ایستگاه بعد...هفت تیر...

-

دانه های ریز حرف نوشت: اینجا هستیم!...شدیدا!...
بازگشت نوشت: خوشحالم که دوباره جوگیریات و مهمتر از آن بابک اسحاقی را داریم...

-
***

-
تقدیم نوشت: این شبیه داستان ناقابل را تقدیم میکنم به پرند و قلم سبزش... 

-

***

-
قطار به طرز عجیبی خلوت است...در واگنی که هستم جز من و یک آقای خیلی پیر که موهای سر و صورتش را یکدست با ماشین از ته زده کسی نیست...صدای ضبط شده خانمی که ایستگاههای مترو را اعلام میکند بلند میشود..."ایستگاه بعد، هفت تیر"...از شیشه واگن ایستگاه را نگاه میکنم هیچ تابلویی روی دیوارها نیست. پیرمرد را نگاه میکنم "آقا مگه این ایستگاهی که الان بودیم هفت تیر نبود!؟ مگه بعدی نباید طالقانی باشه؟"...پیرمرد جوری نگاهم میکند که انگار حرفم را نفهمیده و بعد سرش را میندازد پایین...

-
---

-
خرداد هشتاد و هشت بود. تازه با دنیای مجازی آشنا شده بودم. هیچوقت به سیاست علاقه ای نداشتم. آمده بودم داستان بنویسم. شعر بنویسم. طرح بنویسم...ولی جو آنروزها سبز میخواست. هنوز یک ماه نشده بود که بوسیله یکی به اسم سید مرتضی که از نوشته هایم خوشش آمده بود به جمعشان دعوت شدم...یکی از آن جمعهای سیاسی-اعتراضی  فعال دنیای مجازی بودند که بعدها خیلیهایشان دستگیر شدند. حرف میزدند. از مبارزه. از فردای بعد از پیروزی که میگفتند خیلی نزدیکست. برای تجمع ها برنامه ریزی میکردند. موج راه مینداختند. شعار میساختند. ترجمه میکردند. مینوشتند. سرشان حسابی شلوغ بود. من هم شعر و متن مینوشتم. خیلی از کارهای بی نامی که آن دوره دست به دست میگشت کار آن جمع بود. بعضیهایش را خودم نوشته بودم. نوشته هایم را برای سید مرتضی ایمیل میکردم. ده تا یکیش را میپسندید و میفرستاد برای دوستانی که در سایتهای جریان ساز آنزمان داشت...و بعد پخش میشد. آنقدر که تا فردا صبح یک دور چرخیده بود و دوباره به دست خودم رسیده بود. در همان جمع بود که با "او" آشنا شدم...

-
---

-
قطار حرکت میکند. دیگر انقدر این مسیر را رفته ام که حتی در تاریکی تونل از روی نقش کابلها میفهمم کجا هستیم. قطار به ایستگاه میرسد. انگار یکی تمام تابلوها را از روی دیوار کنده است. هیچکس در ایستگاه نیست. دربهای قطار بعد از توقفی چند ثانیه ای بسته میشود و قطار حرکت میکند. بعد از خش خشی کوتاه دوباره صدای ضبط شده از بلندگوهای داخل واگن بلند میشود..."ایستگاه بعد، هفت تیر"...پیرمرد را نگاه میکنم که بیخیال نشسته و دارد با خالهای قهوه ای کمرنگ روی دستش بازی میکند. میگویم "آقا! اینجا ایستگاه طالقانیه ها! بعدی دروازه دولت میشه نه هفت تیر! داره اشتباه میگه! شما کجا پیاده میشی؟ جا نمونی؟"...برای لحظه ای زیرچشمی نگاهم میکند و باز مشغول ور رفتن با خالهای روی دستش میشود. دکمه قرمز تماس با راننده در مواقع اضطراری را فشار میدهم و منتظر جواب راننده قطار میشوم..."بفرمایید"...داد میزنم "آقا مگه ایستگاه بعدی دروازه دولت نیست؟ چرا هی میگه هفت تیر؟"...راننده چند لحظه ای سکوت میکند و بعد صدای قطع شدن ارتباط می آید...  

-
--- 

-

"فقط من و خودتیم...خیابون انقلاب از دست رفته...قرار عوض شده...از میدون هفت تیر تا میدون ولیعصر و اگه شد ادامه اش تا جلوی پارک لاله و آخر بلوار کشاورز"...اینبار فرق میکرد. دیگر نمیشد به بهانه هایی مثل اینکه در جمعشان اذیت میشوم و اینجوری راحتترم و این حرف ها از شرکت در تجمع آنروز فرار کنم. "او" از من خواسته بود که بیایم...به آرمانها اعتقاد داشتم. باور داشتم که داریم برای آزادی ایران تلاش میکنیم ولی نمیخواستم جانم را پای قضیه بگذارم. دلم نمیخواست در خیابانها بدوم...دلم نمیخواست باتوم بخورم....و میترسیدم...از صدای موتور...از گاز اشک آور...از صدای شلیک گلوله...از "حیدر حیدر" گفتن هایشان...از همهمه و صدای پاها موقع دویدن...ولی اینبار نمیشد. دیگر بهانه ای نداشتم. قرارمان شد ایستگاه متروی سعدی. از آنجا با مترو تا هفت تیر. قرار شد اگر قطار در هفت تیر توقف نکرد در اولین ایستگاهی که نگه داشت پیاده شویم و برگردیم هفت تیر... 

-

--- 

-

چرا هیچکس در ایستگاهها نیست؟ سر تا ته ایستگاه حتی یک نفر هم نیست. اینجا هم تابلو ندارد. ولی میشناسمش. از بوی ایستگاه میفهمم که دروازه دولتیم. قطار راه میفتد و صدای ضبط شده میگوید "ایستگاه بعد، هفت تیر"...پیرمرد سرش را تکیه داده به میله کنار صندلی و خوابش برده. بلند میشوم بروم با مسافرهای بقیه واگنها صحبت کنم. که بگویم هفت تیر را خیلی وقت است رد کرده ایم. که کسی جا نماند...در واگن کناری هم کسی نیست...و واگن بعدی...تا آخرین واگن را میدوم. جز من و آن پیرمرد کسی در قطار نیست. کابین راننده را نگاه میکنم. آنجا هم کسی نیست...ترسیده ام. برمیگردم واگن خودمان و میزنم به شانه پیرمرد "آقا! آقا! پدرجان! این قطار یجوریه! باید پیاده شیم"... 

-

--- 

-

برای اولین بار ورودی ایستگاه متروی سعدی همدیگر را دیدیم. زیبا بود. مثل ماه میماند. قدش کوتاه بود و چادر مشکی سرش بود. روی پیشانیش جای یک شکستگی کهنه بود که توی چشم میزد. من احمق هم انقدر زل زدم که فهمید و با خنده گفت "یادگار بچگیاس! دوست پسر چهار ساله ام سه چرخه ام رو هل داد و با سر خوردم زمین!"...نمیدانم چرا حرف کم آورده بودم. دلم نمیخواست از جنبش و سیاست حرف بزنم. دلم میخواست بگویم "هفت تیر رو ول کن. بیا بریم یه جا بشینیم حرف بزنیم. ببین خانم...ما باید حرف بزنیم...من اینکاره نیستم"...ولی هیچی نگفتم. از پله ها که پایین میرفتم دستم را گرفت. اصلا رابطه مان اینجوری نبود که بخواهیم دست همدیگر را بگیریم. شوکه شده بودم. فقط خواستم یک چیزی گفته باشم! گفتم "حاج خانوم! گرفتن دست نامحرم اشکال شرعی داره ها!"...خیلی جدی طوری که انتظار نداشتم گفت "بعضی وقتا اشکالی نداره...بعضی وقتا که یکی ترسیده"...بهم برخورد. گفتم "ولی من نترسیدم"...با لبخند نگاهم کرد و گفت "ولی من ترسیدم"...قطار یکی یکی ایستگاهها را رفت بالا. تا ایستگاه هفت تیر. برخلاف انتظار قطار در ایستگاه توقف کرد. پیاده شد. من پشت در ایستادم. نگاهم کرد و گفت "بیا دیگه!"...پاهایم میلرزید. بغضم گرفته بود و میله را چسبیده بودم. چند ثانیه بعد درب قطار بسته شد. از پشت شیشه بهت زده نگاهم میکرد. هیچی نگفت. قطار حرکت کرد. و دیگر ندیدمش... 

-

--- 

- 

قطار می ایستد. باز هم هیچ تابلویی روی دیوارها نیست. هرکاری میکنم پیرمرد بیدار نمیشود. آخرین لحظه قبل از بسته شدن دربها پیاده میشوم. قطار حرکت میکند و پیرمرد را میبرد. ایستگاه در سکوت فرو میرود. هیچکس نیست. انگار سالهاست که کسی پایش را این ایستگاه نگذاشته. همه جا را خاک گرفته. صدای راه رفتنم توی گوشم میپیچد. شروع میکنم به دویدن. راه خروج را پیدا میکنم. پله برقی ها خاموش است. تمام پله ها را یک نفس میدوم تا به خیابان برسم. به آخرین پله ها که میرسم حس میکنم اینجا شبیه آنجایی که باید باشد نیست...پله ها تمام میشود...و میدان هفت تیر جلویم قد علم میکند... 

از روی ته مانده آتش سر خیابان قائم مقام دود بلند میشود...کف آسفالت پر از شیشه های شکسته و سنگ فرشهای خرد شده است...هیچکس در خیابانها نیست، جز زنی که آن دورها روی یک سه چرخه نشسته و باد چادرش را تکان میدهد...با یک دست پیشانی اش را که از آن خون میرود گرفته و با دست دیگرش اشاره میکند که بیایم...بلند داد میزند "بیا دیگه!"...درست مثل کابوسهایم...چشمهایم سیاهی میرود و دیگر چیزی نمیبینم... 

- 

--- 

-

چشمهایم را که باز میکنم رضا بالای سرم است. میپرسم "اینجا کجاست رضا؟"...میگوید "پارک آبی!...نه! شوخی کردم! تهران کلینیکه!"...سرم درد میکند. کوفته ام. میگویم "تشنمه"...در حالیکه از پارچ آب میریزد میگوید "همیشه دردسرت پای منه دیگه! عجب غلطی کردم بهت زنگ زدم! دختره میگفت گوشیتو نگاه کرده دیده آخرین شماره ای که توو گوشیت افتاده شماره منه، اونم زنگ زده به من! شانس که نداریم!"...میگویم "کدوم دختره؟"...چشمک میزند و میگوید "خودتو به اون راه نزن کره خر! همین خانوم چادر چاقچوریه دیگه! ولی ماشالا به چشم خواهری همه چی تمومه ها! فقط اون زخم پیشونیش بد توو چشمه! که اونم ایشالا دستت باز شد ردیفش میکنی! حالا یا با عمل یا با بوسه!"...میزند به شانه ام و بلند بلند میخندد...چشمهایم را میبندم تا از این خواب بیدار شوم...رضا ادامه میدهد "میگفت میدون هفت تیر بودید که یهو سرت گیج رفته و افتادی.  نمیدونی چقدر نگرانت بود. ناراحت نشیا! ولی کمی هم خل و چل میزنه! دستشو گذاشته بود رو پیشونیت و امن یجیب و از اینجور چیزا میخوند! خواستم سر به سرش بذارم گفتم آبجی دست نزن به داداشمون! نامحرمه! گفت بعضی وقتا اشکالی نداره. بعضی وقتا که یکی تب داره"...بعد کمی مکث میکند و با شک میگوید "تو تب داری؟"...چشمهایم را بسته نگه میدارم تا از این خواب بیدار شوم ولی نمیشوم. رضا میگوید "پسر اصلا تو این وقت شب هفت تیر چیکار میکردی!؟"...بالش را میگذارم روی صورتم تا نبیند دارم گریه میکنم...و آرام میگویم "رفته بودم رایمو پس بگیرم"... 

-

نظرات 120 + ارسال نظر
گارسیا چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 00:08 http://draft77.com

از کامنتهای پست اخر کیامهر اومدم اینجا ببینم چیه.چندنفری به عنوان پست برتر این ماه رای داده بودن
اومدم دیدم قبلن خودنمش
فقط کامنتها 100 تا بود گفتم بذار از رندی در بیاد

خیر که نیست از دستت برنیاد!...

مکث چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 03:37 http://maks2011.blogsky.com

به کامنت عاشقانه هم نیازی نبود حمید... به کامنت تو نیاز بود...

داود(خورشیدنامه) چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:54 http://poooramini.persianblog.ir

سلام
حمید عزیز / فهمیدن دنیای شاعر ها زیاد سخت نیست انها گاه دروغی می گویند تا راستی را بر ملا کنند
اگر کمی دقت کنی می بینی هدف از جمله اعتراضی بوده است به زندگی روزمره که مردم خفته در پیش گرفته اند ایا به راستی زندگی فقط خوردن و خوابیدن و کار کردن...دیگر کردنها ست؟

سلام داود جان...
رفتم باز خوندمش...منظورتو میفهمم ولی همچنان معتقدم نوع جمله بندی جوریه که نمیشه اینی که گفتی رو ازش برداشت کرد...

داود(خورشیدنامه) چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:02 http://poooramini.persianblog.ir

دوپست جدید نوشتم
تا شفاف سازی کرده باشم

از اینکه قابل می دانی و نظرت را می نویسی بی اندازه مسرورم می کنی ....دوست دارم خواننده ها موقع خواندن واقعا اگر سوالی در ذهنشان هست بپرسند این ارزشمند تر است از اینکه با یک تمجید خالی بگذرند ( و این را تو خوب می دانی)
شاید اگر فرصت دست داد در باره نگاه شاعرانه به زندگی بیان شاعرانه داشتن ...به تفصیل حرف زدیم
دوستت داریم بی اندازه

"بیان شاعرانه "...
موضوع خوبیه...چرا که نه...

ارسطو چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:14 http://arastoo7.blogfa.com/

بعضی از مطالب چهار خطشم حوصله بر است
اما مطالب تو حداقل این مطلب مثه فرار از زندان هیجان داشت،
عالی می نویسی

اشرف گیلانی چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:43 http://babanandad.blogfa.com


من کی ام آن شکشته رفته ز یاد
تک درختی که بار و برگم نیست...

الهه پنج‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:05 http://khooneyedel.blogsky.com/

سلاااام....
اومدم حالت رو بپرسم و برم....این روزا انگار صبحم رو گره زدن به شبم بدون هیچ فاصله ای...کار دانشگاه و کیلینیک و خونه و کار دانشگاه....دلم تنگ شده بود واسه اینجا...واسه خودت....نشستم الان کامنتا رو خوندم و جواباشون رو...هر دو سه روز یه بار میام اینجا این صفحهٔ زرد رو نگاه میکنم که چقد سبزه...
دیشب خوابت رو دیدم...سر خیابون شادمان بودیم با هم...از همونجا به سمت آریاشهر،روی زمین گل کاشته بودن و گلا پژمرده شده بودن...یه اکیپ اومده بودن داشتن به گلهای از حال رفته میرسیدن....نمیدونم تعبیرش رو...فقط لبخندای غمگین تو رو خوب یادمه.......

گلهای پژمرده...تلاش برای نجات...لبخندهای غمگین...
چه خواب عجیبی...
مثل همه شبهایی که عرق کرده از دنیای خوابهای گنگ برمیگردم یاد این شعر محمدعلی بهمنی میفتم...
"وقتی که چشم حادثه بیدار می شود
هفت آسمان به دوش تو آوار می شود
خواب زنانه ای است به تعبیر گل مکوش
گل در زمین تشنه ی ما خار می شود"...

داود(خورشیدنامه) پنج‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 20:52 http://poooramini.persianblog.ir


حالا که صحبت شعر و شاعری شد به نظرم رسید بد نیست این پست رو ببینی
اما قبلش یک چیز را دوست داشتم یاداوری کنم تمام دوستانی که امدند و خورشید نامه را خواندند می دانند من بارها گفته ام شاعر نیستم و چنین ادعایی ندارم



http://poooramini.persianblog.ir/post/202

- یازده سالگیت...یعنی سی سال پیش...وقتی که هنوز من و خیلی دیگه از دوستای وبلاگیمون هنوز به دنیا نیومده نبودن تو مینوشتی!... خیلیه داود!...باعث افتخارمه که آشنای تو هستم
- و درباره شعر(ترانه؟) پستی که آدرسشو گذاشتی...
ایده خوبی داشت ولی به نظر من اونجوری که باید خوب درنیومده بود...خیلی مشکل وزنی داشت...ولی شک ندارم اگه بیشتر پیگیرش باشی میتونی خیلی بهتر از اینا بگی...چون اون اصل کاری که یه شاعر باید داشته باشه رو داری...

الهه پنج‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 21:41 http://khooneyedel.blogsky.com/

چه شعر عجیبیه حمید....آدم ناخودآگاه یاد تموم خوابایی میفته که آوار شدن روی دوشش.......
"وقتی که چشم حادثه بیدار میشود"
چشم حادثه خیلی وقته بیدار شده.....
آره خوابم عجیب بود...اینقدر واقعی بود که حتی رنگ گلها و حالت افتادگی و پژمردگیشون کاملا یادمه...یا قیافهٔ اون دخترا و پسرایی که داشتن به گلا میرسیدن.......

به خواب و رازهایی که داره اعتقاد دارم...شاید یه روز مفصل ازش نوشتم...

مینا پنج‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 23:48 http://www.harfebihesaab.blogfa.com

سلام حمید... منو یادته؟ ( آیکون خود ننر کنی!)
چند بار سر زدم (خیلی بار !‌خیلی!) دیدم آپ کردی ولی نخوندم... گفتم بزارم سر فرصت با خیال راااحت بخونم . فکرشو بکن بعد از اون همه خیلی بار !‌الان تونستم با خیال راحت بخونمش. عالی بود. مثل همیشه. ولی یکم عالی تر...

- نشناختم! شما!؟ (آیکون "آهنگ سوزناک ترجیحا یالان دونیای ابراهیم تاتلیس!")...
- هیچ معلوم هست کجایی تو بچه!؟ خجالت نمیکشی رفتی سراغ عشق و حال خودت و یه سراغی هم از این خان داداش پیرت نمیگیری!؟ (آیکون "درآوردن دندان مصنوعی از لیوان و نصب آن!")...

کاپوچینو جمعه 8 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 00:20 http://capuccino.blogfa.com

حمید یادته اولین بار که کامنت گذاشتی بهت چی گفتم؟
اگه یادت نیست گفتم "حمید!اسمت منو یاد پسرخاله بی معرفتم میندازه که خیلی دوسش دارم"
امشب فهمیدم دیگه دوسش ندارم!
اون برادر شوهرمه...
و باعث خیلی بدی ها تو زندگیم شده!
از دستش ناراحتم.خیلی ...
اما تو رو به اندازه همون پسرخاله بی معرفت دوست دارم.
به اندازه همون حمید که همیشه پشت من بود.مثل همون داداش بزرگه ای که نداشتم و جاشو برام پر کرده بود!
حالا مدت هاست که تو اون داداش بزرگه ای.
دلم گرفته...

آخی...خدا نکنه دلت بگیره کاپو جان
چی شده؟ باز احمد چیزی گفته؟...

فلوت زن جمعه 8 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 15:01 http://flutezan.blogsky.com/

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام.
یه بار هفته ی پیش اومدم و نصفی از پستت رو خووندم ولی چون عجله داشتم دیدم فایده نداره و بی خیال شدم و دوباره امروز اومدم و با حوصله و دقت خووندم.

یکم حرف زدن راجع بهش برام سخته ! چون توو اون زمان و شلوغیاش نبودم ، نمی تونستم که باشم ! مانعم شدن ! نزاشتن ! شاید خودمم باعثش بودم ، به خاطر یه کم ترس و دلشوره هام ! به خاطر تسلیم شدنم در برابر اون نزاشتنا ! نمی دونم؟! ولی خوب یادمه که وقتی اخبارو دنبال می کردم بغض می کردم و اشکام جاری می شد ، یه باری روو قلبم سنگینی می کرد ، یه وظیفه ای که احساس می کردم روو شونه های منم هست ، سبُک نبودم ، هیچوقت ! دلم می خواست منم لا به لای اون جوونا بودم ، اون آدم هایی که خالصانه اومده بودن دنبال ِ حقشون ، حق ِ خودشون و دیگران ، دیگرانی مثل ِ من که توو خونه نشسته بودن و حالا یا بغضی داشتن و یا حتی اون بغض رو هم نداشتن !

این شبیه داستانت ، این سیاه و آبی نوشت های ناهماهنگ یا هماهنگ ! توو یه سر درگمی و ابهام معلق نگه داشته بودن منو وقتی می خووندمشون ! دقیقاً عین ِ بعضی خوابهام ، خواب هایی که وقتی با آب و تاب شروع به تعریف کردنشون می کنم ، هنوز چند کلمه بیشتر نگفته احساس می کنم ذهنم هنگ می کنه ، لبهام بسته می شه و یادم می ره که چی می خواستم بگم ؟! از طرفی می دونم که می خوام خوابمو تعریف کنم ولی نمی تونم ! توو گنگی ِ اون خواب ، گیج و متحیر چرخ می خورم و وقتی به خودم میام می فهمم که خوابو هر جوری بوده ، دست و پا شکسته تعریف کردم و شنونده با مهربونی داره بهم لبخند می زنه و می گه : خیره ایشاا... !
می دونم که با این کامنت گذاشتنم الان تو رو هم گیج کردم ! بی خیال...

آره خداییش! پاراگراف دوم رو چندبار خوندم ولی هر دفعه بیشتر از دفعه قبل گیج شدم!

فلوت زن جمعه 8 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 15:05

بلاگ اسکای ارور داد فک کردم کامنتم ثبت نشده دوباره ثبت کردم ! بهر حال ببخشید اگه با پر چونگیم دوبار سرتو درد آوردم ! البته یکیشو نخونده بگیر ( نشنیده بگیر ! ) که تکرار مکررات است .
دیگه زیادی دارم هذیون می گم !
فعلاً...

خوب شد گفتی و دین رو از گردنم برداشتی! میخواستم جفتشو تا ته بخونم!

عسل جمعه 8 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 15:45 http://www.bipardeh.blogfa.com

پسرجان تو کتابی ننوشته ای ؟
خفن مینویسی ها !
روزی روزگاری که اینترنت مان هم برود زیر زور به تو یکی عمرا مجوز بدن !
اصولا براتون افت داره بیایین وب ما !
عکس هامون رو که از دست دادین
ما هنوز ناامید نشدیم
و همچنان آپ میکنیم !
بیا !

ساره جمعه 8 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 23:13 http://www.fereshtegaan.mihanblog.com/

هه ! من فکر کردم مُردی و سوار قطار ارواح شدی ... خیلی حال گیری بود که زنده موندی !

مریم-آبای یکشنبه 1 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 15:49 http://www.maryam-abay.blogfa.com

سلام آقا حمید
من خیلی قبلا وبتون میومدم
خوشحال میشم به وبم سر بزنید
منتظرم

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 5 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 20:23

۱۱۸

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 5 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 20:24

۱۱۹

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 5 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 20:24

۱۲۰

مندرس پنج‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 23:44 http://eternalpharmacolgist.blogfa.com/

پس شما هم طرفدار سانسوری!!!

منظورتو متوجه نشدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد