ایستگاه پایانی-کربلا...جنگ نابرابر جیب بابا و پیراشکی پیتزایی...

گوشه دفتر مشق یک مملی! 

من امروز در مدرسه زنگ دوم مریض شدم و خانوم رضایی دستش را که خیلی نرم و خوب است گذاشت روی کله ام و گفت که تب دارم و بعد به بابای مدرسه گفت که من را تا دم در خانه مان ببرد. وقتی سر کوچه مان رسیدیم و بابای مدرسه رفت من یاد حرف علیرضا افتادم که میگوید برای آدم مریض هیچی مثل آب زرشک خوب نمیباشد!  علیرضا حتما بزرگ که بشود دکتر میشود چون وقتی رفتم سر خیابان و یک آب زرشک خوردم حالم خیلی خوب شد! بعد چون تا ظهر خیلی مانده بود به فکرم آمد که بروم ایستگاه متروی محلمان و بازی "ناو سلطنتی قهرمانان" را انجام بدهم! این یک بازی است که خودم آن را پیدا کرده ام و در آن فقط یک مترو لازم است! به آن سوار میشوی و بعد خودت میشوی فرمانده یک ناو جنگی گنده که دارد میرود با دشمنها که همیشه در مرز ایستگاه پایانی هستند جنگ بکند! در هر ایستگاه کلی قهرمان جدید به ناو سلطنتی اضافه میشود طوری که بعضی جاها انقدر ناو پر میشود که چند تا قهرمان بیرون در میمانند و از ناراحتی فحش میدهند! بعضی سربازان که پیر هستند به نشانه احترام لپ من را میکشند و برای همین من هر کدام را فرمانده یک جاهای مهمی مینمایم! آخرش هم در ایستگاه پایانی همه سربازها پیاده میشوند و میدوند طرف پله برقی که با دشمنها که بالای آن وایساده اند جنگ بکنند ولی من چون دیرم میشود و ممکن است مامانم دعوایم بکند میروم آنطرف و با قطار بعدی برمیگردم خانه و هیچوقت نمیفهمم که بالاخره ما پیروز میشویم یا دشمنهای ایستگاه پایانی!... 

در برگشتنی من فهمیدم بجز بازی من یک بازی دیگری هم در مترو انجام میشود که اینجوری است که آدم بلند میشود و درباره خودش حرف میزند و بقیه آدمها به او پول میدهند! مثلا یک خانومی که چادر داشت بلند شد و گفت که دو تا بچه دارد و شوهرش مرده است و مستاجر است و آقای پیرمردی که کنار من نشسته بود پانصد تومان به او داد! من خیلی از این بازی خوشم آمد و بلند شدم روبروی آقای پیرمرد وایسادم و گفتم "من هفت سالم است! من در محل شوتم بعد از علیرضا از همه قوی تر است! من در مدرسه ریاضی ام خیلی ضعیف است ولی بجایش دیکته ام فقط یه کم ضعیف است! داداش اکبرم میگوید من هیچ گهی نمیشوم ولی خودم فکر میکنم که یک کارخانه نوشابه زرد که آنرا خیلی دوست دارم درست میکنم و بعد خیلی پولدار میشوم!"...ولی آقای پیرمرد داد زد که سرش رفته است و دارد دیوانه میشود و هیچ پولی هم نداد!... 

وقتی رسیدم خانه چون اثر آب زرشک از بین رفته بود برای همین حالم دوباره بد شد و خوابم برد!...در خواب دیدم که آقای پیرمرد بلند شده است و میگوید "من بازنشسته هستم! (بازنشسته یک جور آدم است که نوه دارد و شلوار زیر راه راه میپوشد و باغچه را آب میدهد و روزنامه میخواند و زودتر از آدمهای غیربازنشسته میمیرد!) من نوه ندارم ولی عوضش نازایی و سنگ کلیه و قند دارم و الان هم دارم میروم قبرستان ابن بابویه به زنم که آنجا است سر بزنم! آرزویم هم اینست که یک روز در ناو سلطنتی قهرمانان فرمانده پیرمردهای نازای سنگ کلیه دار بشوم!"...پایان گوشه صفحه دهم! 

 

*** 

 

سه! - کشورها و یادها!

از سه جور کشور بدم میاد! : کشورهایی که آدمو یاد راهپیمایی میندازن مثل فلسطین! - کشورهایی که آدمو یاد دفاع مقدس میندازن مثل عراق! - کشورهایی که آدمو یاد اسلام میندازن مثل عربستان!...و از سه جور کشور خوشم میاد! : کشورهایی که آدمو یاد آسمانخراش و نئون میندازن مثل آمریکا! - کشورهایی که آدمو یاد فیل و جنگل و چیزای عجیب غریب میندازن مثل هند! - و کشورهایی که آدمو یاد چیزهای خوب میندازن مثل تایلند! 

 

*** 

 

پی "مملی پک" نوشت! : اول شهریور گفتم از این به بعد سنگ هم از آسمون بباره هر روز آپدیت میکنم! چند روزی که نوشتم دیدم نمیشه!...گفتم خب یه روز درمیون مینویسم! مجددا چند روزی که گذشت آب هندوانه غلبه کرد!...گفتم خب هفته ای دو بار هم خیلی بد نیست!...ولی باز هم!...خلاصه که نشستم و در دریای تفکر غوطه ور شدم و به این نتیجه رسیدم اگه برگردم به همون شیوه سابق جمعه نویسی خیلی بهتره! هم خودم اینجوری از پسش برمیام و عذاب وجدان نمیگیرم هم اون دنیا بابت وقتی که از مخاطبین گرامی گرفتم کمتر سوال جواب میشم!...و اینجوری شد که ایشالا از این پس آخر هفته ها در اینجا شاهد "مملی پک" خواهید بود! که ایشون فعلا شامل یه دونه "مملی" و یه دونه "سه" خواهد بود ولی در آینده نزدیک یه سری موضوعات ثابت دیگه هم به اینا اضافه میشه که فعلا در مرحله تصمیم گیری در شورای تشخیص مصلحت وبلاگ قرار داره! 

 

***  

 

پی "برای آن دوست بامعرفت" نوشت : فک کن پنجشنبه غروب باشه...دلت گرفته باشه...مست باشی ولی دلت دوباره نوشیدن بخواد...ته پاکتو دراورده باشی ولی دلت دوباره سیگار بخواد...خلاصه یجورایی درب و داغون باشی...بعد یهو داداش وحیدت با یه نامه از در بیاد تو و با تعجب بگه "نامه داری حمید!" و باز کنی ببینی چندتا عکس خوشگل از اصفهان و شیرازه که پشت یکیش از زبون مملی چند خطی درباره چهل ستون نوشته!...خب خداییش شما بودید چیکار میکردید؟...ذوق میکزدید دیگه...خوشحال میشدید دیگه...منم همینجوری شدم...ممنونم زهره عزیز...

نظرات 175 + ارسال نظر
مهتاب شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 22:55 http://tabemaah.wordpress.com

این عنوان سازیت رو باید طلا گرفت !
" مملی پک " ...
.
.
.
به دوست با معرفتت هم درود !
توی این دنیای سیم کشی شده , نامه های کاغذی خیلی نابند ...
از آدم های ناب هم برمیان ...

- چشمای تو رو باید طلا گرفت...
- به نیابت از این دوستمون "درود به خودت!"...واقعا نمیدونی چقدر چسبید...آره..."ناب"...دمش گرم...و دم شما که انقدر کلمه خوب تو دست و بالت داری...

خاکستری یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 00:20 http://midtones.persianblog.ir


آخیش! خفه شدم از بس که زور زدم نصفه شبی قهقهه نزنم!
یعنی اون قسمت آبیه واقعا عالی بود! تجسمش از جلوی چشمم نمیره !
واقعا شنبه خوبی رو که شروع کرده بودم ُ عالی حسن ختام دادی

-
- چقدر عالی که شنبه خوبی داشتی! معمولا شنبه ها روزای خوبی از آب درنمیان!...حالا ببین شنبه ات این بوده پنجشنبه ات چی بشه!

فلوت زن یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 00:36 http://flutezan.blogfa.com

ممنون حمید عزیز .
می گویم مملی این آبجی کبرای تو هم دانشمندی است ها !!!!

یجورایی درسته!...اگه این ازدواج آبجی کبری رو بذاریم کنار باقی زندگیش اشتباه عقلانی بزرگی نکرده!

دکولته بانو یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:04

دیشب نشد قاطی حرفام در مورد این پستت بنویسم...مملی عشق منه...جیگر منه...یعنی بچه شیرین تر از مملی ندیدم...
می دونی که من واقعا نقد و اینا بلد نیستم و این کاره هم نیستم...اما به نظرم مملی داره دوباره بر می گرده به اوجش...یکی دو قسمت یکم عوض شده بود و زود داشت بزرگ می شد و ترسیده بودم نکنه دیگه حرفی برای گفتن نداشته باشه...اما خب...با این پست خیالم راحت شد...واقعا محشر نوشتی...جز این هیچی لایق مملی و مملی نوشتهات نیست...
هنوزم با سه نوشت هات موافقم بد جور...خلافشم ثابت نشده!!!...

- دو روزه که داریم "شدیدا" مورد الطاف شما قرار میگیریم! خیلی مشکوکه! باید تهشو دربیارم!...
- شکسته نفسی میفرمایید!...خب حسیه دیگه...اگه بچه ای که تو قلب آدمه سرحال باشه نوشته شیطونتر میشه...اگه حالش مثل حال بچه ای بعد از یه امتحانی که بلد نبوده باشه نوشته رنگ غم میگیره...حقیقتش این رو هم موقع نوشتنش خیلی سرحال نبودم و فکر میکردم چیز خوبی از آب درنیاد...ولی بچه ها که انگار نسبتا خوششون اومده...امیدوارم بی تعارف بوده باشه...چون حقیقتا رو حساب این کامنتاس که جهت نوشته های بعدی رو مشخص میکنم...
- هنوزم با اینکه خیلی باحالی موافقم بدجور!...خلافشم عمرا ثابت بشه!

حمیده یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:27 http://www.skamalkhani.blogfa.com

ولی باور بفرمایید منظور من همجنس بازی نبود. من اصلا حقوقی براشون قائل نیستم .
ولی می گم هر کس هر حق داره تو حریم خصوصیش هر کاری که دوست داره انجام بده به هیچ قانون گذار و سیاستمداری هم مربوط نمی شه .

- اولا که منم نگفتم همجنس.بازی و گفتم همجنس.خواهی...اینا با هم فرق داره...
- دوما که ما در جایگاهی نیستیم که وقتی درباره اقلیتی به بزرگی چند میلیون آدم حرف میزنیم بگیم حقوقی براشون قائل هستیم یا نه!...
- سوما که در مسئله ای که گفتید جسارتا هیچ اهمیتی نداره که منظور "شما" همجنس.خواهی بوده باشه یا نه! مهم منظور دوستتونه که متاسفانه به ایشون هم دسترسی نداریم که نظرشونو بپرسیم!...به هر حال احتمال اینکه یه همجنس.خواه بوده باشه وجود داره...
- چهارما که با بقیه کامنتت کاملا موافقم! حقیقتا به کسی ربطی نداره...
- و پنجما اینکه ممنونم که جوابمو خوندی و نظرتو درباره اش گفتی...موفق باشی...

حمیده یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:39 http://www.skamalkhani.blogfa.com

البته خوب آقایون برای فضا نوردی می رن تایلند ولی خانم ها برای بهره بردن از دنیای بدون روسری و خرید کردن .

- فضانوردی! تعبیر باحالی بود!...
- و دنیای بدون روسری...چه حسرت کوچک بزرگی...کی این روزای سیاه تموم میشه؟...کی میشه کاری به کار هم نداشته باشیم؟...

الهه یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:32 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

سربازان گمنام آقا....یعنی لو رفتم؟صداشو پیش کسی درنیار...میدونی که با مهره های سوخته چیکار میکنن

آره گمونم بدونم که چیکارشون میکنن!...احتمالا بهشون میگن "خیلی بدی! دیگه دوست نداریم!"...

الهه یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:35 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

خوندن این پستت قشنگ من رو وسط بازیهای بچگیم فرود آورد حمید...واسه همین یه پست نوشتم همین الان...میدونم میای میخونی و تو وقت مناسب نظرت رو میگی...عجله ای ندارم

- خوندم...محشر بود الهه! به خدا قلمت بینظیره!...یجوری نوشتی که یه لحظه چشم باز کردم دیدم درست وسط جزیره گنج وایسادم...با تمام عجایب و زیباییهاش...من هم یه بازی شبیه این داشتم که البته تک نفره بود!...حالا اومدم اونجا مفصل میگم...

اشرف گیلانی یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:49 http://babanandad.blogfa.com



کاش به نابرابری جنگ هم اشاره ای شده بود

البته خوب بچه ها که چیزی از نابرابری جنگ نمی فهمن!

- اتفاقا خواستم بگم ولی دیدم اونجوری دیگه خیلی تلخ میشه بیخیالش شدم...

مجتبی یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:38

سلام
بابا خیلی شبیه مملی شدی ( تااخر عمر یا لااقل پس فردا ) من اگه بتونم هفته ای دو بار مهدی رو ببینم دیگه دچار کم رفیق بینی نمی شم و دنبال رفیق جدید نمی گردم لیست دیدن رفقای مثلاً نزدیک خودم رو ببین
مهدی : دو سه هفته یه بار
اسماعیل : ماهی یه بار
وحید و مجید :دو سه ماهی یه بار
رضا : آخرین بار یادم نمی یاد
حالا جناب عالی برای هفته دوبار میگی خیلی نمی بینم دمت گرمه با مرام
درمورد بازی ها : خودت دستت تو کاره و شهریه ها رو میدونی چه جوری ( با توجه به اینکه هنوز مملی کارخون نوشابه زردش رو نزده فکر کنم احتیاج نباشه که شماره حسابم رو بدم )، حق کپی رایت داره و اگه بیاد فردا توی همین مملی پک ها مفت و مجانی برای اینکه دل ملت و شاد کنه تعریف کنه که دیگه ما باید سماق بمکیم ( البته می شه دموی بازی ها رو در اختیارش بزارم تا یه قسمتی رو ببینه اگه خوشش اومد به طور کامل بیاد سر کلاس ) بعد باید قول بدهکه عاشق معلمش نشه چون ظاهراً مد شده
درمورد مسائل منکراتی تقربیا همشون با توجه به اینکه جنبهمثبت مسائل رومیبینه زیاد نگراننباش ( تازه اگه مورد دار باشه ابجی کبری یه جوری سر و ته قضیه رو هم می یاره ( راستی این آبجی کبری بد جوری چسبیده به اشکان دیگه ازش خبری نیست )) برای به دلل فقر شدید اطلاعاتی بهتره توی گوگل سرچ تصاویر - دهه 60 رو سرچ کنی راحتره .

- سلام به داش مجتبی گل!
- "کم رفیق بینی!" آخه شنیده بودم مرتب با هم فوتبال میرید و این صحبتا! پس شایعه بوده!؟...
- بابا خسیس بازی درنیار بگو!...ببین مملی چه بچه خوبیه همینجوری مفتکی بازیهاشو به همه یاد میده! (آیکون "گول مالیدن سر یک بچه سرتق لجباز!")...
- هی هی...آبجی کبری هم رفته سر خونه زندگیش دیگه تحویل نمیگیره!...همش با اشکان در سفر و عشق و حاله!...میبینی آدما چه زود عوض میشن؟...

مجتبی یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:59

جمله آخری رو با عجله سمبل کردم بعد از سرچ دهه 60 دنبال سایت همرازان بگرد یه سری عکسکه به صورت عمودی گذاشته من کلی بهش خندیدم و غصه خوردم برای از دست رفتن استعداد خودم و باقی این نسل سوخته
حمید یه تیکه کلوم داشتی که توش کلی ش و پ و خ بود اونو دیگه بهکار نمی بری ( یه جوری تزریقش کن به مملی )

ـ اینو میگی؟ :
http://www.hamrazan.com/Pics/20100723/Hamrazan.Com-Daheye-60tiha.jpg
آره! دقیقا شرح حال ماس!
- کدوم تیکه کلوم!؟...یادم نمیاد مجتبی...میشه یه راهنمایی کنید!؟...

تیراژه (قلی) یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 13:05 http://www.teerajeh.persianblog.ir

سلام مملی!

من قلی هستم که خودت می دانی!

خوشحالم که تو معنی کلمه ی ژئوپلیتیک نظامی را می دانی!! معنی کلمه ی جویا را من خودم بلد نبودم. اما از توی کتاب فارسی کلاس سومی های اون شیفت پیدایش کردم!
ولی چون ما توی این شیفت هستیم به ما یاد نداده اند. من از این آپارتاید ناراحت هستم و دلم می خواهد یک بار با اون شیفتی ها جنگ بازی بکنیم و به آنها چک بزنیم!

ضمنا مشتبی یک موشک کاغذی درست کرده که توی هوا ملق می زند و خیلی خوب است.

با تشکر!
قلی!

سلام قلی!

من معنی آن چیزی که گفتی را هم نمیدانم ولی چون نتوانستم بخوانم فکر کردم بدلیل اینکه رفته ای بالای شهر خارجی هم بلد شده ای و آنرا خارجی نوشته ای! آخر سما (دخترخاله علیرضا که با ما فاصله طبقه ای است و در خاطره تولد علیرضا آن را گفتم) میگوید بچه ها در بالای شهر خیلی چیزهای مفید میدانند که ما آن را بلد نیستیم! (ولی از لج سما من معنی "آپارتاید" را میدانم! آپارتاید یک جور آپاراتی است که در لگن تاید میریزد و لاستیک دوچرخه را میکند در آن و از حبابها پنچری دوچرخه ها را میفهمد و میگیرد!)...
قلی جان! من یک بار به آن شیفتیها چک زدم! آنها هیچ فرقی با این شیفتیها ندارند و به هر حال ناراحت میشوند! بنظر من هرکس باید به بچه های شیفت خودش چک بزند!

قربانت مملی!...باتشکر!

بابای آرتاخان یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 13:30 http://artakhan.blogfa.com

دمت گرم که به یاد مایی و عکس اون خراب شده سلولم یادت مونده

مخلصیم آقا!...مگه میشه بزرگواری چون شمارو فراموش کرد؟...

الناز یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 13:43

نه بابا حالا غول که نیستم قدمم زیاد بلند نیست منظورم از قد و هیکل همون سن و سال بود
سنمم بالا نیست منظورم اینه که..........
ای خداااااااا اخه من حالا چه جوری توضیح بدم منظورمو

بیخیال! حالا گریه نکن! اتفاقیه که افتاده!...از قدیم گفتم ماه پشت ابر نمیمونه!...به هر حال چون تو خودتو معرفی نکردی (و علی رغم اینکه حدس میزنم آشنایی هنوز دقیقا نمیدونم کی هستی) از این لحظه به بعد شمارو یک پیرزن 94 ساله با 2متر و بیست سانت قد در ذهنم تجسم میکنم!

زهره یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 14:11

سلام.ممنون وخواهش میکنم البته مملی می خواست خیلی چیزای دیگه هم بگه ولی پشت اون عکسه جا نبود خوب ...قابل شما رو نداشت .یه فکر یهویی بود .خوبه که خوشت اومده .واما از دست این مملی ..درسته که یه هفته دیره برای نو شدنش اما دیگه تمام وجودم مملی شده حتی اگه ازش ننویسی ...البته قبل از دیدن نوشته های مملی نام تو هم بود ولی اسم نداشت .در ضمن مال من گاهی موقع ها دختر که اون موقع ها اسمشو تو دلم گذاشتم سودی بلا ...پس چرا نیومدی سفر نامه رو بخونی ونظر بدی ؟؟البته درست سرت شلوغه

- عالی بود زهره! همون چند تا جمله هم از سر ما زیادی بود!...
- تا باشه از این فکرهای یهویی!...باز هم ازت ممنونم...
- یه مملی دختر! خیلی باحاله!...بنویس! جالب میشه!...اسمشم قشنگه!
- چرا نیومدم!؟ واقعا شما بجز "شرمندگی بابت کم سعادتی" میتونید دلیل دیگه ای برای این گناه نابخشودنی بنده متصور بشید!؟...الساعه میرسیم خدمتتان!

مجتبی یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 15:19

حمید جان
داغ دلم رو تازه نکن الان بیشتر از سه ماهه که فوتبال نرفتم ( تازه داشتم خودم رو آماده می کردم برای فردا که برم داداش وحید گلت رو 5 شنبه دیدم بعد کلی ناله و زاری گفت که دیگه از این هفته نمی ره فوتبال ) ولی سعید رو درحد سلام و علیک توی محل چند باری دیدم
به خاطر گل روی قالی سر فرصت همه بازی ها رو برات می فرستم تا بعد از فیلترینگ( به سبک صدا و سیمای ضرغامی ) اونو در اختیار مملی قرار بدی
خودم یادم نمی یاد ولی تا اینجا می دونم که از روی لهجه سعید اقا خانی توی ساعت خوش ( ایتم خان دایی و سعید بود با همون لهجه )
آقا محسن بد جوری در حال سوء استفاده از این آدمی زاد بودن

- اف بر این روزگار کار و کار و کار...کی فکرشو میکرد مجتبی که تو گل کوچیک تو محل رودست نداشت روزی به جایی برسه که سه ماه فوتبال بازی نکنه!؟...
- بفرست بیاد! سعی کن خیلی مورد نداشته باشه! چون بنده دستم به سانسور نمیره ممکنه برای مملی بدآموزی بشه خدایی نکرده!
- آهاااااا...یه چیزایی داره یادم میاد...یادش بخیر...دمت گرم...باورم نمیشه که بعد اینهمه مدت هنوز یادته...

نقطه یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 16:18

ااااااه . آقا زیاد گیر میدهید هاااا. گیرو درست نوشتم

همش تخصیره این کامنتدونیه شماست . بدونه اسم نوشتن هم کامنت سند میشه . واسه ماها مینویسه ورود نام الزامیست

نه خب آخه پیاده روی و راهپیمایی جفتش پ داره . بعدشم که پیاده روی یعنی مثلا راهی را پیاده رفتن و راهپیمایی یعنی راهی را پیمودن ( پیاده ) جونه مپی قبول کن این شباهتاش بیشتر از موتور سواری و کیف قاپیه

یه چیزی ؟ تو خط آخرت تمسخر به چشم میخوره . آقا خداوند مسخره کنندگان را دوست ندارد . اسلام میگه .

- آره درست نوشتی!
- حالا هی تو کامنت دونیتون رو بزن تو سر ما!...
- اصلا شما راس میگی! بیا نامه بزنیم صدا و سیما و پیشنهاد بدیم از این به بعد اینجوری بگن! : "ملت همیشه در صحنه ایران امروز با یک پیاده روی باشکوه مشت محکمی در جاهای حساس (مثل دهان!) امریکا و اسرائیل زدند!"...
- "اسلام میگه!" (این تیکه آخرت خیلی باحال بود! ازونایی هستی که بانمک بودن تو ذاتته! به خدا اینو جدی گفتم باز نیای گیر بدی که "در جمله آخر تمسخر به چشم میخوره!")

نقطه یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 16:22

مپی = مژی

از این به بعد هرکی اشتباه تایپی داشته باشه مموتیه! (یه چیزی گفتم که از ترس آبروت هم که شده دیگه دقت کنی!)...

مجتبی یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 16:32

نه با با کار چیه دخترم بد عادت شده که هرشب یا باید روی پای من بخوابه یا که باید همه گربه های محل رو بشماره و خیالش راحت باشهکه شاهخوردنوبعد برهبگیرهبخوابه ( ساعت 12 -1 ) دیگه وقت فوتبال نمی مونه تازه بعدش ظرف شستن و جمع و جور کردن اسباب بازی های حنانه
بازی های مملی :1- برداشتن وسائل و پول مردم از توی جیب و کیف شون تازه اگه نفهمن می تونی برای یه مدت پیش خودت نگهداری ( اینجوری زودتر میتونه کارخونه بزنه )
2- خوندن اس ام اس و دیدن عکسا و... توی موبایل ملت
3- رنگ بازی ( تشخیص رنگ پیرهن وزیر پیرهن و...
اگه یادت اومدحتماً بگو چون تبدیل شده به معمای سال

- "خیالش راحت بشه که شام خوردن!"...ای جانم!...خدا برات نگهش داره...
- و اما بازیهای مترویی پیشنهادی!...اولی که بی بروبگرد به زندان قزل حصار ختم میشه!...دومی هم که به جرم جاسوس بازی راهی جز اوین نداره!...ولی اون سومی بدک نیست! برای آینده اش هم خوبه!
- حتما!...

مجتبی یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 16:36

شاه نه ( گربه که شاه نمی خوره اونای که سرشون درد می کنه و دستمال بستن شاه میخورن ) شام منظورم بود

حرفای مشکوک میزنیا!...طعنه سیاسی!؟ تشویش اذهان عمومی!؟ اخلال در ترافیک!؟...تو از همون بچگی مشکوک به جاسوسیت بودی!

بهار (سلام تنهایی) یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 17:05

حمید ...حاضر ..خوندما ..یه عالمه حرف دارم کسی حرفم رو نزنه تا من بیام .....الان دارم بیهوش میشم از خستگی تازه رسیدم خونه ..برم بخوابم بیام با انرژی کامنت بنگارم ....این باشه تا بعدا ..

- برو با خیال راحت بخواب! هرکی حرفتو بزنه خودم دو شقه اش میکنم!
- مرسی که در این شرایط دشواری که گفتی کامنت گذاشتی!...خوب بخوابی...

هیشکی! یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 19:51 http://hishkii.blogsky.com/

سلام آقای حمید..
بازم که با این مملی نوشتا خون به دلُم کِردی!

یاد کلاس اول ابتداییم افتادم که به خاطر نارنگی خوردن بیش از حد یه ماه تو خونه بودم بعد که یه ماه تموم شد رفتیم دکتر و آزمایش دادیمو..من از اطاق خاله دکتره اومدم بیرون مامانم گفت خانم دکتر معاینت کرد؟ چی گفت؟ گفتم هیچی میگه به مامانت بگو برات نارنگی بخره بخور تا زودتر خوب بشی!!

قبلا تو یکی از پستات قضیه این اوردوز با نارنگی رو خونده بودم!...دیوانه ای بودی برای خودتا!...امیدوارم با نارنگی محشور بشی!

هیشکی! یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 19:54 http://hishkii.blogsky.com/

شما باش ..همیشه بنویس ما راضیم به راحتی و آرامش شما..حالا جمبه..شمبه هرجور شما راحتی عزیز...

یحورایی همون "بمیر و بدم" خودمون بود دیگه!؟ ... مرسی هیشکی جان...

آسمان وانیلی یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 20:05 http://aseman-vanili.persianblog.ir/

من خیلی دوست دارم لپ این مملی رو بکشم.
اون تایلند هم خوب اومدی. من نمیدونم که چی داره که این اقایون اینجوری شیفتشن؟؟؟ مخصوصا پاتایا به قول دوستم که میگه پر از خاله های مهربونه!!!

- از نظر ما که قیم قانونی مملی هستیم کشیدن لپ ایشان تا پج سانت بلامانع است!
- واللا منم علت این شیفتگی رو دقیقا نمیدونم! ولی فکر کنم برای سواحلشه!...آب صاف و ماسه نرم و صدف و گوش ماهی و این چیزا! ...

آسمان وانیلی یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 20:11 http://aseman-vanili.persianblog.ir/

حمید جان دیگه قصد نداری به من سر برنی؟؟؟

من الان چیکار کنم که میزان شرمندگیم بعد از خوندن این کامنت شما مشخص بشه!؟...هرچی بگی حق داری به خدا!...ایشالا همینروزا مفصل میرسیم خدمتتون!...

الناز یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 20:39

من چند بار باید خودمو معرفی کنم اخه
چی بگم قد و وزن و اینا؟
خب پس خصوصی داری برادر

شما تاج سر این وبلاگی...همیشه...چه اون زمونی که کامنت نمیذاشتی چه الان چه صد سال دیگه!...چه بشناسیمت چه نه...چه ۹۴ سالت باشه چه ۴ سال! چه سه سانت باشی چه دومتر!...اینایی که گفتم هم جهت شوخی بود...ولی از شوخی که بگذریم اینجا (و البته فقط و فقط اینجا!) برای من فقط کامنتایی که دوستان میذارن و افکارشون مهمه و باقیش دیگه برام اهمیت چندانی نداره...مهم اینه که دوستام چیزایی که مینویسم رو بفهمن...همین...اصلا دنیای وبلاگ رو برای همین چیزاش دوس دارم...برای همینه که اینجا راحتم...برای همینه که اینجا بیشتر خودمم...برای همین هم هست که همیشه سعی کردم حد و حدود و احترام دوستیهای اینجارو نگه دارم و حتی بعضی کارایی که بیرون از اینجا میکنم رو اینجا انجام ندم...چون بنظرم اینجا حرمت داره...چون قلم توشه...فکر توشه...و اندیشه توشه...چون میخوام اگه از دستم برمیاد قدمی برداشته باشم برای فردای اینجا...که اگه فردا روزی خواهرم (خواهری که ندارم البته!) وارد این دنیای مجازی شد فضای اینجا انقدر سالم باشه که فقط به فکرش اهمیت بدن و برای نوشته هاش دوسش داشته باشن...زور دریا به قوت زانوی موجاشه...مثل زور بلاگستان که به مهره های سنگینش...چیزی که تهش میمونه حرف حسابه...مثل صفحه های خوب تاریخ...اینا شعار نیست....اینارو سالهایی که آسون نگذشتن بهم ثابت کردن...
و دست آخر اینکه از آشنایی با شما واقعا خوشحالم و به داشتن دوستان خوب و فهمیده ای مثل شما افتخار میکنم...و براتون موفقیت و شادی و آرامش آرزو میکنم...

الهه یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 21:13 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

مرسییییی...بازی تک نفره؟حتما تنهایی میرفتی جزایر رو غارت میکردیمنتظرم بیای و تعریف کنی...

نخیر! بنده مثل آقای هاشمی از همون کودکی به فکر سازندگی بودم! حالا میگم برات!...

بهار (سلام تنهایی ) یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 21:42

خوب با عرض سلام مجدد ...وقتی دیشب تا ساعت یک بامداد امروز طراحی کنی تا برسونی برای سفارش و بعدشم از ساعت ۸ صبح تا ۱۰ بری کلاس زبان و بعدشم تا ساعت ۲ بعد از ظهر تو این بانک ها یه لنگه ژا واستی و بعدشم بدوی سمت مدرسه ی سپهر خان تا از کلاس بیاریش وقتی میرسی خونه یه لقمه سر پایی یه چیزی بخوری و اینا بیهوشم میشه ادم دیگه ....خلاصه با سپهر خوابیدیم همچین چسبید سپهر هنوزم خوابه و تازه تکالیفش هم انجام نداده تا فردا ساعت 5 صبح بیدارش کنم ...اینا در ادامه ی اون کامنت قبلی بود ...

- سلام به بهار عزیز!...
- این دیگه مشکل خودته که انقدر آدم حسابی هستی برای دقیقه هات هم برنامه داری! واللا!...
- بیخیال تکالیف!...بذار بخوابه!...برای بچه هیچی اندازه خواب خوب نیست! (البته آقا سپهر که ماشالا دیگه مردی شده! خودم رو عرض کردم که باید الان برم بخوابم!)...

بهار (سلام تنهایی ) یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 21:49

از وقتی که اومدی خانه ی جدید مملی نوشت ها خیلی پر مغز تر شده و کم کم داره پله های ترقی رو میپیماید ..و کم کم داره شبیه همون نوشته های چند بعدی مغز چند ضلعیت میشه با اجازه ...این خیلی خلاقانه بود بازی های مملی تو مترو ...راستش وقتی سپهر هم اندازه ی مملی بود سوار مترو که میشدیم ایستگاه توپخونه یه دفعه مترو شلوغ میشد و خیل عظیم جمعیت وارد میشدند سپهر میپرید بغل من و بلند میگفت حمــــــــــــــــــــــــــــــله ....جمعیت خنده شون میگرفت ..و واقعا به من میگفت مامان انگار یه دفعه دشمن حمله میکنه به کابین ما ...این مملی نوشتت منو یاد حرفای سپهر انداخت ..تازه در کابین های مخصوص خانومها هم صحنه هایی دیده میشه این فروشندگانی که همه چی می فروشن تو مترو یه وقتایی سپهر برای مامان و بابام و خاله هاش تعریف میکنه ...

- جدی میگی؟ خیلی خوشحالم که اینطور بنظرت اومده...خودمم سعیم اینه که این نوشته ها علاوه بر جنبه فان بودنش حرفی هم داشته باشه..ولی خب سخته دیگه...اینکه هم آدم حرفشو بزنه و هم نوشته تلخ زهرماری نشه!...
- این خاطره مترو سواری سپهر خیییییلی باحال بود! طفلک حق داشته بخدا! بعضی از مسافرا ماشالا روی فوتبال آمریکایی رو هم سفید کردن! همچین میرن عقب سرعت میگیرن خودشون رو میکوبن به بدنه جمعیت آدم یاد گلادیاتورا میفته!

بهار (سلام تنهایی ) یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 21:52

با تمام این تفاسیر بازم همچنان سری به نوشته های قذیمت میزنم مخصوصا سبز نوشته هات و مخصوصا همون نوشته ایی که عنوانش رو با کمی تغییر بهت گفتم یادته ؟؟؟گل دستت پوچه ....
وقتی ادم منتظر خبر خبی نیست ...وقتی خسته و دلگرفته ایی ..تنها چیزی که میتونه بالت رو باز کنه برای اوج گرفتن یاد ی از طرف یه دوست هست با هر بهانه ایی با هر شکلی ...

- شما چه این وبلاگ چه اون وبلاگ قدمت رو چشم ماست!...یادمه...خودمم اون پست رو دوس داشتم...و عنوانی که پیشنهاد کردی...عالی بود...کلا استعدادت برای بازی کردن با کلمه ها و رقصوندن و نرم کردنشون خوبه...اینو بیتعارف میگم...
- دقیقا...خیلی لذت بخشه که بفهمی یکی حتی برای یه لحظه به یادت بوده...و از اون مهمتر اینکه حاضر شده این به یادت بودن رو نشون بده...

بهار (سلام تنهایی ) یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 21:54

حرفام رو کسی نزده بود با تشکر از تمامی عزیزان ..به خصوص مدیریت چند ضلعی خانه ایی چند گوشه ...

"مدیریت چندضلعی خانه!"...باحاله!...مرسی...

بهار (سلام تنهایی ) یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 21:59

یه عالمه هم غلط املایی داشتم که اصلا مهم نیست (ایکون بهاری که کم نمیاره )
وقتی که کیبوردت یه حرفی روش داره و یه حرف دیگه میزنه مثل صاحبش که همیشه لبخند روی لبش با حرف دلش یه عالمه تفاوت داره ..همینه ...واقعا که خدا در و تخته رو خوب جور میکنه مثل من و کامپی جونم ....

- مهم این بود که قابل فهم باشه که بود! اشتباه تایپی تا چهار پنج تا نمک کامنته!...
- امیدوارم روزی بیاد که دلت با لبت آشتی کنه تا وقتی لبت مینویسه لبخند روی صفحه دلت هم همین لبخند نوشته بشه...

پرند دوشنبه 26 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 00:08 http://ghalamesabz1.wordpress.com

چیزی که الآن تو ذهنمه و یادم میاد جایگزینی واژه ی جنگ با دفاع مقدسه
جنگ یه مفهوم عام و کلّیه، و قابل بسط دادن ولی دفاع مقدس خیلی خاص و جزئیه
و به نظرم استفاده از یک مفهوم کلّی تر می تونست حست رو بهتر و عمیق تر نشون بده
با اسم خیلی از کشورها میشه یاد جنگ افتاد
عراق، افغانستان، فلسطین، اسرائیل که چه خوب چه بد باید کشور محسوبش کرد، و حتی امریکا!
ولی تنها جایی که منو یاد دفاع مقدس میندازه عراق و خرمشهره که خب شهره!
علاوه بر این خود واژه ی "دفاع مقدس" ماهیتاً با اون قسمت از پستت یه کم ناسازگاری داره و ناهمگونه(از دید من اینجوریه البته!)
منظورم اینه که واژه ی مناسبی برای بیان اون چیزی که می خوای برسونی نیست

الآن چیز دیگه ای تو ذهنم نیست
اگر یادم اومد میگم

اون آیکن آخوندی که تسبیح می چرخوند یا یه همچین چیزی که الهه هم بهش اشاره کرد خیلی بکر و جالب بود!
چرا حذفش کردی؟!

- میفهمم چی میگی...ولی اگه میگفتم "کشورهایی که آدمو یاد جنگ میندازن مثل عراق" ممکن بود مخاطب فکر کنه منظورم جنگ آمریکا و عراقه...در حالیکه منظور من فقط همین جنگ ایران و عراق بود...
- مرسی که گفتی...یادت اومد حتما بگو...باز هم میگم که بخاطر ریزبینی ذاتی که داری نظرت خیلی برام مهمه و دلم میخواد بتونم ازش استفاده کنم...
- نمیدونم چرا حذفش کردم! یهویی جنی شدم!

پرند دوشنبه 26 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 00:29 http://ghalamesabz1.wordpress.com

دلیل تعصبت روی هم جنس خواهان رو هم قبلاً از روی کامنت هات فهمیدم
یادم نیست دقیقاً چی بود و کجا بود ولی چون خودم هم روی این قضیه یه جورایی حساس بودم تو ذهنم موند
حتی یه بار هم یادم نیست چی گفته بودی که بهت گفتم این نگاهت قابل تقدیره
استفاده از واژه ی هم جنس خواه به جای واژه ی مشمئز کننده ی معادل!

نمیدونم چی بگم پرند...خسته شدم انقدر در اینباره بحث کردم و به نتیجه ای نرسیدم...
نظرات عباس موسوی (که قبلا وبلاگ "من هم چگوارا هستم" رو مینوشت) رو در زمینه مسائل جامعه شناسی خیلی قبول دارم...چون هم در زمان خودش یکی از بهترین دانشجوهای جامعه شناسی دانشگاه تهران بود و هم به اندازه تمام سالهای دانشگاه تا الان کتاب و مقاله درباره جامعه شناسی خونده...یکی از بحثاش که خیلی چیز ازش یاد گرفتم این بود که جامعه ایران بیشتر از اینکه مذهبی باشه سنتیه...بحث خیلی طولانیه ولی خلاصه اش اینه که عامه فکر میکنن مردم ایران به اعتقادات مذهبیشون وابستگی شدیدی دارن در حالیکه این فقط ظاهر قضیه اس و چیزی که در عمق وجود داره وابستگیهای شدید به سنتهاس...یعنی مثلا اگه همین الان خدا هم بیاد روی زمین و بگه همجنس.خواهی از نظر من ایرادی نداره باز مردم نفرتشون از این مسئله رو دودستی میچسبن و ولش نمیکنن!...حدود چهل سال پیش یه جامعه شناس آمریکایی یه تحقیقی درباره سنتی بودن جوامع خاورمیانه انجام داده که نتایجش واقعا تفکربرنگیزه...ایشون بعد از سالها تحقیق میدانی به این نتیجه رسیده بود که در بین کشورهای خاورمیانه بیشترین میزان سنتی بودن در کشور ایرانه و پیشرفتهای اقتصادی و صنعتی ایران در زمان اواخر حکومت محمدرضاشاه هیچ تاثیری در تغییر نگرش مردم به مسائل اینچنینی نداشته...خدا میدونه اونایی که اینارو میدونن تا حالا چقدر با استفاده از نتایج تحقیقاتی مثل این از ما سواستفاده کردن...
از بحثمون دور شدیم...گفتم که بحث خیلی طولانی و چندشاخه اس...دست آخر اینکه با تمام این حرفا اگه بحث نکنیم به آینده کشورمون خیانت کردیم چون به درجا زدن جامعه مون کمک کردیم...برام مهم نیست دیگران چه فکری درباره ام میکنن...باز هم اگه جایی بحث بشه من از حقوق این اقلیت مظلوم تحت ستم (تحت ستم حکومت و مردم)دفاع خواهم کرد...

مرسی که برات مهمه و درباره اش حرف میزنی...

فلوت زن دوشنبه 26 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:52 http://flutezan.blogfa.com/

سلام دوباره به مملی !
چه اسم ِ باحالی هم داری ! مملی !
می گم مملی من هم امروز سوار ِ مترو شدم و از آن بازی هایی که می گفتی کردم ولی تا ایستگاه ِ دروازه دولت بیشتر نمی تونستم برم چون شریعتی کار داشتم و خلاصه بازی نصفه کاره ماند ! تو به جای من ادامه اش بده !

مملی! : سلام فلوت زن! اسم شما هم خیلی باحال میباشد!...ولی خیلی کار بدی کرده ای که ناو سلطنتی قهرمانان را بدون فرمانده ول کرده ای که برود با دشمنهای ایستگاه پایانی (که از کلاس پنجمیها هم قویتر هستند!) جنگ بنماید!...دفعه بعد حتما قبل از پیاده شدن یک آدم شجاع که از هیچی هم نمیترسد را بجای خودت بگذار و بعدا پیاده بشو!...باتشکر!

مهدی دوشنبه 26 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:11

حمید جان به نظرم فضای کامنتای وبلاگت به یه نقطه قوت بزرگ واسه این وبلاگ تبدیل شده. واقعا الان انگار 2تا وبلاگ جداگانه داری و این خیلی جالبه. علاوه بر زلال و دلی بودن نوشته هات که جذابشون می کنه، احترامی که واسه خواننده های وبلاگت قائل می شی رو همیشه تحسین می کنم.

- مرسی مهدی عزیز...خوشحالم که اینو میگی...هدفم از این روند جواب دادن به کامنتا دقیقا همین بود...اینکه احترام قلبی که به دوستان دارم یه نمود بیرونی و عینی هم داشته باشه...
- راستی چرا آدرس نذاشتی!؟...شما همون "مهدی پژوم" خودمونی یا یه آقا مهدی دیگه ای!؟...

پرند دوشنبه 26 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 03:37 http://ghalamesabz1.wordpress.com

باز نیا بگو چرا تا الآن بیداری و اینا!
شرایط اینجوری ایجاب می کنه!

"یکی از دوستامون که بنگلور زندگی میکنه میگه هنوز که هنوزه نتونسته با اینیکی کنار بیاد!"
اتفاقاً من با این یکی خیلی راحت کنار اومدم!! هنوز هم یکی رو می بینیم که گوشه ی خیابون یا رو به دیوار آروم و بی صدا ایستاده فکر می کنم مشغول آبیاریه!
تازه جالب ترش وقتیه که بارون میاد و همه ی خیابونو آب می گیره و تو مجبوری پاتو بذاری توی آبی که معلوم نیست چیا رو شسته و داره با خودش می بره!
از آن جا که جانتان به لبتان نرسد یک عدد از عجایب را برایتان می فرستیم این جا تا دیگر فیلتان یاد هندوستان نکند!
http://irupload.ir/images/zgr7j3pojsjqiy3soz61.jpg
یادآور می شویم که اینجا وسط اتوبان بزرگ شهر و درست روبروی یکی از بهترین دانشگاه ها می باشد!
تازه این که خوب است!
گاهی از کنار همین گاوها رد می شوی و ناگهان می فهمی با صدای شرشر مشغول آبیاری می باشند و تو هم کم و بیش مستفیض شده ای!!
یا این که در حال راه رفتن یک باره پایت تا مچ فرو می رود داخل یک تپه ی سیاه و نرم که همانا متعلق به همین گاوها می باشد!!
یا این که تا کمر روی بساط یک دست فروش خم شده ای و کالای مورد نظر را میابی و پولش را می دهی و با شتاب برمی گردی و با شکم می روی داخل کله ی شاخ دار یک عدد گاو که پشت سرت کمین کرده و هل می خوری و جیغ تو و هره کرّه ی هندیان با هم به هوا بلند می شود!
یا گدایانی که قدم به قدم مثل کنه از سر و دست و پایت آویزان می شوند و چندین متر دنبالت می آیند و دو سه جمله را مدام پشت هم تکرار می کنند و دست آخر هم چند تا فحش نثارت می کنند و می روند!
تازه حین گدایی یک حرکت هایی هم انجام میدن که حضوری میشه نشون داد!!
از همه ی این ها که بگذریم مردمانشان با آن آی کیوهای نجومی طلای نایابی هستند که لنگه اش را هیچ کجای دنیا نمی توانی پیدا کنی و تا خودت نبینی محال است عمق فاجعه را بفهمی!!!

و خیلی چیزهای دیگه که جاش نیست بگم!

- بله دیگه! شما مرفهین بی درد تا هر ساعتی که بخواید بیدارید! مثل ما قشر آسیب پذیر نیستید که صبح بلند شید با جشمان کاملا بسته برید دنبال یه لقمه نون!...
- بابا تو که ترکوندی این کشورو! یه کم هم از خوبیاش بگو خب! عشق و حالشو میری خودت میکنی به ما که میرسه فقط از بدبختیاش میگی! (ولی خداییش این گاوه که عکسشو گذاشتی خیلی ضایع اس!)...
- اتفاقا شنیدم مردمش مردم خوب و بی آزاری هستن و کاری به کار همدیگه ندارن...میگن رفتارشون با توریستها هم خیلی خوبه و اینجوری نیست که مثل اینجا مردم و پلیس و اطلاعات و بقال و قصاب هر کدوم به نحوی انگشت تو دماغ خارجی بدبختی کنن که یه گهی خورده اومده کشورمون رو ببینه!
- ای بابا تازه به جاهای خوبش رسیده بوده انگار! بگو! من عاشق چیزایی هستم که جاش نیست گفته بشه!

گلابتون دوشنبه 26 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:06

نمیدونم میخونیش یانه
مدتها مشتری وبلاگت بودم بدون اینکه نظری بذارم
فکر میکردم روشنفکر و درست درمونی
از کله ی کچلت که اینجوری برمیومد توش کاه نباشه عقل باشه
اقا جان بغضم بابت اون پستت هست
مملی و تولستوی و این حرفا
من یه دختر ورامینی م
تحصیلات دارم
ما اینجا مثل شما تهرانی ها عنق و بی ریخت و از خودراضی نیستیم
تمدن هم حالیمون میشه
خب و بد رو بلدیم
کار درست درمون می کنیم
سواد درست درمون داریم
دستمون به دهنمون می رسه
چرا هنوزم مثل پسر غربتی ها فکر میکنی اینجا ته دنیاست
اگه عمو محمد تو یه ادم داغون گاوچرونه به دیگران چه ربطی داره
ما کی از دست شما ادمای از خودراضی راحت میشیم
کی می تونیم تو کله ی شماها فرو کنیم که اینجا یه شهر هست مثل همه ی شهرهای دنیا
مردمش احساس دارن
پیشرفت میکنن
بفهم اینو
اینجا ته دنیا نیست
دورترین جای دنیا نیست
خیلی از دهات شما بهترتره
به خدااا

- بله میخونمش...همه کامنتارو چندباره میخونم...
- خوشحالم که وبلاگم رو میخوندی...بنده برای مخاطبین خاموش بلاگستان احترام زیادی قائلم...درسته نظر نمیدن ولی انرژی چشمهاشون رو میشه حس کرد...
- سوتفاهمی که برای شما پیش اومده به این جمله از پست "گوشه دفتر مشق مملی- جنگ و صلح سر دوراهی شهرری مسکو" برمیگرده که مملی گفته "مسکو یک جایی است که از ورامین که خانه عمو محمدم در آن است هم دورتر است!"...دوباره برگشتم و با دقت اون پست رو خوندم...اون فقط حرف یه بچه هفت ساله اس که متاسفانه بخاطر وضعیت مالی خانواده اش هیچوقت نتونسته یه مسافرت درست و حسابی بره و در ذهنش جایی رو دورتر از ورامین رو که خونه عموش اونجاس نمیتونه تصور کنه (یجورایی حسرتهای کودکی خودمه)...امیدوارم با این توضیحاتی که دادم متوجه شده باشید که قصد توهین به دوستان ورامینی نبوده...ولی اگه از این نوشته میشه اینطور برداشت کرد ازتون عذرخواهی میکنم...
- درباره اینکه تهرانیها "عنق و بی ریخت و از خودراضی" هستن باهاتون موافق نیستم (البته در این مورد باید دوستان تهرانی الاصل حرف بزنن! بنده متولد شهر کوچکی از توابع استان زنجان هستم...یه شهر کوچیک اندازه یه نقطه روی نقشه به اسم "خرم دره"...جایی شبیه یه ده بزرگ که هنوز صدای پیچیدن باد لابلای درختها و علفزارهاش تو گوشمه)...

شب نویس دوشنبه 26 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:13 http://man-o-shab.blogsky.com

اینقدر دوست دارم مملی زودتر کارخونه شو بزنه تا داداش اکبرش زودتر ضایع شه! ولی حیف که کارخونه زدن مستلزم بزرگ شدن مملیه که اونم انگار مخالفین زیادی داره تو این وبلاگ! پس هیچی! داداش اکبر همیشه تو خیال خام خودش می مونه.

فکر اونجاش رو هم کردم! یه قسمت رو اختصاص میدم به تعریف کردن یکی از خوابای مملی که توش بزرگ شده بوده!...اینجوری هم از قولم برای بزرگ نشدن مملی عدول نکردم و هم مملی به آرزوش رسیده! چطوره!؟

مجتبی دوشنبه 26 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:37

سلام
ممنون انشا الله به همین زودیا خودت مزدوج که بشی خوت بچه که درست کنی متوجه میشی که انگار خودت دوباره بچه شدی و همون بازی ها رو ازسر میگیری ( در باره خط اول یه خصوصی برات میزارم)
بازیها رو هم که گفتم فعلاْ دمو شون رو میگم ( نترس بابا توی این دوره حرف بو دار نزن کار بودار نکن هر کاری دوس داری بکن عمو حسن رو ببین )
جاسوسی چیه بابا من که یا فوتبال بازی می کردم یا توی باغ ته کوچه بالای درخت شاه توت بودم ( ای روزگار باغ ته محل حیف شد با مسعود و فرهاد و بیشتر وقت مون بالای درخت بودیم هرکسی برای خودش یه شاخه داشت تازه یه بازی داشتیم که مثلاْ هر کی یه تک تیر اندازه و کسایی که از خیابون رد می شن رو می زند ( یه تفنگ مثل اسنوپر توی بازی کانتر اون موقع ها که از این کنسول های بازی نبود با این کیفیت)) تازه توی باقی مواقع هم که با توجه که کنده کاری مداوم محله تو کار حفر باتلاق و تونل ( اگه به عنوان مشاور می رفتم برای تونل توحیید وشمال نظر می دادم فکر کنم اوضاع تونلها الان بهتر بود )بازی بودیم
ای بابا با هرخط که مینویسم یه خاطره یادم می یاد
بیا یه قرداد ببندیم یکی دو دونگ این وب لاگتو بده ما کاسبی را بندازیم بزنیم تو کار خاطره و مشاوره بازیو و آموزش های مهارت های زندگی و ... جواب میده باور کن (تاره می تونیم با درآمدش به مملی کمک کنیم فاصله طبقه ای با سما روکمتر کنه )فکر کن جواب بده ( با توجه به چند تا کامنت قبلی بهتره بدون فکر جواب بدی )

- سلام به مجتبی خان جیگر طلا!
- ازدواج!؟...دعای خیر ازت برنمیاد!؟ من همینجوریشم تو زندگیم موندم و حقوقم (علی رغم افزایشی که جدیدا داشته!) کفاف عیاشیهام(!) رو نمیده و همش دست به قرضم! تازه از این هم که بگذریم مطمئنم اگه ازدواج کنم با این اخلاقیات "اهمی تخیلی" که دارم زنه سر یه هفته یا دق میکنه یا سر به بیابون میذاره! (کپی رایت این کلمه "اهمی تخیلی" برای فرزامه! گفتم که اون دنیا مدیونش نشم!)...
- عمو حسن رو خوب اومدی!
- درخت شاه توت باغ سر کوچه...باتلاق درست کردن با بچه ها...مسعود...فرهاد...یادش بخیر...خیلی وقته فرهاد رو ندیدم...خدا میدونه الان کجاس...حتما تا حالا ازدواج کرده و بچه هم داره...
- این وبلاگ دربست در اختیار خودته داداش!...اگه دوس داری هر هفته یه خاطره از بچگیها بنویس بده بذارم اینجا...با کمال میل استقبال میکنم...ولی حیفه با این قلم و استعدادی که داری خودت یه وبلاگ جداگانه نداشته باشی...چرا امتحان نمیکنی؟...

شیرین.د دوشنبه 26 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:23

بعد از خوندنش تنها کاری کردم کشیدن یک اه بلند بود...
آه ه ه ه ه ه ه ه ه ه !!!

ما مخلص شما و آه تون هم هستیم!...

کرگدن دوشنبه 26 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:29

چطوری زکام ؟!
چطوری مخاطب مدار ؟!
چطوری بلاگر پاسخگو ؟!
چطوری کامنت زیاد دار ؟!
چطوری بچچه ؟!

- درب و داغون! فین فینم شرکتو برداشته! سرفه هم که تازه اضافه شده! گلو درد هم که داشتم!...یادم باشه پسوردمو بدم که اگه مردم بیای چشم و چونه اینجارو ببندی!...
- چیه!؟ حسودیت میشه انقدر مخاطب مدار و محبوبم!؟ (خداییش خیلی رو میخواد یکی مثل من برای کرگدنی که حداقل روزی چهارصد پونصد تا بازدید کننده داره کری بخونه ها!)...

کرگدن دوشنبه 26 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:36

آقا یکی مارادونا رو ول کنه این مجتبی رو بگیره بابا !!

آره! مثل اسرائیل میمونه که کم کم فلسطینو اشغال کرد!...فعلا داره از کامنتا شروع میکنه!

مجتبی دوشنبه 26 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:40

آقا محسن سلام
آدمی زاد دیگه آقا محسن

سلام علیکم! (میدونم با من نبودی! همینجوری عرض کردم!)...

کرگدن دوشنبه 26 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:55

ارادت داریم قربان ...
با این قلم خوبی که داری
کاش یه وبلاگ بزنی مجتبی جان ...

دو خط اول رو که خوندم خوشحال شدم فکر کردم با منی! عجب آدم ضدحالی هستیا!...حداقل اولش بنویس "به مجتبی" که آدم اینجوری ضایع نشه!

مجتبی دوشنبه 26 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 13:03

شدیداْ مخلصیم اقا محسن
ما اگه قلم خوب داشتیم که ادامه تحصیل میدادیم
موضوع درست ودرمون گیر نمی یارم که بنویسم فکرش روکردم تدر ضمن منع رطب ( این سری برعکسه ظاهراْ امر به رطب خوری درحالی که خود جنابعالی ظاهراْ داری اسباب و وسایات روجمع میکنی ) اگه موضوع گیر اومد حتما دوست دارم که بخونی

بنده به نیابت از کرگدن جواب میدم! :
- قلم خوب چه ربطی به ادامه تحصیل داره!؟...تو که میخوای بپیچونی ننویسی یه بهونه بهتر بیار حداقل!...
- موضوع درست و درمون نمیخواد! منو ببین! اینهمه مدت بدون موضوع درست و درمون نوشتم آب از آب تکون نخورده!...راحت باش بابا!...

عاطفه دوشنبه 26 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 13:55 http://hayatedustan.blogfa.com/

ازنشسته یک جور آدم است که نوه دارد و شلوار زیر راه راه میپوشد و باغچه را آب میدهد و روزنامه میخواند و زودتر از آدمهای غیربازنشسته میمیرد!
چه تعریف دلچسبی بود.. آفرین مملی..

ممنونم...

شب نویس دوشنبه 26 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 14:29 http://man-o-shab.blogsky.com

خوبه به شرطی که دادش اکبر به جای خواب تو بیداری ضایع شه! یه کار دیگه هم میشه کرد. این که داداش اکبر هم اون خوابو ببینه!!!

تو نابغه ای! ... چرا به فکر خودم نرسید!؟...آره یه پست مینویسم که داداش اکبر و مملی با هم یه خواب مشترک رو دیده باشن! (وقتی این پستو بنویسم حتما آخرش اشاره میکنم که قسمتی از ایده اش برای تو بوده! از الان گفتم که بعدا نیای بگی "ابرچندضلعی ایده منو دزدیده!" ...شاید همین جمعه نوشتمش...مرسی)...

مجتبی دوشنبه 26 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 14:50

حمید خان تا دیروز که جزء سربازای گمنام بودم
دیروز شدم جاسوس امروز اسرائیل فردا رو خدا به خیر کنه راستی اگه عمری باقی بود تا دوسه هفته دیگه چی می خوای بهم بگی
فرهاد اگه خاطرت باشه یه خواهر ناتنی داشت به اسم زهرا ظاهراً با همون مزدوج شده از بچه و باقی ماجرا خبر ندارم تا چند سال قبل توی جلالی ( حول و حوش اون مغازه ای که داشتی ) خونه داشتن و هر روز سر اون مرکز خدمات تلفن همراه حضور مداوم داشت ( باز بگو سرباز گمنام و اطلاعاتی و بسیجی و... )
با تشکر از این حاتم بخشی بزرگوارانه خاطره ها برای خودمو و خودت جذابه نه برای خلق الله
این فرزام خیلی با حال ملت و راحت کرده

- همین دیگه! شما جاسوسا هر روز به یه رنگ درمیاید که قابل شناسایی نباشید!...فکر کردی ملت هوشیار ما میذارن نقشه های شوم شما عملی بشه!؟
- با زهرا!!!!!؟؟؟؟؟...آره یادمه!...وای باورم نمیشه! چه باحال!...خوشبخت بشن...
-بیا! آمار همه رو داری اونوقت میگی چرا ما بهت شک داریم! خب یه ریگی به کفشت هست دیگه برادر!
- نه...اینطور فکر نکن...مطمئنم که بچه ها خوششون میاد!...خود من که از خوندن خاطره های بچه ها خیلی لذت میبرم...مطمئنم اونا هم همین حس رو خواهند داشت...

فلوت زن دوشنبه 26 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 15:08 http://flutezan.blogfa.com/

اٌه ، به این موضوع فکر نکرده بودم مملی !
آره این دفعه حتما با تو و رفقا هماهنگ می کنم ، حتما! حالا یعنی الان ما شکست خوردیم ؟!!!!!

مملی! : عیبی ندارد! من الان دعا میکنم که آندفعه را ما پیروز شده باشیم!...من که گفتم چون دیرم میشود و مامانم میکند نمیتوانم بروم ببینیم بالاخره کی برنده میشود! تو اگر مامانت دعوایت نمیکند برو ببین و به من هم بگو!...باتشکر!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد