گوشه دفتر مشق یک مملی!- مشق میز کنار پنجره را دوباره خط بزن خانم

 تشکر-ذوق-اشک نوشت! : اگه کل انرژی و وقتی که تا حالا برای این وبلاگ گذاشتم هیچ چیزی جز این نامه نداشت باز می ارزید...تا حالا نشده بود انقدر بنویسم و پاک کنم و باز احساس کنم نتونستم حسم رو بگم...بدون اغراق میگم که برای پیدا کردن جمله هایی که شایسته اینهمه لطف و مهربانی باشه کم آوردم...آخه تا حالا در تمام این ۲۷ سال عمرم هدیه ای به این زیبایی نداشتم...این شب و حال الانم رو فراموش نمیکنم...ممنونم الهه عزیز...ممنونم الهه عزیز...ممنونم الهه عزیز...  

الان که دارم اینها را مینویسم دماغم درد میکند چون امروز با علیرضا دعوا کرده ام! علیرضا خیلی بچه بدی است و من تصمیم گرفته ام که تا آخر عمرم یا حداقل پس فردا با او قهر باشم! او خیلی دروغگو است و من هرچی به او گفتم که من اول گفته ام که میخواهم با خانوم رضایی عروسی بکنم او گفت که نخیر و خودش اول میخواسته با خانوم رضایی عروسی بکند! (خانوم رضایی معلممان است و خیلی خوشگل است و مهربان هم است و من همش دوست دارم وقتی میاید سر میز ما که مشقهایم را خط بزند او را بوس بکنم ولی خجالت میکشم!)...علیرضا گفت که اگر من با خانوم رضایی ازدواج بشوم میاید در عروسی و پایه کیک چهار طبقه مان را میکشد که همه اش بریزد زمین و در شربتها جیش میکند که هیچکس آن را نخورد و به داداش کوچکش یاد میدهد که بادکنکهای ماشین عروسمان را گاز بگیرد و همه اش را بترکاند و به دایی اش که قدش بلند است میگوید که بیاید و فیوز کنتور را بزند که برقمان بپرد!...ولی من به او گفتم که ما اصلا به او کارت نمیدهیم که بفهمد و بیاید اینکارها را بکند!...علیرضا وقتی دید که من فکر همه چی را کرده ام خیلی ناراحت شد و خیلی فکر کرد و گفت پس حداقل جمعه ها صبح که مدرسه تعطیل است و ما دوتایی خواب هستیم همش میاید و زنگ خانه مان را میزند و فرار میکند! (که در اینجا چون من برای آن فکری به کله ام نرسیده بود یک چک به علیرضا زدم و او هم با مشت به دماغ من زد!)...امروز بعد از دعوا زنگ ورزش در کلاس ماندم و مشقهای همه بچه ها بجز خودم را خط زدم که چون زیاد بود خیلی دستم خسته شد و مجبور شدم چهاربار مداد قرمزم را تراش بکنم و بعد لیست حضور غیاب را که خانوم رضایی یکی یکی با زحمت ضربدر میزند همه اش را ضربدر زدم ولی خانوم رضایی اصلا خوشحال نشد و بجایش عصبانی هم شد!...فکر کنم اینها همه اش تقصیر علیرضا است! یادم باشد که فردا حتما با او دعوا بنمایم!...پایان گوشه صفحه نهم!

نظرات 145 + ارسال نظر
پرند سه‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 23:57 http://ghalamesabz1.wordpress.com/

آیکن‌های این‌جا خیلی بده!
من نمی‌تونم حس واقعیم رو نشون بدم با اینا!
جهت جبران مافات و و زیادتا رو هم اضافه می‌کنم!

اتفاقا تازه تازه داره از آیکونهای اینجا خوشم میاد! اینو ببین! : عاشق اینم!...یا مثلا این! : همچین ذوق کرده آدم کیف میکنه! یا مثلا اینا! : و که اصلا معلوم نیست چی هستن!

الهه چهارشنبه 21 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 00:33 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

یعنی اول جواب میدی بعد نگاه میکنی کامنت چی بوده؟لا حول و لا قوت الا بالله

حول حالنا الی احسن الحال! (آیکون شلیک توپ تحویل سال نو!)...

مجتبی چهارشنبه 21 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:36

بغض برای بچه گیا یا برای اینکه یه رفیق دیگه نمی شناسد ( البته مگه میشه یه نفر رفیق شو نشناسه اونم رفیق دوران بچه گی ) من هم یه بار سر چهار راه دیدمش فاصله مون۱۰ متر بیشتر نبود اونم منو دید بعد از چند لحظه لبخند همیشگی که داشت اومد رولبش خوشحال شدم رفتم طرفش اما مثل اینکه از یه چیزی دلخور شده باشه سریع اخم کرد و راهشو عوض کرد تا دو سه روز ناراحت بودم که چرا روشو برگردون فکر کردم دیدم شایدحق داره توی این ۱۵ - ۱۶ سال یه بار هم نرفته بودیم سراغش ( حتی مراسم محمد آقا خدا بیاموز ) مادرش سر عروسی کاظم نیم ساعت به من گیر داده بود که چرا احوال رفیق قدیمیتو نمی پرسی و بهش سر نمی زنی سرم پایین بود و جز شرمندگی چیزی براش نداشتم واقعاْ که از دل برود هر آنکه از دیده رود ( حتی رفیقی که روزی بیشتر از ۱۰ ساعت باهاش زندگی می کردیم )

- برای بچگیا نبود...برای همین بود که نشناخت...
- مسعود از همون اول یجورایی عجیب غریب بود...تو عوالم خیالات خودش سیر میکرد...فکر نمیکنم بحث دلخوری بوده باشه...
- آدما اگه نشونه ای ازشون نباشه فراموش میشن...این یه واقعیته...خداییش اگه این وبلاگ نبود تو هیچ یاد من میفتادی؟...یا برعکس...من هیچ یاد تو میفتادم؟....باورت میشه چند ماه پیش که دیدم بچه بغلته تعجب کردم!؟ من حتی نمیدونستم که تو بچه داری!...خدا حفظش کنه...امیدوارم نسل بچه های ما نوجوانی و جوانی بهتری داشته باشن...

سهبا چهارشنبه 21 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:42 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

سلام آقا حمید . مملی رفته کجا ؟ چند روزه پیداش نیست ! نکنه نشسته هر روز نامه قشنگ الهه رو چندصد بار دوره میکنه ها ؟ نکنه به جای خانوم رضایی حالا عاشق الهه شده که اینقده قشنگ واسش نامه نوشته ؟ بهش بگین ما دلمون واسش تنگ شده !

- سلام سهبای عزیز...مملی هم خوبه! سلام داره خدمتتون! فقط یه کم درس و مشقاش زیاد شده نمیرسه خاطره بنویسه! ایشالا از این به بعد "جمعه ها که مدرسه ها تعطیل میباشد" مینویسه!
- از کجا فهمیدی!؟ آره طرفدار چندهمسری درومده! دیروز میگفت "من میخواهم سما (دخترخاله علیرضا) و خانوم رضایی و الهه را با هم ازدواج بنمایم!"...

مجتبی چهارشنبه 21 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:39

خدای میگم قبلاْ همین الان هم اینجوری که بچه محلارو کمتر می بینم ولی از اکثرشون خبر دارم الان وحید رو خیلی وقته ندیدم ( فکرکنم یه ماه یا بیشتر ولی خبر دارم حالا که من فوتبال روترک کردم اون دیگه دوشنبه ها میره سالن فوتبال قبلا التماس میکردیم نمی یومد ) مجید مومنی دنبالش که بره نیروی انتظامی استخدام شه ( وای به احوالات ما اگه گیرش بیفتیم که هر چی دق دلی از بچه گی داره سرمون خالی می کنه ) ازخودت هم خبر داشتم که ایرانسل کار می کردی ولی خوب قبول دارم که کمتر از احوالاتت خبر داشتم ( نه تو باقی بچه ها هم ) الان میشم جز اون یکی ازسه تایی های که میگن باهات موافقن ولی ۱۰۰۰ اتادلیل برای رد نظرت می یارن.
راستی رفیقم یه سایت شطرنج معرفی کرده که خیلی با حاله اگه هنوز شطرنج بازی میکنی بگو تا برات بفرستم تا دوباره باهم همبازی شیم

- دمت گرم! خوب آمار همه رو داری ها! نکنه جزو بروبچ سربازان گمنام آقا امام زمانی!؟...و شطرنج...با عرض شرمندگی پایه نیستم! کلا دیگه هیچ کار فکری ای رو پایه نیستم!...از فکر کردن که به جایی نرسیدیم شاید از فکر نکردن برسیم!...

- یاد یه چیزی افتادم مجتبی...یادته یه میکرو داشتید؟ یکی از معدود لحظات خوشی که از بچگی یادم میاد اون وقتاییه که مجید میکرو رو از کاظمتون قرض میگرفت...با یکی دو تا بازی چند لبه...یکیش زرد بود و توش میوه خور و یه بازی بزن بزن داشت!...اونیکی هم قارچ سه و قارچ عروس داشت...اگه پنج تا خاطره خوب از بچگی داشته باشم یکیش همینه...چقدر کیف میکردیم...ناهار شام نمیخوردیم که از اون چند ساعتی که میکروتون دستمون بود نهایت استفاده رو کرده باشیم! وقتی آداپتورش داغ میکرد عزا میگرفتیم و اون چند دقیقه که میکشیدیم تا سرد بشه هر ثانیه اش برامون یه سال میگذشت!...وقتی مجید میکرو رو پستون میداد تا شب آه میکشیدیم و حسرت میخوردیم...حتی من چندبار یواشکی گریه کردم...آخر سر هم یه میکرو خریدیم ولی وقتی که دیگه بزرگ شده بودیم... یاد اینچیزا میفتم اعصابم خورد میشه...از اینکه پدرمادرم انقدر عقب مونده بودن که سر سوزنی به علاقه های ما بچه ها اهمیت نمیدادن...دیگه یه میکرو رو هر آدم نداری هم میتونست برای بچه اش بخره...مگه چقدر قیمتش بود مجتبی؟...
- الان که فکر میکنم میبینم شما هم خیلی نامرد بودیدا!...چی میشد میکروتون رو بیشتر بهمون قرض میدادید!؟







(الکی الکی این خاطره "میکرو" خودش یه پست شد!)

مجتبی چهارشنبه 21 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:55

آره یادم که خیلی فکرمی کردی شاید بابت همین بود که اونقدر حرص میخوردی ( آخه توی اون سن و سال که نباید فکر میکردی فقط باید لذت می بردی چه شرعی چه غیر شرعی چه با شطرنج و فوتبال چه با سگ بچه بازی ( اگه گفتی این تکیه کلوم کی بود ))
میکرو رو که گفتی حال کردم اون فیلم بازی قارچه سه لبه بود بازی سومش جی جو بود خیلی سخت بود ولی با توجه به پر رو بودنم تا آخرش رفتم . واقعاْ راست میگی بازی های میکرو آخر زندگی بود . حالا منیهخاطره بگم از بازی دیگی که میکردی حتماْ یادتهوقتی کاظم با اون پسره ( اسمش رونمی دونم ولی حتماْ برات می نویسمشاید خودت بدونی) مغازه رو کرده بودن گیم نت همه فوتبال بازی می کردن و برای خودشون تیم درست کرده بودن ولی تو اون بازی هلیکوپتری بود اونو بازی می کردی ( از ارادات خالصانه اینجاتب به جناب عالی اینکه من اونو دیدم برای اینکه ببینم آخرش چی میشه تا آخرش رفتم ۹ تا مرحله خفن داشت ) واین تفاوتها شاید فاصله انداخت . در ضمن یه خصوصی هم برات میزارم
امروز چقدر از بازی حرف میفته اون ازصبح که محسن اویل رو یادم انداخت اینم از تو که میکرو رو یادم انداختی راستی من هنوز سونی یکم رو دارم خواستی بیا با هم بازی کنیم ( مرتضی ( بچه خواهرم) هم سونی دو داره اونم نامرده و سونی دوش رو به من نمی ده تا بازی کنم .

- "سگ بچه!" آره یادمه!...فکر کنم تیکه کلوم کاظم شما بود...شاید هم محمود...
- جی جو...یادم نمیاد...عجیبه...چطوری بود؟...
- اسم اون پسره ای که میگی رو یادم نمیاد ولی فامیلیش "بهبودی" بود که جودو میرفت و خیلی هم گنده منده بود! اطراف یکی از دهات قزوین گاوداری زدن و الان وضعشون نسبتا خوب شده...داداش بزرگش دوست مجیدمون بود...مجید یه بار رفته بود بهشون سر زده بود...
- سونی یک...من عاشق فوتبال 99 بودم! با اینکه بعدش کلی فوتبال جدید اومد ولی هیچی از ارادتم به اون بازی که اولش موقع لود کردن تصویر تیم ملی ژاپن رو نشون میداد کم نشد! البته اون موقع دیگه بزرگ شده بودیم!
- خصوصیت رو هم خوندم...باهات موافق نیستم...این حرفا گول زدن خودمونه...ولش کن...دلم نمیخواد در اینباره حرف بزنم...

سهبا چهارشنبه 21 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 14:12 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

آخ آخ آخ ! حالا مواظب باشین گیر انجمن خانومهای حامی تک همسری نیفته یه وقتی ! تو رو خدا مراقب مملی ما باشین آقا حمید ! باشه ، ما که جمعه ها شیفت اصلی کارمونه ، شنبه خاطرات مملی رو میخونیم !

- خیالتون راحت! الان داره این حرفارو میزنه! بزرگ که بشه میفهمه حتی یک زن هم برای سیاه کردن روزگار آدم کافیه! یاد اون جمله معروف درباره ازدواج افتادم! "ازدواج کار خوبیه ولی شما سعی کنید اینکار رو انجام ندید!" (فکر کنم با این حرفی که زدم حالا خودم بیشتر از مملی نیاز به مراقبت داشته باشم!)...
- شما هر روزی بخونی باعث افتخار ماس!...

الهام چهارشنبه 21 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 14:35 http://vaahmeesaabz.persianblog.ir

خصوصی سلام کردم... یه سلام عمومی هم به همه دوست جون هایی که میان اینجا و یه زمانی یه آشنایی بین ما بود...
بعدشم این و بگم که خیلی کفری شدم دیدم از اون خونه قدیمی دل کندی و اومدی اینجا... من که این آدرس جدید و لینک نمی کنم... ترجیح می دم برم اونجا و بعد بیام اینجا!... اونجا برام هفت تا رنگ داره و یه دنیا خاطره...
امروز یه روز بزرگه واسم! یه روز که یهویی بزرگتر از روزهای دیگه شد! یه روز که قد کشید... امروز بعد این که دیدم وبلاگ تو و پشت بندش پرند عوض شده به این نتیجه رسیدم که گاهی وقت ها سه ماه می شه یه عمر و این که بعضی وقت ها که تو یه لحظه یه گند بزرگ می زنیم و در تمام زندگی نمی تونیم جبرانش کنیم بی حکمت نیست... زمان قد نداره... اندازه نداره... وزنم نداره... یه لحظه اش می شه یه دنیا... یه دنیاش می شه یه لحظه... البته شاید کالری داشته باشه...چی می دونم... خلاصه که دلم گرفت... البته خوب بود ها چون یه نمه چشمام خیس شد و من و امیدوار کرد که هنوز چیزی به اسم غدد اشک در کن در وجودم موجوده!:)
اینا رو برا مقدمه داشته باش تا بریم سر اصل مطلب!

- اولا سلام به خودت که بعد از چندماه که دیگه از برگشتنت ناامید شده بودیم همونطوری که یهویی غیب شدی یهویی برگشتی!
- خودم هم اونجارو دوس داشتم ولی حیف که دیگه نمیشد اونجا موند...نیاز به یه تغییر داشتم...که مشکل فنی(!) چند روزه پرشین بلاگ بهونه اش شد...
- اینی که میگی رو تجربه کردم...البته نه در دنیای وبلاگ (چون میشه گفت جز تابستون امسال که جسته گریخته بودم بقیه وقتا فعالانه در فضای بلاگستان حضور داشتم)...گمونم برات گفتم...به زمستان ۸۰ برمیگرده...وقتی از داروخونه برگشتنی دوست دوران پیش دانشگاهیم رو دیدم همراه با یکی از رفقاش...کلی برای دوستش از شوخی ها و خنده های مدرسه و اینکه این حمید بمب کلاس بود تعریف کرد در حالیکه همون لحظه دستم تو جیب کاپشنم داشت با قرصهام بازی میکرد...اونجا بود که همین حس حالای تو رو داشتم...و چه قشنگ گفتی که "زمان قد نداره...گاهی یه لحظه اش میشه یه دنیا"...

الهام چهارشنبه 21 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 14:41 http://vaahmeesaabz.persianblog.ir

گفته بودم مملی نوشت هات و دوست دارم نگفته بودم؟ اینم گفته بودم که مملی نوشت هات شده یه نقاب واسه اون همه حسی که خفشون می کنی که بهشون پرو بال نمی دی...که نمی نویسی... یادمه که گفته بودی آره زدی تو خال...
اما حالا باید بهت بگم خوب این نقاب و پختی... خوب نشوندیش رو صورتت... خوب جا انداختی اش... بازم باید بگم این مملی نوشت هات و دوست دارم و خوشحالم که شده یه سبک... یه راه واسه داد زدن همون حس هایی که حالا یه راه دیگه واسه فوران کردن پیدا کردن... واسه علی رضاهایی که کاش همیشه تقصیر ها گردنشون بود... ما که علی رضا نداشتیم... ماله ما پگاه بود و پگاه بود و پگاه... پگاه و گوشه لبی که همیشه خون می اومد از دست دست های من... مملی نوشت هات و دوتا دوست دارم... یکی برا این که تو می نویسی و قشنگ می نویسی یکی برا این که من و بی برو برگرد شوت می کنی به سال های دور دبستان...

- خوشحالم که اینی میگی...آخه تو اولین کسی بودی که در مقابل این مملی ها موضع منفی گرفتی (البته تندترینشون نبودی! چون عمه زری (ره) همون اول کاری علنا گفت که از این مملی ها خوشش نمیاد!)...به هر حال گاهی ناچاریم روی خستگیامون یه روکش زرق و برق دار بکشیم...مثل دلقکهای سیرک که غمگین بودن و شکم برامده شون رو با یه عالمه رنگ و یه لباس براق زرد و نارنجی میپوشونن...نمیگم اینجا سیرکه...ولی دلمم نمیخواد شبیه قبرستون بنظر برسه!...مضاف بر اینکه خودمم اینو دوس دارم...
- کامنتاتو دوس دارم...آرومم میکنه...
- ولی اینی که بالا گفتم دلیل نمیشه که نگم خیلی بی معرفتی که یهویی اینهمه مدت گم و گور میشی!...انگار که نه انگار...

الهام چهارشنبه 21 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 15:26 http://vaahmeesaabz.persianblog.ir

کلاس اولی که شدم یک هفته تمام مدرسه نرفتم... به ظاهر می گفتم از مدرسه بدم میاد اما در اصل دلم نمی اومد مامانی که هفت سال مال خود خود خود من تکی بود و با یه کوچولوی مو سیاه و سبزه ای که می گفتن دوست داشتنی و حالا شده دنیام تنها بذارم... تو فکر و خیالم هم طاقت تنها دیدنشون و با هم نداشتم.. بعد از ده یازده روز رفتم مدرسه... از شانس ما جشن بود و به شاگر های ممتاز سال بالایی هدیه می دادن اونم توسط معلم سال قبل... یه اتو جدید... یه ماه تمام با معلممون-خانوم مشهدی- قهر بودم که چرا به من که انگار آسمون واشده و تلپی افتادم پایین و نزول اجلال کردم به مدرسه تو جشن هیچی نداده!
یادم نمی ره واسه این که کلی عقب بودم من می شوند میز اول اما من پامی شدم می رفتم میز آخر کنار سپیده توپولو که تنهامی شست خودم و جا می کردم و پشتم و تکیه می دادم به میز و پشت به کلاس زل می زدم به دیواری که برام جالب تر از تخته سیاه بود...
اون روزها مشق های من یا صفحه هایی پر از خص فاصله های قرمز بود یا الهام هایی که از حفظ بزرگ بزرگ وسط برگه های سفید نقاشی می کردم تا به خیال خودم کم نیارم از بچه هایی که به آب بابا رسیده بودن...
روزهای لج و لجبازی من و صبوری معلم کلاس اولم گذشت و گذشت تا قرار شد برای علوم هرکی حیوون خونگی داره بیاره مدرسه... منم خرگوش سفیدم و گذاشتم تو زنبیل و بدو برو مدرسه خرابکاری... زنگ تفریح اولین کلاس که خورد قرار بود مامان و بابا ها بیان جک و جونور هایی که از در و دیوار کلاس بالا می رفتن و ببرن... منم از شلوغی استفاده کردم و برفی و ول کردم تو مدرسه... یادش به خیر... گرفتن خرگوش سرتقی که به صاحبش رفته بود تمام روز طول کشید... بچه ها دسته دسته جیغ می زدن و فرار می کردن انگار دایناسور دنبالشون کرده... وقتی برفی و گرفتن... با افتخار همه جای مدرسه خرابکاری کرده بود... اون روز ناظم همیشه بداخلاق مدرسه مون یه طی داد دستم که رو خرابکاری هام بکشم... منم که یه دنده... دست به سینه زل زدم تو چشماش... اگه اون روز خانوم مشهدی نمی اومد و طی و از دست ناظم نمی گرفت و با کلام شیرینش خامش نمی کرد شاید پرونده تحصیلی من برای همیشه بسته می شد... معلم مهربون کلاس اولم چهار طبقه مدرسه رو تمیز کرد و من فقط نگاش کردم... نگاش کردم و دست های مشت شدم باز شد... نگاش کردم و گره کور اخم های چند ماه ام باز شد... نگاش کردم و عاشقش شدم... نگاش کردم و وقتی داشتم کیفم و از تو کلاس قاپ می زدم تا برم خونه یواشکی گونه اش و بوسیدم...
بعد این همه سال به این موضوع ایمان آوردم که معلم های کلاس اول فرشته هایی ان که خدا می فرسته برا کوچولوها که راحت تر بزرگ شن... که تلخی هاش و بذار برا این که بعدن بچشن... که فرار نکنن از بزرگ شدن...
معلم کلاس اول من یه فرشته بود که زود گم شد تو شلوغی روزهام...
یادش به خیر

حالا من چی بگم در مقابل اینهمه زیبایی که خرابش نکرده باشم؟...
چندبار این کامنتتو خوندم و هربار از اینکه اینهمه خاطره قشنگ رو باهام قسمت کردی ذوق کردم...واسه منی که از روهای دبستانم بیزارم و فقط بدیهاش یادم مونده کاری که کردی خیلی ارزش داشت...مثل بخشیدن نیمه بزرگتر بلله نون و پنیری بود که مامانت گذاشته بود تا زنگ تفریح بخوری...مثل رسوندن تقلب یه بچه ای که پای تخته هول شده و نمیدونه ۲۳ منهای ۱۶ چند میشه...مرسی که هنوز بوی یاری میدی...

الهام چهارشنبه 21 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 15:29 http://vaahmeesaabz.persianblog.ir

یه پست شد!:)
کلی ذوق کردم... امروز تمام پست هاییی که ازت نخوندم و پرینت گرفتم مال تو و پرند... خوراک چند شب و روزم می شه... کلی ذوق دارم...

- آره...کامنتت یکی از بهترین پستهایی بود که تا حالا خونده بود...
- انقدر اسراف نکن الی بانو! انقدر کاغذ هدر نکن!...حداقل تا انتخابات ریاست جمهوری بعدی صبر میکردی که تراکتهای رحیم مشایی پخش میشد و از پشت اونا برای همچین کارایی استفاده میکردی!...

کرگدن چهارشنبه 21 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 15:35

کامنت های مجتبی و جوابهای تو رو خوندم و حال غریبی شدم حمید ...

- با کشف مجتبی بلاگستان برام یه رنگ و روی دیگه ای گرفته...خوب و بدش رو نمیگم...همین حال غریبش رو میگم...
- باورت میشه اولین بار که با اسم "یه بچه محل" کامنت گذاشته بود و نمیدونستم مجتبی نوشته میخواستم براش یه جواب دری وری بذارم!؟ خوب شد اینکارو نکردما!

الهه چهارشنبه 21 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 15:45 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

قربون اشتهای مملی برم منخوبه آرمیتا رو یادش نبوده!وگرنه میشد ۴زنه!اونوقت دیگه دینش تکمیل میشد
در جواب سهبا گفتی «وقتی مملی بزرگ بشه میفهمه...»!مملی بزرگ نمیشه!خودت گفتی!مگه نه؟
بعد میرسیم به چیزی که گفتی اگه بزرگ بشه میفهمه!یک زن هم برای.....خیلی مراقب خودت باش!به نظرم زودتر یه پست بنویس که دیگه پرونده ی این پست بسته شه و کسی نیاد اینجا کامنت بذاره و ببینه راجع به خانوما چی گفتی...شورش خانومها رو جدی بگیر

- عجب آدمی هستیا! بیا! با این حرفت آرمیتارو هم یادش انداختی!...کلید کرده میگه "ما که کلی جا در حیاط داریم آرمیتا را هم میاوریم در گوشه حیاط زندگی بنماید!"...هرچی هم میگم زن با جوجه فرق داره و نمیشه گوشه حیاط نگهش داشت تو کتش نمیره!
- آخ ببخشید حواسم نبود...
- فکرشو کردم! قضیه بیخ پیدا کنه کلا تکذیبش میکنم میندازم گردن تنها کسی که پسورد اینجارو داره!...مملی!...

هیشکی! چهارشنبه 21 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 16:22

آپم عزیز.

خدمت میرسیم عزیز!

الهام چهارشنبه 21 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 16:44 http://vaahmeesaabz.persianblog.ir

-اینجا نه سیرک نه قبرستون...اینجا بیشتر شبیه یه رستوران ایتالیایی لوکسه حالا گیریم تو برج آفتاب اونم با پنجره های قدی که خورشید و می پاچونه رو میزا با یه سایه کوچیک از رنگین کمون نم بارون دیشب... با یه منوی شیک که تشنه و گشنه برت نمی گردونه... این از این!
-من بی معرفت... من جنی... من دمدمی... من همه چی... قبول دارم... این رسم رفاقت نیست... اما زندگی بعضی وقت ها نه رسم می فهمه نه قاعده!
-اون پسته کامنتی یا شاید کامنت پستی هم قابلت و نداره... اگه نبود نوشته ی تو که من نمی افتادم تو اون روزا... پس پیش کش به حمید خان چند ضلعی...
-اییییش رحیم مشایی... من پوستر اون و برعکسم دست نمی گیرم! خیالت راحت اصراف نشد دورو پرینت گرفتم!:))
دو تا خصوصی هم گذاشتم خدمتتون... اون بازی قدیمی دیگه تموم شد... یه بازی جدید پیدا کن:)

- کی میره تا ونک!؟...ضمنا با پاستا و اینجور چیزا هم میونه ای ندارم!...ترجیح میدم اینجا یه قهوه خونه شلوغ تو سه راه آذری باشه که رو میزاش قلیون خوانسار چیدن و املتهاشو تو ظرفهای بزرگ شش نفره درس میکنن!
- و چقدر تو در حرف زدن چیره دستی! من "گول" شدم! خوبه!؟...
- مرسی از لطفت...
- چه دل پری داری! طفلک مشایی به این نازی چشه مگه!؟ آدم دوس داره لپشو بکشه!...
- حیف شد که تموم شد! ولی تقلب کردیا! حالا میام خصوصی میگم چرا!...بازی جدید هم روی چشم! به شرطی که قول بدی مثل این نکنی!

کرگدن چهارشنبه 21 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 16:59

تشویقش کن وبلاگ بزنه ...
حالا که متاهله و بچچه ام داره نوشته هاش میتونه جالب باشه ... لحن و ادبیات کامنتاش که اینو میگه !

فکر خوبیه...بهش میگم...بنظر میاد از نظر فشار کاری هم محل کارش (به از شما نباشه!) خوراک وبلاگ بازیه!

الهه چهارشنبه 21 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 17:06 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

"ما که کلی جا در حیاط داریم آرمیتا را هم میاوریم در گوشه حیاط زندگی بنماید!"...(آیکون سرازیر شدن اشک از فرط هرهر!)
حالا که مملی بزرگ نمیشه و تو ۷سالگی هم نمیتونه ازدواج بشه کلن پس دیگه جای نگرانی نیست و اون حرف تو هم به خودی خود از اعتبار ساقط شد...پس دیگه کسی ناراحت نباشه...(میتونی من رو به عنوان وکیل استخدام کنی...با یه سوال و یه جواب تو پرونده رو بستم)

واقعا از این حد استدلال منطقی کف کردم! یادم باشه اگه سر قتلی کلاهبرداری ای اغتشاشی فتنه ای چیزی گیر افتادم حتما خبرت کنم!

الهام چهارشنبه 21 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 17:27 http://vaahmeesaabz.persianblog.ir

من و چیره دستی!
خوب هر کی یه دیدی داره... یه کی واسش یه جای آروم و بی دود و پر نوره... یکی هم غرق می کنه خودش و توی دود و دم قهوه خونه ها... اصولا من اینجا میام ته دلم شاد می شه حالا چه پستت غم داشته باشه چه شاد باشه... من بودن در اینجا رو دوست دارم و این با دود و دم کافی شاپ ها و فضای دپش که هر وقت حال خودم و ندارم می خزم توی یکی از اون ها سازگار نیست...
تقلب رسوندم هاااا!:))

- به هر حال همینه که هست میخوای بخوا نمیخوای بخوا!...بچه این خانومو بنداز بیرون! زبونم لال زبونم لال داره قهوه خونه مارو که گوش تا گوش سیبیل نشسته با کافی شاپ مقایسه میکنه! (آیکون سبیل و "چشم اوستا!")...
- تقلب مذکور رسید! سایه تان کم نشود به حق رحیم مشایی!...

زهره چهارشنبه 21 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 19:48

سلام.باشه حالا مسخره میکنی ادرس گرفتنمو ؟شماره بمونه دفعه بعد ..نخیر تیغ رفته بود لای شانی که برای استریل بودن رو مریض گذاشته بودیم .همکارم سریع یه تیغ دیگه باز کرد تا عمل سریع ادامه پیدا کنه .داداشت یه وقتایی عادت خوبی داشت وبلاگای خوبو معرفی میکرد تو ایین کارو نمی کنی ؟اگه میشناسی ممنون چون خودم وقتشو ندارم .می رسه ولی نمی دونی خودم چقدر خندیدم اخه عکس توش به اندازه بسته پستیش نمی ارزه البته از نظر مالی ها وگرنه از نظر معرفتی ...اینجوری حرف نزن بعضیا که میان نظر منو بخونن چی فکر میکنن ...؟بابا باور کنید ما شده از جون خودمون بگذریم برای مریضامون کم نمی زاریم حتی اه کم حوصله وکم دقت باشیم برای یه دارو کشیدن ۵ بار دارو رو نگاه میکنیم .

- سلام به زهره خاتون فرشته دقیق و باوجدان اتاق عمل! (بیا این هم تعریف که فکر نکنی من فقط انتقاد کردن بلدم!)...
- بابا من کی مسخره کردم!؟ کاملا دوستانه بود واللا!
- وبلاگای خوب؟...چند وقتیه نمیرسم وبلاگارو بخونم...در لینکهای کنار صفحه کرگدن که به ترتیب آپدیت شدن چیده میشن معمولا چیزهای خوبی پیدا میشه...
- الهی ما به قربان آن عکس توش!...هنوز نرسیده...شما که خدای معرفتی! برمنکرش لعنت!...تا حالا جز در موارد اداری و تبریکهای خشک و خالی عیدانه نامه ای نداشتم!...مرسی از اینهمه لطف و مهربونیت...ایشالا بتونیم جبران کنیم!...

هیشکی! چهارشنبه 21 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 21:06

خصوصی داری.

مشاهده شد! (همینجوری الکی!)...

الهام چهارشنبه 21 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 21:37 http://vaahmeesaabz.persianblog.ir

حالا که اینجوره قلیونت برسه تا نماسیده این املت لاکردار!!!
فکر می کنی من کم می آرم! نه فکر می کنی من کم می آرم! نه خداییش فکر می کنی من کم می آرم!:)

- مگه با قلیون املت میخوری!؟...با قاشق راحتتره ها!...
- معلومه که کم میاری!...بله که کم یاری!...مشخصه که کم میاری!...
- راستی از دیروز که اینجا کامنت گذاشتی اماکن دستور داده این کاغذو بزنیم رو دیوار قهوه خونه مون! : "ورود افراد معتاد،زیر هجده سال و الهام به این مکان ممنوع میباشد!"...

مجتبی پنج‌شنبه 22 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:03

سلام
ای بابا بزرگ شدیم واقعاْ بزرگ شدیم یا مشکلاتمون روبزرگ کردیم
سگ بچه رو مجیدتون میگفت و الان وحید کم و بیش استفاده میکنه اسم پسره یوسف بود ( به قول مجتبی کریمی یوسف اتاری ( خوبه که بچه محلا رو داریم تا اگه چیزی از بچه گی روگم کردیم بریمو بگردیم توی خاطرات اونا گمشدمونو رو پیدا کنیم ))
از دیروزهی فکر میکنم که ای کاش او ن دانشکده لعنتی رو نمی رفتی تا اینقدر روی روحیت اثر نمی زاشت ( نمیخوام داغ دلتو تازه کنم ) ای کاش اون زمون که می رفتی مسجد یکی اینه بهروز ما ( نمیدونم چرا هر کی مسجد می رفت بعد از یه مدت پشیمون بر می گشت آخریش مرتضی اسماعیل نزاد ( یا داداش اکبر مملی )) بود که بهت بگه ول کنی این مظاهر ریا و خود پرستی رو ول کنی اینای رو که خونه خدا رو هم کردن شخصی و زدن ورود افراد غیر خودی ممنوع شاید اون وقت بیشتر با هم بازی میکردیم شاید بیشتر به هم بچه گی رویاد میدادیم
یادم روزی که بچه ها گفتنقبول شدی خیلی خوشحال شدم با فکر کردمبالاخره استعدادت داره سر وشکل می گیره وقتی شنیدم کجا ( فکر کنم به مصطفی خداوردی بود گفتم که خوب نیست دقیقاْ گفتم که به روحیش نمی سازه ) زیاد هم نمی زنم این گندی رو که اشکم رو داره در میاره
لعنت به همه چیزای که تو رو به فکر می برد

- "سگ بچه" رو مجیدمون هم میگفت ولی فکر میکنم کپی رایتش برای یکی دیگه اس!
- آفرین! خودشه! یوسف آتاری!...
- مسجد...اون زمون بهمون خوش میگذشت...اعتقاد هم داشتیم...از روزهای مسجد پشیمون نیستم...ازونجا خاطره خوب زیاد دارم...قبول دارم که مسجد از همون انقلاب 57 از حالت معنویت درومد و به یه پایگاه سرکوب سیاسی تبدیل شد ولی این تصویر شومی که الان همه از مسجد یادشونه برای همین چند سال اخیره...به نظرم الان تمام مسجدارو جمع کنن و جاش ج.نده خونه بزنن خیلی برای مردم مفیدتره...مفید هم نباشه حداقل ضرری نداره...آخه تا حالا کسی گزارش نکرده که از بالای یه ج.نده خونه به مردم تیراندازی شده باشه...
- و اون دانشکده لعنتی...دارم سعی میکنم دیگه بهش فکر نکنم...ولی هنوز که هنوزه هفته ای نیست که حداقل یه بار خوابشو نبینم...همین دو سه شب پیش باز خوابشو دیدم...هرچند اون فقط قسمتی از چیزی بود که باعث شد دیگه هیچوقت سلامت روانی کامل رو تجربه نکنم...همیشه اصل کاریها اوناییه که دیده نمیشه...

آناهیتا پنج‌شنبه 22 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 18:25 http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

گفتین هفته ای دو بار حالا شده دو هفته یک بار!!!!
این مخاطبهای بدبخت پست جدید می خوان

ما مخلص شما و بقیه مخاطبین عزیز هم هستیم شدیدا!...در پست جدید دلیل کم سعادتیمان را مشروح عرض کردیم!

سوسک سیاه پنج‌شنبه 22 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 19:11 http://sooksesia.persianblog.ir/

موش مملی را بخورد.مملی جان خانم معلم دوست دارد خودش دفتر مشقش را خط بزند مگر تو دوست داری که ابمیوه ات را یک کس دیگری باز کند؟!پس پسر خوبی باش و از این به بعد بذار خانم خودش خط بزند افرین!

مملی! : به نظر من اینکه یک آدم دیگری آبمیوه آدم را باز بکند خیلی هم خوب است به شرط اینکه بعدش خودش آن را نخورد که این اصلا کار خوبی نمیباشد!...باتشکر!

مینا پنج‌شنبه 22 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 21:56 http://www.harfebihesaab.blogfa.com

خیلی قشنگ نوشتی حمید جان.
معلومه با این سن و سال هنوز روحیه ی شاد و شیطون کودکانه ای داری که به این قشنگی احساسات یه کودکو میتونی تجسم کنی.
(از اونجایی که من از پست عمه ناهید با وبلاگت آشنا شدم و زیاد روال نوشته هاتو نمیدونم.اینجوری فهمیدم که داستان مملی رو مث سریال ادامه میدی!‌ واقعی که نیس این شخص؟‌پرداخته ی ذهن خودته؟!)

- مرسی...متاسفانه باید عرض کنم نه اتفاقا!...وجود شیطنت کودکانه در من مثل وجود صداقت در قلب مموتی یه امر تخیلیه!...شاید هم شیطونیهای بالقوه ام جمع شده و حالا داره اینجا بروز میکنه!...
- آره...یه سری پستهای دنباله داره که از وبلاگ قبلیم شروع کردم و با یه تغییرات جزئی اینجا هم دارم ادامه اش میدم...واقعی نیست ولی از اکثر آدمای واقعی زندگیم برام حقیقی تره...

me پنج‌شنبه 22 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 23:58 http://daneshjunama.blogfa.com

آخ جون .فردا آپ میکنید دیگه !

وای بر من!...باور کن دیروز ظهر آماده آپدیت بودم و صفحه ارسال مطلب جدید رو هم باز کرده بودم که خبردار شدم یه اتفاقی پیش اومده و مجبور شدم آماده بشم تا خودمو سریع به یه جایی برسونم (که البته خداروشکر بخیر گذشت)...خلاصه تا برگردم خونه و آپدیت کنم دیر شد و در اولین هفته آپدیت جمعه گاهی "مملی پک" بدقول شدم و 38 دقیقه تاخیر کردم!...
از درگاه لطف و کرم دوستانی که سر زدن و نبودم طلب آمرزش و مغفرت میکنم! باشد که این بنده حقیر بتواند در شادیهایتان جبران کند!

تیراژه جمعه 23 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:57 http://www.teerajeh.persianblog.ir

سلام

به روز می باشم!

یاد مادربزرگ...دل نوشته محشری بود...
خوندم...سر فرصت مفصل میگم...

الهه جمعه 23 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:41 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

خصوصی

خدا سایه خصوصیهای شمارو از سر ما کم نکنه! (از لج کرگدن که چشم نداره ببینه ما خصوصی داریم!)...

کرگدن جمعه 23 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:07

حاج آقا چند ضلعی جان !
به سلامتی امروز جمعه سا !!
سرویس پک و اینا دیگه بابا جون !!!

با اجازه جواب این کامنتت رو ارجاع میدم به جواب کامنت "me" که چند تا بالاتر دست به سینه عرض کردم! (میدونم شما خودت کامل در جریانی ولی به هر حال بر خودم وظیفه دیدم برای جنابعالی هم بگم!...حالا مشکلی داری!؟ خب ناراحتی نخون! واللا!)...

الناز جمعه 23 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 15:41

برادر شما قصد نداری اپ کنی؟

- با اجازه جواب این کامنتت رو ارجاع میدم به جواب کامنت "me" که چند تا بالاتر دست به سینه عرض کردم!...
- قصد دارم ولی...خب برو بالارو بخون دیگه! تو که هنوز اینجایی!...

مهتاب جمعه 23 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 17:17 http://tabemaah.wordpress.com

نشستی فوتبال می بینی جای آپ کردن ؟؟؟

- با اجازه جواب این کامنتت رو ارجاع میدم به جواب کامنت "me" که چند تا بالاتر دست به سینه عرض کردم!...
- نه به خدا!...فقط چند دقیقه آخرش رو دیدم...اون هم در شرایط نامتعادل!...

نقطه جمعه 23 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 19:40 http://www.dngerous.blogfa.com

آقا فعالیتت کم شده . تعجیل کن برادر

- با اجازه جواب این کامنتت رو ارجاع میدم به جواب کامنت "me" که چند تا بالاتر دست به سینه عرض کردم!...
- به به! چه لفظ قلمی! چشم حاج خانوم!...

الهه جمعه 23 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 21:10 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

دیگه آقا محسن هم صداش درومد!!!همچنان منتظریم و هی وبلاگت رو رفرش میکنیم!خب نابود شد چشمم

- با اجازه جواب این کامنتت رو ارجاع میدم به جواب کامنت "me" که چند تا بالاتر دست به سینه عرض کردم!...
- به خودت رحم نمیکنی به جیبت رحم کن! هر رفرشی که میکنی کلی از حجم دانلودت کم میشه ها! حالا از ما گفتن!...

محبوبه جمعه 23 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 21:29 http://sayeban.persianblog.ir

خیلی ارزون حساب میکنی!انگار طرفای شما هنوز یارانه ها حذف نشده!!

بحث یارانه ها نیست! بحث قناعته!...اصولا ما اعتقاد داریم برکت و حلال بودن نونی که از شنوایی درمیاریم مهمتره!...ضمنا حرفو عوض نکن! پول ما چی شد!؟...

me جمعه 23 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 22:38 http://daneshjunama.blogfa.com

همه کامنتای قبلی رو به جواب کامنت "me" ارجاع دادم و حالا دچار افسردگی شدم که خود شمارو به کی ارجاع بدم!؟...

سبزه جمعه 23 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 23:27

دروغ بود؟یعنی دروغه؟

- با اجازه جواب این کامنتت رو ارجاع میدم به جواب کامنت "me" که چند تا بالاتر دست به سینه عرض کردم!...
- فقط "روز دوباره یک دروغ دیگره" و همه چیز غیر از اون راست راسته! (اینو من نمیگما! فرامرز اصلانی در یکی از آهنگای محشرش میگه!)...

بهار(سلام تنهایی) شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 00:00

یه چند دقیقه ایی از اپ کردنت نگذشته بود که خوندم ..فکر کنم از اولین ها بودم که نامه رو خوندم و کلی کیف کردم ولی کامنت نذاشتم برات ..چون دوست ندارم اول باشم ..اخر بودن طعمی داره که حس کردنش مثل هیچ گاه بزرگ نشدن مملی...
جالبه که من حس غریبی دارم به مملی ذهنت که همون کوچولوی باطن خودته ...شاید کوچولویی که بیشتر از خیلی از بزرگ ها فکر کرد ..خندید ...و فهمید ..و عاشق شد ولی بازم بزرگ نشد ...

مرسی بهار عزیز...ولی نفهمیدم چرا دوس نداری اول باشی...اگه منظورت به دله خب آره...خود من هم خیلی جاها هست که مطمئنم جزو اولین خواننده هاشون هستم ولی حتی مثل تو آخرین نفر هم کامنت نمیذارم...خونه هایی که اگه به صاحبخونه شون اینو بگم عمرا باور نمیکنن کسی که هر روز از کنار پنجره شون رد میشده من بودم...شاید یه روز درباره این وبلاگها بنویسم...
ولی با همه اینا مهم حرفه...اگه حرف داشته باشیم و نزنیم بی احترامی کردیم...در حق کلمه هایی که تو دل خودمونه...و حسی که تو قلبمونه...

[ بدون نام ] شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 15:06

نمردیم و مرجع شدیم ( ارجاع داده شده D: )

اهم . قلممون لفظ داره یعنی ؟ :دی

اینکه چیزی نیست! کمی پشتکارتو بیشتر کنی میتونی مرجع تقلید هم بشی!...مگه چیت ازون پیرمردا کمتره!؟ (میبینی!؟ از هرچی بحث میکنیم آخرش دوباره برمیگردیم به بحث شیرین پیرمردها! یه حکمتی داره لابد! بیا رضایت بده قال قضیه رو بکن!)...

نقطه شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 15:07

اسمم یادم رف بنویسم

ما به اینچیزا عادت کردیم! عجالتا شما راحت باش!...

نقطه یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 16:10

یعنی واقعا میخوای بگی من پیرم که هی پیرمرد میچسبونی بهم ؟ آخه من که سنی ندارم . البته من به این معتقدم که سن عدد هستش و هیچ فایده ایی جز سن قانونی واسه حق رای و خیلی چیزای دیگه نداره .

به نظرت کسی ازم پیروی میکنه اگه مرجع تقلید بشم ؟

- نه بابا! بنده جسارت نکردم! (کلا یه مرد خوب اگه جونشو دوس داره باید دو تا چیز رو همیشه در یاد داشته باشه! اول اینکه درباره سن خانمها شوخی نکنه! و دوم اینکه هیچوقت به یه خانم نگه این لباس جدید یا رژ لب حدید -یا هر کوفت جدید دیگه ای!- بهت نمیاد!)...
- چرا ازت پیروی نکنن!؟...فعلا علی الحساب روی من بعنوان اولین مقلدت حساب کن!

[ بدون نام ] جمعه 30 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:37

میخواستی بگی تو مرده خوبی هستی ؟ آقا اا خود تعریف کردن کارِ خوبی نیستا . مردای خوب اا خودشون تعریف نمیکنن اینی که گفتی بستگی به خانومش داره . من اصن اینطوری نیستم . من بسیار انتقاد پذیرم و عمل گرا . شعار نمیدم و ادعایی ندارم . خوشحال میشویم نقد بشویم

جدا ؟ خب من اولین فتوا رو پرتاب میکنم . بدو تقلید کن .

واجب است از کشورهایی نظیرِ عراق و عربستان و فلسطین خوشتان آید و به انها عشق بورزید .

- باز که تو اسمت یادت رفت نقطه بانو!...
- "مرده خوب!؟"..منظورت از "مرده" میت که نیست ایشالا!؟...ضمنا خداییش خودت یه بار کامنتتو بخون ببین بنده بیشتر از خودم تعریف کردم یا سرکار!؟
- عراق و عربستان و فلسطین!؟...نه!...این نامردیه!...این سادیسمه!...این دیگر آزاریه!...این خلاف قوانین حقوق بشره!...اصلا من پشیمون شدم! برو یه مقلد دیگه پیدا کن!

نقطه جمعه 30 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 18:24

دیگه یادم نمیره جونِ داداش .

نچز . مردِ بود شد مرده خلاصه همه مردا میمیرن یه روزی دیگه دور از جون شما .

من تعریف نکردم از خودم . من خودمو معرفی کردم . به نظر تو خانوما خوششون میاد مورد نقد و بررسی دیگران قرار بگیرن ؟ نه خوششون میاد ؟ من که تعریف نکردم . من گفتم انتقاد سازنده رو میپذیرم . دروغ که نگفتم تعریفم نکردم . از خصوصیات خودم گفتم .

خب ما میخواستیم شما را مورد امتحان قرار دهیم بدانیم مقلدان ما اینقدر جسارت را دارند که در سخت ترین شرایط که حتی فتواها خلافِ خواسته های آنهاست هم از مرجع تقلید خود پیروی میکنند ؟ دیدیم نچز . یک مقلد هم داشتیم با این امتحان پروندیم . آقا بیا پیروی کن ما واجب میکنیم مثه جام جهانی هر 4 سال یک بار روزه بگیرید اونم نگیرید چون مثه همیشه کشور ما تو دوره مقدماتی حذف میشه . نمیدونم نماز نشسته بخونید بدون وضو و تیمم . خوبه ؟ شما بگو چه فتوایی دهیم ؟ تازه دوچرخه سواری بانوان آزااااااااد اعلام میشود

- انتقاد سازنده!...آها!...الان گرفتم چی شد!...
- خدا هم مثل تو انقدر پیگیرانه بنده هاشو امتحان نمیکنه!...
- باشه برمیگردم!...فتوای سفارشی که زیاد دارم ولی خیلیهاش مورد اخلاقی داره و نمیشه اینجا بیان کرد!...حالا علی الحساب دوتا ازونایی که میشه گفت رو سفارش میدم تا ببینیم بعدا چی پیش میاد! : "یه نظر حلاله" به "یه بغل حلاله!" تغییر پیدا کنه! - تماشای مسابقات شنای بانوان برای آقایان حلال اعلام بشه! (ببینم میتونی از پس این دو تا بربیای یا نه!)...

نقطه جمعه 30 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 20:52

پیگیرانه چیه ؟ اولیش بود تازه . شما مواظب بقیه ش باش .

شما بیان کن ما میفرستیم مجلس شاید تصویب شد . بچه ها اهل دلن .

یه بغل حلاله که خیلی وخته حلاله . شما برو بغل کن من میگم حلاله . ببین من میگم اگه نیت پاک باشه و خلوص نیت داشته باشیم یه بغل که سهل است خیلی چیزای دیگه ی بعدش هم میتونه حلال باشه . همه بسته به نیت و هدف از انجام بغل هست . هدفت خالصانه و در راه رضای خدا باشه حله .

این تماشای مسابقات شنا رو من اگه حلال اعلام کنم هم بسته به نظر رهبری می باشد . این ازون قوانین و مقرراتِ که مربوط به نظام اجتماعی میشه که ضروری هست که مردم پیرو ولی فقیه باشند . ولی چون من مرجع تقلیدِ دارای شرایط می باشم و توانایی لازم جهت برپایی و اداره ی حکومت رو دارم و در آینده ایی نزدیک رهبری جامعه رو بدست میگیرم و به پیاده کردن قوانین الهی در جامعه اقدام میکنم فعلا یه نظر نگاه کردن به شنای بانوان رو حلال اعلام میکنم تا ببینیم چی میشه

- قربون دستت! ما به همون حلال شدن بغل راضییم! باقیش پیشکش!...
- یه نظر که فایده نداره! مزه اش به اینه که آدم انقدر وقت داشته باشه که بتونه سوژه رو قشنگ سبک سنگین و بررسی کنه! خداییش حیف نیست آدم یه بانوی ورزشکار رو که انقدر زحمت کشیده و در رشته مشکلی مثل شنا پیشرفت کرده فقط یه نظر نگاه کنه!؟

غزل خونه چهارشنبه 5 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:24 http://ghazalkhoone.persianblog.ir/

چقدر این مملی نوشتها دارن هر روز خوب و خوبتر میشتن. دیگه کلا با یه نوشته ی وبلاگی فرق میکنن...

- خوشحالم که میگی دارن بهتر میشن...
- جمله آخرتو متوجه نشدم...بنظر من در اصل و ریشه یه "نوشته وبلاگی" هیچ فرقی با "یه نوشته غیروبلاگی" نداره...فقط تنها فرق این دو تا با هم در جایگاهیه که به مخاطب عرضه میشن...

silent چهارشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 16:30 http://no-arus.blogfa.com/

آخی چقدر بامزه!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد