مهدی بودن در سرزمین دویستی ها...

پیش نوشت: پست قبل را پاک کردم. از تمام دوستانی که موافق یا مخالف درباره آن نظر داده بودند عذرخواهی میکنم. 

*** 

چند سال پیش آنزمان که در کالسنتر ایرانسل کار میکردم دو شیفت کاری داشتیم که ساعتهایش یکی از یکی بدتر بود. اولی دوازده و نیم ظهر تا نه و نیم شب بود که به خاطره ای که میخواهم برایتان تعریف کنم ربطی ندارد! (آیکون "مقدمه غیرضروری!")...آنیکی دیگر شیفتمان هم از سه و نیم ظهر تا دوازده و نیم شب بود. تا سرویسها حرکت کنند ساعت نزدیک یک بامداد میشد. سرویس ما تا سر خیابان تختی میامد و از سر تختی تا خانه ما نیم ساعتی پیاده راه بود. معمولا در آن ساعت شب ماشین پیدا نمیشد و تک و توک ماشینهایی هم که رد میشدند جرات نمیکردند نصفه شبی یک جوان تنها را در آن محله ناامن سوار کنند. خیلی از شبها در سرمای سگ کش زمستان آن سال پیاده برمیگشتم خانه که واقعا بعد از نه ساعت کار خسته کننده که دوستش نداشتم و از سر بیکاری و بی پولی به آن تن داده بودم خیلی ضدحال بود. ولی بعضی شبها هم میشد که یکی از ماشینهای عبوری که اکثرا هم مسافرکش نبودند حال میکردند و نگه میداشتند و تا جایی میرساندند. 

یکی از همان شبها خیابان تختی را تا نیمه آمده بودم که یک پرشیای مشکی نگه داشت و سوار شدم. مرد حدودا چهل ساله ای بود با ته ریش و یک قیافه کاملا معمولی. بجز سلامی که موقع سوار شدن کردم تا سر کوچه مان که برسیم حرفی بینمان رد و بدل نشد. به تجربه میدانستم که به احتمال قریب به یقین مسافرکش نیست ولی چون عکسش هم قبلا برایم اتفاق افتاده بود که پول تعارف کرده بودم و طرف قبول کرده بود بعد از پیاده شدن جهت اطمینان دست کردم در جیبم و دویست تومان (که آنزمان پول زیادی بود!) به طرفش تعارف کردم. نگاهی به پول توی دستم کرد و بعد در چشمهایم خیره شد و با صدای خشدارش خیلی محکم گفت "تا حالا اسم مهدی ترکه به گوشت خورده!؟"...به گوشم خورده بود. یکی از اراذل معروف محله زاهدی بود. گفتم "بله"...صدایش را آورد پایین و با لحنی که هیچوقت فراموش نخواهم کرد گفت "مهدی ترکه منم". که این به زبان جنوب شهری در محله ما یعنی "آدمی مثل من بزرگتر و بامرامتر از اونه که بخواد برای رسوندن پیاده ای مثل تو ازش پول بگیره. بهت حال دادم! برو خوش باش!"...بعد از آن شب خیلی شبهای دیگر هم همین مسیر را پیاده آمدم. خیلی شبها هم پیاده شدنی مودبانه لبخند زدم و تشکر کردم (یا بنا به درخواست راننده صلوات فرستادم!) ولی هیچکدام - حتی یکیشان - پیاده شدنی موقع رد کردن پولی که میخواستم بدهم اسمش را نگفت... 

---

حالا حتما دارید با خودتان میگویید که خب این خاطره چه نکته ای داشت!؟ واقعا چه فکری کردی که شصت خط نوشته را به چشم ما تحمیل کردی که همچین چیزی تعریف کنی!؟ چرا وقتمان را اینجوری ضایع کردی!؟ د جواب بده لامصب! اینکه یکی از گنده اوباشهای محله زاهدی که ممکن است بخاطر یک بد پیچیدن جلوی ماشینش قمه را در گردنت فرو کند یا فلان فقره سرقت و تجاوز و سابقه حبس در پرونده اش داشته باشد نصفه شب تو را تا سر کوچه تان رسانده و پول نگرفته چه نکته بدردبخوری دارد!؟ مثلا با آن دویست تومن کجا را گرفتی!؟ پول پرست کثیف! (البته بعید میدانم این جملات آخری را گفته باشید و بیشتر برای افزودن هیجان نوشته عرض کردم!)...ولی اگر با خواندن این پست سوالهایی شبیه این در ذهنتان نقش بسته باید عرض کنم تنها نکته ای که این خاطره را در حافظه نیمه تعطیل بنده آنقدر ماندگار کرده که دوست داشته ام برای شما هم تعریف کنم همان غروری بود که در تمام عمرم جز در آن چند جمله نشنیدم...کاری به اینکه این آدم کی بود و واقعا نامش قابل افتخار کردن بود یا خیر ندارم. فقط از آنشب به بعد یک آرزو-فانتزی شاید مسخره به لیست آرزوهایم اضافه شد. اینکه وقتی چهل سالم شد یک شب سرد زمستان با یک پرشیای مشکی جوانی که کنار خیابان پیاده میرود و از سرما میلرزد را سوار کنم و موقع پیاده شدن وقتی پولش را به طرفم میگیرد نگاهی به پول توی دستش کنم و بعد در چشمهایش خیره شوم و خیلی محکم بگویم "تا حالا اسم حمید باقرلو به گوشت خورده!؟"...و طرف به گوشش خورده باشد...بعد صدایم را پایین بیاورم و با لحنی که هیچوقت فراموش نکند بگویم "حمید باقرلو منم"...

نظرات 107 + ارسال نظر
حسن آذری یکشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 00:55 http://sepidedamvalimoo.blogfa.com

کامنتم نیست؟

هست بردار...تو صفحه دوم کامنتا

تویت های ممنوعه دوشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 01:00 http://twitt.blogsky.com

ارتباطش اینه که
مهم نیست دلیل غرورت چیه
مهم اینه که غرور قشنگی زینتت باشه
همین

ارادتمندم آغ حمید گل

ممنون که توضیح دادی
ما بیشتر!

دکولته بانو سه‌شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 21:53

جیگر تو ...
البت من اگه بودم اسممو نمی گفتم بهت ... همینجوری ... شاید به خاطر اینکه تو دلم بگم طرف نمی دونست من کیم ! ... نمی دونم ...

محبوبه چهارشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 20:59

شاید خیلی بی ربط باشه ولی من یاد اون حسی افتادم که وقتی این جور مراسم ها رو میبینم بهم دست میده ، حس حسادت یا غبطه یا به قول تو آرزوی فانتزی برای تجربه کردن غروری که اون برنده ها تو اون لحظه دارن...
مطمئن نیستم تونسته باشم درس توضیح بدم ، گفتم که، شاید خیلی بی ربط باشه...

نه. بیربط نیست. یجورایی دقیقا همون چیزیه که من میخواستم بگم!

عمو فیروز چهارشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 00:44

درود برشما آرزو بر هیچ جوانی عیب نیست
آنکه غافل میشود از آرزو مرده ای اندرخم یک کوچه نیست
جان مطلب یک کلام است والسلام ...............

باغبان جمعه 17 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 20:00 http://laleabbasi.blogfa.com

اگه من بودم می گفتم خوشبختم بعد دویستی رو میذاشتم رو داشبورد اونوقت مهدی ترکه عصبانی میشد می اومد یه خط رو صورتم می نداخت که تا آخر عمر رو صورتم می موند و هرکی ازم سوال می کرد این خط چیه رو صورتت می گفتم اسم مهدی ترکه رو شنیدین؟ این خطشه :)))))))

باغبان جمعه 17 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 20:03 http://laleabbasi.blogfa.com

یه چیزی بگم؟
من تا همین چند لحظه پیش فک می کردم اسم وبلاگتون abar chand zeli هست!!
همین الان یه لحظه چشمم خورد به این ابره که انداختینش توی یه چند ضلعی!!!abre chand zl'i
ترک بودنمو ثابت کردم نه؟!!!!

نه! اتفاقا خیلی از دوستان تا حالا این رو گفتن (آیکون "مشکل شایع!")...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد