ملاقاتی داری بالاکوهی...بیا پایین...

با لبخند...با لبخند...با لبخند...با لبخند زل زده بهم... میگم "مشتلق بده مهدی. یه خبر خوب برات دارم. بالاخره یه ناشر با چاپ داستانات موافقت کرده" بدون اینکه نگاهم کنه با لبخند میگه "دیگه برام اهمیتی نداره. سمیه خوبه؟"...همیشه از همینجا شروع میکنه. میگم "آره. خوبه" چهره اش میره تو هم و با لبخند میگه "معلومه که خوبه. فقط من توی زندگیش زیادی بودم که اونم با گیر افتادنم تو این قفس حل شد"...میگم "خواهش میکنم دوباره شروع نکن مهدی. اینهمه راهو اومدم بهت سر بزنم و یه خبر خوب بهت بدم تا خوشحال بشی. چون رفیقمی. چون دلم برات تنگ شده" یه دفعه با چشمایی که نفرت ازش میباره نگاهم میکنه و با لبخند داد میزنه "تو کثافت...تو حرومزاده لجن که با زن من میخوابی رفیقمی؟"...شیطونه میگه بذارم برم. نمیدونم چرا هر جمعه ام رو با ملاقات با آدمی که هرچی دلش میخواد بارم میکنه خراب میکنم. باز سعی میکنم به خودم مسلط باشم "مهدی جان. یه زمانی زنت بود. تموم شد. حالا زن منه. عقدی... قانونی...شرعی" نمیذاره حرفم تموم بشه میپره وسط حرفم و با لبخند عربده میکشه "ای تو روح اون قانون...تو روح اون شرع که به تو بیشرف ناموس دزد که توی خونه من و سمیه نون و نمک خوردی اجازه میده عشق صمیمیترین رفیقتو صاحب بشی"... 

چند لحظه سکوت میکنم. دلم میخواد امروز عصبانی نشم. سعی میکنم آروم باشم. میگم "مهدی چرا نمیفهمی؟ فکر میکنی من خوشحالم تو اینجایی؟ از همون اول گفتم بیخیال شو. مملکت انقدر خرتوخر نیست که هرکی یه اسلحه برداره بره بانک بزنه. اونم یکی مثل من و تو که دلمون نمیاد حتی به طرف یه درخت شلیک کنیم. گفتم غیرممکنه. از قبل مشخص بود یا کشته میشی یا گیر میفتی و به جرم سرقت مسلحانه بهت حبس ابد میخوره. تو هیچ میدونی روزی که رفتی از لحظه ای که از خونه زدی بیرون تا وقتی خبر اتفاقی که برات افتاده بود به گوشمون رسید سمیه چندبار از فشار استرسی که روش بود بیهوش شد؟ میدونی بعد اون قضیه سمیه چند ماه بیمارستان روانی بستری بود و من با بدبختی پول دوا درمونشو جور میکردم؟"...عصبی میخنده و با لبخند میگه "اشکال نداره. جبران میکنه...هنوزم مثل قدیم روی تخت وحشیه؟" این مدل حرفاش حالمو بهم میزنه. بلند میشم که برم. داد میزنه "بمون" کیفمو برمیدارم و میگم "خداحافظ" میزنه زیر گریه و با صدای گرفته با لبخند میگه "خیلی وقته کسی بهم سر نزده. جان رفاقتمون...جان سمیه بمون"...دلم آتیش میگیره وقتی اینجوری میبینمش. دام میخواد این فاصله لعنتی بینمون نبود تا بغلش میکردم. تا با هم گریه میکردیم... 

چند دقیقه ای سکوت میکنه. اشکاشو پاک میکنه و با لبخند میگه "راست گفتی کتابم داره چاپ میشه؟ کی میاد بیرون؟"...میگم "تا دوسه ماه دیگه. تا قبل از اولین برف تهران" با ذوق کودکانه ای با لبخند میگه "میدونستم...میدونستم یه روز میشه. از الان صفهای جلوی کتابفروشیهای خیابون انقلاب رو میبینم" چشماشو میبنده و با لبخند مثل قدیمایی که هنوز همه چیز خراب نشده بود صدای مشتری و کتابفروش رو تقلید میکنه "آقا ببخشید مجموعه داستان مهدی بالاکوهی رو دارید؟ - نه متاسفانه. تموم شده. ایشالا چاپ بعدی. جان شما یه جلد هم نمونده. همه رو بردن...همه رو"...مثل قدیما میخنده. بعد یه دفعه چشماشو باز میکنه و خیلی جدی با لبخند میگه "از درامدش هرچی سهم من بود نصفش به سمیه برسه. میخوام یه سینه ریز عین اونی که آخرین ماهای بیکاریم برای خرج خونه فروختیم بخره و بندازه گردنش. با الباقیش هم یه کلاس داستان نویسی رایگان راه بندازید. اون پایینا...میدون شوش...پشت ریلای نعمت آباد...یافت آباد...میخوام نسل بعدی داستان نویسی ایران به جای کافی شاپ از دردای ما بگن"... 

گوشیم زنگ میزنه. شماره سمیه اس. میگم "من باید برم مهدی"...چیزی نمیگه. فقط با لبخند نگاهم میکنه. خم میشم و گونه راست عکس روی سنگ قبر رو میبوسم. عکس مهدی روی سنگ قبر هنوز داره لبخند میزنه... 

پی نوشت : تازه از مسافرت برگشتم. این شبیه داستان هم سوغات راه و سکوت جاده بیابونی ساوه اس...تقدیم میکنم به شما دوستانی که دل به دلم میدید و تلخی اینروزامو با مهربونی و گذشتتون جواب میدید...ببخشید که کامنتای دو روز گذشته بی جواب موند...میخواستم الان جواب بدم ولی خیلی خسته ام...میمونه برای فردا...شب بخیر...

نظرات 88 + ارسال نظر
هیشکی! یکشنبه 11 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 23:57 http://hishkii.blogsky.com

سلام عزیز. رسیدن بخیر.
جونم برات بگه..این داستانک خیلی فکرمو به خودش مشغول کرد . اصل و جریان داستان خوب بود اما هرکاری میکنم نمیتونم با این قضیه کنار بیام که طرف چرا انقدر خونسرد بود..یه توضیحی یه دادی..
من خودمو جای مهدی گذاشته بودم ! جون دادم تا داستان تموم شد.وختی سنگ قبرو میبوسه مات و مبهوت زل میزنم به قبر..!!
دلم نمیخواد بیام انتقاد کنم ..همیشه دوست دارم از حسی که به داستانت دارم بگم. یه وختایی هم لال میشم.
من اینجوری به داستانات نگاه میکنم که مثلن مامانم غذای باب میلم رو این بار با یه ترفند دیگه خوشمزه تر درست میکنه .من هی یه قاشق میخورم هی به به و چه چه میکنم..بعد به مامانم میگم تو این غذا چی ریختی این بار؟ مامانم با یه اخم همراه با خنده میگه: توش بخورو هیچی نگو ریختم!! یعنی تو حالشو ببر به جزئیاتش چی کار داری.

کلن قلمتو دوس دارم تلخیشو بیشتر نفس گیر بودنشو اشک دراری شو بیشتر تر


- سلام بر هیشکی بلند مرتیه!
- اتفاقا به نظر من خونسرد نیست...کسی که انقدر عذاب وجدان داره که دچار توهمی به این بزرگی میشه یعنی دلش داره مثل سیر و سرکه میجوشه...ولی باز درباره اش فکرمیکنم...مرسی که گفتی...
- نه! خیالت راحت! بنده اندازه مامانت دیکتاتور نیستم! هرچی میخوای بپرس!

تیراژه دوشنبه 12 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 00:19 http://www.teerajeh.persianblog.ir

عالی بود مرد!

این نوشته ت به یادم میمونه

- ممنونم...
- خوشحالم که اینو میگی...چون به نظرم یکی از اصلیترین معیارهای قابل قبول بودن یه نوشته قابلیت در یاد موندنشه...

زهره دوشنبه 12 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:02

سلام.سفر خوش گذشت؟داستان قشنگ وتلخی بود.اینقدر دلم گرفت نمی تونم بنویسم .تا بعد ...

- سلام...بد نبود...جای شما خالی! (البته فکر نمیکنم جایی که ما رفتیم با روحیه شمالی طراوت پسندی که از تو سراغ دارم جور دربیاد! همینجوری از باب تعارف گفتم!)...
- راضی نبودیم به اینکه دل نازنینتون بگیره...

آلن دوشنبه 12 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:14

تلخ بود ولی قشنگ بود.

- مرسی...
- متاسفانه تلخی و زیبایی خیال ندارن دستشونو از شونه هم بردارن...

تیشتریا دوشنبه 12 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:35

اول اینکه سلام. دوم اینکه همینجوری که داشتم می خوندم تو فکرم میگفتم اِ عجب رویی داری تو! زنشو گرفتی تازه ملاقاتشم میری بچه پررو طلبکارم هستی که چرا شاکی میشه؟ (شما رو نمیگما، راوی رو عرض می کنم!)... که ناگهان رسیدم به پاراگراف سبز رنگ و به احترامش 2 دقیقه سکوت کردم و یه فاتحه خوندم و اومدم کامنت بذارم بگم که ضربه ی آخرش فوق العاده بود!
سوم اینکه مملی رو ببوسید از طرف من...
یا علی!

- سلام...پس راوی حسابی شانس آورده پارگراف آخر اضافه شده!...
- از شوخی گذشته علی رغم اون چند خط آخر هنوز پیش خودم مرددم که به راوی حق بدم یا نه...برام وسط وسطه...روی مرز باریک کامل کردن رفاقت و خیانت به رفاقت...
- به چشم...یا هو!...

شیرین.د دوشنبه 12 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:49

سلام حمید
مثله همیشه محشر بود و غیر قابل پیش بینی.
محشری به خدا.

- سلام...مرسی (راستی شما همون شیرینی هستی که وبلاگ قدیمیشو پارسال بست؟)...

الناز دوشنبه 12 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 14:49

وااااااای خدا اپ کن خواهشا من به وبلاگت معتادم هر روز خدا پلاسم اینجا حالا الان هر وقت میام این داستانتو میبینم دلم ریش میشه گریم میگیره
اپ کن دیگه مررررررررررررردم
دلم واسه مملی یه ذره شده قربونش برم

به روی دو دیده!...اگر اتفاق خاصی نیفتد فردا دفتر مشق مملی را قرض میگیریم و گوشه یکی از صفحاتش را آپدیت میکنیم!

الهه دوشنبه 12 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 21:22 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

پس ذوق زدگی هم رفت تو لیست احساسات مسریمن خیلی موافقم چون همین الان هم دوباره ذوق زده شدم به شدت از کامنتی که گذاشتی...و خوب شد که گذاشتی...درست اومده بودی...خودمم وقتی اون عکس رو تو آرشیوم پیدا کردم یاالله گفتم!یعنی فکر کردم یکی دیگست[نیشخند]من وقتی نظرات یه پست رو میبندم یعنی به نظرم اون پست نباید وقت کسی رو بگیره...خیلی خوشحاااالم که علیرغم فکری که میکردی نظر دادی...و حالا منم یه چیز مسری دیگه رو افشا میکنم!همین حس غریب کامنت...چون هم کامنتات هم جوابهات آدمو وادار میکنه به لبخند زدن...به داشتن این احساس که من این آدمو چندصد ساله که میشناسم؟!

- "یاالله!" (یاد یه جکی افتادم که چون از اینجا خانواده رد میشه نمیتونم نقلش کنم!)...
- این حرفا چیه!؟ اگه به این دلیل کامنتاتو میبندی باید بگم دلیلت اصلا وارد نیست!...باید به مخاطب اجازه داد که خودش تصمیم بگیره برای کدوم پست حرف بزنه و برای کدوم نه...
- و درباره جمله آخرت...واللا اونایی که کمتر از این مدت هم بنده رو میشناسن از این شناخت (که مستقیما به بدشانسیشون ربط داره!)پشیمونن! جدا خدا صبرتون بده!

محبوبه دوشنبه 12 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 21:25 http://sayeban.persianblog.ir

حمید بنویس خواهش میکنم هر روز بنویس!نمیدونم چرا با همه ی تلخیت ارومم میکنی...

مرسی از لطفی که داری...اینروزا تنها انگیزه ام برای نوشتن همین دلگرمیهای دوستان خوبی مثل شماس...

محبوبه دوشنبه 12 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 21:27 http://sayeban.persianblog.ir

ببخشی گفتم تلخیت، منظورم غم داستان هات بود...

نه اتفاقا کاملا درست گفتی!...ابایی از تلخ دیده شدن ندارم...حتی اگه ته دلم آرزوم این باشه که همیشه آدم شادی به نظر برسم...

کیامهر دوشنبه 12 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 21:38 http://www.javgiriat.persianblog.ir

می دونی حمید
اینکه مخاطب آخر داستان شوکه بشه یه صنعت هنریه
یعنی تمام تفکرات آدم یکهو خورد میشه و می ریزه
و این لذت بخشه
هم برای مخاطب که مثلا تو این داستان فکر می کرده مهدی تو زندونه و حالا میره دوباره داستان رو بخونه که ببینه چرا همچین فکری کرده
و از اون لذت بخش تر واسه نویسنده است
که مخاطب رو با یه سری نشونه به راهی برده و حالا داره بهش نشون میده که اون راه حقیقت نیست

در کل داستان قشنگی بود
و قرار گرفتن در وضعیت راوی وضعیت جالب و سختیه
منظورم ازدواج کردن با زن رفیق صمیمیه
اما چند تا نکته که اگه نبود یا درست میشد قصه از اینی که هست محشر تر میشد

این دزدی مسلحانه وصله ناجوره
اینکه چرا ادمی با این همه احساس که کتابش داره میره زیر چاپ و راوی اونو از جنس خودش (احتمالا شبیه دزدی و این برنامه ها نیست ) می دونه باید دست به این کار بزنه؟
شاید نیاز به یه تفسیری داشت
یا توضیحی
با اینکه ممکن بود شعاری بشه
ولی اگه طرف سیاسی بود قابل باور تر میشد

دوم اگه جمله به جرم سرقت مسلحانه به حبس ابد محکوم میشی حذف میشد هیچ خدشه ای به قصه وارد نمی شد و اون ضربه اخری باور پذیر تر میشد
و مخاطب احساس نمی کرد که باهاش بازی کردی و گولش زدی
وقتی هم که بر میگشت و دوباره قصه رو می خوند می دید که تو چیزی در باره زندونی شدن به قطعیت نگفتی
یا زندون یا مرگ
مگه اینکه بگی مرگ هم حبس ابده که خیلی بحث فلسفیه و همچین بحثی تو مکالمه با یه مرده توی قبر باور پذیر نیست

- آره...شوکه شدن و شوکه کردن در نوشته لذت خاصی داره...من هم از داستانایی که آخرش میفهمم یه داستان دیگه اس خوشم میاد...
-"وضعیت جالب و سخت"...دقیقا...حتی فکر کردن به همچین موقعیتی هم عذاب آوره...دلم میخواست یه چیزی باشه که به اینهمه عذاب وجدان راوی بیرزه...
- اتفاقا میخواستم دلیل این کارش رو توضیح بدم ولی دیدم خیلی هندی میشه! میخواستم بگن مهدی سالها برای نوشتن و ویرایش داستانهاش زحمت کشیده بود و به امید اینکه کتابش چاپ میشه و زندگیش از این رو به اون رو میشه کار و زندگیش رو رها کرده بود و چسبیده بود به این رویای شیرین...و وقتی هیچ ناشری با چاپ داستانهاش موافقت نمیکنه دچار جنون میشه و دست به همچین کاری میزنه...کشته شدنش یه روایت سیاسی هم داشت که در جواب اولین کامنت این پست شرح دادم که اگه خواستی میتونی اون رو هم بخونی...
- و درباره نکته دومی که بهش اشاره کردی...بهش فکر نکرده بودم...آره...راست میگی...خداییش کمی ناجوانمردانه بود!...ولی اگه اسم ابد رو نمیاوردم که نمیتونستم مخاطب تیزهوشی مثل شمارو تا آخر داستان بکشونم!...مرسی که گفتی...
- بابت اینکه علی رغم خستگی و فشردگی کارات وقت گذاشتی و انقدر با نکته سنجی مخصوص خودت نقاط قوت و ضعف این شبیه داستان ناقابل رو گفتی ازت بی نهایت ممنونم...

الهه دوشنبه 12 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 22:45 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

تا اونجایی که من دیدم و شنیدم و خوندم هیچکس از آشنایی باهات پشیمون نیست.چرا بهتون میزنی؟

بستگی داره کجاهارو دیده و شنیده و خونده باشی!...ضمن اینکه اکثر این طفلکای نادم روشون نمیشه بگن! آدم خودش باید اینچیزارو بفهمه!

الهه دوشنبه 12 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 23:04 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

من دختر روزای سختم!حالا امتحان میکنیم و شما رو مغلوب خویش میسازیم در این مبحث

پس حالا که اینجوری شد اگر زحمتی نیست با رعایت فاصله شرعی بچرح تا بچرخیم!

آناهیتا سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:04 http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

شما بلاگر خلاقی هستید چرا هر روز یا یک روز در میون آپ نمی کنید؟ مخاطب که دارین.وقتی این همه آدم منتظرن چرا..........؟

ممنون از لطفت...وقتی پشت سر هم آپدیت میکنم کامنتا زیاد میشه و نمیرسم دونه دونه جواب بدم و چون دلم نمیخواد کامنتی بی جواب بمونه دچار عذاب وجدان میشم! لذا فعلا رویه هفته ای دو تا درفشانی رو در پیش گرفتم!

دخترآبان سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 15:53 http://fmpr.blogsky.com

چقدر از اسم سمیه بدم میاد ... بدترین خاطرات زندگیمو یکی به همین نام واسم رقم زده ...

( پرواضحه که منظورم سمیه صالحی نیست ) ;)

الهی به حق این وقت عزیز یه اتفاقاتی براش بیفته که مجبور بشه تغییر جنسیت بده و اسمشو از سمیه به صفر و بچه محلاش صفر گاوکش صداش کنن تا یه کم دلت خنک بشه!

بهار(سلام تنهایی) سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 21:46

بازم از اون داستانای ابر چند ضلعی و رنگارنگ ...
چسبید نوشتنت بر دلم بعد از مدتها ...دوباره قلبم لرزید و تپشش رو شنیدم ..و بی قرار ادمای داستانت شدم که قطعا از دلت میان بیرون ...
ممنون حمید ..

- خوشحالم که خوشت اومده...
- گفتم که...خودمم اینارو بیشتر دوس دارم ولی...غمگین میکنن...خودم رو و دیگران رو...برای همین ترجیح میدم شادتر بنویسم...
- ممنون از تو...دوست قدیمی...

نقطه پنج‌شنبه 15 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:44 http://www.dngerous.blogfa.com

آقا دستت ممنون . جالب بود . اص اولش کلی میخواستم حرف بزنم غر بزنم و خلاصه یه چیزی بزنم ولی برعکس تو با این خط سبزت زدی تو مخم . ولی یه جورایی همش اا اولش واسم مبهم بود یارو با لبخند چجوری داد میزنه ؟ چجوری عربده میکنه ؟ عصبی میخنده و با لبخند میگه . میزنه زیر گریه و با صدای گرفته با لبخند میگه . اشکاشو پاک میکنه و با لبخند میگه . با ذوق کودکانه ای با لبخند میگه . خیلی جدی با لبخند میگه . ابهام داش تا رسیدم به اون خط سبز . در کل داستان جالبی بود . موفق باشی حمید جان . راستی اون سه جور پسرمرد رو هم خوندم . قبلا خونده بودم دیگه نشد کامنت بزارم . جالبه که ازین به بعد هم بدت میادو بگی هم خوشت میاد . پیرمرداشم باحال بودن D:

- مرسی نقطه جان!...خوبی؟...چند وقتی نبودی دلمون برا کامنتات تنگیده بودا!
- اتفاقا موقع نوشتنش نگران بودم که نکنه یکی تا آخرش نخونه و قضیه "بالبخند" رو نفهمه و بنظرش بی ربط بیاد! ولی بعد گفتم خب من برای اونایی مینویسم که تا آخر میخونن دیگه!
- مرسی از لطفی که به پیرمردای اون پست داری! ایشالا خدا با یکی از همین پیرمردا محشورت کنه!

نقطه پنج‌شنبه 15 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:55 http://www.dngerous.blogfa.com

دو تا اشتباه چاژی تو کامنت قبل بود با اجازه ی دوستان و شما تصحیح میکنم :D

اصلاحیه ی کامنت قبل :

عربده میکنه = عربده میکشه

پسر مرد = پیر مرد

خلاصه هر پسر مردی یه روزی پیر مرد میشه دیگه

با عرض پوزش .

دلیلی که آوردی کاملا قانع کننده بود!...دست مموتی رو هم در استدلالهای منطقی از پشت بستی! تو باید جای اون رئیس جمهور میشدی!

نقطه پنج‌شنبه 15 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:57 http://www.dngerous.blogfa.com

واااااااااااای منو باید قاب کنن بزنن به دیوار از بس که تابلوئم

فک کن تو اصلاحیه هم اشتباه نوشتم

چاژی = چاپی

یاد یکی از خاطرات خودم از غلط تایپیهام افتادم! (روم به دیوار بچه تو جمع هست گوشاشو بگیره!) یه بار خنده رو "...نده" نوشته بودم! فکر کن!...چند وقتیه قبل از سند کردن کامنت یه بار با دقت میخونمش!

نقطه پنج‌شنبه 15 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 13:24 http://www.dngerous.blogfa.com

قربان شما . شرمنده دیگه . کم سعادتی از ماست که بر ماست . درس و زندگی مانع از سر زدن میشه که البته ما چون ارادت خاصی نسبت به شما و مملی داریم کم لطفی نمیکنیم و هروخ نت بیایم به شما میسریم .

عذر خواهی ما را بپذیرید برای دلتنگ کردنتان . از روی قصد و غرض نبوده ( حالا من چه جدی گرفتم . یکی ندونه فک میکنه من چه گناه ِ کبیره ای در حقت کردم و تو هم چقد ناراحت شدی )

مگه میشه کسی نوشته های حمیـــــــــــد رو شروع کنه بخونه و تا آخرش نخونه ؟ ازون حرفا بوداااا .

دستت درد نکنه حمید خان . دیگه کارت به جایی رسیده ما رو نفرین میکنی ؟ داشتیم ؟

اتفاقا تو فکر ریاست هستم . ولی مطمئن باش من شعارگرا نیستم عمل گرام . دلایلم هم واسه اهالیه بصیرت همچون تو کاملا منطقیست . در جریانی که .

واااااااااای اینجور اشتباها که اصن خیلی چیزه . منم ازین اشتباها داشتم . فک کن مثلا گیر رو ...یر نوشتم. من خب بعضی وختا میخونم بعضی وختام زیر سیبیلی ردش میکنم .

- فکر کردی با یه عذرخواهی ساده تموم میشه میره!؟...نخیر! من شکایت میکنم! من ادعای شرف میکنم! من قضیه رو به روزنامه ها میکشونم!
- چرا نمیشه! انقدر تا حالا از این کامنتا داشتم! خودتونو نگاه نکنید فهمیده اید!
- نفرین چیه!؟ تو گفتی با پیرمردای این پست حال میکنی منم برات دعای خیر کردم!...نمیخوای نخواه! پای این پیرمردا مشتری خوابیده نقطه جان! تازه تو آشنا بودی بی نوبت رات انداختم!
- پس ایشالا خدا با یکی از عملگراها محشورت کنه! (ایندفعه بیای بگی نفرین کردم کلا کامنتتو پاک میکنم! خداییش این دیگه دعای خوبیه!)...
- این گیر و "...یر" از اشتباهات رایجه! هر بلاگری لااقل یه بار این اشتباهو مرتکب شده! خودتو ناراحت نکن! تازه اینکه فحش نیست یه واقعیت ملموسه!

نقطه جمعه 16 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:36 http://www.dngerous.blogfa.com

ای بابا بیا حالا یه چیزیم باس دستی بدیمااااا. آقا ما میایم اینجا آپاتو میخونیم و مینظریم و کلی فسفر میسوزونیم اینا همه وخ میگیره برادر من ولی خب ما در هر صورت وظیفه مان را انجام میدهیم . بعدشم که هر دیدی یه بازدیدی داره . ما شما رو اونورا کم دیدیم . سلیقه تان نمیگیرد ؟ منم که همیشه اینجا تلپم . تازه ما اون موقعا که اینجا و شما رو نمیشناسیدیم یه رضا داشتیم یکی از دوستان بود بهتر از شما نباشه داستانای قشنگ و جالبی مینوشت . داستانای چند قسمتی . کوتاه کلا داستاناش خوب بود . یعنی خداییش ارزش وقت گذاشتن و خوندن داشت ولی خب خلاصه بلاگشو حذفید و ما رو مزاحمه شما کرد البته اگه من شما رو اون موقع میشناختم مزاحمتون میبودم (تو این یه موردم خدا دوست داشت . شک نکن )

والله تا حالا من هرکیو دیدم واست نظر گذاشت فهمیده تر از من بود . شکسته نفسی میکنی ؟

واااااااا . حرف تو دهن ملت میزاریا . من نگفتم حال میکنم گفتم باحالن . ارزونی همون مشتریات . اگه جوونه باحال گیر آوردی بی زحمت بی نوبت ما رو را بنداز

از ترسم شده میگم دعای خیر بود .

اینکه تو یه جمله ایی مثه این :" بیخیال حالا شما زیاد بش گیر نده" گیر رو اشتباه بنویسی یه واقعیت ملموسه ؟ فحش هم نیس جمله ش شبیه دلداریه حالا شما خودت همچین دلداری ایی به کسی میدی ؟

- ما مخلصیم! کم سعادتی از این بنده حقیره که فرصت نمیشه بیشتر برای سلام برسم! (البته خب شما هم بعد از اون پست "تسلیت باد" که نظرات متعالیمون رو توش منعکس کردیم دو تا آپدیت بیشتر نذاشتیدا! گفتم که بدونی آمارتو دارم!)...
- شکسته نفسی چیه!؟ خداییش انقدر تا حالا انقدر از این کامنتا داشتم که معلومه طرف یه جمله هم از پست نخونده! یه بار تو وبلاگ قبلیم یه پستی درباره هپی کال با خدا نوشته بودم یکی اومده بود درباره خدمات پس فروش کامنت گذاشته بود! (یعنی فقط کلمه "هپی کال" رو خونده بود!)...
- تو این دوره زمونه دیگه جوان باحال پیدا نمیشه! بیا از خز شیطون پیاده شو همین پیرمردارو سند بزنیم بره!
- واااااااای! شما خیلی بچه مثبتی!...چجوری بگم!؟...منظورم این بود که اصل کلمه فحش نیست و یه واقعیت ملموسه!...

me یکشنبه 18 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 15:06

به شدت فضولیم گل کرده بفهمم پایان قبلی "روزی یک تسبیح جمله باکره برای سفته هات... " چه مدلی بوده .

خواهش میکنم...دقیقش رو یادم نیست ولی همچین چیزی بود "فردا صبح محلیای جاده چالوس ته دره یه فیات سفید پیدا کردن که تودوزیای سفید درها و سقفش پر شده بود از جمله های عاشقانه...در حالیکه هیچ جنازه ای توش نبود...

نقطه یکشنبه 18 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 22:35 http://www.dngerous.blogfa.com

ما بیشتر . نفرمایید . افتخار نمیدید دیگه . پ چرا نمینظری ؟ اوکی هر جور راحتی . ما کلا کم آپ هستیم D:

خو حالا اونا تک و توک پیدا میشه دیگه . تر و خشک و با هم میسوزونی ؟ این همه آدم فهیم واست نظریدن نمیبینی 4 تا آدم غریبه که نمیشناسنت و اینا میان یه چی میگن میرن و جدی گرفتی ؟ D:

جوون باحال پیدا میشه برادر چشمِ بصیرت میخوات D: حالا فکرامو بکنم D: :-? D:

من ؟ نه این مثبت رو الا با من بودی ؟ نزن این حرفو من و نخندون :)) نه من متوجه منظور تو شده بودم ولی منظورم این بود که کلا یارو تو جمله در نظر میگیره کلمه رو نه که تنها به همون اصلِ کلمه واقعیتیه واسه خودت D:

- عرض کردم که! کم سعادتی ما رابطه مستقیم با کمبود وقتمون داره! شما که بزرگوارید قلم عفو بر جرایم اعمالمون بکشید!...
- بنده کلا طرفدار نظریه مهمتر بودن نیمه خالی لیوان هستم! اصلا شما میدونستید اینجانب اولین مدرس دوره های "ناامیدی در دو دقیقه" و "چگونه به یک ناامید موفق تبدیل شوید" هستم!؟
- حداقل یه بیعانه بدی که بتونم برات نگهشون دارم!...به قول اون ضرب المثل قدیمی "نگه داشتن دو تا چیز تو خونه سخته! : دختر نجیب دم بخت و پیرمرد نجیب دم بخت!"...
- آها از اون نظر!...اونا دیگه مشکل کج فکری خودشونه که از یه عضو حیاتی و سرنوشت ساز بدن معنی توهین آمیز برداشت میکنن!

نقطه یکشنبه 18 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 22:37 http://www.dngerous.blogfa.com

به همون اصلِ کلمه واقعیتیه واسه خودت = بگه همون اصلِ کلمه واقعیتیه واسه خودش

حداقل اصلاحش نمیکردی زیر سبیلی رد میکردیم میرفت! اینجوری که بیشتر تابلوش کردی! واقعا دست شما درد نکنه!

[ بدون نام ] دوشنبه 19 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 19:27

ما دیگه ادامه نمیدیم این بحث هی کش دار میشه . یه وخ فک نکنی ما کم آوردیما ؟ استغفرالله نزن این حرفو ما واسه کمبود وقته خودتون ادامش ندادیم که بیشتر ازین وقتتون گرفته نشه

نه دیگه ما آدمِ درستی هستیم آقا . همه اشتباهاتمونو اصلاح میکنیم

- شما با مسئولان روابط خارجی ایران نسبتی داری!؟...آخه اونا هم تا مذاکرات به جاهای خوبی میرسه میز مذاکره رو ترک میکنن!...
- راستی چرا اسمتو چرا ننوشتی نقطه بانو جان!؟

نقطه سه‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 13:04 http://www.dngerous.blogfa.com

مذاکرات داش جالب میشد ؟ اگه شما موافقی ما مخالفتی در ادامه دادنش نداریم D:

من هیچ نسبت مثلثاتی با هیچ مسئول روابط خارجی ای ندارم .D:

تو فک میکنی چرا ؟

تا حالا به نقطه فک کردی ؟؟ ?-:
اصلا بهش توجه کردی ؟ ?-:
نقطه از اوج میگه . بالا بالاها . بلندا . عرش . از فاصله میگه . دوری . جدایی . نقطه میگه به ظاهر کوچیکم . در حقیقت بزرگم . (;
نقطه از دلتنگی میگه . از نوک . قله . ارتفاع . نقطه از جهان سوم میگه . نقطه از سکوت میگه . نقطه میگه سکوت سرشار از ناگفته هاست . (;;
نقطه میگه این 5 تا انگشته واسه مشته گره کن . ( مشت که گره بشه مثه نقطه میشه X: )
وقتی اوج میگیری و به عرش میرسی مثه نقطه به نظر میرسی و در نظر تو بقیه کوچیکن . در حد یه نقطه .
وقتی داری ازش دور میشی و فاصله میگیری . داری جدا میشی . اینقد میری و فاصله میگیری که نقطه میشی . (;
نقطه میتونه یه نور باشه . شایدم یه چاه . انتخاب با توئه . تو میخوای به سمته کدوم بری ؟ ?-:
نقطه یعنی من . . . یعنی تو . . . نقطه یعنی . . . یعنی نقطه سر خط .


اسمم مژگان . همه مژی صدام میکنن . شما هر طور راحتی ندا بده

- الان دیگه!؟ حالا که مذاکرات نیمه کاره مونده و نمیدونیم کجای بحث بودیم!؟...
- قشنگ بود...این یه کلمه چقدر معنی داشته و ما نمیدونستیم!...
- خوشبختم! بنده هم حمیدم! همه همین حمید صدام میکنن! (میدونم که خودت میدونستی! گفتم یه چیزی بگم کم نیاورده باشم!)...

الهام چهارشنبه 21 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 22:28 http://vaahmeesaabz.persianblog.ir

اصولا وقتی پای داستان تو وسط میاد باید منتظر یه پایان میخکوب کننده بود... و باز هم اصولا وقتی خودتم آماده کردی بازم همچین یکه می خوری که برای بستن دهان باز موندت باید جرثقیل کرایه کنی!!
من چی بگم به تو با این داستانک هات و با این شروع و پایانت... من چی بگم به این همه آدمی که می رقصونی شون و می چرخونی شون و کباب می کنی دل کسی و که این ور داره داستانشون و می خونه...
من چی بگم به تو جز این که آقا ما به قلم شما حسادت می کنیم اونم در حد مرگ! این جمله اش درگوشی بود!

- ایضا اصولا وقتی پای تعریف کردن شما از ناقابل نوشته های ما وسط میاد باید خودمونو آماده شرمندگی بابت الطافتون کنیم!...
- آره...اگه این شخصیتهای طفلکی شبیه داستانهام تو هر جای دیگه ای بودن خوشبختتر از این روزگار میگذروندن!...
- واقعا متاسفم! تو نمیدونی که حسادت مثل این میمونه که برادر آدم گوشت زنده بخوره!؟ (البته فکر کنم اون درباره غیبت بود و جمله بندیش یه کم با این فرق داشت ولی به هر حال بنده همچنان متاسفم!)...

الهام چهارشنبه 21 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 22:31 http://vaahmeesaabz.persianblog.ir

اگه بگم تیترش و بیشتر از خودش دوست داشتم ناراحت می شی؟
کامنت های بچه ها رو که الان داشتم می خوندم دیدم همچین بدشون نمی اومد یارو جدی جدی زنده بود... که آخ که اگه زنده بود و رفیقش شده بود شوهر زنش دیگه من یکی دق می کردم پشت مانیتور... همون بهتر که رفت... که ندید....
بالا کوهی ها مال بالا کهن... اونا رو چه به بند زمین....

- نه! برای چی!؟ خوشحال هم میشم! (اصلا معتقدم عنوان یه مطلب مهمترین قسمت یه نوشته اس و باید انقدر خوب باشه که تو یاد مخاطب بمونه)...
- و درباره اینکه اگه مرد زنده بود و واقعا زندانی بود چی میشد...در جواب کامنت "من و من" دلیل این پایان بندی رو گفتم...کاملا باهات موافقم که اگه زنده بود داستان خیلی تلختر و پیچیده تر میشد...ولی به همون دلایلی که گفتم ترجیح دادم اینطوری تموم بشه...

الهام چهارشنبه 21 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 22:37 http://vaahmeesaabz.persianblog.ir

جاده ساوه رو دوست دارم... بوی خونه باغ می ده... جون می ده واسه این که پات و بذاری رو گاز و بی خیال راهنماهای ماشین بابا خان بری تا ته اش... تا عوارضی بعدی که کیف کوکت ناکوک شه... که بابا خان بیاد بغلت و زیر زیرکی بخنده و دزدکی چشمک بزنه و بغل دستش مامان خانوم واسط خط و نشون بکشه و انگشتش و تکون بده... باز دوباره تخته گاز تا عوارضی بعدی... جاده ساوه رو دوست دارم...

ما که از این خاطرات ماشین سواریهای مرفه بیدردانه نداریم! ولی به هر حال چیزی از ارادتمون به این جاده کم نمیشه!...از ساوه که میای سمت تهران بعد از شهر "زاویه" سمت راست جاده یه منظره محشر هست...نمیدونم دیدی یا نه...بیابون صاف و یه دسته که تهش اون دورا رو دامنه کوه به اندازه چند هکتار گندم کاشتن...نمیدونم چطوری این گندما اونجا دوام میارن...بهارها که سبز میشن باید ببینیشون...یه تیکه سبز تو دامنه یه کوه خشک و بی آب و علف...

نقطه جمعه 23 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 19:44 http://www.dngerous.blogfa.com

اون بحثو ولش کن . نتونستی یه جوون واسه ما پیدا کنی هی میخواستی پیر مرد بندازی به ما . خوشمان نیامد . حالا من اینو ادامه میدم تو بکشش .

تو نقطه رو نمیدونستی معنیش چیه واقعا ؟ تو چی میدونستی پ ؟ نقـــــــــــــــطه

حالا واقعنی اسممون قِشـــــــنگه ؟ (نقطه رو گفتما)

تو کم بیاری ؟ یعنی واقعا توئم میاری ؟

- باشه حالا که شما میخوای بنده هم اون بحث رو ادامه نمیدم ولی باور کن در پیرمرد جماعت چیزی هست که در جوان نیست!...و اون چیزی نیست جز "حوصله و صبر و از همه مهمتر تجربه!"...
- معلومه که قشنگه!...جفتش!...هم نقطه هم مژگان!...

نقطه شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 15:11

درسته خب . بر منکرش لعنت . ولی ما که بحثمون سر تجربه و حوصله و صبرشون نبوده که . سرِ باحال بودنشون بوده :دی

نظر لطفتونِ . مژگان رو دوس دارم ولی ازین که معنیِ خاصی نداره و یه جور جمعِ مژه به حساب میاد خوشم نمیاد . نکه خوشم نیاد یه جورایی باعث شده خیلی خوشم نیاد فقط خوشم بیاد . متوجه میشی چی میگم ؟

- خب تجربه هم در باحال بودن تاثیر داره دیگه! (متاسفانه چون خانواده از اینجا رد میشه نمیتونم توضیح بدم که تجربه چطوری میتونه در باحال بودن تاثیرگذار باشه!)
- معنی انقدا هم مهم نیست! به نظر بنده در اسم مهمترین چیز خوش آوا بودنه...
- معلومه که متوجه شدم! مشنگ که نیستم! منظورت این بود که : نه که خوشت نیاد یه جورایی باعث شده خیلی خوشت نیاد فقط خوشت بیاد!

دکولته بانو یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:13

اینو الان خوندم...نمی دونم چرا ندیده بودم...حتما مال روزهای...بگذریم...خیلی خوب بود...واقعا عالی بود...تا آخرین لحظه نمی دونستم چی می شه...تف به ذاتت نیاد!...آخه تو چرا هی نمی شینی بنویسی و بنویسی... من تا کتاب چاپ شدتو نبینم راحت نمی گیرم...جدی می گم...نخند بینیم با!...نیشتو ببند!...بچه پرورو...کشتمت...زیاد بنویس تو رو خدا...شده من برات تایپ کنم که زود به زود آپ کنی...حیفی به خدا...آففرین...

- همین که بالاخره دیدی خوبه!...از روزهای سه نقطه هم بگذر...بعضی چیزارو باید فراموش کرد...اینجوری بهتره...
- من اگه دستام قطع بشه پاهامم بی حس بشه اگه شده با زبونم تایپ کنم عمرا نوشته های گرانقدرم رو نمیدم تو برام تایپ کنی! (آیکون بی لیاقت بودن حاد!)...
- از شوخی گذشته دلم میخواد بیشتر بنویسم ولی...بحثش طولانیه...همون داستان انگیزه زندگیه دیگه...اینکه برای چی باید تلاش کنم...بگذریم...گفتم که بحث طولانیه...

نقطه یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 16:27

خودمان متوجه شدیم . خب درسته ولی خیلی از جوونا هستن که از پیرمردا تجربشون تو باحال بودن بیشتره

خب اکثر اسمای با معنی خوش آوا هم هستن .

کاملا متوجه شدم که متوجه شدی . یعنی واقعا متوجه شدی ؟ مشنگ چیه ؟ یعنی هرکی یه چیزی رو که بد رسونده میشه و فرستنده حرفاش مبهم بوده رو متوجه نمیشه مشنگه ؟

- رابطه مردا و باحال بودن مثل ماهی و شنا کردنه! یعنی کاملا ذاتیه! (برای همینه که حتی اولین باری هم که به آب دسترسی پیدا میکنن باید هزار تا قسم آیه بخورن که دریا باور کنه اولین بار باحال بودنشونه!)
- خداییش فهمیدن اینی که الان گفتی از فهمیدن کامنت قبلیت سختتر بود!

[ بدون نام ] جمعه 30 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:44

جالب بود . شمام با تجربه ایی هااااا

ینی هیچ کدومو متوجه نشدی ؟

- من!؟ تجربه!؟...نه بابا! (کلا چون در بلاگستان همه چیز حالت مکتوب داره ممکنه بعدا در دادگاه ازشون علیه آدم استفاده بشه و لذا بهتره آدم اینجا هیچی رو گردن نگیره!)...

نقطه جمعه 30 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 18:09

وااااا . اون بستگی به آدمش داره خب . ینی من ازونام ؟ نه تو منو ببین . به من میاد ؟

بذار ببینم! نه! الان که دقت میکنم اصلا بهت نمیاد!...

نقطه جمعه 30 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 20:43

خب زود اعتراف کن من ثبت کنم . فقط یادت باشه هرچی که در حظور وکیلت نگی رو در دادگاه علیه تو استفاده میکنم .

یلدا شنبه 6 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 16:21 http://delnebeshteh.blogfa

سلام
تازه با بلاگتون اشنا شدم
پستای مملی سه! شبیه داستاناو..... رو اندکی خوندم
ولی واسه این یکی نتونستم چیزی نگم خیلی قشنگ نوشتی
موفق باشی

- سلام یلدا...خوش اومدی
- ممنونم...خودمم این پستو یه جور دیگه دوس دارم...

آژو جمعه 31 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 19:30 http://www.honney68.blogfa.com

این واسه اونجا بود که گفت: نصف پول کتابش برسه به سمیه که بره باهاش یه سینه ریز بخره
ادم راوی هم دوست داره
من که دوستش داشتم.چون صبوره.وقتی ناراحتی و تندی دوستشو میبینه تحمل می کنه..مهربونه.
چقدر اخرش قشنگ بود.
من الان موندم مهدی رو بیشتر دوست دارم یا راوی رو.
مهدی و آرزو های از دست رفته شو؟آخه..

- البته همونطور که متوجه شدی ناراحتی و تندی دوستش فقط توو خیال راوی بود...
- خب هردوشونو دوس داشته باش...دوست داشتن تنها چیزیه که هرچی خرجش کنی ازش کم نمیشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد