-
تقدیم نوشت : این پست را به همبازی کودکیم مجتبی که حالا یک دختر کوچولوی خوشگل دارد تقدیم میکنم...گاهی وبلاگم را میخواند...امیدوارم این پست رو ببیند...
***
عکسی که میبینید متعلق به گوشه ای از جنوب غربی ترین نقاط تهران است...محله ای که از هفت سالگی به بعد را در آن گذرانده ام...شهرک-جزیره ای در حاشیه شهر با تمام مولفه های زندگی در حاشیه شهرهای بزرگ...اعداد از گوشه بالای سمت چپ تصویر شروع شده و مارپیچ وار تا پایین تصویر ادامه دارند :1- این درختها باقیمانده باغ بزرگی هستند که روزی بخشی از خاطره کودکی بچه های محله ما را ساخته بود و حالا تبدیل به بخشی از حیاط مخابرات شده است..."علی شکر" نگهبان بدعنق باغ که بچه ها پنهان از چشمش به باغ میرفتند و میوه میچیدند حالا حسابی پیر شده و جلوی خانه اش بساط خنزر پنزر پهن میکند...وسایل دست دوم بدردنخور...قفس زنگ زده...چرخ فرغون...آچار مستعمل...
2- زمانی جای این مجتمع یک زمین خالی بود که وسطش دو تا درخت شاه توت داشت...درختها به هم چسبیده بودند و شاخه هایشان انقدر توو هم بود که از بالا بهم وصل شده بودند و میشد از یکی بالا بروی و از آنیکی بیایی پایین...موقع ساخت مجتمع هر دو را کندند...هنوز که هنوز است گاهی خوابشان را میبینم...
3- کوچه ترکها...اکثر اهالی شهرک ما آذری بودند ولی اینکه اسم این کوچه را کوچه ترکها گذاشته بودیم برای این بود که همه اهالی آن اهل روستایی اطراف زنجان بودند...با اینکه تعدادشان از بقیه کوچه ها کمتر بود در جنگهای بین کوچه ای بچه ها سر زمین فوتبال و چیزهای مهمی مثل آن همیشه آنها برنده میشدند!...بخاطر پایبندی که به سنتهایشان داشتند همسن و سالهای ما خیلی زود ازدواج کردند...خیلی از آن بچه های کوچه ترکها که زمانی سر زمین فوتبال باهاشان دعوا میکردیم حالا گاهی با زن و بچه هایشان از کوچه ما رد میشوند...4- ایستگاه اتوبوسها...استادیوم سلطنتی ما!...یکی از همان زمین فوتبالهایی که سرش میجنگیدیم!...آنزمان هنوز اتوبوسهای مسیر میدان آزادی نیامده بودند و تنها اتوبوسهای شرکت واحد که از شهرکمان خارج میشدند اتوبوسهای سه راه آذری بودند...جمعها سه چهار تا بودند و پشتشان قد یک زمین فوتبال گل بزرگ جا بود...توپ که زیر اتوبوسهای پارک شده میرفت مصیبت بود چون باید کل هیکلمان را میکردیم زیر اتوبوس تا توپ پلاستیکیمان را با پا شوت کنیم بیرون!...خیلی دوست داشتم از خاطرات گل زدنهایم بگویم ولی راستش را بخواهید من هیچوقت فوتبالم خوب نبود...5- زمانی باغ بود...حالا هر قسمتش یک کاری میکنند...صافکاری...نقاشی...چوب بری...وقتی از پس بچه های کوچه ترکها برنمیامدیم میرفتیم در خیابان بین اینجا و شماره چهارده (که بعدا توضیح خواهم داد) فوتبال بازی میکردیم...خیابان باریکی بود که در مقابل ایستگاه اتوبوسها حکم ورزشگاه شیرودی را داشت در مقابل نیوکمپ!...توپمان که میفتاد اینجا جرات نمیکردیم از بالای دیوار برویم توو باغ...باغ سگ داشت...منتظر میشدیم دل صاحبش به رحم بیاید و خودش توپمان را بدهد...یکی از اصلیترین حریفهایمان در این زمین بچه های خانواده ای افغانی بودند که در یک اتاق نزدیک آنجا زندگی میکردند...
6- مثل شماره دو اینجا هم اولش یک زمین خالی بزرگ بود...تابستانها در آن بادبادکهایمان را میفرستادیم دل آسمان آبی آنروزها...میرفت بالای بالا...قد یک نقطه میشد...ابرها را از همان روزها دوست دارم...بعدا پارک شد...حالا شبها کسی جرات نمیکند ته پارک برود...غروب به بعد پاتوق معتادهای تزریقی و ولگردهاست...چند وقت پیش یکی از بچه های کوچه ترکها تعریف میکرد به بچه اش گفته "اگه اینکارو کنی میبرم دکتر بهت آمپول بزنه!" بچه هم برگشته گفته "خب منم میرم از پارک آمپول میارم میزنم بهت"...
7- اینجا هم قبلا باغ بود...تهش آلونکهایی بود که کارگرها شبها در آن میخوابیدند...حالا دارند در آن یک مجتمع شیک میسازند...هفته پیش سنگش تمام شد...روی آن با حروف درشت انگلیسی عمودی نوشته اند PANIZ 8- مدرسه راهنمایی دخترانه...خیلی از پسر بچه های محلمان اولین دوست دخترهایشان را از برکت این مدرسه داشتند!...با موهای آب شانه زده و کتانی آدیداس سه خطی که با پول تو جیبی هایشان خریده بودند سر کوچه می ایستادند تا لیلی شان برسد!...آنزمان به نظرمان دخترها خیلی بزرگ بودند...انقدر که خجالت میکشیدیم باهاشان دوست بشویم!...حالا مدرسه که تعطیل میشود باورم نمیشود این کوچولوهای روپوش پوشیده همانهایی بودند که منبع الهام تخیلات عشقی-جنسی(!) پسربچه های محله بودند!...9- آخرش داستان این زمین خالی بزرگ که گوشه اش در تصویر معلوم است را نفهمیدیم...برخلاف باغها که دیوار کاهگلی داشتند اینجا دیوارهای آجری محکم داشت و یک در آهنی بزرگ رو به خیابان...بچه که بودم فکر میکردم حتما چیزی در آن هست...بزرگ که شدم فهمیدم فقط یک زمین خالی بزرگ است...
10- زمین بازی پارک (خود پارک در عکس نیفتاده)...از این زمین بازی خیلی خاطره دارم...از کودکی ها نه...از روزهای بیست و چندسالگیم...از آن زمستان سرد که آخر شبها میرفتم روی یکی از تابها مینشستم و هی فکر میکردم و هی بغض قورت میدادم و...آخرش میزدم زیر گریه...نمیدانم چرا تا حالا اصرار داشتم این یک راز بماند...حالا شما هم میدانید...
11- یک فضای سبز که در روزهای مشخصی محل قرار کسانی بود که قبلا اعتیاد داشتند و حالا ترک کرده بودند...دور هم جمع میشدند و با بیان خاطرات و تجربیاتشان برای معتادهای در حال ترک به آنها کمک میکردند...چندتا از بچه محلهایمان با شرکت در همین جلسات ترک کردند و خدا را شکر حالا زندگی سالمی دارند...در جنوب شهر در هر محله ای یکی از این جمعها بود (امیدوارم حالا هم باشد)...12- دبستان دخترانه...مدرسه که تعطیل میشد اوضاع دیدن داشت!...انبوه مامانهای چادر مشکی (آن زمان هنوز اکثریت با چادریها بود)...و بچه هایی که من در سه گروه دسته بندیشان کرده بودم!...بچه هایی که بیخودی گریه میکردند!...بچه هایی که همدیگر را دنبال میکردند و بیخودی جیغ میکشیدند و میخندیدند!...و دسته آخر که عاشقشان بودم بچه های آرامی که در همان پیاده روی جلوی مدرسه درسهایشان را دوره میکردند!...13- این پارک نقش مرز بین محله ما و محله پشتی را بازی میکرد!...چون گوشه های دنج زیاد داشت و محل رفت و آمد باباهایمان نبود تازه جوانهای محلمان اولین سیگارهایشان را اینجا میکشیدند!...
14- اگر شماره پنج را خوانده باشید میدانید که اینجا دیوار به دیوار ورزشگاه شیرودی ما بوده!...یک محوطه بزرگ که نمیدانم متعلق به کدام سازمان بود و یک خانواده شمالی سرایداری آن را برعهده داشتند...دلم برایشان میسوخت...در یک محله ترک نشین واقعا غریب بودند...پسر بزرگشان زمان دبستان همکلاسیمان بود...تعریف میکرد که در خانه شان یک آغل دارند که در آن گاو نگه میدارند!...خیلی دلم میخواست یک بار که توپمان آنجا افتاد بروم ببینم واقعا گاو دارند یا نه...ولی همیشه خودش یا برادر کوچکش توپ را از روی دیوار مینداختند طرفمان...ما هیچوقت در آن خانه گاو ندیدیم...
اول
- دارم از پستی که واسه مادربزرگت نوشتی میام...هنوز صورتم خیسه...
- خیلی وقت بود اینجا کامنت نذاشته بودی...درسته که اینم همچین کامنت حساب نمیشه ولی باز خیلی خوشحال شدم وقتی صفحه نظرات رو که باز کردم سر صفحه اسم کیامهر رو دیدم...ممنونم عزیز...
چیزی نمونده بود اول شم
حالا چرا منو چپ چپ نگاه میکنی!؟ (آیکون "هل دادن عواقب خشم شب نویس به سمت کیامهر!")...
آپ کردی...هوراااااااااا....برم بخونم بیام(آیکون الهه که از ذوق دیدن پست جدید بستنی یخی رو یادش رفته!)
خدا آدمو به آریاشهری جماعت بدهکار نکنه! آبرو واسم نذاشتی!...اصلا آدرس بده بستنی یخیتو با پیک بفرستم خلاص بشم از این زخم زبونات! (آیکون "به اینجام رسیده دیگه!")...
وااااااااااااااااااااااای حمیییید!
معرکه بود این ایده....یعنی نمیتونم بگم چقدر برام جالب بود...واقعا تحسینت میکنم....اینجور جانمایی روی نقشه و خاطره بازی محشر بود......
آدم چشم میگردونه روی نقشه و هر گوشه ش یکی از خاطراتش رو پیدا میکنه و دوره های مختلف زندگی و قد کشیدن و بزرگ شدنش رو میبینه......
ممنون از لطفت ولی این چه تشبیهی بود آخه!؟ اینجوری که تو در خط آخر گفتی هرکی این کامنتو بخونه لابد از بنده یه همچین تصویری تو ذهنش میسازه! :
http://bandarstudents.persiangig.com/image/kardasty/honar%201/%D9%82%D9%88%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%BA%D9%87.jpg
دارم به نقشهٔ خودم و زندگیم فکر میکنم....جاهایی که بیشترین سالهای عمرم اونجا متمرکز شده...کار سختی هم نیست.....یعنی نقشهٔ بزرگی از آب درنمیاد.....
تو محور افقی نقشه،از آریاشهر تا میدون توحید و تو محور عمودی،از خیابون آزادی تا جلال آل احمد یه کادر مستطیلی تشکیل میشه....این مستطیل نوزادی تا دانشگاه منه!....بعد از اون با شروع دانشگاه و جابجایی دانشگاه از مطهری به خیابون ویلا و از اونجا به نیاوران اون قسمتها هم اضافه شد به این نقشه... بقیهٔ جاهای تهران رو سرک کشیدم تقریبا و خاطره دارم ازشون ولی نه اونقدر که بخوام بگم قسمتی از زندگیم شدن...درست مثل خودت که محل گذروندن بخش اعظم زندگیت رو روی نقشه نشون دادی.....
محشر بود این پستت حمید...دارم همینجوری تمام خیابونا و جاهایی که ازشون خاطره دارم و تصویری ازشون تو ذهنمه مرور میکنم.....حس جالبیه بعد از این مدت طولانی بیحالی و غمگین بودن....هر پستی میذاری باید به یه نحوی ازت تشکر کنم.....اینه که میگم رو زندگی دیگران هم تاثیر میذاری و خودت خبر نداری...اینا رو گفتم که خبر داشته باشی مهمی واسه مون.....
این محدوده ای که گفتی رو مجسم کردم...حالا دیگه این قسمت از شهر به اسم تو در یادم میمونه...اینجوری دیگه این شهر اونقدرا هم سیاه نیست...حداقلش اینه که میدونیم توو هر گوشه اش کسانی نفس کشیدن که دوسشون داریم...
شماره 10. آخ! انگار خاطره ای که از اون زمین بازی داری زیاد خوب نیست ولی اگه بدونی من و خیلی دخترا مث من چقدرررررررررررر حسرت اینو دارن که بتونن آخر شب تنهایی برن تو خیابون و بتونن بغضشونو بترکونن. هییییییییییییییییییییییی
آره...یه فرقایی هست ولی ته تهش همه مون اسیران این خاکیم...
یاد اون شعر امیرعلی سلیمانی افتادم...
"در جهانی که خانه ی من و توست، زندگی سخت می شود شب ها
زن نباید که قهقهه بزند، مرد با افتخار گریه کند"...
راستی من جزو همون دسته ی سوم بودم! شماره ی 12 رو میگم
آخی! (آیکون "کوچولوییهای شب نویس در حال تمرین جدول ضرب!")...
خیلی این پستت خوب بود. معلومه از بچگی نگاهت عمیق بوده که همه چی با جزئیات یادت مونده. حتی واسه من که تو اون محله نبودم انگار با گفتن این خاطرات، یه سری خاطره های مشابه رو زنده کردی. عالی بود. مرسی
راستش خیلی ربطی به دقیق بودن نداره! بیشتر به 24 ساعته ول بودنمون توو کوچه خیابونا مربوط میشه! (آیکون "گروه تشریفات در حال حمل مدالها!")...
"از آن زمستان سرد که آخر شبها میرفتم روی یکی از تابها مینشستم و هی بغض قورت میدادم و آخرش میزدم زیر گریه..."
این واسه من شده حسرت...دوست دارم آخر شب از خونه بزنم بیرون برم پارک نزدیک خونه...بشینم روی تاب...اونقد زل بزنم به ماه تا اشکام سرازیر بشه...که ندونم اشکام به خاطر زیاد خیره شدن به ماهه یا از زور دلتنگی....ماه هم تو آسمون نبود مهم نیست....همینکه شب باشه کافیه....
حتی نمیشه بدون ترس به همچین چیزی فکر کرد!چه برسه به انجام دادنش!شب...دختر تنها...پارک!!!
کی میخواد جواب این حسرتهای ساده که رو دل دختربچه تا مادربزرگامون مونده رو بده؟...جواب اینهمه بددلی مردمی که حق خودشون میدونن یه دختر تنها که هوس غرق شدن در سکوت شب یک پارک رو کرده به چشم یه فاlحشه ببینن...
چه جالب!الان که صفحهٔ کامنت رفرش شد دیدم که شب نویس هم حسرت مشابهی داره...آره حسرت خیلی از ما دختراست...امنیت برای بیرون بودن از خونه!توی روزش هم همچین چیزی رو نداریم چه برسه به شب!
برای منم جالب بود که بین اینهمه شلوغی این پست دو نفر با فاصله چند دقیقه با خوندن اون چند خط یاد یک حسرت مشابه افتادن...این یعنی حسرت بزرگی بوده...چیزی که حرف مفت زدم اگه بگم درکش میکنم...
این روزا یه مرضی گرفتم
یعنی واسه یه سری پستای عمیق کامنتم نمیاد!
فط یه چیزی میگم و میرم
ایده ی محشریه
نه فقط واسه کودکی
واسه همین روزامون هم خوبه
که بنویسیم وقت دلتنگیمون سر از کجا در میاریم و پاتوق خوشخوشانی هایمان کجاست
منم یه پست دارم که هنوز ننوشتمش
ولی وعده شو قبلا تو یکی از پستام دادم
پارک عجوزه ی هزارداماد
میخوام توش از تمام روزها و حالها و آدمایی که تو یه پارک ازشون خاطره دارم بنویسم
پارک اندیشه شریعتی نرسیده به سیدخندان
پستت بی نظیر بود حمید جان
همین.
امیدوارم دیگه از اون روزا پیش نیاد که رو تاب اون زمین بازی بشینی و آخرش بزنی زیر گریه...
مطمئنم که با قلم تو از اون پستهای به یادماندنی میشه...
آستین بالا بزن تیراژه بانو جان! منتظریم
این اولین پست عکسدارت توی بلاگاسکایه!
خب بحمدالله که سر به راه شدی و کار به کمپین و این چیزا نکشید! حالا باید یه فکری هم به حال دیر به دیر آپدیت کردنت بکنیم...
خیییییییلی خوب و دلنشین بود این پست... یعنی دقیق بودنت رو تماماً اینجا به رخ کشیدی! امیدوارم این بخش واقعاً ثابت بمونه و به تاریخ نپیونده! چون مطمئنم که همه دوست دارن تو رو از این زاویه هم بخونن... بدون نقاب...
- اگه عکس اون مسابقه بین محسن باقرلو (کرگدن سابق!) و مهسا کانادایی سر اینکه کدومشون وحشتناکترن رو عکس در نظر نگیریم آره این اولی بود!...
- نخیر! خیالت راحت!..نظر به استقبال بچه ها عکس دومین جای پرخاطره زندگیمم حاضر شده! (آیکون "حرف گذاشتن در دهان بچه ها!" + آیکون "کامینگ سون!")...
همیشه گله داری از محلهتون ولی الآن احساس میکنم چقدر با تعلق خاطر نوشتی اینا رو...
خوش بحالتون چقدر کم اسبابکشی کردید! ما 9 بار اثاث کول کردیم تا اومدیم اینجا!!
این پستت با حال چند روز پیش من خیلی هماهنگی داشت...
من زندگیم رو به سه مقطع تقسیمبندی میکنم... یه 15 سال اول... یه 7 سال کنونی... و یه 4 سال هم اون وسط معلق!!
اون 15 سال اول نارمک بودیم... و از اونجایی هم که دختر بودیم و با توجه به محدودیتهای اون موقع اجازه نداشتیم مثل شما خیابونگردی کنیم! برای همین من اصلاً اون محلهها رو خوب نمیشناسم...
هفتهی پیش بعد از سالها گذرمون افتاد اون سمت... من از اون 15 سال اول زندگیم و همچنین اون محلههای نارمک خیلی بدم میاد... برای همین 10 سال بود که پامو نذاشته بودم اونجا... ولی وقتی دوباره چشمم به اونجا افتاد بغضم گرفت... حال و هوای میدونها... خیابون مدائن که مسیر هر روزهی مدرسهام بود... هفت حوض... خیابون سیمتری... دردشت... پارک میدون 16 که گاهی جمعهها بابا ما رو میبرد... خانهی فرهنگش... ایستاده بودم وسط میدون 16 و خیره شده بودم به زمین بازی اون پارک و انگار جای اون بچهها خودمو میدیدم که داشت از سرسره سر میخورد پایین...
اون روز فرصت نبود... الآن که دارم اینا رو مینویسم دلم میخواد یک بار دیگه برم و تو اون اون خیابونها و کوچهها و میدونها خوب پرسه بزنم...
- هنوز هم گله دارم...مگه میشه از زندگی در یکی سیاهترین و جرم خیز ترین محله های شهر گله نداشته باشم؟...این تعلق خاطری هم که میگی ناخوداگاهه...به حرمت همون چند خاطره خوبی که ازش دارم...
- نارمک از معدود محله های شرق تهرانه که دوسش دارم...البته ازش خاطره زیادی ندارم ولی خب همینجوری دوسش دارم دیگه! (البته منهای میدون هفت حوض که با ذکر دلیل دوسش دارم!)...
- قشنگ بود...کاش یه پست ازش بنویسی
وقتی ادم این پست می بینه هوس میکنه خودشم بره از بالا زندگیشو ببینه خیلی خوب بود
شماره ۳ چه بامزه بود.
مرسی از شماره ۱۰
الان بیشتر میتونم مملی رو حس کنم.
نمیگم خوش به حالت.به خاطر یه سری از چیزایی که گفتی.یا آخه واسه تیتر۱۰ ...
چون هیچکس نمیتونه حتی یه ذره خودشو از دیدگاه طرف مقابل ببینه و همونجوری عمل کنه..اگه بگه من میفهمت یه کوچولو اغراق کرده.
یه جوری اینارو کنار هم چیدی که با پست های قبل و این پست خیلی جالب شد.
شهامتت خیلی دلپذیره.همیشه همینجوری حفظش کن.خیلی خوشحالم که لاهیگ این وبلاگ رو بهم معرفی کرد.
یه گوشزد خواهرکوچیکانه:)) همیشه همینجوری باش.
- راستشو بخوای وقتی مملی نوشتن رو شروع کردم دلم نمیخواست مملی نماینده بچه های جنوب شهر باشه...میخواستم متعلق به قشر متوسط جامعه باشه تا هرکسی قسمتی از کودکیش رو در اون ببینه...ولی خب انگار شده دیگه!...
- "همینجوری" یعنی دقیقا چجوری!؟...به هر حال ندید چشم خواهر!...
سلام داداشی..
همیشه با پستایی که می نویسی تصویر سازی می کنم و خودمو جای تو میذارم...
الانم یه لحظه انگار فیلم زتدگیمو به سرعت برق و باد برده باشن عقب رفتم به چندین سال پیش و محله ی قدیم و ...
...
شماره 10 خدا بود صد بار این صحنه تو بچگی برام پیش اومده بود و فک میکردم فقط من به ماه زل میزنمو....
- سلام آباجی جان!...
- ای بابا باز که از اینهمه پست رفتی سر قسمت کربلاش!...
- ایشالا که زندگیت پر از آرامش و زیبایی بشه...انقدر که وقتی دفعه دیگه به ماه زل زدی جای غم توو خیالت هزار لبخند باشه
سلام
دم پرند بانو و سایرین گرم که باعث شدند شما همچین پست نوستالژیکی بنویسی با اسناد معتبر که مسلما در جایی موجود هست و نگهداری می شود به خاطر ثبت در تاریخ ....
جالب بود حمید عزیز . ممنون .
سلام سهبای عزیز...ممنونم
سلاااام حمید خان
خیلی جالب بووود ...خوندنش حس خوبی به آدم میده ...
خوبه که مشا همه چیزو یادتونه ...من با این سن فنچم هیچی یادم نیس ،نمیدونم شایدم دوس ندارم یادم بیاد ...
سادگی دوران کودکی قابل تحسینه ...کاش هنوزم همه چیز همونقدر ساده بوود هم زندگی هم ما آدما ...
تلنگر خوبی بوود واسه یاداوری گذشته ..ممنون
سلام کیانا...خوشحالم که خوندنش حس خوبی بهت داده
خیلی پست خوبی بود حمییییییید
یاد محله ی بچگیام افتادم
می دونی چیه؟
بعضی وقتا دلم برای بچه های نسل جدید می سوزه چون خیلی از کارایی که ما انجام دادیمو تجربه نمی کنن
حتی تو کوچه هم نمیرن
خیلی مسخرس حالم به هم می خوره از این پاستو ریزه بودنشون
چون مثل ما نمی تونن برن تو کوچه ها بازی کنن و برا کوچه هاوو همسایه ها اسم بزارن
تو خرابه ها ...
ای خداااااااااااااااا چه دورانی بود من خیلی دوسش داشتم
عوضش خیلی چیزا که برای ما رویا بود حالا قسمتی عادی و روزمره از زندگی این نسله...ولی خب اینم واقعیتیه که خیلی از لذتهای نسل مارو نمیتونن تجربه کنن...البته اینم هست که لذتهای کودکی ما انقدر از خوشایندهای ذهنی این نسل دوره که حتی اگه الان موقعیت تجربه اش رو هم داشته باشن باز بعیده که ازش استقبال کنن...
ایده ی جالبی بود
همه ی ما یاد خاطره هامون افتادیم
همیشه حرف هات تأثیر عمیقی رو بچه های بلاگستان میذاره...بهت تبریک میگم.هر کسی نمی تونه روح آدما رو از طریق صوت و قلم و نقاشی....به چالش بکشه.
ممنونم آناهیتا جان...
فکر میکنم اکثر آدما میتونن اینکارو انجام بدن...اگه نمیکنن واسه اینه که خیلیاشون ناخوداگاه از اینکه دیگران رو تحت تاثیر قرار بدن واهمه دارن...فرق ما با اونا اینه که روزگار زحمت کشیده و ترسمونو ریخته!...
راستی دستت درد نکنه پرند
نه اینکه ما فضول باشیم
اما خواننده های ثابت دوست دارن از زوایای مختلف نویسنده رو بشناسن.
ما مخلص همه خواننده های ثابت (و حتی متحرک!) هم هستیم!...اگه از این پست استقبال بشه قول میدم سراغ چیزای شخصی تر هم برم! (آیکون "یا پیغمبر!")...
چه نوستالوژی زیبایی بود.
وای چه پست محشرررررررررری..مرسی ی ی ی
اما نمی دونم چرابغضی شدم!!طفلکی نقشه
هاومکانها.محکومن باین که تا ابدالدهر شاهد
لحظه لحظه های زندگی آدما باشن...لحظه
هایی که هرچی رو به سمت جلوترمیره به
رنگ تیرگی ها در میاد...وای تیراژه بانووو
پارک اندیشه ء نرسیده به سیدخندااااان
پاتوق من بود توزمانای پشت کنکوریم..
کتاب خونهء شبانه روزی فرهنگسرای
اندیشه(مدرسه).خیلی اونروزا باحال
بوووود.لحظه لحظشوهنوزیادمه...
خب خیلیم نگذشته.سال80این
طورا بود......هی هی رفتم
باون روزا..ببخشیددددحمید
خااان جااان،بی ربط نوشت
نوشتم.دست ٍ خودم
نبود دیگه.........
یاحق...
- حالا ممکنه تیره تر هم نشه ولی قطعا سیاه و سفیدتر میشه...
- بی ربط نبود آوا جان...خاطره ها با هم نسبت دارن...نسبتی نزدیک...مثل دو برادر...یا دو خواهر...که هرچقدر هم از هم جدا باشن باز از یه خونن و دلشون واسه هم میزنه...
وای حمید خیلی قشنگ بود من هم خیلی وقتها که دلم برای محله کودکی هایم تنگ میشود با گوگل میرم بالا سر شهرمون و محله مون رو پیدا می کنم.
خیلی حس خوبی بهم داد . مرسی
همون محله ای که خونه ای داره با دیوار آجری با یه تیر سیمانی چراغ برق سمت چپ در ورودی با لوزی های روش؟...همون محله ای که خونه ای داره با دیوار سیمانی سفید و در طوسی و یه تیر چراغ برق چوبی به رنگ قهوه ای سمت راست در ورودیش؟...
آره...این پست خردادیتو خوندم...میدونم که چقدر از زندگیت خاطره هاته...
سلاممم حمیدخان
خوب بود..مخصوصا که حس نوستالژیکی آدم رو قلقلک میدهد ...
میدونی من از عنوان پستت هم خیلی خوشم اومد..چون بادبادک رو خیلی دوست دارم..
خوش به حال بادبادک ها..
مخصوصا بادبادک های آسمون کودکی ها...
- سلام فاطمه...
- منم بادبادکهارو دوس دارم...شاید یه روز از خاطره بادبادک ها نوشتم...از حصیرها...از روزنامه ها حلقه حلقه شده...از بوی سیریش آب خورده...از کلافهای دور مقوا پیچیده...و از لحظه باشکوه بادهای موافق...
چه ایده ی خوبی ... مهمتر از اون چقد شرح و توضیح خوبی بود ... حمید خوبه که انقد از محلتون خاطره داری ... اگه من همچین چیزی بخوانم بنویسم زرت بهمنیار رو مشخص میکنم ک همه ی زندگیم تا راهنمایی اونجا بود و بعدشم اینجا ... و حتی اگه بخوام شماره بندی کنم شاید نهایت ۴-۵ تا بشه ...
نمیدونم بگم حیف یا بگم خوش بحالت...
از دست خاطره ها...این خوبهای غم انگیز...
سلام
میدونی یه جایی حسودیم شد به این که یه شب تو پارک تنهای تنها باشم و زل بزنم به آسمون!!
خیلی فکر جالبیه این جوری خودنگاری کردن ...
- سلام نیمه جدی بانو!
- با اجازتون ارجاع به جواب کامنتهای ششم و نهم و دهم! (کامنتهایی که الهه و شب نویس از این حسرتهای ساده ولی بزرگ زنهای سرزمینمون گفتن)...
عالی بود این نوشته ات حمید جان&
من عاشق این روح بزرگ و عمیق توام و از ته دلم دلم میخواست یه جایی زندگی میکردی که این همه استعداد و .... و اینی که هستی قدر دانسته می شد و به جاهایی که لایقته میرسوندت. یا شایدم باید آرزو کنم همین جایی که زندگی میکنی جوری میشد که کسایی مثل تو شناخته میشدند.
الهی همیشهء زندگی ات از حالا به بعد پر باشه از خاطراتی که یادآوری اشون دل خودتو دوستانت رو پر از شادی بکنه.
مرسی پروین خانم عزیز...شما همیشه به بنده لطف داشتید...
به امید این روزی که گفتید...روزی که جنوب شهر هم جزو شهر حساب بشه!...هرچند...هیچی...همون به امید این روز!...
عااااااااااااالی بود حمید. عاااااااااااااالی بود.
من ۷ ساله که هر از چند گاهی این بازی رو در میارم و با برادر گوگل که خدا حفظش کنه٫ میریم خاطره گردی. فقط یادمه یکبار راجع بهش پست نوشتم. ولی این ایده عالی بود٫ مثل نوشته هات٫ مثل مملی و مثل خودت. واقعا مرسی
گشتم اون پستتو پیدا کردم...بیست و چهارم تیرماه سال 1387...خوشگل نوشتیش با اجازه ات آدرسشو میذارم تا بقیه بچه هایی که چشمشون به کامنتا میفته هم بخونن و لذت ببرن :
http://laahig.blogfa.com/post-4.aspx
سلام! پست بینظیری بود!! من که تا حالا هر بار به بچه گی هام فکر کردم،فهمیدم اونموقع خیلی چیز ها رو یه جور دیگه می دیدم!
خیلی خوب نوشتین! هر 14 شماره رو دوست دارم!!!!!!!
- سلام زهرا...
- متقابلا هر 14 شماره هم شمارو دوس دارن! (آیکون "دل به دل راه داشتن!")...
سلام
منو بردی به خاطرات دوران کودکیم...
خیلی خوبه که اینقدر رنگی و واضح تو ذهنت هستن...
چقدر خاطرم آروم و آسوده بود تو دوران بچگی. الان خیلی واسه برگشتن به اون دوران آرزو دارم...
قشنگ نوشته بودید.
- سلام سحر...
- خوشحالم که بهونه ای شده برای برگشتنت به روزهای "آرامش و آسودگی"
خیلی کیف کردم با این کارت ...فقط اشکالش این بود که هی با هر شماره باید میرفتم بالا و مدتی به عکس و محلی که درباره ش نوشتی نگاه می کردم ...بهم کلی چسبید به همین دلیل این اشکالش رو هم می بخشیم ...کلا عاشق خاطره بازی هستم ...
- به قول مدیر شرکتمون "برای حل این مشکل چه سولوشنی داری!؟"...
- نه! من مستحق بخشش نیستم!...بکش خلاصم کن!
اعتراف می کنم قبل از اینکه این پستت رو بخونم بهش لینک دادم ! ... قبول ! ... آقا اعتراف کردم دیگه !
ولی ... این ولی خیلی مهمه ! ...
ولی چون میشناسمت با همون نگاه اول و توی شلوغی واحد آموزش ! با یه ورق زدن سرسری فهمیدم که پست محشریه ... و حالا بعد از خوندنش و خوندن کامنتای بچچه ها می بینم که حدسم اشتباه نبوده بچچه ...
تو محشری ... تو وحشتناک خلاقی پسر ... تو شاهکاری حمید داداش ...
- اعتراف تو به چه درد من میخوره!؟ اعتراف تو آبروی رفته منو برمیگردونه!؟ (آیکون "بد حالی!")...
- تنها کسی که همیشه بعد از نوشتن هر پست سعی میکنم نظرشو حدس بزنم تویی...اینکه خوشت میاد یا میای محترمانه آدمو میشوری میذاری کنار!...همه اینارو گفتم که بگم حدس زدن اینکه از این پست خوشت میاد سخت نبود...تو خاطره بازی توو خونته...
- حاج آقا تو که منو کشتی با این تعریفات!...اصلا "بیا منو خورد کن بریز بیرون!"
آنزمان به نظرمان دخترها خیلی بزرگ بودند...انقدر که خجالت میکشیدیم باهاشان دوست بشویم!...حالا مدرسه که تعطیل میشود باورم نمیشود این کوچولوهای روپوش پوشیده همانهایی بودند که منبع الهام تخیلات عشقی-جنسی(!) پسربچه های محله بودند!...
این تیکه شاهکار بود لعنتی !
از اون حسای پنهان خیلی شخصی که نوشتنش خیلی سهل و ممتنعه ...
"سهل و ممتنع"...آره...کلا شخصی نوشتن همینجوریه...
توو پست یکی به آخر پرند (همونی که از سفرش به هند نوشته و عکساشو گذاشته) یه بقول خودش اعتراف نامه طولانی در همین باب نوشتم که با اجازه از محضرش قسمتیشو اینجا کپی میکنم! (آیکون "باب!" + آیکون "محضر!") :
"به نظر من برخلاف باور رایجی که در بلاگستان وجود داره "شخصی نوشت"ها جزو سختترین نوشته ها هستن...مثلا همین الان خود من میتونم تا شب یه عالمه "مملی" و "سه" و "تعبیر خواب" و "دیالوگهای الاغی" و از اینجور چیزا بنویسم ولی واسه یه چیزی شبیه اینی که نوشتی خیلی بیشتر از اینا باید حوصله بذارم"...
تقسیم بندی بچچه های بند ۱۲ هم معرکه بود ! ترکیدم !!
یه اعتراف دیگه بکنم حمید ؟!
راستش دیشب وختی گفتی داری یه آپدیت متفاوت می کنی خیلی بیدار موندم که بهش لینک بدم ... که نشد ... وختی داشتم می خوابیدم گفتم یادم باشه صبح که رسیدم شرکت اول یه لینک به این پستت بدم بعد کارمو شروو کنم ... ولی از همون اول صبح این کمپی ها انقد شلوغش کردن و این شلوغی تا عصر جوری ادامه پیدا کرد که نشد که بشه ... می دونی چرا اصرار داشتم لینک بدم ؟! ... عینهو همین اصرار مسخرهء امروز به خرید پیرهن ! ... دوس داشتم امروز رکورد بازدید کننده های ابرچندضلعی شکسته بشه ... منو ببخش حمید ! منو ببخش !!
- به قول فروغ "ماهی چیه!؟ ماهی که ایمون نمیشه! نون نمیشه! اون یه وجب پوست تنش واسه فاطی تنlبون نمیشه!"...حالا این یه وجب بهونه ها و توجیهات تو هم واسه من تنlبون (استعاره از بازدیدکننده!) نمیشه! (شاید باورت نشه ولی کلمه تنlبون جزو کلمه های لیست سیاه فیلترینگه!!! توو گوگل سرچش میکنی صفحه پیوندهارو میاره!)...
- شکسته شد برادر!...402 بازدید!
کپ کردم!...بابا اعتبار!...بابا بالا بردن بازدیدکننده تضمینی!...دم شما گرم...
2-حیف اون درختها . چه لبخندهایی حاصل از چشیدن توت را بر لب کودکان که شاهد نبودند .
4-شاید آقایون این بخش رو بهتر درک کنند ولی برای من هم جالب بود !
6-اولش به خاطر بادبادک و حال و هواش لبخند زدم ،اما آخرش لبخندم خشک شد روی لبهام ...
10-حسش خیلی خیلی صادقانه بود .
11-مسافرهایی که تلاش میکردند به زندگی برگردند.
12-هیاهوی بچه ها وقت تعطیل شدن مدرسه واقعا دیدنیه .
کلا محله با صفایی داشتینا .همه جا پر از باغ بوده . مرور قشنگی بود بر محله کودکیتان
آره جای شما خالی! اینجا همه چی عالیه! ما داریم کیف میکنیم! فقط خدا میدونه که چقدر داره بهمون خوش میگذره!...تنها مشکلش اینه که "فقط خودکار قرمز نیست اینجا!" (هرکی قضیه اش رو نمیدونه عبارت فوق رو در سرچ کنه!)...
عااااااااالی بود دادا حمید.. خیلی خلاقی پسر..
.
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام.
یه عکس با چند تا شماره ی زرد رنگ ِ پُر از خاطره
اولین چیزی که وقتی وارد وبلاگت می شیم می بینیم...
و اینکه حس بادبادک بودن بهمون دست می ده
ازون بالا می چرخیم بین ِ شماره های مارپیچی و خاطرات ِ آدمی رو مرور می کنیم که ابرها را دوست دارد...
چقدر دلنشین بود پستت !
کاش می شد فیلم ِ زندگی ِ تک تک ِ آدمها رو ساخت ، بخصوص آدمهائی که از همون کودکی به همه چیز یه جور ِ دیگه ای نگاه می کردن !
- سلام فلوت زن...
- واللا من یکی که خودمم حوصله دیدن فیلم زنگی اینروزامو ندارم! یه فیلم با دو تا لوکیشن خونه و محل کار که میشه تقریبا همه زندگیم!...خداییش مستند رازبقا جذابتره! حداقل گاهی یه اتفاق باحالی تووش میفته!...
حمید ؟ این پستت عالی بود. پست قبلت هم عالی بود.
واسه پست قبلت خاستم یه کامنت خوب بذارم ولی چیزی به ذهنم نرسید.
کما اینکه واسه این پستت هم همچین نظری دارم.
ایده عکس معرکه بود.
مرسی حمید.
شما کامنت معمولی هم بذاری ما قبولت داریم! اصلا نذاری هم قبولت داریم! (آیکون "نگذاشته قبول داشتن!")...
سلام حمیدجان
این پست
حمید باقرلو
ابرچندضلعی
همه چی تمومه
بذار تعریفو بذارم کنار بهترین پستها رو اینجا میخونم
تا اسمت رو ریدر بولد میشه نمیدونم چه جوری برسم اینجا
اما خودم از وقتی یادم میاد تا الان تو همین خونه بودم و محله نقشه ی زندگیم زیاد بزرگ نیست دوتا کوچه بالاتر رفتم مدرسه 8سال ابتدایی و راهنمایی روبرویه هم بودن بعدم یه خیابون بالاتر دبیرستان
و تمام
نفهمیدم از بلوغ و غیره
اما خوب یادمه پسره گلفروشی که شاگرد گل فروشی بود و همش با موتور جلومون تک چرخ میزد و ما چقدر بهش خندیدم اوندفعه ی که با موتور خورد زمین و دیگه تک چرخ نزد
چقدر خندم میگیره وقتی حالا علی کپله رو میبینم که با زنش راه میرن یادم میفته وقتی که تو دروازه وایمساد و من دختر جمع فوتبالی نوک حمله بودم و بهش گل میزدم
به نقشه بخوام فکر کنم میگم کوچیکه اما هرچی میرم جلو هی وسیعتر میشه
ممنون چندبار اومدم خوندم اما کامنت نذاشتم هربار یه خاطره تازه
- سلام وانیا جان
- آره...کافیه فقط از بالا بهش نگاه کنیم...آدم بی خاطره وجود نداره...راستشو بخوای اصلا اول میخواستم این ایده رو به بازی بذارم ولی بعد فکر کردم دیدم چون مساله کمی شخصیه ممکنه کسی شرکت نکنه و ضایع بشم لذا بیخیال شدم!...
خاطرات بچگیات عجب منطقه ی وسیعی رو تحت پوشش قرار میداده!!
تازه کلی از سر و تهش زدم که توو یه عکس جا بشه!
نشون به اون نشون که 1 و 3 و 4 و 9 و 10 و 11 فقط گوشه شون افتاده!...
محشر بود حمید جان
محشرررررر بود پسر
نقشه جغرافیای بچگیای من این همه گسترده نیست !
یه پارکو یه زمین بازی و یه زمین چند هکتاری حصار شده که الان شده مدرسه و آپارتمان و کلی مغازه و ...
بابام اون وقتا میگفت زیاد نرین اونجا
اگه هم رفتین عصر تاریک نشده برگردین
چون اونتجا هم میشد پاتوق معتادا هر شب ...
توپ پلاستیکی چند لایه ... تیله ... کارت بازی ... کاشی بازی ... شاه وزیر .. هفت سنگ ... آب بازی وسط تابستون ... پیل دستی (احتمالا میدونی چیه) ... اینا بچگیای منن ...
پشت خونه ما هم مدرسه دخترونه بود و هست !
فک کنم هریچی لازم بود در این مورد و گفتی تو !
تو محله شما محله ترکا بود
تو محله ما (البته یکم دورتر) محله ایتالیایی ها ... خونه های سقف شیروونی که حیاطشون بجای دیوار تور داره و دار و درخت و کف حیاطم همش چمنه.. الانم همونطوری مونده تقریبا ... دقیقا مثل سریالا و کارتونایی که تلیویزیون پخش میکرد ... همیشه یثواشکی میرفتم و از دور اون جا ها رو نگا میکردم...
هنوزم دلم تنگ میشه برا وقتایی که جمع میشیدیم و میرفتیم با بچه های محله های دیگه مسابقه میدادیم
اونم رفت و برگشت ... فوتبال
یکی محله ما یکی هم زمین اونا !
فقط میتونم بگم محشر بود
عالییی
- محله ایتالیایی ها؟...چه باحال!...حالا واقعا ایتالیایی تووش زندگی میکرد یا بخاطر تیریپ ساختموناش این اسمو گذاشته بودید روش!؟...
- پیل دستی؟...خیلی اسمش آشناست...شاید ما به یه اسم دیگه بازیش میکردیم...چجوری بود؟...
- بازیای رفت و برگشت...آخ آخ...یادش بخیر...آره...ما هم داشتیم...تازه ما یه کُری داخلی بین سر کوچه و ته کوچه هم داشتیم!...
سلام
خیلی جالب بود
همش عکس رو نگاه میکردم و با توضیحات تطبیقش می دادم،به تصویر سازی ذهنی خیلی کمک می کرد
خاطرات شما هم خیلی زیبا بودن
ممنون
سلام گل گیسو...
خوشحالم که خوشت اومده
چه ایده قشنگی...
عنوان پستت معرکه بود...
با شماره ۱۰ بغضم ترکید...حسرت همیشگی من بوده...
خیلی حال کردم با پستت...ممنون..
انگار حسرت خیلی ها بوده...شما چهارمین کسی هستی که تو این کامنتا میگه...به امید روزی که اینچیزای ساده حسرت هیچ زنی نباشه...
عجب پست متفاوت و محشری بود ...
شما کلن کارت خیلی درسته داداش حمید ...
خیلی کار جالبی بود ... خوشمان آمد
راستی ! من واسه پست قبلیت هم با اشک وآه کامنت گذاشتم .. ولی حالا دیدم که نیست
- ممنون آباجی! شما هم کلا لطف داری همش!...
- چرا نیست!؟ خوبشم هست!...صفحه سوم کامنتای پست قبل...چهاردهمی از بالا! (آیکون "آدرس دادن به سبک همشهریاتون! ")...
فکرکنم حق با پرند بانوست!
انگار سبکت به هر حال سبک خودته فرقی نمی کنه چی بنویسی
کامنتت فکریم کرد...راست میگی...
حالا به نظرت این حسن حساب میشه یا عیب!؟...
عالی بود حمید
حمید، این پستت خیلی قشنگ و خاص بود بغض کردم ...
من فکر میکنم یه 1 سالی ازت بزرگتر باشم با این نوشتت یادِ خیلی چیزا افتادم... آدمایی که اون موقعها بودن و الان دیگه نیستن... کارهایی که احتمالا خیلیاشونو تو هم تجربه کردی:
رفتن به مدرسه با شلوار گرمکن..
کیک و نوشابه توی بقالی..
لذتِ روزای تعطیل و مخصوصاً لذتِ بعد از آخرین امتحانِ سال تحصیلی..
انتظار برای عید..
مدرسه های شیفتی..
تماشای دعوای همسایه ها..
صدای آژیر و موشکهای جنگ..
ویدئوهای بزرگ و کاست های موسیقی..
برنامه دیدنی ها، جنگجویان کوهستان (لین چان!)، بامزی، مسابقه هفته..
کَل کَل واسه بازی پرسپولیس-استقلال..
گارد گرفتن واه غریبه هایی که میومدن توی محلمون..
حال کردن با ماه رمضون و محرم و ناراحتی از اینکه کوچولوییم و باید تهِ صف وایسیم زنجیر بزنیم..
استرسِ روز و شبِ آخرِ شهریور..
آدامسای عکس دار، جمع کردن و بازی با عکس، تفنگ آبپاش، شوت یه ضرب، بیخ دیواری، خرپلیس، هفت سنگ، فوتبال دستی، دفترایی که پشتش نوشته بود تعلیم و تعلم عبادت است ...
- تا کجاها بردی با این کامنتت..."شما یادتون نمیاد"ها زیادن ولی این یه چیز دیگه بود...چون اگه بخوام از اونروزا بنویسم "دقیقا" همینارو خواهم نوشت...اصلا احساس میکنم خودمم که اینارو نوشتم...و شاهکارش "مسابقه هفته" بود...نمیدونم قبلا بهت گفتم یا نه...اونزمون که فارابی بودم (سال 80) توو اون غربت دو تا چیز بود که با بیاد آوردنشون بغضم میگرفت...یکی بوی نارنگی که یاد شبای سرد خوبی که یادم نمیومد مینداختنم...یکی هم مسابقه هفته دیدنهای تووی تاریکی...وقتی همه خواب بودن...
- واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای! باورت نمیشه مهدی! کپ میکنی بگم همین الان که داشتم کامنتتو جواب میدادم چی شنیدم!...
آهنگ دیدنی ها!!!!!!!!!
تی وی پرشیا وان داره تبلیغ میکنه! قراره چهارشنبه شبها نشون بده!...
وای حمید کار خیلی سختیه این همه کامنت رو دونه به دونه با حوصله جواب میدی که هر کدوم از جوابات خودش یه پست حساب میشه ..بعد سخت تر اینه که من تنبل مجبور میشم دونه به دونه جوابا و کامنتا رو بخونم چون اگه نخونم از فضولی میمیرم پس نشون میده که درجه ی فضولیم از تنبلیم زیاد تره شکر خدا ..بعد یه اشکال دیگه هم هست که ادم هی ذوق میکنه هی برات کامنت می نویسه هی تو دوباره جواب میدی و هی کارت زیادتر میشه و هی ما دوباره فضولیمون گل میکنه و هی چرخش و چرخش و چرخش ..حالا اینا نوشتم برای چی عرض میکنم چون خودت گفتی بیا ما رو بکش خلاص کن اینم از کشتن (آیکون نفس نفس زدن بعد از یه کار خیلی خیلی دشوار )
خیالت تخت!...قبل از همه خودم از این جواب دادن دادنا لذت میبرم...