شهری که هنوز هم شهر قصه است 1 - خری که خراط نباشه قاطره...

.

معرفی نوشتِ بخشِ "شهری که هنوز هم شهر قصه است": اگر بیژن مفید زنده بود حتما غصه میخورد. ابروهای کلفتش را درهم میکشید و  دستهای بزرگش را روی چشمهایش میگذاشت و با خودش فکر میکرد باید چندهزار شهرقصه ی دیگر مینوشت تا کمی ما را به فکر فرو ببرد؟ مایی که پنجاه سال بعد از نوشتنِ نمایشنامه ی موزیکال "شهر قصه"، شهرمان هنوز هم شهرِ قصه است و حالمان از حالِ مشوشِ شخصیتهایِ این نمایشِ موزیکال هم مشوش تر... اینها را نمینویسم که بگویم "آقای بیژن مفید، شهر قصه ات را فهمیدم"، مینویسم که بگویم "ببخشید آقا، من فقط همینقدرش را فهمیدم"... 

این مجموعه نوشته را تقدیم میکنم به سید عباس موسوی که بعد از چهار دهه مشت خوردن گوشه ی رینگ، هنوز خراطی میکند و اصالتش از دستش نیفتاده... که الهی هیچوقت نیفتد...

 *** 

شهر قصه - بخشِ دادگاهِ خر و طوطی:

"میمون: از کار خراطی رضایت دارید؟

خر: نه قربون. این روزِ روز همه چی فابریک شده. از چپق و کوزه و قلیون بگیر، تا چوب سیگار همش پلاستیک شده. هرجا میری پلاسکو. هرجا میری ملامین. ای آقا... دکون خراطی دیگه تخته شده.

میمون: پس تو چرا به خراطی چسبیدی؟ چرا نمیری دنبالِ یه کار خوب؟ یه شغلِ نون و آب دار؟ تو هم برو جنس پلاستیک بساز.

خر: آخه من خراطی رو دوس دارم. خری که خراط نباشه قاطره"... 

.

اینکه در اولین قسمتِ "شهری که هنوز هم شهر قصه است" سراغِ خر رفته ام بخاطر احترامیست که برای این شخصیت قائلم. چون میبینم حتی او هم با اینکه از "آدم بدهای شهرقصه" است، از خیلی از آدمهای این روزگار بیشتر به حالِ خودش معرفت دارد. حتی خر هم با تمامِ بی قید بودنش میدانست که اصالتِ بعضی چیزها راباید حفظ کرد.که پارادوکسِ تلخیست که "چوب سیگار" چوبی نباشد. گمان میکنم تمامِ سراشیبی ها از اینجا شروع میشود. از اینجا که از اصالت (که مثلِ هر فضیلتِ دیگری حفظ کردنش رنج و زحمت دارد) خسته شویم و به روی خودمان نیاوریم که میدانیم خری که خراط نباشد خر نیست. اینجوری میشود که چنان توسن وار در سراشیبی میتازیم که قبل از آنکه بفهمیم چه بلایی سرمان آمده همه چیزمان پلاستیکی میشود... که آرزوهایمان پلاستیکی میشود... که رفاقت کردنمان، ایمانمان، باورمان، اندیشه هایمان، معرفتمان... که بچلانندمان یک قطره دل نمیچکد از ما... اینها به کنار، این درد را کجا بگوییم که حتی عاشقیهایمان هم پلاستیکی شده. که حتی خرِ جاهلِ شهرقصه هم وقتی عاشق میشود از ما اصیلتر عاشقی میکند. نشان به آن نشان که در جایی از نمایش، وقتی حیوانها از صحنه خارج میشوند، ماسکِ خر را از صورتش برمیدارد و از میمون میخواهد نامه اش را اینجوری بنویسد که "آخه مام واسه خودمون معقول آدمی بودیم. دست کم هر چی که بود آدم بی غمی بودیم. حالیته. سر و سامان داشتیم... اما راستش چی بگم. تقصیر ما که نبود. هر چی بود زیر سر چشم تو بود. یه کاره تو راه ما سبز شدی. مارو عاشق کردی. مارو مجنون کردی. مارو داغون کردی... آخه آدم چی بگه قربونتم. حالا از ما که گذشت. بعد از این اگر شبی، نصفه شبی، به کسونی مث ما قلندر و مست و خراب تو کوچه برخوردی اون چشارو هم بذار. یا اقلا دیگه این ریختی بهش نیگا نکن. آخه من قربون هیکلت برم، اگه هر نیگاه بخواد این جوری آتیش بزنه، پس بایست تمام دنیا تا حالا سوخته باشه"...

.

نظرات 13 + ارسال نظر
جعفری نژاد چهارشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 09:58

آره، داشتیم چی می گفتیم؟!
بینویس. مارو دیوونه و رسوا کردی، حالیته؟! مارو آواره ی صحرا کردی، حالیته؟!
آخه مام واس خودمون معقول آدمی بودیم، دسته کم هر چی که بود آدم بی غمی بودیم. حالیته؟!
سرو سامون داشتیم، کس و کاری داشتیم.
آیییی دیگه یادش به خیر...
ننم جورابمونو وصله می زد. مارو نفرین می کرد.
بابامون خدا بیامرز سرمون داد می کشید. بهمون فحش می داد. با کمربند زمون اجباریش پامونو محکم می بــــــــست، ترکه های آلبالو رو کف ِ پامون می شکست!!
حالیته؟!

یاد اون روزا به خیر. چون بازم هر چی که بود. سرو سامونی بود. حالیته؟!

ننه ای بود که نفرین بُکُنه بعد نصفه شب پاشه لحاف رو آدم بکشه که مبادا پسرش خدای نکرده بچّاد، که مبادا نور چشمش سینه پهلو بُکُنه. حالیته؟!

بابایی بود که گاه و بی گاه سرمون داد بزنه. باهامون دعوا کُنه، پامونو فلـــــــــک کنه بعد صبح زود پاشه ما رو تو خواب بغل کُنه، اشکای شب قبلُ که روی صورتمون ماسیده بود، کم کمک با دستای زبر خودش پاک بُکُنه. حالیته؟!!

می دونی بابامون چند سال پیش عمرشو داد به شوما. هرچی خاک اونه عمر تو باشه. مرد زحمت کشی بود. خدا رحمتش کنه. ننه هم کور و زمین گیر شده. ای دیگه پیــــــــــر شده. بی چاره غصه ی ما پیرش کرد، غم رسوایی ما کور و زیمین گیرش کرد. حالیته؟!

اما راستش چی بگم. تقصیر ما که نبود. هر چی بود زیر سر چشم تو بود. یه کاره تو راه ما سبز شدی، مارو عاشق کردی، مارو مجنون کردی، مارو داغووووون کردی. حالیته؟!

آخه آدم چی بگه قربونتم؟!! حالا از ما که گذشت بعد از این اگر شبی نصفه شبی، به کسونی مث ما قلندر و مست و خراب تو کوچه برخوردی اون چشا رو هم بذار یا اقلا دیگه این ریختی بهش نیگا نکُن!

آخه من قربون هیکلت برم، اگه هر نیگاه بخواد این جوری آتیش بزنه، تا حالا تموم دنیا که باهاس سوخته باشه...

نینا چهارشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 10:14 http://taleghani.persianblog.ir/

متنو هنوز نخوندم ولی خیلی جالب بود برام
من دیروز به یک نوستالژی ذهنیم گیر دادم و رسیدم به بیژن مفیدو خانواده هنرمندشون.
بقدری لذت بردم که چه کسی اون همه پررنگ کرده خاطرات کودکیمو که اصل موضوع یادم رفت.
مرسی که این همه حسهای کودکی ما رو نوازش میدید.

خب حقیقتش نگاهم به این داستان نگاهِ نوستالژیک نبود، ولی همینکه نوازشی بوده به حسهای کودکیت، باعثِ افتخار من و این نوشته اس :)

باغبان چهارشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 10:54 http://www.laleabbasi.blogfa.com

من این پست رو داشتم میخوندم یاد آقای جعفری نژاد افتادم
اومدم دیدم اولین کامنت اسم ایشونه.

این همزمانیها و چیزایی که آدم حس میکنه تصادفی نیستن همیشه برام جالب بودن. برای اینکه برای شما هم جالبتر باشه این رو هم اضافه میکنم که جعفری نژاد خیلی کم اینجا کامنت میگذاره و خیلی وقت بود اسمش رو اینجا ندیده بودم. دم هردوتون گرم.

جعفری نژاد چهارشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 11:16

یه کامنت داشتم مینوشتم چشمام اشکی شد بعد یکی از همکارا یهو اومد توی اتاق دید حسابی ضایع بازی شد. کپی کردم بعدن بنویسمش، شاید همین امشب

چرا ضایع بازی؟ اینکه آدم با نوشتن چشماش تر بشه خوبه که... ممنونم و منتظر :)

سمیرا چهارشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 18:27

سلام .
تمام اون قسمتهای دیالوگ آقا خره رو با همون حالت خودش که توی نوار میخونه ،خوندم،یعنی تا این حد روی نوار مغزم ثبت شده و هنوز که هنوزه پاک هم نشده .
مناظره با خر :
روزی به رهی مرا گذر بود
خوابیده به ره جناب خر بود
از خر تو نگو که چون گهر بود
چون صاحب دانش و هنر بود
گفتم که جناب در چه حالی
فرمود که وضع باشد عالی
گفتم که بیا خری رها کن
آدم شو و بعد از این صفا کن
گفتا که برو مرا رها کن
زخم تن خویش را دوا کن
خر صاحب عقل و هوش باشد
دور از عمل وحوش باشد
نه ظلم به دیگری نمودیم
نه اهل ریا و مکر بودیم
راضی چو به رزق خویش بودیم
از سفره کس نان نه ربودیم
دیدی تو خری کشد خری را؟
یا انکه برد زتن سری را؟
دیدی تو خری که کم فروشد؟
یا بهر فریب خلق کوشد؟
دیدی تو خری که رشوه خواراست؟
یا بر خر دیگری سوار است؟
ددی تو خری شکسته پیمان؟
یا آنکه ز دیگری برد نان؟
خر دور ز قیل و قال باشد
نارو زدنش محال باشد
خر معدن معرفت کمال است
غیر از خریت ز خر محال است
تزویر و ریا و مکر و حیله
منسوخ شدست در طویله
دیدم سخنش همه متین است
فرمایش او همه یقین است
گفتم که ز آدمی سری تو
هر چند به دید ما خری تو
بنشستم و آرزو نمودم
برخالق خویش رو نمودم
ای کاش که قانون خریت
جاری بشود به آدمیت ...

شاید این شعر هم ،بیانگر معرفتیه که گفتی !

آفرین! آفرین! آفرین! چقدر خوب بود... کاش اسم شاعرِ باذوقش رو هم مینوشتی.

سمیرا چهارشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 20:07

اتفاقا میخواستم توی کامنتم بگم متاسفانه اسم شاعرش را نمیدونم،
چون اینو یکی از دوستانم برام فرستاده بود .
یعنی از سه روز قبل که این بدستم رسیده ، مدام دارم به شاعرش ، به فهمش آفرین میگم .

توو نت سرچ کردم. در سایتهای مختلف به دو اسمِ فیروز بشیری و فیروز بصیری ثبت شده. به هر حال هرکی که هست دمش گرم و ذوق و هنرش پایدار.

جعفری نژاد پنج‌شنبه 20 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 12:08

هنوز هم فهمم نشده که اون روزا بهار با بی بی می اومد یا بی بی با بهار. شکوفه های گیلاس هنوز نوک شاخه ها بودن و برگهای درخت موی ته حیاط داشتن زور می زدن تا لایق دلمه بشن. خلاصه که بهار هنوز رمق داشت وقتی می اومد. با یک ساک دستی ِ خسته که از ساک بودن کلهم دو تا جیب ِ نیم دار داشت و یه زیپ ِ شکسته. سرمه ای بود به گمونم، ساک ِ رو میگم. از همون روز اول ِ اومدنش بساط می کرد توی حیاط، زیر پنجره ی اتاق، با یه مخده و یه تیکه زیر انداز و یه فلاسک چای. می نشست اونجا که دلش تنگ نشه واسه خورشید، دل خورشید تنگ نشه واسه ماه ِ صورتش. باس بگم که "بی بی خانم" رو میگم؟!

سواد نوشتن نداشت اونقدرا، اما اسم خودش رو با قلم و دوات هم می نوشت: "ماه سلطان"
سواد نداشت اونقدرا، اما قربونش برم شهرزادی بود واس خودش تو قصه گفتن. یه کمی از شاهنامه، یه خورده از سعدی، چند تا قصه هم از قرآن. ولی "شهر قصه" رو از بر بود. چطوری و از کجاش رو هیچوقت دستگیرم نشد، اما از بر بود. از خاله سوسکه و موش عاشق بگیـــــــــــــــــــر تا خر خراط و سگ عطار و بز بزاز. همشون رو از بر بود، به خداااا

عصرای تابستون، سینی ِ چای شیرین و نون پنیر گردو رو دست می گرفتم و می بردم توی حیاط، پای بساط بی بی خانم و می نشستم -با دهن باااااز- پای روایتش از شهر قصه. بعد اون هی چهار تا جمله می گفت و پشت بندش می گفت: "چاییت رو بخور ننه، یخ کرد" باز دوباره چهار تا جمله می گفت.
حالا که فکر می کنم به اون روزا، با خودم می گم مگه یه قصه چقدر عمر می کنه که من کل بچگیم رو پاش نشستم و تکراری نشد. تکراری نشد قصه، تکراری نشد قصه گو، تکراری نشد بساط نقالیش گوشه ی اون حیاط، تکراری نشد نگاهش واسه خورشید، ماه صورتش واسه ما.

حالا که فکر می کنم به اون روزا با خودم می گم چی شد که این همه تکراری شدیم این روزا، تکراری شدن روزامون، تکراری شدن کارامون، تکراری شدن آدما، تکراری شدیم واسه آدما. نگرانم واسه خودمون، نکنه طوریمون شده؟!

- بقولِ قاآنی "درین قصیده قوافی مکررست ولی/ به است لفظِ مکرر ز نامکررِ خام"... به نظر من مطلوب یا نامطلوب بودنِ "تکرار" بستگی به اون چیزی داره که تکرار میشه. خیلی چیزا یه بار گفتن و شنیدنش هم کسالت آوره، ولی بعضی چیزا تکرارش باعث پخته تر شدنش میشه. مثل کسی که دوستش داری و وقتی از هزار کوره ی روزگار که رد میشی و باز میگی دوستش داری، این "باز گفتن" حتی از اون اولین باری که گفتی هم ارزشمندتر میشه... اینکه چی شده تکراری شدیم مهم نیست. نه که اصلا مهم نباشه ولی چیزای مهمتری هم هست، مثلِ اینکه حالا چطور باید این تکراری بودن رو علاجش کنیم...
- یکی از بهترین پیامهایی بود که تا حالا داشتم. بی اغراق پیامت خیلی سرتر از خودِ پسته. ممنونم ازت... کاش یه جای امن پیشِ خودت نگهش داری. همیشه نمیشه از اینا نوشت. اینجور نوشته ها میتونن آدم رو شفا بدن، یه روزی، شاید خیلی سال بعد، که حالت خوش نیست، میتونه یادِ حالی که موقع نوشتنِ این متن داشتی حالت رو خوب کنه...

فتانه پنج‌شنبه 20 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 19:23

...که بچلانندمان یک قطره دل نمی چکد از ما...
یک دقیقه سکوت لطفا

ساره دوشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 08:44 http://parvaaanegi.mihanblog.com/

خیلی عشقا پلاستیکی شده، ولی هنوزم بعضیاشون بلوریه

http://naardoone.mihanblog.com/post/11

آدما خیلی غریبن آقا ابره ....گاهی کوچیک و گُم اند توی زمونه .... گاهی هم خیلی بزرگن .. و بزرگن ... و بزرگن ...

آره ولی خیلی وقته دیگه کسی ندیده تیر سیمرغ پَری بود به دست مردی... یا آتشی به جونِ کسی... حتی اگه باشه هم بقولِ کوه، تهش قصه اینجوری تموم میشه که "مرد بر گنبد مینا جَست و رَست"... منظورم اینه که انگار دیگه اینجا جاش نیست.

آفو دوشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 12:39 http://www.asimesar.blogfa.com

وای که چقد دلم تنگ شده واسه نوشته های آقای بلاگر ... بی انصافی نیست آقای جعفری نژاد کرکره رو کشیدی پایین ؟

من یادم نیست این قصه رو ... اصن یادم نمیاد چی بوده داستان ... خر خراطی میکرد و شهر قصه برام آشناست ولی هیچ خاطره ایی ندارم ازش ... هیشکی برای من عصرا و شبای تابستون قصه نگفته ... ولی نامه ایی که نوشته تو این پست خیلی حالمو خوب کرد آقای حمید خان ...

کجا میتونم بشنومش یا بخونمش ...

- آره واقعا حیفه که دیگه وبلاگ نمینویسه.
- حقیقتش واسه منم کسی نخونده. بعدها دیدمش... توو بازار سی دی هاش هست. توو فروشگاههای اینترنتی که خرید میکنی و جلوی در تحویل میدن هم هست. اگر هم میخوای دانلود کنی کافیه یه سرچ کوچیک کنی تا لینکهای دانلود رو ببینی. هم صوتیش هست هم تصویریش. متنش رو هم میتونی از اینجا دانلود کنی:
http://s5.picofile.com/file/8140885734/bijan_mofid_shahre_ghesseh.pdf.html

آوا دوشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 16:19

چی میمونه بگم بااین پست
شماواین کامنت زیبای
جناب جعفری نژاد..
دست هردوتون
درست.....
یاحق...

:)

آفو سه‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 09:49

ممنون

:)

بی ربط چهارشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 19:36 http://idleuser.blogfa.com/

خوشحالم که فرصت کردم چند تا از پست های وبلاگ تون رو خوندم؛
در مورد این یادداشت باید عرض کنم که من یه کمی گیج هستم و درست متوجه نشدم که منظورتون از اصالت و فضیلت چیه.

ممنونم.
قبول دارم که این دو کلمه در جمله ی "اصالت مثلِ هر فضیلتِ دیگری حفظ کردنش رنج و زحمت دارد" بی مفهوم جلوه میکنن ولی حقیقتش منظورم معنی فلسفیِ این لغات نبود، بلکه معنی لغتنامه ایِ اونها بود. فضیلت به مفهومِ متضادِ رذیلت (نه به معنای برتری و رجحان) و اصالت به معنای اصل بودن و ریشه داشتن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد