تو ساطورت را میشستی...من اشکهایم را...بَبَیی دیگه علف نمیخوره...

با سلام به دوستان عزیز جان و با تشکر از دوستانی که از راههای دور و نزدیک (با اتوبوسی که تدارک دیده شده!) اومدن اینجا و حال این بنده حقیر رو پرسیدن خدمتتون عارضم که خوبم! امیدوارم شما هم خوب باشید که یر به یر بشیم!... ببخشید که این ماهی که گذشت نشد کامنتارو جواب بدم یا برای سلام خدمتتون برسم...روزی که جواب دادن به کامنتارو شروع کردم اصرار داشتم همه رو داغ و تازه جواب بدم تا شاید اینجوری بتونم دوستیهای کم رنگ شده ام با رفقای وبلاگی رو دوباره زنده کنم ولی این چند وقته به دلایل مختلف انقدر سرم شلوغ بود که نشد...دلم براتون تنگ شده...ایشالا سرم که خلوتتر بشه آپدیت میکنم و باز به روال قبل حداقل در جواب کامنتها هم که شده میگم که "چقدر دوستتون دارم"...فعلا علی الحساب قربان شما تا اونموقع!  

 ***

 

گوشه دفتر مشق یک مملی! 

اینروزها خیلی روزهای خوبی میباشد چون همش در آن عید و خوشحالی و تعطیلی است! مثلا چند روز پیش عید قربان بود و آن یکجور عید است که کمی با عید فرق دارد و در آن به بچه ها عیدی نمیدهند و به بزرگترها جوراب نمیدهند و آجیل نمیخورند و سبزه درست نمیکنند و فقط در آن گوسفندهای سفید و قهوه ای را سرشان را میبرند و خوشحال میشوند! البته همه اینکار را نمیکنند و فقط بابای مسلم که پیش نماز مسجد محلمان است و حاجی است اینکار را میکند! (پیش نماز یک آدمی است که در هر مسجد یک دانه هست و در صف نمی ایستد و تکی یک جایی که چاله است نماز میخواند و تا وایمیستد همه پشت سرش می آیند و نماز میخوانند و ادای او را در می آورند ولی او ناراحت نمیشود و تازه آخرش با همه دست میدهد!...حاجی هم یکجور آدم است که با هواپیما میرود کعبه و آن را بوس میکند و مثل فیلمهای قدیمی لباسهای خنده دار میپوشد و مثل داداش کوچک علیرضا که همش کچل است موهایش را میزند و چند بار با سرعت دور کعبه میچرخد و در آن یکجور مسابقه هم است که حاجی ها باید نشانه گیری بکنند و شیطان را با سنگ بزنند که از این نظر خیلی مثل بازی هفت سنگ که ما در کوچه آن را بازی میکنیم میباشد! در کل فکر میکنم که در حاجی شدن خیلی به آدم خوش میگذرد! من تصمیم گرفته ام بزرگ که شدم اول بروم مهندس بشوم و بعد بروم حاجی بشوم!)... 

عید قربان خیلی عید خوبی است فقط دو تا بدی دارد که یکی اش اینست که در آن برای آدم قربانی می آورند و مامان آدم آبگوشت درست میکند که من آن را دوست ندارم!...بدی مهمترش هم اینست که من پارسال که با بقیه بچه ها به حیاط خانه مسلم اینا رفتم و عید قربان را دیدم وقتی دست و پایش تکان تکان خورد و خونش آمد حالم بد شد و علیرضا اینا تا یک هفته هر روز من را مسخره کردند!...ولی امسال بابای مسلم که جلوی در وایساده بود من را ناز کرد و از جیبش یک شکلات داد و گفت بروم خانه مان و نگذاشت که بروم و با بچه ها عید قربان را در حیاطشان ببینم!... 

مسلم میگوید بابایش برای این باید هر سال یک گوسفند را بکشد که خیلی سال پیش که هیچکس یادش نمی آید یک آقایی که اسمش ابراهیم بوده است و پیامبر بوده است میخواسته اشتباهی پسرش را ببرد ولی چون چاقویش نمیبریده است خدا از بهشت برایش یک گوسفند انداخته است پایین که چون گوسفند نرمی بوده است چاقو آنرا بریده است و برای همین حالا باید بابای مسلم هرسال یک گوسفند را در حیاطشان ببرد وگرنه ممکن است مسلم را ببرد! بنظر من این اصلا خوب نیست که بابای مسلم او را ببرد چون او دروازه بان خوبی است!...ولی اینکه گوسفند را بکشد هم خوب نمیباشد و من فکر میکنم بهتر است که عید قربان اینجوری باشد که آدمها بجای اینکه گوسفندها را بکشند آنها را بردارند و ببرند در باغ وحش که بقیه بیایند آن را ببینند و عکس بیندازند! (باغ وحش یکجایی است که در جاده کرج است و حیوانات به خوبی و خوشی در کنار هم در قفسهای جدا زندگی مینمایند و آدمها می آیند هزار تومان میدهند و آنها را نگاه میکنند ولی حیوانات هیچی نمیدهند و آدمها را نگاه میکنند!)...پایان گوشه صفحه چهاردهم! 

 

*** 

 

سه! - باغ وحش! 

از سه جور حیوان در باغ وحش بدم میاد! : حیوانهایی که حال و حوصله بازدیدکننده ندارن و تا نزدیک قفسشون میشی میرن پشت سنگ یا بوته ای چیزی میخوابن! - حیوانهایی که میان جلو و با دقت آدمو نگاه میکنن انگار اونا مارو آره! - حیوانهایی که نمیتونن منتظر بشن ساعت بازدید عموم تموم بشه و همونجا در ملا عام با هم ور میرن! (ضمنا از دخترهایی که در این حالت سوم مثلا خجالت میکشن و یواشکی جیغ میزنن و میخندن هم بدم میاد!)...  

از سه جور حیوان در باغ وحش خوشم میاد! : حیوانهایی که با نگاه غمگینشون آدم رو شرمنده میکنن انگار که دارن میگن "مثلا حالا منو دیدی! خب الان خوشحالی!؟ ولمون کنید بریم سر جدتون!" - حیوانهایی که بچه های کوچولوشون بدون توجه به آدمایی که دارن نگاهشون میکنن با خوشحالی از سر و کول هم بالا میرن و بازی میکنن! - حیوانهایی که با عزت نفس تمام آدمای بامزه ای که براشون پفک میندازن رو به هیچ جاشون هم حساب نمیکنن و اصلا طرف خوراکی انداخته شده هم نمیرن! 

 

*** 

 

"از صدا افتاده تار و کمونچه" یا "در خدمت و خیانت فیس بوک!"... 

بلاگستان داره میره تو کما!...اگه گوشاتو کمی تیز کنی مثل شهرای متروکه قدیمی فیلمای وسترن صدای جیر جیر پنجره های شکسته و بوته هایی که داره باد روی زمین میکشه رو میشنوی! (لابد ما چند تایی -چند هزارتایی- هم که هنوز هستیم حکم تابوت ساز این فیلمارو داریم که همیشه تا آخر فیلم هستن!)...فکر میکردم این توهم منه ولی الان که دیدم چند تا دیگه از دوستان هم نوشتن و ابراز نگرانی کردن مطمئن شدم یه خبرایی شده! حالا اینجا ما چندتا فرضیه داریم که توجهتونو بهش جلب میکنم! : 

یک - بلاگرها بصورت یهویی و با هم با هشت ماه تاخیر پیام اول سال "آقا" رو درک کردن و زدن تو خط همت مضاعف و چسبیدن به کار و درس و هنر و الان هم هرکدوم یه گوشه از سازندگی مملکت رو گرفتن دستشون و دارن میهن خویش را میکنند آباد! (خب خداییش هیچ آدم عاقلی پیدا نمیشه که این فرضیه رو باور کنه! منم همینجوری گفتم که دور هم خوش باشیم! پس میریم سراغ فرضیه بعدی!)... دو - برخلاف تصور عامه که فکر میکنن هرکی وبلاگ مینویسه لزوما آدمه تعداد قابل توجهی از بلاگرها خرس هستن و با نزدیک شدن زمستان رفتن تو غار و الان هم مشغول خواب زمستانی هستن! (خب انصافا این هم فرضیه بی مزه و چرندی بود! چون تحقیقات نشون داده اصلا خرسها تایپ کردن بلد نیستن! تو بگو یه خط! پس بهتره مسخره بازی رو بذارم کنار و برم سر اصل مطلب یعنی فرضیه سوم!)... سه - بالاخره موج جهانی شکست خوردن وبلاگ در مقابل جذابیت و سهولت انجمنها و کلوبها و شبکه های اجتماعی و فیس بوک و امثال اینها به ایران هم رسیده و دوس داشته باشیم یا نه باید شاهد افول دوران وبلاگ باشیم...نشانه ها به وضوح دارن میگن با این روند دیر یا زود بساط این نوع وبلاگ نویسی جمع خواهد شد... 

این تغییرات برای یکی مثل خود من که به دنیای وبلاگ وابسته شده خیلی تلخه ولی حرف نزدن درباره اش چیزی رو عوض نمیکنه...باید به شهروندان مجازی حق داد...دیگه کسی حوصله و وقت خوندن مطالب طولانی نداره...این قالب ضعفهایی داره که نمیتونه در بازار رقابتی دوام بیاره...مهمترینش هم اینه که وبلاگ نوشتن و وبلاگ خوندن کار وقتگیریه...همه ترجیح میدن داغش کنن! یا با یه کلیک  مطالب آماده رو بالاترین پایینترین کنن! یا لایک کنن!...چیزایی مثل فیس بوک راحته...چند ماه هم نباشی اتفاق خاصی نمیفته...هر وقت فرصتی دست داد یا حالشو داشتی میشینی پشت کامپیوتر و حالشو میبری و فقط کلیک میکنی!...خب اینجوری خیلی راحتتره...ولی حیفه دیگه...اینجوری دوباره تبدیل میشیم به همون مصرف کننده صرف که قبل از ورود اینترنت به زندگیمون بودیم...امروز صبح تو ماشین با کرگدن و رامین مصطفوی درباره این موضوع حرف زدیم. کرگدن از بعضی دوستان یاد کرد که وبلاگشون ماههاست داره خاک میخوره ولی تو جاهایی مثل فیس بوک حضور فعال دارن! در این بین از کسانی اسم برد که یه زمانی دهها نفر برای خوندن پست جدیدشون لحظه شماری میکردن...برام عجیبه که چرا آدمایی با این میزان استعداد و قلم بینظیر و محبوبیتی که ذره ذره بدست آوردن یه دفعه بیخیال وبلاگ میشن و به پدیده های نسبتا جدیدی مثل فیس بوک رو میارن...برام عجیبه که چرا بیخیال نوشتن میشن یا به همون چند خط که در شلوغی جاهایی مثل فیس بوک گم میشه رضایت میدن...به فریادهایی که چند ماه از روشون گذشته ولی هنوز کسی نشنیده...و البته هیچ چیز اتفاقی نیست...و قطعا همه این دلزدگیها دلیلی داره... 

نمیدونم...شاید این غلبه پدیده های جدید دنیای مجازی بر قدیمی ترهایی مثل وبلاگ خیلی هم بد نباشه...خود ما تا کی میتونیم ادامه بدیم؟...من و شمایی که صبح تا شب محل کارمون هستیم و بقیه وقتمون هم در ترافیک میگذره و وقتی میرسیم خونه جنازه ایم تا کی میتونیم مرتب آپدیت کنیم یا کامنتارو جواب بدیم یا به دوستامون سر بزنیم...حالا به اینا اضافه کنید یه کوه از دغدغه ها و مشکلات شخصیمون رو که هر کدوممون در دنیای واقعی به نحوی درگیرش هستیم...چیزایی که گاهی همین افراط در حضورمون در دنیای مجازی بدترشون میکنه...خب پس فیس بوک خیلی هم بد نیست! اصلا حالا که فکر میکنم خیلی هم خوبه! واللا!...

قرآن نورست...حقیقتا نورست

"اینجا چراغی روشنه"... 

الان که دارم اینارو مینویسم خونه ام و با یه سردرد ملایم(!) در خدمتتون هستم!...امروز علی رغم کارهای زیادی که در شرکت داشتیم بخاطر کمبود خواب شدید و مقادیری هم سردرد نتونستم برم شرکت...ظهر بیدار شدم و از اون موقع تا حالا هم هرچه کردم دیدم نای بلند شدن از جام رو ندارم ولی الان که کمی بهترم بالاخره عزمم رو جزم کردم تا بیشتر از این شرمنده دوستانی که لطف میکنن و قدم رو چشم اینجا میذارن نشم...کاش میتونستم بگم که چقدر دوستتون دارم...که چقدر اینروزا همه زندگیم شدید...دیروز که این آهنگ رو (که شعرش برای روزبه بمانیه) گوش میکردم ناخوداگاه یاد بغضهای بی دلیل اینروزام و ترس تنهاییم و "اینجا" افتادم... 

"من ماه میبینم هنوز این کور سوی روشنو/اینقدر سو سو می زنم شاید یه شب دیدی منو 

هرجا چراغی روشنه از ترس تنها بودنه/ای ترس تنهایی من...اینجا چراغی روشنه"

دم همه فانوسای دریایی گرم...کشتی که نشدیم همین که صبح به صبح بادبان کوچک قایق آرزوهای نرسیده ام رو به امید اینجا بالا میکشم قد یه دنیا ممنونتونم...براتون تموم خوبیای دنیارو آرزو میکنم...

 

***

توضیح درباره عنوان پست...

از وقتی وبلاگ رو شروع کردم دلم میخواسته یه پست درباره فارابی و آدماش بنویسم ولی انقدر از اون فضا و خاطرات تلخی که در اونجا دارم متنفرم که حتی نمیخوام یادش بیفتم...روزای سختی که هنوز که هنوزه هفته ای نیست که حداقل یک بار کابوس اینکه برگشتم اونجارو نبینم...اگه بخوام درباره فارابی و خاطراتم از اونجا حرف بزنم خودش یه پست طولانی میشه ولی نمیخوام درباره اش حرف بزنم و این یکی رو هم چون لازم شده میگم...یکی از خاطرات ماههای اولیه که اونجا رفته بودم...چند ماه پیاپی برای یه مراسم سه چهار ساعته تمرین میکردیم...یه قسمتش اینجوری بود که صدای خامنه ای با حالت اکویی و معنوی(!) پخش میشد که میگفت "قرآن نورست"...بعد چند ثانیه ای سکوت محض کل اون محیط نظامی که چندهزار نفر توش وایساده بودن رو فرا میگرفت...طوریکه صدای نفس کشیدن هم نمیومد...و بعد صدای خامنه ای اینجور ادامه میداد "حقیقتا نورست" و بعد آهنگ محمد رسول الله پخش میشد و چند نفر با یه رژه خاص قرآن رو با تشریفات میاوردن سمت جایگاه قاری قرآن و اون شروع میکرد به تلاوت قرآن و بعد هم ادامه مراسم...  

 

***

 

توضیح درباره خود پست!...

اینهایی که در ادامه میاد قسمتهایی از قرآنه...به صورت کاملا تصادفی فقط و فقط چهار تا سوره رو انتخاب کردم (طه/انبیا/حج/مومنون) و چندتا از آیه هاشون رو اینجا آوردم...عین متن و بدون هیچ تغییری...از روی ترجمه فولادوند ("سایت پارس قرآن")...از همون اوایل جوانی بارها و بارها قرآن رو دوره کردم...چه دوره ای که اعتقاد داشتم و با تمام قلبم قرآن میخوندم...چه دوره ای که شک کردم... هدفم از نوشتن اینها تخریب اعتقادی نیست... فقط میخوام در کنار هم اندازه چند قدم کوتاه به کتابی که از کودکی کنارمون بوده و خیلیهامون نخونده بهش قسم خوردیم نزدیک بشیم... و بهش فکر کنیم... همین... ازتون خواهش میکنم توهین نکنید...نه به قرآن...نه به اسلام...نه به من و نه بقیه دوستانی که نظرشون رو میگن...و البته این دلیل نمیشه که انتقاد نکنیم و درباره اش حرف نزنیم...پس ازتون خواهش میکنم اگه حرفی هم دارید همراه با ادب و احترام بیانش کنید...ممنونم... 

  

*** 

 

"قرآن نورست...حقیقتا نورست" - سوره های طه/انبیا/حج/مومنون 

1- قرآن را بر تو نازل نکردیم تا به رنج افتى (سوره طه - آیه 2) 

2- گفت پروردگار ما کسى است که هر چیزى را خلقتى که درخور اوست داده سپس آن را هدایت فرموده است (سوره طه - آیه 50) *موسی به فرعون* 

3- گفتند اى واى بر ما که ما واقعا ستمگر بودیم. سخنشان پیوسته همین بود تا آنان را دروشده بى‏جان گردانیدیم (سوره انبیا - آیات 15 و 16) *توصیف حال یکی از اقوامی که عذاب الهی بر ایشان نازل شده" 

4-  آسمان و زمین و آنچه را که میان آن دو است به بازیچه نیافریدیم. اگر مى‏خواستیم بازیچه‏اى بگیریم قطعا آن را از پیش خود اختیار مى‏کردیم (سوره انبیا - آیات 16 و 17) 

5- در آنچه [خدا] انجام مى‏دهد چون و چرا راه ندارد و[لى] آنان [=انسانها] سؤال خواهند شد (سوره انبیا - آیه 23) 

6- و در زمین کوههایى استوار نهادیم تا مبادا [زمین] آنان [=مردم] را بجنباند (سوره انبیا - آیه 31) 

7- آنان مردم بدى بودند پس همه ایشان را غرق کردیم (سوره انبیا - آیه 77) *درباره قوم حضرت نوح* 

8- و برخى از شیاطین بودند که براى او غواصى و کارهایى غیر از آن مى‏کردند و ما مراقب [حال] آنها بودیم (سوره انبیا - آیه 82) *در وصف خدمتگزاران سلیمان* 

9- در حقیقت ‏شما و آنچه غیر از خدا مى‏پرستید هیزم دوزخید (سوره انبیا - آیه 98)

10- کسانى که ایمان آوردند و کسانى که یهودى شدند و صابئى‏ها و مسیحیان و زرتشتیان و کسانى که شرک ورزیدند البته خدا روز قیامت میانشان داورى خواهد کرد زیرا خدا بر هر چیزى گواه است (سوره حج - آیه 17) 

11- و کسانى که کفر ورزیدند جامه‏هایى از آتش برایشان بریده شده است [و] از بالاى سرشان آب جوشان ریخته مى‏شود. آنچه در شکم آنهاست با پوست [بدن]شان بدان گداخته مى‏گردد. و براى [وارد کردن ضربت بر سر] آنان گرزهایى آهنین است (سوره حج - آیات 19 تا 21)

12- و آسمان را نگاه مى‏دارد تا [مبادا] بر زمین فرو افتد مگر به اذن خودش [باشد] در حقیقت‏خداوند نسبت به مردم سخت رئوف و مهربان است (سوره حج - آیه 65) 

13- و کسانى که پاکدامنند. مگر در مورد همسرانشان یا کنیزانى که به دست آورده‏اند که در این صورت بر آنان نکوهشى نیست (سوره مومنون - آیات 5 و 6) 

14- پس فریاد [مرگبار] آنان را به حق فرو گرفت و آنها را [چون] خاشاکى که بر آب افتد گردانیدیم دور باد [از رحمت‏خدا] گروه ستمکاران (سوره مومنون) *توصیف حال یکی از اقوامی که عذاب الهی بر ایشان نازل شده" 

15- خدا فرزندى اختیار نکرده و با او معبودى [دیگر] نیست و اگر جز این بودقطعا هر خدایى آنچه را آفریده [بود] باخود مى‏برد (سوره مومنون - آیه 91) 

بق بقو-لالایی محمدم...شیرین کبوتر غریب صحن کوچه نامردا...

گوشه دفتر مشق یک مملی!

امروز علیرضا سرما خورده بود و به مدرسه نیامده بود و برای همین من با او دعوا نکردم و بجایش با یک پسری که تازه به مدرسه ما است و اسمش محمد است دعوا کردم! بابای محمد مهندس است و خارجی است و از وقتی به ایران آمده است با یک خانمی که ایرانی است و مامان محمد شده است عروسی کرده است! محمد میگوید بابایش خیلی برجهای زیادی را در دنیا مهندسی کرده است مثل برج ایفل و برج پیزا و برج تجارت دوقلوی جهانی! تازه بغیر از دنیا در ایران هم خیلی برجهای مهم را مهندسی کرده است مثل برج آزادی و برج میلاد که خیلی از خانه ما دور است ولی روزهایی که منوکسید هوا آلودگی نمیباشد ما آن را میبینیم!...من امروز در زنگ تفریح آخر به محمد گفتم که دست بابایش درد نکند که اینهمه برج را دست تنها مهندسی کرده است ولی فکر میکنم همه اش اشتباهی است! محمد خیلی ناراحت شد و گفت که حتما عقل من اشتباهی است چون بابایش بهترین مهندس دنیا میباشد! برای همین من یک چک به او زدم که خیلی گریه کرد و به یک زبان خارجی که فکر کنم بابایش به او یاد داده است یک حرفهایی زد که من فکر کردم که حتما بد است و یک چک دیگر به او زدم که باز خیلی گریه کرد ولی ایندفعه دیگر هیچ حرفی به زبانهای خارجی نزد!

از مدرسه برگشتنی من خیلی فکر کردم و ناراحت شدم! چون او شاید داشته است به خارجی حرفهای مهندسی میزده است که اصلا بد نمیباشد و تازه دعوا کردن با محمد اصلا فایده ای ندارد چون هیچ کاری نمیکند و هرکی او را میزند او فقط گریه میکند! برای همین دچار عذابهای وجدانی (که از آبجی کبری آن را یاد گرفته ام!) شدم و برای همین به ساختمان جدیدی که بابای محمد مهندس آن است رفتم! وقتی رسیدم او با وسایل مهندسیش جلوی در وایساده بود و سیگار میکشید! به او گفتم که امروز محمد را زده ام و حالا پشیمان هستم و ببخشید! ولی او هیچی نگفت و همینجوری سیگار کشید! بعد گفتم که من برای این با محمد دعوا کرده ام که برجهایی که او مهندسی میکند همه اش اشتباهی است! مثلا برج ایفل (که من عکسش را که در مغازه خیاطی احمد آقا روی آنجا که گچش ریخته و آن را چسبانده است دیده ام!) همش آهنی است و اصلا اتاق و آشپزخانه و دستشویی ندارد و به هیچ دردی نمیخورد! من فکر میکنم برح ایفل برای آن دوره ای بوده است که در پاریس هشت سال دفاع مقدس بوده است و بابایم میگوید که سیمان سهمیه ای بوده است و قاچاقی اش هم خیلی گران بوده است!...یا مثلا برج پیزا که حتی علیرضا هم میفهمد که کج است و به قول یکی از دوستهایم در مدرسه که خیلی ضرب المثل بلد میباشد "معمار را که ثریا بگذارد کج تا آخر میرود کج!" (البته من همیشه به او میگویم این ضرب المثل یک جایش یک دانه "خشت اول" هم دارد که او قبول نمیکند!)...یا برج تجارت دوقلوی جهانی که در مسیر رفت و آمد هواپیماها است و یکبار من خودم در تلویزیون دیدم که دو تا هواپیما به آن خورده اند و خراب شده اند که برای همین مهندسی او یازده سپتامبر شده است!...تازه بغیر از دنیا برای خود ما را هم اشتباهی مهندسی کرده است! مثلا در برج میلاد همش سیمان ریخته است که مثل تیر چراغ برق بشود (چون در آن زمان دفاع مقدس در پاریس تمام شده بوده است و سیمان زیاد بوده هی الکی آن را اسراف میکرده اند و میریخته اند اینور آنور!) ولی با اینهمه سیمان باز در بالایش فقط یک گردالو ساختمان درست کرده است در حالیکه پایینش اندازه هشت تا گردالوی دیگر جا دارد (که من این را یک روز که منوکسید هوا آلودگی نبود و برج میلاد دیده میشد با کمک علیرضا حساب کرده ام! تازه علیرضا میگوید اگر یک کم کوچولوتر درست میکرد حتی ده تا هم جا میشد!)...یا همین برج آزادی که مثل آدم است و دو تا پا دارد ولی اصلا دست ندارد که باید دو تا دست هم مهندسی میکرد و تازه میتوانست یک طبقه هم شبیه کوله پشتی درست بکند و با طنابهای محکم به پشت آن آویزان کند که مثلا آزادی یک بچه است که دارد میرود مدرسه!...

فکر کنم بابای محمد خیلی از این حرفهای من خوشش آمد چون هیچی نمیگفت و همینجوری با دقت گوش میکرد و سیگار میکشید (کلا خارجیها حرف نمیزنند و فقط دقت میکنند و برای همین است که پیشرفت میکنند و مهندس میشوند!)...اینجا بود که یکدفعه یکی از دوستهایش که او هم مهندس و خارجی است بدو بدو آمد و به بابای محمد گفت که زود باشد کار بکند چون سرکارگر (که رئیس همه مهندسها است!) دارد می آید! برای همین او اول سیگارش را با پایش له کرد و بعد از اینکه من را ناز کرد گفت از این به بعد هیچوقت محمد را نزنم چون او مثل امام رضا میباشد و در اینجا غریب است! حالا هم زود بروم خانه مان که مامان بابایم نگران نشوند! بعد هم سریع وسایل مهندسیش را پر از آجر کرد و در حالیکه به خارجی شعرهای مهندسی میخواند رفت توی ساختمان!...پایان گوشه صفحه سیزدهم!

 

***

 

سه! - جیگر!

از سه جور جیگر بدم میاد! : جیگر سفید! - جیگر نیمه خام و سفت که دل درد بعدش به دردسرش و ارزش غذاییش نمیرزه! - جیگری که به نظر پخته میاد ولی بعد از اینکه یه کمشو میخوری از صدایی که زیر دندونت میده میفهمی نباید به ظاهرش اعتماد میکردی و باید میذاشتی یه کم دیگه روی آتیش میموند!... و از سه جور جیگر خوشم میاد! : جیگر سیاه! - جیگر تازه قبل از خورد شدن که مثل ژله تو دست آدم میلرزه! - جیگر داغ که گوشِت رو میبری نزدیکش صدای جلز ولز میده! (بعدا نوشت! : به جان شما که میخوام دنیا نباشه وقتی داشتم اینو مینوشتم منظورم فقط "جیگر خوراکی" بود نه "جیگر خوردنی"! ولی با اشاره ای که یکی از دوستان کرد متوجه شدم که میشه اینارو جور دیگه هم برداشت کرد! بنده از همینجا از این حد انحراف فکری ایشون قدردانی کرده و از اینکه بالاخره یک نفر پیدا شده که ذاتش از من خرابتره ابراز خوشحالی و موج مکزیکی میکنم!)...

 

***

 

به احترام مردی که دوربینشو برداشت رفت قلعه... 

به احترام "کامران شیردل" فیلم مستند "قلعه" رو ببینید (لینک دانلود قسمت اول - لینک دانلود قسمت دوم)...نه برای اینکه در جوانی دانشگاه فیلمسازی رم و جلسات اساتیدی مثل پازولینی و آنتونیونی و فلینی رو رها کرد و برگشت ایران که از دردهای مردم ایران فیلم بسازه...نه برای اینکه وقتی مستند "قلعه" رو میساخت ماموران حکومت پهلوی از "شهرنو" انداختنش بیرون و فیلمهایی که از اونجا گرفته بود رو توقیف کردن و حاصل ماهها زحمتش از ضبط بغضها و التماسهای زنان قلعه خاموشان تا سالها گم و گور بود (همین فیلمی که لینکشو گذاشتم)...نه برای اینکه تمام فیلمهایی که قبل از انقلاب ساخت ( "تهران پایتخت ایران است" و "حماسه روستازاده گرگانی" و "دوربین" و ...) توقیف شد...نه برای اینکه حاضر شد اسمش بعنوان کارگردان در تیتراژ "چنین کنند حکایت" نیاد تا فیلم توقیف نشه...و نه برای اینکه اولین فیلمساز ایرانیه که "نشان شوالیه فرهنگ و هنر ایتالیا" رو گرفته و چهار تا از فیلمهاش در لیست برترین فیلمهای مستند تاریخ سینمای جهانه...و نه حتی برای اینکه بعد از انقلاب هم بدرفتاریها باهاش ادامه پیدا کرد و از جشنواره ای که برای تاسیسش خون دل خورده بود انداختنش بیرون...فقط و فقط برای اینکه ترجیح داد پارسال در تولد هفتاد سالگیش که همه همدوره هاش ترجیح میدادن چرت بزنن و بعنوان پیشکسوت و چهره ماندگار ازشون تقدیر بشه کنار مردم ایستاد و بیانیه امضا کرد و در حدی که از دستش برمیومد و سن و سالش اجازه میداد اعتراض کرد...اگه وقت و حوصله اش رو دارید به احترام مظلومیت مردی که 70 سال تمام دوربینش رو از صورت دردمند مردم برنداشت این فیلم ناتمام رو ببینید... 

(با تشکر از مهتاب عزیز که جور تنبلی و کمبود وقت من رو کشید و این فیلم رو در یک سایت به قول خودش کاملا باز و شرعی(!) آپلود کرد و بعد از انجام تمام کاراش لینکشو بصورت حاضر و آماده برام فرستاد!...حجمش زیاده و روی هم نزدیک 47 مگابایته...گفتم که بعدا نگید چرا حجم دانلودتون رو هدر کردم و بیاید پولشو از من یا مهتاب یا کامران شیردل طفلکی بخواید!)...

***

پی تشکر نوشت : از کرگدن عزیزم که لطف کرده و این پست رو معرفی کرده و علاوه بر اون قسمت آخر این پست رو عینا در آخرین آپدیتش گذاشته تا دوستان بیشتری با "کامران شیردل" آشنا بشن ممنونم...

جای بوسه روی انگشتهای به هم چسبیده ی موسیو...

گوشه دفتر مشق یک مملی! 

در کوچه ما یک آدمی است که اسمش موسیو است! موسیو خیلی پیر است و زن و بچه ندارد و در اتاق جلویی خانه یکی از همسایه هایمان به زندگی خود ادامه میدهد! خودش میگوید که یک زمانی پیانو میزده است ولی از وقتی پیانویش در آتش سوخته است فقط در عروسی ها با آن دستش که پنج تا انگشت سوا دارد بشکن میزند و آهنگهای خنده دار میخواند و با دندان مصنوعی اش صداهای بامزه در می آورد و جک تعریف میکند و مهمانها خوشحال میشوند و عروس دامادها به او پول میدهد و اینجوری زندگی میکند! او بعضی شبها تخته نردش را که لولای بالایش در رفته است و خودش میگوید که عتیقه است میگیرد بغلش و به خانه ما می آید و با بابا تخته نرد بازی میکند و همیشه هم خودش برنده میشود! بابا میگوید مغز موسیو مثل ساعت کار میکند ولی مامان میگوید که برای اینکه در محل پشت سرمان حرف نزنند بهتر است که بابا رفاقتش با موسیو را تمام بکند ولی بابا هیچوقت آنرا گوش نمیکند!...علیرضا میگوید که یک بار خودش شنیده است که بابایش یواشکی به دایی اش گفته است که موسیو در زمان قدیم در جایی که اسمش "شهر نو" بوده است و الان اسمش "پارک رازی" است و در محله گمرک است یک کارهای بدی میکرده است و اینکه دستش سوخته است و سه تا انگشتش به هم چسبیده است برای همین کارهایش بوده است! وقتی از علیرضا پرسیدم که مثلا چه کار بدی میکرده است گفت فقط تا اینجایش را شنیده است و بقیه اش را نمیداند! ولی احتمالا میرفته است در پارک گلها را لگد میکرده است و با دوستهایش مسابقه پرتاب سنگ در حوض میکرده است و از اینکارها که نگهبانهای پارک آنرا دوست ندارند!... 

امشب که بعد از شام موسیو به خانه ما آمد بین بازیشان بابا بلند شد رفت دستشویی که صورتش را آب بزند که خوابش بپرد! من برای اینکه بفهمم علیرضا راست گفته است یا مثل همیشه از خودش دروغکی گفته است از موسیو پرسیدم که چرا دستش اینجوری شده است؟ و او گفت که آن خیلی سال پیش در سرکارش سوخته است. بعد من پرسیدم که آیا راست است که دست او بخاطر کارهای بدی که در پارک رازی میکرده است سوخته است!؟ ولی موسیو هیچی نگفت و شروع کرد الکی و تنهایی برای خودش تاس ریخت!...بعد من پرسیدم که چرا اسم "شهر نو" عوض شده است و شده است پارک رازی!؟ و آیا در زمانی که موسیو در آن کار میکرده است هم دریاچه اش انقدر اردک داشته است!؟ که ایندفعه موسیو خندید و بعد از اینکه کمی فکر کرد گفت که یک زمانی یکهویی مد شده بوده است که اسم همه جا عوض میشده است! و بعد اسمهای قدیم و جدید یک عالمه جا را گفت...و وسطهای حرفهایش بود که بابا از دستشویی برگشت و گفت که ساعت خیلی دیر است و بهتر است که من گم بشوم و بروم بخوابم! کلا بابای من خیلی با من شوخی دارد!... 

وقتی شب بخیر گفتم و از اتاق آمدم بیرون خیلی به اسمهایی که موسیو گفته بود فکر کردم! به نظر من همه اسمهای قدیم بهتر از اسمهای جدید میباشد! مثلا "میدان 26 مرداد" خیلی بهتر از "میدان استقلال" است چون 26 مرداد تولد آبجی کبری است ولی استقلال فقط یک تیم است که پرسپولیس سرور آن است و پرسپولیس همیشه قهرمان است!...یا "میدان مجسمه" خیلی بهتر از "میدان انقلاب" است چون آدم یاد بازی مجسمه می افتد (این بازی اینجوری است که دوست آدم هرچی میگوید و شکلک در می آورد آدم نباید بخندد و علیرضا در آن خیلی وارد است و انقدر شکلکهای خنده دار درمیاورد که آدم خنده اش میگیرد و بازنده میشود!)..."میدان ژاله" هم خیلی بهتر از "میدان شهدا" است چون آدم یاد ژله می افتد! (ژله یک چیز رنگی خوشمزه است که در عروسی آبجی کبری سر هر میز یک سینی از آن بود که من یک دانه اش را خودم تکی خورد و آخرش حالم بد شد!)..."خیابان آرش تیرانداز" هم از "خیابان حجر بن عدی" بهتر است چون آدم یاد تیرکمان و همچنین رابین هود می افتد و تازه دیکته اش خیلی راحتتر از "حجر بن عدی" میباشد!..."خیابان پارک" هم از "خالد اسلامبولی" بهتر است چون آدم میتواند در پارک بازی بکند ولی در خالد اسلامبولی نمیتواند بازی بکند! و تازه آدم یاد استامبولی هم می افتد که من این غذا را اصلا دوست ندارم!..."21 آذر" هم فرقی با "16 آذر" ندارد و بهتر بود بخاطر 5 روز خودشان را انقدر زحمت نمیدادند و حداقل اسمش را میگذاشتند "16 اسفند سال بعد" که ارزش عوض کردن اسم را داشته باشد!..."تخت جمشید" هم از طالقانی بهتر است چون جمشید در مدرسه دوست من است (البته من به خانه شان هم رفته ام و آنها اصلا تخت ندارند ولی همینکه اسم دوست من است خوب است چون من هیچ دوستی در مدرسه ندارم که اسمش طالقانی باشد!)..."تخت طاووس" هم از "مطهری" بهتر است چون طاووس یک حیوان است که من در اردوی مدرسه که ما را به باغ وحش برده بودند آن را دیده ام و دمش را اینجوری میکند و خیلی رنگی رنگی و خوشگل است!..."دکتر اقبال" و "لقمان حکیم" هم خیلی با هم فرقی ندارند چون هر دوتایشان دکتر هستند و بهتر بود حالا که میخواستند عوض کنند میگذاشتند "لقمان زنان و زایمان" (که چون این یک شغلی است که آدم یاد تولد می افتد خوب است که اسمش روی یک خیابان باشد!)..."ویلا" هم از "نجات اللهی" بهتر است چون ویلا یک جایی است که در شمال است و آنطرفش دریا است و خیلی جای خوبی است! (البته من خودم تا الان که هفت سالم است شمال نرفته ام و اینها را سما برایم تعریف کرده است!)..."ورزش" هم از "فیاض بخش" بهتر است چون ورزش خیلی خوب است و برای بدن مفید است و دشمن اعتیاد است ولی فیاض بخش دشمن هیچی نمیباشد!..."علم" هم از "عمار" بهتر است! علم کلا از همه چیز بهتر است! حتی از ثروت! (این را هم خانم معللمان میگوید و من یک روز درباره آن انشا خواهم نوشت!)... 

در همین فکرها بودم که موسیو چون بابا وسط بازی خوابش برده بود تخته اش را آرام جمع کرد که برود! من با او خداحافظی کردم و گفتم که اصلا ناراحت نباشد که اسم محل کار قبلی اش از "شهر نو" به "پارک رازی" عوض شده است! من از این به بعد به همه میگویم که دوباره به آن "شهر نو" بگویند و تازه ناراحت دستش هم نباشد چون من بزرگ میشوم و بعد از اینکه کارخانه نوشابه نارنجی درست کردم و پولدار شدم برایش یک پیانو میخرم و بعد میروم دکتر متخصص انگشت میشوم و انگشتهایش را که به هم چسبیده است از هم سوا میکنم تا دوباره بتواند پیانو بزند!...موسیو خیلی خوشحال شد و من را بغل کرد و بوس کرد ولی نمیدانم یکدفعه یاد چی افتاد که اشکهایش از عینکش ریخت پایین و بعد هم رفت!...پایان گوشه صفحه دوازدهم! 

 

*** 

 

"شهر نو" نوشت : میخواستم چند خطی درباره فاجعه انسانی به آتش کشیده شدن محله شهر نو (نهم بهمن ماه سال 57) بنویسم که دیدم هرجوری بنویسم تلخ میشه و چون اصرار دارم که دیگه اینجا به هیچ وجه تلخ نباشم از خیر نوشتنش گذشتم...ولی به اونایی که سرشون درد میکنه واسه مباحث پیچیده ای مثل "تحلیل جامعه شناسی رفتارهای توده در خیزشهای مردمی خشونت محور!" توصیه میکنم معدود نوشته هایی که درباره این اتفاق در فضای مجازی هست رو بخونن و این تکان دهنده ترین اتفاق بهمن 57 رو بررسی کنن...از اینجهت میگم "تکان دهنده ترین" که این اتفاق نمونه کلاسیک "خشونت مردم علیه مردم" در جریان انقلاب بود...اتفاقی که بعد از پیروزی انقلاب به دلایلی همه ترجیح دادن درباره اش سکوت کنن... 

پی نوشت یک: شرح جزئیات به آتش کشیدن محله ی قلعه خاموشان در نهم بهمن ماه 57: لینک

پی نوشت دو: لینک دانلود فیلم مستند "قلعه" به کارگردانی "کامران شیردل" (تنها فیلمی که درباره زندگی مردم این محله ساخته شده) : لینک دانلود قسمت اول - لینک دانلود قسمت دوم 

برای آشنایی با کارگردان این فیلم هم میتونید در این پست قسمت "به احترام مردی که دوربینشو برداشت رفت قلعه" رو بخونید.

 

*** 

 

سه! - داروخانه! 

از سه جور داروخونه بدم میاد! : داروخونه هایی که هیچوقت پول خورد ندارن و هر اسکناسی بدی بقیه اش رو اندازه یه عمر جراحت به آدم چسب زخم میدن! - داروخونه هایی که از این وزنه پنجاه تومنی ها دارن که وقتی پول میندازی توش یا کار نمیکنه یا اگه کار کنه وزن یه آدم بالغ رو هفت کیلو و دویست گرم نشون میده! - داروخونه هایی که یه مدل کاندوم بی کیفیت ایرانی بیشتر ندارن طوریکه آدم ترجیح میده ایدز بگیره ولی تن و بدن خودش و طرف مقابل رو خط خطی نکنه!... و از سه جور داروخونه خوشم میاد! : داروخونه هایی که بوی پودر بچه میدن! - داروخونه هایی که صاحبشون یه پیرمرد چاق موسفید کراواتیه که صورتش شش تیغه اس و روپوش سفیدش از تمیزی برق میزنه! - داروخونه هایی که یه ویترین شیک فقط برای کاندوم دارن طوریکه آدم هوس میکنه برای امتحان کردن اینا هم که شده یه مقدار از راه راست منحرف بشه! 

 

*** 

 

پی "ببندید وبلاگ این پدرسوخته را" نوشت! 

سه شنبه هفته گذشته وبلاگم در پرشین بلاگ ف.یلتر شد! بدینوسیله از همه دوستانی که از راههای دور و نزدیک بصورت عمومی و خصوصی و حضوری تسلیت گفته و ابراز همدردی کردن..."تشکر" میکنم!؟ نخیر! "ابراز انزجار" میکنم! چرا!؟...چون بالاخره یه مفسده ای در این وبلاگ بوده که مسدودش کردن دیگه! اصلا خوب شد که بستنش! واللا!...جلوی ضرر رو از هرجا بگیری منفعته! از همینجا ضمن تشکر از برادران زحمتکش کمیسیون "ببندید وبلاگ این پدرسوخته را!" که انقدر بادقت حواسشون هست که یک نادانی مثل بنده جوانان این مرز و بوم رو گول نزنه تشکر میکنم! خدا خیرشون بده که باعث شدن زودتر سرم به سنگ بخوره! عاجزانه از خداوند عالم خواستارم بر گناهان این حدود یک سال و نیمی که در اون وبلاگ نوشتم قلم عفو بکشه! به شدت و تا دسته احساس تحول درونی میکنم! پی بامزه نوشت! : رفتم برای آزاد شدن وبلاگم پیگیری کنم نوشته در اولین قدم باید وبلاگتون رو "پالایش کنید" بعد هم یه سری کارای دیگه کنید که یکیش "مراجعه حضوری به اداره ارشاد محل سکونت جهت تشخیص هویت" میباشد!...چی!؟...بامزه نبود!؟ به نظر من که خیلی هم بامزه بود! اگه شما خنده تون نمیگیره لابد یه مشکلی دارید! بهتره بعد از پالایش به اولین روانپزشک محل سکونتتون مراجعه کنید! 

 

*** 

 

پی "اعلام نتیجه مسابقه پست قبل!" نوشت! 

همونطور که از اول قابل پیش بینی بود دربی انتخاباتی پست قبل بین مهسا کانادایی و کرگدن با پیروزی قاطع کرگدن به اتمام رسد! ریز نتایج بدین شرح میباشد! : کرگدن 112 درصد! آرای مخدوش 8 درصد! سید عباس (که اصلا شرکت نکرده بود!) 10 درصد و مهسا کانادایی منفی 30 درصد!...بنده از همینجا به کرگدن تبریک میگم و ایشالا همینروزا در مراسمی با حضور افشین قطبی و شریفی نیا مراسم تنفیذ ایشون رو انجام میدیم! (بالاخره هرچی باشه "نظرات من به آقای کرگدن نزدیکتر است!")...ضمنا از همین حالا بگم که اگه بخواید به کامنتای پست قبل که همه اش به نفع مهسا کانادایی بوده استناد کنید و خس و خاشاک بازی دربیارید و بریزد تو خیابونهای مجازی و سطل آشغالهای مجازی و مساجد مجازی رو آتیش بزنید یا توی کوچه بن بست به خودتون شلیک کنید و بعد برید فیلمشو بذارید تو یوتیوب و خلاصه از این پدرسوخته ها بازی ها از خودتون دربیارید ما با اینکه اصلا دلمون نمیاد آماده هرگونه برخورد دوستانه در حد "بچه ها جان من اینکارارو نکنید!" و "خداییش این رسمش نیست!" و "بیا در این مورد حرف بزنیم عزیزم!" و "دیگه دوستت ندارم!" هستیم!...به مهسا هم توصیه میکنم سران فتنه بازی درنیاره و فرت و فرت بیانیه نده و درک کنه که در این شرایط بلاگستان نیاز به آرامش و وحدت داره!

سنگینی طاق شکسته روی دوش خاطره های درخت گلابی...

 قبل نوشت :  پیشاپیش بابت این پست "مملی" که مقداری تلختر از قبلیهاست از دوستانی که با انتظار خوندن یه پست شاد اینجا میان عذرخواهی میکنم...خیلی سعی کردم واسه مملی توضیح بدم که این خاطره اش یجوریه و خیلی بدرد اینجا نمیخوره ولی تو کتش نرفت که نرفت! و اصرار داشت "این خیلی هم خنده دار میباشد!"...دیدم اگه ادامه بدم میخوره تو ذوقش...اینجوری شد که ازش اجازه گرفتم با یه تغییرات کوچولو که امروز انجام دادم بفرستمش رو صفحه ابرچندضلعی...

گوشه دفتر مشق یک مملی! 

امروز که از مدرسه به خانه آمدم دیدم سقف حمام و دستشوییمان که در حیاط است ریخته است و بابا دارد با اوس مهدی که همسایه ما است و بنا است حرف میزند. اوس مهدی به بابا گفت که حدود سه میلیون تومان خرجش میشود و بعد هم رفت. بعد همگی آمدیم توی خانه و بابا دستش را گذاشت زیر چانه اش و فکر کرد! بابای من خیلی باهوش است و هر وقت یک چیزی میشود و او فکر میکند بالاخره یک فکر خوبی به کله اش میرسد! فقط آدم باید ساکت باشد که حواسش پرت نشود که فکرش یادش برود! مامان که همیشه الکی عجله دارد تا دید فکر کردن بابا طول کشیده است رفت از آن اتاق به اشکان زنگ زد و وقتی تلفنش تمام شد خیلی خوشحال شد و به بابا گفت که اشکان گفته است نگران پولش نباشیم و هرچقدر که بشود اشکان آنرا میدهد. ولی بابا اصلا خوشحال نشد و داد زد که مامان نباید به اشکان زنگ میزد چون او هنوز انقدر بدبخت و بی اعتبار نشده است که دستش را جلوی دامادش دراز بکند!...بعد هم دفترچه تلفنش را که همیشه در جیبش است درآورد و به مامان گفت بالاخره روزی رسیده است که مجبور شده است از اعتبارش استفاده بکند و حالا فقط مامان بنشیند و نگاه بکند!...بعد آنرا باز کرد و تلفن را گذاشت روی حالت بلندگو... 

اول به حسین خاور که دوست صمیمی اش است زنگ زد. ولی حسین خاور گفت که پسرش یکجوری شده است که باید چند وقت در کمپ بخوابد و این خیلی خرج دارد و به نان و نمکی که با بابایم خورده است الان دستش خیلی تنگ است (کمپ یک جایی است که ورزشکارها قبل از مسابقه به آن میروند! من خیلی خوشحال شدم چون نمیداستم که پسر حسین خاور انقدر ورزشکار است! حتما به بابایش رفته است! چون من خودم در آلبوم بابا دیده ام که حسن خاور هم در جوانی اش قهرمان کشتی جوانان تهران بوده است!)...بعد بابا به ناصر نیسان که دوست دیگرش است زنگ زد که او هم گفت دارد برای جهیزیه دخترش یخچال میخرد و به رفاقتشان اوضاعش خیلی خراب است!...بعد بابا به کریم وانت زنگ زد که او هم گفت تا آخر هفته باید قلبش را عمل بکند و بعد با خنده گفت که به همین سه تا رگ قلبش که گرفته بجز بابای من به همه دوستهایش بدهکار است! بعد بابا گوشی را از حالت بلندگو درآورد و به چندتا دیگر از دوستهایش زنگ زد که به همه شان هم آخر حرفهایش با خنده گفت "این حرفا چیه!؟ جونت سلامت داداش!"...تازه یکیشان هم یک ماه پیش مرده بوده که پسرش بابا را برای چهلم دعوت کرد!

بعد بابا گوشی را گذاشت سرجایش و دوباره دستش را گذاشت زیر چانه اش و فکر کرد!...بعد لباسش را پوشید و رفت بیرون! وقتی برگشت خیلی ناراحت بود. وقتی مامان از او پرسید که چی شده است گفت که رفته بوده است از حاج آقا نبوتی که رئیس هیئت امنای مسجد محل است وام بگیرد ولی او به بابا گفته است که سقف وام مسجد سیصد هزار تومان است که تازه آن را هم فقط به نمازگزاران مسجد میدهند و برای غیرنمازگزاران مسجد فقط میتوانند بعد از نماز و تعقیبات دعا انجام بدهند!...بعد هم بابا رفت توی بالکن نشست و یک ساعت همینجوری درخت گلابی که در حیاط است را نگاه کرد و یواشکی برای آن دوستش که مرده بود گریه کرد!...آخر شب که میخواستیم بخوابیم بلند شد آمد توی خانه و به مامان گفت "باشه! به اشکان بگو قبول میکنیم! ولی باید دستم باز شد بگیره! فهمیدی!؟ حتما اینو بهش بگو! به اوس مهدی میگم از فردا کارو شروع کنه!"...و بعد هم شب بخیر گفت و رفت خوابید!...پایان گوشه صفحه یازدهم!   

***  

 

سه! - آدمهای صندلی جلویی در سینما! 

از سه جور آدم صندلی جلویی در سینما بدم میاد! : آدمایی که بچه شون تو اوج یه سکانس عاشقانه یهو جیشش میگیره و با اعلام این موضوع کل حس آدم رو میپرونه! - آدمایی که هفته پیش فیلم رو دیدن و در جاهای حساس فیلم به بغل دستیشون دلداری میدن که نگران نباشه چون اینجای فیلم اتفاق بدی نمیفته! - دوتایی هایی که وسط یه فیلم خوب همش دستشون تو گَل و گوشه همدیگه اس و باعث میشن آدم نتونه روی فیلم متمرکز بشه و لذت ببره!... و از سه جور آدم صندلی جلویی در سینما خوشم میاد! : آدمایی که برمیگردن و بی مقدمه به آدم چیپس تعارف میکنن! - آدمای قد بلندی که میدونن قدشون بلنده و سعی میکنن یجوری بشینن که مزاحم دید نفر عقبی نشن! - دوتایی هایی که وسط یه فیلم بد همش دستشون تو گَل و گوشه همدیگه اس و باعث میشن آدم نتونه روی فیلم متمرکز بشه و اعصابش خورد بشه! 

 

***  

  

پی "کی ترسناکتره!؟" نوشت!  

مثل همه قضیه های جنجال برانگیز و تاریخ ساز دیگه مثل انقلاب اسلامی و رسوایی اخلاقی کلینتون (و غیره!...) همه چیز از این عکس کرگدن که بعنوان یه "عکس ترسناک" تو وبلاگش گذاشته بود شروع شد! سرکار مهسا کانادایی که از دوستان جان هستن با دیدن این عکس ایشون رو مورد تمسخر قرار دادن که این عکس اصلا هم ترسناک نیست و بیشتر شبیه بچه بازیه و خنده داره و این حرفا! (البته دقیقا این کلمه هارو نگفت ولی منظورش همینی بود که بنده گفتم! شک نکنید!...حالا بماند که تو این دوره زمونه که همه سعی میکنن بگن خوشگلتر هستن چرا این دو همدانشگاهی قدیمی سر ترسناکتر بودنشون کل انداختن! گمونم این مسئله به نوع تغذیه دانشگاهشون در سالهای دور برمیگرده که آبها تسویه نشده بوده و یه چیزایی هم قاطیش داشته!)...خلاصه این وسط طرفین مجادله در این قحطی آدمیزاد بنده رو بعنوان حَکَم انتخاب کردن و قرار شد عکس جفتشونو اینجا منتشر کنم تا مخاطبین فهیم این وبلاگ خودشون این دوئل حیثیتی رو داوری کنن!...(مهسا جان نمیخوام ناامیدت کنم ولی هیچوقت با یه باقرلو سر وحشتناک بودن کل ننداز! چون اگه گریمور دراکولا رو هم بیاری و خودتو فرانکشتاین هم درس کنی باز در این مورد شانسی برای پیروزی نداری! انگار تو این ضرب المثل رو نشنیدی که میگه "یه باقرلوی غیرترسناک یه باقرلوی مرده اس!"...مخصوصا این کرگدن که ماشالا بدون هیچ گریمی کپی برابر اصل نفس اماره اس و هالووین سرخودیه برای خودش!)...

ایستگاه پایانی-کربلا...جنگ نابرابر جیب بابا و پیراشکی پیتزایی...

گوشه دفتر مشق یک مملی! 

من امروز در مدرسه زنگ دوم مریض شدم و خانوم رضایی دستش را که خیلی نرم و خوب است گذاشت روی کله ام و گفت که تب دارم و بعد به بابای مدرسه گفت که من را تا دم در خانه مان ببرد. وقتی سر کوچه مان رسیدیم و بابای مدرسه رفت من یاد حرف علیرضا افتادم که میگوید برای آدم مریض هیچی مثل آب زرشک خوب نمیباشد!  علیرضا حتما بزرگ که بشود دکتر میشود چون وقتی رفتم سر خیابان و یک آب زرشک خوردم حالم خیلی خوب شد! بعد چون تا ظهر خیلی مانده بود به فکرم آمد که بروم ایستگاه متروی محلمان و بازی "ناو سلطنتی قهرمانان" را انجام بدهم! این یک بازی است که خودم آن را پیدا کرده ام و در آن فقط یک مترو لازم است! به آن سوار میشوی و بعد خودت میشوی فرمانده یک ناو جنگی گنده که دارد میرود با دشمنها که همیشه در مرز ایستگاه پایانی هستند جنگ بکند! در هر ایستگاه کلی قهرمان جدید به ناو سلطنتی اضافه میشود طوری که بعضی جاها انقدر ناو پر میشود که چند تا قهرمان بیرون در میمانند و از ناراحتی فحش میدهند! بعضی سربازان که پیر هستند به نشانه احترام لپ من را میکشند و برای همین من هر کدام را فرمانده یک جاهای مهمی مینمایم! آخرش هم در ایستگاه پایانی همه سربازها پیاده میشوند و میدوند طرف پله برقی که با دشمنها که بالای آن وایساده اند جنگ بکنند ولی من چون دیرم میشود و ممکن است مامانم دعوایم بکند میروم آنطرف و با قطار بعدی برمیگردم خانه و هیچوقت نمیفهمم که بالاخره ما پیروز میشویم یا دشمنهای ایستگاه پایانی!... 

در برگشتنی من فهمیدم بجز بازی من یک بازی دیگری هم در مترو انجام میشود که اینجوری است که آدم بلند میشود و درباره خودش حرف میزند و بقیه آدمها به او پول میدهند! مثلا یک خانومی که چادر داشت بلند شد و گفت که دو تا بچه دارد و شوهرش مرده است و مستاجر است و آقای پیرمردی که کنار من نشسته بود پانصد تومان به او داد! من خیلی از این بازی خوشم آمد و بلند شدم روبروی آقای پیرمرد وایسادم و گفتم "من هفت سالم است! من در محل شوتم بعد از علیرضا از همه قوی تر است! من در مدرسه ریاضی ام خیلی ضعیف است ولی بجایش دیکته ام فقط یه کم ضعیف است! داداش اکبرم میگوید من هیچ گهی نمیشوم ولی خودم فکر میکنم که یک کارخانه نوشابه زرد که آنرا خیلی دوست دارم درست میکنم و بعد خیلی پولدار میشوم!"...ولی آقای پیرمرد داد زد که سرش رفته است و دارد دیوانه میشود و هیچ پولی هم نداد!... 

وقتی رسیدم خانه چون اثر آب زرشک از بین رفته بود برای همین حالم دوباره بد شد و خوابم برد!...در خواب دیدم که آقای پیرمرد بلند شده است و میگوید "من بازنشسته هستم! (بازنشسته یک جور آدم است که نوه دارد و شلوار زیر راه راه میپوشد و باغچه را آب میدهد و روزنامه میخواند و زودتر از آدمهای غیربازنشسته میمیرد!) من نوه ندارم ولی عوضش نازایی و سنگ کلیه و قند دارم و الان هم دارم میروم قبرستان ابن بابویه به زنم که آنجا است سر بزنم! آرزویم هم اینست که یک روز در ناو سلطنتی قهرمانان فرمانده پیرمردهای نازای سنگ کلیه دار بشوم!"...پایان گوشه صفحه دهم! 

 

*** 

 

سه! - کشورها و یادها!

از سه جور کشور بدم میاد! : کشورهایی که آدمو یاد راهپیمایی میندازن مثل فلسطین! - کشورهایی که آدمو یاد دفاع مقدس میندازن مثل عراق! - کشورهایی که آدمو یاد اسلام میندازن مثل عربستان!...و از سه جور کشور خوشم میاد! : کشورهایی که آدمو یاد آسمانخراش و نئون میندازن مثل آمریکا! - کشورهایی که آدمو یاد فیل و جنگل و چیزای عجیب غریب میندازن مثل هند! - و کشورهایی که آدمو یاد چیزهای خوب میندازن مثل تایلند! 

 

*** 

 

پی "مملی پک" نوشت! : اول شهریور گفتم از این به بعد سنگ هم از آسمون بباره هر روز آپدیت میکنم! چند روزی که نوشتم دیدم نمیشه!...گفتم خب یه روز درمیون مینویسم! مجددا چند روزی که گذشت آب هندوانه غلبه کرد!...گفتم خب هفته ای دو بار هم خیلی بد نیست!...ولی باز هم!...خلاصه که نشستم و در دریای تفکر غوطه ور شدم و به این نتیجه رسیدم اگه برگردم به همون شیوه سابق جمعه نویسی خیلی بهتره! هم خودم اینجوری از پسش برمیام و عذاب وجدان نمیگیرم هم اون دنیا بابت وقتی که از مخاطبین گرامی گرفتم کمتر سوال جواب میشم!...و اینجوری شد که ایشالا از این پس آخر هفته ها در اینجا شاهد "مملی پک" خواهید بود! که ایشون فعلا شامل یه دونه "مملی" و یه دونه "سه" خواهد بود ولی در آینده نزدیک یه سری موضوعات ثابت دیگه هم به اینا اضافه میشه که فعلا در مرحله تصمیم گیری در شورای تشخیص مصلحت وبلاگ قرار داره! 

 

***  

 

پی "برای آن دوست بامعرفت" نوشت : فک کن پنجشنبه غروب باشه...دلت گرفته باشه...مست باشی ولی دلت دوباره نوشیدن بخواد...ته پاکتو دراورده باشی ولی دلت دوباره سیگار بخواد...خلاصه یجورایی درب و داغون باشی...بعد یهو داداش وحیدت با یه نامه از در بیاد تو و با تعجب بگه "نامه داری حمید!" و باز کنی ببینی چندتا عکس خوشگل از اصفهان و شیرازه که پشت یکیش از زبون مملی چند خطی درباره چهل ستون نوشته!...خب خداییش شما بودید چیکار میکردید؟...ذوق میکزدید دیگه...خوشحال میشدید دیگه...منم همینجوری شدم...ممنونم زهره عزیز...

گوشه دفتر مشق یک مملی!- مشق میز کنار پنجره را دوباره خط بزن خانم

 تشکر-ذوق-اشک نوشت! : اگه کل انرژی و وقتی که تا حالا برای این وبلاگ گذاشتم هیچ چیزی جز این نامه نداشت باز می ارزید...تا حالا نشده بود انقدر بنویسم و پاک کنم و باز احساس کنم نتونستم حسم رو بگم...بدون اغراق میگم که برای پیدا کردن جمله هایی که شایسته اینهمه لطف و مهربانی باشه کم آوردم...آخه تا حالا در تمام این ۲۷ سال عمرم هدیه ای به این زیبایی نداشتم...این شب و حال الانم رو فراموش نمیکنم...ممنونم الهه عزیز...ممنونم الهه عزیز...ممنونم الهه عزیز...  

الان که دارم اینها را مینویسم دماغم درد میکند چون امروز با علیرضا دعوا کرده ام! علیرضا خیلی بچه بدی است و من تصمیم گرفته ام که تا آخر عمرم یا حداقل پس فردا با او قهر باشم! او خیلی دروغگو است و من هرچی به او گفتم که من اول گفته ام که میخواهم با خانوم رضایی عروسی بکنم او گفت که نخیر و خودش اول میخواسته با خانوم رضایی عروسی بکند! (خانوم رضایی معلممان است و خیلی خوشگل است و مهربان هم است و من همش دوست دارم وقتی میاید سر میز ما که مشقهایم را خط بزند او را بوس بکنم ولی خجالت میکشم!)...علیرضا گفت که اگر من با خانوم رضایی ازدواج بشوم میاید در عروسی و پایه کیک چهار طبقه مان را میکشد که همه اش بریزد زمین و در شربتها جیش میکند که هیچکس آن را نخورد و به داداش کوچکش یاد میدهد که بادکنکهای ماشین عروسمان را گاز بگیرد و همه اش را بترکاند و به دایی اش که قدش بلند است میگوید که بیاید و فیوز کنتور را بزند که برقمان بپرد!...ولی من به او گفتم که ما اصلا به او کارت نمیدهیم که بفهمد و بیاید اینکارها را بکند!...علیرضا وقتی دید که من فکر همه چی را کرده ام خیلی ناراحت شد و خیلی فکر کرد و گفت پس حداقل جمعه ها صبح که مدرسه تعطیل است و ما دوتایی خواب هستیم همش میاید و زنگ خانه مان را میزند و فرار میکند! (که در اینجا چون من برای آن فکری به کله ام نرسیده بود یک چک به علیرضا زدم و او هم با مشت به دماغ من زد!)...امروز بعد از دعوا زنگ ورزش در کلاس ماندم و مشقهای همه بچه ها بجز خودم را خط زدم که چون زیاد بود خیلی دستم خسته شد و مجبور شدم چهاربار مداد قرمزم را تراش بکنم و بعد لیست حضور غیاب را که خانوم رضایی یکی یکی با زحمت ضربدر میزند همه اش را ضربدر زدم ولی خانوم رضایی اصلا خوشحال نشد و بجایش عصبانی هم شد!...فکر کنم اینها همه اش تقصیر علیرضا است! یادم باشد که فردا حتما با او دعوا بنمایم!...پایان گوشه صفحه نهم!

عمه ناهید سوار بر شاپرک با قرصهایش در آسمان بازی میکند...

امروز صبح عمه ناهید بعد از یکی دو روز کما فوت شد...اخوی کرگدن و وحید برای مراسم کفن و دفن رفتن بهشت زهرا...سالهاست که به دلایلی با فامیل رفت و آمد ندارم و آخرین باری که عمه ناهید رو دیدم یادم نمیاد...برای همین هنوز ازش یه چهره جوان و زیبا یادمه...ولی دوس دارم به احترام خاطرات خوبی که ازش دارم حافظه درب و داغونم رو جمع کنم و چند خطی درباره اش بنویسم...

.

عمه ناهید زن پسرعمه ام بود ولی چون از ما بزرگتر بود عمه صداش میکردیم. از وقتی یادم میاد همیشه مریض بود. حتی انگار تو اون عکس عروسیشون که تو آلبوم قدیمیمون داریم هم مریض بوده...لاغر و قد کوتاه...با صورتی رنگ پریده...ولی زیبا...خیلی ضعیف بود و با کوچترین چیزی از پا میفتاد و چند هفته ای تو رختخواب بود...عمه ناهید از اون آدمایی بود که بچه ها دوسش داشتن. خوش خنده بود و اهل بازی. هر وقت خونه شون مهمونی بود یا جایی بودیم که اونم بود کیف ما بچه ها کوک بود. بچه هارو جمع میکرد دورش و یه بازی جالب راه مینداخت که به همه (حتی بچه های گوشه گیر و بدقلقی مثل من) خوش بگذره...هنوز صدای خش دارش وقت اسم فامیل بازی و دبرنا و منچ و گل یا پوچ تو گوشمه...ولی بهترین بازیهاش اونایی بود که هیچکس بلد نبود... 

یکی از بازیهاش اینجوری بود که میگفت هرکس اسم یه نفر که تو اون جمع هست رو بگه. همه میگفتن. بعد به ترتیب همینجوری اسم یه حیوان و شی و یه جا رو میگفتیم و عمه ناهید با حوصله همه رو تو جدولی که درست کرده بود مینوشت. آخر سر هم یه فعل رو میگفتیم! (و چقدر سر اینکه نمیتونستیم فعل بگیم میخندید و میخندیدیم) همه رو که مینوشت وقت قسمت خوب و خنده دار بازی میرسید. با کلمه هایی که گفته بودیم جمله های بامزه درست میکرد و ما ریسه میرفتیم از خنده! مثلا من کلمه های "عمو محمد" ، "الاغ" ، "پوشک" ، "استادیوم آزادی" و "رقصیدن" رو گفته بودم! میگفت "حمید : عمو محمد سوار بر الاغ با پوشک در استادیوم آزادی میرقصد!"..یا "رضا سوار بر ملخ با سطل ماست در خیابان سلسبیل جنگ میکند!"...شاید بازی بی مزه ای به نظر برسه ولی ما بچه ها اون زمون کلی باهاش حال میکردیم انقدر که هنوز یادم میفته حالم خوش میشه...مثل اینکه قراره اسممون بعنوان برنده یه قرعه کشی بزرگ اعلام بشه ذوق داشتیم و منتظر بودیم اسممون برسه و جمله خنده داری که از کلمه های ساده مون درست شده بود اعلام بشه...

چشمامو میبندم و از پشت این میز خسته از کار بلند میشم و برمیگردم به بیست سال پیش...میرم ته اون کوچه باریک تو یکی از فرعیای خیابون آذربایجان...همون خونه کلنگی که کوبیدنش...عصای عمو صادق خدابیامرز (شوهر عمه ام) روی چوب لباسیه...خودش اتاق جلویی به پشتی تکیه داده و در حال سیگار پیچیدن داره با بابا گپ میزنه...حسن آقا خدابیامرز با اون کلاه خاصش یه نوجوان عشق فوتبال پیدا کرده و از تیم خیالیش که همیشه اصرار داشت یه زمانی وجود داشته و تازه خودش هم مربیش بوده حرف میزنه...ننه خدابیامرز وضو گرفته و در حالیکه دستشو به دیوار گرفته داره آروم آروم میره تو هال بساط جانمازشو پهن کنه...وقتی از کنار من که همیشه نگاهم بهشه و نگرانشم رد میشه از اینکه نوه گوشه گیر و تنهاش داره با بچه ها بازی میکنه خوشحال میشه و با لبخند به ترکی قربون صدقه ام میره...و ما بچه ها...تو اتاق پشتی دور عمه ناهید جمع شدیم...داره با همون صورت رنگ پریده و دست و پای لاغرش با ذوق بازی جدیدی که از خودش دراورده رو یادمون میده...نوبت منه که یه فعل بگم..."عمه ناهید؟...دارم گریه میکنم فعله؟"...