ایستگاه پایانی-کربلا...جنگ نابرابر جیب بابا و پیراشکی پیتزایی...

گوشه دفتر مشق یک مملی! 

من امروز در مدرسه زنگ دوم مریض شدم و خانوم رضایی دستش را که خیلی نرم و خوب است گذاشت روی کله ام و گفت که تب دارم و بعد به بابای مدرسه گفت که من را تا دم در خانه مان ببرد. وقتی سر کوچه مان رسیدیم و بابای مدرسه رفت من یاد حرف علیرضا افتادم که میگوید برای آدم مریض هیچی مثل آب زرشک خوب نمیباشد!  علیرضا حتما بزرگ که بشود دکتر میشود چون وقتی رفتم سر خیابان و یک آب زرشک خوردم حالم خیلی خوب شد! بعد چون تا ظهر خیلی مانده بود به فکرم آمد که بروم ایستگاه متروی محلمان و بازی "ناو سلطنتی قهرمانان" را انجام بدهم! این یک بازی است که خودم آن را پیدا کرده ام و در آن فقط یک مترو لازم است! به آن سوار میشوی و بعد خودت میشوی فرمانده یک ناو جنگی گنده که دارد میرود با دشمنها که همیشه در مرز ایستگاه پایانی هستند جنگ بکند! در هر ایستگاه کلی قهرمان جدید به ناو سلطنتی اضافه میشود طوری که بعضی جاها انقدر ناو پر میشود که چند تا قهرمان بیرون در میمانند و از ناراحتی فحش میدهند! بعضی سربازان که پیر هستند به نشانه احترام لپ من را میکشند و برای همین من هر کدام را فرمانده یک جاهای مهمی مینمایم! آخرش هم در ایستگاه پایانی همه سربازها پیاده میشوند و میدوند طرف پله برقی که با دشمنها که بالای آن وایساده اند جنگ بکنند ولی من چون دیرم میشود و ممکن است مامانم دعوایم بکند میروم آنطرف و با قطار بعدی برمیگردم خانه و هیچوقت نمیفهمم که بالاخره ما پیروز میشویم یا دشمنهای ایستگاه پایانی!... 

در برگشتنی من فهمیدم بجز بازی من یک بازی دیگری هم در مترو انجام میشود که اینجوری است که آدم بلند میشود و درباره خودش حرف میزند و بقیه آدمها به او پول میدهند! مثلا یک خانومی که چادر داشت بلند شد و گفت که دو تا بچه دارد و شوهرش مرده است و مستاجر است و آقای پیرمردی که کنار من نشسته بود پانصد تومان به او داد! من خیلی از این بازی خوشم آمد و بلند شدم روبروی آقای پیرمرد وایسادم و گفتم "من هفت سالم است! من در محل شوتم بعد از علیرضا از همه قوی تر است! من در مدرسه ریاضی ام خیلی ضعیف است ولی بجایش دیکته ام فقط یه کم ضعیف است! داداش اکبرم میگوید من هیچ گهی نمیشوم ولی خودم فکر میکنم که یک کارخانه نوشابه زرد که آنرا خیلی دوست دارم درست میکنم و بعد خیلی پولدار میشوم!"...ولی آقای پیرمرد داد زد که سرش رفته است و دارد دیوانه میشود و هیچ پولی هم نداد!... 

وقتی رسیدم خانه چون اثر آب زرشک از بین رفته بود برای همین حالم دوباره بد شد و خوابم برد!...در خواب دیدم که آقای پیرمرد بلند شده است و میگوید "من بازنشسته هستم! (بازنشسته یک جور آدم است که نوه دارد و شلوار زیر راه راه میپوشد و باغچه را آب میدهد و روزنامه میخواند و زودتر از آدمهای غیربازنشسته میمیرد!) من نوه ندارم ولی عوضش نازایی و سنگ کلیه و قند دارم و الان هم دارم میروم قبرستان ابن بابویه به زنم که آنجا است سر بزنم! آرزویم هم اینست که یک روز در ناو سلطنتی قهرمانان فرمانده پیرمردهای نازای سنگ کلیه دار بشوم!"...پایان گوشه صفحه دهم! 

 

*** 

 

سه! - کشورها و یادها!

از سه جور کشور بدم میاد! : کشورهایی که آدمو یاد راهپیمایی میندازن مثل فلسطین! - کشورهایی که آدمو یاد دفاع مقدس میندازن مثل عراق! - کشورهایی که آدمو یاد اسلام میندازن مثل عربستان!...و از سه جور کشور خوشم میاد! : کشورهایی که آدمو یاد آسمانخراش و نئون میندازن مثل آمریکا! - کشورهایی که آدمو یاد فیل و جنگل و چیزای عجیب غریب میندازن مثل هند! - و کشورهایی که آدمو یاد چیزهای خوب میندازن مثل تایلند! 

 

*** 

 

پی "مملی پک" نوشت! : اول شهریور گفتم از این به بعد سنگ هم از آسمون بباره هر روز آپدیت میکنم! چند روزی که نوشتم دیدم نمیشه!...گفتم خب یه روز درمیون مینویسم! مجددا چند روزی که گذشت آب هندوانه غلبه کرد!...گفتم خب هفته ای دو بار هم خیلی بد نیست!...ولی باز هم!...خلاصه که نشستم و در دریای تفکر غوطه ور شدم و به این نتیجه رسیدم اگه برگردم به همون شیوه سابق جمعه نویسی خیلی بهتره! هم خودم اینجوری از پسش برمیام و عذاب وجدان نمیگیرم هم اون دنیا بابت وقتی که از مخاطبین گرامی گرفتم کمتر سوال جواب میشم!...و اینجوری شد که ایشالا از این پس آخر هفته ها در اینجا شاهد "مملی پک" خواهید بود! که ایشون فعلا شامل یه دونه "مملی" و یه دونه "سه" خواهد بود ولی در آینده نزدیک یه سری موضوعات ثابت دیگه هم به اینا اضافه میشه که فعلا در مرحله تصمیم گیری در شورای تشخیص مصلحت وبلاگ قرار داره! 

 

***  

 

پی "برای آن دوست بامعرفت" نوشت : فک کن پنجشنبه غروب باشه...دلت گرفته باشه...مست باشی ولی دلت دوباره نوشیدن بخواد...ته پاکتو دراورده باشی ولی دلت دوباره سیگار بخواد...خلاصه یجورایی درب و داغون باشی...بعد یهو داداش وحیدت با یه نامه از در بیاد تو و با تعجب بگه "نامه داری حمید!" و باز کنی ببینی چندتا عکس خوشگل از اصفهان و شیرازه که پشت یکیش از زبون مملی چند خطی درباره چهل ستون نوشته!...خب خداییش شما بودید چیکار میکردید؟...ذوق میکزدید دیگه...خوشحال میشدید دیگه...منم همینجوری شدم...ممنونم زهره عزیز...

نظرات 175 + ارسال نظر
الهه شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 00:41 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

چه عجب!

الهه شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 00:43 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

این اول شدن انشاالله ثابت میکنه که از صبح پای این وبلاگ نشستم و اتنظار کشیدم...خدا رو شکر که نمردم و آپ شدنش رو دیدم

شما ثابت شده ای الهه بانو!...خدا کنه لیاقت اینهمه لطفت رو داشته باشم...

فلوت زن شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:07 http://flutezan.blogfa.com/

سلاااااااااااااااااااااااااام.
فلوت می زنیــــــــــــــــــــــــم !
روزی کودک بودم ( قسمت سوم ) [نیشخند]
...................................................
مملی جان ، خوب است تو با خوردن ِ آب زرشک خوب شدی من که یکبار آب زرشک خوردم و هنوز نصف ِ آن را خورده بودم که چشمانم سیاهی رفت و دیگر چیزی ندیدم . فک کردم مُردم ولی بعد دوباره زنده شدم !
حیف که آن آقای پیرمرد با تو بازی نکرد ! خب با یک نفر دیگر بازی می کردی و او را ولش می کردی !

- سلام و رحمت خدا بر فلوت زن جان!...خوندم! باحال بود! "نیوه"! کودکیهای جالبی داشتیا!...سر فرصت مفصل مینظریم ایشالا!...
- مملی! : حتما تاریخش گذشته شده بوده است! آبجی کبری میگوید آدم هرچیزی را میخورد اول باید تاریخ مصرفش را مطالعه بنماید! البته من تا حالا هیچ چرخی آب زرشکی را ندیده ام که روی لیوانهایش چیزی نوشته شده باشد!...و درباره آن آقای پیرمرد راستش فکر کردم بهتر است آنروز اصلا بازی نکنم چون همه قیافه شان یکجوری بود که ممکن بود سرشان برود!...باتشکر!

مریم ترین شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:09

سلام...چه خوب که وبتو همینجوری باز کردم و دیدم آپدیت کردی و حالم بهتر شد و با حال بهتر می رم که بخوابم...مرسی حمید...مرسی که انقدر خوبی...انقدر محشری...مرسی که آدما رو فقط تو وقت شادی نمی خوای و تو وقت غم و ناراحتی و دردسر...هواشونو داری...اگه کسی بهت نزدیک نباشه...یا خوب شناخت نداشته باشه...و حتی خیلی وقتها هم خودت ... تعریف درستی از تو ندارن و نداری و فکر می کنن و فکر می کنی که خیلی خشنی و اهل محبت و عاطفه و اینا نیستی...اما همیشه و هنوز بیشتر و بیشتر این موضوع داره به من ثابت می شه که تهشی...آخرشی...می خوام بگم خیلی خوبی به خدا...دلت مثل یه گنجشک می تپه برای همه اطرافیانت و مثل یه اقیانوس بزرگه و برای همه جا داره...خدا تو رو برای ما حفظ کنه و سایه ات رو سرمون باشه...جیگری به خدا...نمی دونم اصل مطلب دلمو تونستم بگم یا نه!؟...امیدوارم که فهمیده باشی اینا رو از ته دلم گفتم و خیلی حرفای دیگه که الان نمی گم که سرت بره...اما مطمئنم احساس منو به خودت خوب می دونی عزیز دلم...

خب الان من چی بگم؟...آخه چرا یجوری کامنت میذاری که آدم لال بشه و نتونه حرف بزنه!؟...
اول از همه اینکه حقیقتا و بدون تعارف کاری نکردم (نمیگی یکی این کامنتتو بخونه ممکنه فکر کنه بنده چه فردین بازی بزرگی دراوردم که اینو نوشتی و اونوقت مدیونش بشم!؟)...و بعد اینکه اگه مشکلی برای دوستی هست یعنی مشکلی برای همه مون هست...همونطور که تو روزای خوشی و خنده های ته دل و تولدها با هم بودیم تو روزای ناخوشی هم کنار هم هستیم...و اینم منتی رو سر هیچکدوممون نیست...
و اینکه ممکنه آدم اهل محبت و عاطفه ای به نظر نرسم...خب یه قسمتش تقصیر خودم بوده که چون فکر میکردم نیازی به توضیح نداره چیزی نگفتم و با رد کردن مکرر دعوت صمیمانه دوستان با این جمع گریزیهام این تصور رو براشون ایجاد کردم که با جمعشون حال نمیکنم...در حالیکه که ابدا اینطور نبوده...به هر حال هرکس یه روحیه ای داره و من هم اینطورم که ترجیح میدم کمتر در جمعهای شلوغی که بزن برقصه و بازی و سروصداس حضور داشته باشم...مهمونیهای شلوغ بهم استرس میده...حداقل برای تو که انقدر قبلم رو بهت نزدیک میبینم و دوستت دارم نیازی نیست بگم که چقدر سکوت و خلوت رو دوس دارم...ولی با همه اینها دلیل نمیشه که وقتی که شونه نیازه شونه خالی کنم از همدردی (این حداقل کمکی که از دستم برمیاد) در حق رفیقی که که کلافه اس و درد داره...

مریم ترین شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:12

و اینکه احساس می کنم اونجور که باید و شاید قدر خودتو نمی دونی...واقعا به این موضوع معتقدم...اما من و امثال من قدر تو رو تو زندگیمون می دونیم...شاید انقدر احمقانه رفتار کنیم و انقدر بی تفاوت دیده بشیم که اصلا شایسته ت نباشه...اما می فهمیم به خدا...یعنی من می فهمم...دلم خواست بگم که بدونی و خیالم راحت باشه که گفتم...

و قدر دانستن...به نظرم قدردانی نقطه نهایت قله ادراکه...و یه فرایند چندمرحله اییه...اولین مرحله اش اینه که آدم رفتاری که قابل قدردانی هست رو تشخیص بده...و مرحله بعد که خیلی مهمتره اینه که حالا که فهمیده این زحمت رو به خودش بده که این فهمیدنش رو بیان کنه...اکثر ماها تو همون مرحله اول میمونیم...یعنی بعضی وقتا آدما انقدر دم دستمونن که فراموششون میکنیم...اما...همه اینارو گفتم که به اینجا برسم که از ته دل خوشحالم که روزی نیست که با یکی از قدردانترین آدمهایی که در عمرم دیدم چشم تو چشم نشم...ممنون چشمهات که هر لحظه آماده دیدن خوبی ها هستن...

مریم ترین شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:15

خیلی وقتها از دست هم ممکنه ناراحت بشیم یا طرز فکر همو قبول ناشته باشیم...که از نظر من خیلی هم کم بوده...می خوام بگم شاید مثل هم نباشیم...اما ...دوستت دارم دیگه...یعنی...کاش همیشه تو زندگیمون باشی...کنارمون باشی...و سایه ی بودنتو ازم نگیری...
اینایی که گفتم...واقعا واقعا...خیلی وقته که رو دلم مونده بود که بهت بگم...امروز شد بهونه ی گفتنش...نه تعارف بود...نه اغراق...نه دروغ!...

آره...خیلی جاها با هم اختلاف داریم...حتی ممکنه از دست هم ناراحت بشیم ولی اینا همش روی ماجراس و همونطور که بارها گفتم در عمق همه اینها یه عطر خوش شبنم قاطی گل سرخ هست که با ورود تو به خونه و خانواده ما اومده...اگه قرار بر تشکر باشه ما باید از تو ممنون باشیم مریم عزیزم...دوستت دارم و برات شادی و امید آرزو میکنم...

مینا شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:31 http://www.harfebihesaab.blogfa.com

سلام. همش هفته ای یبار؟
آآآآآآآآخ منم از اون سه تا کشوری که گفتی حالم به هم میخوره.
خدا شفا بده مملی رو!!!‌

- سلام. با این طوماری که من نوشتم همون هفته ای یه بار هم زیادیه!
- خوشحالم! (بایت اینکه موافقی ها! وگرنه حال بهم خوردگی که خوشحالی نداره!)...
- نگران نباش! دو بار که فوتبال بازی کنه بعد آب زرشک بخوره خوب میشه! (اینیکی هم از تجویزات علیرضاس!)...

الهه شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:31 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

قبل از اینکه برات کامنت بزارم و راجع به محشری که خلق کردی حرف بزنم...باید به صورت رسمی و علنی قربون مریم ترین برم که این حجم محبت و عشق رو اینجوری نثارت کرده...کم پیدا میشن اینجور آدما که بگن تا بدونی که چقدر عزیزی...میدونم که میدونی و نیاز به گفتن من نیست...آخ که این روزا هر طرف میچرخم عشق رو میبینم...بی اغراق و بی توهم!خدا همه ی شما هارو برای هم و برای ما حفظ کنه که بودنتون امیده...همیشه باشین...عاشق باشین...شاد باشین...
بغض کردم باز!این چند وقته نمیدونم دلم نازک شده یا غده های اشکیم بیش فعال شده؟!ولی چرا...میدونم...اینهمه سال تو یه مدت زمان کوتاه اینهمه عشق یه جا ندیده بودم...حق دارم پس...

مریم عزیز که حرف نداره!...ولی بنده هم بر خودم وظیفه میدونم که از همینجا به صورت رسمی و علنی قربون اینهمه حس زیبایی بینی و مهربونی و دل نازک و غده های اشکیت برم!...تو کامنتای اینجا کم فرشته ندیدم ولی اگه بخوام چند تارو نام ببرم بی شک الهه یکی از اون فرشته ترینهاس...

الهه شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:41 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

بزار اول از قسمت پررنگ تر شروع کنیم...توی مترو...پیرمردی که صداقت یه بچه ی ۷ساله سرش رو میبره و دیوونه میشه ولی برای ادعای فقر یه زن(دروغ یا راست فرق نداره)حاضره پول هم بده...نمیدونه که همین کارا بزرگترین فقرو درست میکنه...یعنی فقر عاطفه...قربون مملی برم که از حس بعد از شنیدن حرفای پیرمرد نمیگه...که میبخشه و میره خونه...که تو خواب هم به فکر پست و مقام پیرمرده...میتونم تصور کنم نگاه مبهم و پر از سوال مملی رو تو اون لحظه...میتونم ببینم که چطوری شونه هاش از شوک فریاد پیر مرد تکون میخوره...میتونم بغض کنم برای مملی...معصومیت آدما کجا میره حمید؟

کاش فقط یه کم -فقط و فقط قد یه قطره- با بچه ها مهربونتر باشیم...معتقدم حتی نگاهی که به یه بچه میکنیم میتونه در آینده یه بچه تاثیر بذاره...شاید بچه ها فراموش کنن یا ببخشن ولی رد دست چرب رفتار ما به این زودیا از آینه ناخوداگاهشون پاک نمیشه...اگه کمی وجدان داشته باشیم دیر یا زود خواهیم فهمید که ای کاش دست فکرامونو قبل از رسیدن به بچه ها شسته بودیم...
- معصومیت آدما...نمیدونم...شاید بین تراولهای سرخ گم میشه...شاید هم بین تجربه های سیاه...

الهه شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:49 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

عاشق این بازی مملی شدم...از یه متروی شلوغ چی ساخته این بچه!از جایی که برای من و امثال من یه جور شکنجه گاهه یه شهربازی کوچیک ساخته...از چیزی که ما بزرگترا ازش بدمون میاد لذت میبره...حمید تو محشری...اینقدر قشنگ آدمو به دنیای مملی وارد میکنی و این پسربچه ی ۷ساله رو ملموس میکنی واسه مخاطب که گاهی یادم میره اینا رو حمید باقرلو نوشته...گرچه میدونم و حاضرم قسم بخورم مملی زاییده ی دل توئه که تو کوچه پس کوچه های بچگیت جا مونده...که هنوز اونجا نفس میکشه...مملی داره تلخی گذشته ی تو و خیلی از بچه های هم دوره ی خودت رو شیرین میکنه...

- خوشحالم که انقدر باور پذیره...
- متاسفم که اینو میگم ولی تلخی بچه های محله ما با هیچی شیرین نمیشه...بعضی چیزا تا همیشه تلخ میمونه...از بس که تو ذاتش ذره ای مروت نیست...

الهه شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:53 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

و محوترین قسمت نوشته که شدیدترین دل لرزه رو نصیبم کرد:من یاد حرف علیرضا افتادم که میگوید برای آدم مریض هیچی مثل آب زرشک خوب نمیباشد!...چه فقر روشنی حمید...به این جمله نمیخندم...نمیخندم...

بعضی وقتا یه چیزایی میگی که شک برم میداره که اینارو تو ننوشتی...بالاتری ازونی که مینویسم...

الهه شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:56 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

چقدر میشه از مملی حرف زد...ساعتها و روزها...به اندازه ی تموم این ۲۷سال زندگیت...به اندازه ی همه ی سالهای زندگی مملی هایی که بزرگ شدن و دیگه مملی نیستن...سکوت کنم هم میخونی حرفامو...نه؟

آره آباجی!...سکوت کنی هم میفهمم...ولی شیرینتره برام که بگی...

الهه شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:03 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

همینکه برای خودت معلوم باشه هر جمعه مینویسی و دیگه کسی چشم انتظار نمونه خیلی خوبه...اینجوری ذهنت راحت تره برای نوشتن...در طول هفته هم به کامنتات میرسی ...
از زهره ی عزیز هم ممنونم که غروب دلگیر ۵شنبه به موقع به دادت رسید و نذاشت خودکشی کنی!
منم عاشق دوتا کشور اولیم که ازشون خوشت میاد...کشور سوم هم به کار ما نمیاد...مورد مصرفش برای آقایونه!

- مرسی که حمایتم میکنی!
- به وقتش خوب تیکه میندازیا!...نترس! نوشیدنیمون قبل از رسیدن نامه تموم شده بود وگرنه ما هیچ "به سلامتی" ای رو بدون "نوش" نمیذاریم!...
- دعوا-تبریک نوشت! : چه معنی داره یه دختر بیست ساله که تازه دو روز و چند ساعته که وارد بیست و یک سالگی شده (و از همینجا تولدش رو تبریک میگم!) اینچیزارو بدونه!؟ از لج تو هم که شده منظورم اون چیزای بد بد نبود! منظورم سواحل زیباش بود!

الهه شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:07 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

آیکون تسبیح چرخوندن رو حذف کردی یا من چشمام به مشکل خورده؟!!

یه جاهاییشو حذف و اضافه کردم! یه جاهاییشو هم تغییر دادم! (یکی نیست بگه تو که تا بعد از آپدیت هم هنوز مطمئن نیستی که چی میخواستی بگی برای چی آپدیت میکنی!؟)...

پرند شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:42 http://ghalamesabz1.wordpress.com/

راستش...
قلم تو و از زاویه‌ی نگاه تو که باشه کلاً دوست داشتنیه
در واقع قلم تو برای من مثل قلم مسعود بهنوده
یعنی هر چیزی هم که نوشته باشی نوع نگاه و نحوه‌ی بیانت رو دوست دارم حتی اگر از کلیتش خوشم نیاد
ولی [بعنوان گوشه‌ی دفتر مشق یک مملی] اون قسمت توصیفات مربوط به بازی دومی که تو مترو انجام میشه یعنی پاراگراف آبی رنگت رو بیشتر دوست داشتم
(اول که خوندمش هنوز آبی نبود! داشتم فکر می‌کردم چجوری آدرس بدم! می‌خواستم کلش رو کپی کنم!! خدا رو شکر که آبیش کردی کار من راحت شد! )
اون پاراگراف مربوط به بازی "ناو سلطنتی قهرمانان" و پاراگراف آخر با این‌که خیلی خوب بود ولی به من حس خوندن گوشه‌ی دفتر مشق مملی رو نمی‌داد!
یا بهتر بگم از اون مملی همیشگی دور بود یه کم...
تو جاده‌ی پر پیچ و خم مسیر اون ناو وحشی، بین سربازها و قهرمان‌ها و دشمن و اون پیرمرد با شلوار زیر راه‌راه و جاسوس‌هایی که در کمین نشسته بودن گم می‌شدم!
نمی‌دونم چجوری حسم رو توضیح بدم!
انگار از پوسته‌ی مملی فاصله گرفته بودی یه کم..

نمی‌دونم آخر متوجه شدی چی گفتم یا نه!
خودم که انقدر جون کندم آخر نفهمیدم چی گفتم!!

- راستش...عرض ارادت!
- لطف داری پرند جان...ممنونم (ولی انقدر تن اون لندن نشین بدبخت رو با این مقایسه هات نلرزون! )...
- اصلا بنده فقط بخاطر شما آبیش کردم وگرنه تو این گرونی کی میاد یه سطل رنگ خالی کنه رو یه پاراگراف مشخص یه نوشته!؟...
- آره...فهمیدم چی میگی...کمی آدم بزرگانه اس...یه کمی هم با فضای ایرانی و سنتی مملی تضاد داره...خودم هم مردد بودم اونو بذارم یا نه...ولی به هر حال چون دوسش داشتم اعمال نفوذ کردم و گذاشتمش دیگه! ...

پرند شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:48 http://ghalamesabz1.wordpress.com/

"من هفت سالم است! من در محل شوتم بعد از علیرضا از همه قوی تر است! من در مدرسه ریاضی ام خیلی ضعیف است ولی بجایش دیکته ام فقط یه کم ضعیف است! داداش اکبرم میگوید من هیچ گهی نمیشوم ولی خودم فکر میکنم که یک کارخانه نوشابه زرد که آنرا خیلی دوست دارم درست میکنم و بعد خیلی پولدار میشوم!"

یعنی من عاشق این قسمتم...
عاشق این صداقت مملی...
"من در محل شوتم بعد از علیرضا از همه قوی تر است!"

می‌گم اگر بتونی یه سری مملی بنویسی که یه کم ممیزی‌ها رو توش رعایت کنی و انسجام بیشتری هم بهش بدی باور کن قابلیت چاپ شدن دارن...
اون‌وقت میشن اولین سری داستان‌های این تیپی وطنی!

اولین که نمیشه چون یکی خیلی بهترشو چند سال پیش نوشته...امیر مهدی ژوله (البته سرکار که اهل مطالعه هستی و خودت میدونی بنده هم فقط جهت یادآوری عرض کردم!)...ولی به هر حال هر گلی یه بویی داره دیگه! (آیکون "ما سه تارو کجا میبرید!؟")...

پرند شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:57 http://ghalamesabz1.wordpress.com/

راستی من یه پسرخاله دارم که امسال رفته پیش‌دبستانی
امروز دیدمش یه چیزایی گفت که من کلی یاد مملی افتادم!
از مدرسه‌اش که تعریف می‌کرد یه جوری با عشق از معلمش می‌گفت که بیا و ببین!
بهش می‌گفتم دیگه نرو مدرسه!
می‌گفت نه نمی‌شه! آخه تو نمی‌دونی! من دل بستم!!
یا این‌که اومده بود می‌گفت چرا آرایش می‌کنید؟ مثلاً فکر کردین خیلی خوشگل‌تر میشین؟! خانوم ما که اصلاً آرایش نمی‌کنه!
از قرار یکی از بچه‌های کلاسشونم به معلمشون گفته که با هم عروسی بشن!!!
ظاهراً این یک جریان نرماله همه جا!
ولی ما چون دختر بودیم و معلم مرد نداشتیم ندیده بودیم عشق شاگرد به معلم رو!!

- "من دل بستم!"... چه باحال! تا حالا اینجوریشو ندیده بودم!...بابا پسرخاله شما خودش یه پا مملیه!...باید بهش پیشنهاد همکاری بدم!
- متاسفانه همه این عشقا یه طرفه و ناکام بودن! همون بهتر که تجربه نکردید!

پرند شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 03:08 http://ghalamesabz1.wordpress.com/

و اما "سه"هایتان که خیلی دوست می‌داریم!
تو چرا یه چیزایی رو تغییر دادی تو پستت؟!

اون سه تا کشوری که بدت میاد رو باضافه‌ی دلایلت موافقم شدیداً!
کلاً از هر چی کشور عربیه بدم میاد!
اون چیزهای خوب که آدم با اسم تایلند یادش میفته چیه دقیقاً؟!
و در مورد کشور دومی که خوشت میاد یعنی هند ای وای که اگه بدونی اون چیزای عجیب غریب چیه اون‌وقت دیگه از هند خوشت نمیاد و حتی در شرایط اضطراری احتمال داره به رده‌ی اول کشورهایی که بدت میاد هم صعود کنه!

- بابا من از کجا باید میدونستم مخاطبین دقیقی مثل شما پیدا میشن و مچمو میگیرن!؟...راستش چندجاییش به دلم ننشست عوض کردم...حالا نگفتی بهتر شده یا قبلی بهتر بود!؟...
- از عربا بدت میاد!؟...ای نژاد پرست! ای هیتلر! ای نئونازی! ای فاشیسم! همین شماهایید که کوره آدم سوزی راه میندازید دیگه! حالا جدا اگه از دستت بربیاد یه یه عرب رو تو کوره آتیش میندازی؟...
- مثلا چی!؟ میخوای بگی خیلی بچه مثبتی که نمیدونی تایلند به چیاش معروفه!؟ الان دیگه از مادربزرگ منم بپرسن میدونه سوغات تایلند چه لعبتیه!...
- تو زیادی تمیز بودی که از اون سفر هند خاطره های خوبی نداری! ما کل کثیفا حتما باهاش حال میکنیم!

تیراژه شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 03:25 http://www.teerajeh.persianblog.ir

سلام
انقد دلم سوخت وقتی مملی میرسه به آخر خط و باید برگرده و نمیفهمه که دشمن شکست میخوره یا نه!

سلام...
بهتر که نمیفهمه...تراژدی میگه هر آدمی در یک نبرد میتونه پیروز باشه الا وقتی که یه قهرمانه...لشگر قهرمانان در اولین پیچ و تاب مساعده و اضافه کار اجباری و داد زدن آقای رئیس وامیده...این سرنوشت محتوم لشگر انبوه مملیه...متاسفانه...

پرند شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 03:36 http://ghalamesabz1.wordpress.com/

این ایستگاه پایانی با همه‌ی حسرت‌هاش، با این همه سرباز و نیروی جنگی و دشمنی که اون بالا وایساده کدوم ایستگاه پایانیه؟!.....
....................

- اینو دیگه توی خواننده باید بگی...عنوان رو امروز عوض کردم...حالا دیگه فکر کنم با این عنوان و با جوابی که به کامنت بالایی تیراژه دادم فهمیدنش راحتتر باشه...
- راستی تو چرا تا این ساعت بیداری!؟...

قلی شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 03:41 http://www.teerajeh.persianblog.ir

سلام مملی!
من قلی هستم که ردیف سوم می نشست!

دیروز که تو مریض شدی و رفتی علیرضا به تو خنده کرد و به طرف خانم رضایی یک چشمش را باز و بسته کرد البته خانوم رضایی رویش آن طرف بود.
یک روز که خواستی مریض بشوی به من هم بگو که مریض بشوم و با هم برویم آب زرشک بخوریم و جنگ بازی بکنیم.

راستی خانه ی ما در همان محله دشمن هاست و قهرمان ها همیشه از بین دشمنها رد می شوند و می روند. و من همیشه این بازی را از ته به سر انجام می دهم و دشمن های تو قهرمان های من بوده اند. بابای من دکترای جنگ و ژئوپلیتیک نظامی دارد و ما به این چیزها واردیم.
به نظر می رسد همه ی آنهایی که اولش قهرمانند یک روزی در نقش دشمن ظاهر می شوند. می خواستم نظر تو را در این ارتباط فردا سر زنگ علوم جویا بشوم.

قربانت- قلی
با تشکر!

سلام قلی!

علیرضا غلط کرد که این کار را کرد! اگر من آنجا بودم حتما یک چک به او میزدم!...باشد! چون دوستم هستی دفعه بعد که مریض شدم در روی تو عطسه میکنم که مریض بشوی و با هم برویم جنگ بازی بکنیم! تو را هم میگذارم "فرمانده قلی های ناو سلطنتی قهرمانان" باشی!...
اینکه خانه شما در محله دشمنها است یعنی اینکه خیلی پولدار شده ای چون ایستگاه پایانی خیلی بالای شهر است! (فکر کنم تو زودتر از من کارخانه نوشابه زرد درست کرده ای که یهویی انقدر پولت زیاد شده است!)...من نمیدانم "جویا" چی است که میخواهی من را جویا بشوی ولی امروز از آبجی کبری میپرسم و اگر چیز بدی باشد سر زنگ علوم با تو دعوا خواهم کرد!

قربانت - مملی!...باتشکر!

حمیده شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:27 http://www.skamalkhani.blogfa.com

سلام

والا به خدا این مملی از همه ما که بیشتر چیز سرش می شه شما می گفتید مملی بچه است و نمی زاری که وارد یک سری مسائل بشه !!!!!!!!
چه بازی هایی می شه تو مترو انجام داد . تا به حال بهش فکر نکرده بودم . البته تو عمرم یک بار بیشتر سوار مترو نشده ام اون هم به خاطر این که ناکام از دنیا نرم وگرنه کار بخصوصی نداشتم .
من هم از کشورهایی که کاسه داغتر از آش می شن تو مثلا دینداری و اسلام پروری خیلی بدم می یاد.

- سلام به حمیده عزیز!...بنده منظورم از یک سری مسائل فقط بحثهای مذهبی بود وگرنه مملی بصورت سرخود آماده هرگونه بحثی هست! ...
- معلومه جزو مرفهین بیدردی که از حمل و نقل عمومی استفاده نمیکنیا! وگرنه دیگه الان با این کرایه های نجومی کمتر تهرانی ای هست که انقدر وضعش خوب باشه که فقط تاکسی سوار بشه!
- بگو ایران خیال خودتو راحت کن دیگه!

حمیده شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:33 http://www.skamalkhani.blogfa.com

راستی گفتی تایلند و کردی کبابم . خیلی دوستش دارم . مخصوصا ارزونیش رو آدم حال می کنه وقتی می تونه با سه هزار تومان یک خرچنگ درسته بخوره. آی حال می ده .

درجواب پرند عزیز می خواستم بگم راست می گه ما معلم مرد نداشتیم که بدونیم عشق شاگرد به معلمش چطوری می شه ولی ما دخترها عشق دختر به دختر رو زیاد تجربه کردیم (البته بعضی ها مون که عده اشون هم کم نیست).
مثلا من خودم یک دوست داشتم باورت نمی شه عاشقم شده بود هر دقیقه بهم زنگ می زد باکسی جایی می رفتم بهش برمیخورد. خلاصه عجب خاطرات عجیب و غریبی داشتم ازدوران مدرسه . البته فکرهای بد نکنی ها ولی باور کن اون موقع ها که مثلا ما دبیرستان بودیم این موضوع در مدارس داشت به یک معضل تبدیل می شد .

- البته نظر شما هم متینه ولی منظور نویسنده خرچنگهای تایلند نبود! قضیه کمی لطیفتر از این صحبتا بود! ...بابا همه ماشالا جهانگرد بودن و ما خبر نداشتیما! اصلا یه پست باید بذارم که همه از سفرهاشون بگن!
- فکر بد چیه!؟...این چیزی که شما گفتی دوست داشتن بود و دوست داشتن ازون چیزاییه که هیچ جوره بهش وصله ناجور نمیچسبه...تازه من که طرفدار حقوق همجنس.خواهان هستم و به نظرم حتی س.ک.س بین دو همجنس هم هیچ ایرادی نداره (البته در صورتی که دو طرف واقعا همجنس.خواه باشن نه اینکه از سر هوس بازی اینکار رو انجام بدن)...از بحث دور شدم انگار!...میخواستم اینو بگم که تو مدارس پسرانه هم از این چیزا زیاد بود ولی اکثرا زودگذر و مقطعی و ناشی از احساسات کودکانه بود...به هر حال به نظر من اینچیزا هم زیبایی خودش رو داره...

حمیده شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:33

آپیده ام . منتظرتم .

خوندم...درباره افتخاری حرف زیاده...سر فرصت مفصل نظرم رو میگم...

سهبا شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:28 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

وقتی میای تو این وب ، تو این خونه ، نمیشه بدون دل بیای ! منم که امروز دلمو گم کردم ، برم پیداش کنم دوباره بیام از سر بخونم مطالبتون رو !

بدون دل هم اشک آدمو در میارین ها ...!!!!

- خدا نکنه دلتو گم کرده باشی...شما که سر دل دارهایی اینو بگی ما چی بگیم؟...
- این استعداد اشک درآوردن(!) هم از اون چیزاییه که هنوز فلسفه چرایی وجودش رو نفهمیدم...

آناهیتا شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:53 http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

آخی مملی بنده خدا هیچوقت نمی فهمه کی برده کی باخته!
چه اتمسفر قشنگی خلق کردین.تلخو خنده دارو.......تا اطلاع ثانوی منگ شدم.

- با اجازه جواب خط اول کامنتت رو ارجاع میدم به جوابی که به کامنت تیراژه دادم...شش تا بالاتر از این کامنت! (کروکی رو کیف میکنی!؟)...
- ممنونم از لطفت...خوشحالم که درش زیبایی دیدی...

بابای آرتاخان شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:20 http://artakhan.blogfa.com

به خاطر این دفعه ی مملی آبروم تو اداره رفت . اونقدر بلند خندیدم که همه ریختن تو اتاق !‌باور کن خواهش می کنم !
راستی یه جور کشورهایی هم هست که آدم رو به یاد ماریا شاراپورا می ندازه . . . دوستشون دارم .

- بجای اینکه بخندی کمی زیر میز کارت رو مرتب کن! (هنوز که هنوزه یکی از معدود عکسهایی که از اون بازی کرگدن یادمه همین عکسیه که از میز محل کارت فرستادی!)...
- "کشورهایی که آدمو یاد ماریا شاراپوا میندازن"! مرسی! عااااااالی بود!

مجتبی شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:46

سلام
راستی چرا کمتر توی این مجازستان به هم سلام می کنید ( برای همه جهت اطلاع )
چیزی های که دیده نمی شن آره از نظر دیگران دیده نمی شن ولی خود آدم می بینه و کاری هم نمی تونه بکنه درمورد جمع کردن مسجد اول جنابعالی برای کاربری دیگه مسجد ( مراسمات ختم ) نظر بده که چیکارش کنن ( چون با کاربری جدیدی که شما فرمودید دیگه ملت به جای عروسی بدون دعوت می رن مراسم ختم و دیگه تایلند و باکو و نخجوان و.... نمی رن ) بعد برای تغییر کاربری می ریم شهرداری . کلاً کشور ای که به بقیه مربوط میشن و همیشه توی اخبارن بدرد رفیقت عمو محمود میخورن ( لعنت الله علیه و آله و ابا واجداده ) ولی کشورای بی سروصدا کار درست سوئد ولز رومانی نه سوسک وعقرب می خورن نه جنگ و درگیری دارن و عین آدم زندگی می کنن . این عکسا رو ببین تا به مملی برسم

- سلام به روی ماهت حاج مجتبی!...
- راس میگی! به این نکته دقت نکرده بودم!...خب چه اشکال داره!؟ میشه مراسم ختم همراه با خرما و مداح و اکو و خانومای تایلندی! باحال میشه ها!...اتفاقا میگن اجر نزدیکی و عذاب خشن کفار بعد از گریه دو برابره!

پرند شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:55 http://ghalamesabz1.wordpress.com/

حمیده جان
باهات موافقم ولی معتقدم ما عادت داریم هر نوع رابطه‌ی عاطفی رو عشق نام‌گذاری کنیم!
در حالی که در اکثر موارد فقط یک وابستگی وحشتناکه
کافیه اون وابستگی رو کم کنی تا ببینی چیزی ازش نمی‌مونه
به نظرم این حس که ازش بعنوان عشق دختر به دختر یاد کردی و چندین موردش رو خودم دیدم هم مشمول همین قضیه است

البته این کامنت رو با من نبودی و با حمیده بودی ولی بنده بعنوان صاحب مجلس بر خودم وظیفه میدونم که جوابتو بدم!...به نظر من نمیشه کلی درباره اش حرف زد...در جواب کامنتی که حمیده گذاشته بود هم گفتم...ممکنه خیلیهاش وابستگی بوده باشه ولی شک نکن که توش عشق واقعی هم کم نبوده...با توجه به آمار (البته در کشورهایی که همجنس.خواهان رو وحشیانه نمیکشن و بجاش آمارشون رو میگیرن!) پنج درصد از هر جامعه ای همجنس.خواه هستن...یعنی از هر بیست رابطه این شکلی که دیدی حداقل یکیشون میتونسته عشق باشه...

مجتبی شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 13:01

آدرس عکسا رو یاد م رفت Hamrazan.Com-Daheye-60tiha

اینو وارد میکنی که میره تو بیابون!...مشتاق شدم بدونم چی درباره دهه شصتیها نوشته بوده! آدرس درستشو دوباره برفست!

[ بدون نام ] شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 13:58

پرند جون

والا به خدا وابستگی نبود الان که بهش فکر می کنم می بینم عشق بوده بابا منم که پخمه اصلا حالیم نبوده قضیه از چه قراره .
یه جوری شده بود وقتی اون دوستم بهم زنگ می زد انگار دنیا رو سرم خراب می شد من هم آدم خجالتی روم نمی شد بهش بگم بابا جون به من دیگه زنگ نزن.

البته همش بچه گانه بود .

همونطور که در جواب پرند هم گفتم با اینکه مخاطب کامنت بنده نیستم ولی لازم میدونم که خودمو بندازم وسط!...کاملا باهات موافقم...عشق یه چیزی داره که میشه فهمیدش...میشه تشخیص دادش از وابستگی...قبول دارم که ممکنه درصد کمی از این دوستیها عشق بوده باشه ولی به هر حال نمیشه منکر وجود این موارد شد...اصلا چکاریه آدم منکرش بشه!؟ مگه عشق میخواد آدمو بخوره که ازش فرار میکنیم!؟ حالا گیرم یه همجنس بوده باشه!...

الهه شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 15:29 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

من ۲۳شهریور یعنی ۱ماه پیش ۲۱ سالم تموم شد رفتم تو ۲۲مرسی که میخوای سنم رو کم کنی ولی پیر شدم رفت مادرجون...دیگه این حرفا هم افاقه نمیکنه...

فکر میکردم ۲۳ مهری!...انگار باز بیخودی به این حافظه ام اعتماد کردم! لیاقت اینکه بهش فرصت بدم نداره دیگه!...تازه الان داره کم کم کار میکنه و میگه یه ماه پیش یه پستی هم درباره ساعت شمار تولدت و آزادی نوشته بودی که الان که ضایع شدم دیگه به چه دردم میخوره!؟...بابت این اشتباه عفومان کنید بیزحمت!...درباره محاسبه سن هم خداییش اینیکی دیگه ربطی به حافظه نداشت و میدونستم شصت و هشتی هستی و ایندفعه از قسمت ضعف در محاسبات پیچیده ریاضیاتی ضربه خوردم!

مجتبی شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 15:31

مملی عالی بود در حد فوتبال سعید ذوقی نمی دونم چرا هر وقت از علیرضا می نویسی فکر میکنم منظورت سعید ( البته حسین ( خوب اسم مستعارش رونمیگم)( شدیداً مخلص اقا سعید هم هستم به شما میگم که به اطلاعش برسونی ) ) اگه مملی خواست میتونم چند تا بازی دیگه توی متروی بهش یاد بدم البته مشروط

- من هم دیگه خیلی سعید رو نمیبینم...نهایتا هفته ای یکی دو بار...به روی چشم...
- یاد بده! مملی مشتاق یادگیریه!...فقط مورد منکراتی نداشته باشه که پلیس مترو بگیرتش!...حالا این شرطایی که گفتی چی هست!؟

الهه شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 15:32 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

یکی از فرشته ترینها...میخوام حرف بزنما...ولی کلمه پیدا نمیکنم!ببین با دل من چه کردی که اینجوری لالمونی گرفتم!!!

اون قضیه لهجه آبادانی رو که یادته! جسارتا همون! (دیگه جمله سازیش با خودت! ببینم بلدی یا نه!)...

الهه شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 15:33 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

«بعضی وقتا یه چیزایی میگی که شک برم میداره که اینارو تو ننوشتی...بالاتری ازونی که مینویسم...» مگه چی گفتم که نتیجش شد این شک مثبت دوست داشتنی؟

اینکه گفتم "بعضی وقتا شک برم میداره که اینارو تو ننوشتی" برای اینه که گاهی حس میکنم خودمم که برای خودم کامنت گذاشتم...انقدر که راحت اصل حرفو میگی...مثل همین قضیه آب زرشک و فقر...
و اینکه گفتم "بالاتری ازونی که مینویسم" برای اینه که گاهی از چیزی که تو مخم بوده هم فراتر میری...نمیدونم این توهم منه یا حقیقته ولی هر چی هست قشنگ و دوست داشتنیه...

نقطه شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 15:35 http://www.dngerous.blogfa.com

ای جاااان . مملی تا 7 سالگی ازین آدما که از زندگیشون میگن پول میگیرن ندیده بود ؟ آقا این مملی رو بیشتر بیرون ببر آشنا بشه با اجتماع .

من نوه ندارم ولی عوضش نازایی و سنگ کلیه و قند دارم ؟ آیا کسی که نوه داشته باشه این مریضیا رو نداره ؟ حالا نازاییشو که نداره ولی سنگ کلیه و قند و فشار و ناراحتی قلبی و دیسک کمر و پا درد و آرتوروز و آب مروارید چشم و آلزایمر چی ؟

ببین وقتی از کشورایی که تو رو یاده پیاده روی و دفاع مقدس و اسلام میندازه بدت میاد یعنی از پیاده روی و دفاع مقدس و اسلام هم بدت میاد ؟ وقتی آدم از یه چیزی بدش میاد این باعث میشه که آدم از هر چیزی که اونو یاده همون چیزه ناگوار میندازه بدش بیاد . درسته ؟

ما که همیشه اینجاییم . جمعه و شنبه و دوشنبه هم نداره ازین به بعد جمعه ها بیشتر میایم .

- دیده بود ولی اگه رو میکرد منطق داستانی این گوشه از دفتر مشقش لنگ میزد! برای همین بیخیال نقلش شد!...
- این مملی تو بیداری هم حرفاش حساب کتاب درست و درمونی نداره تو دیگه از خوابش چه انتظاری داری!؟...
- اولا که با اجازتون پیاده روی یه کم با راهپیمایی فرق داره! دوما لزوما معنیش این نیست!...ولی در این مورد خاص باید بگم بله! بجز دفاع مقدس از باقیش بدم میاد...از دفاع مقدس هم فقط یاد و خاطره اونایی که زحمت کشیدن و برای کشورشون جون دادن رو دوس دارم وگرنه جنگی که جز ویرانی و کشته شدن صدها هزار انسان چیزی نداشته که دوست داشتن نداره...
- شما نور دیده این وبلاگی! جمعه و شنبه و دوشنبه هم نداره!

نقطه شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 15:40

حسودیِ مان گرفت



جانم!؟ به چی اونوقت!؟

الناز شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 16:32

بابا چشممون روشن
اپ کردی برادر
یعنی من خوابم؟
ولی خیلی این مملی باحاله
باید ایندفعه این بازی مملی رو امتحان کنم
فکر کن مثلا من برم جلوی یه پیرمرد از زندگیم بنالم یا مثلا با این قدوهیکل برم رو پله برقی بدوم
وااااااای چه هیجان انگیز

- چشم دشمنتون روشن! (آیکون جواب ابلهانه!)...
- اتفاقا پیرمردا عاشق شنیدن درد و دل خانمها هستن!
- "با این قد و هیکل"!؟...اونوقت شما الان دقیقا چند متری!؟ ...

الناز شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 16:52

راستی من یه معذرت خواهی هم به شما بدهکارم چون همیشه خیلی دیر کامنت میذارم
به جان خودم امروز عصر مثل جنازه اومدم خونه فقط در حدی زنده موندم که خودمو به تخت برسونم
بعد بلند شدم یه راست تشریف اوردم اینجا که دیدم به به ۳۷ تا کامنت داری حسابی به خودم فحش دادم بعد واست کامنت گذاشتم
اصلا اگه کامنت نمیذاشتم سنگین تر بود
ببین توروخدا اسم خودمو گذاشتم طرفدار مملی و وبلاگ ابر چند ضلعی
اصلا خودمو تحریم میکنم تا ادم بشم از این به بعد اول مملی بخونم بعد برم بمیرم

- نفرمایید! مگه نذر داشتی حتما برام کامنت بذاری که حالا عذرخواهی میکنی!؟...
- میخوای اون ۳۷ تا رو پاک کنم برای شما اول بشه!؟...دستم رو دیلیته ها! بگو خلاصم کن!...
- دور از جان مبارکتان الناز بانو!...شما اول بیای آخر بیای عزیزی...همینکه این دری وری های بنده رو تحمل میکنید برای من باعث افتخاره...

الهه شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 18:55 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

۲۳ مهر تولد کیامهر بود...از روز و ماه و سال تولد بگذر...اونا واسم مهم نیست...بالاخره یه روزی به دنیا اومدم...مهم واسم اون پست ساعت شماری آزادیه که خوندیش و من حتی نمیدونستم....که پستهای قبلتر منو خوندی...که منم از اونام که سایه ی حضورت رو باید میدیدم...که هنوز یادته...همین مرا بس...

لطفتون کم نشه!...آره اون پست رو خوندم و به نظرم یکی از قشنگترین پستهایی بود که تا حالا به مناسبت تولد خونده بودم...فقط اونجاهایی که درباره حقوق پایمال شده زنان بود بعضی جاهاش یه کم کلیشه ای شده بود...ولی در کل خیلی خوب بود...

الهه شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 18:57 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

جمله سازی مملی خوبه...نه من...اما سعیمو میکنم...
«لالمونیت تو دلٌم»آیا؟

عااااالی بود! خود خودشه!

الهه شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 19:04 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

توهم نیست حمید...چون هیچوقت هیچ دو نفری نمیتونن دقیقا یه توهم داشته باشن!نوشته هات یه جورایی...چه جوری بگم؟به بند دلم وصله!نمیدونم خوب میرسونه منظورمو یا نه...انگار که با همه ی سلولهام میفهممشون...نه فقط با مغزم...انگار وقتی مینویسی نشستم اونجا و میبینم حالت های صورتت رو!اخمت از یاداوری چیزایی که نمیخوای...لبخند کمرنگت وقت نوشتن اون چند خطی که برات مهمه و آرزو میکنی مخاطب بفهمه و بگیره...مکثت روی یه سری کلمات و جمله ها که چه جوری بگی که خودش باشه...حتی میتونم تصور کنم که داری کامنتهای کسایی که میخونن این نوشته رو مجسم میکنی و از قبل میدونی جواب هرکی چی میتونه باشه...اینا که توهم نیست؟هست؟

- این کامنتت حسابی منو ترسوند!...احساس تحت نظر بودن دارم! انگار که یه دوربین مداربسته بالا سرم باشه که به یه مانیتور کنار تو وصله!...چون دقیقا همینیه که گفتی! ...هم اخمه...هم لبخنده...هم مکثه...هم...نه خداییش! اینا دیگه توهم نیست!...این دیگه فقط از دست سربازان گمنام آقا برمیاد!
- ممنونم الهه...

[ بدون نام ] شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 19:06

آقا درس صوبت کناااا . کی میگه حرفای مملی حساب کتاب نداره ؟ حرف خودت حساب کتاب نداره . خیلیم خوب خواب میبینه . حسودیت میشه تو ازین خوابا نمیبینی ؟ هان هان ؟

اولا که منظورِ ما همون راهپیمایی بود حواسمان پرتید گفتیم پیاده روی . آخه نکه جفتشو باید پیاده طی کنی مسافتو واسه همین شباهتاش اشتباه شد دوما که لزوما معنیش این نیست ؟ آهاین یعنی مثلا میشه من از تو بدم بیاد ولی از چیزی که به تو مربوط میشه مثلا وبتو مملی با این که منو یاد تو میندازه خوشم بیاد ؟ آره خب اینم میشه . البته ازت بدم نمیاد . خوشحال باش

لطف داری شما

- تو که باز اسمت یادت رفته نقطه جان!
- یعنی اینایی که گفتی اینکه آدم پیاده روی رو با راهپیمایی اشتباه بگیره رو توجیه میکنه!؟ عین این میمونه که بگی من ورزش موتور سواری رو با کیف قاپی قاطی میکنم چون هر جفتش با موتور انجام میشه!...
- آره چرا نمیشه! مثلا خود من بعد از جریانات پارسال از "صالح علا" متنفر شدم ولی هنوز هم عاشق صدای لرزونش و لحنش و موهای ژولیده اش و چهره مشوش شاعرانه اش هستم...
- الحمدلله که ازم بدت نمیاد! حالا موندم چطوری میخوام شکر این لطف الهی رو بجا بیارم!

پرند شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 19:18 http://ghalamesabz1.wordpress.com/

اون موقع که تغییر نداده بودی متن رو بیشتر دوست داشتم
البته واضح و مبرهن است که آبی کردن پاراگراف مربوطه مد نظر نمی‌باشد!

حقیقتش من نمی‌دونستم دست‌نوشته‌های یک کودک فهیم ژوله کتاب شده!
اگرچه این هیچی رو عوض نمی‌کنه و کماکان معتقدم این مملی‌ها ارزش چاپ شدن دارن...

در مورد هند هم اتفاقاً بر خلاف پیش‌بینی‌های دیگران که فکر می‌کردن من اون کثیفی رو نمی‌تونم تحمل کنم باید بگم در نهایت شگفتی اصلاً و ابداً با کثیفی اون‌جا کوچک‌ترین مشکلی نداشتم و دقیقاً به خاطر خاطره‌ها و لحظه‌های خوبی که داشتم کثیفی اون‌جا به چشمم نمیومد زیاد
حتی تو پست مربوطه تو وبلاگم هم اشاره کردم که دلم برای کثافت کف خیابون‌ها و حتی قطارهای کبره بسته‌اش و بوی گندش و حتی‌تر آدم‌هایی که گوشه‌ی خیابون و پیش چشم‌هات و گاهی حتی چشم در چشمت مشغول انجام کارهای بسیار تمیزی(!) می‌باشند هم تنگ شده!!!
ولی خب هر چقدر هم که ما به قول تو کل کثیف باشیم و مشکلی هم نداشته باشیم، ظاهراً بدن‌های زبان‌بسته‌مان مشکل دارند خب!!
چون بی بر و برگرد مریض میشی و همه‌ چی کوفت میشه با عرض معذرت!
اگرچه من منظورم از عجیب غریب فقط کثیفی نبود!

ضمناً من واقعاً نمی‌دونستم سوغات تایلند چه لعبت نابیه!! الآن از کامنت‌ها فهمیدم یه چیزایی انگار!!

- یادت میاد کجاهاش رو بیشتر دوس داشتی؟...نظرت برام مهمه...
- آره بابا! همون زمون اوجش کتاب شد...ژوله بی نظیره...
- "کارهای بسیار تمیز!" آره این عادتشون خیلی ضایع اس! یکی از دوستامون که بنگلور زندگی میکنه میگه هنوز که هنوزه نتونسته با اینیکی کنار بیاد!...خب نگفتی بقیه چیزای عجیب غریبی که میتونه باعث بشه از هند خوشم نیاد چیه؟...بگو دیگه! جونمونو به لبمون رسوندی!
- حرف کامنتارو گوش نکن! بچه ها متاسفانه یه کم منحرفن!...بنده منظورم فقط و فقط آب و هواش بود! (آیکون "آره جون عمه ات!")...

پرند شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 19:24 http://ghalamesabz1.wordpress.com/

حمید!
مطمئنی کامنت‌ها رو با دقت می‌خونی؟!
من هم گفتم روابط عاطفی [اکثرآ] وابستگی هستند نه همشون
هر نوع رابطه‌ی عاطفی هم منظورم بود نه الزاماً هم‌جنس
و اصلاً هم در این مورد کوتاه نمیام! حالا تو هی بیا آمار و ارقام و نمودار رو کن و نقش مار بکش و نمودارهات رو بالا و پایین کن و ملت رو گمراه کن تا رأی جمع کنی!!
به نظرم تعصبت روی حقوق هم‌جنس‌خواهان باعث شد سریع موضع گیری بنمایی!
ولی با ما به از این باش!
ما هم مدافع حقوق هم‌جنس‌خواهان می‌باشیم و دلیل این تعصب شما رو درک می‌نماییم کاملاً!

- پرند!
مطمئنم که اکثر کامنتارو چند بار با دقت میخونم! باور کن!...حالا اصلا اینی که گفتی با کدوم قسمت عرایض بنده در تضاد بود که فکر میکنی کامنتارو با دقت نیمخونم!؟...منم که همینو گفتم!...منظورم این بود که نمیشه خط کش برداشت گفت تا اینجا عشقه و از اینجا به بعد نه...شاید نتونستم منظورم رو خوب شرح بدم...
- همین دیگه! آمار رسمی و دقیق(!) رو هم قبول نمیکنید! مموتی بدبخت حق داشت به شماها میگفت خس و خاشاک!
- بله...من روی دفاع از حقوق همجنس.خواهان تعصب دارم...هرجا هم نشستم اینو گفتم و درباره اش بحث کردم...ولی فکر نمیکنم ایندفعه حرفم از محدوده منطق خارج شده باشه که این تعصب از پرده برون افتاده باشه!...راستی نفهمیدم دلیل این تعصبم را از کجا فهمیدی! اگه راست میگی دلیلشو بگو ببینم!
- بابا ما دیگه چطوری به از این باشیم!؟ دیگه "به از این" میشه بغل کردن حضوری که اونجوری هم اسلام در خطر میفته!

me شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 19:51

سلام
خوش به حال مملی.من که نه ی دست نرم پیدا شد که تبمو تشخیص بده نه حتی علیرضایی که واسم دکتری کنه نه مترو که برم توش بازی کنم و ...{آیکون کسی که به مملی حسودی میکنه شدید }
ولی خوب خوشبختانه پیرمردی(اونم همچین پیرمردی که بجای نوه نازایی و سنگ کلیه و .. داره) هم سر راهم نبو که بهم بگه سرش رفته !
ضمناً من از همین الان علاقه ی خودمو به همکاری با مملی در تأسیس کارخونه ی نوشابه نارنجی اعلام میکنم !سرمایه از مملی کار از من !


من از دو مدل کشور دیگه هم خوشم میاد .اونم کشورایی که آدمو یاد اراده میندازن مثل ژاپن و کشورهایی که آدم یاد اتحاد و همبستگی میندازن مثل چین.

- سلام...
- تا حالا اینجوری نگاه نکرده بودم...آره...به مملی هم میشه حسودی کرد...میشه خوشبختیهای کوچیکش رو دید و دوس داشت...
- من یه پیشنهاد دیگه ای دارم! کار از تو سرمایه هم از تو! سودش هم پنجاه پنجاه! چطوره!؟...باور کن خوب گفتم! مزنه بازار الان بالاتر از ایناس!
- چه جالب!...اتفاقا خیلی دوس داشتم ژاپن رو هم بنویسم ولی چون سه تا بیشتر میشد بیخیالش شدم...

مهتاب شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 22:32 http://tabemaah.wordpress.com

تا حالا فقط طرحی که نیما دهقانی از مترو زده بود گاهی لحظه های پر فشار و نکبت بار مترو رو برام گس می کرد ... حالا از این به بعد یاد آوری بازی " ناو سلطنتی قهرمانان " ِ مملی برام شیرینش می کنه ...
یادم باشه پای پله برقی ایستگاه آخر بمیرم برای دل کوچولوش که هیچوقت نمی تونه بفهمه توی جنگ نابرابر این روزگار , بلاخره کی پیروز می شه ...

- اگه دوس داشتی جوابی که به اولین کامنت تیراژه برای این پست دادم رو بخون...
- مرگ پای پله برقی ایستگاه آخر...خدا نکنه...ولی...این جمله چقد قشنگه ها! خوراک اسم یه داستان کوتاهه! (به این میگن استفاده کاملا ابزاری از کامنتهای مهتابی!)...

من و من شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 22:42

حمید راستش قبل از اینکه کامنت دونیتو باز کنم می خواستم بگم این مملی نوشتت به دل من ننشست. یهو دیدم فضای کامنت دونیت انقدر عاطفی و پروانه ایه که این حرفم مثل یه خال گوشتی مو دار تو صورت یه دختر خوشگل چشم ابیه! پس سکوت می کنم

بگو بابا! راحت باش! قرار نیست که همه تعریف کنن!...اتفاقا بنده کشته مرده انتقادهای سازنده "من و من" هستم!...شما اینجا حق آب و گل داری من و من جان!...منتظرم...

مهتاب شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 22:47 http://tabemaah.wordpress.com

بازی های " در برگشتنی " ....

بازی های " در برگشتنی " آدم رو دیوونه می کنه ...
ابعاد مملی وار ِ مهره های بازی آدم رو دیوونه می کنه ...
اون خواب با طعم ِ مملی منو دیوونه می کنه !

- اوووه چقد دیوانگی...
- خواب با طعم مملی...مثل کامنت با طعم مهتاب...

مهتاب شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 22:51 http://tabemaah.wordpress.com

چقدر سخته تصور اینکه ایران ... ایران ِ این روزها ؛ کشوری که به قول کیامهر باید پرچمش رو سنجاق کرد به حسرت ها ... کجای این دسته بندیه ؟

این گربه پیر نیمه بیدار دربدر شده هیچ جای این دسته بندیها نیست...چون هم آدمو یاد رادان میندازه هم یاد چمران...هم یاد ولایت میندازه هم یاد غریبانه شهادت...هم یاد اوین میندازه هم یاد گلهای دست چین...
آره...چقدر سخته تصور اینکه ایران...ایران این روزها...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد