رگ-بار...

.

- یه لحظه دستتو بذار زیر گردنت. 

- باز فیلم کردی مارو!؟ 

- نه به جان تو. بزار یه لحظه. 

- بفرما! خب؟ 

- پایینتر. اونجا که گردنت به تنت وصل میشه. 

- خب؟ 

- ضربانی که زیر دستت هست رو حس میکنی؟ 

- آره. خب؟

- این همون رگ گردنیه که خدا میگه از اون هم به ما نزدیکتره. 

- خب که چی؟ 

- واقعا تا حالا برات سوال نشده بود بدونی این رگ گردنی که خدا بیتعارف میگه از اون هم بهت نزدیکتره دقیقا کجاس؟ تا حالا سعی کرده بودی لمسش کنی؟

- اینهمه آدرس دادی که خدارو یادم بیاری!؟ 

- نه...فقط خواستم بدونی رگ گردنت کجاس...حالا هم اگه ناراحتی دستتو بنداز و کلا قضیه رو فراموشش کن... 

.

نظرات 68 + ارسال نظر
جزیره پنج‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 19:43

ابرچندضلعی
حال خودت و قلبت و اون گنجشکی که اومد تو دهنت خوبه.....

جمله ات تهش علامت سوال (یا احیانا تعجب!) داشته که جا مونده یا واقعا همینجوری بوده!؟

جزیره پنج‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 19:49

حمید باقرلو به طرز عجیبی ادم رو وسوسه میکنه که ادم بیشنهاد بیشرمانه ی برگزاریِ "صندلی داغ"بهش بده



اونجوری هم به من نیگانکن

فعلا که روی لیوان ماالشعیر(!) مارو کف گرفته! بذارمعلوم بشه چیزی هم تهش هست یا نه بعد از این پیشنهادات بیشرمانه بده!

رویا.ت پنج‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 21:20 http://royatadbir.blogfa.com/

سلام. چه خوب که نوشتین.
متاسفانه خدا برای من بیشتر وقتا دقیقا مثل همین رگه هستش ! وقتی احساس تپش قلب دارم دستمو روش میذارم تا ببینم حالم چه قدر بده و همون چند ساعت برای اینکه بفهمم بازم نامیزون می زنه یا نه چندین بار چکش میکنم و بقیه اوقات اونقدر دلمشغولی دارم که تقریبا وجودش یادم می ره!!

بلا به دور. ایشالا که قلبت همیشه مثل ساعت منظم بزنه!...ولی خب خیلی هم بد نیست! حداقلش اینه که از این به بعد لحظات تپش قلبت مومنانه تر طی میشه!...

مریم پنج‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 22:46 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

سلام
خوشحالم که هستین
و اگه تا حالا به سکوت اینجا بودم الان واقعا نتونستم ساکت باشم
درست باید وقتی از طرف کسی که اصلا ازش انتظار نداریم خدا رو بهمون یادآوری کنه
ناخودآگاه دستمو بردم روی همون شاهرگم که بارها تصمیم به قطع ارتباطش گرفته بودم
دستمو گذاشتم همونجا که خدا از اونم بهمون نزدیکتره
یه حس خوش و آرامش بهم داد و یه ... بغض
بغض گلوگیر که همون نزدیکیا شد مهمون گلوم
به خدا که خدا رو کنارم حس کردم و بهم لبخند زد
ممنونم ازتون
ممنونم

چه حس قشنگی...و چقدر خوشگل گفتیش...
منم که باید از شما ممنون باشم...ممنون که مارو هم در حس خوب این لحظه شریک کردی...

میلاد جمعه 14 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 01:52

ممنون حمید نازنین که جواب کامنت هامو دادی

اما یه چیزی بگم من هنوزم اسمشو میزارم ایده آل گرایی

یعنی در مورد تو اینجور فکر میکنم، چون نوشته هات و احساست و تفکرت اینو بهم انتقال داده و نمی تونم اسمی که گفتی رو روش بزارم

میدونی چرا حمید گفتم تو ایده ال گرایی و به کوچیکا بسنده نمی کنی، چون نوشته هات همیشه یه حرفی برای گفتن دارن ... نه اشتباه نکن این تعریف و تمجید نیست، این یه واقعیته و دو سه باری که یه گپ طولانی بین بودن و نبودنت بود، حس میکردم چون اونچیزی که می خوای بگی را ازش خالی ننوشتی، حالا چقدر این حرفم میتونه درست باشه، نمی دونم و باید خودت بگی اما حس من اینطور بود

و به نظرم وقتی ادم ایده ال گرا باشه و نتونه کاری که دلش می خواهد انجام بده و بدونه هم یه عده انتظارشو میکشن، دچار یه حس بد میشه، نمی دونم یه حسی شبیه عذاب وجدان، یا سرزنش

البته بگما ایده الگرایی تو همراه با احساسه
احساسی که خیلی جای حرف داره

اما چرا گفتم ممکن ادم شبیه علی مصفای فیلم "چیزهایی هست که نمی دانی" میشه، بخاطر اینکه تو این فیلم شخصیت علی، یه شخصیت کاریزماتیک بین دوستاش بود که همه منتظر حرف ها و اتفاق های خاصی از طرفش بودن و حتی تو دیالوگ های مهتاب کرامتی اگه یادت باشه میگفت تو یعنی علی می خواستی دنیارو تغییر بدی اما فیلم داشت میگفت علی نتونسته بود
و انگار چون راه به جایی نبرده بود، کز کرده بود تو انزوای خودش و حتی احساس دیگران و اتفاقات هم براش عکس العملی ایجاد نمی کرد البته منهای عشقی که درگیرش شد

که به نظرم همون از کنجه عزلت درش اورد اما از کجا معلوم که همیشه یه عشق باشه

میدونی حمید اینایی که گفتم یه جورایی درد خودم بود، چون لمسش کردم اینجوری حسش می کنم

نمی دونم، شاید ... نمی دونم

راستی در مورد کامنت دومم اینکه، این چه حرفیه
ما مخلص شما هستیم دربست
میدونم اگر میتونستی دریغ نمیکردی پاسخ رو
پس هیچ اشکالی نداره گل پسر

راستی عجیب دلم می خواهد یدفعه باهم بشینیم یه فیلم خوب ببینیم
یه فیلم از اون فیلم ها که ادمو پرواز میده

- نه. حقیقتا بحث خالی بودن (با احساس خالی بودن) نبود. بیشتر یه جور بی انگیزگی بود. به اضافه ی نیاز به تنهاتر بودن و متعاقبا کمتر حرف زدن و کمتر حرف شنیدن...

- و اما اون بحث انتظار داشتن دیگران از آدم...راستش در این زمینه ایده آلم اینه که بتونم یجورایی "مرگ یه بار شیون یه بار" رو اجرا کنم! اول اینجا و بعد شاید بقیه ی زندگیم. باید یه چیزایی خراب بشه. اینکه خیلی از ماها احساس شادکامی نمیکنیم برای اینه که مدام همون کارایی رو میکنیم که قبلا میکردیم. و خب طبیعتا تا وقتی یه کار متفاوت نکنیم تقدیری جز اون نتیجه ای که همیشه میگرفتیم نداریم...حالا فکر میکنم لزومی نداره همیشه آدم اونکاری که واقعا خوبه رو انجام بده. شاید خوشبختتر بودیم اگه جای کار خوب اون کاری که برای ما خوبه رو انجام میدادیم...به عبارت ساده تر فکر میکنم باید از انجام بعضی کارها و فکر کردن به بعضی چیزها علی رغم اینکه خوب هستن صرف نظر کرد...

- و علی...راستش باز باید بگم که فکر نمیکنم این قضیه در مورد بنده صدق کنه. حالا ممکنه توو این دنیای مجازی چند تا از دوستان نزدیکم بخاطر تصویری که ازم تا حالا توو ذهنشون داشتن رفتار و حرفهام براشون مهم باشه ولی حقیقتا توو زندگی واقعیم اینطور نیست و در این مورد تفاوت عمده ای با غالب آدمهایی که میشناسم ندارم...این هم دلیل دیگه اییه برای اینکه میگم گاهی باید در رفتارهامون شک کنیم و دوباره خودمون رو ببینیم قبل از اونکه ظاهری که ارائه میدیم تبدیل به باور قطعی خودمون و دیگران بشه...

میلاد جمعه 14 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 01:57

راستی قبل از اینکه فیلم "چیزهایی هست که نمی دانی" رو ببینم، هروقت که از همه چی میبریدم تو خیالم تصور میکردم که کاشکی الان یه راننده آزانس بودم که با هر مسافرش جریانی رو سیر میکرد و فارغ از دنیا بود

و چقدر دوست داشتم وقتی فیلم دیدم و علی رو جای خودم دیدم

چقدر جالبه که اینی که گفتی دقیقا همون چیزی بود که من و دوستم وقتی از سالن بیرون اومدیم به هم گفتیم! این نشون میده که چقدر همه مون به کمی آرامش نیاز داریم...

میلاد جمعه 14 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 02:14

حمید این عکس رو ببین

وقتی دیدمش، هم یاد ننه جون خودم افتادم، هم مادربزرگ شما

خیلی دوست دارم این عکس

http://s12.images.www.tvn.hu/2011/05/08/22/11/www.tvn.hu_336c16ebb57f50e653f0af6f1ad4fa6d.jpg

محشره...
با دیدنش یه حال غریبی شدم...یه حال غریب خوب...ممنون میلادجان...

چون سایتش فیلتر بود توو پیکوفایل آپلود کردم تا بچه هایی که دسترسی ندارن هم بتونن ببینن:

http://s3.picofile.com/file/7520036983/madarbozorg_koudak_khorshid.jpg

مهدی جمعه 14 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 02:19

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟!
بی وفا حالا که من "سِرچ کردم باقیشو خوندم محشر بود" چرا؟؟!

خوش برگشتی.
خوبی حمید جان؟ راستی جواب ایمیلمو اگه دادی نرسیده.

از اونجایی که ایمیلم ویروسیه و لیست کسانی که باهاشون رفت و آمد ایمیلی دارم رو مورد عنایت قرار میده به محض خوندن و جواب دادن به ایمیلها کأنه کارآگاه گجت پیامهای دریافتی و ارسالیم رو پاک میکنم!...حافظه ام هم که در حد خیارشوره! (آیکون "حمل بر خودستایی نشدن!")...ولی به جان خودم - که میخوام دنیا نباشه! - یادمه که جواب دادم! به هر حال اگه یادته چی گفتی و هنوز موضوعیت داره بگو تا بنده با افتخار جوابگو باشم! (آیکون "دولت پاسخگو و چالشهای پیش رو!")...

فرزانه جمعه 14 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:23 http://www.boloure-roya.blogfa.com

بعضی هامون به این تکیه گاه میگیم خدا! بعضی هامون میگیم یه نیروی ماوراء الطبیعه و ... خلاصه هر کی یه اسمی براش داره. بعضی ها هم بهش میگن آرامش خیال. مهم نیست اسمشو چی میذاریم مهم اینه که وجود داره از همون رگ گردن نزدیکتر

سایلنت شنبه 15 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 00:20

دستمو گذاشتم..
حس عجیبی شدم..

سبا شنبه 15 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:41 http://khaneibarab.persianblog.ir

ترسهایم گم می شوند...

وقتی در گوشم نجوا می کنی

من اینجایم ....

از رگ گردن به تو نزدیکتر.....

چه عشق نوشته ی مومنانه ای...
انگار روی تقویم دیوارت توو خونه ی هفتم مرداد نوشته بوده "روز خدا" که اونروز هرچی نوشتی یا از خودشه یا از...دوباره خودش...

مونا دوشنبه 17 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 00:12

چه خوبه این. چقدر خوبه واقعن. اونم بعد از این همه وقت اینجوری.

"بعد از این همه وقت اینجوری"...
منظورت رو از جمله ی آخر نفهمیدم مونا جان...

مونا چهارشنبه 19 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:30

یعنی بعد از این همه وقت که اومدی نوشتی و یه همچین چیز خوبی نوشتی. :)

آها! از اون نظر فرمودید!...قربون شما! چشاتون "یه همچین چیز خوبی" میبینه!

محبوبه جمعه 28 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:28 http://sayeban.blogfa.com

تو کی وقت کردی این همه بنویسی؟؟
من اوایل که اینو میشنیدم حس میکردم یعنی خدا کنارته اونقدر نزدیک که میتونی نفس هاشو حس کنی.. ولی بعد یکی اومد گفت وقتی رگ داخل بدنته پس معنیش اینه که خدا درونه توعه!! دوست نداشتم این تعبیرو ولی تصویر ذهنیمو ریخت به هم دیگه!!!!

درباره ی این جمله تعبیر و تفسیرهای زیادی وجود داره...
اینی که یکی گفته منطقی ترین تعبیرشه...و اونی که تو گفتی دوست داشتنی ترینش...

نیلوفر شنبه 13 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 00:24 http://www.waternymph.blogfa.com

چند دقیقه یا نه،اصن شاید چند لحظه...هر چقدر بود احساس فوق العاده ای بود.حسی کسی که مدت هاست بودنش را فراموش کردیم.حمید جان تلنگر خوب وکاملا به جایی بود.

صدف یکشنبه 8 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 23:34

آقا چه کردی با این جماعت...از ذوق آپ جدیدت که با توجه به شواهد بعد از بیرون اومدنت از غار اصحاب کهف بوده سراز رگ نمیشناسن!!!
عذاب کشیدن بندگان خدا در نبودت هااااااااااااا

باغبان چهارشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:12 http://laleabbasi.blogfa.com

این آمارگیره چقد دروغ میگه
نوشته بازدید امروز یک
حداقل من امروز بیشتر از ده بار رو این وبلاگ کلیک کردم
هروقت دل آشوب میشم میام اینجا یا پست می خونم یا کامنتها و جوابها
کامنتهاتونو توی وبلاگ آرش پیرزاد خوندم
گاهی یکی رو نمیشناسی ولی با تک تک سلولهای خاکستریت احساس می کنی خیلی آشناست و از اینکه میشنوی حالش خوبه خوش به حالت میشه
شب بخیر

باغبان چهارشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:14 http://laleabbasi.blogfa.com

سلولهای خاکستری نه
سلولهای خاکستری مال مغزه
منطق درش حکمفرماست
ولی این اصلا منطق نیست
پای یه حسه
حس میتونه سلول داشته باشه؟ اگه می تونه با تک تک سلولهای اون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد