میانه ی پاییز...باران...جنگِ مرد و عکس-خاطره های روی میز...

 .

تقدیم نوشت: به برادرم محسن...که پشت زغال غمگین چشمهای آدم برفی اش یک عالمه گنجشک دارد...

 . 

*** 

 . 

حرفی بزن تا دل بری سمت جنون، لالم کنار صوت تو، گیتار پیش ارغنون  

تشدید و بعدش یک سکون، فریاد و بعدش یک سکون...ما را قرائت میکنند تجویدهای باژگون   

"آ"...آه ای محبوب من...کی میرسد درسم به تو..."ب"...بوسه بر لبهای چون دارالفنون 

میرزا تقی خانَم ولی دنیا شده فین و دلم در یادِ تو حمام خون

هم گاوم و هم خونی ام، مردابی از جنس بتون، نصفِ جهان آرزو، مرداب پیش چِل ستون 

آدم که نه...از تیره ی آتشفشانِ برفی ام، برف-آدمی زیر تبِ این روزهای قیرگون  

در میزند برف-آدمت...سر میزند برف-آدمت...آخر شبی یخ میزند هم دستش و هم این کلون 

قامت ببند این لحظه را، قد راست کن ای بخت من، چون سبزه ای از سنگفرش حرفهای پیلگون 

دل دل نکن...جانا بیا ما را بکُش...من و دلم آماده ایم...انّا الیهِ آن دو چشم...انّا الیه راجعون... 

جفت شش...ته دریا...

.

تقدیم نوشت: به خواننده ی خاموش و دوستِ چون خورشید روشنم هامون...که دلش امشب یک عاشقانه میخواست... 

.

*** 

.

تمام نوح را...و تمام جفت های کشتی را...بخدا بسپار...که خدا هم میداند جفت نمیشود این سر جز به ساقه ی نیلوفر...که جفت نمیشود این خاک جز به ترانه ی تاک...که جز این تلف میشوی... تلف میشویم...به همان خدا که میداند نجات در امنِ این تخته پاره معجزه نیست... که معجزه اینجاست...اینجاست که بمانی و من که دره ترینم کوه ترین شوم که ذره ای تَر به دامنت نرسد...اینجاست که بمانی و قد بکشم تا دستم به بالاترین زنگهای دنیا برسد...آنوقت شاید دیگر طوفان نیاید. اصلا تو باشی که طوفان نمی آید...تو باشی باران نمی بارد جز به ناز...جز به نم نم و آواز... 

کلاغهای روی عرشه را ببخش که میگویند قصه ی ما به سر رسیده و هرگز به خانه مان نرسیده ایم...کلاغها چه میدانند...دستهایت را به من بده و چشمهایت را ببند...به جان همین دستها - که میخواهم دنیا نباشد - آب از این بیشتر از سرمان نمیگذرد دیگر...آن ماهی قرمزی که گوشه ی صفحه ی اول آگهی هایی که در آن دنبال کار برایم میگشتیم کشیدی را یادت هست؟...دیشب به خوابم آمد و با همان نقطه ای که جای چشم برایش گذاشته بودی در چشمهایم زل زد و گفت آب که از سرمان بگذرد دیگر هیچکس نمیبیندمان و آنوقت دریا خودش آستین بالا میزند و برایمان عروسی میگیرد. گفت صدف ها یک عالمه ده تومانیِ نو لای سنگها قایم کرده اند که وقتش که رسید روی سرمان شادباش بریزند. از آنها که روش عکس مدرس دارد....و یک عالمه بیست تومانیِ نو از آنها که هنوز مردانِ جهاد در آن راه میسازند و دورتر آبادیست...میگفت گوش ماهی ها لباسهایشان را هم دوخته اند...و اسب دریاییِ خجالتی یواشکی پشت تخته سنگ ها تمرین میکند که آنشب برایمان آواز بخواند...از بر...حتی چند روزیست که نهنگ هم دیگر غمگین نیست و لبخند میزند...میگفت موجها دلشان لک زده برای عروسی... 

میگفت تمام دریا معتقدند انصاف نیست بمیریم قبل از آنکه حداقل یکی به ما گفته باشد چقدر به هم می آمدیم...چقدر الهی که خوشبخت میشدیم...چقدر الهی که مبارکمان باشد...میگفت من و تو بدجور یک عروسی از این دنیا طلب داریم... 

من به ماهی قرمزها اعتقاد دارم...قربان ماهی قرمزها بروم که هنوز حرفشان حرف است... 

.

قرن بیست و یک. قرن ترافیک پشت دو راهی بزرگ!

.

- میدونی شباهت سیگار و غم چیه؟ 

- نه. بعید میدونم شباهتی داشته باشن!

- دارن. شباهتشون در مکانیسم تاثیرگذاریشونه. نیکوتینی که در سیگار هست با مسمومیت خفیفی که ایجاد میکنه باعث یجور سرخوشی کوتاه مدت میشه. غم هم همینطوره. با مسمومیت خفیفی که در روح آدم ایجاد میکنه ناخوداگاه باعث نوعی لذت میشه. برای همینه که خیلیامون ته دلمون دوس داریم غمگین باشیم و حتی بعضیامون رسما غم رو میپرستیم! 

- خب اگه واقعا لذت میده ایرادش چیه که غمگین باشیم!؟ 

- ایرادش اینه که غم هم مثل سیگار در طولانی مدت آدم رو به خاک میده! 

- به نظر من اینایی که میگی فرضیه سراییه! دنیا پر از سوالهای فلسفیِ بدون پاسخ و پر از بی عدالتی و شکسته. آدمها نه بخاطر لذت بردن بلکه بخاطر دلایل محکمی که برای غمگین بودن دارن غمگین هستن. 

- خب اونوقت تا الان چقدر از این سوالهای فلسفیِ بدون پاسخ و بی عدالتیها و شکستها با غمگین بودن حل شدن!؟ 

- ببین! منو نپیچون! ته حرفت رو بگو و خلاص! 

- ته حرفم اینه که باید تا میتونیم به اون دلایل محکمی که گفتی کمتر فکر کنیم تا کمتر غمگین باشیم. 

- ولی اینجوری کم کم تبدیل به حیوان میشیم! 

- همچینم بد نیست! اتفاقا چون اینجوری به ذاتمون برمیگردیم احتمال شادکامیمون بیشتر میشه! 

- به هر حال من یکی که ترجیح میدم یه انسان غمگین باشم تا یه حیوان که احساس شادکامی میکنه!...مطمئن باش آدمهایی که مثل تو فکر میکنن در اقلیت هستن. 

- خیلی هم مطمئن نباش! به نظر من آدمها از اینهمه غمهای تاریخی بزرگ خسته شدن. به زودی بشر سر یه دو راهی بزرگ قرار میگیره و تکلیفش رو با آدم بودن یک بار برای همیشه مشخص میکنه. 

- امیدوارم این شروع یه بدبختی بزرگ نباشه. 

- شک نکن که این شروع یه آرامش و صلح بزرگه.

 .

نقاشی با تو آغاز میشود...بسم الله و آبی باش...

.

تقدیم نوشت: این چندضلعی نوشته را تقدیم میکنم به دوست خوبم جزیره...به امید روزهای پر امید و بی تردید... 

.

***

.

زن باید یک آسیاب توی دلش، ساده مثل عکسِ روی آس پیک باشد  

بیخیالِ نعره های دوره ی تریاس، قناریِ آزاد توی پارکهای ژوراسیک باشد 

شاهچراغ شود و در خیالش این باشد...حیفِ شبهای شیراز که تاریک باشد 

وقتی تمام چراغها به شاهراه می تابند، شاخه ی گیلاس روی کوچه باغ باریک باشد 

وقتی که سرد-لبها به بوسه ی ماتیک راضی اند، روی لبش نقاشی خورشید به ماژیک باشد 

حالا که ساعت مهربانی به خواب خوش است، مردانه بایستد و تا آخرش تیک تیک باشد...

--- 

مرد باید میان طالبانه های میلیونی، شاه مسعود وار تک و تنها چریک باشد  

یعنی که در میانه ی راستهای افراطی، روی عکسِ یار فقط دو چپ کلیک باشد 

لوزی و مربع و خاکی، آجر طاق های ایلخانی، در زمانه ی فتح موزائیک باشد  

مثل پیکان توی فیلمهای کیمیایی، اوراق ولی اصیل و فابریک باشد      

حالا که "احترام" روی تخت "شاپوری"یست، مثل "جهان" توی ناب-نقشهای "بوتیک" باشد... 

---  

عشق توی سکوت میمیرد، 

عشق باید مثل ذکرهای فریادی، لک لبیک و لا شریک باشد

عشق باید آبی پررنگ...رنگ درب خودکارهای بیک باشد... 

.

*** 

.

دوست خوب و شاعرمان حسن آذری به همراه چند تن از دوستان، و با همکاری "کتابخانه عطار" حرکت قشنگی را آغاز کرده اند به نام "جشنواره بزرگ کتابخوانی مجازی"...اهداف و نحوه ی ثبت نام و جزئیاتش را میتوانید در سایت جشنواره مطالعه کنید. فقط در همین حد بگویم که اگر کتاب خوان هم نیستید شرکت کنید چون قرار است در پایان جشنواره دو میلیون تومان پول واقعی بین 3 نفر برتر و نیز 28 نفر غیر برتر پخش شود! البته این که فقط بخاطر جایزه شرکت کنید که مزاح بود ولی خب اینکه بجز فواید معنوی فواید دنیوی هم دارد خوب است دیگر!...خوبی دیگر این جشنواره این است که بانیان و داوران آن مثل جشنواره های دولتی نیستند و چهار نفر وبلاگ نویس و کتابخوان مثل خود من و شما هستند. اصلا اینها به کنار همینکه حداقل این جشنواره بهانه ای میشود که آدم یکی از انبوه کتابهای نخوانده اش را دست بگیرد خیلی خوب است. همه ی ما کتابهایی داریم (یا اسمهایشان را در ذهنمان داریم) که مدتهاست با خودمان قرار گذاشته ایم در اولین تعطیلاتی که هیچوقت هم نمی آید بخوانیم ولی اینکار را نمیکنیم و هر وقت کسی با چشمهای گرد شده از عظمت کتاب فوق الذکر میگوید با کمال شرمندگی اطلاعات ما از آن کتاب محدود میشود به نام نویسنده ی کتاب و اینکه میگویند کتاب خوبی است!...شاید این جشنواره بهانه ای شود تا همین امشب یک کتاب را از مخزن کتابهای پیشنهادی سایت دانلود کنیم و برای یک بار هم که شده بی بهانه و دنگ و فنگ صفحه ی اول را تمام کنیم و اصلا انگیزه و امیدی شود برای اینکه فردا مدرسه و دانشگاه و میز کار را امیدوارانه تر بگذرانیم چون میدانیم وقتی به خانه برمیگردیم چیزی تازه در انتظار ماست! حالا که معلوم نیست فردا باشیم یا نه چرا در کنار انبوه کارهای بعضا بی فایده ای که تا حالا کرده ایم یک کتاب خوب هم نخوانیم تا خوانده و فهمیده و لذتش را چشیده از دنیا برویم!؟ حداقل بدانیم این "کوری" که خوانده ها میگویند ما نخوانده ها نصف عمرمان بر فناست اصلا حرف حسابش چیست! "سلاخ خانه شماره 5" را بخوانیم و راز پرستیده شدن "کورت ونه گات" را کشف کنیم! بفهمیم چرا "عقاید یک دلقک" انقدر شیفته و کشته مرده دارد! چرا "گرگ بیابان" ماندگار شده. چرا چند نسل از کتابخوانهای ایرانی "شوهر آهو خانم" و "یکی بود یکی نبود" را خوانده اند و هنوز هم از خواندنش بعنوان یک تجربه لذتبخش یاد میکنند...و جالب اینجاست که به همت دوستانی که قبلا زحمتش را کشیده اند حالا همه ی اینها به ساده ترین شکل ممکن در دسترسند و حالا ما فقط اندازه ی یک کلیک مثل این با آنها فاصله داریم!...میشود به بهانه ی این جشنواره هم که شده از انبوه کتابهایی که حیف است هیچوقت لذت خواندنش را درک نکنیم حداقل یکی را دست بگیریم...و چه بهتر که با اینکارمان جشنواره را هم رونقی دهیم تا بانیان و حامیان آن از کرده ی خویش و حساب باز کردن روی ما آدمهای مجازی ناامید نشوند و استقبال ما تشویقشان کند که باز هم از اینکارها بکنند!

.

خب دیگه همه چی حلّه!

.

- توو آهنگای اینروزا که دقیق بشی به یه مساله ی خیلی جالبی برمیخوری! 

- چه مساله ای!؟ 

- اینکه یکی در میون اسمشون حلالم کن و حلالت کردم و حلالت نمیکنم و اینجور چیزاس! 

- خب این کجاش خیلی جالبه!؟ 

- اینجاش که اگه توو باقی مسائل هم انقدر دغدغه ی حلالیت داشتیم الان اوضاعمون خیلی بهتر از این بود! 

.

رگ-بار...

.

- یه لحظه دستتو بذار زیر گردنت. 

- باز فیلم کردی مارو!؟ 

- نه به جان تو. بزار یه لحظه. 

- بفرما! خب؟ 

- پایینتر. اونجا که گردنت به تنت وصل میشه. 

- خب؟ 

- ضربانی که زیر دستت هست رو حس میکنی؟ 

- آره. خب؟

- این همون رگ گردنیه که خدا میگه از اون هم به ما نزدیکتره. 

- خب که چی؟ 

- واقعا تا حالا برات سوال نشده بود بدونی این رگ گردنی که خدا بیتعارف میگه از اون هم بهت نزدیکتره دقیقا کجاس؟ تا حالا سعی کرده بودی لمسش کنی؟

- اینهمه آدرس دادی که خدارو یادم بیاری!؟ 

- نه...فقط خواستم بدونی رگ گردنت کجاس...حالا هم اگه ناراحتی دستتو بنداز و کلا قضیه رو فراموشش کن... 

.

آوازخوانی خاطره ها پشت وانت قسطی آقا موسی...

آرش پیرزاده ی عزیز در این پست همه مملی هایی که در وبلاگ قبلی ام نوشته بودم را یکجا جمع کرده. خدا میداند با دیدن پستش چه حالی شدم. فکر کن ماهها از آخرین گوشه دفتر مشق مملی گذشته باشد و درست وقتی که فکر میکنی دیگر همه یادشان رفته یکی پیدا بشود که دلش برای مملی تنگ شود و برای او بنویسد...همان اولین خطش حافظه ی به هم ریخته ات را جمع میکند و میبرد به ذوق و شوق آن روزی که اولین مملی ات را نوشتی...میبرد به اولین کامنتهای اولین مملی ات...میبرد به آن پستی که الهه برای مملی نوشته بود...میبرد به کامنتهای کودکانه مهرداد و آنا برای مملی...به آن کامنت مادر میرهان...میبرد به کامنتهای شیرزاد...میبرد به قسمت علاقه مندیهای پروفایلت که نوشته بودی "مملی و هر چیزی که زندگی واقعی ام را از یادم ببرد"...میبرد به خنده های از ته دل و خاطره دوستانی که خیلی وقت است که دیگر نیستند... 

تو بگو آرش...حالا اینهمه بغض که رفته ام را چگونه تنها برگردم...

این نوشته را تقدیم میکنیم به آرش عزیز و دختر کوچولویش هانا... 

دوستتان داریم...تا ابد...امضا: من و مملی...  

*** 

 

گوشه ی دفترمشق یک مملی-آوازخوانی خاطره ها پشت وانت قسطی آقا موسی...

دیروز آقای مدیرمان در بلندگو میگفت ما باید همیشه با اسرائیل دشمن باشیم چون آنها فلسطین را اشغال کرده اند. بعد هم توضیح داد اشغال اینجوری است که یک نفر دیگر بیاید و در خانه آدم زندگی بکند. وقتی به خانه رفتم و ناهار خوردم بعدش رفتم در حیاط نشستم و خیلی به اینچیزها که آقای مدیرمان گفته بود فکر کردم. بعد یادم افتاد که این اشغال که آقای مدیرمان میگفت یکبار برای خود ما هم شده است. چون در زمانهای خیلی دور که از دو سال پیش هم بیشتر است و من هنوز مدرسه نمیرفتم یکبار بابایم از داربست افتاده بود و در خانه بود و کار نمیکرد آقا موسی اتاق پشتی خانه مان را اشغال کرده بود. البته بابایم چون مدرسه نرفته است نمیدانست اتاق پشتیمان اشغال شده است و فکر میکرد چون آقا موسی پنجاه هزار تومن میدهد آنجا کرایه شده است. آشپزخانه و دستشویی و حمام را هم با هم اشغال کرده بودیم و اینجوری بود که مثلا در آشپزخانه هم وسایل ما بود و هم وسایل آنها بود. برای همین یک روز که آقا موسی و خانمش به شهرستان رفته بودند من یخچال آنها را باز کردم و دیدم که که یک عالمه و حتی بیشتر از بیست تا گوجه سبز در یک کاسه سفید میباشد. وقتی آن را به علیرضا که دوستم است گفتم او گفت که چون همه گوجه سبزها برای خدا است گناه ندارد که آنها را بیاوریم و توی کوچه بخوریم. که من آنها را از یخچال آوردم و در پیاده رو زیر درخت نشستیم و آنرا با دوستهایم خوردیم. بعد که آقا موسی اینها از شهرستان آمدند خانم آقا موسی در یخچالشان را قفل کرد و روی آن با کاغذ نوشت "لطفا دست نزنید" که مامانم خیلی ناراحت شد و با خانم آقا موسی دعوا کرد که ما دزد نیستیم و من هم به او گفتم که گوجه سبزها برای خدا میباشد و خود آنها دزد هستند که اینهمه گوجه سبز خوشمزه ی خدا را را در یخچالشان قایم کرده اند که مامانم من را نگاه کرد و بعد دست من را کشید برد توی اتاق خودمان و بعد گریه کرد. 

یکبار دیگر هم وقتی مامانم داشت در حیاط لباس میشست خانم آقا موسی به حمام رفت و آب حیاط قطع شد و باز مامانم و خانم آقا موسی با هم دعوا کردند و آخر سر قرار شد از این به بعد وقتی یکی لباس میشورد یکی دیگر نرود به حمام. یکبار هم وقتی بابایم آهنگهای دلکش را گوش میکرد خانم آقا موسی آمد بابایم را دعوا کرد که صدای دلکش توی اتاق آنها هم می آید و اینجوری آنها هم گناهکار میشوند و میروند جهنم که بابایم ضبطش را خاموش کرد و خوابید. ولی آخر سر بعد از چند ماه که آبجی نازی ام به دنیا آمد آنها به خانه ما آمدند و شیرینی نارگیلی آوردند و همدیگر را ماچ کردند و چند روز بعدش همه با هم پشت وانت آقا موسی نشستیم و برای سیزده بدر به پارک چیتگر رفتیم و در آن خیلی به ما خوش گذشت. بعد هم که پای بابایم خوب شد و رفت سرکار و ما دوباره پولدار شدیم آقا موسی و خانمش هم ما را بغل کردند و بوس کردند و برگشتند به شهرشان که کرمانشاه میباشد. 

بعد فکر کردم که خیلی راهها هست که حالا که اسرائیل فلسطین را اشغال کرده است کمتر دعوا بشود. مثلا اسرائیلیها میتوانند صبحهای زود به حمام بروند که مامان فلسطینیها وقتی لباس میشورد لباسهایش توی تشت کثیف نماند که ظرفها را بکوبد توی تشت و گریه بکند. بعد تازه اسرائیلیها میتوانند از گوجه سبزهایشان به فلسطینیها هم بدهند چون فلسطینیها دزد نیستند و فقط دوست دارند با دوستهایشان توی کوچه گوجه سبز بخورند. و  همه شان میتوانند دعا بکنند مامان فلسطینیها توی دلش یک آبجی نازی داشته باشد که وقتی به دنیا بیاید اسرائیلیها شیرینی نارگیلی بخرند و بیایند به خانه فلسطینیها و با هم دوست بشوند و هم را ماچ کنند. بعدش هم که پای بابای فلسطین خوب شد و رفت سرکار اسرائیلیها وانتشان را بفروشند و برگردند کرمانشاه... 

عصر که رفتیم در کوچه فوتبال بازی کنیم اینها را به دوستم علیرضا گفتم که او هم گفت خیلی فکر خوبی است و از نظر او ایرادی ندارد. شب که برگشتم خانه بعد از اینکه شام خوردم مثل هر شب موقع نوشتن مشقهایم خوابم برد. در خواب دیدم من و بابایم و مامان و آبجی نازی و خانم آقا موسی و اسرائیل و فلسطین پشت وانت آقا موسی نشسته ایم و داریم میرویم سیزده بدر و همه درختهای پارک چیتگر پر از گوجه سبز شده است. پایان گوشه ی صفحه بیستم.

ماه امیدِ بنی هاشمی، جانِ خیمه ها برس به فرات...

-

میگویند محتضر را لحظه ایست که تمام خاطره ها از پیش چشمانش میگذرد،بوی اردیبهشت 

می آید و تنها که میشوم رو به قبله ی یادت آن اردیبهشت که با تو بودم را میمیرم...  

-

*** 

-

دیشب دوباره خواب تو را دیده ام، دوباره فدای چشات
ای جان، چقدر شبیهی به تعبیرِ حافظانه ی شاخِ نبات
شاهِ خانه های سپید خاطره ای، سرباز-رخم تا همیشه رو به تو مات
ترسم بهشت رَوم از گیسوان تو کم باشد "تجری من تحت الانهار"ی که جاریست در رگِ جنّات
در فال من نوشته اند "دستت به ناز کردن موهای او نمیرسد"...هیهات...
جانا به فالها بگو که قصه ما هرگز به سرنرسد،تا این کلاغ به مشهدِقلبت رسد ز خشکسالِ هرات
---
و بیااین دم آخر حلال کنیم،آنها که پشت ما حرفهای گل نزدند،پشت آن هزارشیشه خرده ی مات
حلال کنیم به شکرانه ی اینکه خاطره هامان هنوز مثل کوهِ نور میتابند،به روی قرنِ قحطی لحظات
و حلال کن مرا که عاشقانه ام شبیه چشمهای تبریزی ات تک نیست، 

که شبیه خودم کلیشه است تمام این کلمات
---
داور نگاه میکند به ساعت خود، گمان کنم رسیده موقع کات
نثار روح اسبی که پای خطِ رسم قبیله ی شما جان داد، رحم الله من یقرا فاتحه مع الصلوات...  

-

*** 

-

برای بهار و تیراژه و پروین خانم و نیما و حاج مصطفی و چند دوست دیگر با آدرس بنده ایمیلی ارسال شده که حاوی یک لینک ویروسی بوده. توضیح اینکه من از ایمیلم جز برای جواب دادن به کامنت خصوصی دوستانی که وبلاگ ندارند استفاده نمیکنم که آنهم متن فارسی و بدون لینک است. اگر جز این ایمیلی از بنده به دستتان رسید باز نکنید. ویروس خودکاریست که بصورت رندوم برای کسانیکه قبلا برایشان ایمیلی فرستاده ام یا از ایشان ایمیلی دریافت کرده ام ارسال شده. به هر حال از طرف ویروس فوق الذکر از این عزیزان و باقی دوستانیکه این ایمیل باعث زحمتشان شده پوزش میطلبم!

-