ملاقاتی داری بالاکوهی...بیا پایین...

با لبخند...با لبخند...با لبخند...با لبخند زل زده بهم... میگم "مشتلق بده مهدی. یه خبر خوب برات دارم. بالاخره یه ناشر با چاپ داستانات موافقت کرده" بدون اینکه نگاهم کنه با لبخند میگه "دیگه برام اهمیتی نداره. سمیه خوبه؟"...همیشه از همینجا شروع میکنه. میگم "آره. خوبه" چهره اش میره تو هم و با لبخند میگه "معلومه که خوبه. فقط من توی زندگیش زیادی بودم که اونم با گیر افتادنم تو این قفس حل شد"...میگم "خواهش میکنم دوباره شروع نکن مهدی. اینهمه راهو اومدم بهت سر بزنم و یه خبر خوب بهت بدم تا خوشحال بشی. چون رفیقمی. چون دلم برات تنگ شده" یه دفعه با چشمایی که نفرت ازش میباره نگاهم میکنه و با لبخند داد میزنه "تو کثافت...تو حرومزاده لجن که با زن من میخوابی رفیقمی؟"...شیطونه میگه بذارم برم. نمیدونم چرا هر جمعه ام رو با ملاقات با آدمی که هرچی دلش میخواد بارم میکنه خراب میکنم. باز سعی میکنم به خودم مسلط باشم "مهدی جان. یه زمانی زنت بود. تموم شد. حالا زن منه. عقدی... قانونی...شرعی" نمیذاره حرفم تموم بشه میپره وسط حرفم و با لبخند عربده میکشه "ای تو روح اون قانون...تو روح اون شرع که به تو بیشرف ناموس دزد که توی خونه من و سمیه نون و نمک خوردی اجازه میده عشق صمیمیترین رفیقتو صاحب بشی"... 

چند لحظه سکوت میکنم. دلم میخواد امروز عصبانی نشم. سعی میکنم آروم باشم. میگم "مهدی چرا نمیفهمی؟ فکر میکنی من خوشحالم تو اینجایی؟ از همون اول گفتم بیخیال شو. مملکت انقدر خرتوخر نیست که هرکی یه اسلحه برداره بره بانک بزنه. اونم یکی مثل من و تو که دلمون نمیاد حتی به طرف یه درخت شلیک کنیم. گفتم غیرممکنه. از قبل مشخص بود یا کشته میشی یا گیر میفتی و به جرم سرقت مسلحانه بهت حبس ابد میخوره. تو هیچ میدونی روزی که رفتی از لحظه ای که از خونه زدی بیرون تا وقتی خبر اتفاقی که برات افتاده بود به گوشمون رسید سمیه چندبار از فشار استرسی که روش بود بیهوش شد؟ میدونی بعد اون قضیه سمیه چند ماه بیمارستان روانی بستری بود و من با بدبختی پول دوا درمونشو جور میکردم؟"...عصبی میخنده و با لبخند میگه "اشکال نداره. جبران میکنه...هنوزم مثل قدیم روی تخت وحشیه؟" این مدل حرفاش حالمو بهم میزنه. بلند میشم که برم. داد میزنه "بمون" کیفمو برمیدارم و میگم "خداحافظ" میزنه زیر گریه و با صدای گرفته با لبخند میگه "خیلی وقته کسی بهم سر نزده. جان رفاقتمون...جان سمیه بمون"...دلم آتیش میگیره وقتی اینجوری میبینمش. دام میخواد این فاصله لعنتی بینمون نبود تا بغلش میکردم. تا با هم گریه میکردیم... 

چند دقیقه ای سکوت میکنه. اشکاشو پاک میکنه و با لبخند میگه "راست گفتی کتابم داره چاپ میشه؟ کی میاد بیرون؟"...میگم "تا دوسه ماه دیگه. تا قبل از اولین برف تهران" با ذوق کودکانه ای با لبخند میگه "میدونستم...میدونستم یه روز میشه. از الان صفهای جلوی کتابفروشیهای خیابون انقلاب رو میبینم" چشماشو میبنده و با لبخند مثل قدیمایی که هنوز همه چیز خراب نشده بود صدای مشتری و کتابفروش رو تقلید میکنه "آقا ببخشید مجموعه داستان مهدی بالاکوهی رو دارید؟ - نه متاسفانه. تموم شده. ایشالا چاپ بعدی. جان شما یه جلد هم نمونده. همه رو بردن...همه رو"...مثل قدیما میخنده. بعد یه دفعه چشماشو باز میکنه و خیلی جدی با لبخند میگه "از درامدش هرچی سهم من بود نصفش به سمیه برسه. میخوام یه سینه ریز عین اونی که آخرین ماهای بیکاریم برای خرج خونه فروختیم بخره و بندازه گردنش. با الباقیش هم یه کلاس داستان نویسی رایگان راه بندازید. اون پایینا...میدون شوش...پشت ریلای نعمت آباد...یافت آباد...میخوام نسل بعدی داستان نویسی ایران به جای کافی شاپ از دردای ما بگن"... 

گوشیم زنگ میزنه. شماره سمیه اس. میگم "من باید برم مهدی"...چیزی نمیگه. فقط با لبخند نگاهم میکنه. خم میشم و گونه راست عکس روی سنگ قبر رو میبوسم. عکس مهدی روی سنگ قبر هنوز داره لبخند میزنه... 

پی نوشت : تازه از مسافرت برگشتم. این شبیه داستان هم سوغات راه و سکوت جاده بیابونی ساوه اس...تقدیم میکنم به شما دوستانی که دل به دلم میدید و تلخی اینروزامو با مهربونی و گذشتتون جواب میدید...ببخشید که کامنتای دو روز گذشته بی جواب موند...میخواستم الان جواب بدم ولی خیلی خسته ام...میمونه برای فردا...شب بخیر...

سه! - پیرمرد! سینما! داروخونه! جیگر! باغ وحش! کشورها و یادها!

قبل نوشت! : دلم میخواد...دلم میخواد...دلم میخواد ولی متاسفانه فرصت نمیشه اونجوری که باید سعادت خوندن دوستان رو داشته باشم...انقدر بصورت عمومی و خصوصی بی معرفتی و بی احساسی و بی شعوریم رو تو سرم نزنید!...به هر حال خیلی مخلصیم و خاک کتونی یا کفش پاشنه بلند همه دوستانی که از دست این حقیر ناراحت شدن هم هستیم نافرم!  

 .

دوبل سه برگر! : از این به بعد سعی میکنم در ساندویچهای "سه" کنار "بدم میاد!"ها سه تا "خوشم میاد!" هم بذارم تا اینجوری به نظر نرسه که بنده هیچوقت دهانم به خیر و خوشی باز نمیشه!...   

 .

*******  

 

پیرمرد!

از سه جور پیرمرد بدم میاد! : پیرمردایی که همش ساعت میپرسن و وقتی جواب میدی میگن "خب! جدید یا قدیم!؟" - پیرمردایی که فکر میکنن برای باز کردن سر صحبت با بغل دستیشون تو تاکسی حتما باید سراغ یکی از مهیج ترینهای آرشیو بیماریهاشون برن! - پیرمردایی که با نیم دهم باقیمانده بیناییشون از پشت عینک ته استکانی چشم چرونی میکنن! 

از سه جور پیرمرد خوشم میاد! : پیرمردایی که ازشون انتظار نداری باهات شوخی کنن ولی میکنن! (یه بار تو سه راه آذری به یه پیرمرده گفتم "پدر جان این ماشین انقلاب میره دیگه؟" گفت "نه!" داشتم پیاده میشدم گفت "انقلاب اسلامی میره!" و بعد هرهر خندید!) - پیرمردایی که تو صف نونوایی برای بچه های کوچیک نونهارو دسته میکنن. - پیرمردایی که خودشون ساعت دارن! 

 .

*** 

 .   

کشورها و یادها!

از سه جور کشور بدم میاد! : کشورهایی که آدمو یاد راهپیمایی میندازن مثل فلسطین! - کشورهایی که آدمو یاد دفاع مقدس میندازن مثل عراق! - کشورهایی که آدمو یاد اسلام میندازن مثل عربستان!...و از سه جور کشور خوشم میاد! : کشورهایی که آدمو یاد آسمانخراش و نئون میندازن مثل آمریکا! - کشورهایی که آدمو یاد فیل و جنگل و چیزای عجیب غریب میندازن مثل هند! - و کشورهایی که آدمو یاد چیزهای خوب میندازن مثل تایلند!   

 .

*** 

 

آدمهای صندلی جلویی در سینما! 

از سه جور آدم صندلی جلویی در سینما بدم میاد! : آدمایی که بچه شون تو اوج یه سکانس عاشقانه یهو جیشش میگیره و با اعلام این موضوع کل حس آدم رو میپرونه! - آدمایی که هفته پیش فیلم رو دیدن و در جاهای حساس فیلم به بغل دستیشون دلداری میدن که نگران نباشه چون اینجای فیلم اتفاق بدی نمیفته! - دوتایی هایی که وسط یه فیلم خوب همش دستشون تو گَل و گوشه همدیگه اس و باعث میشن آدم نتونه روی فیلم متمرکز بشه و لذت ببره!... و از سه جور آدم صندلی جلویی در سینما خوشم میاد! : آدمایی که برمیگردن و بی مقدمه به آدم چیپس تعارف میکنن! - آدمای قد بلندی که میدونن قدشون بلنده و سعی میکنن یجوری بشینن که مزاحم دید نفر عقبی نشن! - دوتایی هایی که وسط یه فیلم بد همش دستشون تو گَل و گوشه همدیگه اس و باعث میشن آدم نتونه روی فیلم متمرکز بشه و اعصابش خورد بشه!  

 .

*** 

 .

داروخانه! 

از سه جور داروخونه بدم میاد! : داروخونه هایی که هیچوقت پول خورد ندارن و هر اسکناسی بدی بقیه اش رو اندازه یه عمر جراحت به آدم چسب زخم میدن! - داروخونه هایی که از این وزنه پنجاه تومنی ها دارن که وقتی پول میندازی توش یا کار نمیکنه یا اگه کار کنه وزن یه آدم بالغ رو هفت کیلو و دویست گرم نشون میده! - داروخونه هایی که یه مدل کاندوم بی کیفیت ایرانی بیشتر ندارن طوریکه آدم ترجیح میده ایدز بگیره ولی تن و بدن خودش و طرف مقابل رو خط خطی نکنه!... و از سه جور داروخونه خوشم میاد! : داروخونه هایی که بوی پودر بچه میدن! - داروخونه هایی که صاحبشون یه پیرمرد چاق موسفید کراواتیه که صورتش شش تیغه اس و روپوش سفیدش از تمیزی برق میزنه! - داروخونه هایی که یه ویترین شیک فقط برای کاندوم دارن طوریکه آدم هوس میکنه برای امتحان کردن اینا هم که شده یه مقدار از راه راست منحرف بشه!  

 .

*** 

  

جیگر!

از سه جور جیگر بدم میاد! : جیگر سفید! - جیگر نیمه خام و سفت که دل درد بعدش به دردسرش و ارزش غذاییش نمیرزه! - جیگری که به نظر پخته میاد ولی بعد از اینکه یه کمشو میخوری از صدایی که زیر دندونت میده میفهمی نباید به ظاهرش اعتماد میکردی و باید میذاشتی یه کم دیگه روی آتیش میموند!... و از سه جور جیگر خوشم میاد! : جیگر سیاه! - جیگر تازه قبل از خورد شدن که مثل ژله تو دست آدم میلرزه! - جیگر داغ که گوشِت رو میبری نزدیکش صدای جلز ولز میده! (بعدا نوشت! : به جان شما که میخوام دنیا نباشه وقتی داشتم اینو مینوشتم منظورم فقط "جیگر خوراکی" بود نه "جیگر خوردنی"! ولی با اشاره ای که یکی از دوستان کرد متوجه شدم که میشه اینارو جور دیگه هم برداشت کرد! بنده از همینجا از این حد انحراف فکری ایشون قدردانی کرده و از اینکه بالاخره یک نفر پیدا شده که ذاتش از من خرابتره ابراز خوشحالی و موج مکزیکی میکنم!)...  

 .

*** 

  

باغ وحش! 

از سه جور حیوان در باغ وحش بدم میاد! : حیوانهایی که حال و حوصله بازدیدکننده ندارن و تا نزدیک قفسشون میشی میرن پشت سنگ یا بوته ای چیزی میخوابن! - حیوانهایی که میان جلو و با دقت آدمو نگاه میکنن انگار اونا مارو آره! - حیوانهایی که نمیتونن منتظر بشن ساعت بازدید عموم تموم بشه و همونجا در ملا عام با هم ور میرن! (ضمنا از دخترهایی که در این حالت سوم مثلا خجالت میکشن و یواشکی جیغ میزنن و میخندن هم بدم میاد!)...  

از سه جور حیوان در باغ وحش خوشم میاد! : حیوانهایی که با نگاه غمگینشون آدم رو شرمنده میکنن انگار که دارن میگن "مثلا حالا منو دیدی! خب الان خوشحالی!؟ ولمون کنید بریم سر جدتون!" - حیوانهایی که بچه های کوچولوشون بدون توجه به آدمایی که دارن نگاهشون میکنن با خوشحالی از سر و کول هم بالا میرن و بازی میکنن! - حیوانهایی که با عزت نفس تمام آدمای بامزه ای که براشون پفک میندازن رو به هیچ جاشون هم حساب نمیکنن و اصلا طرف خوراکی انداخته شده هم نمیرن!  

 .

گوشه دفتر مشق یک مملی! - کسی سال ۶۹ یه پاککن خرسی پیدا نکرده؟

 تقدیم نوشت : همه مملی هایی که نوشتم...با اونایی که ننوشتم...و اونایی که تو دلمه و هیچوقت نخواهم نوشت...تقدیم به میرهان...دلم میخواست با همین حالی که الان دارم اندازه یه دفتر مشق هزار برگ براش بنویسم...که چقدر دوسش دارم...که چقدر دوسش دارم...که چقدر دوسش دارم...ولی حیف که..."تو کوله پشتیم نون و پنیر بذار مامان...میخوام برم کلاس اول...میخوام پاککن خرسیمو پیدا کنم...شاید هنوز تو جامیزی نیمکتی باشه که دیگه نیست...آخه انقدر دوسش داشتم هیچوقت مصرفش نکردم...آخه نمیخواستم از گوشای خرسی کم بشه...آخه خرسی بدون گوش دیگه نمیخندید...دارم میرم هفت سالگی...با لبخند بدرقه ام کن مامان...پشت سر کلاس اولی گریه شگون نداره...باشه مامان؟"...   

.

چند روز قبل صبح زود اول مهر شد! بچه ها در اول مهر ناراحت میشوند و به مدرسه میروند ولی بعدش خوشحال میشوند! چون در مدرسه آدم خیلی تفریحهای زیادی انجام میدهد! یکی اش این است که گچها را به طرف هم پرتاب میکنیم! البته چند روز پیش که یک گچ بزرگ پرت کردم و به کله یکی از بچه ها خورد و الکی خیلی گریه کرد و سرش خیلی باد کرد آقای ناظم من را دعوا کرد! من خیلی از این کار پشیمان شدم و تصمیم گرفتم از این به بعد فقط گچهای کوچک را به طرف همکلاسیهایم پرتاب بنمایم!...یک کار خوب دیگر که میتوان در مدرسه انجام داد آب پر کردن در دهان و ریختن به روی دانش آموزان است! در این تفریح یک کار بامزه که علیرضا امروز به من یاد داد اینجوری است که آدم الکی لپهایش را باد بکند که مثلا در آن آب است و بچه ها را دنبال بکند! اینجوری هم لپهای آدم خسته نمیشود و هم خیلی کیف دارد! فقط بدی اش اینست که نمیشود هیچکس را راستکی خیس کرد!...البته در مدرسه خیلی چیزهای ناراحت کننده هم است مثل اینکه کلاس پنجمی ها به ما میگویند " بی سوادهای زر زرو!" و همش ما را اذیت میکنند! یک چیز ناراحت کننده دیگر هم است که آدم باید روپوش سرمه ای بپوشد که خیلی مسخره است و آدم آبرویش میرود! (من دلم میخواهد آن لباس قرمزم که مرد عنکبوتی داشت و مامانم انقدر شسته که خطهایش رفته است و مرد غیرعنکبوتی شده است را بپوشم!)...در کل مدرسه خیلی جای خوبی است چون آدم در آن علم و دانش یاد میگیرد!...پایان گوشه صفحه هشتم! 

 .

پی نوشت : ببخشید که در جواب دادن به کامنتهای پست قبل تاخیر شد...ممنون از همه شمایی که اینروزا تنها دلیل لحظه های بی غصه ام هستید...هزار بار مرسی...هزار بار دمتون گرم...

گوشه دفتر مشق یک مملی! - جنگ و صلح سر دوراهی شهر ری-مسکو

امروز دایی شمس الله که دایی مامانم است و در اینجا آن را گفته ام به خانه ما آمد! خیلی ناراحت بود و خیلی گریه کرد و گفت که آرمیتا عاشق تولستوی شده است و میخواهد برود مسکو! (مسکو یک جایی است که از ورامین که خانه عمو محمدم در آن است هم دورتر است! تولستوی هم برخلاف اسمش که خنده دار است و آدم را یاد توله سگ میاندازد آدم است و بغیر از آن نویسنده هم است!)...آرمیتا گفته میخواهد برود مسکو تا دم و باز دم انجام بدهد و حس آناکارنینا موقع خیانت و رنج ایوان ایلیچ را موقعی که داشته جانش درمیرفته قورت بدهد! من فکر میکنم تا حالا حتما نفس آناکارنینا را باد از مسکو برده است و بهتر است که قبلش زنگ بزند بپرسد که اینهمه راه را الکی نرود!...ولی دایی شمس الله میگوید نمیخواهد برود مسکو چون آنجا بازار تهران ندارد که برود در آن حجره داشته باشد و حسینیه زنجانیها ندارد که کمک کند برای آن موتور برق جدید بخرند و قیمه بدهد! و تازه دختر فقیر هم ندارد که به آن کمک بکند! و از همه بدتر شهر ری ندارد که برود سر خاک کبلایی خانوم و گریه بنماید!...ولی آرمیتا گفته به هر حال برای اینکه برود با تولستوی نفس بکشد مهریه اش را لازم دارد که ۱۳۶۸ تا سکه است! (ما تا یکان دهگان خوانده ایم ولی فکر میکنم این از چند تا بسته ده تایی هم بیشتر باشد!)...وقتی دایی شمس الله رفت آبجی کبری محکم سرش را تکان داد و گفت "خوش به حال پیرمرد که نمیدونه تولستوی از مسکو متنفر بود و تا آخر عمر پاشو اونجا نذاشت!"...بعد هم داداش اکبر محکم سرش را تکان داد و گفت "خوش به حال مسکو!" (بعد هم من محکم سرم را تکان دادم ولی متاسفانه هیچی به یادم نیامد که بگویم!)...پایان گوشه صفحه هفتم!

سه! - آدمها در جریان آتش زدن قرآن

از سه جور آدم در جریان آتش زدن قرآن بدم میاد! : آدمایی که تا حالا یه بار هم قرآن رو نخوندن و از سر حماقت آتشش میزنن! - آدمایی که تا حالا یه بار هم قرآن رو نخوندن و از سر غیرت در مخالفت با آتش زدنش راهپیمایی میکنن! - آدمایی که تا حالا یه بار هم قرآن رو نخوندن و از سر لجاجت از آتش زدنش طرفداری میکنن! 

 

پی جواب کامنت نوشت! : بارها و در جاهای مختلف حقیقی و مجازی گفتم که یکی از آرزوهام در دنیای مجازی مثل ؛من و من؛ نوشتنه. از سبک کوتاه نویسی و تجاهل عامدانه و بی خیالانه نوشتنش خوشم میاد. الگوی اصلیم در این تغییری هم که الان در روند وبلاگ نویسیم دادم این وبلاگ بوده (هرچند مدتیه ؛من و من؛ با توجه به مشکلاتی که دارن که مهمترینش تشدید بیماری صعب العلاج محمده از اون سبک همیشگیشون دور شدن که از همینجا آرزو میکنم هرچه سریعتر حال محمد خوب بشه و دوباره شاهد نوشته های شادشون باشیم) حالا در ادامه الگو برداری تصمیم گرفتم کامنتارو هم به سبک من و من جواب بدم! و در اقدامی انتحاری تصمیم گرفتم تا آخر امشب تمام کامنتایی که تا حالا تو این وبلاگ جدیدم گذاشته شده رو جواب بدم! حتی اون کامنتایی که مطمئنم نویسنده اش غیرممکنه دیگه راهش اینورا بیفته!  

 

پی اصلاح شبیه داستان نوشت! : نظر به انتقاد اکثر دوستان از پایان بندی ؛روزی یک تسبیح جمله باکره برای سفته هات؛ پایان داستان رو عوض کردم. با تشکر از راهنماییهای دوستان امیدوارم این پایان بندی رو دوس داشته باشید :   

سه ماهه شمالیم...نه...یه عمره شمالیم...امشب حالم خیلی خرابه...بغض داره خفه ام میکنه...هیزم رو میندازه تو شومینه و میگه ؛برای این شماره مجله چند تا نوشتی؟؛...میگم ؛۹۹ تا عاشقانه؛...میخنده و میگه ؛دیگه نمیخواد بنویسی. دیروز زنگ زدن برم سفته هامو بگیرم؛...برمیگرده سمت آتش...نور آتش رو صورتش بازی میکنه...مینویسم ؛هیزم نگاهت را بردار از روی دلم...آدم برفی کنار شومینه آب میشود؛...بغضمو قورت میدم و میگم ؛شد صد تا خانوم (...)؛...نگاهم میکنه و با لبخند میگه ؛گفتم که اسم واقعیم این نیست؛...تو دلم میگم ؛آره...میدونم...اسم واقعیت عشقه؛...و صورتم بی هوا خیس میشه...

گوشه دفتر مشق یک مملی! - انقلاب گوساله ها علیه دولت دوچرخه سرخ

امروز اشکان که داماد ما است و شوهر آبجی کبری هم است برای من یک دوچرخه سفید خرید! تا قبل از امروز در کوچه ما فقط یک دوچرخه قرمز بود که مرتضی آن را داشت! مرتضی فقط دوچرخه اش را به آنهایی که در فوتبال به او پاس میدادند میداد که تا تیربرق اول کوچه بروند و برگردند و اگر بیشتر میرفتند داد میزد که ؛برگرد گوساله!؛...ولی من دوچرخه ام را به آنهایی که مثل علیرضا هستند و به هیچکس پاس نمیدهند هم میدهم و تا تیر چراغ برق سوم هم بروند به آنها نمیگویم ؛برگرد گوساله!؛ و فقط میگویم ؛برگرد؛...داداش کوچک علیرضا قبلا خیلی گریه میکرد که مرتضی بگذارد یک بوق از دوچرخه اش بزند ولی من میگذارم که هرچقدر خواست بوق بزند و برای همین امروز داداش کوچک علیرضا هی از جلوی مرتضی رد میشد و میگفت ؛سلام آقا مرتضی با آن بوق قراضه ات!؛...امروز هیچکس به مرتضی پاس نداد که گل بزند و برود پیش دوچرخه قرمزش و خوشحالی بعد از گل انجام بدهد و تازه وقتهایی که توپ زیر پای او نبود هم باز بچه ها روی او خطا میکردند! آخر سر هم یک بار که توپ در اوت بود علیرضا یک چک محکم به مرتضی زد و دعوا شد و او گریه کرد و رفت خانه شان!...امروز وقتی شب شد مرتضی آمد جلوی درمان و قول داد که از فردا صبح آدم خوبی باشد و عوضش من هم قول دادم که به بچه ها بگویم که او را دعوا نکنند و بعضی وقتها هم به او پاس بدهند که گل بزند و خوشحالی بکند!...پایان گوشه صفحه ششم!

روزی یک تسبیح جمله باکره برای سفته هات...

زیبا نبود ولی اندام قشنگی داشت. بی آرایش بود و رفتارش با همه دخترایی که تا حالا باهاشون قرار گذاشته بودم فرق داشت. دور دریاچه پارک ملت نشسته بودیم و تازه داشتم سر حرفو با شوخی باز میکردم که خیلی جدی گفت ؛ببخشید ولی من تا کمتر از یه ساعت دیگه باید به سمت شمال حرکت کنم تا به شب نخورم. اگه ممکنه بریم سر اصل مطلب؛ خیلی بهم برخورد. دختره احمق فکر کرده کیه؟ فقط بخاطر اصرار خودش و اون هفت هشت تا ایمیلی که از دیروز داده بود و ازم خواهش کرده بود باهاش قرار گذاشتم و حالا یجوری حرف میزنه انگار...خواستم گند بزنم تو حالش و بی خداحافظی بلند بشم برم که انگار خودش فهمید ؛ببخشید منظور بدی نداشتم؛ میگم ؛نه مشکلی نیست! بفرمایید سر اصل مطلب!؛... میگه ؛مدتیه که نوشته هاتونو میخونم. احساس میکنم بدرد کار ما میخورید. از نوشته هاتون متوجه شدم که از کار فعلیتون راضی نیستید. کار ما خیلی راحته. اول هفته چند تا موضوع رو براتون ایمیل میکنن میخونید چند تاشو مینویسید و به آدرس ایمیلی که بهتون میدم میفرستید. آخر ماه هم پولش به شماره حسابی که دادید واریز میشه؛ بدون اینکه نگاهش کنم میگم ؛نه خانوم محترم! من اهل این حرفا نیستم. نه داستان جعلی از شکنجه های وحشتناکی که نشدم مینویسم و نه داستانای پlوlرlنlوی دروغی از رابطه ام با بازجوهام. حوصله یه دردسر تازه ندارم. به اونایی که فرستادنتون بگید من میخوام زندگیمو کنم. گور پدر شما و آرمانهاتون؛...

از صدای خنده اش به خودم میام. برای اولین بار ازون حالت جدی درمیاد و میخنده! ؛فکر کنم کمی گنگ گفتم سوتفاهم پیش اومده. قضیه ساده تر از این حرفاس. مجله ای که من توش مینویسم برای اینکه فروشش رو ببره بالا زوم کرده رو صفحه اس ام اس ها. نمیدونم تا حالا صفحه پیامکهای مجله های سرگرمی رو ورق زدید یا نه. اکثرا تکراری و تاریخ مصرف گذشته ان. فقط مجله ماست که تو کیوسکا بخاطر اس ام اس های تازه و دست اولش نایاب میشه. تا شماره قبل خودم مینوشتم ولی دیگه نمیتونم ادامه بدم و حالا چون قرارداد بستم و سفته دادم و تا آخر امسال باید بنویسم به مشکل برخوردم. فقط کافیه هفته ای صد تا جمله بسازید! دستتون که راه بیفته صد تاشو تو یه روز هم میتونید بنویسید! باید همه جوره توش داشه باشه! فلسفی عاشقانه آموزنده سرکاری! هرچی!؛ از اینکه الکی داغ کردم خجالت میکشم. چند لحظه ای سکوت میکنم...

ساعتش رو نگاه میکنه و با استرس میگه ؛خب جوابتون؟؛ میگم ؛میشه بپرسم چرا دیگه خودتون نمینویسید؟؛...کمی من و من میکنه و میگه ؛راستش ذهنم حسابی به هم ریخته. دچار یه وسواس فکری عذاب آور شدم. هرچیزی رو که میبینم باید براش یه جمله بسازم. دارم میرم شمال ویلای مرحوم پدربزرگم تا کمی استراحت کنم. خسته شدم. واقعا خسته شدم...بین آدمایی که نوشته هاشونو خوندم شما تنها کسی هستید که میتونید بهم کمک کنید. این لطفو در حق من میکنید؟؛...میگم ؛نه متاسفانه. نمیتونم؛...هنوز حرفم تموم نشده کیفش رو برمیداره و خداحافظی میکنه. چند قدمی دور شده که میگم ؛ببخشید خانوم (...) میشه ازتون یه خواهشی کنم؟؛ از همون دور میگه ؛اسم واقعیم این نیست. بفرمایید؛ میرم نزدیکش و میگم ؛نمیدونم چجوری بگم. شاید خنده تون بگیره یا فکر کنید دیوونه شدم. راستش...من هم خیلی خسته ام. کلی حرف تو سرمه که نمیخوام بگم. اگه تو اون ویلایی که میگید یه اتاق اضافی دارید خوشحال میشم من هم باهاتون بیام؛...بدون مکث میگه ؛اتاق اضافی وجود نداره چون فقط یه پذیرایی و یه اتاق خوابه و یه آشپزخونه. به اضافه یه حموم و دستشویی...ولی میتونی بیای؛ باورم نمیشه. خشکم میزنه. میگه ؛داره دیر میشه. چیکار میکنید؟ میخواید برسونمتون دم خونه تا وسایلاتونو جمع کنید؟؛...میگم ؛نه. بریم؛... 

*

سه ماهه شمالیم...نه...یه عمره شمالیم...امشب حالم خیلی خرابه...بغض داره خفه ام میکنه...هیزم رو میندازه تو شومینه و میگه ؛برای این شماره مجله چند تا نوشتی؟؛...میگم ؛۹۹ تا عاشقانه؛...میخنده و میگه ؛دیگه نمیخواد بنویسی. دیروز زنگ زدن بیا سفته هاتو بگیر؛...برمیگرده سمت آتش...نور آتش رو صورتش بازی میکنه...مینویسم ؛هیزم نگاهت را بردار از روی دلم...آدم برفی کنار شومینه آب میشود؛...بغضمو قورت میدم و میگم ؛شد صد تا خانوم (...)؛...نگاهم میکنه و با لبخند میگه ؛گفتم که اسم واقعیم این نیست؛...تو دلم میگم ؛آره...میدونم...اسم واقعیت عشقه؛...و صورتم بی هوا خیس میشه...

گوشه دفتر مشق یک مملی! - آقا اجازه من ماهو میبینم...

دیروز عید فطر شد! آدمها در عید فطر جمع میشوند و میروند یک جایی با هم نماز میخوانند و خدا را شکر میکنند که ماه رمضان تمام شده است و میتوانند بصورت غیر یواشکی غذا بخورند! ماه رمضان اینجوری تمام میشود که یک آقایی که اسمش مرجع تقلید است باید ماه را ببیند! مرجع تقلید یک آدم خیلی پیر است که خیلی ریش دارد و صدایش شنیده نمیشود و هی میلرزد! (و من این را در تلویزیون دیده ام!)...به نظر من بهتر است که مردم بجای اینکه به آن آقاها زحمت بدهند خودشان بروند پشت بام خانه شان و ماه را پیدا بنمایند چون کهنسالان سرمایه های ما هستند و ما باید به آنها پوشک وصل کنیم! (و من این را هم در تلویزیون دیده ام!) اینجوری هم ماه زودتر پیدا میشود و هم یک بازی میشود که خیلی به آدم در آن کیف میدهد! و تازه میشود یک جایزه هم در آن گذاشت که هرکس زودتر ماه را پیدا بکند همه نفری یک دانه نوشابه نارنجی برای او بخرند! اینجوری حتما من برنده میشوم چون هر وقت داداش کوچک علیرضا مدادرنگیهایش را میآورد دم درشان که نقاشی بکشد همه مدادها را پرت میکند اینور و آنور و من آنها را پیدا میکنم و میدهم به آبجی شقایق علیرضا و او من را بوس میکند و من خوشحال میشوم!...پایان گوشه صفحه پنجم!