ایستگاه پایانی-کربلا...جنگ نابرابر جیب بابا و پیراشکی پیتزایی...

گوشه دفتر مشق یک مملی! 

من امروز در مدرسه زنگ دوم مریض شدم و خانوم رضایی دستش را که خیلی نرم و خوب است گذاشت روی کله ام و گفت که تب دارم و بعد به بابای مدرسه گفت که من را تا دم در خانه مان ببرد. وقتی سر کوچه مان رسیدیم و بابای مدرسه رفت من یاد حرف علیرضا افتادم که میگوید برای آدم مریض هیچی مثل آب زرشک خوب نمیباشد!  علیرضا حتما بزرگ که بشود دکتر میشود چون وقتی رفتم سر خیابان و یک آب زرشک خوردم حالم خیلی خوب شد! بعد چون تا ظهر خیلی مانده بود به فکرم آمد که بروم ایستگاه متروی محلمان و بازی "ناو سلطنتی قهرمانان" را انجام بدهم! این یک بازی است که خودم آن را پیدا کرده ام و در آن فقط یک مترو لازم است! به آن سوار میشوی و بعد خودت میشوی فرمانده یک ناو جنگی گنده که دارد میرود با دشمنها که همیشه در مرز ایستگاه پایانی هستند جنگ بکند! در هر ایستگاه کلی قهرمان جدید به ناو سلطنتی اضافه میشود طوری که بعضی جاها انقدر ناو پر میشود که چند تا قهرمان بیرون در میمانند و از ناراحتی فحش میدهند! بعضی سربازان که پیر هستند به نشانه احترام لپ من را میکشند و برای همین من هر کدام را فرمانده یک جاهای مهمی مینمایم! آخرش هم در ایستگاه پایانی همه سربازها پیاده میشوند و میدوند طرف پله برقی که با دشمنها که بالای آن وایساده اند جنگ بکنند ولی من چون دیرم میشود و ممکن است مامانم دعوایم بکند میروم آنطرف و با قطار بعدی برمیگردم خانه و هیچوقت نمیفهمم که بالاخره ما پیروز میشویم یا دشمنهای ایستگاه پایانی!... 

در برگشتنی من فهمیدم بجز بازی من یک بازی دیگری هم در مترو انجام میشود که اینجوری است که آدم بلند میشود و درباره خودش حرف میزند و بقیه آدمها به او پول میدهند! مثلا یک خانومی که چادر داشت بلند شد و گفت که دو تا بچه دارد و شوهرش مرده است و مستاجر است و آقای پیرمردی که کنار من نشسته بود پانصد تومان به او داد! من خیلی از این بازی خوشم آمد و بلند شدم روبروی آقای پیرمرد وایسادم و گفتم "من هفت سالم است! من در محل شوتم بعد از علیرضا از همه قوی تر است! من در مدرسه ریاضی ام خیلی ضعیف است ولی بجایش دیکته ام فقط یه کم ضعیف است! داداش اکبرم میگوید من هیچ گهی نمیشوم ولی خودم فکر میکنم که یک کارخانه نوشابه زرد که آنرا خیلی دوست دارم درست میکنم و بعد خیلی پولدار میشوم!"...ولی آقای پیرمرد داد زد که سرش رفته است و دارد دیوانه میشود و هیچ پولی هم نداد!... 

وقتی رسیدم خانه چون اثر آب زرشک از بین رفته بود برای همین حالم دوباره بد شد و خوابم برد!...در خواب دیدم که آقای پیرمرد بلند شده است و میگوید "من بازنشسته هستم! (بازنشسته یک جور آدم است که نوه دارد و شلوار زیر راه راه میپوشد و باغچه را آب میدهد و روزنامه میخواند و زودتر از آدمهای غیربازنشسته میمیرد!) من نوه ندارم ولی عوضش نازایی و سنگ کلیه و قند دارم و الان هم دارم میروم قبرستان ابن بابویه به زنم که آنجا است سر بزنم! آرزویم هم اینست که یک روز در ناو سلطنتی قهرمانان فرمانده پیرمردهای نازای سنگ کلیه دار بشوم!"...پایان گوشه صفحه دهم! 

 

*** 

 

سه! - کشورها و یادها!

از سه جور کشور بدم میاد! : کشورهایی که آدمو یاد راهپیمایی میندازن مثل فلسطین! - کشورهایی که آدمو یاد دفاع مقدس میندازن مثل عراق! - کشورهایی که آدمو یاد اسلام میندازن مثل عربستان!...و از سه جور کشور خوشم میاد! : کشورهایی که آدمو یاد آسمانخراش و نئون میندازن مثل آمریکا! - کشورهایی که آدمو یاد فیل و جنگل و چیزای عجیب غریب میندازن مثل هند! - و کشورهایی که آدمو یاد چیزهای خوب میندازن مثل تایلند! 

 

*** 

 

پی "مملی پک" نوشت! : اول شهریور گفتم از این به بعد سنگ هم از آسمون بباره هر روز آپدیت میکنم! چند روزی که نوشتم دیدم نمیشه!...گفتم خب یه روز درمیون مینویسم! مجددا چند روزی که گذشت آب هندوانه غلبه کرد!...گفتم خب هفته ای دو بار هم خیلی بد نیست!...ولی باز هم!...خلاصه که نشستم و در دریای تفکر غوطه ور شدم و به این نتیجه رسیدم اگه برگردم به همون شیوه سابق جمعه نویسی خیلی بهتره! هم خودم اینجوری از پسش برمیام و عذاب وجدان نمیگیرم هم اون دنیا بابت وقتی که از مخاطبین گرامی گرفتم کمتر سوال جواب میشم!...و اینجوری شد که ایشالا از این پس آخر هفته ها در اینجا شاهد "مملی پک" خواهید بود! که ایشون فعلا شامل یه دونه "مملی" و یه دونه "سه" خواهد بود ولی در آینده نزدیک یه سری موضوعات ثابت دیگه هم به اینا اضافه میشه که فعلا در مرحله تصمیم گیری در شورای تشخیص مصلحت وبلاگ قرار داره! 

 

***  

 

پی "برای آن دوست بامعرفت" نوشت : فک کن پنجشنبه غروب باشه...دلت گرفته باشه...مست باشی ولی دلت دوباره نوشیدن بخواد...ته پاکتو دراورده باشی ولی دلت دوباره سیگار بخواد...خلاصه یجورایی درب و داغون باشی...بعد یهو داداش وحیدت با یه نامه از در بیاد تو و با تعجب بگه "نامه داری حمید!" و باز کنی ببینی چندتا عکس خوشگل از اصفهان و شیرازه که پشت یکیش از زبون مملی چند خطی درباره چهل ستون نوشته!...خب خداییش شما بودید چیکار میکردید؟...ذوق میکزدید دیگه...خوشحال میشدید دیگه...منم همینجوری شدم...ممنونم زهره عزیز...

نظرات 175 + ارسال نظر
کرگدن دوشنبه 26 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 15:27

بازدید زیاد داشتن که هنر نیس تو ام هی میگی !
هنر اینه که تو ۱۰۰ تا بازدید داری ۱۰۰ تا ام کامنت !!
یعنی هیییییییییییییچ بازدیدی هدر نرفته شکر خدا !!!

خب دیگه اینچیزا قلق داره داداش! (فقط به تو یاد میدم نری همه جا پر کنی خز بشه!)...اول از کانترت ببین کی بهت سر زده ولی کامنت نذاشته! بعد برو در یک کامنت خصوصی تهدید و تطمیعش کن! جواب نداد آدرسشو گیر بیار برو جلو درشون عربده کشی! اگه جواب نداد بچه شو از مهدکودک بدزد! (اگه بچه نداشت باباشو بدزد!)...اگه باز هم جواب نداد از طرفش برای خودت کامنت بذار و تا میتونی از خودت تعریف کن! اینجوری عمرا روش بشه بیاد بگه من نبودم!

کرگدن دوشنبه 26 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 16:28

اینجا حالا سمعی شده
یادش بخیر یه زمون سمعی بصری بود !
و چقد با وسواس الخناث ! عکس انتخاب میکردی واسه پستات ... یادته ؟!!

یادمه!...بی اغراق برای هر عکس چند ساعت وقت میذاشتم و دهن خودمو سرویس میکردم!...ضد حالش اینجا بود که آخر سر هم تو میومدی مینوشتی "عکس این پستت یجوریه! یعنی جسارتا خوب نیست!"...

سبزه دوشنبه 26 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 16:51

اینجوری هفتگی باشه بهتره.اصلا خیلی خوبه.فرصت برای فکر کردن بیشتر داری .
عجب رابطه غریبی بین این پست با عنوانش بود.

- مرسی از دلداریت ولی بنده بیشتر هم فکر کنم به هر حال تهش بهتر از این درنمیاد!
- واللا اول که عنوان مطلب رو عوض کردم قرار بود یه قسمتی هم به پست اضافه کنم که به این عنوان ربط داشته باشه ولی بعد پشیمون شدم! و چون از عنوان خوشم اومده بود عوضش نکردم و اینجوری شد که اینجوری شد! :

صدف دوشنبه 26 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 18:53 http://fereshteye-to.blogfa.com

خوندم کامل... ولی هیچی ندارم بگم... یعنی این لحظه تو این جایی که هستم واقعا جز سکوت کار دیگه ای نمیتونم بکنم... دلیلش نمیدونم چیه... عذر تقصیر..
ولی دوس داشتم واست کامنت بزارم.... همین...

عذر تقصیر چیه!؟..مگه قراره آدم برای هر پستی که میخونه کامنت بذاره!؟...همینکه خوندی منت سر ما گذاشتی...

الهه دوشنبه 26 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 19:11 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

خصوصی

جسارتا با کلی تاخیر الان مشاهده شد!

محبوبه دوشنبه 26 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 19:30 http://sayeban.persianblog.ir

خدا بهت رحم کرده تو واگن اقایون از اون بازی ها نیست که هرکی بلند بشه یه چیزی بفروشه!خودت که نمیتونی ولی این دفعه مملی رو سوار واگن خانمها کن ببینه چه خبره...
ولی دقت کردی قدرت خدا ایران، هم زمان ادم رو یاد راهپیمایی و دفاع مقدس و اسلام می اندازه!
خوش به حالت که نامه داشتی!خیلی حس خوبیه،مرسییییییییییییی زهره(ما سه نفرو کجا میبرید)

- ترجیح میدم خودم که بچه مثبت بودن تو خونمه اینکار رو انجام بدم! با این شناختی که از مملی دارم اگه بره پست بعدی کلی سانسوری میخوره!
- آففرین! به این میگن نکته سنجی هوشمندانه!...منظورم دقیقا همین بود!
- این داخل پرانتر آخرش خیلی باحال بود!...ممنونم...

ایرن دوشنبه 26 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 19:34 http://sanoovania.blogsky.com/

با اینکه شما خیلی وقته به ما سر نمی زنی ولی من اون قدر معرفت دارم که با همین سیاتیک لامروت بشینم پشت سیستم و برات کامنت بذارم!
یعنی تو از فرانسه خوشت نمیاد؟شرابای معروفی داره ها!
خب از وجناتت هم معلومه که گشاد تشریف دارید شما!اینو من باب آپ کردن های دیر هنگامتون گفتم و قول های همیشگیت برای در جمع ما بودن که هیچگاه هم عملی نمیشه۱مگه این که ما تصادف کنیم و بترکیم که شما خونه ی ما رو نورانی کنی آق حمید!

- خیییییلی رو داری به خدا! (برو رئیس جمهور شو!)...خداییش اصلا آخرین باری که اینجا سر زدی رو یادت میاد!؟
- شراب!؟...نه با شراب حال نمیکنم!...گیراییش پایینه!...اگه یه کشوری پیدا کردی که عرق سگیش معروف بود خبرم کن!
- خیلی بی تربیتی! گشاد چیه!؟ حداقل بگو "فراخ"! (این همون بار معنایی رو داره ولی دوستانه تره!)...
- اگه بمیرم حاضر نمیشم تو جمعی که یکی از نفراتش منو با سرشکستگی از انجمن اخراج کرده (خودتو میگما!) حضور داشته باشم! این چند دفعه آخر هم از دستم در رفته!

غزل دوشنبه 26 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 19:42 http://delneveshtehaye22.persianblog.ir

سلام.
آخی.چه مملیه با نمکی.اولین باره می خونمش.
در مورد کشور ها یکی رو جا انداختی.افغانستان آدم رو یاد بدبختی هاش می ندازه...

- سلام...خوش اومدی...
- افغانستان رو دوس دارم...هنوز احساس میکنم همخاکیم...سمرقند...بلخ...هرات...دهها دانشمند و شاعر و نویسنده ایرانی تو همین سرزمین به دنیا اومدن و زندگی کردن و از دنیا رفتن...اگه نبود استعمار هنوز ما با هم هموطن بودیم...

دکولته بانو سه‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:58

پدر سوخته!...حالا دیگه به الطاف همایونی ما شک می کنی پدر سوخته؟!...بدم پدر پدر پدر پدرسوختتو در بیارن پدر سوخته!؟؟؟؟؟؟

... کیه!؟...

دکولته بانو سه‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:59

چقدددددر کامنت داری تو...آدم می میره کامنت خودشو پیدا کنه و جوابتو بخونه!...کی جمعه می شه!؟

چه چشم شوری داری ها!...در ۷۲ ساعت گذشته ۱۱۰ تا کامنت داشتم ولی از وقتی این کامنتو گذاشتی ۱۳ ساعته هیچ کامنتی نداشتم!! خیر امواتت بیا این اسرائیلم چشم بزن شاید دست از سر این فلسطینیهای مظلوم برداره!

الهه سه‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 16:21 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

من این کامنت رو میزارم که دست از چشم مریم برداری و ثابت بشه چشمش شور نیست
مثل معتادی که استخون درد میگیره از نرسیدن مواد شدم!!!چقد سخته تا جمعه صبر کردن

- فقط و فقط بخاطر شما ایندفعه رو از سر تقصیراتش میگذرم! (آیکون یکی که خشمش فروکش کرده و داره کمربندو میذاره سرجاش!)...
- میخواستم با یکی از کلمه های کامنتت یه چیزی بر وزن آبادانی بگم ولی منصرف شدم! (یه کم بار معناییش مورد پیدا میکرد! )...

فلوت زن سه‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 16:45 http://flutezan.blogfa.com/

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااام.
همینجوری !
دلم خواست سلام کنم !

سلام به روی ماهت! (همینجوری البته!)...تا باشه از این دل خواستنا!

الهه سه‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 16:58 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

خیلی بزرگوارین شما...این ریش نداشته مون به یه دردی خورد انگار
خودم فهمیدم دیگه...تو بگو «آ» من میرم آبادان

- خواهش میکنم! قابل شمارو نداشت! ما بخاطر شما از گناهای بزرگتر از اینم میگذریم آبجی! (آیکون سبیبل و رفاقت و کلاه مخملی!)...
- خدا نابودم کنه که همچین فکری به مخم رسید! جدیدا خیلی منحرف شدم! باید یه فکری برای خودم بکنم!

الهه سه‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 17:13 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

چرا نفرین میکنی؟؟؟؟دیگه اینقدر هم انحراف نداشت...به خاطر من از تقصیر خودت هم بگذر!

نه نمیشه! اون چیزی که من فکر کردم خیلی انحراف داشت! ...من در مورد خودم سختگیرم!...در این مورد شفاعت تو رو هم قبول نمیکنم! بذار خودمو بکشم راحت بشم از این زندگی!

الهه سه‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 17:21 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

خب لقبت ابر چندضلعیه دیگه...بالاخره تو این اضلاع فکری آدم یه انحرافایی به وجود میاد...گونیا و نقاله که نداشتی خب!ببخش خودتو حالا!اگه میخوای خودتو بکشی دیگه چرا میندازی گردن این انحرافه؟میخوای من عذاب وجدان بگیرم؟

- آره این اضلاع ما هم که هرچیزی رو تا تهش بررسی میکنه برامون دردسری شده!...باشه بخشیدم! فقط بخاطر تو!...

الهه سه‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 18:29 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

آخییییش...حالا با خیال راحت میمیرم

نه خدای من! چشماتو باز کن! حالا وقتش نبود! بچه برسون اون ناشدارو رو! (آیکون رستم بر بالین اسفندیار!...یا سهراب یا حالا هرکی! اصلا به ما چه!)...

زهره سه‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 19:25

سلام .کی گفته که بنده ودوستان به سیو سه پل وپل خاجو ومیدان نقش جهان وغیره وغیره نرفتیم پس فکر کردی اون ۳ روز وداشتیم چکار میکردیم تو اصفهان ...کلی از کارایی که تو اون ۱۴ سال زندگی در اصفهان نکرده بودم انجام دادم وحتی سواره درشکه شدم وحتی احساس کردم زن شاه هستم ...وای اگه بدونی چه حالی داداما فقط یه قسمتشو انتخاب کردم واونم چون مثل همیشه وقتم کم بود وتو تعریف خاطره پر حرفم نتونستم همشو یدفعه بنویسم .راستی از بسته پستی وحسش گفتی یاد یه خاطرم افتادم واول کلی تو دلم به اون اتفاق خندیدم وتصمیم گرفتم یه روز یا دربارش بمنویسم یا برات تعریفش کنم .کوه رفتنو فتح قله احساس دیگه ایه که پیشنهاد میکنم حتما تجربش کنی احساس بزرگی ونزدیکی به خدا وسکوت وحتی گاهی وحشتفکر کنم ایکن هاتو قاطی کردم اساسی

- سلام علیکم زهره بانوی عزیز! مشرف فرمودید!
- عجیبه! منم اصفهان که رفته بودم درشکه سوار شدم ولی اصلا احساس زن شاه بودن بهم دست نداد! نکنه مریض شدم!؟...
- همون یه قسمتی که انتخاب کردی هم خوب بود...حالا بقیه شو کی مینویسی ایشالا!؟...
- ای بابا! تو چرا انقدر دق میدی آدمو تا یه چیز تعریف کنی! خب حداقل یه کمشو تعریف میکردی ما هم میخندیدیم!
- و اما کوه..نه قربون دستت! بیخیال!...من همینجوری از خدا دورم راحتترم!

زهره سه‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 19:27

اینم یه شعر که همینجوری دلم خواست برات بزارم .شاید یه روزم برات گل خریدم نه اینکه ادم وقتی یه چیزو دوست داره وبهش نمی رسه دوست داره برای دیگران اجراش کنه ...شاید منم از همونام ...
امشب دوباره فرصت فالی مجدد است



شوری مکرر است مجالی مجدد است



شعری بخوان به ساحت عالیجناب دوست



حالا که وقت خواب وخیالی مجدد است



شاید به این بهانه حضوری ردیف شد



این هم غنیمت است وصالی مجدد است



دارد ترانه می وزد ازکوچه های شب



این عاشقانه نیست که حالی مجدد است



یک ریسه رو به ماه کشیده ست از لبت



مانند جاده های شمالی مجدد است



تفسیر فال امشب من عشق می شود



تکرار روشنی ست زلالی مجدد است



یک عمر لحظه ای ست که ازدست می رود



امشب دوباره فرصت فالی مجدد است

- مرسی از لطفت زهره جان...شما خودت گلی...شما افتخار بده یه روز دست از سر مریضا و بیمارستان و اتاق عمل و خون و مصیبت بکش پاشو بیا قدم رو چشم ما بذار ما گلستون تقدیمتون میکنیم! (آیکون مسعود کیمیایی و قیصر و این صحبتا!)...شاید دیدار شما سبب خیری بشه احسان و رویا رو هم ببینیم (باورت میشه آخرین باری که دیدمشون همون دفعه ای بود که تو هم بودی؟)...
- بیخیال...تو این دنیا کسی نیست که حداقل یه حسرت رو دلش نباشه...یکی حسرتش گله...یکی هم...هیچی...بیخیال...
- قشنگ بود...مرسی از حمید خصلتی...و مرسی از تو که این شعر قشنگو یاداوری کردی...

الهه سه‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 19:53 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/


چیهههه؟چرا شلوغش میکنی؟رفته بودم یه چرت عصرگاهانه بزنماااا...اینقدر شلوغ کردی نشد...اسفندیار کیه؟سهراب کدومه؟من رو با چه سیبیل کلفتهایی هم تراز میکنی

- من هم کامنتتو خوندم ولی وقت نشد جواب بدم چون رفتم دکتر و خانوم تزریقاتچی مهربون انقدر با ملاطفت دو تا آمپول بهم زد که وقتی اومدم خونه نمیتونستم رو صندلی بشینم و لذا کپه مرگمو گذاشتم!...
- اسفندیارو خبر ندارم ولی سهراب رو که میگن خیلی بچه خوشگل بوده! به هر حال از این مقایسه نابجا عذرخواهی مینمایم!

ضحی سه‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 21:49

اینجا خیلی دوست داشتنیه

- ممنون از لطفی که دارید...امیدوارم باز هم شمارو در اینجا زیارت کنیم...

الهه چهارشنبه 28 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:50 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

میری پیش «خانوم» تزریقاتچی آمپول میزنی؟؟؟؟شرمی حیایی...!نه؟هیچی؟!باشه
اتفاقا دیروز میخواستم بپرسم سرماخوردگیت بهتر شده؟که نشد....الان خوبی؟

- ولی خداییش خیلی مهربون و با حوصله بود! قبل از اینکه بزنه گفت "آقای باقرلو یکی از آمپولهاتون خیلی درد بدی داره اون هم بخاطر ترکیباتشه!" (البته متاسفانه دو برابر من سن داشت وگرنه امروز هم میرفتم پیش خودش! )...
- مرسی از حالپرسیت...بهترم...

الهه چهارشنبه 28 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:29 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

دیگه یا حوصله دارن یاجوونن...جفتش با هم که دیگه نمیشه....سبب رودل میشه

آره لامصب!...تا وقتی جوون و سرحالن و آدم دوس داره بعضی قسمتهای لباس فرم سفیدشونو بوس کنه (منظورم آستین دستشون بود! حالا دیدی تو از من منحرفتری!؟) خسته نباشید میگی جواب آدمو نمیدن!...ولی چهل رو که رد میکنن میشن پزشک مهربون دهکده!

الهه چهارشنبه 28 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:52 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

اینجا چرا آیکون قهقهه نداره؟الان من به یأس فلسفی دچار میشم...مجبورم این آیکون رو چند بار تکرار کنم...دیگه تو انیمیشن بساز ازش

آره من عاشق اون آیکون قهقهه پرشین بلاگم! نمیدونم اونرمونی رو که تازه این آیکون اضافه شده بود یادت میاد یا نه...اونزمون وبلاگ نداشتم ولی یادمه که واسه خودش پدیده ای شده بود!

مامانگار چهارشنبه 28 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:44

...اووووووووه !!!!...چند وقته نیومدم ...چه خبره اینجا حمیدخان....غوغا کردی...یعنی من فقط میخوام بدونم تو چه موقع وقت میکنی اینهمه کامنت رو جواب بدی...اونم باحوصله و دقت ...وتکراری هم نیستند..البت تااونجا که من تونستم بخونم....
..واقعاااااخدا قوووووتت بده....
پستت هم همچنان بامزه و خوندنی بود...

- مخلص مامانگار جانِ جانِ جان هم هستیم!...خانواده محترم خوبن؟...
- آره یهویی نمیدونم چی شده دوستان لطفشون مضاعف شده!...یاد اون زمون اوج وبلاگ قبلی میفتم...از بزرگواری دوستانه که این خط خورده نوشته هارو دوس دارن...دم همه شون گرم...
- وقت و اینترنت مفتی شرکته دیگه!...خداروشکر چند وقته یه کم کارام در شرکت کمتر شده...تا بین کارام یه وقت خالی پیدا میکنم سریع میام اینجا و کامنتای جدید رو جواب میدم!

مجتبی چهارشنبه 28 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:53

سلام حاج حمید
رنگارنگ و آفتاب پرست و ریگی و عبدالمالک و دو روز دیگه بگو من گرفتمش و خلاص دیگه حالا که اینجوری مسئولیت تمام24 میلیو ن رای عمو محمود رو هم من به عهده می گیرم خودم از چند روز قبلش داشتم برای اینکه ملت همیشه در صحنه خسته نشن به جای همشون می نوشتم ولی دیگه نتونستم بیشتر بنویسم ( قراره برای دوره بعد از یه هفته زودتر به جای مردم به رحیم مشایی رای بدم که رکورد رو بزنه و با 70 - 80 میلیون بشه ریس جمهور مردمی که حرفی توش نباشه وشائبه تقلب و تخلف و تشویش اذهان واختلال هم تو کار نباشه )
این خرمالوهای حیاطتون رو من هر روز رصد می کنم نمی شد یه کم سمت دیوار می کاشتید درخت رو که ما هم می تونستیم استفاده معنوی بکنم از این خرمالوهای جیگر

- سلام از حاج حمید به کبلایی مجتبی!
- از همون اول معلوم بود که به حکومت وصلی!...این ژست مخالف خوانی رو هم برای فریب ما جور کرده بودی که ازمون حرف بکشی!...با اخوی کرگدن و وحید صحبت کردم که اگه انقلاب شد اولین جایی که میریزیم غارت میکنیم منزل شخص شماس! اول از همه هم پلی استیشنتونو برمیداریم!
- سهم شما از خرمالوها محفوظه داش مجتبی!...شما امر کن ما از ریشه میکنیم میدیم خدمتتون!

مجتبی چهارشنبه 28 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 13:24

این اقا وحید چرا نمی نویسه چندماهیه ( مدیریت و هزار درد سر خدا نصیب کنه ) من هنوز اول می رموب لاگوحید ( خوب رفیق با مرام یعنی همین دیگه با اینکه می دونم نمی نویسه باز بهش سر می زنم ) بعد از اونجا لینک می شم به وب شما و آقا محسن تازه می ره توی اتاق قبلی و بعد از اونجا می رسم به اینجا ) خیلی راهه ولی خوبه راضیم ازش
بقیه بچه ها رو نمی دونم من خودم شخصاً امروز عصر جهت دریافت مصرف سالانه خرمالوی خودم خدمت علی آقا می رسموبهمشاع بودش همکاری ندارم

- از بس که این نکبت پول پرسته! ضمنا اصلا هم جنبه مدیریت نداره!...دیگه خدارو هم بنده نیست! (البته از شوخی گذشته واقعا دهنش سرویس شده! هماهنگی تمام کارای مهم شعبه اصلی شرکت و مذاکرات و قراردادها و برنامه ریزی برای آینده شرکت رو دوششه و تمام وقتش تو شرکت میگذره...حتی وقت استراحت هم میره شرکت تا به روند پیشرفت کارا سر بزنه...خداییش حقوق تپل میچسبه ولی دیگه به این همه دردسر نمیرزه!)...
- من جای تو بودم به علی آقا نمیگفتم! انقدر تو بچگیات شیطون بودی و دهن محل رو آسفالت کرده بودی عمرا بهت یه دونه هم نمیده! (ازونجایی که مادرا مهربونترن توصیه میکنم به مامانم بگی! اینجوری زودتر به نتیجه میرسی!)...

الهه چهارشنبه 28 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 13:24 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

آره...یادمه...خیلی آیکونا یهو اومدن تو یاهو ولی این قهقهه رو همه میخواستن با مناسبت و بی مناسبت استفاده کنن
من تو این بلاگ اسکای عاشق اینم

- ای جانم!...من میمیرم برای این آیکون بلاگ اسکای!...
- دیروز حوالی ظهر تو کامنتای پست یکی به آخر کرگدن ("آدمیزاد به کسر دال") به قصد بامزه بازی و به دست آوردن دل کرگدن برای بازگشت به بلاگستان با حاجیه خانم تیشتریا بانو یه بحث مفصلی درباره آیکونهای بلاگ اسکای کردیم که مسلمون نبینه کافر نشنوه! (پیشاپیش بخاطر غیراخلاقی بودن تحلیل بعضی آیکونها پوزش میطلبیم! ما بحث کل کل که میشود یه مقدار حواسمان از خط قرمزها پرت میشود! )...

الهه چهارشنبه 28 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 14:10 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

خوندمش دیروز....فکر کردی سربازان گمنام آقا کارشون چه جوریه؟همه جا حضور مستمر و مدام دارنخط قرمزهاتون بنفش شده دیگه

- وای بر من! همه رو خوندی!؟...حالا لومون ندیا! شوخی کردم به خدا! من مخلص "آقا" و آنجلیناجولی و بقیه دوستان هم هستم!...
- حالا کجاهاشو دیدی!؟...الان اصلاح شدم تازه! قبلاها تو کامنتام یه شوخیایی میکردم که عمرا باورت میشد کار منه! بعد از اینکه سند میکردم خودمم روم نمیشد بخونمشون!

زهره چهارشنبه 28 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 14:24

سلام.البته قصد نداشتم شعر اقا حمیدو بدزدم ولی تو اونو از کجا میشناسی ؟فکر نکنم اونقدرام معروف باشه ها...ای بابا شما که نباید اون حسو میداشتی باید حس پادشاهو میداشتی هر چند تو باغ جهان نمای شیراز که رفتیم حس وکیل وارعایا بهم دست داده بود ومامانم هم قبول کردو نقش وزیرو اومد حالا فکر کن مامانم هی حواسش پرت توتا ومیوه های باغ میشد من می گفتم چه خبر از اوضاع مملکت می دیدم مامان داره به توتا نگاه میکنه ...اخرش گفتم بابا بی خیال مملکت مملکت داری وزیر اعظم وسایلو بزار زمین بچسب به توت اخه نه اینکه مامان وزیر بود کیف منو گرفته بود تا من دستامو از پشت بزنم به کمرمو با ابهت میون باغ قدم بزنمو به امور مملت فکر کنم .واااای اگه بدونی اون چند دقیقه چه حالی داد به منو مامان ..تو هم که هر چی میگی من یاد یه خاطره میوفتم .ای بابا

- سلام به خودت!...واللا قصد جسارت نبود! فقط خواستم فخرفروشی کنم که اطلاعاتم زیاده و میدونم این شعری که گذاشتی برای کیه! گمونم یه بار تو وبلاگ خودت کامنتشو دیدم و رفتم وبلاگشو خوندم...گاهی میخونمش ولی تا حالا براش کامنت نذاشتم...کارش درسته...
- همینکارارو کردید که زندیه منقرض شد و حکومت دست قجر بی لیاقت افتاد دیگه!...توت که همیشه هست یه کم به فکر مملکت باشید! اصلا این یارانه نقدی ما چی شد وکیل الرعایا جان!؟...
- خاطره باحالی بود...کلا خاطره هایی که از سفرهات تعریف میکنی رو دوس دارم...مرسی...

مجتبی چهارشنبه 28 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 14:25

آقا پول اگه دست آدم نیاد بده ولی اگه برسه ( یه ضرب المثل هست برای این مواقع که من بلد نیستم)
آره خدایی بچه گی خیلی علی آقا ( و باقی محل رو ( مهدی به عنوان کابوس زن ای محل از بچه گی های من یاد میکنه هنوز سکینه خانم منو یه جوری نگاه میکنه که فکر می کنم الانه که دوباره بره جلوی در خونمونو منو بفروشه )) رو اذیت می کردیم سر ظهر فوتبال اونم با انواع سر وصدا های مشروع و غیر مشروغ هنوز وقتی بچه ها تومحل فوتبال بازی می کنن یاد علی اقا می یفتم
می گم منتظر انقلاب و این مسائل نباشید که با این خیالات به جای نمی رسید بعد اگه به خاطر پلی استیشن که بیا بگیر دست از سر این نظام مردمی ودموکرات گل و بلبل بردار

- آقا بیخیال! شما همینجوری عادی حرف بزن نمیخواد ضرب المثل بگی! گند زدی به ادبیات فارسی رفت!...
- شوخی کردم جیگر جان!...بابام همه شمارو دوس داره...همیشه هم از تو و کاظم و بهروز به عنوان باادب ترین بچه های کوچه یاد میکرد و میکنه...
- نه اینجوری حال نمیده! کیفش به اینه که وسط ۹۹ بازی کردن بریزیم و به زور دسته ها رو از دست تو و کاظم بگیریم! (شاید اینجوری فرجی بشه عقده های کودکی که در جریان میکرو داشتن شما و نداشتن ما پیش اومده بود هم برطرف بشه! )...

الهه چهارشنبه 28 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 14:30 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

کجاهاشو دیدم؟!جای خاصیشو ندیدم به خدا!به همون حدی دیدم که برای انجام ماموریت کافی باشه!تازه آقا گفته یه نظر حلاله!ما هم برای اینکه حلالترش کنیم از چوب کبریت برای باز نگه داشتن پلک و طولانی کردن مدت نظر استفاده میکنیم.به جون آقا!

- حالا به اینجا که رسید "حرف گوش کن" شدی!؟...طفلک "آقا" اینهمه حرف خوب درباره وحدت کلمه و اتحاد در مقابل فتنه زد کدومو گوش کردی!؟
- بدترش کردی که!...خب برای انجام ماموریت که آدم باید کل سوژه رو کامل ببینه! (مخصوصا قسمتهای صحنه دارو!)...تازه میگی جای خاصیشو ندیدی!؟...دیگه چی میخواستی ببینی!؟...واللا!...

زهره چهارشنبه 28 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 14:31

حتما تشریف میارم تا مزاحم بشیم یا بشید اگه عمر وبقول شما مریضا اجازه بدن .ولی به خدا اگه کشیکام اینقدر سخت وفشرده نبود خیلی بیشتر از این با مریضا وبیمارستان وهمکارامو ...حال میکردم هر چند همین الانشم تا زمانی که تو شیفت شب بی خوابی هلاکم نکنه حداکثر استفاده رو از بودن تو فضا وزمان میبرم .با همه شوخی میکنم اونقدر که هر کی بهم نگاه میکنه بی هوا لبخند به لبش میشینه .وتو این قضیه دکتر ومریض برام فرقی ندارن .فقط تنها حرفی که بین همه اطرافیانم مشترک وهمیشگیه اینه که :تو اگه خدا این زبونو بهت نمی داد چیکار میکردی ومن لبخند تحویل میدم .اونقدر اصفهانو دوست داشتم که تصمیم گرفتم اگه ازدواج کردم با همسرم واگه هم نکردم بی همسرم حتما یه بار یا چند بار دیگه برم اونجا...

- تو پاشو بیا بعدا درباره اینکه کی مزاحم کی بشه تصمیم میگیریم! (البته تو که مثل مموتی فقط وعده میدی و اوندفعه هم بعد یه قرن "میام نمیام" کردن مارو به دیدار خودتون مشرف کردی!)...این اخلاقت که همیشه در هر حالی میگی و میخندی خیلی خوبه...خوش به حالت...من که دور از جونت نصف عمرم رو مثل سگ پاچه میگیرم! نصف بقیه اش رو هم مثل سگ افسرده ام!...
- به هر حال چه ازدواج کردی چه نکردی مارو هم با خودت ببر! (البته بعید میدونم با شوهرت که بری مارو هم ببری! به هر حال برای ما جوانان عزب خوب نیست تو ماه عسل همراهتون باشیم! چشم و گوشمون باز میشه!)...

الهه چهارشنبه 28 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 14:33 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

تو هم میتونی کامنتای مورد دارت رو چشم بسته بنویسی..وقتی هم که نوشتی چشم بسته بخونیشون.اینجوری حلال اندر حلاله.(کارخانه ی بافندگی کلاه های شرعی)

تو باید آخوند میشدی!..."هیچوقت دیر نیست!..همین حالا با ما تماس بگیرید!...عمامه صورتی و دمپایی آخوندی ظریف و سوتین نارنجی مخصوص بانوان!...با تخفیف ویژه برای مستعدان عزیز!" (تبلیغ جدید حوزه علمیه!)

حمیده چهارشنبه 28 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 15:08 http://www.skamalkhani.blogfa.com

ما هر روز می یاییم باید به در بسته بخوریم . درب و داغون شدیم اونقدر خوردیم به این در بسته شما .
بابا جون یک آپی چیزی بکن دیگه .

ببین کی داره به کی میگه!؟...تو که تاریخ آخرین آپدیتت قبل از واسه منه!...ضمنا بنده که در پارگراف یکی به آخر همین پست نوشتم از این به بعد فقط جمعه ها آپدیت میکنم! برای چی هر روز پا میشی میای اینجا!؟...یه بار دیگه بیای من میدونم با تو!

الهه چهارشنبه 28 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 15:25 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

این حوزه ی علمیه بود یا عملیه؟!!

به قول یه ضرب المثل قدیمی (که البته فکر نمیکنم شنیده باشیش!) "علمی که با عمل همراه نباشه مثل عالم بی عسل میمونه!"

الهه چهارشنبه 28 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 15:37 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

آره...مال جوونیام بود این ضرب المثله
دقت کردی آیا که از دیروز که واست کامنت گذاشتم چندتا کامنت به کامنتات اضافه شد؟به این میگن پاقدم

بله که اینجوریه! بر منکرش لعنت!...

مهسا چهارشنبه 28 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 20:56 http://exposed.blogsky.com

شما هم خصوصی داری!

مشاهده شد!...خیالتان تخت! همه چی آرومه!...

الهه چهارشنبه 28 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 22:31 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

من آپ کردم....

خوندم...هر دو تاشو...ازون پستهایی هستن که میشه خیلی دربارشون حرف زد...همونجا مفصل میگم...

مجتبی پنج‌شنبه 29 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:52

سلام
عزیز یه دهه از اون بازی گذشته من همون اولش هم اصلاْ ۹۹ بازی نمی کردم فقط ۲۰۰۰ بازی می کردم الان خیلی وقته که با کاظم بازی نکردم فقط مرتضی که میاید میشینیم با هم بازی میکنیم
این ادب هم ظاهراْ مثل راست وچپ نسبیه چون خیلی ها با علی آقا ( در مورد من ) هم عقیده نبودن میگی نه برو از همسایه ها بپرس ( یه مثالی می زنم که تا آخرش رو بخونی )
مادر خانمم دو سه روز بعد از خواستگاری برای تحقیق میاد محل از بدشانسی من مادر خانمم میره پیش سکینه خانم و ازش می پرسه که کلاْ خونواده ما چطورن سکینه خانم هم میگه که اینا رو نمی شناسم ( باز خوبه نگفته که چه اوجوبه ی بودم من )

- سلام...
- نه من فقط با این ۹۹ حال میکردم! هنوزم میتونم با این حافظه ام بعد یازده سال چشم بسته ترکیب تیم منتخب جهان رو بچینم! باورت نمیشه!؟ پس نگا کن! :
۱- چیلاورت
۱۵- ریوالدو
۱۷- بوقوسیان
۱۸- سالاس
۱۹- هرناندز
۱۰- اورتگا
۷- مصطفی حاجی
۱۱- باتیستوتا
۲۱- امبوما
۶- کارلوس
۹- رونالدو (بقیه تیمهارو هم ببینم یادم میاد!)
- اون دیگه از بدشانسیت بوده!...به هر حال تو که ازدواج کردی و خرت از پل گذشت!...حالا بذار هرچی میخوان بگن! واللا!...

مهسا پنج‌شنبه 29 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:05 http://exposed.blogsky.com

در پاسخ عریضه‌ی خاصه‌ی شما ابراز می‌داریم که:

قربان یو حمید جان . خواهش!

- بیتعارف گفتم...
- "قربان یو" ما بیشتر!

مهسا پنج‌شنبه 29 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:07 http://exposed.blogsky.com

(((((((((((((((((((((((((((((((:
من دو ساعت داشتم فکر می‌کردم که این نود و نه و دوهزاری که شماها می‌گین چیه . تازه دوزاریم افتاد که قضیه از چه قراره!

عجب آدمیه ها! تو چرا در حریم خصوصی کامنتهای مردانه ما دخالت میکنی!؟...حالا ایندفعه شانس آوردیم و قضیه پلی استیشن بود! حالا یه چیز دیگه (مثلا فیلم غیراخلاقی برتر ۹۹ و ۲۰۰۰!) بود و میخوندی و چشم و گوشت باز میشد فردا جواب رگ گردن کرگدن رو کی میخواست بده!؟ (تو که میدونی چقدر ایشون رو برادرزاده هاش حساسه!)...

مجتبی پنج‌شنبه 29 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:22

ماشالله به این حافظه واجب شد یه بار بازی کنم میگم بیا این این پلی استیشن رو بگیر من برم یکی x box بگیرم جناب عالی به مطلوب دلت برسه ومن هم برم یه فوتبال جدید بگیرم تا من هم بهونه داشته باشم

- مفت باشه کوفت باشه!...بده بیاد!...
- نه!...پشیمون شدم!...الان اگه ازت بگیرم خودمو ضایع کردم! چون منی که ساعت ۹-۸ میرسم خونه و حال حرف زدن هم ندارم پلی استیشن میخوام چیکار کنم!؟ بذار همون انقلاب که شد و ساعت کاریها درست شد میام به زور ازت میگیرم!

الهه پنج‌شنبه 29 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:22 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

خصوصی

دیدم...مرسی الهه جان...

ابله خاتون پنج‌شنبه 29 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 13:02 http://ablahkhatoun.persianblog.ir

بعضی وقتا دلم میخواد بزنم زیر گوش این مملی!

جانم!؟...مثلا چه وقتایی!؟...لطفا قبلش یه خبری بده به مملی بگم دم دستت نباشه!

الهه پنج‌شنبه 29 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 15:41 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

چه راحت غده های اشکی آدم کار میفته!چه راحت آدم با خونش کشیده میشه به سمت یه آهنگ...نمیدونم اصلا با زبون بختیاری آشنایی داری یا نه(مادر بابام بختیاری بوده)....الان یه آهنگ دارم گوش میدم که ....هر کاری بکنم انگار این رگ و ریشه ازم جدا نمیشه!لینکش رو میزارم اینجا...(بلال نشونه ی سوختن تو آتیشه...سَوزه تیه کال یعنی چشمات سبزه....اینا ارکان اصلی آهنگه)اینهمه بازار گرمی کردم شاید اصلا خوشت هم نیاد!!!
http://www.irtaraneh.com/Player.aspx?mode=play&song=11900

- مرسی از آهنگی که معرفی کردی...گوش کردم...چه صدای پر سوزی داره خواننده اش...و چه تاری میزنه هرکی که هست...مخصوصا شروع و پایان آهنگ (که تقریبا در یه مایه اس)...آروم و غمناک...
- نه...با زبون بختیاری آشنایی ندارم...ما ترک هستیم (من خودم متولد "خرمدره" از توابع استان زنجان هستم. تا هفت سالگی هم اونجا بودم)...ولی یه چیزایی نیاز چندانی به دونستن زبان نداره...انگار از اصول یه زبان بین المللی پیروی میکنه...مثل دوست داشتن...که رگ و ریشه آهنگای محلی غمگینی مثل اینه...یا گریه ها و درددلهای یکی که زبونشو نمیفهمی تو یه امامزاده محلی...نمیفهمی چی میگه ولی انگار میفهمی...حتی اگه اعتقادی به اینچیزا نداشته باشی...

الهه پنج‌شنبه 29 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 16:48 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

دقیقا....دلم میخواست خودت اینا رو بگی...زبان بین المللی...نمیدونم چه زبونیه...غمه؟عشقه؟درده؟گلایه ست؟...ولی هرچی که هست دل همه رو میلرزونه...مثل اشک...که بیصدا از چشم یه نفر سرازیر میشه اما بغض تو گلوی یه نفر دیگه گیر میکنه با دیدنش!

آره...هرچی که هست قشنگه...حس "هنوز چیزهایی هست" به آدم میده...

الهه پنج‌شنبه 29 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 16:50 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

راستی...این آهنگ مال آلبوم گروه رستاکه...تو بازار هم هست و حتما دیدی...

اسم این گروهو شنیده بودم ولی چیزی ازشون گوش نکرده بودم...

زهره پنج‌شنبه 29 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 19:38

سلام.باشه شما پایه باش من چه ازدواج کردم وچه نکردم تو رو اگه با جنبه باشی وبه شوهرم بد بد نگاه نکنی ووقتی بهت کلی پول داد بری بستنی بخری زود بری تو رم میبرم چرا که نه ...بعضیا بهم میگن خیلی راحتم وبی مهابا کم خجالتی ووقتی بهشون میگم می خوام از این به بعد کمتر حرف بزنم وشوخی کنم تا کسی فکر بد نکنه میگن نه تو همون طوری باش ما می دونیم تو بد نیستی . برای همین می خوام کمتر باهاشون شوخی کنم تا مثل امروز نازمو بکشن تا باهاشون حرف بزنم .اون خاطرات کوه نوردیت هم خیلی جالب بود اینکه از بلندی میترسی هم فوبیا ارتفاعه دیگه منم هستم حالا رفتن به تلکابین کوه صفه رو هم شاید بعدا گفتم ....به خدا وقتم کمه وگرنه نمی خوام اذیتت کنم .

- من اگه بی جنبه باشم که شوهرتو بد بد نگاه نمیکنم! خودتو بد بد نگاه میکنم! واللا من همجنس.خواه نیستم! ... خیالت راحت! من کلا پی نخود سیاه رفتنم خوبه! شوهرت هم پول بستنی نده خودم خودمو یجوری دست به سر میکنم که شما به کاراتون برسید!...
- راحت باش بابا!...اونکاری رو بکن که دلت میخواد...اگه غیر از این کنی یه روز از ظلمی که در حق خودت کردی شرمنده میشی...
- چرا انگ میچسبونی به آدم!؟...من فوبیا دارم!؟...من بیمارم!؟...من روانیم!؟ (آیکون خوددرگیری حاد!)...

مهسا پنج‌شنبه 29 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 20:34 http://exposed.blogsky.com

برادرزاده‌هاش؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!
مگه غیر از من برادرزاده‌ی دیگه‌یی هم داره؟ اون هم بی اجازه‌ی من؟

- غلط تایپی بود به خدا!...منظور بدی نداشتم!...اون اسلحه رو بذار زمین!...میتونیم درباره اش حرف بزنیم!...
- راستی مرسی!..عکست رسید! امشب در پست جدیدم هم عکس تو و هم عکس کرگدن رو میذارم تا خلایق در یک نظرسنجی دموکراتیک نظر بدن کدومتون ترسناکترید!

[ بدون نام ] جمعه 30 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:26

میدونم درست نوشتم واسه چی تو تایید کردی ؟ من جملم خبری بود . تو علامت سوال میبینی تو جمله من که جواب میدی ؟

خب ما عقده ایی شدیم از بس شما وب و امکاناتتونو زدی تو سر ما . هی میای به مادر ما میخندی میگی ازین خنده ها نه وب شما ازون خنده ها نداره بلاگفا شکلکاش محدوده

اینم حرفیه خب . اصن پیاده روی نه راهپیمایی . ما اشتباه کردیم . عروس راضی شدی ؟

بامزه گی از خودتونه اعوذو بالله منم شیطان رجیم . بنام خدا . من مژی هستم از بچگی خودم بزرگ شدم . تو سن 19 سالگی 3 سالمه . (3 ساله که پاکم )

(این کامنتو جدی نگیرید و آهسته از کنارش بگذرید که کوچکترین اصطکاکی بر شما ایجاد نشود ما امروز احوالاتمان میزون نمی باشد انگار

- دلم خواست تایید کنم! چاردیواری اختیاری!...
- وااااااای! تو هنوز اون قضیه خنده نامبارک مارو یادته!؟ من که همونجا عذرخواهی کردم تموم شد رفت!...
- خوشبختم! بنده هم حمید هستم! سنمو دقیق نمیدونم! (زمون ما هنوز سجل درنیومده بود!)...ضمنا در تمام عمر با برکتم حتی یک روز هم پاک نبودم!...
- خیالت تخت! منم امروز حالم خوش نیست! به قول یه ضرب المثل معروف "دیوانه چو دیوانه ببیند صلوات!"...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد