شبا دستاشونو ناز میکنه...عکس ماه توی حوض...

-

تقدیم نوشت: این ناقابل نوشته را تقدیم میکنم به برادرم محسن که قد تمام دنیا دوستش دارم... 

جای خالی نوشت: جوگیریات کیامهر فیلتر شد...امیدوارم زودتر وبلاگ جدیدش را راه بیندازد...بلاگستان بدون امثال کیامهر خیلی خسته کننده است...مثل خستگی ای که بعد از یک فوتبال گل کوچک طولانی در ظهر تابستان به تنت میماند...وقتی دو تومان کم داری تا یک نوشابه نارنجی پنج تومانی... 

-

*** 

-

من امروز فهمیدم خانم رضایی الکی از خودش میگوید که بهتر است آدم برای آینده اش برنامه ریزی داشته باشد! چون آدم اگر برای آینده اش برنامه ریزی داشته باشد با همه دعوایش میشود! و آن اینجوری بود که من امروز عصر که با بچه ها در کوچه جمع شده بودیم گفتم که میخواهم برای آینده ام برنامه ریزی بکنم که کارخانه نوشابه نارنجی سازی درست بکنم! بعد علیرضا گفت که او هم میخواهد در کارخانه ام باشد و بعد هم مرتضی و امید و مسلم گفتند که آنها هم میخواهند در آن باشند! تا اینجایش خیلی خوب بود چون فکر میکنم نوشابه نارنجی سازی کار سختی است و بهتر است که حداقل چهار نفر به آدم کمک بنمایند!... 

علیرضا گفت که از فردا میاید و نوشابه نارنجی درست میکند ولی عوضش چون تشتک نوشابه خیلی دوست دارد بجای حقوقش باید روزی صد تا تشتک بدهیم برای خود خودش که ببرد خانه شان!...بعد مسلم گفت که اینجوری نمیشود چون اینجوری تشتکهایمان تمام میشود و آنوقت باید نوشابه ها را بریزیم در مشمبا! که من کمی فکر کردم و دیدم اینجوری خیلی بد است که آدم نوشابه را بریزد در مشمبا چون ممکن است سوراخ بشود! برای همین به علیرضا گفتم که از فردا نیاید سرکار! بعد هم علیرضا گفت حالا که اینجوری شد اصلا جیش میکند در نوشابه ها تا هیچکس نوشابه ها را نخرد تا من بدبخت بشوم! که من هم به او چک زدم و دعوایمان شد!... 

بعد که دعوایمان تمام شد و آشتی کردیم مسلم گفت که دوست ندارد نوشابه درست بکند ولی عوضش دوست دارد مثل بابایش که در اداره ها جلوی بقیه وایمیستد و نماز ظهر و عصر میخواند و حقوق میگیرد جلوی کارخانه نوشابه نارنجی سازی نماز بخواند و حقوق بگیرد!...که باز هم علیرضا همه چیز را خراب کرد و گفت که با این عکس دیجیمون که روی پیراهن قرمز مسلم است هیچکس احمق نمیباشد که بیاید پشت او وایستد و نماز بخواند! که مسلم عصبانی شد و او را هل داد توی جوب و بعد خیلی با هم دعوا کردند!...

بعد از اینکه مسلم و علیرضا را سوا کردیم امید گفت که او هم دلش میخواهد مثل بابایش که در کارخانه پلیس است باشد! چون در هر کارخانه چند نفر مثل علیرضا و بابایش هستند که هی میخواهند اعتصاب بکنند (اعتصاب یک چیزی مثل دعوا میباشد) و شیشه دفتر مدیر را بشکنند و سطل آشغالها را آتش بزنند و باید حتما یک نفر باشد که آنها را کتک بزند تا دوباره کار بنمایند!...که علیرضا هم گفت برود با آن بابای چاقالویش که اصلا هم زور ندارد و بعد با لگد زد به پای امید که باز هم دعوا شد!... 

بعد از اینکه امید قهر کرد و رفت خانه شان مرتضی هم گفت که از کار در کارخانه خوشش نمیاید و دلش میخواهد مثل بابایش مسئول خرید باشد! (مسئول خرید یک آدمی است که به او پول میدهند برود با آن برای کارخانه وسایل بخرد ولی در راه کیفش را میدزدند و بعد چون دوست رئیس کارخانه است او را میبخشند و قسط میبندند و هر ماه یه کمی اش را از او میگیرند! ولی نمیدانم چرا بابای مرتضی اصلا فقیر نمیشود و تازه هر روز هم پولش زیاد میشود و برای مرتضی یک دوچرخه قرمز خوشگل میخرد! بابایم میگوید حتما پولش برکت دارد!)...که در اینجا علیرضا همینجوری بیخودی یک چک به مرتضی زد و او هم با کله زد توو دماغ علیرضا و دعوا شد! بعد که دعوا تمام شد و مرتضی رفت خانه شان از علیرضا پرسیدم که چرا مرتضی را زد که او هم گفت کاری که مرتضی میخواسته بکند کار بدی نبوده است ولی چون او یک دوچرخه قرمز خوشگل دارد و به ما نمیدهد بهتر است که هر وقت یادمان افتاد به او چک بزنیم!... 

وقتی همه رفتند و فقط من و علیرضا و داداش کوچک علیرضا ماندیم داداش کوچک علیرضا گفت که او هم میخواهد در کارخانه باشد و پول دربیاورد و مامان بزرگش را ببرد مشهد ولی چون هیچکاری بلد نیست میخواهد مسئول پخش کردن دستکشهای نو بشود و هر روز به همه کارگرها دستکشهای نو بدهد که مثل بابایش شبها دستشان را نکنند توی حوض! (داداش کوچک علیرضا قبلا تعریف کرده بود که بابایش رئیس یک کارخانه بزرگ است و چون به رئیسها فقط سالی دو جفت دستکش میدهند و آنها هم زود پاره میشوند دستشان همیشه درد میکند و شبها آنها را میکنند توی حوض تا دردشان کم بشود)...که علیرضا عصبانی شد و یک پس گردنی محکم به او زد و گفت که نباید همه چیز را برای همه تعریف بکند و بعد دست داداشش که گریه میکرد را گرفت و رفتند خانه! (به نظر من امید راست میگوید! آدمهایی مثل علیرضا همش دنبال دعوا هستند و باید همیشه یک نفر پلیس باشد که آنها را کتک بزند!)... 

وقتی همه رفتند من با خودم فکر کردم که بهتر است کارخانه نوشابه نارنجی سازی درست نکنم چون اینجوری که همه میخواهند یا نماز بخوانند یا کارگرها را کتک بزنند یا کیفشان را گم بکنند بجز خودم هیچکس نمیماند که نوشابه نارنجی درست بکند! من هم تکی فوقش میتوانم روزی ده تا نوشابه درست کنم که خیلی کمتر از یک جعبه است و اصلا به درد نمیخورد! برای همین رفتم توپم را آوردم و بچه ها را صدا کردم و با هم فوتبال بازی کردیم!...پایان گوشه صفحه نوزدهم! 

-

نظرات 161 + ارسال نظر
محسن باقرلو جمعه 11 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 06:11

قبل رفتن و کپیدنم !
این بیت محشر از معینی کرمانشاهی رو
می نویسم واست که بخونی و عشق کنی :

زرد رویی نبود عیب مرانم از کوی
جلوه بر قریه دهد خرمن کاهی گاهی

سرچ کردم باقیشو خوندم...محشره...
این بیتشو خیلی دوس دارم...

"خانمان سوز بود آتش آهی گاهی
ناله­ای می­شکند پشت سپاهی گاهی"...

یاد اون شعر فاضل نظری افتادم...

"آه یک روز همین آه تو را می گیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد"...

محسن باقرلو جمعه 11 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 06:12

البت این شکلی باس بخونی ش :

زرد رویی نبُوَد عیب ، مرانم از کوی
جلوه بر قریه دهد خرمن کاهی گاهی

مرسی از راهنماییت ولی هویج که نیستم خودم میفهمیدم دیگه! (آیکون "ناسپاس!")...

محسن باقرلو جمعه 11 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 06:21

هوا داره کم کم روشن میشه پسر ...

ایشالا هوای دلت روشن بشه پسر...چرا تا این ساعت بیداری تو؟...

پروین جمعه 11 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 07:39

عزیز دل من است این مملی....

جمید جان
ببخشید اما من متوجه آن تکهء دست را توی آب حوض گذاشتن نشدم. کامنت ها را خواندم به امید اینکه شاید کس دیگری هم نفهمیده باشد و پرسیده باشد. اما همه متوجه شده اند و تکیهء اصلی ات روی همان بوده. توضیح میدهی برایم؟

ایمیلتان را چک کنید پروین خانم جان

گــل گیســـو جمعه 11 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:00 http://gol-gisoo.blogsky.com/

و اون شب مملی قبل از خواب همش به بچه ها و حرف هاشون فکر کرد...
و خواب دید در حیاط علیرضا اینا مشغول بازی هستند و ناگهان پدر علیرضا رسید؛همه دویدند و به او سلام کردند.
بابای علیرضا با خنده توپشان را شوت آن سمت حیاط نقلی شان و خودش کنار حوض نشست. دستش را در حوض فرو برده بود و ماهی های "نارنجی" به دستهایش بوسه می زدند...
نیمه شب وقتی مملی از خواب بیدار شد تصمیم گرفت از آبجی کبری بخواهد تا چند تکه نان خشک در مشمبا بگذارد که برای ماهی های علیرضا اینا ببرد،اما صبح که بیدار شد هیچ کدام از اینها یادش نبود.
ومثل هر روز با وسواس به شمردن تشتک هایش مشغول شد...


راستی سلام!
خیلی خوب بود...
سپاس

- سلام گل گیسو...
- خوبه که بابای علیرضا بخنده...حداقل توو خواب...
آخه میدونی...بابای علیرضا هیچوقت نمیخنده...

الی جمعه 11 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:32 http://aGHAYEDEYEKMATARS.BLOGFA.COM

سلام حمید جان. شما استعداد خارق العاده ای توی نوشتن با زبان بچه ها رو دری. جوریکه ادم دش می خواد دلش به حال اون بچه ها کباب بشه. خیلی قصه ی جالبی بود.

سلام الی...ممنونم

محسن باقرلو جمعه 11 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 15:43

بابا لینکدونی گودری !
بلاخره طلسمو شکوندی ...

حالا به پیشگوییهای من ایمان آوردی!؟ (ارجاع به جواب کامنتی که خروس خون امروز گذاشته بودی!)...

تیراژه جمعه 11 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 15:53 http://tirajehnote.blogfa.com

خوبه ..تا حالا میگفتن فاشیستم..حالا هم که شدم آنارشیست!! خدا اخر و عاقبت منو به خیر کنه!
ولی نمیدونی چه ذوقی دارم وقتی میبینم یکی یکی داری کامنتها رو جواب میدی و میرسی به کامنت من!!
لینکدانی گودریتان مبارک!
اوه...واو....منم که توشون هستم!!

معلومه که هستی! اصلا کی بهتر از شما برای بودن!؟...
سرکار گوهر شب چراغ این تاریکخانه اشباحی تیراژه بانو جان! (آیکون "اکبر گنجی!")...

کاپوچینو جمعه 11 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 16:54 http://capuccino.blogfa.com

آره دیگه!
همیشه همه چی همینجوریه!
خنده دار و تلخ و مسخره....
خیلی قشنگ بود حمید.

"خنده دار و تلخ و مسخره"...
تعریف باحالی بود برای این اوضاع خر توو الاغی که توشیم!...مرسی...

آناهیتا جمعه 11 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 17:33 http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

سلام حمید
قشنگه اما مثل مملی های قبلی به دلم نشست
می دونم چرا نشست!
چون چاشنی غمش کم بود!
البته این تغیر برای بابای مملی خیلی خوبه...

مبارک باشه...بخاطر همین ریدر دیگه!

- سلام آناهیتا...
- خدا از زبونت بشنفه! منم که همینو میگم!...خدا اون بعضیایی که گیر دادن این پست "تلخی تزریق شده" داره رو به راه راست هدایت کنه!...

هاله بانو جمعه 11 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 19:00 http://halehsadeghi.blogsky.com/

سلام
خوبید؟
پست رو خوندم اما چون دارم از نت غصبی استفاده می کنم فرصتم خیلی کمه ...
این مملی نوشت قشنگ بود خیلی قشنگ تنها به یه دلیل خیلی واضح
تلخ نبود ...
به محض برگشتن حتما دوباره و دوباره می خونمش ...

- سلام هاله بانو!...خوبم
- به یه دلیل خیلی واضح؟...منظورتو نفهمیدم...

دلارام جمعه 11 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 20:54 http://delaramam.blogsky.com

ااااااااااا اینجاروووو. مباررررررررررررکه
اومدم جواب کامنتم رو بخونم یهو لینکها رو دیدم برق از سرم پرید
ایشالا همیشه برقرار باشی . هم خودت و هم لینکهای این بغل .
یادم رفت چی میخواستم بگم ، دوباره میام

چیز ترسناکی نیست! لینکه! همه دارن! حالا سلام کن به خاله! (آیکون "ترس زدایی از کودکان مبتلا به لینک فوبیا!")...

دلارام جمعه 11 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 21:34 http://delaramam.blogsky.com

با جوابی که به کامنتم دادی کلی خندیدم .
یادم اومد چی میخواستم بگم ! همیشه کامنتهای اینجا رو میخونم .بچه ها وقتی میخوان برات کامنت بذارن ، خودشون میشن ، خود ِ خودشون . مثل من . یعنی میدونی وقتی از دل میگی ، از دل جواب میشنوی . تو هم اینجا همین کار رو میکنی . مخصوصا توی مملی نوشتهات .
البته این مملی نوشتت با بقیه فرقش این بود که مداد رو گرفتی دست خودت و بهش گفتی بگو ! اون میگفت ، اما تو هی سانسورش کردی و با قلم خودت ویرایشش کردی تا بلکه غمش جلوه نکنه .

- خیلی خوشحالم که اینو میگی...خدا میدونه که منم به شوق خوندن همین کامنتای با عشق بچه هاس که هنوز کرکره اینجارو بالا نگه داشتم...
- نمیدونم اولین مملی هایی که توو وبلاگ قبلیم مینوشتمو خوندی یا نه...اصلا قرار نبود مملی ها غمگین باشه...یه دوره ای غم اومد و بعدشم دیگه موندگار شد...میخوام کم کم دوباره به اصلش برگرده...

ممل خوان جمعه 11 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 23:19

سلام بر خالق مملی
امیدوارم خوب باشید. این مملی نوشتتون من رو یاد مملی نوشت های وبلاگتون تو پرشین بلاگ انداخت. این پست رو خیلی دوست داشتم. انگار مملی اینجا بیشتر به جوهره خودش نزدیک بود.شما کم مینویسید اما خلاقیت تو نوشته هاتون موج میزنه و همیشه تحسین برانگیزه...پایدار باشید...
راستی لینکستان چندضلعی مبارک باشه

- سلام ممل خوان!
- چقدر عجیبه...دم غروبی داشتم کامنتای قدیمیم رو نگاه میکردم که اگه کسی از دوستان قدیمیم مونده به لینکا اضافه کنم که چشمم به اسمت افتاد و یادت کردم...
خوبی؟...هیچ معلوم هست کجاهایی!؟ (آیکون "طلبکار!")...

فرزانه جمعه 11 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 23:31 http://www.boloure-roya.blogfa.com

راستش من دلم برای مملی میسوزه. میدونی آخه خیلی سخته که از بچگی از چیزهایی سر در بیاری که برای دنیای آدم بزرگهاست. اون وقت ممکنه مامانت تو 9 سالگی بهت بگه تو دیگه بزرگ شدی هنوز من باید بهت بگم که ظرفها رو باید بشوری!!! اون وقت 18 سالت که میشه بجای این که به فکر شیطنت باشی و جوونی کنی میری دنبال کار و .... ولش کن انگار مملی امشب اومده پیش من!!

نمیدونم...خب اینم حرفیه...ولی فکر میکنم برداشتت کمی از اصل حرف دوره...

رویا.ت شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 00:56 http://royatadbir.blogfa.com/

سلام. وقتی مملی نوشته هاتون رو میخونم یاد بچگی خودم می افتم ! البته با دغدغه های دیگه ای که بچه های هم سن و سالم نداشتن ! وقتی هم که کوله بار کودکی خالی از شادی و پر از نگرانی از آینده باشه بزرگ که میشی حتی گاهی پیش پا افتاده ترین و کوچکترین ابزار رو برای حل مسائل زندگی نداری !

- سلام رویا...
- موافقم...و این جدا خیلی ناامید کننده اس که باید یک عمر روی این صفحه از قبل طراحی شده بازی کنیم...انگار که همه تاسهارو قبلا ریختن...

منجوق شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:06 http://manjoogh.blogfa.com/

اصولا بازی فوتبال خیلی خوبه مردم فقر و نداری و انتخابات و کلا همه چی رو با تماشای یه بازی فوتبال فراموش می کنن

ممکنه موقتا بهش فکر نکنن ولی فراموش نمیکنن...
مگه توو این ۲۷ ماه گذشته مردم کم فوتبال دیدن!؟...پس چرا هنوز یادشونه؟...

مجتبی شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:01

سلام
تشتک و دستکش و ماه و اعتصاب و پلیس و کتک و ...بی خیال حمید " برای همین رفتم توپم را آوردم و بچه ها را صدا کردم و با هم فوتبال بازی کردیم!"
وقتی دو تومان کم داری تا یک نوشابه نارنجی پنج تومانی... این خیلی آشناست
خوش باشی و سرحال

- سلام مجتبی جان..خوبی عزیز؟
- آره...آشناس...دهه لعنتی شصت دو تومنی های درشت زیادی به نسل ما بدهکاره...

ساناز شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:09 http://sanazmohamadipersianblog.ir

خیلی باحال بودددددددددددددددددددددد
راستی چرا هیچ کس به من سر نمیزنه بیاید دیگهههههههههههههههههههههههههههههههههsanazmohamadi.persianblog.irهه

وروجک جیغ جیغو شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:27 http://jighestan.blogfa.com

اول از همه جییییییییییییییییییییییییییییغ
دوم وییییییییییییییییییییییییییییییییییییییغ
چطوری حمیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
دلم برا مملی تنگ شده بود خیلی این مملی رو دوست دارم اما نمی دونم چرا وقتی این پستاشو می خونم برا چند ساعتی دلم میگیره دلیلشم نمی دونم
راستی لینکدونیت مبالک باسه

- مرسی...خوبم...تو چطوری؟...
- من که چشمم آب نمیخوره ولی خودش میگه میخواد از این به بعد یجوری بنویسه که دل هیچکس با خوندنش نگیره!...

فلوت زن شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:31 http://flutezan.blogsky.com

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام.
لینکدونی گودری مبارک !!!!!!!

من که لینکدونیم خرمشهره !!! باید از نو بسازمش !!!

- سلام فلوت زن...
- امیدوارم بازسازی لینکات اندازه بازسازی خرمشهر طول نکشه! (آیکون "بیست سال بعد!")...

فرزانه شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 13:23 http://www.boloure-roya.blogfa.com

منظور من این داستان مملی نبود کلا خود شخصیت مملی بود. من زیاد از این مملی ها دیدم. حداقل تا وقتی که هنوز یه دیوار بلند دور خودم نکشیده بودم! این مملی شما رو دوست میداریم چون خیلی خوبی میشناسمش. اکثر اوقات هم داستان هاش رو میخونم و اما همیشه نمیتونم براش بنویسم چون وقتی میخوام براش بنویسم یه عالمه خاطره همین مدلی میاد و حالم رو میگیره که کلا یادم میره قرار بود کامنت بنویسم. اما هر وقت این مملی شما ستاد انتخاباتی زد حتما از هواداراش میشم

حالا ما اقدام میکنیم ولی گمون نکنم صلاحیتشو تایید کنن!

ممل خوان شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 14:35

سلام دوباره. ممنونم از لطفتون. هستم همین دور و بر بلاگستان... مدتیه پر از حس سکوتم... در سکوت میخوانم و در سکوت تحسین میکنم و به فکر فرو میرم...
یه اعترافی کنم؟؟گاهی وقتی نوشته ای رو میخونم و خوشم میاد چیزی نمیگم مبادا زحمت نویسنده و زیبایی کارش رو با کلامم مخدوش کنم...
پایدار باشید و برقرار...

- سلام ممل خوان...
- به هرحال ما که خوشحال میشیم اسم شمارو اینجا ببینیم...موفق باشید

بیوطن شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 15:24 http://bivataan.blogsky.com

سلام حمید خان (آیکون بلاگر موقتی)
اول در راستای قیلسبینترزاتر شدن بلاگ جوگیریات شعری از جناب زورویی نصر آبادی ممباب مبسوط شدن خاطر همایونی تقدیم محضر جنابعالی میکنم تا بریم سراغ مملی نوشتتون :

آه از این طرح و شیوه دمده

وای از این سایت های قفل شده

مثل پل های منفجر شده اند

سایتهایی که ف ی ل ت ر شده اند

سایت هایی که تازه تشکیلند

وی بسا بی دلیل تعطیلند

چون که در متنشان نشد پرهیز

مثلا از کلید واژه (چیز)

ای بسا اهل علم چون نیوتن

بوده دنبال سرچ( سیلیک . و . ن)

وی بسا دکتران معرکه اند

که به دنبال سرچ (س . ک . سکه) اند

بس که مجرای ف . ی ی .لتر شده تنگ

تیرشان خورده بی دلیل به سنگ

وسط جست و جو مچل شده اند

از همین چیزها کچل شده اند (قابل توجه محسن خان باقر لو )

همه پرسش کنان به ناچاری

که :(ببین فی . ل . تر ش کن داری)

واقعا ای مخابرات عزیز

از چه رو گیر می دهی تو به (چیز)

گر چه تو شهره ای به سعی و تلاش

من بمیرم خدا وکیلی باش

جای این قفل و جای ف ی ل . ترینگ

فکر (نو ریسپانس تو پیجینگ )

چون شما آمدی که وصل کنی

نه اگر وصل شد تو فصل کنی

توی این مشکلات بنیانی

از چه در بند نقش ایوانی

مرسی! خیلی باحال بود!...
دم ایشون و شما توامان گرم!...

بیوطن شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 15:29

مملی نوشتت چرا همش بغض منو در میاره حمید
چی میشد مملی بجای کارخونه نوشابه نارنجی سازی همون اول میرف توپشو میاورد بازی ...

چیزی نمیشد!...
ولی مساله اینجاست که من میخواستم چیزی بشه خب!

وانیا شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 15:36 http://BFHVANIYA.BLOGSKY.COM

این مطلب رو چندبار باز کردم و فقط تا وسط رسیدم بخونم اما امروز کامل خوندمش
مملی هم آتیش بیار شده ها ببین با یه نوشابه نارنجی چندنفر چک خوردن آخرشم هدفشو ول کرد زد برنامه شو داغون کرد

آره خب! اینم میشه!...

مهدی لبخند شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 20:31

بعضی وقتا تیمای کوچه های دیگرو دعوت می کردیم برای
مسابقه فوتبال جایزه ی تیم برنده مدال بود یا نوشابه ی نارنجی من از اول بازی انگیزم فقط و فقط مدال نبود نه به
نارنجی گوارای تگری آقا فتحی بقال سر کوچمون فکر می کردم وقتی ما بازی رو میبردیم تا ده متر جلو بقالی صف می کشیدیم تا نوبت به ما برسه نوبت من شد به آقا فتحی می گفتم بذار خودم نوشابمو از یخچال بر دارم دست می کردم تو یخچالو می دیدم کودومش سرمای تشتک پرون داره ...
خلاصه
روزگار گذشتو گذشت تا کانادا درای نسل مملی به ایستک استوایی نسل امروز تبدیل گشت و گل کوچیک جاشو به ایکس باکس و پلی 3 داد

- خیلی چیزا جاشونو به خیلی چیزا دادن...شاید کانادا درای و گل کوچیک مهمترینهاشون نباشن ولی قطعا خاطره انگیزترینهاشونن...
- چرا آدرس وبلاگتو نذاشتی بچه!؟...

زهرا.ش شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 22:19

من هیچ وقت مملی بودن رو تجربه نکردم! تنها چیزی که تفاوت تصورات بچگی و نوجوونیم رو به رخم کشید،همین خونه قدیمی خاله خدیجه بود که تازگی توش بعد چند سال ساکن شدن! توو بچگی های من اون حیاط بی انتها بود!! اون سالن بـــزرگــــــ بود!! شاید از تاثیرات پدر نظامی داشتن باشه! که من رو خیلی زود بزرگم کرد! واقعا پدرم خیلی زود من رو انداخت وسط حقیقت و تصورات واقعی! وقتی می بینم با دختر خاله کوچیکم با لبخند شوخی می کنه کلی به ذذهنم فشار می آرم که ببینم با منهم مثل بچه ها رفتار کرد!؟ دارم بی انصافی می کنما!! ولی به هر حال چیز زیادی یادم نمی آد!!!
من خیلی این پستت رو دوست داشتم!

اینکه یادمون نمیاد معنیش این نیست که تجربه اش نکردیم...
گاهی فقط یادمون نمیاد...همین...

زهرا.ش شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 22:24

به نظرت این پست هم متقابلن من رو دوست داشت؟

اگه راست باشه که "از دل به دل راهه" خب آره لابد!

مینا شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 23:16 http://www.harfebihesaab.blogfa.com

سلام حمید. خوبی؟ مملی هم که خوبه خدا رو شکر.
عه! لینکدونی گذاشتی این بغل؟ منم که اون ته مها وبلاگم داره خاک میخوره!‌احساس میکنم تار عنکبوت بسته!‌میخوام درشو تخته کنم دلم نمیاد...
امشب یخورده حالم گرفته اس!‌ جون خان داداش گیر نده بذار زبون کوچیکمو نشون بدم بلکه بهتر شم!

آخیییییش! مثل اینکه یکم جواب میده!‌

- سلام...خوبم...به مرحمت شما!
- خدا بد نده...چرا حالت گرفته اس آباجی جان؟...
- اگه قراره با فسق و فجور و بی آبرویی بهتر بشی صد سال سیاه میخوام نشی! واللا! (آیکون "نصفه شبی دنبال کمربند گشتن!")...

دکولته بانو یکشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:47

خیلی خوب بود حمید ... خیلی .....................

نیما یکشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:25

سلام حمید جان
پست خوبی بود اما این جمله ِ آخرت ، آخرتی بود واسه خودش ! یاد محله ی بچگی ها م افتادم که صبح با بچچه ها دعوا میکردیم و عصر بخاطر فوتبال دوباره دور هم جمع میشدیم و آشتی میکردیم ! آیکون آدمی که میگه بچچه های نسل الان دارن پشت کامپیوتر چه غلطی میکنن ؟ چرا این کوچه ها اینقدر ساکته !

- سلام نیمای عزیز...
- خب لابد اونا هم توو دلشون میگن این نسل قدیم توو کوچه ها چه غلطی میکردن!

اشرف گیلانی یکشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:37 http://babanandad.blogfa.com



خداییش هم بهتره آدم بی برنامه و عشقی کار کنه تا
زندگیش با همه مملکت و ما تحتش و مافوقش جور در بیاد!!!

گیرم که جور درومد! بعدش چی!؟...

لیلا یکشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 13:37 http://www.topoli-tanbali.blogfa.com

عموما درمدیریت استراتژیک یکی از کارامد ترین روش های مقابله با محصولات و خدمات رقبا و دشمنان تکنیک جیش کردن در تولیدات اونهاست

(آیکون "ها!؟")...

بیوطن یکشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 13:51

لایک به کامنت لیلا

لب کلوم همینه

(آیکون "آها!")...

mhb یکشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 18:10 http://www.mhb5266.blogfa.com/

سلام حمید جان
برای من هم تو کارخونت جا داری
اگه خواستی من واحد نوشابه مشکی رو راه میندازم

- سلام محمد جان...
- واسه من که نیست واسه مملیه!...ولی رو چشمم! سفارشتو میکنم! (آیکون "پارتی بازی!")...

مهدی لبخند یکشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 18:26

بیاد نوشابه های نارنجی
بیاد توپ دو لایه قرمز رنگ
بیاد انگشترایی که از شانسی در میومد
بیاد بامیه گردی که تو شیره می زدیم
تیله های سه پر آبی جیگری
بیاد غوره دزدی از حیاط همسایه
بیاد بلله های پر از پنیر و سبزی
بیاد...
روزهای خوبی که رفت و دیگه نمیاد


ممد باقر از صمیم قلب عاشقتم

"روزهای خوبی که رفت و دیگه نمیاد"...

لیلا یکشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 18:33 http://topoli-tanbali.blogfa.com

دعا میکنم هیچوقت از برادرت فرسنگ ها دور نشی تا فقط سالی دوسالی بتونی چند روزی ببینیش و حتی یادت بره چجوری اسمتو صدا میکرد

دلم میخواد دعا کنم هیچوقت واست پیش نیاد...دوری...تنهایی...
ولی چون این بیشتر شبیه آرزوهای دست نیافتنی کودکیه جاش یه دعای دیگه میکنم...
دعا میکنم اگر پیش اومد زودتر بهش عادت کنی...به دوری...به تنهایی...

وروجک جیغ جیغو یکشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 19:13 http://jighestan.blogfa.com

منم خوبم حمید جان
چه خوب همه بد میشن مملی داره خوب میشه خیلی سخته مخالف جهت اب شنا کردن ایشالا که موفق باشه

خوشحالم که بهتری

صوری یکشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 22:02

عالی بود چه حیف که این همه دیر با اینجا و شما و مملی نوشت آشنا شدم
هر چند با بچگی من متفاوت بود ولی خیلی ملموس بود
پاینده باشی!

ممنون از لطفت...
شما هم همینطور

فرشته دوشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 17:40 http://surusha.blogfa.com

حمید من فکر میکنم هر چی بگم لطف این پستو میگیره...

بلد نیستم ....

نفرمایید فرشته بانو!

عسل سه‌شنبه 15 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 06:51 http://www.bipardeh.blogfa.com

این مملی شما هم مثه اسی یه !
ما آپیم !
قدم رنجه فرمایید !

کدوم اسی!؟

کورش تمدن سه‌شنبه 15 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 17:11 http://www.kelkele.blogsky.com

سلام همون القاب قبلی(آدم تنبل بلانسبت...)
این پستها فقط از یه ابر چندضلعی برمیاد
این قهر و آشتی ها خیلی باحالن.دقیقا اخلاق بچه هاست
بیا یه دست فوتبال شرطی بزنیم به شرطی که ببازی و واسه ما شاخ نشی

- سلام هم وبلاگی جان!...
- پیرزنو از مترو خالی میترسونی!؟...بابا من که توو مورد چهارم پست "خاطرات کودکیهایم از چشم بادبادک" گفتم فوتبالم خوب نیست!...

روشنک سه‌شنبه 15 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 22:27 http://hasti727.blogfa.com

روزی روزگاری سالهایی نه چندان دور .... تو یکی از همین خونه ها که مثل خونه من و شماست یه مملی قد کشید و هل خورد تو اجتماع
اونجا فقر و نداری و بی شرافتی و زیر اب زنی و قدرت زر و زور رو راست راستکی بهش چشوندن
هر کی با مکر و حیله تونست هر چی می خواست به دست اورد و با چشم بسته برد خونه
هر کی بهتر سینه زد بهتر حقوق گرفت .... تخصص شد حرف مفت!
دلا نلرزید وقتی دستی تنی رو له کرد
و جواب هر حرفی حقی فقط پس گردنی بود و بس
و صد افسوس که هیچ نوشابه نارنجی داغی بغض گلو رو خنک نمیکرد
حمید جان درد هایی که مملی گونه ها میکشن گوشه دفتر مشق رو که نه...ولی دل و روح ادم رو اتیش میزنه

کاش یه بارون درست و حسابی بزنه...قبل از اینکه همه جا بسوزه...

نیاز سه‌شنبه 15 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 22:39 http://www.hamnafas-zahra.blogsky.com

سلام
خیلی جالب و جذابین همتون
میدونم سرتون شلوغه ولی خوشحال میشم به من سر بزنین اگر هم لینکم کنین ذوق مرگ خواهم شد

الان مثلا از کجا حدس زدی که سرمون شلوغه!؟...

حرفخونه سه‌شنبه 15 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 23:46

این مملی نوشت ها با اینکه اولش به نظر میرسه طنزه اما واقعا حقیقت معمولا تلخی توش داره. البته انصافا تلخی این یکی کمتر بود.
خیلی عالیه. با خوندنش میتونم حتی اون بچه ی فسقلی رو هم تجسم کنم...
خنده و بغض هم زمان دادی. عالی بود.مث همیشه.

نمیدونم کاری که میخوام بکنم درسته یا نه ولی به هر حال تصمیم گرفتم از این به بعد مملی نوشت ها رو از هرگونه تلخی تند و تیز معاف کنم!...

روشنک چهارشنبه 16 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 00:36 http://hasti727.blogfa.com

راستش رو بخوای مملی درد من و تو و ما رو واضح میذاره جلو چشمامون ....همون دردهایی که پشت یه عالمه لبخند متظاهرانه و ژست های روشنفکرانه زورکی قایمشون کردیم....
نقاب شادی الکی برازنده مملی نیست
شادی واقعی همه مملی ها ارزوی منه
(رجوع به جوابی که به کامنت بالایی دادی!)

- منم منظورم شادی الکی نبود! مگه قراره واسه رده سنی زیر پنج سال آپدیت کنم که فاز خجسته بدم!؟...منظورم این بود که جلد حرفاش کمی از این سیاه بودن دربیاد..یه رنگ دیگه بشه...مثلا خاکستری...چیزی که به زندگی واقعی شبیه تر باشه...
- ممنون که برات مهمه

روشنک چهارشنبه 16 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:06 http://hasti727.blogfa.com

ارادت داریم فرمانده

ما بیش!...

الهه چهارشنبه 16 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:32 http://khooneyedel.blogsky.com/

نمیدونم از شبی که این پست رو گذاشتی و وقتی اومدم فقط 3 نفر کامنت گذاشته بودن تا الان که کامنتا شده 98 تا،چند بار این وبلاگو باز کردم و یه بار دیگه مملی رو خوندم و خواستم یه چیزی بنویسم اما نتونستم...
به نظر من این مملی نوشت تلخی تزریق شده نداشت حمید،تلخی جا مونده داشت....یعنی اون تیکهٔ غمگین رو بر نداشتی بذاری تو پست،فقط از پاکسازی و تیغ سانسورت جون سالم به در برده......
مملی چطوری میتونه داستانهاش غمگین نباشه...حمید...حرفای مملی غمگین نیست...کلماتش رو که بخونی حتی خنده ت هم میگیره...اما ته تهش میدونی چه خبره....مملی تو اون قسمت از شهر شکل گرفته که همه مون میدونیم چطوریه...من جنس ابرای دلاشون رو میشناسم با اینکه هیچوقت اونجا نبودم...اون ابرا هیچوقت شکافته نمیشن...آفتاب زورکی میتابه...ولی ته تهش،رد ابرا جا میمونه رو سقف دلشون.....
مملی چطوری شاد میشه؟مگه اینکه یهو برندهٔ لاتاری شه و برن یه جای خوب شهر زندگی کنن...که دیگه هیچ بابایی دور و برش دستاش رو نذاره تو حوض آب...که دیگه نبینه این چیزا رو تا بنویسه...اما ندیدن مملی و ننوشتنش،این معنی رو نمیده که این چیزا نیست.......
نمیدونم چرا میخوای مملی رو شاد بنویسی....مثل اینه که توی زهر شکر بریزی...زهر همون زهره...بازم میگم که این زهر از اون زهرهاست که من لاجرعه سر میکشم....بذار یادمون باشه مملیهای این شهر رو حمید....مملیهای واقعی رو...مملیهای سانسور نشده رو......

- به نظر من کسی که حتی در دوره کوتاهی از زندگیش اینچیزارو دیده دیگه هیچوقت نمیتونه از ته دل شاد باشه...حتی اگه بزنه و این لاتاری محالی که میگی رو برنده بشه...
- بابا واللا بللا منظورم اینی که گفتی نبود! (آیکون "توصیه به رعایت تقوا و دقت و تامل بیشتر در جواب استفتائات بالایی!" )...

الهه چهارشنبه 16 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:46 http://khooneyedel.blogsky.com/

یکی مثل من میاد از غم خودش و روزاش میگه،یکی مثل تو از غم بچه های ته این شهر مینویسه...این غم با اون غم خیلی فرق داره....چیزی که من مینویسم نه به درد کسی میخوره نه کسی رو به فکر میندازه،چیزی که تو مینویسی دید آدما رو عوض میکنه...
ببین حمید خیلی از آدما به این چیزا فکر نمیکنن...یا دید غلطی دارن از روی بیخبری...یا جلوشون هست این صحنه ها و اتفاقات اما روشونو برمیگردونن...تو با این پستهات سرشون رو آروم میچرخونی به سمت حقایق این شهر لعنتی...اینجایی که میگن کسی دردی نداره و همه دارن میمیرن از خوشی...اینجایی که از جنوب تا شمالش به قول خودت هزارتا دنیاست...با همون مقدار تفاوت....
هر وقت مملی رو میخونم،انگار مملی با لبخند میاد دستمو میگیره و منو با خودش میبره خونشون...خونهٔ علیرضا اینا..مدرسه...توی کوچه...همه جا رو نشونم میده...همه چیو...از تشتکهاش گرفته تا اون نوشابه های گرمی که بیرون مغازه چیده شده...از اون توپهای لایه شده تا سنگهایی که واسه بازی جمع میکنن...از اون حوضی که بابای علیرضا دستاشو توش میذاره تا اون حموم گوشٔ حیاط....حتی مسجدی که توش مهر به هم پرت میکردن........
این کار هر کسی نیست حمید...قدر مملی و خودت رو بدون......
خیلی حرف زدم...ببخش

موافق نیستم که خوندن غمها و مصائب زندگی شخصی آدما به درد کسی نمیخوره...نشون به اون نشون که خیلی از شاهکارهای ادبیات (مخصوصا ادبیات کلاسیک) درباره غمها و مصائب شخصی قهرمان داستانهاست...
اصلا کسی که درد تک تک آدمها براش مهم نیست چطور میتونه از دردهای یک جامعه بگه...به نظر من که حتی اگه بگه هم چیز تاثیرگذاری از آب درنمیاد...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد