم گرفت...
جاشون میان نور و رحمت باشه...

yasna جمعه 28 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 20:52 http://delkok.blogfa.com

سلام حمید خان( وقتی میگم حمید خان خودم ازت می ترسم)

این آقا وحید شما که دیگه انگاری سری به خونه مجازیش نمی زنه از طرف ما بهش تولدش رو تبریک بگو...
ان شالله تولد 120 سالگیشون... انگار محبوب عزیز خوشبخت باشن

سلام yasna خان! (ببین من اصلا نترسیدم! خان که ترس نداره! مخصوصا اگه دوره ی خان ها گذشته باشه و معروف ترین خان دنیا شاهرخ خان باشه!)...

به روی چشم!

نیمه جدی شنبه 29 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 00:13

میدونی حمید من از دیشب که خوندمت دلم برای عاشقانه نوشتن تنگ شده ... خیلی تنگ. این یعنی این که عالی بود نوشتت. دست مریزاد مثل همیشه.

هنوز هم ته دل همه مون یه میل شدید برای عاشقانه گفتن و عاشقانه شنیدن هست...ایمان به عشق مثل ایمان به خدا انقدر ریشه داره که نمیتونیم بیخیالش بشیم...حتی اگه یه زمانی ثابت بشه هردوش از همون اول زاییده ی خیالات بشر بوده!

کویر یکشنبه 30 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:58

آقا حمید من این عاشقانه رو برای خودم برداشتم
دوست داشتم فک کنم شما به همه اونایی که دلشون عاشقانه میخواد تقدیم کردی
دمت "گرم تر" خیلی عاقایی

- "به همه اونایی که دلشون عاشقانه میخواد"...آره خب...اینم قشنگه...

- این "عاقا" الان دقیقا معنیش چیه!؟ به "آغا" که ربطی نداره ایشالا!؟

بیوطن یکشنبه 30 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 13:41

مثل دل نوشته های مسعود کرمی ...

آقا طیب خودمون ... دلی بود
بغض ...

باعث افتخارمه که این نوشته شمارو یاد کارای ایشون انداخته...
عاشقانه های آقا طیب به معنی واقع کلمه بی نظیر و بی همتاست...

الف یکشنبه 30 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 14:09 http://www.alefsweb.blogsky.com

نمی دونم چه حکمتی تو عاشقانه ها هست (هر عاشقانه ای نه صرفا این عاشقانه شما)موقع خوندن چشمام پر می شه ...در صورتی که عشق و عاشقی قشنگ ترین و لطیف ترین احساس دنیاست که ادم باید از اون خوشحال بشه شاد بشه .. اما من رو یکم محزون می کنه....
این جور مواقع که چشمم نم می شه خدا رو شکر می کنم که هنوز اونقدرها هم سنگ دل نشدم ...
...
زیبا بود ..
خیلی ها یه عروسی از دنیا طلب دارن.....
راستی پست سفارشی هم قبول می کنین...؟ما خیلی دلمکون یه مملی می خوادا....گفته باشم (ما که می گم منظورم همه بچه های بلاگستانه)

- در اینکه عشق لطیف ترین و لذتبخش ترین احساس دنیاست شکی نیست...ولی به نظر من لذتش از اون نوع نیست که باعث شادی (به اون معنی که میشناسیم) بشه...

- اتفاقا خودمم خیلی دلم میخواد ولی نمیدونم چرا دست و دلم به دوباره شروع کردنش نمیره...ولی به هر حال به چشم! خیالت جمع! (آیکون "از دست ندادن سفارشات به سبک خیاطها!")...

سایلنت یکشنبه 30 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 14:22 http://no-aros.blogfa.com/

خیلی گریه داشت این نوشته
خیلیییییی
شعر تیراژه هم که
یعنی واقعا عشقای به این بزرگی وجود داره؟؟

عشق به بزرگ بودنشه که عشق شده...اصلا مگه عشق کوچیک هم داریم؟

آوا یکشنبه 30 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 14:50

کاش اینجانخونده بودمش حمید
کاش پشت این میز و سرکارم
نمیخوندمش...دوس نداشتم
هق هقم اینجا اینجوری....
کاش شعر تیراژه رو هم
نخونده بودم.دیگه نتونستم
بعدیارو بخونم........خیلی
قشنگ بود ........و سیل
اشک که................
یاحق...

ممنون آواجان...
راستش دلم میخواست بیشتر از غمگین بودن لطیف باشه...انگار باز پیمونه از دستم رفته...

آوا یکشنبه 30 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 15:01

ستاره های مسافر همیشه در راهند
ستاره های گل سرخ مثل یک آهند
*من آن ستارهء عشقم که در سپهردلم
به دور عاشق خسته همیشه در شکنم*
طبیب خسته ء‌تنهادر آن سیاهی شب..بگوچه میخواهد
به دنبال آن قمر ستاره میخواهد
گمان مبر که ستاره، ندارد این دل او
که چون پرندهء شیداترانه دارد او
ستاره های طلایی بال وپردارند
کبوتر ِ سفید و راه باغ گل دارند

ستاره های بزرگ مثل ما غزل دارند...
و غیره...الان باقیش یادم نیس.خونس
این شعرم تقدیم به شما...ببخشید
کامنت قبلی سطر اول انقدربه هم
ریخته بودم حواسم نبود چی
نوشتم جناب حمید خان جان......
شــــــــــــــــــــــــــــــرمنده....
یاحق...

مرسی عزیز

جزیره یکشنبه 30 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 21:57

چه وضعشه اینجا آپ نشده.دفعه ی اخرت باشه بیام اینجا و آپ نشده باشی

همینه که هست! ناراحتی برو یه ابرچندضلعی دیگه رو بخون!(آیکون "پررو بازی!" یا آیکون "توپ تانک جزیره دیگر اثر ندارد!")...

مریم نگار دوشنبه 1 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 13:03 http://zanbil-m.persianblog.ir/

...این حمید آقای چند هزار ضلعی ما...چطوری اینهمه احساس عشق و عاشقانه نوشت های به این قشنگی رو تو سینه اش نگه میداره...و دیر به دیر مینویسه؟؟...

خیلی سخت نیست!
مثل حبس کردن نفس میمونه
تنها فرقش اینه که حبس کردنش آدم رو نمیکشه، اونجوری که دیده بشه مرده!

مریم نگار دوشنبه 1 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 13:06 http://zanbil-m.persianblog.ir/

ماهی قرمز ها همیشه طلایه دارن...
ولی ماهی سیاه کوچولوی قصه قدیمی ما...یک قهرمان بود...قهرمان...

ممنون لذت بردیم...

فرقی نمیکنه ماهی سیاه باشه یا قرمز...قهرمان باشه یا بچه خوشگل سر سفره...همین که ماهیه کافیه تا دشمن داشته باشه!...یه روز تُنگ و مرغ ماهی خوار! یه روز هم محسن مخملباف و بچه های روستا وقتی سال شصت و دو داد میزنن "مرگ بر ماهی سیاه کوچولو"...

ببخشید اگه جوابم همسوی پیامت نبود...نمیدونم...شاید هم بود...

جزیره دوشنبه 1 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 20:36

سلام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد