درباره سlکlس...یا "مکتب سودانی مرد ایرانی"

قبل نوشت : به پیشنهاد یکی از بچه ها تصمیم گرفتم در بخش "دیالوگهای من و دوست الاغم" تغییراتی بدم و نوشتنش رو دوباره شروع کنم...تغییری که عرض کردم در "موضوع" این بخش خواهد بود...یعنی قراره از این به بعد در این بخش بجز دوست الاغ عاشقم (که قبلا باهاش آشنا شدید!) با بقیه انواع دوستهای الاغم هم آشنا بشید!...

-

***

-

میگم : نیروهای اطلاعاتی ناتو به اخباری دست پیدا کردن که نشون میده قذافی در بیمارستانی در طرابلس پنهان شده...مزدورهایی که از سودان و چاد اجیر شده بودن هم دارن به قذافی پشت میکنن...بعضیاشون که توسط انقلابیون اسیر شدن اعتراف کردن که مزدی نمیگرفتن و در مقابل اینهمه جنایتی که میکردن فقط غذا و سیگار میگرفتن! فکر کن! فقط غذا و سیگار!...درگیریها همچنان در نالوت و الزنتان ادامه داره ولی انقلابیون تونستن گردان‌های قذافی رو وادار به عقب نشینی از شهر مصراته کنن...

چشماشو ریز کرده و داره نگاهم میکنه. میدونم اینجور وقتا میخواد یه چیزی بگه!...میگم : بگو! چه مرگته باز!؟...

دستشو میذاره روی شونه ام و با دوستانه ترین لحنی که بلده میگه! : چند وقته خیلی ناخوشی...غمگینی...افسرده ای...میخوام کمکت کنم...یه سوالی بپرسم قول میدی راستشو بگی!؟

میگم : تا چی باشه! حالا تو بپرس!

صداشو میاره پایین و میگه : از آخرین سlکlسی که کردی چند وقت میگذره!؟

میگم : اونوقت این چه ربطی به چیزایی که من میگفتم داشت!؟

چند لحظه جدی نگاهم میکنه و بعد طوری که انگار جلوی یه نابینا وایساده دستاشو جلوی صورتم تکون میده و میگه : لیبی رو ولش کن! تا کی میخوای خودتو پشت این مدل اخبار سیاسی داخلی و خارجی پنهان کنی!؟...ببین...من تو رو مثل کف دستم میشناسم...میدونم چته! بذار کمکت کنم...جوابمو ندادی...

میگم : من خودمو پشت اخبار قایم نکردم...اینا واقعا برام مهمه...اون سوالی که پرسیدی رو هم جواب نمیدم چون به تو ربطی نداره!

دستشو میزنه رو صورتش و میگه : جان من! جان من زدم بگو! کار دارم!

میگم : ای بابا! عجب سیریشی هستیا! نمیخوام بگم! تو بهم بگو عقب مونده متحجر! به هر حال دوس ندارم درباره اینچیزا حرف بزنم چون به نظرم این بحثا یه چیز شخصیه...

میگه : حداقل حدودی بگو! کمتر از شش ماه بوده یا بیشتر!؟

دست بردار نیست...میدونم که اگه جواب ندم انقدر میپرسه تا روانیم کنه! یه نفس عمیق میکشم و چشمامو میبندم و میگم : بیشتر از شش ماه!...راضی شدی!؟ حالا میشه تمومش کنی؟

چشماشو گرد میکنه و میگه : وای! جدی میگی!؟...این فاجعه اس!...میدونستی نتایج تحقیقات نشون داده مردان بیست تا چهل ساله ای که در ماه کمتر از 3 نوبت سlکlس دارن احتمال مبتلا شدنشون به افسردگی 8 برابر بیشتر از اوناییه که در ماه سه مرتبه سlکlس دارن!؟

میگم : اونوقت کدوم خری اینو اعلام کرده!؟...واللا شوهرعمه خدابیامرز من 20 سال بعد از عمه ام زنده بود اهل هیچ برنامه ای هم نبود اما تا دم مرگش هم شاد و شنگول بود!...

با لحنی که سعی میکنه نشون بده دلخوره میگه: عجب آدمی هستیا! دارم باهات جدی حرف میزنم!...این نتیجه اییه که محققین علم روانشناسی در آمریکا بعد از سالها تحقیقات آماری روی بیماران مبتلا به افسردگی بهش رسیدن. نکته اش اینجاس که علی رغم تمام تفاوتهای فرهنگی این نسبت در اکثر ایالتها با اندکی تفاوت همین 8 برابری بوده که گفتم...اونوقت تو از شوهر عمه ات حرف میزنی!؟ خب نمکدون من که همون اول گفتم این تحقیق روی "مردان بیست تا چهل ساله" بوده نه پیرمردای شومبول پلاسیده ای مثل اون شوهر عمه خل وضع تو!...

میگم : الان حالشو ندارم برات توضیح بدم یه روز که حالم بهتر بود برات ثابت میکنم که این دست تحقیقات که در اروپا و آمریکا انجام میشه دخلی به ما نداره...هرچند اینجور تحقیقات بخاطر موضوعشون حتی اگه در ایران هم انجام بشن به نتیجه بدردبخوری نخواهند رسید چون...

میپره وسط حرفم و میگه : حالا نمیخواد بری بابای منبر! اصلا این هیچی!...هرم مازلو رو چی میگی!؟ هنوز که هنوزه بعد از 57 سال این نظریه بعنوان پایه ای ترین مباحث روانشناسی داره تدریس میشه...اصلا گور پدر آبراهام مازلو! یه حساب دو دو تا چهارتاس! تا نیازهای اولیه ات رو برطرف نکنی نمیتونی سراغ نیازهای سطح بالاترت بری...اینو که قبول داری!؟

(حوصله جواب دادن بهش رو ندارم وگرنه توضیح میدادم که نظریه مازلو هم کامل نیست و مثال نقض کننده زیاد داره...مثل کسی که اعتصاب غذا میکنه...یا کسی که با تصمیم خودش روی مین میره) میگم : حرفت حق! ساعت چنده!؟

با شک و تردید نگاهم میکنه و بعد از نیم نگاهی به ساعت مچیش میگه : سه و بیست دقیقه صبح!...حالا شد بیست و یک دقیقه!....چطور مگه!؟

میگم : خب الان که جlنlدlه ها خوابن! ولی مرد مردونه قول میدم آخر هفته یه روز مرخصی بگیرم برم "بکن درمانی"! به جان خودت حالا که از نتیجه تحقیقات باخبر شدم میخوام یجوری به ابزار آلاتم صفا بدم که تا هفت نسل افسردگی از پیشونی نوشت خودم و خودش حذف بشه!...

سر تکون میده و میگه : خاک بر سر جهان سومیت کنن که از "سlکlس" فقط "بکن و بنداز" رو میشناسی! سlکlس یه هنره! یه طیف از لذت بردن که لزوما "بکن و بنداز" نیست!...و مجددا خاک بر سر جهان سومیت که تا اسم "سlکlس" میاد سریع یاد "خانوم" میفتی!

میگم : و ایضا خاک بر سر جهان سومی تو که علی رغم تمام روشنفکربازیات و ادعای فمینیست بودنت هنوز به "جlنlدlه" میگی "خانوم"!...

کمی من و من میکنه و میگه : اصلا ولش کن! بیا درباره لیبی حرف بزنیم! کجا بودیم!؟

میگم : شکستن محاصره شهر مصراته!...قایم شدن قذافی در بیمارستان...مزدورای سودانی که برای "غذا و سیگار" آدم میکشن...

-

تقدیم به همه باباهایی که موقع نان خریدن جیبشونو میگردن...

دیروز یک آقای مهم به مدرسه ما آمد! آقاهای مهم یکجور آدم هستند که رئیس منطقه آموزش و پرورش میباشند و تپل هستند و ریش دارند و خیلی دوست دارند در میکروفن حرف بزنند! وقتی یک آقای مهم به مدرسه می آید خیلی برای بچه ها خوب است چون یک زنگ سر کلاس نمیروند و می آیند در حیاط زیر آفتاب مینشینند و یواشکی با هم حرف میزنند و خیلی کیف میکنند!...امروز آقای مهم آخر حرفهایش گفت که حالا میخواهد از یکی از دانش آموزان دعوت بنماید که بیاید بالا و خلاصه ای از حرفهای او را بگوید و یک جایزه بگیرد و بعد هم با دست من را نشان داد! ولی چون من موقع سخنرانی آقای مهم با علیرضا سر اینکه بابای کداممان زورش از بابای آنیکی بیشتر است یواشکی دعوا میکردیم "خلاصه حرفهای آقای مهم" را بلد نبودم و فقط این را بلد بودم که خیلی در آن "همانا" بود!...قاسم داور که در صف بغل دستی ما است گفت که سخنرانی درباره اسم امسال بوده است که سال جهاد و اقتصاد و اینجور چیزها است! ولی علیرضا گفت که قاسم داور کله خراب و دروغگو است و هر احمقی میداند که امسال "سال خرگوش" میباشد! و اینجوری شد که من رفتم بالا و اینچیزها را گفتم! :

با سلام به پیامبر و خاندان مرتبش و سلام به بچه های کلاس "یک ممیز الف" و تشکر از خانم رضایی که معلم ما است همانا سخنرانی با میکروفن خودم را شروع میکنم! همانطور که همه ما میدانیم امسال سال جهاد میباشد و از آنطرف سال خرگوش هم است و چون خرگوش هویج دوست دارد میتوانیم بگوییم امسال "سال جهاد و هویج" است!...البته همانا همه خرگوشها هویج دوست ندارند و داداش کوچک علیرضا یک خرگوش قهوه ای داشت که ما هرچی به او هویج میدادیم نمیخورد ولی تخمه آفتابگردان را همانا دوست داشت و آخرش هم چون دندانهایش سیاه شده بود داداش کوچک علیرضا انداختش توی ماشین لباسشویی که خرگوشه همانا مرد و ما او را در باغچه خانه شان دفن کردیم و یک سنگ قبر مربع کوچولو هم همانا گذاشتیم رویش و لذا ما میتوانیم اسم امسال را بگذاریم "سال جهاد و نینداختن خرگوشهای قهوه ای داخل لباسشویی"!...

از طرفی من خودم در تلویزیون جهاد را دیده ام که در فیلم محمد رسوال الله بود که آن یک فیلمی است که مثل جومونگ است و در آن شمشیر دارد و یک چیز دراز دارد که اسم آن را الان یادمان نیست و جهاد اینجوری است که بعضی وقتها کافرها آن را میکردند در شکم مسلمانها و بعضی وقتها هم مسلمانها آن را میکردند در شکم کافرها و با توجه به اینکه اقتصاد هم یکجور پول است و 25 تومانی زرد هم پول است اسم امسال را میشود گذاشت "سال چیزهای دراز و 25 تومانی زرد"!...تازه چون کبلایی ماشالله نوه دختری اش در دانشگاه رشته اقتصاد خوانده است و الان بیکار است ما اسم امسال را میتوانیم بگذاریم "سال جهاد و نوه دختری کبلایی ماشالله که بهتر بود بجای اقتصاد میرفت جهاد و از اینجور چیزهای دراز میخواند تا الان موفق بود همانا"! (که این یه کمی طولانی است و الان که فکر میکنیم خیلی هم خوب نبوده است!)...و در پایان همانا حرفهای من تمام شد! با تشکر!...

همه بچه ها از سخنرانی من در میکروفن خیلی خوششان آمده بود و حتی از آن بالا دیدم که نقی هم که بابایش آقا سیروس خارج است و هیچوقت حرف نمیزند و انسان درونگرایی است هم خیلی خوشش آمده بود و یک عالمه دست زد! ولی آقای مدیرمان اصلا خیلی خوشش نیامد و من را صدا کرد به راهرو و یک چک محکم به من زد و گفت که بروم جلوی دفتر وایستم!...

من امروز یاد گرفتم اینکه اسم سالها هی هر سال سخت میشود برای اینست که بچه ها نتوانند در میکروفن درباره آن حرف بزنند و فقط آقاهای مهم بتوانند در میکروفن درباره آن حرف بزنند و اینجوری به بچه ها جایزه ندهند و همه اش را برای خودشان بردارند!...پایان گوشه صفحه هفدهم!

-

***

-

نقی نوشت : نقی رو از این پست خرمالو برداشتم : "آقای اسدی میگه بچه ها اونجا مراقب باشین همو گم نکنین. حواستون به پرستارا باشه که گمشون نکنین. اونجا که رفتین هرچی میخواین از خدا بخواین. نقی زیر لب میگه این چیزا واسه خدا کاری نداره که. میگم چه چیزایی نقی؟ میگه اینکه بدونه ما دلمون چی میخواد"...
شعر نوشت : عنوان پست قبل رو از یکی از دو بیتیهای حامد عسگری برداشتم :

"ما اول سال نو محرم داریم/دلتنگی و انزوا و ماتم داریم

دختر بچه ای به یک بسیجی میگفت/آقا به خدا ببین پتو کم داریم"...

معرفی کتاب نوشت : این پست عمه زری رو بخونید...

-

"ما اول سال نو محرم داریم"...

قبل از هر چیز با خیلی تاخیر درگذشت شیرزاد طلعتی رو به همسرش مریم و همه اونایی که دوسش داشتن تسلیت میگم...دلم میخواد این آسمان که محسن محمدپور گفته حقیقت داشته باشه و شیرزاد الان جایی کنار سحابیش باشه...

-

***

-

از همه دوستانی که در این مدتی که نبودم حال من و حال این خونه رو پرسیدن ممنونم...الهی حالتون خوب باشه...دلم میخواد برای اون دوستانی که پرسیدن علت این غیبت ناخواسته رو کامل بگم ولی به تجربه میدونم که شرح دادن این دست مسائل فایده ای جز بیخودی کش پیدا کردنش نداره...فقط به گفتن همین چند جمله بسنده میکنم که خدا خودش شاهده که در این دو سال و خورده ای چقدر با وسواس و احتیاط رفتار کردم که حد و مرزهای رابطه ام با دوستان مجازیم شفاف باشه ولی متاسفانه انگار موفق نبودم و سوتفاهم هایی پیش اومد که باعث شد در چند ماه گذشته مشکلاتی در زندگی واقعی برای خودم و یکی از دوستانم پیش بیاد...که فشارهای زیادی رو تحمل کنم...برای منی که از زندگی درب و داغونم به اینجا نوشتن پناه آورده بودم دیدن همچین روزایی خیلی سنگین اومد...دیدن اینکه اینجا همون آرامش نسبی سابقم رو هم به هم ریخته...اتفاقاتی که باعث شد از وبلاگ (که تقصیری جز بستر این اتفاقات بودن نداشت) سرخورده و دلزده بشم...هرچند این اتفاقات حسن هایی هم داشت...مهمترینش اینکه نگاهم رو نه تنها به دنیای مجازی بلکه به کل زندگی واقعی تر کرد...و این برای آدمی مثل من که همیشه تو دنیای خیالات و اوهام سیر میکرد خیلی دستاورد بزرگی محسوب میشه...

-

***

-

دوس دارم به احترام اونایی که برام یکی از غریبترین خاطره های زندگیمو ساختن یادی کنم از بازی صوتی ترانه خواندنهای وبلاگ کیامهر...اغراق نیست اگه بگم با این صداها زندگی کردم...خیلی از صداها رو توو گوشیم ریختم و روزی نیست که چندتاشو گوش نکنم...ممنونم از کیامهر و همه اون نود و نه نفری که با صداهاشون این خاطره تکرارنشدنی رو آفریدن...خدا میدونه چندبار با این صداها بغضم ترکیده...با سرباز شکسته قاصدک...با آرامش محزون صدای فلوت زن که اغراق نیست اگه بگم "صدها بار" گوشش کردم و هنوز دلم میخواد برای صدها بار دیگه بشنومش...با آیریلیخ گفتنهای بابای سحر که آذری هم که ندونی میفهمی آمان آیریلیخ یعنی امان از جدایی...آی امان از جدایی...با جادوی اصیل صدای محمدمهدی که حتی منی که سنتی دوس ندارم رو هم پای مستی صداش میشونه...با صدای پر شور شنهای ساحلی بی تا...با شهزاده رویای کیامهر که مثل دلش خوشگل خوندتش...با صدای داداش وحید که انتظارشو نداشتم بخونه ولی خوند و برام بی نهایت عزیزه...با خیلی صداهای دیگه که حتی صاحبانشون رو نمیشناسم ولی بارها گوششون کردم...با صداهای 12 و 18 و 31 و 34 و 53 و 82 و 94 و 98 و...با صدای کرگدن و دکولته بانو...

و صدای شیرزاد...که با مریمش خونده بود...که چقدر شب رونمایی صداها با بچه ها به لحن بامزه شیرزاد موقع خوندن اون ترانه شاد محلی خندیدیم...که هنوزم با گوش کردنش مثل حالا اشک و خنده ام قاطی میشه...که صدای مریمش هم موقع خوندنش میخنده...درست چند روز قبل از فوت شیرزاد...روحش شاد...

-

منم با صدای شماره پنجاه و شش در این بازی شرکت کرده بودم...

-

دیالوگ 3

پارچه نوشت روی دیوار بلاگ اسکای! : مهاجرت غرورآفرین و تاریخ ساز پرند بانو از اینجا به اینجا را تبریک عرض کرده و امروز را بعنوان مبدا تاریخ اعلام کرده و همه را به بصیرت و خویشتنداری و دستای بندری دعوت مینماییم! (از طرف جمعی از انصار!)... 

-

***  

-

قبل نوشت : به جبران اینکه در دیالوگ قبلی الاغ مورد نظر آقا بود و سر و صدای نسوان در کامنتها درومده بود افتخار الاغ بودن "دیالوگ 3" رو به یه خانم دادیم که تعادل برقرار بشه! اگه قرار بر ادامه دادن اینا باشه دیالوگای بعدی رو یجوری درمیاریم که نر و ماده بودن الاغه معلوم نشه تا اصل حرف که مسئله "الاغ بودن" هست تحت الشعاع قرار نگیره!... 

-

***  

-

دیالوگهای من و دوست الاغم! - دیالوگ 3

سرشو انداخته پایین و زمین رو نگاه میکنه...میگه : بالاخره امروز بهش گفتم... 

میگم : آفرین...زودتر از اینا باید اینکارو میکردی...خب چی گفت؟...قبول کرد خانواده شو بفرسته خواستگاریت؟... 

کمی من و من میکنه و بعد ساکت میشه... 

در حالیکه سعی میکنم صدام بالا نره میگم : ببین...داره جوانیت تموم میشه...تا کی میخوای صبر کنی؟...بذار حدس بزنم چی گفته دیگه...نمیتونسته بگه "باید بیشتر با هم آشنا بشیم!" چون بعد از شش سال هیچ احمقی این حرفو باور نمیکنه...احتمالا گفته "من لیاقت تو رو ندارم!"...شایدم گفته "میدونم که با ازدواج عشقمون میمیره و من طاقت دیدن اون روز رو ندارم!"...یا گفته "من خیلی نقشه ها دارم! تو که تا اینجا خانمی کردی و وایسادی کمی دیگه هم بهم فرصت بده!"...شایدم گفته... 

یهو بغضش میترکه...سرشو میاره بالا و بی مقدمه میگه : نه...اینارو نگفت...گفت "خوبی...دوستت دارم...ولی نه اونقدی که بخوام باهات زندگی کنم"... 

میگم : خب حالا میخوای چیکار کنی؟... 

اشکاشو پاک میکنه و با صدای گرفته میگه : میخوام خوبتر بشم...اونقدر که دلش بخواد باهام زندگی کنه...

-

ولله که شهر بی تو مرا حبس میشود...

قبل نوشت : ببخشید که این چند وقته نتونستم برای عرض سلام خدمت برسم...از یه شعبه خلوت شرکت به شعبه اصلی منتقل شدم...هم کارم کمی بیشتر شده و هم چون هنوز به محیط جدید و همکاران جدید عادت نکردم کمی به هم ریخته ام...برای تعطیلات عید و استراحت مطلق و تا لنگ ظهر خوابیدن و خلاص شدن از ترافیک و رفت و آمد و سگدو زدن برای هیچ لحظه شماری میکنم...   

-

 ***

-

خیر سرم تصمیم گرفته بودم بزنم بیرون کمی قدم بزنم و به هیچی فکر نکنم... 

-

سر اولین چهارراه گیرش میفتم...دختر بچه اس...نهایتا هشت نه ساله..."عمو یه دونه بخر"...میگم "لازم ندارم"...میگه "چرا! همه فال لازم دارن!"...میگم "من لازم ندارم"...شروع میکنه به گفتن این جمله های تکراری که معمولا جواب میده! "جون خانومت یه دونه بخر!"...همینجوری که دارم قدم میزنم میگم "من خانوم ندارم"...چند لحظه وایمیسه بعد دوباره دنبالم راه میفته! "خب جون دوس دخترت یه دونه بخر!"...میگم "من دوس دختر ندارم"...ول نمیکنه "خب جون اونی که دوسش داری یه دونه بخر!"...میگم "من کسی رو دوس ندارم"...پیش خودم فکر میکنم خب به این چه ربطی داره که من چی دارم چی ندارم...این بنده خدا فقط میخواد فالشو بفروشه...تو همین فکرام که بلند داد میزنه "خب یه دونه بخر دیگه!"...برمیگردم نگاش میکنم...نمیدونم چرا ولی انگار که کار بدی کرده باشم هول میشم!...با دستپاچگی میگم "خب چنده؟"...با کلافگی میگه "هرچی دادی!"...هزار تومن میدم و یه فال میگیرم...به فال اعتقاد ندارم...دو دلم بازش کنم یا نه...باز میکنم... 

-

از کل غزل فقط همین یادم مونده که... 

"ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش 

بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش"... 

-

خیر سرم تصمیم گرفته بودم بزنم بیرون کمی قدم بزنم و به هیچی فکر نکنم...  

-

"مورد عجیب ابر چند ضلعی" به قلم حاج آقا مهدی!

بوی گل سوسن و یاسمن آید نوشت! : بازگشت کرگدن به میهن وبلاگی را گرامی میداریم! 

 

*** 

 

مقدمه نوشت!

دوستانی که گوشه چشمی بر کامنتها دارند حتما تا حالا متوجه شده اند که چند وقتیست کامنتگاهمان مزین شده است به حضور یک فقره بچه خوشگل طناز جیگر هلوی خوردنی (آیکون "سانسور ادامه تعریفات به علت عبور و مرور خانواده!") به نام حاج آقا مهدی!...ایشان مدعی هستند خودشان وبلاگ ندارند ولی از همان زمانی که به خزعبل نویسی در وبلاگ قبلی مشغول بودیم تا همین حالا مرتب "ابر چند ضلعی" را دنبال میکرده اند و از مخاطبان خاموش و مشتریان دائم اینجا بوده اند (که البته این ادعایشان به تایید پزشک قانونی محل نرسیده!)...خلاصه که نمیدانیم چه کار خوبی خودمان یا اجدادمان کرده بوده ایم که یک شب یهویی صدایی اکویی به گوش ایشان رسیده که ترجمه فارسی دراماتیکش این بوده که "ای مهدی! اینک رسالت خویش آشکار کن و زین پس کامنت بگذار و از خاموشی بدر آی!" (آیکون "جبرئیل!")...و اینجوری شد که ایشان با هواپیما وارد ایران شدند و بعد از سخنرانی در بهشت زهرا...نه ببخشید این یک قضیه دیگر بود! (آیکون "بابای اتی!")...آها!...و اینجوری شد که ایشان رخ نمود و دل از ما برد! (آیکون "عشق نافرجام!")...انقدر این بچه صمیمی و بامحبت است که در همین مدت کوتاه ما همچین به ایشان معتاد شده ایم که بعد از هر آپدیت منتظر پیدا شدن سر و کله شان با آن کامنتهای عجیب غریبشان هستیم!...خلاصه کنم گذشت و گذشت تا اینکه ما در جواب یکی از کامنتهایشان در پست قبل در پیشنهادی بیشرمانه ازشان خواهش کردیم حالا که انقدر خوشگل مینویسند بیایند در یک اقدام نمادین به نشانه صلح و دوستی بین اینجانب و مخاطبین خاموش متنی بنگارند تا ما بگذاریم اینجا! (آیکون "گذاشتن اینجا!")...ایشان نیز با بزرگواری تمام پذیرفتند و یک چیزهایی به رشته تحریر دراورده اند که حالا خودتان میخوانید!...از خدا که پنهان نیست از شما هم پنهان نباشد ما مثل چی خوشحالیم و حس خوش خوشانی بهمان دست داده که بیا و ببین! بی تعارف بعد از مادربزرگمان خدابیامرز که ما را خیلی دوست داشت تا حالا نشده بود کسی انقدر ما را تحویل بگیرد و برایمان وقت و حوصله بگذارد! آن هم با این زبان فاخر!...اعتراف میکنیم که بخاطر شدت بی جنبگی و کمبود محبت این نوشته مهدی را بارها در خفا و آشکار خوانده ایم و هر بار حس تیتاب خوردن بهمان دست داده!...خلاصه که دمت گرم مهدی جان...امیدوارم هر چه زودتر از خر شیطان پایین آمده و یک وبلاگی تاسیس کنی تا ما هی بیاییم قربان صدقه ات برویم و و بخورمت و جوووووووون و این حرفها!...میدانم شمایی که الان دارید این مقدمه را میخوانید از حرفهای من سیر نمیشوید ولی دیگر بیشتر از این طولش نمیدهم! (آیکون "پرتاب تخم مرغ بسمت سخنران!" + آیکون "چقد فک میزنی امروز! بسه دیگه!")...این شما و این هم آن نوشته ای که عرض کردم! : 

  

"مورد عجیب ابر چندضلعی" 

نقل است که در ازمنه ی ماضی، به سالِ 88 هجری شمسی!، در غروب دل انگیز و شاد و انرژی مثبت یک جمعه ی بهاری!، جوانی "حمید" نام، پس از کشاکش فراوان، پسورد خویش را در عالم مجازی رجیستر کردی و وبلاگ ابر چندضلعی تولد یافتی. اسناد تاریخی از اکراه وی در این باب و سنبه ی پرزورِ اخوی اش حکایتها نمودی! در آن زمان، اخویِ صاحبدل و پیشکسوتش کرگدن، شمع جمع بلاگ اسکای که خدای عز و جل وی را مزید عزت و دوام کرامت عطا کناد، با عبارتی شنیدنی و خاطرنواز، حمید را از ره به در کردی: "حمید! پاشو بیا بینم! خدایی امروز اگه با زبون خوش، وبلاگ نزنی، یه حالی بهت میدم!!"...
چنین بود که حمید، نه فرعون وار به سوی نیل، که خلیل وار به سوی کامپیوتر برفتی و ابر چندضلعی را در پرشن بلاگ برساختی! حضور وی در پرشن بلاگ، یک سال و اندی به طول انجامیدی و در این دوران، با آپدیتهای بس نامنظم، خوانندگان وبلاگ را رسماً صاف و صوف بکردی!! کوچ اجباری و پساکرگدنی اش به بلاگ اسکای، که این جوان را اِندِ مرام جلوه دادی، وی را بلاگری باقلوا و خواستنی بساختی! در آنجا نیز آپ کردنهای وی اسلوب خاصی نداشتی و کلاً عشقی و بلکمم مودی بودی!!!؛ چنانکه گاه در یک روز، 20 پُست بگذاشتی و گاه، اگر عشقش نکشیدی، 20 ماه پُستی نگذاشتی و مخاطبان وبلاگ را به عجز و لابه بیانداختی و شیون و فغان آنان (خاصه خودِ این بنده!) را وقعی ننهادی!!!
گویند آپ نکردنِ سیستماتیک خود را همواره به پوکیدنِ نتِ شرکت و حوصله نداشتن خویش و شلوغ بودن سرش نسبت بدادی و در مواقعی با خواندن 50 وبلاگ در روز و نگذاشتنِ حتی یک کامنت و تیریپِ نامحسوس برداشتن، قاطبه ی بلاگرین و بلاگرات را در خماریِ نافُرمی بگذاشتی!! در این باب، ظریفی معلوم الحال و هیز گوید: اَی شیطون بلا!!!! و ادامه دهد: خوشگل عمو کلاس چندمی؟؟!!
آورده اند که حمید، خود را اساساً ازدست رفته و نسل سوخته بپنداشتی و در این زمینه، خاصه با "ایرن" همذات پنداری بکردی!؛ گو اینکه جوابهای حمید به برخی کامنتها، شائبه ی قزوینی بودنش را به اذهان متبادر ساختی!! تحلیلهای حمید برای بازیهای وبلاگی، شهره ی خاص و عام بودی و یَک چیزِ مامانی بودی که عمراً رو دستش نیامدی و از فرط زیبایی، همه را کف بُر نمودی و تو گویی با لب و پَک و پوزِ همه بازی بکردی!!!
این جوانِ فارغ از بندگی و سلطنت و شریعت و ملت، در جواب دادن به کامنتها نیز اینگونه عمل کردی که گاهی در 3 دقیقه به 100 کامنت جواب دادی و گاهی دیگر، به رغم اینکه مشخص است که کامنتها را بخواندی، یکی دو ماهی جواب مَواب را بی خیالی طی کردی!! ناظران، حمید را امپراتور آیکونها خواندی که رو دستِ امپراتور بادها برخاستی و پوزِ جومونگ را بزَدی!! جونم برات بگه که هر آیکونی که طلبه بودی در آستینش بیافتی؛ از آیکون تحلیلی و تلویحی و تشویقی و تنبیهی و تعزیری و تفسیری تا آیکون تمثیلی و ترمیمی و تبدیلی و تکمیلی و تضمینی و تزریقی و تأخیری!!! که امید است ذکرِ مورد آخر به تخته شدنِ این وبلاگِ صاحب سَبک و چهره مند نینجامیدی انشاء ا... تعالی!!
نیز در پاسخ به کامنت خواهران، مهر بسیار ورزیدی و از ادبیاتی فاخر و فراتر از سطح حافظ و سعدی و مولانا بهره جستی ولیکن کامنت برادران را با جوابهای زمخت و سیبیل کلفتانه مواجه ساختی و بدانها التفات ننمودی!! برای خواهران، راه به راه، آیکونهای تصویری و متنی و گل و بلبل با اشعاری چون "وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی/ تا با تو بگویم غم شبهای جدایی" ردیف بکردی و در جوابِ برادران، به سه نقطه و علامت تعجب و علامت سؤال و "مرسی خوبم!" اکتفا بکردی و آیکونهایی با این مضامین: "چه لاکِ خوش رنگی چه آرایشی داری/ چه دوست پسر خوبی چه آرامشی داری"!!!! برایشان رو بکردی! نقل است که وی، زمانی تصمیم به آپدیتِ جمعه به جمعه بگرفتی، اما با گذاشتنِ تنها یک پُست در دو ماه، پارادوکسی شگرف پدید آوردی و هرچه مُریدان، جامه زِتَن دریدی که "راه داره آپ کنی؟" این پاسخ از وی شنیدی که "نُچ!"
شنیده شده که با مملی اش، همگان حالی عظیم بکردی و به وی و مملی، "ای جان" و "جیگرتو خام خام و گاز گاز" و "شاموس گامبولی من" و "الهی بگردم" و "لُپِتو بکشم" و "این نفس من بید" و "موش موشک من" و "سیبیلتو عشقه" بگفتی!!! البته مورد آخر، قدری نامأنوس و نامتجانس جلوه کردی و دربابِ موثق بودن سَنَدش تردیدها بروز کردی کردنی!! (این سیاق را از کرگدن عزیز وام گرفتمی!). عاشقانه هایش ازحیث فضا و تصویرسازی، معرکه بودی و از غمی پنهان و دیرپا خبر دادی و به سکوت و بغض و تحسین خوانندگان وبلاگ، راه بردی و فَکِ همرهانِ سُست عناصری چون من را به زمین بچسباندی!! سه تایی هایش یحتمل به تاریخ پیوستی و آخرین پُست آن به سالها پیش برگشتی و "دیالوگهای من و دوست الاغم" جای آن بگرفتی؛ دیالوگهایی که پسرش اِواخواهر و تیتیش مامانی جلوه کردی و دخترش، 10 تا سور به مادرِ فولادزِرِه بزَدی!!!! بدین ترتیب، خیر دنیا و آخرت در آن بودی که پسرش دختر شدی و دخترش پسر!! و این جمله ای است که که از فرط استعمال (که 20 بارشو فقط خودم گفتم تاحالا!) شیره اش کشیده شدی و حمید همچنان آن را به وقعی ننهاده و خطاب به معترضین و شکاکان، فریادِ وا وبلاگا وا وبلاگا سر بدادی!!
ثبت است که در پُست معروفی موسوم به "ابر چندضلعی new" به ضِرسِ قاطع اعلام بکردی که زین پس قواعد و محدودیتهای دست و پاگیر را کنار بگذاشتی و یه نَمور شُل بگرفتی و ریلکس بشُدی و از نوشتنِ متن ها روی کاغذ، دست شستی و هر نوشته را 500 بار اِدیت ننمودی!! اما پُستهای اخیر که هر 2 دقیقه 8 بار تغییر ساختاری و محتوایی و صوری بکردی و کم و زیاد بشدی و حشو و زوائدِ آن بزدودی، از اصلاح ناپذیریِ این بلاگرِ محبوب حکایت داشتی!!! اگر کرگدن، فی الحال در اینجا بودی، ای بسا این جمله را پیش کشیدی: اصلاح ناپذیریتو بخورم بچچه!!!... در میانِ اسپانسرهای معنوی و کامنت گذارانِ همیشگی اش، علاوه بر کرگدن مهربانِ بلاگستان که عزیز دلِ همه ی بچه ها بودی و غیبتش حقیقتاً حس شدی و کاش روزی بازگشتی، همواره از مهربانی و معرفت دوستانی چون الهه، پرند، مینا، عاطی، گل گیسو، آسمان وانیلی، me، زهره، عاطفه، اقدس خانم، هیشکی، مامانگار، مکث، آلن، میکاییل، مجتبی، کیامهر، سیمین، نیمه جدی، مسی، مهتاب و بسیارانی دیگر برخوردار بودی که این مهم، وبلاگش را همواره سرزنده و پویا نگه داشتی و قوت قلب "حمیدِ جان" بودی... 

(حمید جان، خیلی مخلصم عزیز و ممنون از همه ی کسانی که احتمالاً این نوشته رو میخونن)...

اگر 2 + اعلام برنامه و تشکر و الهی شکر!

جمعه شب - بعد از دیدن فیلمی که در پایین معرفی کردم نوشت!

خیلی فیلم بدی بود...احسان جوانمرد نویسنده فیلمنامه "بچه های محله گلها" بعد از پخش این فیلم از تلویزیون آپدیت کرده و از تجاوزی که به فیلمنامه اش شده گفته و توضیحاتی داده که با خوندنش دلم برای مظلومیت هنرمندان وطنم سوخت...دردنامه ای که خودش با عنوان "غلط کردم نامه" نوشته...در قسمتیش میگه "میخواستم یک کار متفاوت بکنم و از تریبون صدا و سیما حرف هایی را بزنم که تا حالا گفته نشده، اما امروز مطمئن شدم که غیر ممکن است و هیچ چاقویی دسته خودش را نمی برد"...و در جای دیگه میگه : "من  چند فیلمنامه متعلق به زمان شاه نوشتم تا دیکتاتوری را نقد کرده باشم و درد مردم را منعکس کرده باشم. دردهایی که امروز هم به قوت خودشان باقی هستند. من از محمدرضا شاه پهلوی به هزاران دلیل متنفرم اما اصلا قصدم از نوشتن این فیلمنامه ها اضافه کردن قصه ای شعاری به خیل قصه های آبدوغ خیاری صدا و سیما نبود. اما حالا این اتفاق به بدترین شکلی افتاده و کاری از من ساخته نیست"...و با این جمله تلخ تموم میشه که : "اگر تصور من از فیلمنامه ام همینی بود که امروز دیدم و دیدید، مطمئن باشید به گور همه اجدادم می خندیدم، خبرتان کنم برای دیدنش"... 

-

خواهش میکنم اگه فیلمو دیدید این پست رو بخونید (لینک)

-

*** 

 

اعلام برنامه نوشت!  

به نقل از این پست احسان جوانمرد "فیلم 'بچه های محله گلها' روز جمعه ۲۲ بهمن ۸۹ ساعت ۱۸:۳۰ از شبکه دو پخش می شه. فیلمنامه شو من نوشتم اما به علت پاره ای ملاحظات پایان این داستان همونی نشد که ما می خواستیم بشه. فیلمو ببینین بعدن درباره چند و چون قصه ش حرف می زنیم"...(از اینجا به بعدش به نقل از خودمه!) خب دوستان! حالا شما دو تا راه بیشتر ندارید! (آیکون "حبس شدن نفسها در سینه!" + آیکون "خب حالا چی هست!؟") یک - فیلمو نبینید! (واللا دیگه! کی حالشو داره تازه خسته کوفته از مسیرهای ده گانه راهپیمایی برگشته و به نصف بیشتر دنیا "مرگ بر" گفته بشینه فیلم ببینه!) دو - فیلمو ببینید! که اینم خودش دو حالت داره! اگه خوشتون اومد که فبها! ولی اگه خوشتون نیومد یا ملاحظاتش زیاد بود(!) برام خصوصی بذارید تا آدرس خونه احسانو براتون ایمیل کنم تا برید یه گفتگوی دوستانه ای با خودش داشته باشید! (آیکون "در حد مرگ به علت برخورد جسم سخت و نوک تیز با مثلا سر!") ... 

 

***

  

تشکر نوشت!  

تشکر میکنم از کیامهر که با بازی وبلاگی "زنگ نقاشی" لحظه های خوبی رو برای همه مون درست کرد...و تشکر میکنم از بچه هایی که با استقبال بینظیرشون رکورد بازیهای وبلاگی در این سبک رو شکستن...نود و نه نقاشی کودکانه برای این بازی فرستاده شد...این یعنی دل همه مون برای نقاشی کشیدن تنگ شده بود...و از مسعود چنگیزی (مدیر بلاگ اسکای) که با حضور دقیقه نودی خودش در این بازی همه شرکت کننده ها رو شوکه کرد و نشون داد بیخود نیست که اینهمه آدم دوسش دارن...و از کوروش تمدن که در این پست و این پست یه تحلیل طنز برای نقاشیهای این بازی نوشته که محشره و تضمین میکنم که اخموترین آدم دنیا هم که باشید با خوندن بعضیاش قهقهه بزنید!...و در آخر تشکر میکنم از استاد مملی الملک(!) که با نقاشی شماره  43 در این بازی شرکت کرد و نوید روزهای بهتری رو برای هنر این مرز و بوم...(چه فعلی الان باید بگم!؟)...داد!؟ سبب شد!؟ میباشد!؟...حالا هرچی!... 

 

*** 

 

الهی شکر نوشت! 

همونطور که احتمالا تا الان خبردار شدید سرویس دهنده های وبلاگ ووردپرس و بلاگ اسپات (که دیگه هر بچه ای هم میدونه که وابسته به اجنبین و چمدون چمدون پول از آمریکا و اسرائیل و مبارک گرفته بودن که آرمانهای انقلابو چیز کنن و حتی چندنفر ایشون رو در اغتشاشات پارسال در حال گفتن کلمه قبیحه "جمهوری ایرانی" دیده بودن!) کلا از بیخ فیلتر شدن و متعاقبا پاهای این اختاپوسهای فتنه هم مسدود شد! (نویسنده در لفافه به وبلاگهای مهتاب و پرند و میکائیل و مسی ته تغاری و آینا و سایر ووردپرسیها و بلاگ اسپاتیهایی که میشناسید اشاره دارد که به حمدلله همه شون فیلتر شدن! - مترجم!)...ضمن تشکر از این اقدام اصولی نهاد محترم وازکتومی در دنیای مجازی (نهاد نظارت و مسدود سازی لوله ها و شریانات اصلی بلاگستان! - باز هم مترجم!) عاجزانه درخواست دارد "بابا یهو بیایید کلا ببندید خیال همه مون راحت بشه بریم سراغ زندگیمون دیگه!"... 

 

*** 

 

اگر 2 

اگر یک بار دیگر به دنیا بیایم بیشتر لبخند خواهم زد... 

 

(یاد یکی از پستهای وبلاگ قبلی شیرزاد طلعتی افتادم که نوشته بود "تو مترو توی قطار وایساده بودم با یه خانومی تو قطار بغلی که مسیرش خلاف جهت بود چشم تو چشم شدم بهش لبخند زدم ، لبخند زد"..بقیه اش رو هم میتونید همونجا بخونید)... 

-

بیا جواب چنارهای خیابان ولیعصر را بده...

تقدیم نوشت : "زل میزنم به تو تو تو و دلم می خواهد با تو هم خانه باشم"...این پست رو تقدیم میکنم به بهاره که شش ماه پیش با خوندن این جمله از یکی از پستاش چشمام پر شد و براش دو خط اول این پست رو کامنت گذاشتم و همون موقع قول دادم یه روز یه شبیه عاشقانه بنویسم که با این دو خط شروع بشه...الوعده وفا... 

  -

*** 

 -

از میوه فروشی درمیاییم...میوه ها را از دستت میگیرم...یک آن دلم میخواهد جلوی اولین ماشین را بگیرم و بگویم "آقا دربست...میرویم خانه...میرویم خانه مان"...    

یا نه... دلم میخواست اسب داشتیم... و خانه مان جایی آخر خیابان ولیعصر بود... زیر آفتاب نیمه مست اردیبهشت و ابرهای سپید میتاختیم و مثل کارتونها خیابان ولیعصر یکدفعه میشد یک راه خاکی باریک که دو طرفش یک حاشیه شقایق بود و بعد گندم و دورترها گله های گوسفند... ساختمانهای جام جم یک مزرعه آفتابگردان میشد... سر میرداماد به مرد چوپان "اقر بخیر" میگفتیم و او از قوری کنار اجاق سنگی برایمان چای میریخت... و حوض میدان ونک چشمه میشد میان انبوه درخت سیب... اسبها را کنارش نگه میداشتیم و آب میخوردیم... با آب خنک جای مشت آن نامرد پای چشمت را ناز میکردم... الهی دستش بشکند... تو خوب میشدی و چشمهایت دیگر انقدر غم نداشت که من با دیدنشان هی بغضم بگیرد...

و آن برج بالای میدان ونک یک تپه ی سبز میشد... و مثلا من اولین بار تو را یک صبح آنجا دیده بودم که داشتی پای بید تبریزی آهنگ شاد آذری میخواندی و میرقصیدی... "گیلی گیلی تومانی بالام نای گولوم نای سکینه دای قیزی نای نای"... خیال است دیگر... در خیال هم تو شاد آواز خواندن بلدی... هم من آذری رقصیدن... کنار تپه می ایستادیم و بیاد آن صبح لبخند میزدیم و دوباره هی میکردیم... و تمام راه را میخندیدیم... تا آن کانکس پلیس سر عباس آباد که کلبه یک آسیابان پیر بود که تنها در جنگل زندگی میکرد و ما برای او توتون میاوردیم و او ما را دوست داشت و برایمان شیر تازه میاورد...و تقاطع تخت طاووس هیچ چراغ قرمز طولانی ای نبود و جای آن یک درخت بلند بود که دارکوب روی آن نوک میزد که یعنی "رد شوید به سلامت...چشمتان سبز"...و تخت طاووس یک رودخانه کم عمق بود که آرام با اسب از آن میگذشتیم...و نگه میداشتیم که ماهیها بروند...حق تقدم همیشه با ماهیهاست...و برای ماهی های توی آب که از کنار پای اسبهامان رد میشدند خرده نان میریختیم...

حیف...حیف که خانه شما همینجاست...چند کوچه پایینتر...تا سر کوچه با تو می آیم...تو میروی و من تمام خیابان ولیعصر را پیاده برمیگردم...و حالا دیگر همه چیز واقعیست...مثل همین بغض...مثل همین حسرت که "آقا دربست...میرویم خانه...میرویم خانه مان"...     

 - 

***

 -

این شعر حامد عسکری رو خیلی دوس دارم :  

 - 

با من برنو به دوش یاغی مشروطه خواه

عشق کاری کرده که تبریز می سوزد در آه

  -

بعدها تاریخ می گوید که چشمانت چه کرد؟

با من تنها تر از ستارخان بی سپاه

  -

موی من مانند یال اسب مغرورم سپید

روزگار من شبیه کتری چوپان سیاه

  -

هرکسی بعد از تو من را دید گفت از رعد و برق

کنده ی پیر بلوطی سوخت نه یک مشت کاه

  -

کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود

یک نفر باید زلیخا را بیاندازد به چاه

  -

آدمیزادست و عشق و دل به هر کاری زدن

آدم ست و سیب خوردن آدم  ست و اشتباه

  -

سوختم دیدم قدیمی ها چه زیبا گفته اند

"دانه ی فلفل سیاه و خال مهرویان سیاه" 

 - 

*** 

 -  

بازی نوشت : بازی زنگ نقاشی وبلاگ کیامهر رو از دست ندید... 

 -