ایستگاه بعد...هفت تیر...

-

دانه های ریز حرف نوشت: اینجا هستیم!...شدیدا!...
بازگشت نوشت: خوشحالم که دوباره جوگیریات و مهمتر از آن بابک اسحاقی را داریم...

-
***

-
تقدیم نوشت: این شبیه داستان ناقابل را تقدیم میکنم به پرند و قلم سبزش... 

-

***

-
قطار به طرز عجیبی خلوت است...در واگنی که هستم جز من و یک آقای خیلی پیر که موهای سر و صورتش را یکدست با ماشین از ته زده کسی نیست...صدای ضبط شده خانمی که ایستگاههای مترو را اعلام میکند بلند میشود..."ایستگاه بعد، هفت تیر"...از شیشه واگن ایستگاه را نگاه میکنم هیچ تابلویی روی دیوارها نیست. پیرمرد را نگاه میکنم "آقا مگه این ایستگاهی که الان بودیم هفت تیر نبود!؟ مگه بعدی نباید طالقانی باشه؟"...پیرمرد جوری نگاهم میکند که انگار حرفم را نفهمیده و بعد سرش را میندازد پایین...

-
---

-
خرداد هشتاد و هشت بود. تازه با دنیای مجازی آشنا شده بودم. هیچوقت به سیاست علاقه ای نداشتم. آمده بودم داستان بنویسم. شعر بنویسم. طرح بنویسم...ولی جو آنروزها سبز میخواست. هنوز یک ماه نشده بود که بوسیله یکی به اسم سید مرتضی که از نوشته هایم خوشش آمده بود به جمعشان دعوت شدم...یکی از آن جمعهای سیاسی-اعتراضی  فعال دنیای مجازی بودند که بعدها خیلیهایشان دستگیر شدند. حرف میزدند. از مبارزه. از فردای بعد از پیروزی که میگفتند خیلی نزدیکست. برای تجمع ها برنامه ریزی میکردند. موج راه مینداختند. شعار میساختند. ترجمه میکردند. مینوشتند. سرشان حسابی شلوغ بود. من هم شعر و متن مینوشتم. خیلی از کارهای بی نامی که آن دوره دست به دست میگشت کار آن جمع بود. بعضیهایش را خودم نوشته بودم. نوشته هایم را برای سید مرتضی ایمیل میکردم. ده تا یکیش را میپسندید و میفرستاد برای دوستانی که در سایتهای جریان ساز آنزمان داشت...و بعد پخش میشد. آنقدر که تا فردا صبح یک دور چرخیده بود و دوباره به دست خودم رسیده بود. در همان جمع بود که با "او" آشنا شدم...

-
---

-
قطار حرکت میکند. دیگر انقدر این مسیر را رفته ام که حتی در تاریکی تونل از روی نقش کابلها میفهمم کجا هستیم. قطار به ایستگاه میرسد. انگار یکی تمام تابلوها را از روی دیوار کنده است. هیچکس در ایستگاه نیست. دربهای قطار بعد از توقفی چند ثانیه ای بسته میشود و قطار حرکت میکند. بعد از خش خشی کوتاه دوباره صدای ضبط شده از بلندگوهای داخل واگن بلند میشود..."ایستگاه بعد، هفت تیر"...پیرمرد را نگاه میکنم که بیخیال نشسته و دارد با خالهای قهوه ای کمرنگ روی دستش بازی میکند. میگویم "آقا! اینجا ایستگاه طالقانیه ها! بعدی دروازه دولت میشه نه هفت تیر! داره اشتباه میگه! شما کجا پیاده میشی؟ جا نمونی؟"...برای لحظه ای زیرچشمی نگاهم میکند و باز مشغول ور رفتن با خالهای روی دستش میشود. دکمه قرمز تماس با راننده در مواقع اضطراری را فشار میدهم و منتظر جواب راننده قطار میشوم..."بفرمایید"...داد میزنم "آقا مگه ایستگاه بعدی دروازه دولت نیست؟ چرا هی میگه هفت تیر؟"...راننده چند لحظه ای سکوت میکند و بعد صدای قطع شدن ارتباط می آید...  

-
--- 

-

"فقط من و خودتیم...خیابون انقلاب از دست رفته...قرار عوض شده...از میدون هفت تیر تا میدون ولیعصر و اگه شد ادامه اش تا جلوی پارک لاله و آخر بلوار کشاورز"...اینبار فرق میکرد. دیگر نمیشد به بهانه هایی مثل اینکه در جمعشان اذیت میشوم و اینجوری راحتترم و این حرف ها از شرکت در تجمع آنروز فرار کنم. "او" از من خواسته بود که بیایم...به آرمانها اعتقاد داشتم. باور داشتم که داریم برای آزادی ایران تلاش میکنیم ولی نمیخواستم جانم را پای قضیه بگذارم. دلم نمیخواست در خیابانها بدوم...دلم نمیخواست باتوم بخورم....و میترسیدم...از صدای موتور...از گاز اشک آور...از صدای شلیک گلوله...از "حیدر حیدر" گفتن هایشان...از همهمه و صدای پاها موقع دویدن...ولی اینبار نمیشد. دیگر بهانه ای نداشتم. قرارمان شد ایستگاه متروی سعدی. از آنجا با مترو تا هفت تیر. قرار شد اگر قطار در هفت تیر توقف نکرد در اولین ایستگاهی که نگه داشت پیاده شویم و برگردیم هفت تیر... 

-

--- 

-

چرا هیچکس در ایستگاهها نیست؟ سر تا ته ایستگاه حتی یک نفر هم نیست. اینجا هم تابلو ندارد. ولی میشناسمش. از بوی ایستگاه میفهمم که دروازه دولتیم. قطار راه میفتد و صدای ضبط شده میگوید "ایستگاه بعد، هفت تیر"...پیرمرد سرش را تکیه داده به میله کنار صندلی و خوابش برده. بلند میشوم بروم با مسافرهای بقیه واگنها صحبت کنم. که بگویم هفت تیر را خیلی وقت است رد کرده ایم. که کسی جا نماند...در واگن کناری هم کسی نیست...و واگن بعدی...تا آخرین واگن را میدوم. جز من و آن پیرمرد کسی در قطار نیست. کابین راننده را نگاه میکنم. آنجا هم کسی نیست...ترسیده ام. برمیگردم واگن خودمان و میزنم به شانه پیرمرد "آقا! آقا! پدرجان! این قطار یجوریه! باید پیاده شیم"... 

-

--- 

-

برای اولین بار ورودی ایستگاه متروی سعدی همدیگر را دیدیم. زیبا بود. مثل ماه میماند. قدش کوتاه بود و چادر مشکی سرش بود. روی پیشانیش جای یک شکستگی کهنه بود که توی چشم میزد. من احمق هم انقدر زل زدم که فهمید و با خنده گفت "یادگار بچگیاس! دوست پسر چهار ساله ام سه چرخه ام رو هل داد و با سر خوردم زمین!"...نمیدانم چرا حرف کم آورده بودم. دلم نمیخواست از جنبش و سیاست حرف بزنم. دلم میخواست بگویم "هفت تیر رو ول کن. بیا بریم یه جا بشینیم حرف بزنیم. ببین خانم...ما باید حرف بزنیم...من اینکاره نیستم"...ولی هیچی نگفتم. از پله ها که پایین میرفتم دستم را گرفت. اصلا رابطه مان اینجوری نبود که بخواهیم دست همدیگر را بگیریم. شوکه شده بودم. فقط خواستم یک چیزی گفته باشم! گفتم "حاج خانوم! گرفتن دست نامحرم اشکال شرعی داره ها!"...خیلی جدی طوری که انتظار نداشتم گفت "بعضی وقتا اشکالی نداره...بعضی وقتا که یکی ترسیده"...بهم برخورد. گفتم "ولی من نترسیدم"...با لبخند نگاهم کرد و گفت "ولی من ترسیدم"...قطار یکی یکی ایستگاهها را رفت بالا. تا ایستگاه هفت تیر. برخلاف انتظار قطار در ایستگاه توقف کرد. پیاده شد. من پشت در ایستادم. نگاهم کرد و گفت "بیا دیگه!"...پاهایم میلرزید. بغضم گرفته بود و میله را چسبیده بودم. چند ثانیه بعد درب قطار بسته شد. از پشت شیشه بهت زده نگاهم میکرد. هیچی نگفت. قطار حرکت کرد. و دیگر ندیدمش... 

-

--- 

- 

قطار می ایستد. باز هم هیچ تابلویی روی دیوارها نیست. هرکاری میکنم پیرمرد بیدار نمیشود. آخرین لحظه قبل از بسته شدن دربها پیاده میشوم. قطار حرکت میکند و پیرمرد را میبرد. ایستگاه در سکوت فرو میرود. هیچکس نیست. انگار سالهاست که کسی پایش را این ایستگاه نگذاشته. همه جا را خاک گرفته. صدای راه رفتنم توی گوشم میپیچد. شروع میکنم به دویدن. راه خروج را پیدا میکنم. پله برقی ها خاموش است. تمام پله ها را یک نفس میدوم تا به خیابان برسم. به آخرین پله ها که میرسم حس میکنم اینجا شبیه آنجایی که باید باشد نیست...پله ها تمام میشود...و میدان هفت تیر جلویم قد علم میکند... 

از روی ته مانده آتش سر خیابان قائم مقام دود بلند میشود...کف آسفالت پر از شیشه های شکسته و سنگ فرشهای خرد شده است...هیچکس در خیابانها نیست، جز زنی که آن دورها روی یک سه چرخه نشسته و باد چادرش را تکان میدهد...با یک دست پیشانی اش را که از آن خون میرود گرفته و با دست دیگرش اشاره میکند که بیایم...بلند داد میزند "بیا دیگه!"...درست مثل کابوسهایم...چشمهایم سیاهی میرود و دیگر چیزی نمیبینم... 

- 

--- 

-

چشمهایم را که باز میکنم رضا بالای سرم است. میپرسم "اینجا کجاست رضا؟"...میگوید "پارک آبی!...نه! شوخی کردم! تهران کلینیکه!"...سرم درد میکند. کوفته ام. میگویم "تشنمه"...در حالیکه از پارچ آب میریزد میگوید "همیشه دردسرت پای منه دیگه! عجب غلطی کردم بهت زنگ زدم! دختره میگفت گوشیتو نگاه کرده دیده آخرین شماره ای که توو گوشیت افتاده شماره منه، اونم زنگ زده به من! شانس که نداریم!"...میگویم "کدوم دختره؟"...چشمک میزند و میگوید "خودتو به اون راه نزن کره خر! همین خانوم چادر چاقچوریه دیگه! ولی ماشالا به چشم خواهری همه چی تمومه ها! فقط اون زخم پیشونیش بد توو چشمه! که اونم ایشالا دستت باز شد ردیفش میکنی! حالا یا با عمل یا با بوسه!"...میزند به شانه ام و بلند بلند میخندد...چشمهایم را میبندم تا از این خواب بیدار شوم...رضا ادامه میدهد "میگفت میدون هفت تیر بودید که یهو سرت گیج رفته و افتادی.  نمیدونی چقدر نگرانت بود. ناراحت نشیا! ولی کمی هم خل و چل میزنه! دستشو گذاشته بود رو پیشونیت و امن یجیب و از اینجور چیزا میخوند! خواستم سر به سرش بذارم گفتم آبجی دست نزن به داداشمون! نامحرمه! گفت بعضی وقتا اشکالی نداره. بعضی وقتا که یکی تب داره"...بعد کمی مکث میکند و با شک میگوید "تو تب داری؟"...چشمهایم را بسته نگه میدارم تا از این خواب بیدار شوم ولی نمیشوم. رضا میگوید "پسر اصلا تو این وقت شب هفت تیر چیکار میکردی!؟"...بالش را میگذارم روی صورتم تا نبیند دارم گریه میکنم...و آرام میگویم "رفته بودم رایمو پس بگیرم"... 

-

نظرات 120 + ارسال نظر
هیشـــکی! سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 16:33 http://www.hishkii.blogsky.com

سلام داداشی...احوالت چطوره؟
..
گیجم انگار که دارم خواب می بینم..داستان عجیبی بود واقعن محشر نوشته بودی..
یه داستان سی ا 30 که یه رگه عشق توش بود یه رگه ترس و استرس..پر از حقیقت بود..
ناخن انگشتم تموم شد تا این پستت تموم شد حمید..
...
بعضی وقتا اشکال نداره ..... این دائم تو مخم تکرار میشه..

سلام...شکر...خوبم

سبا سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 16:44

خیلی هامون مدتهاست بین ایستگاه های زندگی سرگردونیم ...گاهی دلمون میخواد یه جائی پیاده شیم ی..اما ترسهامون میشه کابوس .سال ۸۸ خیلی هامون جسارت کردیم و از ایستگاه قطار سرگردونی پیاده شدیم ...خیلی ها واستادیم و از پشت پنجره یه رویا واسه خودمون ساختیم ....خیلی هامون نفهمیدیم که بلاخره تونستیم یا نه ...هنوز هم داریم می ریم ...به مقصدی که همش تکراره ....مثل هفت تیر تو

خط آخر کامنتت درباره چی بود؟...هشت و هشتاد؟...یا کل زندگی؟...

تیراژه (مهرداد) سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 19:23 http://www.teerajeh.persianblog.ir

از مدل داستانت خوشم اومد... مث این فیلم های جدید بود! ... حتی میشه باش کلیپ ساخت

روایت غمناکی داشت... هر ایستگاهی که تصمیم به پیاده شدن میگرفتی، هفت تیر بود... کافی بود که تصمیم بگیری پیاده شی.

"مث این فیلم های جدید "!...باحال بود!...

رویا.ت سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 23:21

سلام آقا حمید . نسل سوخته ی ما که گلستان به خودش ندید! ولی شرمنده الان دیگه گ ..ستانه!

باور کن که توو این سی و چند سال از این بدتراش زیاد بوده...
سالهایی که آستین کوتاه ممنوع بوده و ضبط ماشینارو برای پیدا کردن نوار غیر مجاز میگشتن!...سالهایی که هیچکس جرات نمیکرد حتی توو خون اش در رد ولایت فقیه حرف بزنه!...از خونه درومدن و دیگه هیچوقت برنگشتن یه چیز عادی بوده و آدمارو به راحتی آب خوردن در دسته هایی چندصدتایی اعدام میکردن!...

اوضاع به بدی گذشته نیست...بهتر هم میشه...چون مردم بیشتر از قبل میفهمن...و بیشتر از قبل میخوان...

پرند چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 00:34 http://ghalamesabz1.blogsky.com

اختیار داربد! جسارت می‌کنیم همیشه! وگرنه ما کی باشیم که اشکال بگیریم!

همیشه با سبزنوشته‌هات ارتباط عمیقی برقرار می‌کردم... ولی این یکی به چیزی اشاره کرده بودی توش که باعث شد حس هم‌ذات پنداری بیشتری داشته باشم باهاش... برای همین احساسم غالبه و نمی‌تونم ایرادی ببینم... دلم هم نمی‌خواد به قصد ایراد پیدا کردن نوشته‌ات رو کنکاش کنم... تنها می‌تونم بگم تصویرسازیش خیلی خوب بود...

"احساسم غالبه و نمی‌تونم ایرادی ببینم"...
تجربه اش کردم...میفهمم چی میگی

حرفخونه چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:20

یعنی میتونم بگم جزو بهترین نوشته هایی بود که تو این مدت خوندم. تصویر سازی عالی. برش زمانی عالی. آماده کردن ذهن عااااالی.
واقعا لذت بردم. واقعا حس منتقل کرد. همه ی حسی که باید منتقل میکرد رو.
حس اضطراب و تشویش توی مترو. حس کلافگی از بی تفاوتی مرد. حس پیچوندن آرمانهایی که مطمئن هم نیستیم درسته و رفتن دنبال یه دم نفس آروم در کنار کسی که شاید بتونه آرامش بده.
وااااااااااااااای اون حس گند وقتی دختر پیاده شد و پسر موند تو قطار و اون شرررررررررم از رفیق نیمه راه بودن.
حمید عالی بود.(آیکن کسی که چایی نخورده پسر خاله میشه)
واقعا عالی.

- ولی راوی مطمئنه که آرمانهاش درسته...
- راحت باش! اتفاقا اصلا راحت نیستم کسی فعل و ضمیر جمع درباره ام بکار ببره یا خودشو ملزم کنه که آقا و جناب به نافم ببنده!...کامنت دوستانه اس! نامه اداری که نیست!

پروین چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 07:42

چقدر نوشته ات قشنگ بود....

در اوج ناارامی ها خیلی افسوس میخوردم که دورم و نمیتوانم در تظاهرات شرکت کنم. اما یادم میاید که تمام زندگی امان شده بود فیس بوک و یوتوب و خبرهای ایران و امید و امید و بهت و افسوس و سرخوردگی و سرخوردگی :(

چقدر نوشته ات قشنگ بود....

با "سرخوردگی" موافق نیستم...توو این دو سال خیلی چیزا بدست اومده...
چیزایی که تاثیراتش در صحنه سیاسی اجتماعی کشور مشهوده و در آینده بیشتر هم به چشم خواهد آمد...

پروین چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 07:43

بعضی وقتا اشکالی نداره. چقدر این قشنگ بود.

سبا چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:51 http://khaneibarab.persianblog.ir

نمیدونم ...فقط سردرگمی ...یعنی هستی ..حالا یه دورش میره به سال ۸۸ ...یه سرش میرسه به امروز ...فردا ..نمیدونم شاید سهم ادمهایی که سردرگم شدن همون قطار معروف هفت تیر باشه ..نمیدونم حمید

مرسی...فهمیدم...

سبا چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:54

اصلاحیه : نمیدونم ...وقتی سردرگمی ...یعنی سردرگمی

آیتا چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:38 http://aitayi.blogfa.com/

نمی دونم من خنگم یا عجیب مبهم نوشتی

دور از جون!...
آره...متاسفانه کمی گنگ درومده...

فرزانه چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:48 http://www.boloure-roya.blogfa.com

یکی دو بار اومدم که بخونم این داستان رو ولی نشد. اما امروز خوندمش. اینقدر روون نوشتی که تمام اون حس سردرگمی و اضطراب و دل نگرانی منتقل میشه. و تصویر آخر خوب تکمیلش کرد. کاش یه روزی بیاد که همه از خواب بیدار شیم.

مونا چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 15:06

خب معلومه که تعریف بود... بهتر از این بلد نبودم تعریف کنم چون نفسم بند اومده بود...
هنوزم نفس تنگی ش باهامه... انگار... نمی دونم...
وقتی سوار مترو می شوم همه ش این پستت یادم میاد... باز نفسم می گیره... هی دلم می خواد سرت داد بزنم... هی بغضم می گیره... هی نمی دونم چه مرگم میشه...

نفس دشمنت بگیره...
نفس بکش...دنیای خنثی و بیخیال اینروزا به نفسهای عطر غیرت زده امثال شما نیاز داره...

آذرنوش چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 17:30 http://azar-noosh.blogfa.com

بازم من دیر رسیدم متاسفانه!من توی نوشتن تازه کارم ونمیتونم نظر خاصی بدم فقط اینکه ترس و اظطراب داستان خ برام ملموس ودلهره آور بود با اینکه من خ تو جریانات سبزها نبودم .تهران هم نبودم ونیستم که به اندازه ی دوستان مطلبتو درک کنم .ولی به هرحال ترس رو تو پستت خیلی خوب درک کردم البته علاوه بر قلم خوبت.جالب بود .مرسی.

خیلی ارتباطی با شهر تهران نداشت...میتونست هرجای دیگه ای هم باشه...

علیرضا چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 19:02 http://4malite.blogsky.com/

الان نمیدونم دفعه ی چندم شد که خوندمش ...
هر دفعه خواستم کامنت بذارم
اما نشد
چیزی نداشتم بگم
خیلی مسخره بود که بیام بگم عالی بود و محشر و اینا و ...
چون خب خیلی دیگه بیش از حد تکرارین اینا ...
ولی این چیزا به کنار ...
یه چیزی کم داشت این نوشته !
یه پاراگراف دیگه !!!
ابتدا !
انتها !
یا حتی وسطش !
چند سطر دیگه لازم داشت !
نمیدونم چی !
ناقص نیست !
اما ...

یعنی قالبش چیزی کم داره؟...
یا زنجیره اتفاقات کامل نیست؟...مثلا دوستم عباس میگه باید یه قسمتی بود که رابطه این دو رو قبل از اولین دیدار شرح میداد تا اون برخوردشون توو مترو باورکردنی تر میشد...منظورت یه همچین چیزیه؟...

وروجک جیغ جیغو چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 19:52 http://jighestan.blogfa.com

پست قشنگی بود مثل همیشه ولی اون قسمت تو مترو شو دوست نداشتم خیلی ترسناک بود به نظرم
روزای سختی بود ولی پر مخاطره

Laahig چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 22:14 http://laahig.blogfa.com

میدونی که همه ی نوشته هات رو دوست دارم, ولی حمید این یکی, یه چیزه دیگه بود. راستش اولش که خوندم تنها چیزی که گفتم این بود: چرا اینو نوشتی لعنتی؟؟؟ (شرمنده, ولی از بس خوب بود -آیکون بچه پررو-)

برای منی که با "30است" کاری ندارم, تمام حسه اون روزها, همه ی پشت کامپیوتر نشستن ها و دلهره ها و گریه کردنها, همه ی جواب تلفن دادن های دوستهای خارجی ای که روزهای اول دوستیمون حتی "ایران" رو با عراق اشتباه می گرفتن و حالا در عرض یک شب میدونستن که "ایران" کجاست و "ایرانی" کیه, همه ی اون لحظه هایی که توی تولد یکی از دوستهام بجای بزن و برقص, دورمون جمع شدن و سوال های بی جواب بود که باید با گذشت زمان جوابشون رو می فهمیدیم و همه ی بغضهای بعدش و بعدترش بود که جلوی چشمهام رژه رفتن و تازه بعد از دو روز تونستم برات کامنت بزارم.
خیلی خوب بود حمید, خیلی.

روایت غریبی بود...
از کسی که هزاران کیلومتر دور بوده و هزاران دل نزدیک...به روز واقعه...

علیرضا چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 23:23 http://4malite.blogsky.com/

منظورم در درجه اول این بود که عالیه و غیر قابل وصفه نوشتتون
که منظورمو بد رسوندم

هر پاراگراف به نظرم یه تیکه از پازله و فکر کنم یه تیکه کم داره
نمیدونم چه قسمتی ...
کلا گیج شدم من !

بنده هم همنیطور!...

الهام چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 23:49 http://sampad82.blogfa.com

توو این ک این پست عالی بود هیچ شکی نیس...دوستان همه گفتن...
اما کامنت الهه هم عالی بود...

بهار(سلام تنهایی) پنج‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 00:09

قسمت موضوع بندی رو دیدم خوب ولی این کلمه ی شبیه رو نمی فهمم مثل شبیه عاشقانه ها ..خوب عاشقانه ست دیگه شبیه هش مال چیه ؟؟؟با کلمه ی شبیه مشکل دارم من اساسی
شایدم خواستی شکست نفسی کنی ؟؟؟اگه اینجوریه که نکن اقاجان چه کاریه آخه ؟؟؟(آیکون گیردادن سه پیچ همچین اساسی )

نه بابا! شکسته نفسی چیه!؟...
اسمشونو گذاشتم "شبیه داستان" چون میدونم خیلی از قواعد و اصول داستان نویسی توو اینا رعایت نشده...از طرفی هم نه وقت و حوصله یاد گرفتن داستان نویسی با کلاس و کتاب رو دارم و نه دغدغه اش رو...
روزی "داستان" صداشون میکنم که داستان نوشتن رو یاد گرفته باشم...

پروین پنج‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 05:50

در مورد سرخوردگی و پی آمدها امیدورام درست بگی حمید جان... یعنی مطمئنم که درست میگی.
من فکر میکنم دوری من باعث شده غلبهء احساساتم بیشتر باشه و تعارف الکی هم که نکنیم بالاخره ما که از دور نظاره میکنیم این جریانات رو و از دور دستی بر آتش داریم احتمال اینکه دچار خطا شیم بیشتره.
دعا میکنم ایت تاثیرات مثبتی که میگی زودتر خودشون رو تو صحنه های سیاسی و اجتماعی نشان بدهند چون مردم بینوای ما واقعا سزاوار مقداری خوشی هستند.

اینجوری نیست عزیز
به لاهیگ هم گفتم...شما از پشت اینهمه راه از خیلی از ماهایی که پنجره مون به خیابان آنروزها باز میشد به واقعه نزدیکتر بودید...

آذرنوش پنج‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 15:31 http://azar-noosh.blogfa.com

سبزها ومسایلشون توی شهرستا نها زیاد مطرح نبودن البته خیلیا هستن ولی تو اون روزا چندان خبری از اعتراضات نبود به همین دلیل گفتم دوستان تهرانی بیشتر درک میکنن

فهمیدم...ممنون از توضیحت...

آوا پنج‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 17:29

خیلی ی حرف داشتم بگم
نیییییم ساعته دارم می
نویسم دستم رفت
رو ارسال اما نزد
حق حق حق
ببخشیییید
نتونستم
بُرییییید
همه ه
چی.
یاحق...

آژو پنج‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 18:31 http://www.honney68.blogfa.com

بعضی از روزها مثل یه کابوسن.حتی وقتی بیدار هم بشی باز اعصابتو میریزه بهم
تنفربرانگیزن

آوا جمعه 1 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:23

ازخاکم و هم خاک من از جان و تنم نیست
انگارکه این قوم غضب هم وطنم نیست
این جا قلم وحرمت و قانون شکــــــستند
باپرچم بیرنگ براین خانه نشستند
پا ازقــــــــــدم مردم این شهرگرفتند
رای و نفس و حق همه باقهرگرفتند
دادیم شعاروطنی و نشــــــــــــنیدند
آواز هر آزاده که بر دار بجا ماند
خمپاره و خون بودو شب و درد مداوم
بالاله و یاس وصنم و سرومقاوم
آندسته که ماندند ازان قافله ها دور
فرداش ازین معرکه بردند غنائم
امروزتفنگ پدری را در خانه
بر سینهء فرزند گرفتند نشانه
قافل که تبر خانه ای جزبیشه ندارد
ازجنس درخت است ولی ریشه ندارد
بابرف زمین آب شود ظلم و قساوت
فرداش ببینند که سبز است دوباره
**************************
هوابارانیست و فصل پاییز
گلوی آسمان از بغض لبریز
به سجده آمده ابری که انگار
شده از داغ تابستانه سرریز
هوای مدرسه بوی الفبا
صدای زنگ اول محکم و تیز
جزای خنده های بی مجوز
وشادی ها و تفریحات ناچیز
برای نوجوانی های ما بود
فرود خشم و تهمتهای یک ریز
رسیده اول مهرودرونم
پراست از لحظه های خاطر انگیز
کلاس درس خالی مانده ازتو
من و گلهای پژمرده سر میز
من و تو نسل بی پرواز بودیم
اسیرپنجه های باز بودیم
همان بازیکه با تیغ سرانگشت
به پیش چشمهای من توراکشت
بگو آنجا که رفتی شاد هستی؟
درآن سوی حیات آزاد هستی؟
هوای نوجوانی خاطرت هست ؟
هنوزم عشق میهن درسرت هست؟
بگو انجا که رفتی هرزه ای نیست؟
تبرتقدیر سرو و سبزه ای نیست؟
کسی دزد شعورت نیست انجا؟
تجاوز به غرورت نیست انجا؟
خبرازگورهای بی نشان هست؟
صدای ضجه های مادران هست؟
دوباره اول مهر است و پاییز
گلوی اسمان از بغض لبریز
بخوان هم درد من هم نسل و همراه
بخوان شعر مرا باحسرت و اه
من و میزی که خالی مانده از تو
و گلهایی که پژمرده سر میز

*قطعاتی از اشعار خانم صدیقی *

آوا جمعه 1 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:25

یاحق...

یاحق...

mhb جمعه 1 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 17:07 http://www.mhb5266.blogfa.com/

ُسلام حمید جان
الان من چی میتونم بگم
من مشهد زندگی میکنم ما از این چیزای که تو شهر تو اتفاق افتاد چیز زیادی نداشتیم ، ما دویدن نداشتیم ما فرار نداشتیم هیچ وقت لازم نشد بیام تو خیابون فریاد بزنم حیدر

- "لازم" نشد!؟...

- "پارسال همی موقِع ها بود کِه ریختِم بیرون
یِک درس دُرُستُ حسابی بِهِشان دادِم که عمرا یادِشان نِمِره
بعد چون همیشه یاد گرفتن از دموکراسی حرف بِزِنن گفتن ای همَه آدم برا ساندیس اُمدَن
اون توجیهاشان برِه تقلب اینم بره جمعیت زیاد
هدف وسیله رِ توجیه مُکُنَه نِه؟"...

سرگیجه های کشــــدار جمعه 1 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 17:51 http://fmpr.blogsky.com

چرا من لال میشم جلوی پستای تو ؟!

دور از جون

مامانگار جمعه 1 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 20:10

..سلام...
...تو این مسیر سبز...هر نقطه اش یکی جا مونده هنوز...مهم اومدن تو مسیر بود...بقیه اش با خود اون جامونده ست...که تا کجا اومده ..و چه حسی داره...و چشمش به کدوم نقطه است...
...داستان عالی بود...و اون دختر...که توی رویاهات جامونده...

"چه حسی داره...و چشمش به کدوم نقطه است"...
دقیقا...مهم اینه که با خودمون روراست باشیم و ببینیم تا کجای ارتفاع باورمون "عمل" کردیم...
برای همینه که این جریان پر از آدمیاییه که قدمهای کوچیکی برداشتن ولی از خودشون راضین...و پر از آدماییه که قدمهای بزرگی برداشتن ولی باز احساس کم فروشی کردن دارن...

شهاب آسمانی جمعه 1 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 22:47 http://empyrean.blogfa.com

بر میگردم میخونمت ...!

mhb شنبه 2 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 19:05 http://www.mhb5266.blogfa.com/

سلام
مشهد یه شهر مذهبیه اگه یه هفته تووو مشهد بگردی میبینی که با تهران خیلی فکر میکنه همه جا همه جور آدم پیدا میشه ولی جو قالب شهرها با هم متفاوته این قضیه رو توو شهرهای دیگه هم میتونی ببینی مثه یزد کرمان شیراز قم
خوشم اومد ، از این نکته سنجیت خوشم اومد

من خیلی کم پست سیاسی میزارم این جزء محدود پست هایی بود که سیاسی بود

به تاریخ پست دقت کن

- سلام محمد...
- ممنونم...ولی منظورتو از جمله آخر نفهمیدم...یعنی الان نظرت عوض شده؟...میشه ازت بخوام کمی درباره نظر جدیدت حرف بزنی؟...

کلاسور شنبه 2 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 19:45 http://celasor.persianblog.ir

عالی بود پسر

کودک فهیم شنبه 2 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 20:04 http://www.the-nox.blogfa.com

این ترس به من هم منتقل شد...
یکجورایی مثل قطار مرگ دیدمش...

+حمید من به داشتن دوستی مثل تو افتخار می کنم.تو بارها ثابت کردی که خیلی خوب می تونی حست رو به مخاطب منتقل کنی.از اونجایی که نوشتن رو هم می شناسی فکر نمی کنم کسی از خوندن حتی طولانی ترین داستانت هم لحظه ای خسته بشه و اتفاقا تمایل داره تا تهش دنبال کنه.این مسئله ای که در همه نویسندگان وجود نداره.

خوشحالم که اینو میگی...خیلی برام مهمه که مخاطب از طولانی بودن پستهام خسته نشه...البته منظورم مخاطبهای اصلیمه! وگرنه نظر اونایی که پستای طولانی رو نخونده رد میکنن اهمیت چندانی برام نداره!...
تصمیم گرفتم از این به بعد بیشتر به شبیه داستانها بپردازم...حس میکنم توو هیچ قالب دیگه ای نمیتونم حرفامو اونجور که میخوام بزنم...

منجوق یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:26 http://manjoogh.blogfa.com/

بی انصاف نیستم اما مامان و بابام به جمهوری اسلامی ای رای دادن که قرار بود خیلی چیزها تو اون مجانی باشه
برا همین باید رایشون رو پس گرفت

جدا!؟..ولی من تا الان فکر میکردم مردم برای رهایی از دیکتاتوری پهلوی انقلاب کرده بودن!...اگه اینجوری بوده که هیچی! دیگه اصلا بحثی نیست!...

عسل یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 19:45 http://www.bipardeh.blogfa.com

ای بابا !
ما که آخر نفهمیدیم این بنده خدا اسمش چیه ؟
با خودش درگیری داره ؟
آقا یه سوال ؟
شما همیشه نوشته هاتون رو تقدیم میکنین ؟
بیا وبم !
با عکس های خیلی خوشگلی که خودم از سفر گرفتم عمرا دیده باشی آپم

mhb یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 20:13 http://www.mhb5266.blogfa.com/

سلام
نه حمید جان من همون محمد ۲ سال پیشم، نظرمم تغییری نکرده
اگه به عقب برگردیم همون کارهایی رو میکنم که توو این دو سال انجام دادم.

پس منظورت از "به تاریخ پست دقت کن" چی بود؟...

محسن باقرلو دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:37

http://files.myopera.com/star_tj62/files/test%2088.JPG

این الان چی بود!؟ گامهای جدی در راستای طرح هدفهمند کردن سرگیجه کارمندان در اول روز کاری!؟

سهبا دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:33 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

دلم برای این نوشتنتهاتون تنگ شده بود ... راستش رو بگم ؟ کلمه به کلمه ش رو با لذت بلعیدم حمیدخان ...
ممنونم ازتون .

دانیال دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:53 http://www.danyal.ir

سلام دوست عزیز ،
صرف نظر از اختلافات سیاسی و عقیدتی به عنوان یک هموطن زیبا مینویسی و لیکن باید بدانیم که تفکر و عقیده ای در جهان وجود ندارد که هم موافق داشته باشد و هم مخالف ، اگر حضرتعالی از طیف سبز و جناح معترض به نظام هستید و شدید و قلم مینویسید ، بنده هم دوستان کثیری دارم که مثل شما فرزند همین مملکت هستند ، مستقل فکر میکنند و مستقل قلم میزنند و نظر شما را ندارند ، آینان همان کسانی هستند که نه دی را بر هفت تیر جاودانه کردند ... در هر صورت کف خیابان نه عرصه گفتگو است آنطور که شما امدید و نه محل خشونت آنطور که با شما برخورد شد و بنده هم در کنار شما بخش اعظم رفتار غلط نیروهای امنیتی را محکوم میکنم ... با تشکر

- سلام آقای دهقانیان...
- خیلی وقت بود کسی با این حد از تفاوت به اینجا سر نزده بود!...
خوشحالم که طرف صحبتم کسیه که علی رغم تمام اختلافات فکری مودبانه و مهمتر از اون "منصفانه" با قضیه برخورد میکنه...
- آره...خیابان جای گفتگو نیست ولی مشکل اینه که در اون جاهایی که برای گفتگو هست هم مجال حرف زدن نیست! نمونه اش هم اینهمه سایت و وبلاگی که صرفا به دلایل سلیقه ای بسته میشن...
- به امید روزی که همه مون احترام گذاشتن به هم رو یاد بگیریم و "آزادی خواهی" و "بصیرت طلبی" از شعارهای سیاسی به طریقه ای برای زندگی کردن بدل بشن...

شهاب آسمانی دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 14:47 http://empyrean.blogfa.com

حاصل سبزترین باور من ...
برگ زردیست که از لای ورق های دلم می ریزد ...
مانده ام سخت غریب ...
دیگر از سبزترین حادثه ها میترسم ...
.....
اون روزها رو آوردی جلوی چشمام ...
خیلی عالی بود ... واقعا دستت درد نکنه ...

میتینگ انلاین دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 18:26 http://meetingonline2.blogfa.com

از آن روزهاست که تا ماه ها طول می کشد و هر جمله ای مرا به گریه می اندازد.

میتینگ انلاین دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 19:47 http://meetingonline2.blogfa.com

چقدر تلخه که آدم بگه چی بوده و حالا چطوری از تک و تا افتاده. مث یه پیرمرد که نماد سبزی بی جون ماست توی داستان تو. و تو که نماد یه سبز سردرگمی مثل همه ی ما.

"سبز سردرگم"...
کلمه مناسبیه...برای تعریف این راوی...و هزاران راوی دیگه ای که روایتشون توو دلشونه...

گنجشکک تویت باز دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 21:11 http://twitt.blogsky.com

حمید؟!!!!!!!!!!!!!!!
یعنی پسر تو آخر مبارزه ای، می دونستی؟!؟!
حیف این جنبش که ...

بابا دمت گرم

دم من!؟ یا دم قهرمان این شبیه داستان!؟...

مکث دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 23:49 http://maks2011.blogsky.com

تو همچنان همون حمید هستی... طولانی می نویسی... توی یه زمینه زرد... و همه کامنت ها رو پاسخ می دی.. تو هنوز همون حمیدی... کامنت های عجیب می نویسی و آدم و دیوانه می کنی...

تو هم همچنان همون عمه زری هستی!...
همون که افتخار نمیده پستای آدمو بخونه و کامنت مرتبط با پست بذاره!...همون که قبل از کامنت گذاشتن محض رضای خدا یه بار کامنتارو نگاه نمیکنه تا بفهمه بیست و شش تا از کامنتای این پست رو جواب ندادم!...

ارش پیرزاده سه‌شنبه 5 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:17 http://arashpirzadeh.persianblog.ir/

این چی بود الان!؟

دخترک زبون دراز سه‌شنبه 5 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:32 http://dokhtarezabonderaz.blogsky.com

سلام...
سنگین بود برای من خواندنش نه فهمیدنش!

بانوی اجاره ای سه‌شنبه 5 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 17:44 http://wf3.blogsky.com/

سلام .. ممنون از تبریکتون و کامنت های بعدی ..
نادیژگوا اگه به راسپوتین تن داد واسه غمی بزرگتر از غم نان بود...اری .. و من حالم و توصیف کردم .. و اونچه که در عنوان نوشتم زهری کشنده داشت اگر به باور می نشست .. که کم از غم نادیزگوا نیست !!!
و درباره اسم مده آ که چرا ِ شد ُ .. به دلایل شخصی و کاملا سلیقه ایی .و شاید اینگونه تلفظش راحت تر باشد .
و درمورد کامنت اخرتون سعی می کنم رعایت کنم .

- "که کم از غم نادیژگوا نیست"...
شاید آره...شایدم نه...
کی به یقین میدونه توو دل کی چقدر غمه که بگه غم خودش بیشتره یا کمتر؟...
- چرا کامنتاتو همونجا جواب نمیدی؟...

mhb سه‌شنبه 5 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 22:12 http://www.mhb5266.blogfa.com/

تاریخ پست تقریبا دو سال بعده اون ماجراهاست

آها...

بانوی اجاره ای سه‌شنبه 5 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 22:41 http://wf3.blogsky.com/

اصولا کامنتارو جواب نمی دم .. نه وقتش رو دارم و نه البته حوصله ..بعد از چندین سال تو محیط مجازی بودن به این حقیقت تلخ رسیدم که فقط باید خواند و نوشت و گذشت .. اینجا جای مکث و تردید و خوش اومدن نیست .. ادم های مجازی به همان اندازه بد شده ن که ادم های حقیقی .. دیگر اعتباری به بودنشان و ماندشان و دست کم نگاه بی غرضشان نیست ..
اینجوری راحت ترم .. دیگه دوستان عادت شده برایشان و فقط مرا بخوانند و گدر کنند ... تعداد خیلی کمی کامنت می گذارن عمومی !اونائی هم که خصوصی می زارن اگر صلاح بدانم پاسخی دریافت خواهند کرد اگر نه همچنان در سکوت خواهد گذشت ..
زیاده پرحرفی کردم .. شبتون اروم ..

- "باید خواند و نوشت و گذشت...اینجا جای مکث و تردید و خوش اومدن نیست"...
راس میگی...شاید فعلا نمودی نداشته باشه ولی جدیدا نگاه منم به وبلاگ عوض شده...داره به همین سمتی که میگی میره...همونطور که گفتی حقیقت تلخیه...ولی بهتر از هیچوقت نفهمیدنشه...فهمیدن اینکه "اعتباری به بودنشان و ماندشان نیست"...
- چقدر این کامنتت خوب بود...
یه چیزی هست که دوس دارم بگم...
اینکه این کامنت...و این لحظه ای که به فکر کردن بهش گذشت...
خیلی...خیلی...خیلی...برام تعیین کننده بود و روم تاثیر گذاشت...
ممنونم ازت...و شبت بخیر...

الهام رئیسی سه‌شنبه 5 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 23:49 http://gharn20.blogfa.com

وقتی فرشته گفت متن معرکه ی لعنتی ات را بخوانم فکرش را نمی کردم از دهای بسته قطاری بگوید که سیاست می برد و چه خالی می رفت

با سطر آخر فقط به یاد نفس های آخرمان در ۸۸ گریستم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد