خیس بشیم... گوله بشیم... بیفتیم توو حوض نقاشی...

.

اینکه نوشته هایم را به عزیزانم تقدیم میکنم معنیش این نیست که فکر میکنم انقدر خوبند که میتوان تقدیمشان کرد. تقدیم میکنم چون میدانم که میدانند رسمِ برگِ سبز و تحفه ی درویش، که میدانند "چه کند بینوا ندارد بیش"... این نوشته را هم به یکی از عزیزانم تقدیم میکنم. به یکی از خواننده های خاموش نوشته هایم، حاج امیر آقا شبتاب... عهد کرده بودم تا وقتی عاشقانه نوشتن آرامم نمیکند، از اینها ننویسم. ولی عزیزی که میخواهم این نوشته را تقدیمش کنم مثل سوغاتیِ معروف شهرش شیرین است و عاشقانه ها را دوست دارد، پس همین دلیلِ رفاقتانه را بهانه میکنم برای عهد شکستن به یکی عاشقانه مثل قدیم...  

.

***  

.

زود رسیده بودیم. هنوز نیم ساعتی مانده بود تا شروعِ فیلم. گفتی حالا که فرصت هست نمازمان را بخوانیم. آنروزها نماز نمیخواندم، ولی چون تو میخواندی میخواندم. از کنار دیوارِ نمازخانه ی سینما یک مُهر کوچک برداشتی و به نماز ایستادی. پشت سرت ایستادم که به تو اقتدا کنم. برگشتی و مثل همیشه با لبخند گفتی پیش نماز شرایط دارد، یکیش عدل که من ندارم... من که مثل تو فقه نمیدانستم، در دلم گفتم چطور میشود تو عدل نداشته باشی؟ تو که عشق را چنین عادلانه در من قسمت کرده ای که تمامِ من عاشقِ تمام توست. که بازوهایم عاشق شانه هایت. که انگشتهایم عاشق ناز کردن موهایت. که لبهایم عاشق پیشانیت وقتی موهایت را کنار میزنی... مهربانانه نگران بودی این نمازها که با تو میخوانم قبول نشود، میگفتی نیت باید "قربت الی الله" باشد... من که مثل تو فقه نمیدانستم، من فقط این را میدانستم که تو را دوست دارم. که تو را خیلی دوست دارم. با خودم میگفتم مگر نه اینکه قربت الی الله یعنی برای نزدیکتر شدن به خدا؟ خب من هم که وقتی با تو نماز میخوانم به خدا نزدیکترم، من که مثل تو بلد نیستم ولی شاید این همان قربت الی الله باشد. فقط این نبود. آنروزها هرکاری میکردم خدا را بیشتر دوست داشتم. اینجوری میشد که میگفتم امروز که میخواهم تو را ببینم قرصهایم را میخورم قربت الی الله. تاکسی سوار میشوم از آزادی به انقلاب قربت الی الله. کتابی که دوست داری را از انقلاب برایت میخرم قربت الی الله. از آن طرف خیابان میبینمت که منتظرم هستی، از خیابان رد میشوم قربت الی الله... سلام میکنم، لبخند میزنی، دلم میرود... قربت الی الله... 

نماز که تمام میشد مینشستی به ذکر گفتن با انگشتهایت. مثل همیشه به دستهایت نگاه میکردم و دلم میخواست نفس به نفسِ تو بگویم. اگر تو بندِ دومِ انگشتِ وسط بودی و میگفتی الحمدلله، دلم میخواست من هم همانجای ذکر باشم و بگویم الحمدلله... الحمدلله که دلم میخواهد قربانت بشوم. الحمدلله که انقدر ماهی. الحمدلله که با دیدنِ ذکر گفتنت دلم ذکر گفتن میخواهد... ولی هرکاری میکردم مثلِ ذکرهای تو نمیشد. ذکرها یکجور خوبی روی انگشتهای تو مینشستند. مثل برفِ شبانه روی دشت. آرام... اصلا ذکر به انگشتهای تو بیشتر می آمد. مثل آن پیراهن آبی که میگفتم خیلی به تو می آید... خیلی دلم میخواست اینها را برایت بگویم، ولی میدانستم که باز میخندی و میگویی چرا عاشقانه های تو انقدر زنانه اند؟... آن روزها چقدر غصه میخوردم که نمیتوانم برایت عاشقانه ای مردانه بگویم. چقدر غصه میخوردم که فقط همینها را بلد بودم. که هنوز هم فقط همینها را بلدم... 

*** 

فیلم تمام شد. از تمامِ فیلم، فقط دستهای تو یادم ماند... و حالا هرجا که مُهر میبینم یادم می آید که چقدر کم تو را بوسیده ام. شرمنده ام که میگویم، میدانم که دوست نداری، ولی اینروزها روزی سه بار حسودی میکنم، به آن سه بار که بعد از هر نماز میبوسیشان. مُهر سجاده ات را میگویم. من و مُهر سجاده ات رقیبانِ یک عاشقانه ی نابرابریم... چشمانم را میبندم. چند دقیقه ای از اذان صبح گذشته. لابد حالا داری تسبیح میگویی. لابد حالا انگشتت را گذاشته  ای روی بندِ آخرِ انگشتِ کوچکت و داری آرام میگویی الحمدلله... انگشتم را میگذارم روی بندِ آخرِ انگشتِ کوچکم و میگویم... الحمدلله...  الحمدلله که حتی نشستن لب بومِ یادت تمام فراشها و قصابهای زندگی را از یاد آدم میبرد... میبرد... میبرد... تا آنکه باران بیاید و کلاغِ روسیاهِ اینروزهای کسی را، گنجشککِ خیسی کند که دلش افتادن در حوض نقاشیِ یک خاطره ی دور با تو را میخواهد...  

.

(دانلود-گنجشکک اشی مشی) 

.

نظرات 35 + ارسال نظر
شبتاب پنج‌شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 04:35

شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد
عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت
به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد؟
ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت
که محب صادق آنست که پاک‌باز باشد
به کرشمه‌ی عنایت نگهی به سوی ما کن
که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد
سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم
به کدام دوست گویم که محل راز باشد؟
چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی؟
تو صنم نمی‌گذاری که مرا نماز باشد
نه چنین حساب کردم چو تو دوست می‌گرفتم
که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد
دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی
که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد
قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاران اگر از بلا بترسی قدم مجاز باشد

"ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت"...
یه شبی که درباره ی اشعار کلاسیک حرف میزدیم گفتی اینا انقدر با حال و هوای امروز فاصله دارن که آدم روش نمیشه به یادِ عشقهای امروزی بخوندشون... هرچی بیشتر میخونم بیشتر به درستی این حرفت ایمان میارم...

نیلوفر پنج‌شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 10:55

واقعا عالی بود...
هیچ جمله ای نمیتونه احساسمو از خوندن این نوشته بیان کنه..
عالی نوشتین عالی...

خوشحالم که دوستش داشتی.

مریم پنج‌شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 11:19

با اشک خواندمش، بی نظیر بود

پایان هم حرفی برای گفتن ندارد ...

ممنونم... پایانش قرار بود شروعِ یه نوشته ی دیگه باشه ولی زد و از اینجا سر در آورد...

دل آرام پنج‌شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 11:39 http://delaramam.blogsky.com

یک عاشقانه آرام... یک راز و نیاز با معبود... معبودی که خاطره ها را عبد خودش کرده و نیست... اما این دل کافر نمیشود که مگر خدا را باید دید؟ خدای عشق کار بلد است. بود و نبودش عشق است... حال و هوایش عشق است...

هر وقت که این عبارتِ "عشق است" رو میشنوم، دلم یه راست میره سراغ محمدعلی بهمنی و اون غزلها...
"سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است"...

ف رزانه پنج‌شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 13:02

با همون انگشتهایی که ذکر بهشون میاد، باید 34تا هم الله اکبر گفت واسه این عاشقانه و تو بند آخر انگشت کوچک به این فکر کرد که چقدر الله اکبر به این نوشته میاد...

باعث افتخارمه که چنین نظری درباره ی این نوشته داری.

مریم انصاری پنج‌شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 13:26 http://ckelckeman.blogsky.com

گرم زمانه سرافراز داشتی و عزیز

سریر عزّتم، آن خاک آستان بودی

اینم واسه ی زمانه ی حافظ بوده. اینروزا زیادند سرافرازان و عزیزانی که سریرِ عزتشون خاک هیچ آستان مبارکی نبوده...

سمیرا پنج‌شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 13:28

از عشق زمینیه که به عشق آسمانی میرسیم .
باید راه و رسم عاشقی را بلد شیم تا بعد شیدا و مجنون آنی که باید!
عاشقانه هایتان و عاشقیتون مستدام .

اینم حرفیه، ولی حرفِ دیگه ای هم شنیدم که میگه هرچیزی نشانه اییه از "آنی که باید". پس هر عشقی، عشقِ خودشه و ماها امانتدار عشقی هستیم که به وکالتش دستمونه.

جعفری نژاد پنج‌شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 13:32

ممنون، بابت حس خوبی که بعد از خواندن نوشته ات، بغل ام کرد.

و بابت این که می نویسی، بی دریغ و بی دروغ

لطفتتون مستدام.

بیوطن پنج‌شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 16:19

سلام آقا طیب من

تقبل الله ...

آقا مارو با این بزرگون مقایسه نکن! ما کجا آقا طیب کجا :)

نیمه جدی پنج‌شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 20:14

ابر چند ضلعی باریده است می روم زیر باران قربتن الی الله الله اکبر به این عطر مست و مسحور کننده ی این عاشقانه
'زیر باران عطر اگین چنین عاشقانه ای نفس کشیدن نعمت است و بر هر نعمتی شکری واجب الحمد الله

ممنون از پیام قشنگت.
دم شما گرم.

تیراژه جمعه 31 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 04:25 http://tirajehnote.blogfa.com/

با ربط یا بی ربط
یاد مولانا افتادم و شمس تبریزی


عشق عشقه..زمینی باشه و به آسمون برسی یا از آسمون کمانه کنه به زمین و در رخ یار ببینی اش
همین که آن باشه که باید و شاید..همین که جانمایه شود که بگویی "ای که عشقت بخت را گشت تاج \ جور تو مر روح را خوشتر خراج" کفایت است.
عاشقانه هایت را، عهد و عهد شکنی هایت را، رفاقت ها و تقدیم هایت را عشق است حمید ِ خوب.

- این بحثِ عشق زمینی و عشق آسمانی و رابطه شون با هم، بحثِ اینکه عشق زمینی یاورِ عشق آسمانیه یا مقدمه اش هست یا مانعشه، و همه این بحثها که خیلی هم قدیمی (به معنی قدمت دار) هستن، نه تا حالا به نتیجه ای رسیده و نه گمونم هیچوقت دیگه ای برسه. شاید راهش این باشه که اینارو بذاریم کنار و تهش به همین برسیم که "عشق عشقه"...
- عزیزی :)

خورشید جمعه 31 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 14:40

این جمعه ی آروم قشنگ، که استثنا لعنتی نیست، این باد خنک کولر و مور مور شدن یواشی پوستم، این حال خوب و فکر خوشحالم، این فرامرز اصلانی و می دونی دل اسیره؟ ، این دل خوب و خیال خوب و حال خوب وقت نمازم سر سجاده، این جمله ها رو می خواست فقط تا آروم شم و تحلیل بره همه ی نگرانی هام. تا دوباره باز فکر شلوغم آسوده شه و فرمان بده بی خیال.
آقای حمید، این بهترین نوشته تون برای من بود. خیلی دوسش دارم. حتی از مملی بیشتر. خیلی آشناس.
ممنون.

خورشید عزیز. امیدوارم که هیچ روزی، هیچ ساعتی، هیچ لحظه ای برات لعنتی نباشه و همه ی لحظه هات مثل نامت توو قلبِ آبیای زندگیت بدرخشه... خوشحالم که بالاخره پیامی ازت دیدم.
راستی از سجاده گفتی... التماس دعا...

خورشید جمعه 31 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 14:41

یکم غریبم اینجا. موذبم.

نفرمایید. صاحبخانه شمایید. اگه کلید دست ماس برای اینه که خونه رو واسه رفقایی مثل شما آب و جارو کنیم :)

زهرا.ش جمعه 31 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 18:33

صلات ظهر هم باشد، شبم آغاز خواهد شد
به محض اینکه می بندی دو چشم خسته ی خود را

شدم چون آینه محو وجود بی مثال تو
بیا در من ببین شخصیت بر جسته ی خود را

تمام عمر مثل سایه دنبال خودم بودم
چطور از من جدا کردی من وابسته ی خود را؟

قلمتون مستدام
حوض نقاشی خاطراتتون مانا....

مرسی. سرچ کردم باقیشو خوندم (الان "جزیره" بود یه چیزی میگفت! یادش بخیر). چقدر قشنگ بود... حال کردم... ممنون از شما و از جواد منفرد.
"بگیر آنقدر محکم در بغل دلبسته ی خود را
که در بر دارد انگاری هلویی هسته ی خود را"...

منم جمعه 31 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 20:00

نمی دونم چرا حین خوندن این نوشته مدام این بیت میاد روی زبونم
دل دل نکن جانا بیا ما را بکش من و دلم اماده ایم
اناالیه ان دو چشم انالیه راجعون...
کلا این شعرتون ورد زبونمه

- یادش بخیر... و اینکه چقدر برام جالب بود که اینو گفتی. یکی از معدود نوشته هاییه که گاهی وقتا بعضی جاهاشو با خودم زمزمه میکنم...
- "منم" اسمته؟

باغبان جمعه 31 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 22:02 http://laleabbasi.blogfa.com

" ذکرها یکجور خوبی روی انگشتهای تو مینشستند. مثل برفِ شبانه روی دشت. آرام..."

:)

فرشته جمعه 31 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 23:42 http://houdsa.blogfa.com

لال شدم با خوندن این عاشقونه ی دوست داشتنی و ارومت حمید...
حالا این وقت شب با این بغض گنده چه کنم ؟؟

از وقتی اون شعر علیرضا آذر رو شنیدم هر وقت "چه کنم" میشنوم یاد اون بیت معروفش میفتم... "بی تو من با بدن لخت خیابان چه کنم؟/ با غم انگیزترین حالت تهران چه کنم؟"...

منم شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 07:21

افتانه هستم

خوشبختم

یلدا شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 08:31 http://yaldaarchaeo.blogfa.com

چقدررررررررررررر زیبا بود با تموم سلولهای وجودم متنت رو خوندم عاشقانه ی دلنشینی بود

لطف داری. خوشحالم که دوستش داشتی.

فتانه شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 08:31

الف نداشت
آ...اه ای محبوب من کی میرسد درسم به تو...

متوجه شدم :)

خواننده ی خاموشی که دلش یه متن تقدیمی میخواست... یکشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 00:51

عالی بود. دست شما درد نکنه.

:)

محبوب یکشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 12:38

چقدر خوب بود حمید... چقدر بی نظیر بود... چه حسی تموم وجودمو گرفته... ممنونم ... خیلی وقت بود عاشقانه ای به این نابی و با این اصالت نخونده بودم...نمی تونم بگم چقدر حس خوبی دارم از خوندنش

:)

حمید دوشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 10:15

حمید عزیز
حال و هوای غم بار سراب از ذهنیت من اومد و فضایی که من برای اجرا ترسیم کرده بودم که اگه می دونستم ذهنیت شما جور دیگری ست قطعا اینطوری نمی شد .
به هر حال خودت کتاب خونی و می دونی که وقتی یه چیزی می خونیم ، من ممکنه از شخصیتی که می خونمش یه تصویری در ذهنم تجسم کنم و شما تصویر دیگری و ...

فقط نکته ای که خوشحالم می کنه اینه که حمید باقرلو بعد از دیدن این فیلم ، حداقل جوری که من حس کردم و امیدوارم که اشتباه نباشه حس ام ، پشیمان نیست یا ناراحت نیست یا به عبارتی دیگه شرمنده نمی شه اگه جایی کسی به اش بگه فلانی اسم تو روی این فیلم بود .
این واقعا خوشحالم می کنه که حمید در کل راضیه . چون حمید باقرلو در دنیای مجازی کم آدمی نست.واقعا کم نیست ها.
در مورد موسیقی ها ، دربست قبول می کنم نظرتو و خب البته باید بگم یک شبه انتخاب شده موسیقی ها.

در مورد وبلاگ هم به صلاح بود پاک بشه چون چندین و چند بار بابت مطالبش بازخواست شدیم! می دونم باورش سخته ولی واقعا کار داشت به جاهایی می کشید که احساس خطر می کردیم.خلاصه اینکه صلاح این بود.

اولین نمایش فیلم ها هم ان شاالله 51 امین جشنواره فیلم کوتاه منطقه ای ست که امسال با حضور 7 استان من جمله تهران از تاریخ 20 شهریور در تربت حیدریع برگزار می شه .


ما خیلی چاکریم

- آره حمید جان. میدونم. اون رو بعنوان نقدی بر فیلم نگفتم. اتفاقا عمدا بصورت داستان نوشته نشده و صرفا دیالوگه تا هرکی هرجوری دوس داره بخوندشون.
- درست حس کردی. همینطوره. باعث افتخار و سربلندی منه. بینهایت از تو و همکاران و دوستانت ممنونم که اجازه دادید این حس و تجربه ی دوست داشتنی و یگانه رو تجربه کنم.
- درباره ی وبلاگِ گروه هم واقعا متاسفم... چرا باور نکنم؟ متاسفانه توو این مملکت هیچ چیزی باورش سخت نیست... ولی این رو هم باور دارم که این نفسهایِ آخرِ سالهای نکبته و فضای بسته عمرش به سر رسیده. ایشالا روزای بهتر در راهه...
- به امید موفقیت شما و گروهتون و فیلمها.
- خیلی عزیزی :)

فرزانه دوشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 11:06

بعد از مدتها چه عاشقانه خالص و بی غل و غشی بود حمید عزیز.
واژه های معمولی رو سِحر کرده بودی. مرسی
راستی خوشحالم که باز می نویسی :)

لطف داری. ممنون.
من که حافظه ی درست و درمون ندارم! کاش آدرس وبلاگت رو هم میذاشتی :)

محبوبه سه‌شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 00:21 http://sayeban.blogfa.com

اینکه تو عاشقانه بنویسی و من گریه نکنم ینی رسما یه چیزیم شده
با اینکه خیلی وقته نماز نمیخونم ولی قبول دارم نماز خوندن یار یکی از رشک برانگیزترین و عاشقانه ترین لحطه های دنیاست... اصلا فک کنم واسه همین بین قسمت زنونه و مردونه ی مسجد ها چادر میکشن.. که مردم هی عاشق نشن برن جهنم

- من اینجوری بهش نگاه نمیکنم. آدما بسته به موقعیت و تجربه هاشون تغییر میکنن. گاهی موقت، گاهی هم دائمی. موردِ تو که خوبه، خودِ من الان در دوره ای هستم که نسبت به عاشقانه خوندن و عاشقانه شنیدن حتی گارد هم دارم! این رو آگاهانه انتخاب کردم تا در اون وضعیت روحی روانی که دلم نمیخواد قرار نگیرم. و خداروشکر این تصمیمم نتایج مثبتی هم برام داشته.
- پس چی! فکر کردی کارای مملکت الکیه!؟ همه اش رو حساب کتاب و برنامه اس لامصب! کیه قدر بدونه!؟

دایان سه‌شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 12:37 http://diaries99.blogfa.com

سلام.واقعا قشنگ بود.لذت بردم:)

سلام. چشماتون قشنگ میبینه :)

سحر سه‌شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 21:58

سلام
چند روز هی این پستو می خونم و زبونم بند میاد که واقعا چی بگم در موردش محشششششره

مهم نیست فقه بدانیم یا نه مهم اینه که رسم عاشقی رو بلد باشیم الله و اکبر

آره. اینه که مهمه. و چه حیف که اینم مثل خیلی چیزای مهمِ دیگه، اینروزا توو نوبتِ فراموشیه...

مهدی پژوم چهارشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 02:01

ای وای... ای وای... ای وای...

پیامت رو نفهمیدم... چرا همیشه اینجوریه حاج آقا؟... چرا همیشه حرفای گنگِ آدمای دورتر رو بهتر میشه فهمید تا حرفای ساده ی آدمای نزدیک؟...

مهدی پژوم چهارشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 18:44

پیامم ساده بود حمید خان. سه تا ای وای بلند که از ته دل بر میاد. به قول من و زری از قول مادربزرگم: یادم میاد... فریادم میاد...

یاد خوبه، ولی فریاد نه... یاد برنامه ی چهاردهم رادیو چهرازی افتادم:
دلبر: چرا انقدر هوار میکنی؟
دیوونه ی ویروسی: من یه مردِ عصبانی ام.
دلبر: دیوونه ای؟
دیوونه ی ویروسی: نه بابا. از همون عصبانیم. اشتباهی آوردنم اینجا.
دلبر: آب بخور. بخواب. مارو هم همه رو اشتباهی آوردن.
دیوونه ی ویروسی: خواب خوبه. توو خواب تا دلم بخواد هوار میکنم. داد میکنم سر هر کی که دلم بخواد. دلم تنگ نمیشه. بابا منو اشتباه آوردن.
دلبر: سرِ من داد نزنی. سرم درد میگیره.
دیوونه ی ویروسی: قبلش خیلی سعی کردیم اینجوری نشه. تمرین بی حرفی کردیم. به حرفامون فکر کردیم. یهو نمیدونم چطور شد بازم انداختیم توو سرمون.
دلبر: داد میزدی؟
دیوونه ی ویروسی: نه بابا. بعد از اونهمه تمرین بی حرفی منم یهو حرفم میاد دیگه. آدمم. صدام بلنده. چیکار کنم؟ یه کم فقط بلنده. مال ویروسه اس. دست خودم نیست.
.
.
.
خلاصه که... " آب بخور. بخواب. مارو هم همه رو اشتباهی آوردن"...

محبوبه چهارشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 23:38

نه بدجنس ، خوب موندی رو به اونایی میگن که پیر شدن ، من که پیر نیستم به قول خودت کلی هم جوونم

جدا!؟ بنده که عرض کردم در بحثِ خوشایندهای خانمها خیلی تبحری ندارم! (هرچند خداییش در بحثِ خوشایندهای آقایان هم تبحری ندارم!)... به هر حال دیگه کاریه که شده! (آیکون "حلالیت طلبی!")...

مریم نگار پنج‌شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 08:57

..که عشق آسان نمود اول..ولی افتاد مشگلها...

روایتی بیات نشدنی...
که همیشه تروتازه ست..

پری (خاموش) پنج‌شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 15:45

کاش میشد یه همچین عشقی به کسی داشت ،کاش میشد از عاشق شدن نترسم ،کاش میشد قلمی مثل تو داشتم وکاش میشد خجالت نمی کشیدم و یه عاشقانه مثل تو متونستم بنویسم وتقدیم کنم .
خیلی خوب بود.

ترس و خجالت نداره. هرچی دلت میخواد بنویس. دیگه در این حد که چهار کلام روی کاغذ بنویسیم که آزاد هستیم... دو روز دنیاس. به خودت سخت نگیر :)

من یه صمدم ... جمعه 4 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 17:56 http://www.mannevis.blogfa.com

اول سلام ....
دوم تا خوندم 2 کتاب و یا داستان از مصطفی مستور و یک داستان از بیژن نجدی مرحوم توی ذهنم تداعی شده اسمشونو الان یادم نیست(واسه 10 12 سال شایدم بیشتره)
سوم تو کلن خوبی و خوب
چهارم عاشقانه های قبلیت به دلم بیشتر نشست ...

- سلام بر حاج آقا صمد عزیز!
- شما خودت خوبی فکر میکنی همه خوبن! به هر حال دم شما گرم.
- خوشحال شدم بعد از مدتها دوباره اسمت رو اینجا دیدم :)

یکتا پنج‌شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 12:59

نابود شدم ... تمام

درویش پنج‌شنبه 24 تیر‌ماه سال 1395 ساعت 12:30

هنوز هم وقت خستگی ...وقت غربت ...می آیم و این پست را می خوانم و همه ی لحظاتم جان می شود ...سپاس

سپاس از شما که هنوز بعد از اینهمه مدت اینجا رو یادتونه. دمتون گرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد