سه! - آدمها در جریان آتش زدن قرآن

از سه جور آدم در جریان آتش زدن قرآن بدم میاد! : آدمایی که تا حالا یه بار هم قرآن رو نخوندن و از سر حماقت آتشش میزنن! - آدمایی که تا حالا یه بار هم قرآن رو نخوندن و از سر غیرت در مخالفت با آتش زدنش راهپیمایی میکنن! - آدمایی که تا حالا یه بار هم قرآن رو نخوندن و از سر لجاجت از آتش زدنش طرفداری میکنن! 

 

پی جواب کامنت نوشت! : بارها و در جاهای مختلف حقیقی و مجازی گفتم که یکی از آرزوهام در دنیای مجازی مثل ؛من و من؛ نوشتنه. از سبک کوتاه نویسی و تجاهل عامدانه و بی خیالانه نوشتنش خوشم میاد. الگوی اصلیم در این تغییری هم که الان در روند وبلاگ نویسیم دادم این وبلاگ بوده (هرچند مدتیه ؛من و من؛ با توجه به مشکلاتی که دارن که مهمترینش تشدید بیماری صعب العلاج محمده از اون سبک همیشگیشون دور شدن که از همینجا آرزو میکنم هرچه سریعتر حال محمد خوب بشه و دوباره شاهد نوشته های شادشون باشیم) حالا در ادامه الگو برداری تصمیم گرفتم کامنتارو هم به سبک من و من جواب بدم! و در اقدامی انتحاری تصمیم گرفتم تا آخر امشب تمام کامنتایی که تا حالا تو این وبلاگ جدیدم گذاشته شده رو جواب بدم! حتی اون کامنتایی که مطمئنم نویسنده اش غیرممکنه دیگه راهش اینورا بیفته!  

 

پی اصلاح شبیه داستان نوشت! : نظر به انتقاد اکثر دوستان از پایان بندی ؛روزی یک تسبیح جمله باکره برای سفته هات؛ پایان داستان رو عوض کردم. با تشکر از راهنماییهای دوستان امیدوارم این پایان بندی رو دوس داشته باشید :   

سه ماهه شمالیم...نه...یه عمره شمالیم...امشب حالم خیلی خرابه...بغض داره خفه ام میکنه...هیزم رو میندازه تو شومینه و میگه ؛برای این شماره مجله چند تا نوشتی؟؛...میگم ؛۹۹ تا عاشقانه؛...میخنده و میگه ؛دیگه نمیخواد بنویسی. دیروز زنگ زدن برم سفته هامو بگیرم؛...برمیگرده سمت آتش...نور آتش رو صورتش بازی میکنه...مینویسم ؛هیزم نگاهت را بردار از روی دلم...آدم برفی کنار شومینه آب میشود؛...بغضمو قورت میدم و میگم ؛شد صد تا خانوم (...)؛...نگاهم میکنه و با لبخند میگه ؛گفتم که اسم واقعیم این نیست؛...تو دلم میگم ؛آره...میدونم...اسم واقعیت عشقه؛...و صورتم بی هوا خیس میشه...

نظرات 64 + ارسال نظر
حمیده یکشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:06 http://www.skamalkhani.blogfa.com

ولی من جدی گفتم .
نوشته هاتو که دیگه نگو . درعین حال که واقعیت رو بیان می کنن آدم رو به خنده می ندازن .
موفق باشی و سبز .

ممنون از لطفت...این طنازی به همین عالم مجازی محدود میشه! در واقعیت برج زهرماری هستیم در نوع خودمان!

صدف یکشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 13:22 http://fereshteye-to.blogfa.com

آپ نمیفرمایید...؟

به روی چشم صدف عزیز!...اگر خدا قبول کند عصری با یک مملی میرسیم خدمتتان!

دخترآبان یکشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 13:27 http://fmpr.blogsky.com

هی هی ببین چجوری کمبودای آدمو به رخ آدم میکشن

؛در زمان مموتی کنکور بده!؛

:دی

قصد جسارت نداشتم!...بیشتر هدفم ضایع کردنتون بود! مجددا

مهدی پژوم دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:12

سلام حمید خوب خوب ...
دلتنگ ام برای ات به قدر هزار آسمان...
این سه دسته را خب تصویر کردی دوست و من هم چون تو منتقدم به این سه طایفه دوستان...
ارادت ما را بپذیر از این را ه نه چندان دور رفیق...

- مخلصیم مهدی جان...بنده هم همینطور...
- از این لحن خاص کامنت گذاشتنت خیلی خوشم میاد! آدم موقع خوندن کامنتات ناخوداگاه دست و پاشو جمع میکنه و مودبانه میشینه!

حامد دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:49 http://breathless.persianblog.ir/

حمید من از ریدر دنبالت می کنم...فقط یه ایرادی داره که نمیشه کامنت ها رو دید یا کامنت گذاشت..
این سه دسته آدم رو موافقم باهات...

ولی من از قلبم دنبالت میکنم عزیزم! (آیکون گل و عشقولانه و قزوین و ۱۱۰!)...

مهتاب دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 22:47 http://www.tabemaah.wordpress.com

آدم هایی که کورند و کر ... و پرپر شدن برگه های قرآن و آیه های روشن و زنده ی خدا رو روی آسفالت ندیدن ...
...
و تو ...
رو چه نکته ای تکیه کردی حمید
آدمایی که تا حالا یه بار هم نخوندن یا نشنیدن یا فکر نکردن یا هیچی !

"پرپر شدن برگه های قرآن و آیه های روشن و زنده ی خدا روی آسفالت"...
کامنتات محشره بچه! (اشکال که نداره بهت بگم "بچه"!؟)...کیف میکنم وقتی کامنتگاه رو باز میکنم و میبینم ازت کامنت دارم...مرسی...

مهتاب دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 22:56 http://www.tabemaah.wordpress.com

چه خوب که دوست های خوب رو معرفی کنیم به هم ... مثل "من و من" !
و چه محشر که تو جواب کامنت بدی !
یعنی من غش !
من هو تو تو از فرط ذوق مرگی !
اصلا کامنت های تو یه دنیاست ... یه پا وبلاگه ! یه عالمه حرفه !‌ یه عالمه صفا داره ! حال آدمو جا میاره ! آدمو داغون می کنه ! می کشه ! زنده می کنه ...
(‌این کامنت منو با جیغ بخون )‌

.
.
.
خلاصه که این تصمیمت باعث می شه آدم حس کنه ابر چند ضلعی اومده نزدیک تر ... می شه توی مه ِ حضورش بارون رو بو کشید ...

- من و من فوق العاده اس...اینارو (به اضافه اونایی که ننوشتم!) همه رو بدون اغراق گفتم!
- ببین مهتاب!...تو دیوونه ای! ازون دیوونه خوبا! همین!...
- اگه مهی هم هست..اگه بارونی هم هست پیش شماست...اونی که وقتی سراغش میری باید بارونی تنت کنی شمایی...ما که از ابر بودن فقط اسمشو داریم...اونم که خودمون رو خودمون گذاشتیم...دم شما گرم...

مهتاب دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 23:01 http://www.tabemaah.wordpress.com

و پایان بندی ...
معلومه که این پایانی هم که نوشتی شاهکاره .. مخصوصا داغ اون هیزم نگاه ... و بی تابی ِ نوشتن و ...
ولی
من اون قبلی رو با اون هاله ی مبهم و تلخش بیشتر تر دوست داشتم !
.
.
به هر حال صلاح و مصلحت پایان بندی ِ خویش حمید های جان دانند و اینا !

اول حواله ات میدم به اون جوابی که به کامنت سال صفری دادم!...و در ادامه حواله ات میدم به خدا!...خودش هرجوری راحته شماها رو به سزای اعمالتون برسونه ایشالا!

نادرنریمان سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:56

من و من الگوی منم هستن

- حالا که اینجوری شد و دست زیاد شده من الگومو عوض میکنم!...از این به بعد الگوی من مقام معظم رهبریه!
- ولی جدا این وبلاگ و صاحبانش محشرن!...خدا برای بلاگستان حفظشون کنه...

زهره سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 13:53 http://safarood.blogfa.com/

سلام.ممنون از جوابای کاملت وخوشحالم که قراره دوباره این ارتباط ۲ طرفه بشه .
مثل همیشه عاشق مملیتم .یعنی خنده ای که از خوندنش نسیبم میشه ظاهری نیست طعمشو تا مدتها تو دلم احساس میکنم یعنی یه لبخند زنده ودر جریانه اونقدر که به ادامه اش مشتاقم ..
جالبه تا تقاضای یه نویسنده کردم تو سفرم باهاش اشنا شدم وحتی از فیلم اخیرش خیلی خوشم اومد .نمی دونم چرا اینقدر به ادبیات علاقهدارم ...گاهی ازاینهمه علاقم می ترسم .توسفر میگفت بگذاریم که احساس نفس تازه کند یا چیزی شبیه این .تازه رسیدم مثلا...
از سفر کردستان
احسانخوبه عالیه وانتظار عالی هم داره .احساس میکنم پیشش کم میارم وتحقیر میشم .مشورتی که با همسفرم داشتم گفت :با داستان کوتاه شروع کنم .وبلاگ تو رم بهش معرفی کردم .البته ببخشیدا...بهش گفتم عاشق مملیم وازوقتی می خونمش همه بچه ها رو مملی میبینم .
گفت با خوندن داستان مجله همشهری شروعکنموتمرین داستان کوتاه بد نیست .چون طرحی که تو ذهنمه هم خیلی اطلاعات می خواد وهم خیلی کار میبره .حتما بهت میگمش طرحمو .

- بابا بیخیال! انجام وظیفه ای بود تحفه درویش!
- "یه لبخند زنده و درجریان"...اصلا کاری با این که اینارو درباره چی نوشتی ندارم اینو میخوام بگم که چققققدر تو نوشتن و بیان حس هات قوی شدی...آفرین...
- فیلم اخیرش!؟ مگه تو کار فیلم هم هست!؟ خوبه دیگه! میگم چرا مارو فراموش کردی! پس داری با آدم حسابیا و هنرمندا رفت و آمد میکنی!...اشکال نداره ما هم خدایی داریم بالاخره!...
- ولی جدا خوبه که با همچین آدمایی آشنا بشی...
- کردستان...به سلامتی...از اونجاهاییه که دلم میخواد برم...سفرنامه نداره!؟
- احسان عالیه. اینو قبول دارم ولی این دلیل نمیشه احساس تحقیر کنی! تو کار خودتو بکن...
- باز هم میگم...من اگه بخوام پیشنهاد کنم خوندن کتابای جواب پس داده فن داستان نویسی و تمرین و تمرین و تمرین رو توصیه مبکنم...
- مرسی بابت تبلیغ مملی!...
- به شدت مشتاقم بدونم درباره چی میخوای بنویسی...منتظرم...

مهتاب سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 23:35 http://www.tabemaah.wordpress.com

اوهومممم !
یعنی معلومه که اشکالی نداره ! حس مملی بودن بهم دست میده !
اصلا شما هرچی دل تنگت می خواد به ما بگو !
بگو بچه ! بگو نوزاد ! بگو جنین ! بگو آمیب !

- باشه! از این به بعد اگه بچه خوبی باشی گاهی بهت میگم "بچه"!...
- بیخیال شو! بیا از این عقبتر برنگردیم!...همون بچه خوبه!...

مهتاب سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 23:43 http://www.tabemaah.wordpress.com

یه چیزی بگم ؟
همیشه از مدل " بچه " گفتن ِ کرگدن ِ جان کیف می کردم و می کنم ! یه جوری می گه , دقیقا مثل یه داداشی ِ بزرگتر ِ واقعی !
حالا گرچه ما هم سنیم ولی خب مدل " بچه " گفتن تو هم به هر حال باقرلوییه دیگه !

بعد اونوقت اون پایین ترش ... فحش دادی ؟؟؟
آره ؟؟؟

زدی تو خال !
من همون دیوانه ام که از قفس پریده !
فحش خورده تیم رفیق !


و دیگه ...
آیکون تعظیم در برابر لطف بارانت !

- مدل بچه گفتن باقرلویی!
- نه عزیزم!...عین حقیقت بود...
- خوبه که از قفس پریدی...تو پرنده بودن تو خونته مهتاب...
- تعظیم از ماست! هرچقدر شما تعظیم کنی ما چند سانتیمتر بیشتر خم میشیم! ببینیم کی کم میاره!

محبوبه چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 21:58 http://sayeban.persianblog.ir

خب خودت چه جوری هستی؟بالاخره ته دلت وقتی این خبر رو میشنوی یه چیزی میگذره دیگه! حتی اگه سکوت کنی... ته دل من یه ؟ شکل میگیره که چرا بعد از این همه سال اینا یادشون افتاد از مسلمونا بدشون بیاد؟ما مسلمونا خطایی کردیم یا نه؟ولی هرچی باشه از اونایی که دارن از این قضیه استفاده ی ابزاری میکنند بیشتر از این سه گروهی که تو گفتی بدم میاد.

آفرین...چه نکته ظریفی...اینایی که گفتی از تمام آدمایی که به این اتفاق واکنش نشون دادن پستتر و در عین حال زرنگترن!

بهنام دوشنبه 19 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 00:09 http://www.delnevesht2010.blogfa.com

سلام / امیدوارم شاد باشی... چقدر این ۳جور آدم رو خوب نوشتی! راستی شنیدی عده ای از هموطنان در اقدامی شجاعانه در پاسخ به هتک حرمت قرآن دیکشنری رو به آتش کشیدند!!!! یا حق

- سلام...ممنونم...مگه میشه با شنیدن همچین خبرایی شاد نبود!؟...حالا واقعا همچین کاری کردن!؟ خدا از پاسخگویی کمشون نکنه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد