میخندی و فلورانس میشود غربتمان...بیخیال حکم واتیکان...

-

تسلیت نوشت: رهابانوی عزیز...ما را در غم از دست دادن برادرت شریک بدان...

*** 

تقدیم نوشت: دوستی میگفت نوشته های اخیرت را بس که طولانیند جز انگشت شمار دوستانت که مانده اند کسی نمیخواند. گفتم خیالی نیست...اینجا را به عشق همان انگشت شمار مینویسم...این رفاقت نوشته را تقدیم میکنم به همان انگشت شمار...

-

*** 

-

ورقها را نصف میکنم و دوباره بر میزنم...کتی جون موهایش را از جلوی چشمش کنار میزند. سیگاری که از اول بازی گوشه لبش است را روشن میکند و در حالیکه دودش رو بیرون میدهد بی مقدمه میگوید "تا حالا به این فکر کردی که چرا همونطور که زنهایی وجود دارن که برای پول بدنشون رو در اختیار مردها میذارن هیچوقت مردهایی وجود نداشتن که در ازای پول با زنها بخوابن؟"...ورقها را تقسیم میکنم که زودتر بازی را شروع کنیم تا از حواس پرتی اش موقع اینجور بحثها استفاده کنم!...به رضا میگویم برای کتی جون جاسیگاری بیاورد و بازی را شروع میکنیم. میگویم "کی میدونه؟ شایدم همچین مردایی باشن! ما که از بقیه جاهای دنیا خبر نداریم"...دویست هزار میگذارد وسط. دویست هزار تا هم من میگذارم. میگوید "آره. ممکنه. ولی اگر باشن هم انقدر کم هستن که میشه نادیده گرفتشون"...هیچ کارتی نمیسوزاند. دو کارت میسوزانم و دو تا برمیدارم. میگویم "خب علتهای زیادی داره. قدرت و پول از اول دست مردها بوده. زنها نه پولشو داشتن و نه انگیزه اش رو! چرا باید مسیر این تجارت پرسود رو عوض میکردن وقتی که مردها حاضر بودن برای خوابیدن با اونا بهشون پول بدن؟"...میپرد وسط حرفم و میگوید "اون برای زمون قدیم بود! الان زنها کار میکنن. درآمد دارن ولی همچنان هیچ مردی سراغ تن فروشی نمیره"...نه او چیزی به پول وسط اضافه میکند و نه من. ورقها را رو میکنیم. دست را میبرم. رنگ هستم و در مقابل فقط دو جفت دارد! مثل همیشه بلوف زده!...  

میگویم "خب این فقط یکی از دلایلشه. زنها دوس دارن انتخاب بشن. شأن و مرتبه خودشون رو بالاتر از اون میدونن که برای معاشقه کردن پولی به کسی بدن"...نگاه عاقل اندر سفیهی میندازد و میگوید "پسر جون! نمیدونم چند سالته ولی مطمئنم خیلی از منی که هفته دیگه میرم توو چهل و پنج سال جوانتری. زنهارو نمیشناسی که اینارو میگی"...بخشکی شانس! همین اول فول هستم ولی چون باید این دست را ببازم دو تایش را میسوزانم! میگویم "خب شما بفرمایید دلیلش چیه؟"...صد هزار میگذارد وسط. همراهیش میکنم. میگوید "تنها دلیلش اینه که بسترش مهیا نیست. اگه جایی وجود داشته باشه که یه زن بدون ترس از دردسرهای بعدیش بتونه با یه مرد بخوابه حتما اینکارو میکنه. زنها برخلاف چیزی که شما مردها فکر میکنید بی اندازه تنوع طلب هستن. تمام زنها در خیالشون معاشقه با مردی جز مرد خودشون رو تجربه کردن"...نمیدانم دوست دارد چه جوابی بدهم برای همین سکوت میکنم. دستم را رو میکنم. یک جفت شاه در مقابل دو پِر! دست را میبرد.  میخواهم دست بعد را شروع کنم که لبخند میزند و میگوید "دیگه واسه امروز بسه! باید برم خونه. الان معلم کلاس کنکور دخترم میاد. بازی خوبی بود. مرسی عزیزم!"...بلند میگویم "رضا جان بیا کتی جون رو برسون خونه شون"...در حالیکه دکمه های مانتویش را میبندد میگوید "نه نیازی به زحمت آقا رضا نیست. ماشین آوردم. بای!"...

صدای پایش که توی پله ها میپیچد رضا از اتاقش میاید بیرون! مثل همیشه غر میزند "زنیکه عوضی! همه این دوستات آشغالن! حتی بوشون حالمو به هم میزنه!"...جوابش را نمیدهم و مشغول مرتب کردن میز میشوم. میگوید "امشب چقدر تیغ زدی!؟"...زیر سیگاری را برمیدارم و میروم طرف سطل آشغال گوشه اتاق. میگویم "تیغ چیه!؟ بازی کردیم!"...دهنش را کج میکند و ادای من را درمیاورد "بازی کردیم! خر خودتی! من که مثل اینا ببو گلابی نیستم! چند دست اولتونو نگاه کردم. نه تا تک فقط دست تو چرخید! مگه دو دست ورق چند تا تک داره بزمچه!؟ حالا بگو ببینم چقدر تیغ زدی!؟"...میگویم "پونصد تا! ولی باور کن پنجاه تا بیشتر نمیتونم بهت بدم! فردا با نازی جون بازی دارم اگه ایندفعه سیصد چهارصدتا نبازم دیگه نمیاد!"...ورقها را برمیدارد و با بیخیالی یکی یکی پرت میکند جاهای مختلف اتاق و میگوید "اینا که مایه دارن! ماهی سه چهار تا پونصدتایی باختن چه خیالشونه!؟"...در حالیکه ورقها را از دستش میگیرم میگویم "آخه این چه کاریه!؟ مگه مریضی!؟ پدرم درمیاد اینارو از زیر مبلا دربیارم!"...انگار که حرفم را نشنیده میگوید "خب نگفتی! چرا یکی درمیون بهشون میبازی؟"...خم میشوم و سرباز دل را از زیر صندلی برمیدارم و میگویم "تو اینجور زنهارو نمیشناسی. ممکنه پولش براشون مهم نباشه ولی دوس دارن ببرن. یه دست درشت ببری و بعدش ده دست ریز ببازی یجوری خوشحال میشن که انگار همیشه اونا بردن!"...

میداند از اینکه خاکستر سیگار را روی فرش بریزد بدم میاید ولی باز جلوی چشمم خاکستر سیگار را میریزد روی فرش. میگویم "چرا اینجوری میکنی رضا!؟ این فرشو هفته پیش دادم شستن. اصلا معلوم هست تو امروز چه مرگته!؟"...انگار که منتظر بهانه بوده باشد داد میزند "من چه مرگمه یا تو!؟ خونه منو کردی قمارخونه! هر روز با یکی از این عفریته ها بساط پوکر میچینی و گند میزنی به خونه من اونوقت دستور هم میدی!؟ لاس زدنش با توئه تاکسی مرسی شدنش با من! رضا جان پاشو کتی جونو ببر باشگاه! رضا جان نازی جونو زود ببر خونه الان شوهرش میاد! رضا جان کوفت! رضا جان زهرمار! حالا هم که میگی خاک سیگارمو نریزم زمین! اصلا خونه خودمه! دوس دارم بشاشم توش! به تو چه!؟"...سعی میکنم آرامش کنم. میگویم "قربونت برم چرا ناراحت میشی؟ اصلا خاک سیگارتو بریز توو سر من! خوبه!؟ یه دقیقه بشین کارت دارم"...با عصبانیت سیگارش را روی سرامیک کف اتاق خاموش میکند و مینشیند روی مبل. یک لیوان آب برایش میریزم و میدهم دستش و میگویم "من که نمیتونم ورشون دارم ببرم توو مسافرخونه های میدون راه آهن بازی کنیم! اگه میان فقط بخاطر اینه که آدرس دادنی میگم زعفرانیه کوچه فلان!...اصلا به این فکر کردی که اگه اینا نبودن این چند ماهی که مغازه رو جمع کردی و بیکار خونه نشستی کرایه این خونه از کجا جور میشد؟ به این فکر کردی که خرج این بطری های خوشگل صد هزارتومنی که هفته ای ته دو سه تاشو درمیاری از کجا میاد؟ این غذاهای پرسی فلان قدر و خانومایی که شبا میاری خرج داره رضا جان!"...

سرش را تکان میدهد و میگوید "تو هم فقط بلدی منت بذاری" بلند میشود برود که دستش را میگیرم و میگویم "اذیتم نکن رضا. من خودم داغونم بخدا...فکر میکنی من خوشم میاد با اینایی که همسن عمه ام هستن بشینم ورق بازی کنم و راه به راه از دک و پوزشون تعریف کنم!؟ خوشم میاد مدل لاک ناخن و رنگ رژ لبشونو حفظ کنم که دفعه بعد اگه عوض شده بود بفهمم و یه ربع درباره اینکه چقدر بیشتر بهشون میاد حرف بزنم!؟ خوشم میاد اون مدلی تیپ بزنم که اینا دلشون میخواد؟ اون مدلی حرف بزنم که اینا دوس دارن؟...ببین رضا! به جان خودت فقط تا آخر سال!  تا اون موقع انقدری دراوردم که جفتمون جمع کنیم برای همیشه بریم از این خراب شده. میریم ایتالیا که عاشقشی! با هم یه کار و بار درست و حسابی راه میندازیم! فکرشو بکن! دست تو طلاس! توو همون ایتالیاشم پیتزا بزنی میترکونه! تو پیتزا بزن منم کف زمینو تمیز میکنم! هرچقدرم خواستی ته سیگار بریز رو زمین! خودم زمینو برات لیس میزنم! نوکرتم به خدا! حالا جان من یه لبخند بزن!"...

لبخند کمرنگی میزند و بلند میشود و میرود طرف اتاقش. میگوید "ای بابا تو چقدر خوش خیالی! من عمرا تا آخر سال دوام بیارم. من فاتحه ام خونده اس پسر!"...میگویم "این حرفا چیه؟ خودم پیشمرگت میشم! مگه ندیدی دکتر چی گفت؟ احتمال خوب شدنت خیلی هم کم نیست"...کلاه گیسش را در می آورد. ابروهایش را آرام میکند و میگذارد روی میز و میگوید "آخه اون دکتر خرفت چی حالیشه!؟ تازه اونم گفت فوقش ده درصد! اصلا از لج اون دکتره هم که شده میمیرم!" میرود اتاقش و در را آرام میبندد. ضبط را روشن میکنم. آهنگ فیلم مرسدس است. بغضم را قورت میدهم و بلند میگویم "فردا چهارشنبه استا! نوبت شیمی درمانیته. با کسی قرار نچینی!"...جواب نمیدهد. باز بغضم را به زحمت قورت میدهم و میگویم "دکتر میگفت باید مایعات زیاد بخوری"...از پشت در میگوید "این چهارشنبه نیست الاغ جون! چهارشنبه بعده! خاک سیگارارو هم دست نزن خودم بیدار شدم جمع میکنم!"...سرم را تکیه میدهم به ضبط. میدانم که نمیخواهد بخوابد ولی صدای ضبط را کم میکنم. نیم ساعت بعد در اتاقش را باز میکند. در چارچوب درب می ایستد. صدایش را صاف میکند و میگوید "کی فکرشو میکرد آخر عمری فقط تو شارلاتان قمارباز واسم بمونی! دمت گرم که به فکرمی! حالا پاشو خودتو لوس نکن! شام مهمون من! یه پیتزایی بزنم توو خود ایتالیا هم نتونن لنگه اش رو بزنن! پاشو بابا! قیافه ات شبیه کتی جون شده انقدر زار زدی!"...اشکهایم را پاک میکنم و دوتایی میخندیم... 

-

نظرات 311 + ارسال نظر
پارمیدا سه‌شنبه 12 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:55

سلام آقا حمید...
خیلی وقته که مهار اشکام رو دست گرفته بودم یعنی دیگه نمیذاشتم کسی بفهمه چی تو دلم میگذره...دقیق یادم نیست اما شاید این شعر توصیف این روزهای منه " تنها همین بالش خاموش پژمرده تنها پناه اشکهای هر شب من است"
اما حالا هی خوندم و هی بغضم سنگینتر شد تا اونجا که نوشتی "من فاتحه ام خوندس پسر" یه دفعه شکست انگار که یه سد شکسته باشه و هیچی جلودارش نباشه ...
میدونی آدم اول باید خودش رفیق باشه و سنگ صبور و همراهر... کاش مرام و راه رسم رفاقت رو مثل راوی داستانتون بلد باشیم...
کامنتا رو که خوندم خوشحال شدم براتون...خوشحال شدم ...امیدوارم هیچوقت درد و رنج عزیزانتون رو نبینید...
ببخشید زیاد حرف زدم...
آخر اینکه آه از این حکم واتیکان...
شاد باشید و سلامت

- آه از این حکم واتیکان...آه از این حکم واتیکان...
کاش همه دردا سرطان بود...کاش یه کلاه گیسی بود که باقی دردامونو میپوشوند...
- نفهمیدم چرا از خوندن کامنتا خوشحال شدی...

بهار(سلام تنهایی) سه‌شنبه 12 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 13:51

با دایال آپ خیلی نمی تونم نت بیام چون تلفن اشغال میشه روزا ،شبا هم مدرسه ی اقا سپهر شروع شده زود می خوابه تا من میام بشینم پای نت از خستگی ولو می شم ولی وبلاگا رو می خونم ....برای خودتم که بخونم نمی تونم کامنت نذارم

..
محشر بود ..مثل خیلی از فیلمها ..مثل خیلی از نقش ها ..قصه ی خیلی از آدمها ...بو و طعم این دوستی ها محشره حتی اگه لحظات آخر زندگی باشه ...

میفهمم...شاید اگه من در شرایط تو بودم همینقدری که تو هستی هم نبودم...همین الانشم که هم شرکت اینترنت پرسرعت دارم هم خونه باز خیلی وقتا حس چیزی خوندن و چیزی نوشتن ندارم...

کودک فهیم سه‌شنبه 12 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 18:15 http://www.the-nox.blogfa.com

ولی یک چیز دیگه هم دوست دارم در خصوص این متن بگم.اونم اینه که ممکنه برخی افراد با دیدگاه و عقاید خاص خودشون متنی رو بخونند و از همون زاویه هم فکر کنند و از همون زاویه هم برای خودشون تجزیه و تحلیل کنند و این خیلی خیلی بده...خیلی بده که کسی قضاوت کنه...یا در همین داستان هم طرف تا قبل از پاراگراف آخر در ذهنش میگه خب پس من الان برای نویسنده فلان نظر رو می گذارم و بعد که پاراگراف آخر رو می خونه کلا نظرش 180 درجه فرق می کنه و شوک میشه...یا اینکه کلا در مورد هر چیزی جبهه گیری می کنه...این همون قضاوته هست...حتی در مورد شخصیت های داستان هم قضاوت می کنه...در صورتی که به نظر من این خودخواهی و سطحی نگری محضه...چون گاهی فکری که تو در مورد متنی داری 180 درجه با فکری که نویسنده داشته فرق داره....هیچ بد منی مطلقا بد نیست...این اتفاق که می گم برای یکی از مینیمال های خود من هم پیش اومده بود...

- بیشتر از اینکه خودخواهی باشه همون سطحی نگریه...به اضافه فرهنگمون که میخواد با هر ذلتی که شده هر چیزی رو بالاخره در یکی از دو دسته خیر و شر جا بده!...
- کدوم مینیمالت؟...

میتینگ انلاین سه‌شنبه 12 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 19:36 http://meetingonline2.blogfa.com

سلام
همه منو هم متهم به همین کار می کنن. مخصوصا منا که دیگه نیست. ولی تو اینقدر جذاب و قشنگ می نویسی که من نمی فهمم کی تموم میشه.
همیشه بنویس.
موفق باشید.

فرشته سه‌شنبه 12 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 19:42 http://feritalkative.blogfa.com/

به معنای واقعی خیلی قشنگ بود
خیلی خوب نوشته بودی
ازخوندنش لذت بردم و با شنیدن اهنگ اشکم هم در اومد

اقدس خانوم سه‌شنبه 12 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 20:52 http://aghdaskhanoom.blogsky.com/

- خوب الان خودمم منظورمو نمی فهمم ("آیکون ارجاع به اسم قبلی وبلاگ سابق " )
اما احتمالن منظورم سبک نوشتاریت بود ...انگار یه چیزی موقع نوشتن داشته اذیتت می کرده مثلن در حال رقصیدن روی شیشه آپ کردی !!!(آیکون فیلم چعله !!!")
- در مورد عنوان هم حدس میزدم که منظورت چیه اما نمی دونم چرا فکر کردم باید یه چیزی به غیر داستان پشتش باشه (آخه چرا منو تو این موقعیت قرار میدی )

- خوب دقیقا همین جای داستان فهمیدم که با یه مرد طرفم !!! اما وقتی دوستش اومد تو ماجرا ،برگشتم و همون جمله کتی رو دوباره پیدا کردم که ببینم درست خوندم آیا ؟؟؟

نه واللا! موقع نوشتنش هیچی اذیتم نمیکرد! (آیکون "اقدس خانوم در نقش فراستی برنامه هفت!")..

آوا سه‌شنبه 12 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 23:41

دلم یه دفه ای بد جوور هوای
اینجا رو کرد............فقط
اومدم واسه احوالپرسی
امیییییییییییییییییدوارم
حاااااااااااااااااااااالتون
خوووووووووووووب
بااااااااااااااااااشه
جناااااااااااااابِ
حمییییییییید
خاااان جان
دنیاتووون
آبی یِ
آسم
ونی
یاحق...

ممنونم آوا جان
خدا سایه دوستای بامعرفتی مثل شمارو روی سر این خونه نگهداره...

شهاب آسمانی چهارشنبه 13 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 00:48 http://empyrean.blogfa.com

سلام حمید جان ...
خیلی داستان قشنگی بود ... دوست دارم این داستان هاتو ... همیشه چیزی برای گفتن داره ...

حسین چهارشنبه 13 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 03:34

http://yekdustekhub.blogspot.com/2010/06/blog-post_22.html
شاید هم ساختگی باشه اما به خوندنش می ارزه

- بلاگ اسپات که فیلتره برادر من!...
نتونستم لینکی که دادی رو ببینم ولی اگه درباره نوشته اییه که با عنوان "مصاحبه با یک مرد تن فروش تهرانی" توو نت پر شده باید بگم لحنش بشدت تصنعیه...البته شایدم واقعی باشه و تنظیم غیرحرفه ایش باعث شده اینطور به نظر برسه...ولی به هر حال من که باورم نشد...
- چرا آدرستو نذاشتی!؟...کدوم حسینی؟ زخم عقل؟...

پیشی چهارشنبه 13 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:52 http://pishinebesht.blogsky.com

فکر می کنم تو فرانسه بهشون می گفتن "ژیگولو"، این پسرهای خوش قیافه که تن شون رو در اختیار زنای جاافتاده ی اشرافی می گذاشتن ...

فکر کردم داری شوخی میکنی ولی رفتم سرچ کردم دیدم واقعا همینه!...
آقا این اطلاعات عمومیتون رسما مارو کشت پیشی خان! (آیکون "لنگ انداختن!")...

کودک فهیم چهارشنبه 13 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:05 http://www.the-nox.blogfa.com

همین آخرین مینیمال(بلاگر موفق)...که البته تند و تیز هاش رو بیشتر در نظرات پست قبلش عمومی و خصوصی گفتند...
هرچند قبلا هم این اتفاق می افتاد ولی من در این یکی بیشتر حسش کردم...

"هر بلاگر موفقی یک فاlحشه است"...
راستش منم علی رغم تمام توضیحاتی که در جواب کامنتها داده بودی منظورتو از این نفهمیدم...ولی به هر حال نباید توو کامنتای پست قبلش با اون لحن مینوشتن...میتونستن مثل آناهیتا و sig4r که توو همون پست کامنت گذاشته بودن مخالفتشون رو مودبانه مطرح کنن...

آجز با الف چهارشنبه 13 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 16:01 http://www.ajez.blogsky.com

سلام حمید

خوب بود

ولی توقع من از یه داستان یا داستان کوتاه بیشتره منظورم خاص وقدرت به فکر فرو بردنشه شاید توقع زیاد و بی جایی باشه!

نه...توقع زیادی نیست...

عسل چهارشنبه 13 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 16:21 http://www.bipardeh.blogfa.com

مرده شورت رو ببرن !
کلی خوشحال بودم
این مطلبت روکه خوندم به قول رفیقم
**** شد تو حالم !
اگه دستم بهت نرسه !
حالا اگه جونت بالا نمیاد
بیا وبم آپم
تولد یه سالگیشه خبر مرگش !

حسین پنج‌شنبه 14 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:05 http://sly.blogfa.com

آره همون نوشته است که گفتین، اتفاقا داشتم دنبال آدرسش میگشتم دیدم خیلی بلاگها همین رو کپی کردن و انگار من درآوردی هستش.

محبوبه پنج‌شنبه 14 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:52 http://sayeban.blogfa.com

آره.

فرشته پنج‌شنبه 14 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 15:00 http://surusha.blogfa.com

چند بار این چند روزه باز کردم بلاگتو خواستم بخونم گفتم باشه یه وقت سر فرصت بخونم...

اولین مشکل من با پستای تو اینه که از اول نگران خط آخرم...دوست ندارم تموم شه..
عنوان پستت معرکه است حمید...معرکه...

واسه باقیش هیچ حرفی ندارم...به جز همون آهنگ...

فانوس رفاقت روشن نیست...
نترس از هجوم....

چیزی جز...
تنهایی...فقط تنهایی با من نیست...

خودمم عنوانش رو خیلی دوس دارم...مرسی...

مومو جمعه 15 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 00:08

117
و درد





مالکوم ایکس از مردایی بود که تو آمریکا سالها قبل همین کارو می کرد! یعنی چون دو رگه و مو قرمز بود زنا دوسش نداشتن!!! اما کار چاق کن حرفه ای برا سیاهای سیااااه و غول پیکر برا زن های ثروتمند و عاشق امتحان کردن همه چیز!!! بود...امروزم هست! مگه نیس؟
می شناختم زنی رو که اومد اتو مرسی بزنه و به هوای شام رفتن تو یه رستوران و آقاهه کیف خانومه رو زد!!
نمی دونم چرا به نظر میاد زنا سو استفاده می کنن از ابزارای س ا ک ا س ی... بر عکسش بیشتر اتفاقا به نظرم.

- منظورش "تعداد" کامنتا نبود...
- مالکوم ایکس!؟؟؟...جدی میگی!؟ باورنکردنیه! سندی هم داری؟...
- و اما جمله آخر کامنتت...راستش چون با دنیای ذهنی زنها آشنایی چندانی ندارم و همه اینهارو نه از روی تجربه که از روی تخیلاتم مینویسم نمیتونم نظر بدردبخوری درباره اینی که گفتی داشته باشم...شاید اینطور باشه...شایدم نه...

کلاسور جمعه 15 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 19:51 http://celasor.persianblog.ir

خیلی خوب بود حمید، مخصوصا اون خطی که رسید به کلاه گیس و ابرو نوشته رنگش رو عوض کرد !

پروین شنبه 16 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:22

حمید جان
کم کار شدی تو دانه های ریز حرف.
بنظر من عنوان های نوشته های تو به تنهایی مینیمال های زیبا و هوشمندانه ای هستند. یکی یکی بنویسشون اونجا. (آیکون بنویسشون حتی اگه بنظرت پیشنهاد نابجایی بود + آیکون هوشمندانه)

این عنوانها فقط وقتی در کنار پست هستن معنی میدن...
ولی ایده طرحهای یک جمله ای ایده خیلی خوبیه...حتما روش کار میکنم...ممنون از پیشنهاد خوبت...مرسی عزیز

پروین شنبه 16 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:30

ولله که شهر بی تو مرا حبس میشود...

از دریا رد میشویم...و آب میریزند پشتمان شمع-ماهی ها...

گوشه جعبه گنج بچگیا...مدال هجده عیار رفاقتمون...یه تشتک طلایی...

تو ساطورت را میشستی...من اشکهایم را...بَبَیی دیگه علف نمیخوره...

ملاقاتی داری بالاکوهی...بیا پایین...

روزی یک تسبیح جمله باکره برای سفته هات...

گودی قتلگاه...گودی روی گونه هات وقتی میخندی...

و از همه دلنشین تر (بنظر من البته)
میخندی و فلورانس میشود غربتمان...بیخیال حکم واتیکان...

و این داستان ادامه دارد......

البته اون اولی برای من نیستا! برای جلال الدین محمد بلخیه!

زهرا شنبه 16 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:44 http://www.zafa.blogsky.com

داشتان جالب و خوبی بود.جزیاتش اینقدر کامل بود که تو ذهنم تصور کردم.عالی بد

صوری شنبه 16 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 13:38

سلام
خوبید؟
ننویسی هم باز ما میام سر میزنیم و از خودت و احوالت سراغ میگیریم!
فعلا بای

شکر...به مرحمت شما!

مینا شنبه 16 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 13:54 http://www.harfebihesaab.blogfa.com

خان داداش. یهو دلم هوای ابر چند ضلعیه ناقص الخلقه اتو کرد. آخی ! چقد دلم واسه این جوونور تنگ شده بود!

منم همینطور! (آیکون "ذوق پارتی!")...

پروین شنبه 16 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 16:47

نچ نچ تچ حمید آقای حمید آقا,
حالا ما این حلال الدین رو بلد نبودیم, شما باید ما رو خیط کنی دیگه؟
:دی
از این شوخی بیمزه گذشته,
درسته که این عنوان ها برای تو با تار و پود نوشته های دنبالشون گره خورده اما بیشترشون برای خوانندهء جدید میتونند تداعی کنندهء یه ایده باشند.
خوب و خوش باشی دوست خوب من

- بین خودمون باشه ولی خودمم شک داشتم برای مولویه یا حافظ! رفتم توو نت گشتم! (آیکون "اعتراف تکان دهنده!")...
- نمیدونم...باید روی یه غریبه که اهل رودربایستی نیست و اینارو نخونده تست کنم بعد جواب بدم!...

خورشید یکشنبه 17 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:58 http://khorshidejonoob1.blogfa.com

خب من از اصول داستان نویسی سر درنمیارم ... ملاکم واسه خوب بد بودن یه داستان ... دلیه ... اینکه به دلم بشینه ...

اما این یکی خیلی واقعی به نظرم اومد ... اونقدر که بغض کردم آخرش ...
از پست های طولانی شما هم خسته نمیشم ... چون همیشه یه چی هست که تا آخرش نیگر داره آدم رو ...

اتفاقا اینجوری بهتره...چون راستش منم خیلی از اصول داستان نویسی سر درنمیارم!...

عسل دوشنبه 18 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 21:33 http://www.bipardeh.blogfa.com

نامرد
حالم رو که گرفتی !
سر هم نزدی !
ای کاش میتونستم بزنمت !
اشکم میگیره وقتی این نوشته ات رو میخونم !

سمیرا سه‌شنبه 19 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:38 http://nahavand.persianblog.ir

اومدم که بدونی همیشه میام حتی اگه نوشته جدید نداشته باشی خیلی وقتها که دلم واسه اینجور نوشته ها تنگ میشه میام دوباره و سه باره میخونم..و بیشتر از خوندن دلم تنگ میشه واسه جوابهای قشنگی که به کامنتهای همه میدی..اینکه دیگران برات مهمن..اما در مورد کتاب بازم میگم اگه من نصف این استعداد و نصف این قدرت قلم رو داشتم همه کار و زندگیمون تعطیل میکردم می رفتم دنبال انتشارش..میذاشتم همه از این نوشته های قشنگ بهره مند بشن..به خدا حیفه حمید خان..من حاضرم جای تو بروم دنبال بدو بدو کردناش..

خیلیا میان میرن...خیلی آدمای موقتی و نیمه موقتی...
ولی بعضیا هستن که حس خوب حضورشون همیشه باهات هست...
قطعا "سمیرا" یکی از اون بعضیهاست...یکی از اون انگشت شمار که میشه به بودنش دلخوش بود...

کاش میدونستی که این کامنتت چقدر دلگرمم کرد...ممنونم سمیرای عزیز...

کورش تمدن سه‌شنبه 19 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 15:40 http://www.kelkele.blogsky.com

سلام
میگم این رفیقت که گفته خواننده هات انگشت شمار شدن چندتا انگشته داره؟البته شایدم در شمارش دچار مشکله
خداییش اولش که به پستهات نگاه میکنم چهل ستون (یا چهار ستون)بدنم میلرزه بعد به خودم دلداری میدم که چیزی نیست شروع کن چند روزه تموم میشه تازه نذر میکنم اگه تموم شد یه سفره بندازم
ولی وقتی تموم میشه ناراحت میشم
این داستان هم عالی بود.تفسیرها را دوستان کردن پس من به همین تعریف بسنده میکنم

واللا تا اونجایی که بنده عقلم قد میده چهل ستون برای اصفهانه و لذا احتمالا این چیزی از شما که میلرزه نهایتا همون چهارستونه و نه بیشتر! (آیکون "قریب به یقین!")...

سمیرا چهارشنبه 20 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 13:38 http://nahavand.persianblog.ir

اگه این دوسه تا جمله اینقدر موثر بود من حاضرم هر روز سه وعده باهات حرف بزنم تا دلت دربیاد بری دنبال عملی کردن آرزویی که خیلیها از جمله من سالهاست داریم و بهش نرسیدیم و تو توی یک قدمیش هستی...من اهل شعار دادن نیستم از نصیحت کردن هم متنفرم تا به چیزیم ایمان نداشته باشم نمیگمش..من ایمان دارم که این آدمی که این نوشته ها رو می نویسه میتونه کتابهای قشنگ بنویسه و کلی آدم رو خوشحال کنه از خوندن یه کتاب خوب...من به حرفم ایمان دارم

و من هم به خیرخواهی شما ایمان دارم...
باز هم بابت دلگرمیهای این چند وقت اخیر ازت ممنونم

دکولته بانو چهارشنبه 20 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 14:20

چقـــــــدر خوب بود حمید جان ... خوب کمه برای داستانهائی که می نویسی ... امروز دوتا پست ازت داشتم که بعد این همه مدت بخونم ... اما بالاخره تموم شد و من موندم و فکر و خیالائی که بعد خوندنت برام می مونه ...

خوشحالم که دوسشون داشتی...

آناهیتا چهارشنبه 20 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 15:01 http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

می خواستم زودتر از این به سوالت جواب بدم
گفتم به هماهنگی فکرها امیدوار شدم
چون چند وقته سرک می کشم...به حال و احوال مردم بیمار...مخصوصا بچه های سرطانی
یه بار یکیشون گفت" مردم ما رو فراموش کردن.دیگه حتی تو خلوت خودش هم به ما فکر نمی کنن " گفتم چرا همچین فکری می کنی؟ از کجا مطمئنی؟
گفت " حس می کنم! "
خب استدلال اون بچه ی دوازده ساله درست نبود اما فکر منو مشغول کرد...وقتی این پست و خوندم دلم قرص شد.به اینکه هنوز هم آدم ها تو خلوتشون به آدم های مریض فکر می کنن.حتی برای خلق یک داستان...

حالا منظورتو فهمیدم...
مرسی که توضیح دادی...

مرضیه چهارشنبه 20 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 19:36 http://www.bglife.blogsky.com

این داستانت رو هم دوست داشتم . مثل داستان قبلیت...ببخش اگه نظر مفصل تری ندارم برات.آخه نقد و نظر مفصل تر از این در سطح من نیست و کار اساتید فن . تو رو آدم دقیق و باریک بینی میشناسم. از انتخاب موضوعاتت برای نوشتن و حرفی که توی هر موضوع برای گفتن داری

خواهش میکنم...این حرفا چیه؟...همین که میخونید و نظر میدید برام یه دنیا برام ارزش داره...ممنونم

فرشته چهارشنبه 20 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 23:39 http://feritalkative.blogfa.com/

ادم دلش تنگ میشه واسه ادمای تو قصه هات
هی میخونه سیر نمیشه ....

سحر پنج‌شنبه 21 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:50 http://dayzad.blogsky.com/

سلام
میدونم دارم خیلی دیر نظر میذارم اما واقعا عالی بود.
یک نفس خوندم و تهش گفتم ایولله!
قلمت پایدار

ارش پیرزاده پنج‌شنبه 21 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:00

عسل پنج‌شنبه 21 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 15:36 http://www.bipardeh.blogfa.com

کدوم گوری هستی ؟
دوباره آپم !

[ بدون نام ] جمعه 22 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 00:08

سلام

چقدر دوس داشتم الان که اومدم وبت با یه پست طولانی مثه این روبرو میشدم و تا تهش میخوندم، بعد اینقدر درد تو واژه واژه ی پستت نهفته بود که با خوندن هر خطش اشک میریختم.چقدر امشب دلم گرفته، فک کنم بهترین پناه خوابه.
یکی دنبال اپ تو وب تو گشتم و یکی هم بابک

به مرحمت بلاگ اسکای اسممونو نمیزنیم میدونیم که شما خودتون میفهمین کی هستیم

- ممنون از لطفت! ولی من ترجیح میدم دوس داشته باشم توو واژه واژه ی نوشته های خودم و هرکس دیگه ای جای درد، آرامش و لبخند باشه...
- آره! شناختم...به هر حال مرسی

محسن باقرلو جمعه 22 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 13:40

این بالایی من بودم !
( آیکون یه دروغگوی بی مززه !! )

برای اینکه بفهمم کار تو نبوده نیازی به چک کردن آی پی ها نبود! میدونم که تو هم از من بدتر عمرا دیکته یه کلمه سختی مثل "واژه" رو بلت باشی!

محسن باقرلو جمعه 22 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 13:41

نمی کنی ؟!

( واضح نبود چی رو نمی کنی ؟! )
آپدیتو دیگه نفله !!

نه...حسِ کردن نیست! (آیکون "ایضا!")...

منجوق شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:18 http://manjoogh.blogfa.com/

باز که تو ناپدید شدی!!!!!!!!!!!!

پروین پناهی شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:14 http://parvinpanahi.blogfa.com



از شب قبل هیجان دارند ، به دوستانشان زنگ می زنند ومی خندند وقسم
می خورند که حتما فردا خواهند رفت به آنها هم می گویند که :
جرئت داری تو هم بیا ...


راستی سلام .

Nova شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 21:51 http://libranova.blogfa.com

ما نوشتیم!

اشرف گیلانی دوشنبه 25 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:18 http://babanandad.blogfa.com



من کی ام؟ آن شکسته رفته ز یاد
تک درختی که برگ و بارش نیست..

شادی دوشنبه 25 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 15:37

سلام حمید خان
ما خاموش بودیم اما همیشه بودیم
خیلی وقتته
خواستم بدونین که همچینم انگشت شمار نیستیما

منجوق دوشنبه 25 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 16:15 http://manjoogh.blogfa.com

از اونجایی که برادر محسن باقرلو هستی و از اونجا که اون؛ لو ؛آخر فامیلیت نشون میده. خداییش این نوع پسوند فقط تو استان زنجان هست. باور کن

آها!...پس با اینحساب فهمیدنش خیلی هم سخت نبوده! (آیکون "معما چو حل گشت آسان شود و اینجور اینچیزا!")...

نسیمه دوشنبه 25 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 20:28 http://nasimehsamani.blogfa.com

یاد فیلم "نقاب" افتادم ...جالب بود و نکبت بعضی زندگی ها رو نشون می داد

داود(خورشیدنامه) سه‌شنبه 26 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 00:13 http://poooramini.persianblog.ir

سلام
حمید عزیز نظر شما هر چی که باشه واسه ما ارجمنده

داود(خورشیدنامه) سه‌شنبه 26 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 00:18 http://poooramini.persianblog.ir

....و دیگه اینکه به قول تو یه ناقابل نوشته شبه داستان نوشتم بعد سالها ...بیشتر سر پیری و معرکه گیریه اونهم تازه با کمک بابک ...خوشحال میشم ببینیش...البته اگر پا در کفش داستان نویسها نکرده باشم

ممنون که گفتی داود جان...
همونجا نظرمو درباره اش گفتم

فاطـــمهانتــــظار پنج‌شنبه 28 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 00:24 http://www.FatemeEntezar.com

(دعوت از همه شاعران و عکاسان و دیگر دوستان گرامی)

...
شاید یک دعوت مجازی دوستانه باشد،
شاید یک مسابقه،
شاید یک مکث…
مهم نیست تحت چه عنوانی،
مهم این است که شما دوست فرهیخته همه‌ی آن چه که با دیدن عکس زیر به ذهن تان خطور می کند، بنویسید


برای دیدن عکس موردنظر و بقیه اطلاعات به این آدرس مراجعه نمایید
http://fatemehentezar.com/blog/archives/636

صوری پنج‌شنبه 28 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:12

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد