شبا دستاشونو ناز میکنه...عکس ماه توی حوض...

-

تقدیم نوشت: این ناقابل نوشته را تقدیم میکنم به برادرم محسن که قد تمام دنیا دوستش دارم... 

جای خالی نوشت: جوگیریات کیامهر فیلتر شد...امیدوارم زودتر وبلاگ جدیدش را راه بیندازد...بلاگستان بدون امثال کیامهر خیلی خسته کننده است...مثل خستگی ای که بعد از یک فوتبال گل کوچک طولانی در ظهر تابستان به تنت میماند...وقتی دو تومان کم داری تا یک نوشابه نارنجی پنج تومانی... 

-

*** 

-

من امروز فهمیدم خانم رضایی الکی از خودش میگوید که بهتر است آدم برای آینده اش برنامه ریزی داشته باشد! چون آدم اگر برای آینده اش برنامه ریزی داشته باشد با همه دعوایش میشود! و آن اینجوری بود که من امروز عصر که با بچه ها در کوچه جمع شده بودیم گفتم که میخواهم برای آینده ام برنامه ریزی بکنم که کارخانه نوشابه نارنجی سازی درست بکنم! بعد علیرضا گفت که او هم میخواهد در کارخانه ام باشد و بعد هم مرتضی و امید و مسلم گفتند که آنها هم میخواهند در آن باشند! تا اینجایش خیلی خوب بود چون فکر میکنم نوشابه نارنجی سازی کار سختی است و بهتر است که حداقل چهار نفر به آدم کمک بنمایند!... 

علیرضا گفت که از فردا میاید و نوشابه نارنجی درست میکند ولی عوضش چون تشتک نوشابه خیلی دوست دارد بجای حقوقش باید روزی صد تا تشتک بدهیم برای خود خودش که ببرد خانه شان!...بعد مسلم گفت که اینجوری نمیشود چون اینجوری تشتکهایمان تمام میشود و آنوقت باید نوشابه ها را بریزیم در مشمبا! که من کمی فکر کردم و دیدم اینجوری خیلی بد است که آدم نوشابه را بریزد در مشمبا چون ممکن است سوراخ بشود! برای همین به علیرضا گفتم که از فردا نیاید سرکار! بعد هم علیرضا گفت حالا که اینجوری شد اصلا جیش میکند در نوشابه ها تا هیچکس نوشابه ها را نخرد تا من بدبخت بشوم! که من هم به او چک زدم و دعوایمان شد!... 

بعد که دعوایمان تمام شد و آشتی کردیم مسلم گفت که دوست ندارد نوشابه درست بکند ولی عوضش دوست دارد مثل بابایش که در اداره ها جلوی بقیه وایمیستد و نماز ظهر و عصر میخواند و حقوق میگیرد جلوی کارخانه نوشابه نارنجی سازی نماز بخواند و حقوق بگیرد!...که باز هم علیرضا همه چیز را خراب کرد و گفت که با این عکس دیجیمون که روی پیراهن قرمز مسلم است هیچکس احمق نمیباشد که بیاید پشت او وایستد و نماز بخواند! که مسلم عصبانی شد و او را هل داد توی جوب و بعد خیلی با هم دعوا کردند!...

بعد از اینکه مسلم و علیرضا را سوا کردیم امید گفت که او هم دلش میخواهد مثل بابایش که در کارخانه پلیس است باشد! چون در هر کارخانه چند نفر مثل علیرضا و بابایش هستند که هی میخواهند اعتصاب بکنند (اعتصاب یک چیزی مثل دعوا میباشد) و شیشه دفتر مدیر را بشکنند و سطل آشغالها را آتش بزنند و باید حتما یک نفر باشد که آنها را کتک بزند تا دوباره کار بنمایند!...که علیرضا هم گفت برود با آن بابای چاقالویش که اصلا هم زور ندارد و بعد با لگد زد به پای امید که باز هم دعوا شد!... 

بعد از اینکه امید قهر کرد و رفت خانه شان مرتضی هم گفت که از کار در کارخانه خوشش نمیاید و دلش میخواهد مثل بابایش مسئول خرید باشد! (مسئول خرید یک آدمی است که به او پول میدهند برود با آن برای کارخانه وسایل بخرد ولی در راه کیفش را میدزدند و بعد چون دوست رئیس کارخانه است او را میبخشند و قسط میبندند و هر ماه یه کمی اش را از او میگیرند! ولی نمیدانم چرا بابای مرتضی اصلا فقیر نمیشود و تازه هر روز هم پولش زیاد میشود و برای مرتضی یک دوچرخه قرمز خوشگل میخرد! بابایم میگوید حتما پولش برکت دارد!)...که در اینجا علیرضا همینجوری بیخودی یک چک به مرتضی زد و او هم با کله زد توو دماغ علیرضا و دعوا شد! بعد که دعوا تمام شد و مرتضی رفت خانه شان از علیرضا پرسیدم که چرا مرتضی را زد که او هم گفت کاری که مرتضی میخواسته بکند کار بدی نبوده است ولی چون او یک دوچرخه قرمز خوشگل دارد و به ما نمیدهد بهتر است که هر وقت یادمان افتاد به او چک بزنیم!... 

وقتی همه رفتند و فقط من و علیرضا و داداش کوچک علیرضا ماندیم داداش کوچک علیرضا گفت که او هم میخواهد در کارخانه باشد و پول دربیاورد و مامان بزرگش را ببرد مشهد ولی چون هیچکاری بلد نیست میخواهد مسئول پخش کردن دستکشهای نو بشود و هر روز به همه کارگرها دستکشهای نو بدهد که مثل بابایش شبها دستشان را نکنند توی حوض! (داداش کوچک علیرضا قبلا تعریف کرده بود که بابایش رئیس یک کارخانه بزرگ است و چون به رئیسها فقط سالی دو جفت دستکش میدهند و آنها هم زود پاره میشوند دستشان همیشه درد میکند و شبها آنها را میکنند توی حوض تا دردشان کم بشود)...که علیرضا عصبانی شد و یک پس گردنی محکم به او زد و گفت که نباید همه چیز را برای همه تعریف بکند و بعد دست داداشش که گریه میکرد را گرفت و رفتند خانه! (به نظر من امید راست میگوید! آدمهایی مثل علیرضا همش دنبال دعوا هستند و باید همیشه یک نفر پلیس باشد که آنها را کتک بزند!)... 

وقتی همه رفتند من با خودم فکر کردم که بهتر است کارخانه نوشابه نارنجی سازی درست نکنم چون اینجوری که همه میخواهند یا نماز بخوانند یا کارگرها را کتک بزنند یا کیفشان را گم بکنند بجز خودم هیچکس نمیماند که نوشابه نارنجی درست بکند! من هم تکی فوقش میتوانم روزی ده تا نوشابه درست کنم که خیلی کمتر از یک جعبه است و اصلا به درد نمیخورد! برای همین رفتم توپم را آوردم و بچه ها را صدا کردم و با هم فوتبال بازی کردیم!...پایان گوشه صفحه نوزدهم! 

-

نظرات 161 + ارسال نظر
ارش پیرزاده به بابک یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 14:44 http://arashpirzadeh.persianblog.ir/

اقا ما یه کامنت کذاشتیم نمی دونم چرا حذف شد به هر صورت معنی اش این بود که مگه قول نداده بودی جمعه مطلب جدید می زاری پس چی شد

- به جان خودم بنده هیچ کامنتی رو پاک نکردم! (آیکون "اعلام برائت!")...
- متاسفانه یه شبیه اسباب کشی پیش اومد که کل عصر و شبمونو گرفت! اینجوری شد که نشد خلاصه!...

ارش پیرزاده یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 14:45 http://arashpirzadeh.persianblog.ir/

اسم بالا اشتبه شد منظورم خودتی حمید خان اون بدبخت بابک که هر روز در حال آپ کردنه

فهمیدم خودم! (آیکون "باریکلا!")...

صوری یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 23:14

اومدم بخونم دیدم بازم خبری نیست
خودت بگو ما کی بیایم که هر دفعه مزاحم اسباب کشی شما نشیم

امروز فردا!...به جان خودم! (آیکون "شرمندگی شدید!" - توضیح آیکون: شدید ها! یعنی یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی!)...

پرند دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:15 http://ghalamesabz1.blogsky.com

این‌جا که تکون نخورده هنوز!
9 شهریور کجا 28 شهریور کجا!
ها؟ چیه؟
اصلاً هم منو با خودت مقایسه نکن!

اصلا من چیزی به تو گفتم!؟ (آیکون "چوب رو که برداری گربه دزد حساب دستش میاد!" + آیکون "بلا نسبت البته!")...

زهرا.ش دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:59

خدایا! از تو می خواهیم سر صاحب این وبلاگ را خلوت کنی،و دستش را هم خلوت کنی،و دور و برش را هم خلوت کنی،تا با پستی جدید،این وبلاگ دوباره نونوار شود.
خدایا! از تو می خواهیم تمام وبلاگ هایی که دیر به دیر آپ می شوند و یک عالمه خواننده محترم دارند را به بلای آسمانی از نوع قوم ثمود گرفتار کنی.
خدایا! از تو می خواهیم تمام بلاگر هایی که اسباب کشی دارند را کچل کنی.
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی مواظب خودت باش

- (آیکون "الهی امین!")...
- ثمود!؟..یهو بگو لوط و خلاصمون کن دیگه!

حرفخونه چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:16

ای کاش اینکارو نکنی ( خالی کردن مملی نوشت ها از تلخی ). همه به این مملی عادت کردن. خیلی ضدحال میشه. حتی اگه خیلی طنز و باحال بشه هم به نظر من باز بچه ها دلشون برای مملی ای که قبلا بود تنگ میشه.
میدونی یه بچه ژیدا شده که میبینه،میفهمه ، حرف میزنه ، روتین و معمولی و یکنواختش نکن به نظر من.
شاد باشی و قلمت مثل همیشه زیبا و روون.

نه! اصلا نمیخوام روتین و معمولی و یکنواختش کنم!...فقط میخوام با وفاداری به زبان و فضای فکری واقعی یه بچه از تلخیشون کم کنم...
بذار یه مثال برات بزنم...
نمیدونم "زندگی زیباست" شاهکار جاودانه "روبرتو بنینی" رو دیدی یا نه...به نظر من این فیلم یکی از بهترین فیلمهای ضد جنگ در تاریخ سینماست...ولی اصلا تلخ نیست...حتی جاهایی که بینهایت غم انگیزه هم تلخ نیست...غمشم قشنگه...
دور از جون "بنینی" بنده هم میخوام به یه همچین ترکیبی برسم!...

ساره جمعه 8 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 23:18 http://www.fereshtegaan.mihanblog.com/

عاشق علیرضا شدم ! عجب موجود تخس دوست داشتنی ای بود !

مندرس یکشنبه 4 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:32 http://eternalpharmacolgist.blogfa.com/

راستش وقتی بقیه ی مملی نوشت هات و کامنت های دوستات رو دیدم خجالت کشیدم که کامنت بزارم...
آخه ابعادتون خیلی بزرگه!!!

[ بدون نام ] دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:56

۱۵۹

[ بدون نام ] دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:57

۱۶۰

R.kh چهارشنبه 12 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:53

پسر عمو این محشر بود هم خیلی خندیدم هم خیلی غصم شد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد