گوشه دفتر مشق یک مملی! - انقلاب گوساله ها علیه دولت دوچرخه سرخ

امروز اشکان که داماد ما است و شوهر آبجی کبری هم است برای من یک دوچرخه سفید خرید! تا قبل از امروز در کوچه ما فقط یک دوچرخه قرمز بود که مرتضی آن را داشت! مرتضی فقط دوچرخه اش را به آنهایی که در فوتبال به او پاس میدادند میداد که تا تیربرق اول کوچه بروند و برگردند و اگر بیشتر میرفتند داد میزد که ؛برگرد گوساله!؛...ولی من دوچرخه ام را به آنهایی که مثل علیرضا هستند و به هیچکس پاس نمیدهند هم میدهم و تا تیر چراغ برق سوم هم بروند به آنها نمیگویم ؛برگرد گوساله!؛ و فقط میگویم ؛برگرد؛...داداش کوچک علیرضا قبلا خیلی گریه میکرد که مرتضی بگذارد یک بوق از دوچرخه اش بزند ولی من میگذارم که هرچقدر خواست بوق بزند و برای همین امروز داداش کوچک علیرضا هی از جلوی مرتضی رد میشد و میگفت ؛سلام آقا مرتضی با آن بوق قراضه ات!؛...امروز هیچکس به مرتضی پاس نداد که گل بزند و برود پیش دوچرخه قرمزش و خوشحالی بعد از گل انجام بدهد و تازه وقتهایی که توپ زیر پای او نبود هم باز بچه ها روی او خطا میکردند! آخر سر هم یک بار که توپ در اوت بود علیرضا یک چک محکم به مرتضی زد و دعوا شد و او گریه کرد و رفت خانه شان!...امروز وقتی شب شد مرتضی آمد جلوی درمان و قول داد که از فردا صبح آدم خوبی باشد و عوضش من هم قول دادم که به بچه ها بگویم که او را دعوا نکنند و بعضی وقتها هم به او پاس بدهند که گل بزند و خوشحالی بکند!...پایان گوشه صفحه ششم!

گوشه دفتر مشق یک مملی! - آقا اجازه من ماهو میبینم...

دیروز عید فطر شد! آدمها در عید فطر جمع میشوند و میروند یک جایی با هم نماز میخوانند و خدا را شکر میکنند که ماه رمضان تمام شده است و میتوانند بصورت غیر یواشکی غذا بخورند! ماه رمضان اینجوری تمام میشود که یک آقایی که اسمش مرجع تقلید است باید ماه را ببیند! مرجع تقلید یک آدم خیلی پیر است که خیلی ریش دارد و صدایش شنیده نمیشود و هی میلرزد! (و من این را در تلویزیون دیده ام!)...به نظر من بهتر است که مردم بجای اینکه به آن آقاها زحمت بدهند خودشان بروند پشت بام خانه شان و ماه را پیدا بنمایند چون کهنسالان سرمایه های ما هستند و ما باید به آنها پوشک وصل کنیم! (و من این را هم در تلویزیون دیده ام!) اینجوری هم ماه زودتر پیدا میشود و هم یک بازی میشود که خیلی به آدم در آن کیف میدهد! و تازه میشود یک جایزه هم در آن گذاشت که هرکس زودتر ماه را پیدا بکند همه نفری یک دانه نوشابه نارنجی برای او بخرند! اینجوری حتما من برنده میشوم چون هر وقت داداش کوچک علیرضا مدادرنگیهایش را میآورد دم درشان که نقاشی بکشد همه مدادها را پرت میکند اینور و آنور و من آنها را پیدا میکنم و میدهم به آبجی شقایق علیرضا و او من را بوس میکند و من خوشحال میشوم!...پایان گوشه صفحه پنجم!

گوشه دفتر مشق یک مملی! - فرشته ها شوت نمیکنند!

امروز ما در کوچه مان فوتبال گل کوچک بازی کردیم (من در زندگانی ام که تا حالا انجام داده ام سه چیز را خیلی بیشتر دوست دارم! نوشابه نارنجی و آبجی کبری و فوتبال گل کوچک!)...مثل همیشه داداش کوچک علیرضا کلی گریه کرد تا اجازه دادیم که در دروازه وایستد! من همیشه میگویم که نباید بچه های کوچولو را بازی بدهیم چون همش گل میخورند و مثل داداش علیرضا هی میروند دستشویی یا میروند خانه مورچه ها را پیدا کنند و دیگر برنمیگردند!...من امروز یک کار خوبی کردم و او را به تیم روبرو دادم و بعد هم یک شوت خیلی محکم به او زدم و او گریه کرد و دلش را گرفت و رفت خانه شان! بعد هم مثل همیشه من و علیرضا با هم دعوا کردیم! دعوا که تمام شد مسلم که پسر حاج آقای مسجد محلمان است و همه اذانها را خودش میگوید و به کسی هم نمیدهد به من گفت بخاطر اینکارم در روز قیامت خدا به فرشته ها میگوید که خیلی توپهای جهنمی که در آنها مار و چیزهای داغ است به من شوت کنند! من خیلی ترسیدم ولی وقتی به آبجی کبری گفتم به من گفت که فرشته های آن دنیا اصلا از این کارها بلد نیستند و اصلا در آن دنیا فوتبال وجود ندارد!...من امروز یاد گرفتم آن دنیا خیلی هم جای خوبی نیست چون فوتبال گل کوچک ندارد!...پایان گوشه صفحه چهارم! (بقیه خاطره ها و گوشه هایم در وبلاگ قبلی ابر چند ضلعی مانده است که امیدوارم خدا پرشین بلاگ را لعنت بنماید!)..