رقص جامهای خیالی بر بلندای دستهای کوچک خالی...

.

تقدیم نوشت: به دخترعمو رویا و بینهایت آبی قلبش... که به فرمولهای ساده معتقد است... مثل اینکه که اگر به کسی میگویی "برایت دعا میکنم" واقعا برایش دعا کنی... آن چیز را از ته دل برایش بخواهی... جوری که انگار داری اصلی ترین خواسته ات را برای خودت دعا میکنی... فقط آنوقت است که میتوانی بگویی برای کسی دعا کرده ای.... فقط آنوقت است که معجزه اتفاق میفتد... التماس دعا...

.

***

. 

گوشه ی دفتر مشق یک مملی - رقص جامهای خیالی بر بلندای دستهای کوچک خالی...

اینروزها جام جهانی است و من این اولین جام جهانی است که یادم می آید چون در جام جهانی قبلی سه سالم بود و احتمالا مثل آبجی نازی ام که الان کوچولو است من هم زود میخوابیده ام و اصلا نمیدانسته ام جام جهانی چی است. بچه های کوچه مان هر کدام طرفدار یک تیم میباشند. من اول اولش طرفدار ایران بودم ولی بعد که ایران حذف شد رفتم و طرفدار الجزایر شدم چون اسمش آدم را یاد جزیره می اندازد که یک جای خوبی است. البته من خودم تا به اینجای عمرم به جزیره نرفته ام ولی مهرداد که پسر رئیس بابایم میباشد تعریف میکرد که جزیره یک جایی است که با هواپیما میروند و در آن هتل و دلفین دارد که یک جور ماهی بزرگ است که خیلی بامزه است و من فیلمش را در شبکه ی چهار دیده ام که با یک پیرمردی که قایق داشت دوست شده بود و هر روز می آمد به او سر میزد. تازه الجزایر در آفریقا میباشد و خانم رضائی که معلم کلاس یک ممیز الف (که کلاس ما است) میباشد میگوید آفریقا یک جای خیلی فقیری است و آدمهایش هیچوقت غذا ندارند و ما باید خدا را بخاطر نعمتهایی که به ما داده است شکر بنماییم. به نظر من اگر الجزایر قهرمان میشد خیلی بهتر بود چون اینجوری مامان الجزایر میتوانست جام که همه اش از طلا میباشد و خیلی هم برق میزند را ببرد بدهد به حاج آقا مروّتی که در چهارراه طلافروشی دارد و با پولش کلی غذا بخرد. حاج آقا مروّتی یک آدم خوبی است که وقتی بابای آدم از داربست می افتد پایین و دیگر نمیتواند کار بکند گوشواره ی مامان ها را میگیرد و مامان ها هم تا خوب شدن باباها ناهار سیب زمینی و شام تخم مرغ درست میکنند و خدا کریم است و همه چیز آخرش یک روز درست میشود. البته باباها از اینکار خوششان نمی آید و هر وقت مامانها اینکار را میکنند عصایشان را میزنند زیر بغلشان و تشکشان را برمیدارند میبرند می اندازند روی موزاییکهای لوزی حیاط و زیر درخت گلابی دراز میکشند و ملحفه را میکشند سرشان و هی زیر ملافه تند تند نفس میکشند. ولی بعدش که چند ساعت گذشت مامان ها میروند مینشینند کنارشان و با آنها حرف میزنند و آنها باز می آیند توی خانه میخوابند و به آدم و خواهر کوچولویش میگویند بیایند روی گچ پایشان نقاشی بکشند.

بعدش که الجزایر حذف شد من رفتم و طرفدار کلمبیا شدم. کلمبیا یک جایی است که آفریقا نیست ولی عوضش آدمهای آن خیلی گرفتار مواد مخدر هستند که چیز بدی است و بلای خانمان سوز میباشد. اگر کلمبیا قهرمان میشد هم خیلی خوب میشد چون آنوقت مامان کلمبیا هم میتوانست بجای اینکه النگویش را که یادگار مادرش است بفروشد و بچه اش را ببرد کمپ، جام را ببرد پیش حاج آقا مروّتی و کلی پول بگیرد و همه ی کلمبیا را ببرد در کمپی که آنطرف پارک جنگلی است و من خودم آن را دیده ام. اینجوری همه ی بچه های مامان کلمبیا هم خوب میشوند و بعد که برگشتند دست مامانشان را میبوسند و به ارواح خاک عزیز که مادربزرگشان میباشد قسم میخورند که با اولین حقوقشان برای مامان کلمبیا یک النگو خیلی بهترش را میخرند. البته خدا کند بچه های مامان کلمبیا مثل داداش اکبر نباشند و بعدش که در تراشکاری آقا سیف الله کار پیدا کردند یادشان نرود و نروند پولهایشان را بجای النگو بدهند موتور پرشی بخرند.

بعدش که کلمبیا هم حذف شد من به یکی از بزرگترین مشکلات زندگی ام که تا الان است برخوردم که این میباشد که طرفدار کدام تیم بشوم. وقتی در کوچه این را به بچه ها گفتم داداش کوچک علیرضا که خیلی کوچک است و هنوز به مدرسه نمیرود و بیسواد است یک چیزی گفت که خیلی حرف بیخودی بود. البته باید قبلش این را تعریف کنم که داداش کوچک علیرضا از اول جام جهانی طرفدار ایران است و ما با علیرضا رفتیم با پول عیدی هایش برایش از منیریه یک پیراهن تیم ملی ایران خریدیم. البته چون علیرضااینا خیلی فامیل ندارند (و تازه عمه بابایش که هرسال خیلی عیدی به او میداد امسال فوت شده بود) پول عیدی های داداش کوچک علیرضا کم بود و نشد از آن پیراهنها که عکس یوزپلنگ رویش داشت بخریم و همین یک دانه بدون یوزپلنگش را هم که خریدیم دوهزار تومنش را من دادم که قرار شد علیرضا بعدا به من پس بدهد. البته علیرضا فکرش خیلی خوب است و با ماژیک روی پیراهن یک یوزپلنگ کشید که وقتی تمام شد از من پرسید خیلی خوب شده است؟ که من گفتم خوب شده است ولی شبیه گربه شده است. بعد علیرضا ناراحت شد و یک چک به من زد و گفت حالا که اینجوری شد آن دوهزار تومان من را هم دیگر نمیدهد و بعدش آن روز با هم دعوا کردیم. البته شب مامانش آمد جلوی در خانه مان و دو هزار تومان من را داد و ما با هم آشتی کردیم.

خلاصه آنروز که من آن مشکل بزرگ زندگی ام که تا حالا آن را داشتم که طرفدار کدام تیم بشوم را به بچه ها گفتم اول مسلم گفت که خیلی خوب است که من مشورت میکنم و مشورت نصف دین است. بعد علیرضا مسلم را هل داد توی جوب و گفت بیخودی از خودش میگوید و چون بابایش در مسجد جلوی همه نماز میخواند نمیشود الکی هرچیزی را بگوید نصف دین است. بعد که آنها را سوا کردیم داداش کوچک علیرضا به من گفت بیایم مثل خودش طرفدار ایران بشوم. من برای او توضیح دادم که ایران خیلی وقت است که حذف شده است که او خیلی ناراحت شد و گریه کرد و رفت خانه شان. بعد علیرضا از دست من عصبانی شد و گفت نباید میگفتم که ایران حذف شده است چون بابای علیرضا با صاحبخانه شان دعوایش شده و آنها دیگر نمیگذارند که علیرضا و داداش کوچکش بروند خانه شان جام جهانی نگاه کنند و داداش کوچک علیرضا هرشب قبل از خواب به بابایش میگوید برایش بازی ایران را گزارش بکند و بابایش الکی گوشش را میچسباند به رادیویشان که خراب است و بازی ایران را برای داداش کوچک علیرضا گزارش میکند و هی میگوید که نکونام که داداش کوچک علیرضا او را خیلی دوست دارد ده تا گل زده است و ایران قهرمان شده است. بعد هم علیرضا گفت من از لاک پشتی که داداش کوچک علیرضا دارد هم کمتر میفهمم و تازه زور بابای او از زور بابای من بیشتر است و بابای من دست پاچلفتی است و هی از روی داربست می افتد پایین. من هم گفتم بابای من هی از روی داربست نمی افتد پایین و فقط تا حالا دوبار افتاده است پایین و بابای خودش است که اصلا زور ندارد و هی غش میکند و هرجا میرود اخراجش میکنند و بعد با هم دعوا کردیم و رفت خانه شان.

شب که خوابیده بودم خواب دیدم در کوچه مان داریم فینال جام جهانی بازی میکنیم و ایران و الجزایر و کلمبیا همه دارند توی زمین بازی میکنند. بابای من هم بالای داربست نشسته است و همه ی اوتها را میاندازد که من و علیرضا گل بزنیم. داداش کوچک علیرضا هم یک پیراهن با عکس واقعی یوزپلنگ پوشیده است و هی گل میزند و بعد از گلها خوشحالی میکند و میرود بابایش را که روی نیمکت مربی ها نشسته و گوشش را چسبانده است به رادیو ماچ میکند. آخرش هم حاج آقا مروّتی النگو و گوشواره ی همه مامانهای کوچه را پس میدهد و همینجوری بدون اینکه طلاهای مامان ها که یادگاری مادرشان است را از ایشان بگیرد هی به همه پول میدهد. بعد هم یک نفر جام را میدهد به علیرضا و علیرضا هم میرود از آن آقایی که کنار زمین با برانکارد وایساده است یک اسپری میگیرد و می آورد میزند به پای بابایش و بابای علیرضا هم خوب میشود و دیگر اصلا غش نمیکند. بعد هم الجزایر و کلمبیا و ایران و همه ی ما سوار مینی بوس بابای مرتضی که نکونام راننده اش است میشویم و تا خود منیریه بوق میزنیم و من و علیرضا سرمان را از پنجره میکنیم بیرون و خوشحال میشویم. با تشکر. گوشه ی دفتر مشق یک مملی. پایان گوشه ی صفحه ی بیست و یکم. 

.

نظرات 35 + ارسال نظر
سحر چهارشنبه 18 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 01:41

سلام
چه خوب که شما نوشتی
فعلا برم بخونم

اولم آیا؟؟؟؟؟

لطف دارید :)
بله

بیوطن چهارشنبه 18 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 08:28

چسبید اول صبح

محبوب چهارشنبه 18 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 08:29

چقدر خوب بود حمید... چقدر دلم برا این بچه و این حرفاش و این طوری تعریف کردناش تنگ شده بود...
یعنی تو عالی هستی تو ایده پردازی
چقدر حال داد اول صبحی خوندن خاطرات مملی ...

:)

محسن باقرلو چهارشنبه 18 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 10:19

خوبه که نوشتی بعد شیش ماه
پاراگراف آخرشو خیلی دوس دارم...

محسن باقرلو چهارشنبه 18 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 10:20

کللن مملی کاراکتر دوس داشتنی و بغض درآریه ...

بغض هم گاهی وقتا حال میده

دل آرام چهارشنبه 18 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 10:35 http://delaramam.blogsky.com

خیر باشه خوابت مملی. خوابت عشق بود...
مملی مرسی که دفترت رو اوردی و باز هم برامون نوشتی.
دیگه نرو... دیگه خیلی دور نرو...

:)

تیراژه چهارشنبه 18 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 12:08 http://tirajehnote.blogfa.com/

چه حس عجیبی داشت خواندن این پست بعد از دیدن تصویر گریان کودکان برزیلی و اشکهای هواداران تیم فوتبالش
انگاری غم مشترک و آشنایی داشتند..

حاج آقا مروتی..داربست..کمپ..منیریه..بیکاری..فقر..اعتیاد..
مملی منو میبره خیلی جاها..ظهرهای جمعه و ویدیو کاست قدیمی و فیلمهای دهه پنجاه ...آلبوم عکس دایی مرحومم...بازارچه ی میدون شاپور..همسایه ی قدیمی مادربزرگم اینا که پسر چهارشانه و زیبایش معتاد شد و یک سال بعدش سکته کرد و رفت .. حاج آقاهایی که نمیدونم با مروتند یا بی مروت که هم کار راه میاندازند و هم بعضی وقتها بدجوری کار را گره میزنند..حتی تصویر یه بچه ی برزیلی گریون بعد از باخت تیمش روی صفحه ی تلویزیون بزرگ ال ای دی ..و رازهایی که نمیشه گفت و نوشت..

خوبه که دوباره نوشتی..خیلی خوبه..

- خوشحالم که خوندنش خیلی جاها میبرتت. "خیلی جاها" معمولا بهتر از "اینجا" هستن. اینجای که وایسادیم
- روح داییتون شاد...

هاله چهارشنبه 18 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 12:19

من هنوز نخوندم پستو
اومدم ذوق کردنمو تخلیه کنم بابت آپ کردن شما :دی

:)

دختر عمو چهارشنبه 18 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 13:19

سلام پسر عمو جان
قسمت تقدیم نوشت رو که خوندم، بغضم گرفت.... اگه سرکارنبودم گریه میکردم!!!
هرجمله ای ناچیزه برای قدردانی.. فقط این رو می گم که تلمبه ی قلبم نوشته هات رو با تمام وجود فرو می بره وبا قطره قطره ی خونم مخلوط می کنه...دم شما گرم
امیدوارم یه روزی برسه که این دست های خالی جام هایی رو بلند کنه که تا ابدیت برای انسانیته.. خالی از رنگ و قوم ونژاد...
خالی از مرز و بوم... تنها برای انسانیت ...و همگانی شه... نه مثل آزادی تنها یک لغت که هر تیکه از زمین به یک رنگه...بی رنگ باشه و تنها رنگش رنگ انسانیت باشه... خالی از هرچیز دیگه
به امید اون روز... روز شادی تمام کوچه ی مملی و تمام کوچه پس کوچه های شهر مملی و تمام کوچه پس کوچه های زمین مملی
تقدیم به وجودی خالص و ناب از اعماق قلبم

- مخلص دخترعمو جانمان هم هستیم! قابل شمارو نداشت
- به امید اون روز... ممنون عزیز

ار ش پیرزاده چهارشنبه 18 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 13:40

دمت گرم ...

میلاد چهارشنبه 18 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 15:11

مثل این بود که بعد از مدت ها بری یه سفرخونه قدیمی و یه نیمره و چای دبش قدیمی بخوری

:)

خاموش چهارشنبه 18 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 15:22

دم مملی گرم...

سبا چهارشنبه 18 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 19:48 http://khaneibarab.persianblog.ir

نمیدونم حس بغض آوری نوشته های مملی تو مخصوص همه آدمهاست و یا نه...چقدر نگاهت زیباست وچقدر دلم دلتنگ این سطر نوشته ها میشه

- آره فکر میکنم. برای خودم که حداقل همینطوره
- ممنون از لطفت

سحر چهارشنبه 18 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 20:34

خوش به حال اونایی که شما بهشون پست تقدیم میکنین

بد می چسبه ها
هیشکیم نداریم یه پس به ما تقدیم کنه حس مهم بودن بهمون دست بده

ای بابا! این نوشته ها کمتر از حد این رفقاست. حکایت درویش و برگ سبزه...

سحر چهارشنبه 18 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 20:35

پس = پست

هاله چهارشنبه 18 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 22:42

این مملی به طرز عجیبی انسانیت رو بیدار می کنه .. فک کنم اون بغض هم نشونه ی همین بیداری باشه

بیداری با بغض. مثل بچه ها که وقتی بیدار میشن بغض میکنن؟ نمیدونم. تعبیر عجیبی بود

آفوو پنج‌شنبه 19 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 08:49 http://www.asimesar.blogfa.com

الهی ی ی ی ی
چه خوب نوشتی ... چه خواب خوبی دیدی ... هووووم ... فعلا تو سکوت ام ... و نگاهم خیره به نوشته ات

مریم نگار(مامانگار پنج‌شنبه 19 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 11:05

...چه خوب بود خواب مملی ها در بیداریِ بزرگ شدنشان تعبیر میشد !

موقع مناسبی برای ظهور مملی بود.....
سلام حمید آقای گل...

- کی میدونه؟ شاید هم شد
- سلام مامانگار جان :)

ترنم پنج‌شنبه 19 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 18:22 http://www.nofualt.persianblog.ir

اول بگید ببینم سفحه ی بیست ودوم رو کی مینویسید؟خوب دلمون میخواد دیگه....دوم هم اینکه
چقدر دوست دارم من این مملی رو منو میبره به دوران کودکیم به خاطراتی که هیچ وقت نوشته نشد....ممنونم ازتون خیلی زیبا توصیف میکنید...

مرسی از محبت شما. اینو باید از مملی بپرسید :)

اقدس خانوم جمعه 20 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 01:51

اول تست می کنیم که ببینیم کامنتمان می آید یا فردا از کامی کامنت بنویسیم

[ بدون نام ] جمعه 20 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 02:00

ای دل غافل ... کامنت دوم نیومد !!!
گفته بودم با همین میشود ادعای پیامبری کنم که کامنت از موبایلم فرستاده شد بلاخره ...
تموم و خنده و غصه های مملی نوشت به کنار ... کاش ما ادم بزرگ ها هم یک چک میزدیم تو گوش هم و دوباره دلمان تنگ میشد و اشتی میکردیم
هییییی .... دلم پر بود فقط قهر و اشتی بولد شد برام :(

آره اقدس خانوم جان... سخت میبخشیم. کلا سخت میگیریم. همه مون. اولیش خودم

سمیرا جمعه 20 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 19:22 http://nahavand.persianblog.ir

مملی جان سلام..دلتنگت بودم کجا بودی پسر؟ هر روز بعدازظهر میامدم دم خانه تان شاید خبری بشود شاید بیایی رد شوی بعد من صدایت کنم برایت دست تکان بدهم وبگویم میایی بریم فوتبال؟ مملی خوش به حال دلت که هنوز از سیاهی های دنیا رنگ نگرفته....مملی با دل مهربونت برای منم دعا کن


عالی بود حمید خان ///مثل همیشه....بیشتر بنویسی ماخوشحالتریم

شما هم از این کامنت خوشگلا بیشتر مهمونمون کنی ما هم خوشحالتر میشیم :)

وحید باقرلو شنبه 21 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 11:16 http://ghazalkhoone.persianblog.ir

مثل همیشه خوب، مثل همیشه ناب، مثل همیشه تلخ، مثل همیشه دلنشین، مثل همیشه ...

:)

جزیره شنبه 21 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 18:28

بعد الان با این کامنت دونیت شدی شبیه بچه هایی که تازه یاد گرفتن ":)" بزارن. مثلا من خودم اولین باری که یاد گرفتم :| به جای :ا بزارم کلی ذوق داشتم که هی :| بزارم!!!!!!!
حالا اون که هیچی ولی مملی نوشت خوبی بود. البته دروغ گفتم و چون هنوز افطار نکردم پس باید اعتراف کنم دیگه تا روزه ام باطل نشه. حالا بماند که از صبح کلی غیبت کردم و به حسن دری وری گفتم ولی اون که روزه رو باطل نمیکنه.میکنه؟
در مورد مملی نوشت، خب به نظر من قبلیا بهتر بودن. یعنی از نظر من نسبت به همه ی قبلیا پایین تر بود. شاید هم چون خیلی وقته ننوشتی اینجوری به نظرم اومد. البته تخصیر خودته آ، نه خیلی وقته ننوشتی دیگه نوشتن داره یادت میره:|
نمیدونم، شاید هم خیلی خوب شده و من درکش نکردم!!!!
چه کامنت طولانی ای شد0_0

- احتمالا دلیل اینکه خوب نشده همینه که گفتی. به هر حال اون زمان که هفته ای یا دو هفته ای یه مملی مینوشتم (مخصوصا توو وبلاگ قبلی) بیشتر در طول روز ذهنم درگیرش بود و اتفاقات اطرافم رو بیشتر از الان با چشم مملی میدیدم و باعث میشد بهش نزدیکتر باشم.
- به پای شما نمیرسیم! ماشالا با چهار تا علامت کل احساسات بشری رو نمایان میکنی! :)
ولی از شوخی گذشته دلیلش اینه که این آیکون لبخند جدیده رو خیلی دوست ندارم: (البته برای من که بعد از مدتها برگشتم جدیده وگرنه برای شما که لابد خاطره اس!)

فرشته یکشنبه 22 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 14:25 http://houdsa.blogfa.com

طفلی مملی...نمیدونم چرا من هر بار براش بغض میکنم...

زیاد ابراز خوشحالی نمیکنم که نوشتی...چون دوباره فردا میری ما رو میذاری تو خماری!!!

نفرمایید! خدارو چه دیدی! شایدم موندگار شدیم باز!

محسن باقرلو یکشنبه 22 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 15:11

http://doctorshiri.com/fa/content/15171/%D9%86%D9%87-%D8%A8%D8%B1%D8%B2%DB%8C%D9%84-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%AC%D8%A7%D8%AF%D9%88%DA%AF%D8%B1-%D8%A7%D8%B3%D8%AA-%D9%86%D9%87-%D8%B9%D8%B1%D8%A8%D9%87%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1/

پریشاد یکشنبه 22 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 18:01

سلام
چه عجب مملی و علیرضا اینبارچک نزدن به هم:) فقط دعوا کردن

حس میکنم این دوتا ده سالد یگه واسه ی هم دوستای جون جونی میشند، ولی ده سال بعد ترش، غرق روز مره هاشون میشن و هم دیگه رو سال به سال هم نمیبینن :(
(چه ربطی داشت؟؟؟ نمیدونم فقط اومد تو ذهنم:))

پاراگراف دو تا به آخر یه فقره چک داشتا!

آوا پنج‌شنبه 26 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 02:01

نمی دونم چرااین روزا جام ِ طلا توی هرجایی که
میاد بالا،به مثابه ش جام زهرتوی یه جای دیگه
میره پایین..کلی منظورمه ها..اصن انگارازبدو
آفرینش بوده وما(من)نمی دیدم...که ایکاش
آأم هیچوقت نمی دید...کلاانگاراین منحنیه
لبخنده قراره مث موج سینوسی نـــاپایدار
باشه وبجای فرود،فرازداشته باشه.اصن
خوشش میادلبخندرواشک بکنه...نمی
دونم خوب رسوندم منظورمو یانه!چون
کلاتخصصم گویا،نامفهوم وگنگ حرف
زدنه.....چخوب همه رو ریختی روی
دایره رفیق.....چخوب بغض آدمو وا
میکنی رفیق.....سرت سلامت و
قلمت پایدار.......وممنون ممنون
ممنون که می نویسی........که
آرامش ِ بعد بغضشو دوس دارم
...وقتی یکی انقــدرخوب درک
میکنه درد رو..تنت،روح و دلت
بی درد.......................
یاحق...

- "کلا انگار این منحنی لبخند قراره مث موج سینوسی نـــاپایدار باشه"... اگه منظورت اینه که بقول روباه شازده کوچولو "همیشه یه جای کار لنگه" آره، خوب رسوندی منظورت رو.
- چیزی رو روی دایره نریختم. اینا خودشون رو هستن. ماییم که زیریم. یا میخوایم زیر باشیم. زیر باشه. سرمون. مثل کبک...

صدیقه (ایران دخت) پنج‌شنبه 26 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 02:52 http://dokhteiran.blogsky.com

سلام
من مملی از روزی شناختم که با محسن باقر لو و بابک اسحاقی وبلاک هاتونو جابجا کردینو نوشتین... از اون موقع عاشق حس مملی شدم. یه جورایی همون حسیو بهم میده که شازده کوچولو میده.
خیلی دوسش دارم. این نوشته ها بی نهایت به دلم میشینه.
شاید باشید و قلمتون مانا تا ابد

شاید راه رسیدن به آرزوهای دست نیافتنی همین باشه. اینکه یه چیزی یه کسی رو یاد اون آرزو بندازه. مثل این آرزوی دست نیافتنی که کاش من شازده کوچولو رو نوشته بودم.

دومان سه‌شنبه 31 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 00:25

سلام حمید خان

سلام دومان عزیز

دکولته بانو شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 02:15

من تازه فهمیدم تو داری دوباره آپ می کنی... و چه خووووووب... کللی نوشته دارم ازت که بخونم...
ینی نمی دونم واقعا بیشتر عاشق مملیم یا خودت... فقط... خب... آدم بغض می کنه برا این بچچه... و.............
بی خیال ... به خودت می گم...

:)

خاطرات دزیره (گلبرگ خاتون سابق ) دوشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 08:32 http://dezireh777.blogfa.com/

وای خیلی دلتنگ مملی جان و بقیه نوشته ها بودیم
خوش برگشتین
من خیلی منتظر نوشته های رنگین کمانی بودم چی شد پس ؟

با اجازه ی بشرا جوابی که چند روز پیش در کامنتهای پست "گزارش اقلیت" دادم رو اینجا هم کپی میکنم:
پستهای رنگین کمانی تعطیل نشدن. ولی تصمیم گرفتم تا وقتی هدفگذاری دقیقی برای اینکار نداشتم دست نگهدارم.
از دو حالت خارج نیست.
حالت اول اینه که اینهارو برای استریت ها بنویسم. در این حالت باید از دلنوشته بیرون بیام و برم توو فاز بحث و قانع کردن و اطلاعات دادن که خب همونطور که بارها گفتم هدفم این نیست. به هزار و یک دلیل که مهمترینش اینه که اون انرژی و توانایی روحی روانی لازم برای یه سلسله بحثهای تازه که باید از صفر شروعشون کرد رو ندارم. مضاف بر اینکه این روشِ بحث کردنِ غیرحضوری که امکان سوال و جواب کردن در لحظه وجود نداره بسیار دیربازده هست و اگر مثل سابق تمرکزم روی آگاهی دادن به آدمهایی که در دنیای واقعی میشناسمشون باشه بهتر نتیجه خواهم گرفت.
حالت دوم هم اینه که اینهارو برای اون دوستان رنگین کمانی بنویسم. که این حالت دوم به هدفی که از ابتدا داشتم نزدیکتره. ولی مساله اینجاست که واکنش دلگرم کننده ای از این دوستان ندیدم. بجز چند کامنت خصوصی - که از همینجا ممنون این دوستان هستم - کسی اعلام همبستگی نکرد. مگه میشه بین این چند هزار بازدیدی که از اون روز تا حالا انجام شده فقط همین چند نفر بوده باشن؟ قطعا بیشترن و هرکدوم به دلایلی سکوت کردن (که البته حدس زدن این دلایل هم سخت نیست). علی ایحال تصمیم گرفتم تا وقتی فضای مناسبی ایجاد نشده این نوشته هارو متوقف کنم. خدا رو چه دیدی شاید هم یک روز چاره ای برای این مساله هم پیدا کردم و خودم آغازگر راهی شدم که به ایجاد شدن این فضا ختم میشه.
باز هم ممنون از پیگیریت.

محبوبه پنج‌شنبه 23 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 18:22 http://sayeban.blogfa.com

اینکه توی این یک ماه و اندی ، تو این همه نوشتی و من این همه نیومدم که بخونم حالم رو بد کرد.. انگار این یک ماه چاله ای بود که تهش گیر کرده بودم...
وقتی یکی میگه برام دعا کن ، ازین که الکی میگم باشه حالم بد میشه چون میدونم حس دعا کردن ندارم، ته دلم اونو براش می خوام ولی اینکه برم با خدا خصوصی دربارش صحبت کنم نه! کاش خدا به همین دل آدم نگاه کنه...

- از اینکه میگی "گیر کرده بودم" اینجوری برداشت میکنم که یعنی حالا درومدی. ایشالا که فکرم درست بوده باشه...
- دعا یعنی همین دیگه. یعنی از ته دلت بخوای. خب تو هم که از ته دلت میخوای. دیگه عذاب وجدانت چیه؟ :)

محبوبه جمعه 24 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 19:01 http://sayeban.blogfa.com

در اومدنش فقط به من بستگی نداره ، یکی هست که اگه بخواد میتونه هُلم بده ته چاهی که دیگه نمیشه ازش در اومد.. یکی که کابوس ِ بودنش ، هم تصویر عشق رو برام مخدوش کرد هم زندگی رو...
آخ حمید ... برام دعا کن ، از اون دعاهای دختر عمو رویا...

- اگه دلت قرض باشه که یه دستی بالای همه ی دستا هست، هیچکس نمیتونه هلت بده.
- به روی چشمم محبوبه جان. برات دعا میکنم...

محبوبه شنبه 25 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 12:54

ایمان لابه لای نفس هام بود اگر... سعی میکنم دلم قرص باشه... یه عالمه ممنون که وقت میذاری میای وبم و اینجا جواب میدی...
تو وبلاگم پرسیده بودی ترس از چی ، اونجا نشد جواب بدم ؛ ترس از همین آدم .. همین ترس داره روحمو آزار میده.. از اون ترسای دخترونه ی شرقی... که میدونم درکش میکنی.. دعا کن اونقدری که میگن، بد نباشه...

- باعث افتخارمه که همصحبت تو هستم.
- "ترس دخترانه ی شرقی"... چه ترکیبِ تلخِ دلنشینی... برخلافِ اسمش (که کاملا درست و به جاست) این ترس زن و مرد نداره. استریت و هوموسکشوال هم نداره. خوب درکش میکنم. ولی دیگه من یکی اونی نیستم که بخوام جزوِ لشگرِ ترس زده های این دسته باشم. علی رغمِ تمام شاعرانگی ای که داره...
جسارتا جای اون دعایی که تو خواستی این رو دعا میکنم که تو هم نباشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد