دیالوگ ۲ + تبریک به احسان جوانمرد

"تبریک به احسان جوانمرد" نوشت! : شاید تا چند سال پیش خیلیا تو دلشون میگفتن احسان دیوانه اس که داره وقتشو تلف میکنه و سالهاست زندگیشو گذاشته سر فیلمنامه نویسی در حالیکه حتی یکی از فیلمنامه هاش هم فروش نرفته...شاید تا چند سال پیش خیلیا تو دلشون میگفتن احسان هم دیر یا زود کم میاره و بیخیال میشه...اما احسان نوشت...نوشت و نوشت...تا اینکه...دیروز ساعت چهار شبکه یک فیلم "نفر هفتم" رو نشون داد...و اسمی که در تیتراژ جلوی "فیلمنامه نویس" اومد اسم "احسان جوانمرد" بود...آره...فیلمنامه "نفر هفتم" رو احسان نوشته (صاحب وبلاگهای "1379" و "کارگاه فیلمنامه نویسی 1379" که البته چندوقتیه بخاطر مشغله های کاری و جدیتر شدن فیلمنامه نویسیش دیر به دیر آپدیت میشه)...کارگردانش هم داریوش ربیعیه که انصافا کارگردانی قابل قبولی داشته...نقش اولش هم میکائیل شهرستانیه که الحق عالی بازی کرده...در کل فیلم خوبی بود...البته ضعفهایی هم داشت ولی هدف من در این چند خط نقد فیلم "نفر هفتم" نیست...فقط میخوام بگم که خوشحالم...خوشحالم که یکی از دوستامون که از صفر شروع کرده و هیچ پشتوانه ای نداشته تونسته با پشتکار و عشقی که به نوشتن داشته بالاخره بعد از سالها موفق بشه و تلاشش به ثمر بشینه...خوشحالم که در این شرایط هزارفامیل حاکم بر سینما و تلویزیون احسان تونسته فقط با تکیه بر هنرش و قدرت قلمش وارد دنیای حرفه ای بشه...خوشحالم که از این طریق درامدی داشته و دیگه مثل قبل فقط یه کارمند گمنام در فلان بخش شهرداری نیست و حالا دیگه رسما یه فیلمنامه نویسه که کاراش خریده و ساخته میشه...امیدوارم روزی برسه که اسم احسان جوانمرد رو سر در سینماها و موقع معرفی اسامی برگزیدگان جشنواره ها بشنویم تا اونوقت هم مثل حالا بیام و با افتخار بنویسم "اینی که میبینید دوست ماست...احسان جوانمرد...از بچه های بلاگستانه"... 

*** 

-

دیالوگهای من و دوست الاغم! - دیالوگ 2

میگه : دیروز رفتیم پارک ساعی...رفتم چایی بگیرم وقتی برگشتم دیدم داره اون دفتری که قبلا برات تعریف کردمو ورق میزنه... 

میگم : خب تو بهش نگفتی که نباید بی اجازه به کیفت دست میزد؟ 

میگه : نه...دیگه عادت کردم...با خنده گفت "این دیگه چیه روانی!؟"...گفتم "وقتایی که با تو میریم بیرونو تو این مینویسم...لحظه به لحظه...میخوام همش یادم بمونه...مثلا امروز مینویسم که وقتی چایی گرفتم و برگشتم در حالی که با دست چپت موهاتو از جلو چشمت کنار میزدی با پای راستت با یه سنگ روی زمین بازی میکردی...مینویسم که لاک ناخنت امروز مشکی بود...مینویسم که از چکمه بدم میاد ولی امروز چون تو پوشیدی خوشم میاد...اینجوریه که یه ساعتش میشه چند صفحه...خیلی وقتا تو شرکت...تو خونه...دوباره میخونمشون"... 

میگم : اون چی گفت؟

کمی سکوت میکنه و میگه : هیچی...همینجوری که داشت ورق میزد چشماشو ریز کرد و گفت "چاییش یه مزه ای نمیده!؟"... 

-

فحشهای خوب برای بچه های خوب! - قسمت دوم

معرفی و خوشامد نوشت! : مفتخریم در اینجا اعلام کنیم که یکی از مخاطبین عزیز بی وبلاگ که مدتها بود هی در کامنتها وعده "کامینگ سون!" میدادند بالاخره لبیک گفته و صاحب وبلاگ شده اند! این شما و این : گل گیسو بانو!   

 -  

خیلی خیلی خیلی تشکر نوشت! : ممنونم از بلاگزیتیها و مخصوصا سردسته شون م.ح.م.د که در بلاگزیت این هفته در کنار آیتمهای مختلف و جذابشون با این بنده حقیر سراپاتقصیر مصاحبه کردن! بخدا راس میگم! ایناهاش! : بلاگزیت!

-   

***** 

-   

قبل نوشت : آن اولها که مملی نوشتن را در وبلاگ مرحوممان در پرشین بلاگ شروع کرده بودیم عنوانش "از دفتر خاطرات یک مملی!" بود که دوازده تا از خاطرات ایشان را تحت این عنوان مرقوم کرده بودیم!...بعدش که تصمیم گرفتیم یک تغییراتی بدهیم و طرحی نو دراندازیم مثل تمام امورات این مملکت اول از همه از اسمش شروع کردیم و اسمش را عوض کردیم و گذاشتیم "گوشه دفتر مشق یک مملی"!...سرتان را درد نیاورم دوباره از نو شروع کردیم و دوباره از یک نوشتیم تا سه که خورد به مهاجرت اعتراض آمیز و دسته جمعی تعدادی از پرشین بلاگی های معلوم الحال به بلاگ اسکای! ما هم مصداق آیه شریفه "ای آنهایی که ایمان آورده اید ما سه تا را کجا میبرید!؟" قاطی این اوباش شدیم و دست مملی را گرفتیم پا شدیم آمدیم اینجا و از سه بعدش را اینجا نوشتیم تا حالا که این شانزدهمی باشد!...خلاصه اینهمه فک زدیم که بگوییم در آن زمانهای دور(!) در سری اول مملی نوشت ها در پرشین بلاگ یک پستی نوشته بودیم با عنوان "فحشهای خوب برای بچه های خوب" که خودمان خیلی دوستش داشتیم!...این یکجورهایی ادامه آن است ولی هیچ ربطی به آن ندارد!...

-  

*****

-  

گوشه دفتر مشق یک مملی! 

ما امروز بعد از مدرسه در کوچه پشت مدرسه مان با بچه های کلاس سومی که خیلی پررو هستند فوتبال بازی کردیم! در آخرهای بازی که ما دوازده به هیچ از کلاس سومی ها عقب بودیم من با لگد یک تکل روی یکی از بازیکنهای آنها انجام دادم! این را حتی داداش کوچیکه علیرضا که هنوز به مدرسه نمیرود هم میداند که تکل قانونی است ولی "قاسم داور" که کلاس پنجمی است و خیلی گنده و چاق است و نمیتواند فوتبال بازی کند و همیشه کنار زمین وایمیستد و داور است ولی هیچی از فوتبال نمیداند گفت که چون توپ در بیرون از زمین بوده است این هم خطا است و هم حرکت غیر ورزشی و غیر انسانی است و برای همین من از زمین اخراج هستم! بعد علیرضا آمد از من طرفداری کرد و گفت که فکر نکند چون داور است و کلاس پنجمی است میتواند گول هیکلش را بخورد و به ما کلاس اولی ها زور بگوید و یک تکل هم علیرضا روی "قاسم داور" زد که فکر میکنم این خیلی خطا بود چون آدم نباید روی داور تکل بزند و برای همین او عصبانی شد و دعوا شد و ما یک کمی او را زدیم ولی او خیلی بیشتر ما را زد!...

بعد که دعوا تمام شد در راه خانه مان از علیرضا پرسیدم این "بی همه چیز" که او در وسط دعوا به "قاسم داور" گفت چی است و علیرضا برای من توضیح داد که معنی آن را نمیداند و فقط میداند حرف بدی است و یکجور فحش است که از عمویش یاد گرفته است!...وقتی من رسیدم خانه خیلی فکر کردم که چرا بی همه چیز فحش میباشد ولی آن را نفهمیدم! تازه بنظر من "قاسم داور" اصلا بی همه چیز نیست چون خیلی چیزها دارد!...او یک کلاسور چرمی قهوه ای دارد که دکمه اش بسته نمیشود ولی به هر حال آن را دارد!...تازه "قاسم داور" یک مشت مهره منچ هم دارد که در روزهایی که کسی فوتبال بازی نمیکند تا او داور بشود گوشه حیاط مینشیند و آنها را روی زمین میچیند و مثلا آنها با هم فوتبال بازی میکنند و او داوری مینماید!...بغیر از اینها همه بچه های مدرسه میدانند که او یک کارت زرد و یک کارت قرمز هم دارد که از پلاستیک رنگی قوطی ریکا بریده است و همه جا پیشش است!...تازه بغیر از اینها او یک آبجی کوچولو هم دارد که مثل خودش تپل میباشد و برای همین نباید آدم به "قاسم داور" بگوید بی همه چیز چون او کیف چرمی قهوه ای و منچ و کارت زرد و کارت قرمز و آبجی کوچولوی تپل دارد!...

بنظر من بهتر است آدم بجای بی همه چیز به او بگوید "بی سوت" چون او سوت داوری ندارد و سوت داوری هم یک چیزی نیست که بشود آنرا با پلاستیک قوطی ریکا درست کرد و برای همین در مسابقات سوت دوانگشتی میزند که بعضی وقتها سوتش کار نمیکند و بازی قاطی میشود!...یا میتواند بگوید "بی تلویزیون" چون چند وقت است تلویزیون آنها سوخته است و او نمیتواند قسمت کارشناس داوری برنامه نود را ببیند و از آقای فنایی که الگوی او است چیزهای جدید یاد بگیرد تا در آینده داور خوبی بشود!...تازه میشود به او "بی کتاب فارسی" هم گفت چون چند روز پیش کتاب فارسی اش از لای کلاسورش افتاده است توی جوب و چون سرعت جوب از سرعت "قاسم داور" بیشتر بوده است آب آن را برده است!... 

در کل بنظر من "بی همه چیز" خیلی حرف الکی میباشد چون هرکسی یک چیزهایی دارد و هیچکس در دنیا نیست که بی همه چیز باشد!...پایان گوشه صفحه شانزدهم! 

-  

اگر ۱

توضیحات "اگر یک بار دیگر به دنیا بیایم" نوشت! : همه میدونن اونایی که سر پیری برمیدارن از اینچیزا مینویسن هرچقدر هم جهان دیده و بزرگ باشن خودشون هم امیدی ندارن که کسانی پیدا بشن که تحت تاثیر حرفایی که اینا میزنن مسیر زندگیشونو عوض کنن!...معمولا هم حرفاشون انقدر تابلوئه که یابو هم خودش عقلش میرسه که این خوبه! ولی با تمام این حرفا روند کار معمولا اینشکلیه که وقتی در آستانه یک اشتباه هستیم یکی که قبلا خودش از این ناحیه پاره شده میاد خودشو جر میده که "نکن آقا! نکن!" بعد ما طرف رو به یه ورمون هم حساب نمیکنیم و اون کارو میکنیم! بعد که خودمون از همون ناحیه دچار پارگی میشیم تبدیل میشیم به همون نفر اول و به نفر سوم میگیم "نکن آقا! نکن!" بعدش چی میشه!؟...خب اون نفر سومم هم مارو به همون وری که ما اون نفر اول رو حساب نکردیم حساب نمیکنه و نتیجتا پاره میشه!...و همینجوری نسل به نسل این روند چهار مرحله ای "نکن آقا! نکن!" و بعد "به یه ور حساب نکردن!" و سپس "کردن!" و متعاقبا "پاره شدن!" ادامه پیدا میکنه بدون اینکه یه آدم عاقل وسط زنجیره یه لحظه بگه "ببخشید! عذر میخوام! یه لحظه!" و بعد دکمه پاوز رو بزنه و یه بالن سفید بالای سرش ظاهر بشه که توش نوشته "خب چه اشکال داره!؟ بذار یه بار نکنم ببینم چی میشه!"... 

خب حالا ممکنه براتون سوال پیش بیاد که خب پس این آدمایی که وقت میذارن و این نکات بدیهی رو مینویسن خر کله شونو گاز گرفته!؟ خب اینا که میدونن قرار نیست کسی از تجاربشون استفاده کنه چرا این کارو میکنن!؟...راستش جواب اینو منم دقیقا نمیدونم! فکر میکنم بیشتر برای این مینویسن که یجوری خودشون رو تخلیه کرده باشن... بگذریم...حالا که عجالتا بنده نه جهان دیده ام نه رو به موتم نه کوله باری از تجارب دارم!...امیدی هم ندارم که کسی پیدا بشه و از این روند چهار مرحله ای که در بالا عرض کردم تخطی کنه!...فقط دارم میگم که خودمو تخلیه کرده باشم...همین...

 -

***** 

 -

اگر 1

اگر یک بار دیگر به دنیا بیایم سعیم را خواهم کرد که کمی بدبین باشم...آدمها معمولا آنقدری که نشان میدهند خوب نیستند... 

 -  

*** 

-   

پی نوشت یک : خب الان این پست لوس شد!؟ شبیه نوشته های دختر بچه های چهارده ساله بعد از اولین شکست عشقیشون(!) شد!؟...مهم نیست...گفتم که! از این بعد میخوام هرچی در لحظه به ذهنم رسید بنویسم...حقیقتا دیگه تعداد بازدیدکننده هایی که کانتر نشون میده و تعداد کامنتا هم برام مهم نیست...مهم اینه که میخوام بعد از بیست ماه وبلاگ نوشتن مسئولانه(!) از این به بعد هرچی دلم خواست بنویسم...مایی که ممکنه با یکی دو ماه ننوشتن یا یه جرقه زدن سیمها و پاک کردن وبلاگمون (یا پاک شدن یا مسدود شدن وبلاگمون!) شوت بشیم به زباله دانی تاریخ مجازی چرا راحت نباشیم و اونچیزی رو ننویسیم که دلمون میخواد!؟ جدا چرا!؟...به بقیه دوستانی هم که تا الان مثل من بودن (و چندتاشونو میشناسم) از همینجا توصیه میکنم : "نکن آقا! نکن خانوم! نکن!"... 

 

پی نوشت دو : حالمان خوب است! چیزی نشده!....اینها را هم در کمال صحت عقل نوشته ایم!...لطفا کسی تیریپ روان درمانی و "آرام باش پسرم!" برندارد!...ما آرامیم...ما قرنهاست که آرامیم... 

  

پی نوشت سه : آخیش! چقدر این پست چسبید!...میرویم بخوابیم!...شب بخیر... 

  

معرفی! + دیالوگ ۱

توضیحات "دیالوگهای من و دوست الاغم" نوشت! : اینی که مشاهده میفرمایید یکی از اون بخشهای ثابت کوتاه و چند خطیه که پست قبل خدمتتون عرض کرده بودم! فعلا جهت تست یه مدت مینویسم اگه خوب شد که ادامه اش میدم اگرم نه که میره به نیمکت ذخیره ایده هایی که توی ذهنم دارم تا بعدا که آماده تر شد با یه شکل جدید برگرده!...اینا میتونه هم یه گفتگوی واقعی باشه که خودم شاهدش بودم (یا حتی یکی از طرفین گفتگو بودم!) هم میتونه از بیخ خیالی باشه!...هم میتونه قسمتی از یه گفتگوی طولانی بین دو تا دوست باشه که بصورت تصادفی این قسمتش ضبط شده و هم میتونه تمام یه مکالمه باشه...مکان و زمانش هم هرجا و هر زمانی میتونه باشه...اما...تمام اینا یه نقطه مشترک بزرگ با هم دارن و اون اینه که "همیشه پای یک الاغ در میان است!"...توضیح بیشتری نمیدم...دلم میخواد خودتون در خلال دیالوگها با این دوست الاغم آشنا بشید! پس این شما و اینم اینا! :  

 -

*****

  -

معرفی! 

با عصبانیت میگه : فکر کرده نمیفهمم چند وقته رفتارش عوض شده! فکر کرده نمیفهمم با یکی دیگه ریختن رو هم!...فکر کرده خرم!... 

میگم : خب تو که میدونی چرا ولش نمیکنی!؟...  

سر تکون میده و آروم میگه : خرم دیگه!... 

 - 

*** 

  -

دیالوگ 1 

میگه : بهش گفتم دوستت دارم...دوستت دارم...دوستت دارم...داد زدم...و بلند گفتم دوستت دارم... 

میگم : خب!؟ اون چی گفت؟...

با خجالت سرشو میندازه پایین و میگه : هیچی! آروم بازومو فشار داد و گفت "خب باشه! فعلا خفه شو و پیتزاتو بخور عزیزم! همه دارن نگامون میکنن!"... 

 -

خاطرات سپید روزهای بخاری نفتی و دستهای سرخ کوچولو...

تقدیم نوشت : این پست رو تقدیم میکنم به می نو   

-

اولین گام کمیته اصلاحات چندضلعی نوشت! : در راستای اصلاحاتی که دو پست قبل عرض کرده بودم بر آنم که زین پس دست از لجبازی و خیره سری بردارم و پیشنهادات و انتقادات دوستان رو بیشتر به جان بخرم!...لذا به پیشنهاد خیل کثیری از مخاطبین(!) "مملی پک" حذف شد و از این به بعد به شیوه وبلاگ مرحومم در پرشین بلاگ مملی ها خودشون بصورت مجزا یه بخش ثابت خواهند بود...چندتا بخش ثابت جدید هم که همشون کوتاه و چندخطی هستند طی یکی دو هفته آینده اضافه میشه که امیدوارم خوشتون بیاد...

-

*** 

گوشه دفتر مشق یک مملی!

امروز از آسمان برف آمد و مدرسه ها تعطیل شد و ما در کوچه برف بازی کردیم! برف خیلی چیز خوبی است و به نظر من از بعضی نظرها از نوشابه نارنجی هم بهتر است چون با آن خیلی بازیها میشود کرد ولی با نوشابه نارنجی نمیشود خیلی بازیها کرد و فقط میشود آنرا خورد!... یکی از بازیهای خوبی که میشود در برف کرد این است که آدم دهانش را باز بکند و هی اینور آنور برود که توی دهانش برف ببارد! داداش کوچک علیرضا که خیلی بچه میباشد تا حالا دوبار بیشتر برف ندیده است و برای همین خیلی خوشحال بود و همه اش میدوید اینطرف آنطرف و خودش را مینداخت روی برفها! تازه هی از روی زمین برف برمیداشت و میخورد! ولی ما که بزرگتر هستیم میدانیم که آدم نباید از روی زمین برف بردارد بخورد و فقط باید از روی ماشینها بردارد و بخورد!... 

یک بازی دیگری که میشود با برف کرد اینجوری است که آدم برفها را بردارد و گوله بکند و با بچه های کوچه بغلی جنگ بنماید! کوچه بغلی ما خیلی بچه دارد ولی کوچه ما فقط شش تا بچه دارد که من و علیرضا و داداش کوچک علیرضا و مسلم و امید و مرتضی میباشیم! داداش کوچک علیرضا رئیس قسمت "گوله برفی درست کنی" بود و ما گوله برفیهایی که او درست میکرد را برمیداشتیم و با آنها بچه های کوچه بغلی را میزدیم! ولی چون دستهایش کوچولو است گوله برفیهای کوچولو درست میکرد و برای همین ما شکست خوردیم! تازه آخرهای جنگ هم چون جیش داشت رفت خانه و دیگر نیامد!...به نظر من خیلی بهتر بود در جنگ ما و عراق که تحمیلی بود هم (که من فیلمش را در تلویزیون دیده ام!) سربازها به هم گوله برفی میزدند چون اینجوری هم دردش کمتر بود و هم کسی شهید نمیشد و تازه کلی هم میخندیدند و زود با هم دوست میشدند و جنگ هم تمام میشد! علیرضا میگوید حتما آنزمان برف نمیامده است وگرنه حتما این به فکر خودشان میرسیده است! 

بغیر از اینها یک بازی دیگر هم است که با برف میباشد و آن اینجوری است که آدم با دوستهایش جمع میشود و برفها را جمع میکند و با آن آدم برفی درست میکند! آدم برفی یه عالمه برف است که یک سر دارد! ما هم بعد از اینکه جنگ تمام شد در جلوی در خانه مرتضی اینا یک آدم برفی درست کردیم...وقتی تمام شد مرتضی از خانه شان یواشکی برای دماغ آدم برفی یک هویج آورد! علیرضا هم دو تا از بهترین تشتکهای نوشابه اش را برای چشمهای آدم برفی آورد (علیرضا بیشتر از صد تا تشتک نوشابه در خانه شان جمع کرده است که خودش میگوید یک روز اینها عتیقه میشود و او پولدار میشود و برای داداشش دوچرخه کمکی دار میخرد که داستانش خیلی طولانی است و یک وقت دیگر آنرا تعریف میکنم!)...وقتی هویج و تشتکها را گذاشتیم و آدم برفی کامل شد داداش کوچک علیرضا یک دفعه بدو بدو آمد و یک مشت برف گلی را چسباند به آدم برفی و آدم برفی را کثیف کرد! من هم یک چک به او زدم که علیرضا عصبانی شد و گفت که او میخواسته به ما کمک بنماید و بعد او یک چک به من زد و دعوا شد! بعد هم علیرضا تشتکهایش را از صورت آدم برفی برداشت و دست داداشش را گرفت و رفت!...مرتضی هم که دید اینجوری است گفت مامانش میخواهد ناهار سوپ درست بکند و هویجش را برداشت و رفت! من خیلی ناراحت شدم و گفتم حالا این اصلا شبیه آدم برفی نیست و بیشتر شبیه بابای مسلم است که خیلی چاقالو است! بعد هم امید خندید و مسلم به او چک زد و گفت برود به بابای لاغر مردنی خودش بخندد و دعوا شد! آخرش هم امید با لگد زد و بابای مسلم را خراب کرد و برای همین من عصبانی شدم و به او چک زدم که متاسفانه باز هم دعوا شد!

در کل برف خیلی چیز خوبی است و کیف دارد و بهتر است چندبار هم تابستانها که مدرسه ها کلا تعطیل است و آدم اصلا مشق ندارد و خیلی راحت است بیاید تا آدم با خیال راحت برف بازی بنماید!...من این را بعد از ناهار که دوباره با بچه ها جمع شدیم و برف بازی کردیم بهشان گفتم که بنظر آنها هم این خیلی فکر خوبی است!...پایان گوشه صفحه پانزدهم! 

-

تولد یک هزار پروانه درست حوالی صبح...

همیشه عمه زری رو یجور دیگه دوس داشتم...نه...اصلا بحث دوست داشتن برادرانه یا رمانتیک یا دوستانه یا انواع دوست داشتنهای رایج نیست...برای همینه که میگم "جور دیگه"...چون میدونم جزو هیچکدوم از دسته هایی که اسم دارن نیست...و فقط و فقط زریه که اینمدلی دوسش دارم...شاید بشه اسمشو گذاشت یه احترام قلبی بزرگ به یه روح بزرگ که بشکل دوست داشتن نمود پیدا میکنه...چیزی که کمی شرح دادنش سخته... 

بذارید اینجوری بگم...شاید کلشو جمع کنی تعداد دفعاتی که زری رو دیدم به پنجاه بار هم نرسه...چند باری در کنار عباس سینما رفتیم...چندباری تو بلوار کشاورز و جلوی تالار مولوی برامون شعر و داستان خونده...چندباری هم کافی شاپ و سفره خونه رفتیم...و چندسری هم خونه دوستان مشترک مثل محسن و ایرن دیدمش...به اضافه یه سفر کوتاه به اصفهان و خونه محبوبینا با یه اکیپ شلوغ که همه اش به خنده و آواز خوندن و بازی و اینجور کارای سفرهای دسته جمعی گذشت و فرصتی برای حرف زدن جدی پیش نیومد...خب خداییش اینا خیلی کمتر از اونه که بخواد ردی چنین پررنگ از یه آدم در ذهن کسی بذاره...مضاف بر اینکه از وقتی هم که از ایران رفت دیگه صداش رو جز در اون بازی صوتی یلدا نشنیدم و وبلاگشم با اینکه تقریبا مرتب میخونم اغلب اوقات کامنتی نمیذارم...و گاه میشه که برای هفته ها حتی یه سلام ساده هم نمیکنم...و بی اغراق شاید اگه عمه زری بخواد آدمای زندگیشو بشماره من نفر صدم آدمای مهم و تاثیرگذار زندگیش هم نباشم...اما... 

با تمام این حرفا...زری از معدود کسانیه که از همون لحظه اولی که دیدمش گوشه ای از ذهنم رو اشغال کرده تا همین حالا...که صدای خوشگلش که داره شعرها و داستانهای تازه اش رو میخونه هر لحظه که اراده کنم تو گوشمه...که صورت کوچولوی عروسکیش در تمامی حالتها مثل خنده و تعجب و بغض با تمام جزئیاتش جلو چشممه...و از معدود کسانیه که خیلی یادش میفتم...و از معدود کسانیه که نمیدونم چرا انقدر زیاد خوابشو میبینم... 

چندوقتی بود میخواستم چند خطی براش بنویسم ولی نمیشد...موند موند تا امروز که تولدشه...برای زری جیغ جیغوی پرانرژی پر شر و شور غمگین (جمع تناقضاته این بشر!) بهترینها رو آرزو میکنم و تولدش رو هزار بار تبریک میگم و آرزو میکنم حالا در آستانه دهه سوم زندگیش غمهای لعنتی رهاش کنن تا سی سالگیش پر از خنده باشه...و عشق و عشق و عشق...چون میدونم دل ماه-ناز بزرگش رو جز عشق نمیتونه راضی کنه...چه تهران چه استکهلم چه یه جا میون ساوانای آفریقا...الهی خوشبخت بشی عمه زری...به حق مهربونی چشمات... 

- 

*** 

- 

پی نوشت! :  دلم میخواست پست قبل کمی بیشتر سر صفحه میموند ولی با توجه به قراری که در پست قبل با خودم گذاشتم محدود نکردن و قانون نذاشتن برای آپدیت کردن رو از همین حالا شروع کردم و همین لحظه که طلبه شدم این رو بنویسم نوشتمش و سندش کردم!...آخ که چه حال خوبی داره!...خیلی مسخره اس ولی جدا الان یه حس آزادی دارم! 

- 

ابرچندضلعی New !

چند وقتیه خیلی به دنیای وبلاگ فکر میکنم...دقیقا بخوام بگم میشه از وقتی که کرگدن خداحافظی کرد...دلم میخواد این فکرامو اینجا بگم تا قبل از شروع روند جدید وبلاگ نوشتنم سنگامو با خودم و دوستان جانم واکنده باشم!... 

آره میگفتم...از رفتن کرگدن شروع شد...وقتی محسن رفت خیلی دلتنگ شدم...ناراحت شدم ولی بعد به چیزای دیگه ای فکر کردم...به این فکر کردم که محسن میتونست بجای اینکه این ده سال رو از وبلاگ نوشتن لذت ببره و اینهمه دوست داشته باشه بیاد و روی هر نوشته اش روزها فکر کنه و بعد رو کاغذ بنویسه و بعد جمله ها رو پس و پیش کنه و بعد چندبار دوباره نویسی کنه و بعد یک ساعت فکر کنه که عنوانشو چی بذاره و...ولی هیچوقت از اینکارا نکرد! تو بگو یه بار!...

معمولا آپدیتاش اینجوری بود! : گاهی شبا که میرفتم خونه شون میدیدم نشسته پای کامپیوتر و صفحه سفید یادداشت جدید پرشین بلاگ (و این آخرا بلاگ اسکای) جلوش بازه...بسته به اهمیت موضوع ده ثانیه الی یک دقیقه(!) فکر میکرد و بعد فرت و فرت تایپ میکرد! قبل از تموم شدن سیگاری که روشن کرده بودم مطلب رو فرستاده بود!...گاهی وقتا واقعا از هیچ مینوشت...هیچ محض...چیزایی که بی تعارف به لعنت خدا هم نمیرزید و الان نه تو یاد خودش مونده و نه تو یاد کسانی که میخوندن!...ولی با اینحال با همیین شیوه ده سال هم خودش لذت برد و هم دوستانی که میخوندنش...در حالیکه میتونست عین این ده سال رو با وسواسهای الکی خودشو عذاب بده ولی اینکارو نکرد... 

اصلا یه چیز دیگه...بیاید به این فکر کنیم که جدا اگه همین فردا وبلاگمون بترکه چند نفر یادشون میمونه چی نوشته بودیم!؟...حیف نیست مایی که به هرحال قراره همه مون دیر یا زود با یه "خداحافظ" بریم انقدر خودمونو محدود کنیم!؟...که چی!؟...کی الان یادشه تو اون اولین وبلاگ کرگدن که مثل الان نبود و خیلی هم وزین بود(!) و کلا پاک شد چی نوشته شده بود؟...تقریبا هیچکس!...کی یادشه تو وبلاگ فرهاد صفریان (که به گواهی همین محسن در روزهایی که تعداد وبلاگها یک صدم این هم نبود کامنتاش سه رقمی بود) چی نوشته شده بود؟...باز هم تقریبا هیچکس!...اصلا از این نسل جدید وبلاگ نویسا کی "فرهاد صفریان"رو میشناسه؟...اینارو هیچکس یادش نیست ولی این رو همه یادشونه که کرگدن از وقتی روند جدید وبلاگ نوشتنشو در پیش گرفت هم خودش و هم اونایی که میخوندنش "بیشتر" لذت بردن...

سرتونو درد نیارم...خلاصه که تصمیم گرفتم از این به بعد این وسواسی که سر نوشتن اینجا دارم رو کنار بذارم...میخوام از این به بعد طولش ندم! اولین قدم هم همین که برای اولین بار این پست رو از روی نوشته تایپ نمیکنم! تصمیم گرفتم از این به بعد هرچی به ذهنم رسید بنویسم...یه روز دوخط یه روز یه دفتر چهل برگ!...یه روز چهارخط "مملی"...یه روز یه "سه" فی البداهه!...یه روز با یه موضوع ثابت حال نکردم کلا حذفش کنم...قرآن که نیست!...یه روز یه موضوع ثابت جدید به ذهنم رسید بدون ترس از اینکه خوب میشه یا نه شروعش کنم...یه روز از یه مطلبی خوشم اومد درباره اش چندخطی بنویسم و بهش لینک بدم...یه ماه هر روز بنویسم! دو هفته حالشو نداشتم اصلا ننویسم! واللا!... 

خلاصه که این وبلاگ اساسی دگرگون خواهد شد ایشالا! و صدالبته طبیعیه که با هر تغییری یه سری مخاطبها میرن و یه سری مخاطب جدید میان...همونطور که بلاتشبیه(!) بعد از تغییر سبک کرگدن خیلی ها (حتی بعضی دوستان خیلی نزدیکش) دیگه اصلا با وبلاگش حال نمیکردن و خودبخود یواش یواش کمرنگ و بعد حذف شدن و در عوض  یه سری دوستهای جدید اضافه شدن...آدما اومدن و رفتن...اومدن و رفتن...اومدن و رفتن...اما...ته تهش این موند که الان اگه کرگدن بخواد این ده سال تجربه وبلاگ نویسیش رو مرور کنه سرش پیش خودش بالاس و میتونه با خیال راحت تو دلش یگه "ایول پسر! خوش گذشت!"... 

*** 

-

خب حرفام تموم شد!  

حالا بنظر شما این پست رو چجوری تموم کنم که خدارو خوش بیاد!؟... 

"سلام" چطوره!؟... 

کمی لوسه!؟...آره! میدونم!... 

ولی عوضش یجورایی باحاله!...انرژی مثبت داره!... 

اوکی! تصویب شد! پس : 

.

.

سلام!

-

گودی قتلگاه...گودی روی گونه هات وقتی میخندی...

تقدیم نوشت : این ناقابل نوشته رو تقدیم میکنم به کرگدن که مطمئنم دیر یا زود با بهتر شدن حالش برمیگرده و مثل سابق مینویسه...

تشکر نوشت : و تشکر میکنم از اقدس خانوم که با خوندن یکی از پستهای وبلاگ قبلیش هوس کردم بعد از مدتها یه "شبیه عاشقانه" به سبک وبلاگ مرحومم در پرشین بلاگ بنویسم...

 -

قبل از جلب کردن توجهتون به ادامه برنامه نوشت! : از دوستانی که در این مدتی که نبودم حالمو پرسیدن ممنونم...از اونایی که نیتشو داشتن ولی نپرسیدن هم ممنونم!...از اونایی که کلا عین خیالشون نبود و نپرسیدن هم ممنونم!...حتی از اونایی که میخوان سر به تنم نباشه هم ممنونم! (بنده کلا آدم ممنونی هستم!)...کمی درگیری کاری بود به اضافه مقدار بیشتری مشغله های شخصی به اضافه مقدار بیشترتری بیحوصلگی!...که به هر حال میشه گفت نسبتا به سر رسید و اگه اتفاق خاصی نیفته از این به بعد مثل قبل در خدمتتون خواهم بود...

 ******* 

-

گودی قتلگاه...گودی روی گونه هات وقتی میخندی...  

-

صحرا در آتش میسوزد...خیمه ها بی تاب نگاه توست...کودکان انتظار و آرزوهای محال میخواهند از فرات چشمان عسلت برایشان آب بیاورم...گلاب بیاورم...چگونه بگویم که مرا توان علمداری نیست؟...پیاده ی کم را توان شکستن خط سواران بسیار نیست...آنچنان که توان دیدن لبهای تشنه کودکان گناه٬ گاهِ گفتن "آه"...میروم...

این سو من...بی حلقه..با امید...آن سو لشگر سرخپوش دستمال قرمزهای شوهران قانونی...با حکم...با حلقه...به ما اینجوری نگفته بودند...گفته بودند شب صحرا ستاره دارد...آغوش دارد و بوسه...اصلا من ساحل نشین را چه به صحرا...تو گفتی بیا...تو که نه...چشمان کوفیت صد هزار نامه داد که "میخواهمت بیا"...امید-مسلم را میان کوچه ها کشتند...خبر داری؟... 

ببین باد میاید...و این یعنی اذان ظهر عاشورا...این یعنی "حی علی العطر خوش موهات"...این یعنی پیش بایست تا جمعیت پریشان موهایت به تو اقتدا کنند میان نسیم...آهسته تر بخوان عزیز دلم...خیالت تخت...قد قامت کرده ام که تا آخر دنیا هم که از آسمان تیر-طعنه ببارد تن-سپر شوم تا شمرده بخوانی نماز شیرینت را قربان شیرین زبانیت...آرام بخوان تا بیشتر ببینمت فرشته ایمان...آرام بخوان ای میان دو سجده ات هزار سلام...ای میان سلامت هزار تسبیح "دوستت دارم ولله"...

به همین نماز آخر قسم آنگاه که گفتم "آیا کسی هست که یاریم دهد؟" فقط صدای تو را میخواستم...به جان لبهایت شنیدم که تمام دشت سکوت کرد که بگویی "آری هستم جانکم"...بگو که هستی...دشت که نمیداند سکوت یعنی آری...بگو...سواران دارند میرسند...بگو...

نازنینم...کنارم بودی اگر...ولله خیالم نبود تمام سواران عالم روی تنم اسب بتازانند...کنارم بودی اگر...کنارم بودی اگر...زیر سم اسبها برایت ترانه میخواندم...شاد...کنارم بودی اگر...حیف...نیستی و درد میکند جای سم-خنده ها روی سینه ای که هیچوقت به کوفه نرسید و داغ آغوش ماند روی دلش که "خوش آمدی به شهر من جانم"...بیا دستم را بگیر و بلندم کن...برسانم به خیمه ها تا صدای کودکان آرزو تمام کربلا را پر کند که آمد...آمد...با عشق... 

میدانم...یک روز صبح که باران بیاید گلهای کنار جوی به خونخواهی تاریخ برمیخیزند و "آنها" را از دم گل میگذرانند...به خاک سپرده ام صبح آن روز برایت یک بغل نرگس بیاورد...پس قرارمان شد آن دنیا...پای نرگسها...

 *******  

-

این چند خط رو هم عاشورای امسال به یاد عاشورای سبز-سیاه 88 نوشته بودم که نبودم و نشد اینجا بذارم ولی دلم میخواد امروز اینجا بنویسمش

 -

ظهر عاشورا...بلوار کشاورز..ته کوچه بن بست...نترس عزیزم...دستانم را محکم بگیر...عروسی ما حالاست...ته این کوچه بن بست که حتی نامش را نمیدانیم...ببین که دستش به روی ماشه میرقصد...دستهای قاسمت را محکمتر بگیر..."شاهزاده خانم وکیلم؟"...فریاد میزنی "مرگ بر" و این رمزست...یعنی "آری با اجازه آزادی"...حجله به خون مینشیند ته کوچه بن بست...

ظهر عاشورا...میدان ولیعصر...رد چرخهای تویوتا روی سینه مرد...دارند رسمهای کهنه را زنده میکنند...رسم کهنه اسب تاختن روی پیکر شهیدان...خیالی نیست...امروز عاشوراست...تاریخ خوب یادش میماند که امروز عاشوراست...

ظهر عاشورا...پل حافظ...بوسه آسفالت روی صورت مرد...گمان میکردیم جز تل زینبیه فرازی نیست بر دشت کربلا...آسمان را از کدام ارتفاع میترسانی زمین نشین؟...پل حافظ که سهلست آسمان را از عرش هم که بیندازی پایین دوباره آسمانست...

ظهر عاشورا...خیابان آزادی...خوب است که عاشوراست...خوب است که یکدست سیاه پوشیده ام...خدا کند که نفهمی این خیسی روی پیراهن عرق نیست که با نسیم خشک شود...خدا کند نفهمی که این خون است...خون خشک هم که شود خون است...خون تا همیشه خون است... 

شام غریبان...در خیابانهای شهری که تا دیروز تهران بود شمع روشن کرده اند...دیگر تا همیشه اینجا کربلاست...و بین الحرمین جایی میان خیابان آزادی و انقلاب...جایی میان میدان ولیعصر و پل حافظ...به این اشکها نگاه نکن...من گریه نمیکنم...میدانم روزی میرسد که شام غریبان در کوچه ها بیاد حسینهای مظلوم شمع روشن میکنند و بچه هایی که هنوز نیامده اند صورت شهیدان توی قاب عکسها را ناز میکنند...