ولله که شهر بی تو مرا حبس میشود...

قبل نوشت : ببخشید که این چند وقته نتونستم برای عرض سلام خدمت برسم...از یه شعبه خلوت شرکت به شعبه اصلی منتقل شدم...هم کارم کمی بیشتر شده و هم چون هنوز به محیط جدید و همکاران جدید عادت نکردم کمی به هم ریخته ام...برای تعطیلات عید و استراحت مطلق و تا لنگ ظهر خوابیدن و خلاص شدن از ترافیک و رفت و آمد و سگدو زدن برای هیچ لحظه شماری میکنم...   

-

 ***

-

خیر سرم تصمیم گرفته بودم بزنم بیرون کمی قدم بزنم و به هیچی فکر نکنم... 

-

سر اولین چهارراه گیرش میفتم...دختر بچه اس...نهایتا هشت نه ساله..."عمو یه دونه بخر"...میگم "لازم ندارم"...میگه "چرا! همه فال لازم دارن!"...میگم "من لازم ندارم"...شروع میکنه به گفتن این جمله های تکراری که معمولا جواب میده! "جون خانومت یه دونه بخر!"...همینجوری که دارم قدم میزنم میگم "من خانوم ندارم"...چند لحظه وایمیسه بعد دوباره دنبالم راه میفته! "خب جون دوس دخترت یه دونه بخر!"...میگم "من دوس دختر ندارم"...ول نمیکنه "خب جون اونی که دوسش داری یه دونه بخر!"...میگم "من کسی رو دوس ندارم"...پیش خودم فکر میکنم خب به این چه ربطی داره که من چی دارم چی ندارم...این بنده خدا فقط میخواد فالشو بفروشه...تو همین فکرام که بلند داد میزنه "خب یه دونه بخر دیگه!"...برمیگردم نگاش میکنم...نمیدونم چرا ولی انگار که کار بدی کرده باشم هول میشم!...با دستپاچگی میگم "خب چنده؟"...با کلافگی میگه "هرچی دادی!"...هزار تومن میدم و یه فال میگیرم...به فال اعتقاد ندارم...دو دلم بازش کنم یا نه...باز میکنم... 

-

از کل غزل فقط همین یادم مونده که... 

"ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش 

بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش"... 

-

خیر سرم تصمیم گرفته بودم بزنم بیرون کمی قدم بزنم و به هیچی فکر نکنم...  

-

"مورد عجیب ابر چند ضلعی" به قلم حاج آقا مهدی!

بوی گل سوسن و یاسمن آید نوشت! : بازگشت کرگدن به میهن وبلاگی را گرامی میداریم! 

 

*** 

 

مقدمه نوشت!

دوستانی که گوشه چشمی بر کامنتها دارند حتما تا حالا متوجه شده اند که چند وقتیست کامنتگاهمان مزین شده است به حضور یک فقره بچه خوشگل طناز جیگر هلوی خوردنی (آیکون "سانسور ادامه تعریفات به علت عبور و مرور خانواده!") به نام حاج آقا مهدی!...ایشان مدعی هستند خودشان وبلاگ ندارند ولی از همان زمانی که به خزعبل نویسی در وبلاگ قبلی مشغول بودیم تا همین حالا مرتب "ابر چند ضلعی" را دنبال میکرده اند و از مخاطبان خاموش و مشتریان دائم اینجا بوده اند (که البته این ادعایشان به تایید پزشک قانونی محل نرسیده!)...خلاصه که نمیدانیم چه کار خوبی خودمان یا اجدادمان کرده بوده ایم که یک شب یهویی صدایی اکویی به گوش ایشان رسیده که ترجمه فارسی دراماتیکش این بوده که "ای مهدی! اینک رسالت خویش آشکار کن و زین پس کامنت بگذار و از خاموشی بدر آی!" (آیکون "جبرئیل!")...و اینجوری شد که ایشان با هواپیما وارد ایران شدند و بعد از سخنرانی در بهشت زهرا...نه ببخشید این یک قضیه دیگر بود! (آیکون "بابای اتی!")...آها!...و اینجوری شد که ایشان رخ نمود و دل از ما برد! (آیکون "عشق نافرجام!")...انقدر این بچه صمیمی و بامحبت است که در همین مدت کوتاه ما همچین به ایشان معتاد شده ایم که بعد از هر آپدیت منتظر پیدا شدن سر و کله شان با آن کامنتهای عجیب غریبشان هستیم!...خلاصه کنم گذشت و گذشت تا اینکه ما در جواب یکی از کامنتهایشان در پست قبل در پیشنهادی بیشرمانه ازشان خواهش کردیم حالا که انقدر خوشگل مینویسند بیایند در یک اقدام نمادین به نشانه صلح و دوستی بین اینجانب و مخاطبین خاموش متنی بنگارند تا ما بگذاریم اینجا! (آیکون "گذاشتن اینجا!")...ایشان نیز با بزرگواری تمام پذیرفتند و یک چیزهایی به رشته تحریر دراورده اند که حالا خودتان میخوانید!...از خدا که پنهان نیست از شما هم پنهان نباشد ما مثل چی خوشحالیم و حس خوش خوشانی بهمان دست داده که بیا و ببین! بی تعارف بعد از مادربزرگمان خدابیامرز که ما را خیلی دوست داشت تا حالا نشده بود کسی انقدر ما را تحویل بگیرد و برایمان وقت و حوصله بگذارد! آن هم با این زبان فاخر!...اعتراف میکنیم که بخاطر شدت بی جنبگی و کمبود محبت این نوشته مهدی را بارها در خفا و آشکار خوانده ایم و هر بار حس تیتاب خوردن بهمان دست داده!...خلاصه که دمت گرم مهدی جان...امیدوارم هر چه زودتر از خر شیطان پایین آمده و یک وبلاگی تاسیس کنی تا ما هی بیاییم قربان صدقه ات برویم و و بخورمت و جوووووووون و این حرفها!...میدانم شمایی که الان دارید این مقدمه را میخوانید از حرفهای من سیر نمیشوید ولی دیگر بیشتر از این طولش نمیدهم! (آیکون "پرتاب تخم مرغ بسمت سخنران!" + آیکون "چقد فک میزنی امروز! بسه دیگه!")...این شما و این هم آن نوشته ای که عرض کردم! : 

  

"مورد عجیب ابر چندضلعی" 

نقل است که در ازمنه ی ماضی، به سالِ 88 هجری شمسی!، در غروب دل انگیز و شاد و انرژی مثبت یک جمعه ی بهاری!، جوانی "حمید" نام، پس از کشاکش فراوان، پسورد خویش را در عالم مجازی رجیستر کردی و وبلاگ ابر چندضلعی تولد یافتی. اسناد تاریخی از اکراه وی در این باب و سنبه ی پرزورِ اخوی اش حکایتها نمودی! در آن زمان، اخویِ صاحبدل و پیشکسوتش کرگدن، شمع جمع بلاگ اسکای که خدای عز و جل وی را مزید عزت و دوام کرامت عطا کناد، با عبارتی شنیدنی و خاطرنواز، حمید را از ره به در کردی: "حمید! پاشو بیا بینم! خدایی امروز اگه با زبون خوش، وبلاگ نزنی، یه حالی بهت میدم!!"...
چنین بود که حمید، نه فرعون وار به سوی نیل، که خلیل وار به سوی کامپیوتر برفتی و ابر چندضلعی را در پرشن بلاگ برساختی! حضور وی در پرشن بلاگ، یک سال و اندی به طول انجامیدی و در این دوران، با آپدیتهای بس نامنظم، خوانندگان وبلاگ را رسماً صاف و صوف بکردی!! کوچ اجباری و پساکرگدنی اش به بلاگ اسکای، که این جوان را اِندِ مرام جلوه دادی، وی را بلاگری باقلوا و خواستنی بساختی! در آنجا نیز آپ کردنهای وی اسلوب خاصی نداشتی و کلاً عشقی و بلکمم مودی بودی!!!؛ چنانکه گاه در یک روز، 20 پُست بگذاشتی و گاه، اگر عشقش نکشیدی، 20 ماه پُستی نگذاشتی و مخاطبان وبلاگ را به عجز و لابه بیانداختی و شیون و فغان آنان (خاصه خودِ این بنده!) را وقعی ننهادی!!!
گویند آپ نکردنِ سیستماتیک خود را همواره به پوکیدنِ نتِ شرکت و حوصله نداشتن خویش و شلوغ بودن سرش نسبت بدادی و در مواقعی با خواندن 50 وبلاگ در روز و نگذاشتنِ حتی یک کامنت و تیریپِ نامحسوس برداشتن، قاطبه ی بلاگرین و بلاگرات را در خماریِ نافُرمی بگذاشتی!! در این باب، ظریفی معلوم الحال و هیز گوید: اَی شیطون بلا!!!! و ادامه دهد: خوشگل عمو کلاس چندمی؟؟!!
آورده اند که حمید، خود را اساساً ازدست رفته و نسل سوخته بپنداشتی و در این زمینه، خاصه با "ایرن" همذات پنداری بکردی!؛ گو اینکه جوابهای حمید به برخی کامنتها، شائبه ی قزوینی بودنش را به اذهان متبادر ساختی!! تحلیلهای حمید برای بازیهای وبلاگی، شهره ی خاص و عام بودی و یَک چیزِ مامانی بودی که عمراً رو دستش نیامدی و از فرط زیبایی، همه را کف بُر نمودی و تو گویی با لب و پَک و پوزِ همه بازی بکردی!!!
این جوانِ فارغ از بندگی و سلطنت و شریعت و ملت، در جواب دادن به کامنتها نیز اینگونه عمل کردی که گاهی در 3 دقیقه به 100 کامنت جواب دادی و گاهی دیگر، به رغم اینکه مشخص است که کامنتها را بخواندی، یکی دو ماهی جواب مَواب را بی خیالی طی کردی!! ناظران، حمید را امپراتور آیکونها خواندی که رو دستِ امپراتور بادها برخاستی و پوزِ جومونگ را بزَدی!! جونم برات بگه که هر آیکونی که طلبه بودی در آستینش بیافتی؛ از آیکون تحلیلی و تلویحی و تشویقی و تنبیهی و تعزیری و تفسیری تا آیکون تمثیلی و ترمیمی و تبدیلی و تکمیلی و تضمینی و تزریقی و تأخیری!!! که امید است ذکرِ مورد آخر به تخته شدنِ این وبلاگِ صاحب سَبک و چهره مند نینجامیدی انشاء ا... تعالی!!
نیز در پاسخ به کامنت خواهران، مهر بسیار ورزیدی و از ادبیاتی فاخر و فراتر از سطح حافظ و سعدی و مولانا بهره جستی ولیکن کامنت برادران را با جوابهای زمخت و سیبیل کلفتانه مواجه ساختی و بدانها التفات ننمودی!! برای خواهران، راه به راه، آیکونهای تصویری و متنی و گل و بلبل با اشعاری چون "وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی/ تا با تو بگویم غم شبهای جدایی" ردیف بکردی و در جوابِ برادران، به سه نقطه و علامت تعجب و علامت سؤال و "مرسی خوبم!" اکتفا بکردی و آیکونهایی با این مضامین: "چه لاکِ خوش رنگی چه آرایشی داری/ چه دوست پسر خوبی چه آرامشی داری"!!!! برایشان رو بکردی! نقل است که وی، زمانی تصمیم به آپدیتِ جمعه به جمعه بگرفتی، اما با گذاشتنِ تنها یک پُست در دو ماه، پارادوکسی شگرف پدید آوردی و هرچه مُریدان، جامه زِتَن دریدی که "راه داره آپ کنی؟" این پاسخ از وی شنیدی که "نُچ!"
شنیده شده که با مملی اش، همگان حالی عظیم بکردی و به وی و مملی، "ای جان" و "جیگرتو خام خام و گاز گاز" و "شاموس گامبولی من" و "الهی بگردم" و "لُپِتو بکشم" و "این نفس من بید" و "موش موشک من" و "سیبیلتو عشقه" بگفتی!!! البته مورد آخر، قدری نامأنوس و نامتجانس جلوه کردی و دربابِ موثق بودن سَنَدش تردیدها بروز کردی کردنی!! (این سیاق را از کرگدن عزیز وام گرفتمی!). عاشقانه هایش ازحیث فضا و تصویرسازی، معرکه بودی و از غمی پنهان و دیرپا خبر دادی و به سکوت و بغض و تحسین خوانندگان وبلاگ، راه بردی و فَکِ همرهانِ سُست عناصری چون من را به زمین بچسباندی!! سه تایی هایش یحتمل به تاریخ پیوستی و آخرین پُست آن به سالها پیش برگشتی و "دیالوگهای من و دوست الاغم" جای آن بگرفتی؛ دیالوگهایی که پسرش اِواخواهر و تیتیش مامانی جلوه کردی و دخترش، 10 تا سور به مادرِ فولادزِرِه بزَدی!!!! بدین ترتیب، خیر دنیا و آخرت در آن بودی که پسرش دختر شدی و دخترش پسر!! و این جمله ای است که که از فرط استعمال (که 20 بارشو فقط خودم گفتم تاحالا!) شیره اش کشیده شدی و حمید همچنان آن را به وقعی ننهاده و خطاب به معترضین و شکاکان، فریادِ وا وبلاگا وا وبلاگا سر بدادی!!
ثبت است که در پُست معروفی موسوم به "ابر چندضلعی new" به ضِرسِ قاطع اعلام بکردی که زین پس قواعد و محدودیتهای دست و پاگیر را کنار بگذاشتی و یه نَمور شُل بگرفتی و ریلکس بشُدی و از نوشتنِ متن ها روی کاغذ، دست شستی و هر نوشته را 500 بار اِدیت ننمودی!! اما پُستهای اخیر که هر 2 دقیقه 8 بار تغییر ساختاری و محتوایی و صوری بکردی و کم و زیاد بشدی و حشو و زوائدِ آن بزدودی، از اصلاح ناپذیریِ این بلاگرِ محبوب حکایت داشتی!!! اگر کرگدن، فی الحال در اینجا بودی، ای بسا این جمله را پیش کشیدی: اصلاح ناپذیریتو بخورم بچچه!!!... در میانِ اسپانسرهای معنوی و کامنت گذارانِ همیشگی اش، علاوه بر کرگدن مهربانِ بلاگستان که عزیز دلِ همه ی بچه ها بودی و غیبتش حقیقتاً حس شدی و کاش روزی بازگشتی، همواره از مهربانی و معرفت دوستانی چون الهه، پرند، مینا، عاطی، گل گیسو، آسمان وانیلی، me، زهره، عاطفه، اقدس خانم، هیشکی، مامانگار، مکث، آلن، میکاییل، مجتبی، کیامهر، سیمین، نیمه جدی، مسی، مهتاب و بسیارانی دیگر برخوردار بودی که این مهم، وبلاگش را همواره سرزنده و پویا نگه داشتی و قوت قلب "حمیدِ جان" بودی... 

(حمید جان، خیلی مخلصم عزیز و ممنون از همه ی کسانی که احتمالاً این نوشته رو میخونن)...

تولد یک هزار پروانه درست حوالی صبح...

همیشه عمه زری رو یجور دیگه دوس داشتم...نه...اصلا بحث دوست داشتن برادرانه یا رمانتیک یا دوستانه یا انواع دوست داشتنهای رایج نیست...برای همینه که میگم "جور دیگه"...چون میدونم جزو هیچکدوم از دسته هایی که اسم دارن نیست...و فقط و فقط زریه که اینمدلی دوسش دارم...شاید بشه اسمشو گذاشت یه احترام قلبی بزرگ به یه روح بزرگ که بشکل دوست داشتن نمود پیدا میکنه...چیزی که کمی شرح دادنش سخته... 

بذارید اینجوری بگم...شاید کلشو جمع کنی تعداد دفعاتی که زری رو دیدم به پنجاه بار هم نرسه...چند باری در کنار عباس سینما رفتیم...چندباری تو بلوار کشاورز و جلوی تالار مولوی برامون شعر و داستان خونده...چندباری هم کافی شاپ و سفره خونه رفتیم...و چندسری هم خونه دوستان مشترک مثل محسن و ایرن دیدمش...به اضافه یه سفر کوتاه به اصفهان و خونه محبوبینا با یه اکیپ شلوغ که همه اش به خنده و آواز خوندن و بازی و اینجور کارای سفرهای دسته جمعی گذشت و فرصتی برای حرف زدن جدی پیش نیومد...خب خداییش اینا خیلی کمتر از اونه که بخواد ردی چنین پررنگ از یه آدم در ذهن کسی بذاره...مضاف بر اینکه از وقتی هم که از ایران رفت دیگه صداش رو جز در اون بازی صوتی یلدا نشنیدم و وبلاگشم با اینکه تقریبا مرتب میخونم اغلب اوقات کامنتی نمیذارم...و گاه میشه که برای هفته ها حتی یه سلام ساده هم نمیکنم...و بی اغراق شاید اگه عمه زری بخواد آدمای زندگیشو بشماره من نفر صدم آدمای مهم و تاثیرگذار زندگیش هم نباشم...اما... 

با تمام این حرفا...زری از معدود کسانیه که از همون لحظه اولی که دیدمش گوشه ای از ذهنم رو اشغال کرده تا همین حالا...که صدای خوشگلش که داره شعرها و داستانهای تازه اش رو میخونه هر لحظه که اراده کنم تو گوشمه...که صورت کوچولوی عروسکیش در تمامی حالتها مثل خنده و تعجب و بغض با تمام جزئیاتش جلو چشممه...و از معدود کسانیه که خیلی یادش میفتم...و از معدود کسانیه که نمیدونم چرا انقدر زیاد خوابشو میبینم... 

چندوقتی بود میخواستم چند خطی براش بنویسم ولی نمیشد...موند موند تا امروز که تولدشه...برای زری جیغ جیغوی پرانرژی پر شر و شور غمگین (جمع تناقضاته این بشر!) بهترینها رو آرزو میکنم و تولدش رو هزار بار تبریک میگم و آرزو میکنم حالا در آستانه دهه سوم زندگیش غمهای لعنتی رهاش کنن تا سی سالگیش پر از خنده باشه...و عشق و عشق و عشق...چون میدونم دل ماه-ناز بزرگش رو جز عشق نمیتونه راضی کنه...چه تهران چه استکهلم چه یه جا میون ساوانای آفریقا...الهی خوشبخت بشی عمه زری...به حق مهربونی چشمات... 

- 

*** 

- 

پی نوشت! :  دلم میخواست پست قبل کمی بیشتر سر صفحه میموند ولی با توجه به قراری که در پست قبل با خودم گذاشتم محدود نکردن و قانون نذاشتن برای آپدیت کردن رو از همین حالا شروع کردم و همین لحظه که طلبه شدم این رو بنویسم نوشتمش و سندش کردم!...آخ که چه حال خوبی داره!...خیلی مسخره اس ولی جدا الان یه حس آزادی دارم! 

- 

ابرچندضلعی New !

چند وقتیه خیلی به دنیای وبلاگ فکر میکنم...دقیقا بخوام بگم میشه از وقتی که کرگدن خداحافظی کرد...دلم میخواد این فکرامو اینجا بگم تا قبل از شروع روند جدید وبلاگ نوشتنم سنگامو با خودم و دوستان جانم واکنده باشم!... 

آره میگفتم...از رفتن کرگدن شروع شد...وقتی محسن رفت خیلی دلتنگ شدم...ناراحت شدم ولی بعد به چیزای دیگه ای فکر کردم...به این فکر کردم که محسن میتونست بجای اینکه این ده سال رو از وبلاگ نوشتن لذت ببره و اینهمه دوست داشته باشه بیاد و روی هر نوشته اش روزها فکر کنه و بعد رو کاغذ بنویسه و بعد جمله ها رو پس و پیش کنه و بعد چندبار دوباره نویسی کنه و بعد یک ساعت فکر کنه که عنوانشو چی بذاره و...ولی هیچوقت از اینکارا نکرد! تو بگو یه بار!...

معمولا آپدیتاش اینجوری بود! : گاهی شبا که میرفتم خونه شون میدیدم نشسته پای کامپیوتر و صفحه سفید یادداشت جدید پرشین بلاگ (و این آخرا بلاگ اسکای) جلوش بازه...بسته به اهمیت موضوع ده ثانیه الی یک دقیقه(!) فکر میکرد و بعد فرت و فرت تایپ میکرد! قبل از تموم شدن سیگاری که روشن کرده بودم مطلب رو فرستاده بود!...گاهی وقتا واقعا از هیچ مینوشت...هیچ محض...چیزایی که بی تعارف به لعنت خدا هم نمیرزید و الان نه تو یاد خودش مونده و نه تو یاد کسانی که میخوندن!...ولی با اینحال با همیین شیوه ده سال هم خودش لذت برد و هم دوستانی که میخوندنش...در حالیکه میتونست عین این ده سال رو با وسواسهای الکی خودشو عذاب بده ولی اینکارو نکرد... 

اصلا یه چیز دیگه...بیاید به این فکر کنیم که جدا اگه همین فردا وبلاگمون بترکه چند نفر یادشون میمونه چی نوشته بودیم!؟...حیف نیست مایی که به هرحال قراره همه مون دیر یا زود با یه "خداحافظ" بریم انقدر خودمونو محدود کنیم!؟...که چی!؟...کی الان یادشه تو اون اولین وبلاگ کرگدن که مثل الان نبود و خیلی هم وزین بود(!) و کلا پاک شد چی نوشته شده بود؟...تقریبا هیچکس!...کی یادشه تو وبلاگ فرهاد صفریان (که به گواهی همین محسن در روزهایی که تعداد وبلاگها یک صدم این هم نبود کامنتاش سه رقمی بود) چی نوشته شده بود؟...باز هم تقریبا هیچکس!...اصلا از این نسل جدید وبلاگ نویسا کی "فرهاد صفریان"رو میشناسه؟...اینارو هیچکس یادش نیست ولی این رو همه یادشونه که کرگدن از وقتی روند جدید وبلاگ نوشتنشو در پیش گرفت هم خودش و هم اونایی که میخوندنش "بیشتر" لذت بردن...

سرتونو درد نیارم...خلاصه که تصمیم گرفتم از این به بعد این وسواسی که سر نوشتن اینجا دارم رو کنار بذارم...میخوام از این به بعد طولش ندم! اولین قدم هم همین که برای اولین بار این پست رو از روی نوشته تایپ نمیکنم! تصمیم گرفتم از این به بعد هرچی به ذهنم رسید بنویسم...یه روز دوخط یه روز یه دفتر چهل برگ!...یه روز چهارخط "مملی"...یه روز یه "سه" فی البداهه!...یه روز با یه موضوع ثابت حال نکردم کلا حذفش کنم...قرآن که نیست!...یه روز یه موضوع ثابت جدید به ذهنم رسید بدون ترس از اینکه خوب میشه یا نه شروعش کنم...یه روز از یه مطلبی خوشم اومد درباره اش چندخطی بنویسم و بهش لینک بدم...یه ماه هر روز بنویسم! دو هفته حالشو نداشتم اصلا ننویسم! واللا!... 

خلاصه که این وبلاگ اساسی دگرگون خواهد شد ایشالا! و صدالبته طبیعیه که با هر تغییری یه سری مخاطبها میرن و یه سری مخاطب جدید میان...همونطور که بلاتشبیه(!) بعد از تغییر سبک کرگدن خیلی ها (حتی بعضی دوستان خیلی نزدیکش) دیگه اصلا با وبلاگش حال نمیکردن و خودبخود یواش یواش کمرنگ و بعد حذف شدن و در عوض  یه سری دوستهای جدید اضافه شدن...آدما اومدن و رفتن...اومدن و رفتن...اومدن و رفتن...اما...ته تهش این موند که الان اگه کرگدن بخواد این ده سال تجربه وبلاگ نویسیش رو مرور کنه سرش پیش خودش بالاس و میتونه با خیال راحت تو دلش یگه "ایول پسر! خوش گذشت!"... 

*** 

-

خب حرفام تموم شد!  

حالا بنظر شما این پست رو چجوری تموم کنم که خدارو خوش بیاد!؟... 

"سلام" چطوره!؟... 

کمی لوسه!؟...آره! میدونم!... 

ولی عوضش یجورایی باحاله!...انرژی مثبت داره!... 

اوکی! تصویب شد! پس : 

.

.

سلام!

-

قرآن نورست...حقیقتا نورست

"اینجا چراغی روشنه"... 

الان که دارم اینارو مینویسم خونه ام و با یه سردرد ملایم(!) در خدمتتون هستم!...امروز علی رغم کارهای زیادی که در شرکت داشتیم بخاطر کمبود خواب شدید و مقادیری هم سردرد نتونستم برم شرکت...ظهر بیدار شدم و از اون موقع تا حالا هم هرچه کردم دیدم نای بلند شدن از جام رو ندارم ولی الان که کمی بهترم بالاخره عزمم رو جزم کردم تا بیشتر از این شرمنده دوستانی که لطف میکنن و قدم رو چشم اینجا میذارن نشم...کاش میتونستم بگم که چقدر دوستتون دارم...که چقدر اینروزا همه زندگیم شدید...دیروز که این آهنگ رو (که شعرش برای روزبه بمانیه) گوش میکردم ناخوداگاه یاد بغضهای بی دلیل اینروزام و ترس تنهاییم و "اینجا" افتادم... 

"من ماه میبینم هنوز این کور سوی روشنو/اینقدر سو سو می زنم شاید یه شب دیدی منو 

هرجا چراغی روشنه از ترس تنها بودنه/ای ترس تنهایی من...اینجا چراغی روشنه"

دم همه فانوسای دریایی گرم...کشتی که نشدیم همین که صبح به صبح بادبان کوچک قایق آرزوهای نرسیده ام رو به امید اینجا بالا میکشم قد یه دنیا ممنونتونم...براتون تموم خوبیای دنیارو آرزو میکنم...

 

***

توضیح درباره عنوان پست...

از وقتی وبلاگ رو شروع کردم دلم میخواسته یه پست درباره فارابی و آدماش بنویسم ولی انقدر از اون فضا و خاطرات تلخی که در اونجا دارم متنفرم که حتی نمیخوام یادش بیفتم...روزای سختی که هنوز که هنوزه هفته ای نیست که حداقل یک بار کابوس اینکه برگشتم اونجارو نبینم...اگه بخوام درباره فارابی و خاطراتم از اونجا حرف بزنم خودش یه پست طولانی میشه ولی نمیخوام درباره اش حرف بزنم و این یکی رو هم چون لازم شده میگم...یکی از خاطرات ماههای اولیه که اونجا رفته بودم...چند ماه پیاپی برای یه مراسم سه چهار ساعته تمرین میکردیم...یه قسمتش اینجوری بود که صدای خامنه ای با حالت اکویی و معنوی(!) پخش میشد که میگفت "قرآن نورست"...بعد چند ثانیه ای سکوت محض کل اون محیط نظامی که چندهزار نفر توش وایساده بودن رو فرا میگرفت...طوریکه صدای نفس کشیدن هم نمیومد...و بعد صدای خامنه ای اینجور ادامه میداد "حقیقتا نورست" و بعد آهنگ محمد رسول الله پخش میشد و چند نفر با یه رژه خاص قرآن رو با تشریفات میاوردن سمت جایگاه قاری قرآن و اون شروع میکرد به تلاوت قرآن و بعد هم ادامه مراسم...  

 

***

 

توضیح درباره خود پست!...

اینهایی که در ادامه میاد قسمتهایی از قرآنه...به صورت کاملا تصادفی فقط و فقط چهار تا سوره رو انتخاب کردم (طه/انبیا/حج/مومنون) و چندتا از آیه هاشون رو اینجا آوردم...عین متن و بدون هیچ تغییری...از روی ترجمه فولادوند ("سایت پارس قرآن")...از همون اوایل جوانی بارها و بارها قرآن رو دوره کردم...چه دوره ای که اعتقاد داشتم و با تمام قلبم قرآن میخوندم...چه دوره ای که شک کردم... هدفم از نوشتن اینها تخریب اعتقادی نیست... فقط میخوام در کنار هم اندازه چند قدم کوتاه به کتابی که از کودکی کنارمون بوده و خیلیهامون نخونده بهش قسم خوردیم نزدیک بشیم... و بهش فکر کنیم... همین... ازتون خواهش میکنم توهین نکنید...نه به قرآن...نه به اسلام...نه به من و نه بقیه دوستانی که نظرشون رو میگن...و البته این دلیل نمیشه که انتقاد نکنیم و درباره اش حرف نزنیم...پس ازتون خواهش میکنم اگه حرفی هم دارید همراه با ادب و احترام بیانش کنید...ممنونم... 

  

*** 

 

"قرآن نورست...حقیقتا نورست" - سوره های طه/انبیا/حج/مومنون 

1- قرآن را بر تو نازل نکردیم تا به رنج افتى (سوره طه - آیه 2) 

2- گفت پروردگار ما کسى است که هر چیزى را خلقتى که درخور اوست داده سپس آن را هدایت فرموده است (سوره طه - آیه 50) *موسی به فرعون* 

3- گفتند اى واى بر ما که ما واقعا ستمگر بودیم. سخنشان پیوسته همین بود تا آنان را دروشده بى‏جان گردانیدیم (سوره انبیا - آیات 15 و 16) *توصیف حال یکی از اقوامی که عذاب الهی بر ایشان نازل شده" 

4-  آسمان و زمین و آنچه را که میان آن دو است به بازیچه نیافریدیم. اگر مى‏خواستیم بازیچه‏اى بگیریم قطعا آن را از پیش خود اختیار مى‏کردیم (سوره انبیا - آیات 16 و 17) 

5- در آنچه [خدا] انجام مى‏دهد چون و چرا راه ندارد و[لى] آنان [=انسانها] سؤال خواهند شد (سوره انبیا - آیه 23) 

6- و در زمین کوههایى استوار نهادیم تا مبادا [زمین] آنان [=مردم] را بجنباند (سوره انبیا - آیه 31) 

7- آنان مردم بدى بودند پس همه ایشان را غرق کردیم (سوره انبیا - آیه 77) *درباره قوم حضرت نوح* 

8- و برخى از شیاطین بودند که براى او غواصى و کارهایى غیر از آن مى‏کردند و ما مراقب [حال] آنها بودیم (سوره انبیا - آیه 82) *در وصف خدمتگزاران سلیمان* 

9- در حقیقت ‏شما و آنچه غیر از خدا مى‏پرستید هیزم دوزخید (سوره انبیا - آیه 98)

10- کسانى که ایمان آوردند و کسانى که یهودى شدند و صابئى‏ها و مسیحیان و زرتشتیان و کسانى که شرک ورزیدند البته خدا روز قیامت میانشان داورى خواهد کرد زیرا خدا بر هر چیزى گواه است (سوره حج - آیه 17) 

11- و کسانى که کفر ورزیدند جامه‏هایى از آتش برایشان بریده شده است [و] از بالاى سرشان آب جوشان ریخته مى‏شود. آنچه در شکم آنهاست با پوست [بدن]شان بدان گداخته مى‏گردد. و براى [وارد کردن ضربت بر سر] آنان گرزهایى آهنین است (سوره حج - آیات 19 تا 21)

12- و آسمان را نگاه مى‏دارد تا [مبادا] بر زمین فرو افتد مگر به اذن خودش [باشد] در حقیقت‏خداوند نسبت به مردم سخت رئوف و مهربان است (سوره حج - آیه 65) 

13- و کسانى که پاکدامنند. مگر در مورد همسرانشان یا کنیزانى که به دست آورده‏اند که در این صورت بر آنان نکوهشى نیست (سوره مومنون - آیات 5 و 6) 

14- پس فریاد [مرگبار] آنان را به حق فرو گرفت و آنها را [چون] خاشاکى که بر آب افتد گردانیدیم دور باد [از رحمت‏خدا] گروه ستمکاران (سوره مومنون) *توصیف حال یکی از اقوامی که عذاب الهی بر ایشان نازل شده" 

15- خدا فرزندى اختیار نکرده و با او معبودى [دیگر] نیست و اگر جز این بودقطعا هر خدایى آنچه را آفریده [بود] باخود مى‏برد (سوره مومنون - آیه 91) 

عمه ناهید سوار بر شاپرک با قرصهایش در آسمان بازی میکند...

امروز صبح عمه ناهید بعد از یکی دو روز کما فوت شد...اخوی کرگدن و وحید برای مراسم کفن و دفن رفتن بهشت زهرا...سالهاست که به دلایلی با فامیل رفت و آمد ندارم و آخرین باری که عمه ناهید رو دیدم یادم نمیاد...برای همین هنوز ازش یه چهره جوان و زیبا یادمه...ولی دوس دارم به احترام خاطرات خوبی که ازش دارم حافظه درب و داغونم رو جمع کنم و چند خطی درباره اش بنویسم...

.

عمه ناهید زن پسرعمه ام بود ولی چون از ما بزرگتر بود عمه صداش میکردیم. از وقتی یادم میاد همیشه مریض بود. حتی انگار تو اون عکس عروسیشون که تو آلبوم قدیمیمون داریم هم مریض بوده...لاغر و قد کوتاه...با صورتی رنگ پریده...ولی زیبا...خیلی ضعیف بود و با کوچترین چیزی از پا میفتاد و چند هفته ای تو رختخواب بود...عمه ناهید از اون آدمایی بود که بچه ها دوسش داشتن. خوش خنده بود و اهل بازی. هر وقت خونه شون مهمونی بود یا جایی بودیم که اونم بود کیف ما بچه ها کوک بود. بچه هارو جمع میکرد دورش و یه بازی جالب راه مینداخت که به همه (حتی بچه های گوشه گیر و بدقلقی مثل من) خوش بگذره...هنوز صدای خش دارش وقت اسم فامیل بازی و دبرنا و منچ و گل یا پوچ تو گوشمه...ولی بهترین بازیهاش اونایی بود که هیچکس بلد نبود... 

یکی از بازیهاش اینجوری بود که میگفت هرکس اسم یه نفر که تو اون جمع هست رو بگه. همه میگفتن. بعد به ترتیب همینجوری اسم یه حیوان و شی و یه جا رو میگفتیم و عمه ناهید با حوصله همه رو تو جدولی که درست کرده بود مینوشت. آخر سر هم یه فعل رو میگفتیم! (و چقدر سر اینکه نمیتونستیم فعل بگیم میخندید و میخندیدیم) همه رو که مینوشت وقت قسمت خوب و خنده دار بازی میرسید. با کلمه هایی که گفته بودیم جمله های بامزه درست میکرد و ما ریسه میرفتیم از خنده! مثلا من کلمه های "عمو محمد" ، "الاغ" ، "پوشک" ، "استادیوم آزادی" و "رقصیدن" رو گفته بودم! میگفت "حمید : عمو محمد سوار بر الاغ با پوشک در استادیوم آزادی میرقصد!"..یا "رضا سوار بر ملخ با سطل ماست در خیابان سلسبیل جنگ میکند!"...شاید بازی بی مزه ای به نظر برسه ولی ما بچه ها اون زمون کلی باهاش حال میکردیم انقدر که هنوز یادم میفته حالم خوش میشه...مثل اینکه قراره اسممون بعنوان برنده یه قرعه کشی بزرگ اعلام بشه ذوق داشتیم و منتظر بودیم اسممون برسه و جمله خنده داری که از کلمه های ساده مون درست شده بود اعلام بشه...

چشمامو میبندم و از پشت این میز خسته از کار بلند میشم و برمیگردم به بیست سال پیش...میرم ته اون کوچه باریک تو یکی از فرعیای خیابون آذربایجان...همون خونه کلنگی که کوبیدنش...عصای عمو صادق خدابیامرز (شوهر عمه ام) روی چوب لباسیه...خودش اتاق جلویی به پشتی تکیه داده و در حال سیگار پیچیدن داره با بابا گپ میزنه...حسن آقا خدابیامرز با اون کلاه خاصش یه نوجوان عشق فوتبال پیدا کرده و از تیم خیالیش که همیشه اصرار داشت یه زمانی وجود داشته و تازه خودش هم مربیش بوده حرف میزنه...ننه خدابیامرز وضو گرفته و در حالیکه دستشو به دیوار گرفته داره آروم آروم میره تو هال بساط جانمازشو پهن کنه...وقتی از کنار من که همیشه نگاهم بهشه و نگرانشم رد میشه از اینکه نوه گوشه گیر و تنهاش داره با بچه ها بازی میکنه خوشحال میشه و با لبخند به ترکی قربون صدقه ام میره...و ما بچه ها...تو اتاق پشتی دور عمه ناهید جمع شدیم...داره با همون صورت رنگ پریده و دست و پای لاغرش با ذوق بازی جدیدی که از خودش دراورده رو یادمون میده...نوبت منه که یه فعل بگم..."عمه ناهید؟...دارم گریه میکنم فعله؟"...

قربون دستتون! یه کم جمعتر بشینید ما هم جا بشیم!

عاقبت از ظلم و جور پرشین بلاگ به تنگ آمدیم و دست سر و همسر خویش گرفتیم و از آن قدیم خانه مان بدینجا فرود آمدیم! و از آنجایی که خداوند در سوره چندم آیه فلان فرموده ؛براوو مهاجرین! برید که دارمتون!؛ از این کرده خویش نه تنها پشیمان نیستیم بلکه به شدت بر خود میبالیم (به صورت جفت بال!)! امید که بار نحوست خویش را پشت در بلاگ اسکای جا گذاشته باشیم و به حق این روز عزیز (فردای روز قدس!) اینجا برایمان آمد داشته باشد! 

ضمنا نظر به درخواستهای بیشمار (کی به کیه! اینهمه تو مملکت خالی میبندن اینم روش!) اندک اندک دم پستهای بی مقدار خویش را گرفته و به سوی این وبلاگ میکوچانیم و فقط میماند کامنتها که آنها را نمیتوانیم بیاوریم و شرمنده شان میشویم! چاره ای نیست که به خدا بسپاریمشان و با چشمانی اشکبار همانجا رهایشان کنیم! 

پی موش مردگی نوشت! : آنهایی که با بلاگ اسکای آشنایی دارند بیایند و قلقهای آن را به ما بیاموزند که حقیقتا ما اینجا غریبیم آقا!...