ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
.
تقدیم نوشت: شبیه معجزه است...اینکه در عصر چیرگیِ فراموشی، نباشی و در یادی مانده باشی...که میانِ یک مهمانیِ شلوغ کسی حواسش باشد که وسط یک آهنگِ قدیمی بغضت گرفته و آرام از در بیرون رفته ای...که سرت پیش بچه-خط خطی هایت بالا باشد که "ببین خط خطی جان...ما هنوز در یادیم"...
به جزیره ی عزیز...که یکی از آنهاست...
.
***
.
دیگر عاشقانه ام نمی آید، برای از تو نوشتن بهانه ام نمی آید
سیل است میان ابرهای توی سرم، حرفهای دانه دانه ام نمی آید
قرار بود هزار دلنوشته بنویسم، نشد...ببخش...دگر دلنوشته ی جانانه ام نمی آید
سفره های یک نفره، نان و نمک-زخم های یک نفره...میان سفره ی خالی ریحانه ام نمی آید
مثل سلام، آخر یک نماز گم شده ای، ای ناتمام، دگر پنجگانه ام نمی آید
حالا که نیست نقشِ روی چون ماهت، جز سنگسارِ برگ به حوضِ خانه ام نمی آید
چندیست شانه ام تَرَک خورده، بس که جز خواب های در مترو، سری به روی شانه ام نمی آید
در شِعبِ این روزهای زندگیم غرور می میرد، آی عهدنامه چرا موریانه ام نمی آید؟
---
جنگ است توی دلم نازنین، جنگ است، اینبار نغمه ی فاتحانه ام نمی آید
سلطان قجر به پشت دروازه ی کرمان رسیده است، یک قهرمان از درِ سربازخانه ام نمی آید
قزاق ها به کوچه ی مجلس رسیده اند، فرمانِ آتشم از توپخانه ام نمی آید
پشت ردیف ساطورها گم شده ام، تیغ برکش که جز تو قصابی، به خالی سلاخ خانه ام نمی آید
شده ام مثل حال سینما فرخ...جز سایه ها دگر کسی به تماشاخانه ام نمی آید
گیجم از پیک-لحظه های تهی، گیجم...گیجم و هشتاد ضربه تازیانه ام نمی آید
---
بر تخت بسته شده نعش تنهاییم، بدنم درد میکند، شاهدانه ام نمی آید
داش آکل توی قصه ها جان داد، دیگر به دست، امیدِ ناز کردن مرجانه ام نمی آید
عمرِ شعله به آخر رسیده است، هیزم تمام شد، دگر زبانه ام نمی آید
کاش از این زمستان جان بدر نبرم...یک سیب...سبزه...سین...یکی سه دندانه ام نمی آید
از میان زلزله ام دو دست بیرون است، بغلم کن، جان به سر شده ام، پایانِ این ترانه ام نمی آید
---
اینروزها در سرم صدای بغض میپیچد..."بابا، چرا دگر حرفهای کودکانه ام نمی آید؟"...
پسرک، مشق آخرت اینست...با مداد زیرِ عکسِ رویِ سنگ من بنویس...
"بابا...دو نقطه...میلی به نفس در هوای این زمانه ام نمی آید"...
.
بعد چن وقت نبودنتون سوتو کوریه دانه ها
محشر بود این پست آقا حمید محشر
دانه دانه ام نمی آید تا...آی عهدنامه چرا موریانه ام نمی آید؟
اصلا همش محشر بود عالی شاید نشناسین ولی میخونیمتون از مملی نوشتو ترمیناله غرب بگیر تا سنگ کاغذ قیچی که شد سراب سپید ساطور همشو هستم تو ذهنمه میخونیمت
( »":
بی نظیر بود بی نظیر محشر!
حمید تو فوق العاده ای. دلم برای این حرفهات لک زده بود. تک تک جملاتتو دوست داشتم.
اون تقدیم نوشت هم که ...
چه میشه گفت؟
کاش که همیشه بنویسی حمید.
بیشتر از همه ی این جملاتت این رو دوست داشتم:
میلی به نفس در هوای این زمانه ام نمی آید
عالی بود حمید جان
"میلی به نفس در هوای این زمانه ام نمی آید"
دلم برای نوشته هایت تنگ شده بود. ممنون که هستی و مینویسی، هر چند کم
اه که این حرفها چقدر عاشقانه می اید ....
ولی کاش نمی نوشتی ....نگرانتان شدیم ....
به این جا برو تا بیشتر از قبل به جزی ایمان بیاوری
http://www.jaziretabrik.blogsky.com/Comments.bs?PostID=278
قسمت جوابش به کامنت اول من
این دختر در حد نوستر اداموس و کمی بیشتر از ان است...
سلام
این قسمتش رو بیتر با حال خودم سازگار دیدم
خیلی ممنون و مرسی که هنوز مینویسی
مثل سلام، آخر یک نماز گم شده ای، ای ناتمام، دگر پنجگانه ام نمی آید
هرچی تلاش کردم مثل تو یه کلام حرف دلم که "میلی به نفس در هوای این زمانه ام نمی آید" بنویسم نشد ....
حتی میلی به نوشتنش نمی آید ....
مرسی حمید
مرسی طیب خان من ....
مرسی رفیق ...
مرسی حمید هر چند کم ولی وقتی می نویسی پسست مثل این میمونه که تو یه ظهر داغ تابستون یه لیوان خنک خاکشیر بهت بدن بدون این که انتظارش رو داشته باشی.
"کاش از این زمستان جان بدر نبرم...یک سیب...سبزه...سین...یکی سه دندانه ام نمی آید"
...
حمید گمگشته باز آمد به وبلاگ غم مخور!
بالاخره نوشتی حمید...امروز رو به فال نیک میگیرم...هرچند نوشته ت تلخ بود...ولی میدونی که من غم-زهر کلماتت رو دوست دارم...نه اینکه دوست داشته باشم غمگین باشی...ولی وقتی محشر مینویسی،دیگه چاره ای جز این واسه آدم میمونه؟
یه چیزی رو هم بگم...این چند ضلعیاتت با بقیه خیلی فرق داشت...پخته بود از سطح تا مغز...جوریکه انگار یه عمر روش فکرشده،یه عمرمزه مزه شده،یه عمر پرداخت شده،و یه عمر تجربه تو دلش داره....خدا میدونه واسه نوشتنش،چه عمری ازت گذشته...چه خونی از دلت رفته....
پست رو به فرد مناسبی تقدیم کردی....جزیرهٔ با معرفت و مهربون من
ممنون که ما را در این حست شریک کردی
یعنی می خواستم قهر کنما ا ا ا ا
یعنی به شدیدترین وضع ممکن
همین دو شب پیش بود که با تیراژه کلی یادت کردیم و گفتیم چقدر دلمون برات تنگ شده
من می خواستم بیام کلی غر بزنم که کجایی و دلمون برات تنگ شده، که رفتم وبلاگ بابک یه سر بزنم دیدم واوووو حمید آپ کرده
ذق زده دویدم این ور که بخونمت
میام باهات حرف میزنم، الان برم یه کاری انجام بدم
بعد میام هم کلی غر بهت میزنم هم کلی ذوقمو میگم
خیلی خوشحالم کردی که نوشتی حمید
الهی نمیری که دیر دیر مینویسی، مارو حسرت به دل میزاری
سلام حمید
والا باور کن من کار مهمی نمیکنم حمید،یعنی به نظر من یکی از بدترین خصوصیات یه ادم همین فراموش کردن کساییه که یه روزی ادعای دوستی میکردن، اصن ادم وقتی کسی رو فراموش میکنه کلی شرمنده ی اون ادم میشه.مثلا الان که اینو گفتم باز یاد اناهیتا و ریحانه افتادم که ادرساشونو گم کردم و خیلی وقته حالی ازشون نپرسیدم
حالا در مورد پستت، بالاخره همه شو خوندم، و اینکه چقدر این پست با صدای تو توی سرم تکرار میشه...
اگر الان استاد کاکاوند میخواست فالتو معنی کنه میگفت این همه فعل "نمی آید" اصلن نشونه ی خوبی نیست.
و اینکه تنها چیزی که نباید بیاد همین فعل "نمی آیدِ".
من اگه میخواستم این فال رو تعبیر کنم میگفتم: فالت بوی تسلیم شدن میده،بوی قبول کردن اوضاع.کی بود بهم میگفت: همیشه زوده برای تسلیم شدن؟!یادم نمیاد کی بود که میگفت ولی اونقدر حرفشو قبول داشتم که یادم مونده.
یه روزی میاد که تمام فعل هات تبدیل به "می آید" میشه، می اید،می اید،می اید....
آخ که اون روز چه روزیه. امیدوارم اون روز روزی باشه که هنوز اشتیاقی تو وجود مونده باشه واسه تمون "آمده هات".امیدوارم سرنوشت این یه بارو دیر نکنه....
"ایکون کسی که تازه کامنت میلادو خونده"
تازه من خودمم واست یه کامنتی نوشته بودم حمید اقا که شانس اوردی تاییدو نزده بودم. نوشته بودم اگه برگردی هم دیگه تحویلت نمیگیریم،تازه میایم میگیم ایش ایش چه پستی،چه وبلاگی ،چه نویسنده ای.
حالا حیف که پستو بم تقدیم کردی نمک گیر شدم نمیتونم اون حرفایی که گفتم و بزنم
چقدر خوب که نوشتین دوباره
جزیره که حرف نداره یکی از آدمهای نازنین بلاگستانه بدون شک
دختر مهربون دوست داشتنی که توی قلب بزرگش برای همه جا هست
میگما حتی اگه اعتقادی هم به اینجا بودن و نوشتن نداری ، حتی اگه با خودت میگی خب که چی تو ابر چند ضلعی بنویسم یا ننویسم... ولی به خاطر این همه حس عالی و بی نظیر که توی وجود من و دوستای دیگت ریختی بنویس. بهونه ازین بهتر؟
میدونم که خودت میدونی ولی بازم میگم که نوشتت همتا نداره. فوق العادست. من از صبح که خودمش تا همین الان صفحت بازه. هی میام دوباره میخونم و دوباره میخونم...
چقدر خوبه انتظار آدم یه روز نتیجه بده
آیکون اشک در چشم حلقه زدن و ذوق مرگی
منم جزیره رو خیلی دوست دارم. خیلی زیاد.اصلن وقتی کامنتاشو می بینم سرخوش میشم. خوش به حالش که همچین پست بی نظیری تقدیمش شده.
مثل همیشه بی نظیر و ارزش هزاران بار خوندن رو داره ..حال روزهای خیلی از ماها ...
گیجم از پیک-لحظه های تهی، گیجم...گیجم و هشتاد ضربه تازیانه ام نمی آید
دوست دارم همیشه بنویسی حتی اگر نوشتنت نیاید ...
اگر شمایی که به این زیبایی این کلمات را به خدمت میگیری برای از اوگفتن هایت عاشقانه اش نیاد پس چه کسی عاشقانه اش میاید حمید خان؟!
سلامممم حمید جان
شاید زیادی کلیشه ای باشه ولی خیلی حیف که کمترهستی این روزها..
تو این وانفسای گمشدگی آذمها و آدم بودن..این حس ها و رخنه شون تو دل آدم غنیمت بزرگیه حتی اگه اقرارش نکنی..
....
جنگ است توی دلم نازنین، جنگ است، اینبار نغمه ی فاتحانه ام نمی آید........
ولی هنوز امیدم نا امید نیست پشت یکی از هزار پنجره بسته، نسیم دلنواز عطر وجودت آرمیده باشه...و من
عطر غریب آشتی آدم ها رو استشمام کنم ..
و من در سایه ی یه دیوار کاهگلی بارون خورده بخوابم قد یه خواب نیمروز...حتی اگه نیم روز به پایان مانده باشد..
....
ببخش حمید جان جسارت به متن نازنینت نباشه...
شاید 5 سال بود از چیزی خوشحال نشده بودم واقعا
خوشحال شدم که برگشتی از ته دل میگم
چی شده مرد؟چقدر خسته ای؟ماها از همه بیشتر حق داریم بدونیم چت شده کجا بودی ؟بگو
اینروزها در سرم صدای بغض میپیچد...
دوستان! این آقا حمید کی هست؟؟
آدم مهمی هست من میشناسمش؟
تو تلوزیون بوده؛ همین طور اتفاق وبلاگش رو دیدم!
باور کن برام سخته تشخیص این قضیه که واقعن نوشته های حمید باقرلو محشر تر هستن یا مرام و معرفت و شخصیت جزیره ...
ولی خب می تونم قاطعانه بگم که : زمین، بله دقیقن همین زمین که به اشتباه فکر می کنیم رویش ایستاده ایم و به حق روی گرده هایمان سوار است ، همین زمین شدیدن به وجود آدم هایی با قلم تو و آدم هایی با انسانیت جزیره نیاز دارد
شک نکن ...
مراتب قدردانی و سپاس خود را نسبت به تمام عزیزانی که نسبت به ما لطف داشتند ابراز میداریییییییییییییم.
درضمن جعفری نژاد جان خیلی حال کردم با کامنتت یادت باشه خودت و روناک یه شام پیش من دارین البته دقت کن گفتم شام نه ناهار، به هرحال شام هرچی سبک تر باشه بهتره:دی
البته چون از حمید هم تعریف کردی میگیم حمید هم بیاد اونوخت ناهار میخوریم باهم،پولش هم حمید حساب میکنه.به هرحال تا یه آقا تو جمع هست که یه خانوم دست نمیکنه تو جیبش.زشته اصن.مردم چی میگن اصن؟
حس میکنم تو این روزهای خاموشی ، خیلی بهتر زندگی میکنی! یعنی وقتت رو صرف چیزهای بهتری میکنی، نمیدونم شاید کتاب میخونی ، فیلم میبینی یا اصلا زندگی میکنی ولی هرچی که هست هر بار که بعد از یه غیبت طولانی برمیگردی من حس میکنم پخته تر شدی... خیلی خوبه این...
برای عاشقانه نوشتن بهانه لازم نیست
برای تازه نوشتن بهانه لازم نیست
میان سیل و سرت حرف های دانه دانه زدن ؟
عجب خروش و قیامی ، احتیاط لازم نیست
هزار دل ننوشته ..هزار چشمِ ندیده
برای بودن جانان قرار لازم نیست
کمی نمک... کمی نان...ظرفهای یک نفره
برای خوردن غم به سفره لازم نیست
سلام گفتی و آهم ز حنجرم پاشید
برای با تو شدن پنجگانه لازم نیست
گمان که نقش روی تو افتاده در دلم آری!
بر آسمان بگو که دگر کسوف لازم نیست
این رقصِ دریای دو چشم من کفایت کرد
برهم زدن نقشت از آب حوض لازم نیست
دستهای خالی و لختم ببین که شانه شده
برای بوسه ای از سر به شانه لازم نیست
میان شعب... غرور می میرد . چه فتح شیرینی
تو نام خدایی به موریانه لازم نیست
دوباره جنگ دل و نازنینی این جنگ
شکست خورده ی جنگی... نیاز به باور نیست
سلاح دلم خلع شد.....قهرمان خانه ام رفته
بگو به لشگر و سلطان دگر نیازی نیست
تمام کوچه ها شده بن بست و بی عبور آری
دگر به آتش و دود و غریو... اعتباری نیست
برای سردی جسمم نیاوری ساطور
برای این مرده ی زنده ....سلاخ خانه لازم نیست
برای تماشای خانه ات نیاورد نوری ؟؟؟
درون سینمای دلت به سایه لازم نیست ؟؟
در آن زمان که آفتاب می شود مهمان
ببین به رنگها دگر نشانی نیست
به لحظه های تهی گشته با خماری تو
چه گیج می زند این تازیانه ...غصه لازم نیست
چه ناز می کند این تازیانه های بدمستی
به هر که مست نبوده اشاره لازم نیست
بر او که نبوده است عاشق و بد مست
درست گفته مرشد ...نماز لازم نیست
عجب هپروتی چه حوری و پری ای!
برای مجرم و نعشش طناب لازم نیست
برای درد تنم یک نگاه کافی بود
برای این تن تنها به تخت لازم نیست
مقصد... نهایت قصه های کودکی ام
برای گم شدن از تو به جاده لازم نیست
شتاب سوی آتش... بغل ...جرقه.. سوختن ...عجب نقشی
برای پال و پر من ... زبانه لازم نیست
بهار بعد زمستان ....سفید ی و سبزی ...
به اینهمه تکرار ...سِ .. چیدنی هم نیست .
خیال روی تو باید شود بهار دلم
سیب ...سبزه...سلام ... بعد آن نیازی نیست
میان زلزله ام ...تو گمان ببر زمستان است
برای لرزش جانم به برف لازم نیست
به سر رسید جان کلامم ترانه ای تو بخوان
که شعر بی قافیه ام را دگر مجالی نیست
دوباره صدایی دوباره همهمه ای
کسی درون سرم بود... عکس لازم نیست
گلوله ای به گلو .می کِشد مرا بالا
برای سیل شدن حتی... اشاره لازم نیست
پسرم مشق ...نه دگر نیازی نیست
به دفتر و کاغذ به خط خطی هایم
نوشتم و تو شنیدی نوشتم و تو ندیدی
برای این دل زخمی سنگ لازم نیست
هوا چه گرفته برو برای دلم .....
نه .....دگر به ماسک هم نیازی نیست
چه خنده دار شد حکایتم ...دیدی ...
مرا نبود هوا کشت و باز یادم نیست
هوای نبودن هوای ندیدن هوای آلوده .......
...................
به سمت خیابان به سمت ازادی
به سمت کوچه شادی ..به کوچه خوشبخت ..
آقا ...کسی مسیرش به سمت آنجا نیست ....
......................................................
جسارت قلمم را ببخش ای ابری
که ضلع گمشده ای در میان ما شده ای
سلام ...
...
مرد ...قلمتان عالی بود.محشر ...
و به خانم نازنینی هم تقدیم شده . ..چه خوب که هنوز روی این زمین هنوزم که هنوزه محبت و صداقت و رفاقت نفس می کشه ..
...
جسارت مرا ببخشید .
همون روز خوندما ...
در این روزهای یخ بسته و خیس
دیگر عاشقانه ات نمی آید
عشقهای ما اینجا جان گرفت
تو نگو که یادت نمی آید
تو ترانه ات را بخوان که در آن
نوبهاری است که پایان نمی یابد
اصولاً وقتی اوضاع،
آن چیزی نیست
که باید باشد؛
که میخواهی باشد؛
که ای کاش بدانی چه میخواهی باشد؛
یک سری حرفها هستند که باید تُف شوند توی صورتت
بلکه به خودت بیایی.
تا تکانی باشد.
تلنگری.
و اغلب،
این حرفها از جانب ِ آدمهای بیربط - بیربط به معنی عدم توقعت از آنها-
به تو پرتاب میشوند.
آدمهایی که قطعاً در جریان ِ همهی تو نیستند.
آدمهایی که در نگاه اول شاید به چشم نیایند،
هستند اما.
یا لااقل
بودن را باور دارند.
میخواهند که باشند.
از وبلاگ :فاین کات
آن جا که با خودروانکاوی به نتیجه نمیرسی، یکی از راههای خلاص شدن از گهگیجههای زندگی، سوالپیچ شدن است. یک نفر باید باشد که بنشیند مقابلت، دستت را بگیرد تا فرار نکنی؛ بعد تا جایی که میتواند سوالپیچت کند. سوالها هوشمندانه اگر انتخاب شوند، گرههای کور ذهنت باز هم اگر نشوند، میشوند گرهی معمولی لااقل. باور کن.
فاین کات
http://arez00.com
IM*
مادر ِ درون، چیزی است شبیه کودک ِ درون. در یکی زنده است؛ در یکی مُرده. در یکی ضعیف است؛ در یکی قوی. ربطی به جنسیت ِ آدمها هم ندارد. مثلن ممکن است یک آقا، مادر ِ درونش کاملن زنده و فعال باشد. یا به عکس، مادر ِ درون یک خانم مُرده باشد. مادر ِ درون با مامان ِ درون هم فرق دارد. حواستان به این هم باشد.
مادر ِ درونت که فعال میشود، میخواهی حال ِ همهی آدمهایت را خوب کنی. یک جور احساس مسئولیت افراطی و عجیب نسبت به حالشان. مادر ِ درون گاهی چنان مهار نشدنی میشود که دلت میخواهد تکتک ِ آدمها را به آغوش بکشی و آرامشان کنی. مادر دورنت که به تکاپو بیفتد، پای درد ِ دل ِ همه مینشینی. با گوشهایت دردها را از دهانشان میبلعی، دردها چرخی در مغزت میزنند، وارد قلبت( دقیقن نمیدانم از کدام مسیر!) میشوند؛ بعد میروند کنار دردهای خودت جا میگیرند. گاهی هم فضا کافی نیست و جا نمیگیرند. آنجاست که مجبوری دردهای خودت را وکیوم کنی که فضای کمتری را اشغال کنند. یا میتوانی دردهاشان را ذوب کنی تا حفرههای خالی ِ دردهای خودت را پُر کنند. این شکلی بهتر هم هست. استفادهی بهینه از فضا میشود. فقط عیبش این است که بعد از انجماد ِ دردهای ذوب شدهی لابهلای دردهای خودت، سخت است بخواهی تفکیکشان کنی. گیج شدید؟ یک بار دیگر بخوانید. باز هم نفهمیدید؟ خب دیگر نخوانید. اشکال از فرستندهست حتمن.
*Inner Mother
همون فاین کات
خدایا بزن تِرَک بعد، با این بلد نیستم برقصم
همان که شبهای امتحان، عاشقانه مجله فیلم میخواند(به سکون نون). همان که در کنار ِ جزوهی باز ِ آنالیز، نیمهی غایب را تمام کرد. همان که چهار واحد هندسهی تصویریاش را حذف کرد تا سه واحد فارسیاش را با آرامش زندگی کند. همان که رفت کتاب ِ توپولوژی بگیرد و با نیچهای که گریه میکرد بازگشت. همان که با م.ت یک تابستان را هرهفته برای تماشای فیلم، ارسباران بودند. همان که نشریههای دانشگاه را مو به مو میخواند. همان که آرزو میکرد از اسارت ِ این درسها خلاص شود تا نخواندهها را بخواند. ندیدهها را ببیند. همان. همان آدم حالا بیتفاوت از کنار کتابخانهاش عبور میکند. با کتابهایی خیره به او. فیلمهایی در لیست انتظار. همان آدم حالا آنقدر مجلههای نخوانده دارد که دیگر به خودش اجازهی توقف در کنار دکههای روزنامه فروشی را نمیدهد. همان آدم اینبار داستان را تنها به ذوق دیدن اسم دوستش خریده است. و خودش میداند که سرنوشت این یکی با قبلیها فرقی نخواهد داشت. که میرود گوشهی کمد و عذاب وجدان نخواندنش میماند فقط.
حالا شما به این آدم بگویید بیجنبه، بگویید تنبل، بگویید بیفرهنگ، هی شاکی شوید که چرا قدر این روزهایش را نمیداند، صداتان را بلند کنید و بخواهید که تکانی به خودش بدهد، اصلن یک کشیده هم بزنید، دست آخر هم اصالتش را به میان بکشید و تهش را هم با خنده تمام کنید. فرقی نمیکند. اثری ندارد این واکنشهاتان. داشته باشد هم یک دو ساعتی بیشتر طول نمیکشد. مطمئن باشید که او خودش بهتر میداند که این روزهای تکراری ِ به ظاهر آرام، آدم را از پا در میآورند. که سخت است کار هر روزت ایضن زدن باشد. باور کنید حتا خودش هم فکرش را نمیکرد که روزی از این همه برای خود بودن خسته شود. آدمی که …
بگذارید تا این پست بیش از این غرنامه نشده(نشده؟!) تمامش کنم.
فاین کات
امیدوارم از این پستایی که برات نوشتم خوشت بیاد. شما که قربان پرمشغلههههههههههههههههه ،وقت ندارین چرخی بزنید تو بلاگستان،عیبی نداره ما براتون پستا رو میاریم
...
نمی آ ید نمی آید
د لعنتی نمی آید ...
سلام
باید بگم واقعا این نوشته ی شما من رو تکون داد. احساس می کنم عجیب به دل آدم می شینه.من رو یاد یک کتاب قدیمی انداخت...راستش من خودم از طرفداران پر و پا قرص نومیدی هستم. به قول فروغ : من به نومیدی خود معتادم
اما واقعا به نظرم حیفه که آدمی مثل شما از این زمستان جان بدر نبرد... می دونید؟شما زندگی کردن رو دوست ندارید چون خوب هستید... خوب بودن اگر سخت نبود و طاقت فرسا... این همه ارزش نداشت... همه ی خوب ها سخت هستند.. و سخت بدست می آیند
درباره ی تنهایی و اون حسی که براش نوشتید... نمی دونم.. اما همیشه این طور که من تا بحال توی زندگیم فهمیدم.. کسی رو که عمیقا دوستش داری رو از دست می دی.. یا بهتر بگم.. هرچیزی که دوست داری رو از دست می دی... شاید بخاطر اینه که قانون این دنیا رو لحظه به لحظه فراموش نکنیم: تنها اومدن و تنها رفتن...
شبیه معجزه است...اینکه در عصر چیرگیِ فراموشی، نباشی و در یادی مانده باشی...که میانِ یک مهمانیِ شلوغ کسی حواسش باشد که وسط یک آهنگِ قدیمی بغضت گرفته و آرام از در بیرون رفته ای...که سرت پیش بچه-خط خطی هایت بالا باشد که "ببین خط خطی جان...ما هنوز در یادیم"...
این بخش از نوشته ی شما.. بی نهایت زیبا است
روزی رسد که روز به روز عاشقانه ات
در دفتر دلت به تاز می آید
روزی رسد که هزار هزار دلنوشته ات
نرم نرمک ، آرام به ناز می آید
روزی رسد که حوض خزان زده ء خانه ات
سیراب گل شود،که بهار به تاز می آید
روزی رسد که سلطان دل خسته ات
شادی و رقص کنان به جاز می آید
روزی رسد که در شِعبِ زندگیت
باران، امیدوار؛بیقرار می آید
****
روزی رسد که نه جنگ است و دشمن فرضی
که صلح برسرنیزه سواره می آید
روزی رسد که کرکس و آهوشوند چو دوست
این آرزو به ذهن چون فسانه می آید
گرهیزم آتش تمام شُدَت،باک نیست
ازدور نو بهار بین،شاهانه می آید
روزی رسد که قهقه کودکیت رسدبگوش
گیرش اشارت یارکو،بی نشانه می آید
روزی رسد که ساقی ِ سیمین سبوبه دست
ساغرکشدکه یارِ ِجان مستانه می آید
روزی رسد که هر نفست بشوق یار
گویی که وصل از دل کاشانه می آید
******************************
یکی از شلخته ترین
شعرایی بود که
گفتم و شرمنده
نمیشد نگم.....
خ.ص.و.ص.ی
یاحق...
بازهم شکار بی نظیر کلماتت باران می باراند از چشمها...مرسی حمید...این روزها در سرهایمان بدجور هوای بغض پیچیده....
چه لطیف
غبطه خوردم به این قلم
وبلاگتون باز بوی نیامدن میده! اما ما همینجا پشت در نشستیم
مثل چند ماه گذشته
بالاخره برمیگردی آقا حمید شک ندارم
آنقدر عالی مینویسید که آدم حسودیش میشود!
اینو ببین
امشب غم ام غم شادی از غم است
بیهوده کاج قامتم از بارش ات خم است
قسطنطنیه بود دلت بس که غصه داشت
بغداد قلب من به جسد بیشتر کم است
دریای خون دیده ام از سیل اشک توست
هرچند در برابر آن چند شبنم است
جان دادنت گذشت به سن از فراز سی
جان کندنم ز عشق تو بی درد و دردم است
سعدی صفت به عشق من از خود گذشته ای
از تو گذشتنم چو مغول ننگ عالم است
باید خواند...
دوباره خواند...
از اول رسید به آخر دوباره از آخر رسید به اول...
مرسی حمید کم پیدای بلاگستان
تمام داناهای کل بی کارند چون چیزی نیست که بخواهند بدانند. تصور کنید که یک دانای کل بخواهد کتاب بخواند، آن را بازنکرده از بر است. یا بخواهد به آهنگی گوش بدهد، تمام زیر و بم ها را از حفظ می داند. بخواهد با کسی رابطه برقرار کند همه ی اسرار طرف را می داند، پس دلیل اصلی رابطه را کم خواهد داشت. چرا راه دور برویم، یک دانای کل اگر صدایی از پشت سرش بشنود می داند صدای چه چیزی یا چه کسی است و برای همین بر نمی گردد. باور کنید یک دانای کل بیشتر از یک ماموت گناه دارد و طبیعت بیشتر به او ظلم کرده.
(بودای رستوران گردباد)
...
مردی صبح از خانه بیرون می آید و تمام عددهای زندگی اش را فراموش می کند، چه طور باید از حسابش پول بردارد؟ یا وقتی بعد از ناهار می خواهد به خانه زنگ بزند و بگوید یک روز دیگر به سیر شدن از زندگی نزدیک تر شده باید به کجا زنگ بزند؟ شب باید از زیر کدام پلاک رد شود و در را با اطمینان از تمام شدن یک روز دیگر پشت سرش ببندد؟ تاریخ آشنایی با زنش را چه کند؟ این چیزی نیست که بشود از کسی پرسید.
(درگاه)