میخندی و فلورانس میشود غربتمان...بیخیال حکم واتیکان...

ورقها را نصف میکنم و دوباره بر میزنم...کتی جون موهایش را از جلوی چشمش کنار میزند. سیگاری که از اول بازی گوشه لبش است را روشن میکند و در حالیکه دودش رو بیرون میدهد بی مقدمه میگوید "تا حالا به این فکر کردی که چرا همونطور که زنهایی وجود دارن که برای پول بدنشون رو در اختیار مردها میذارن هیچوقت مردهایی وجود نداشتن که در ازای پول با زنها بخوابن؟"...ورقها را تقسیم میکنم که زودتر بازی را شروع کنیم تا از حواس پرتی اش موقع اینجور بحثها استفاده کنم!...به رضا میگویم برای کتی جون جاسیگاری بیاورد و بازی را شروع میکنیم. میگویم "کی میدونه؟ شایدم همچین مردایی باشن! ما که از بقیه جاهای دنیا خبر نداریم"...دویست هزار میگذارد وسط. دویست هزار تا هم من میگذارم. میگوید "آره. ممکنه. ولی اگر باشن هم انقدر کم هستن که میشه نادیده گرفتشون"...هیچ کارتی نمیسوزاند. دو کارت میسوزانم و دو تا برمیدارم. میگویم "خب علتهای زیادی داره. قدرت و پول از اول دست مردها بوده. زنها نه پولشو داشتن و نه انگیزه اش رو! چرا باید مسیر این تجارت پرسود رو عوض میکردن وقتی که مردها حاضر بودن برای خوابیدن با اونا بهشون پول بدن؟"...میپرد وسط حرفم و میگوید "اون برای زمون قدیم بود! الان زنها کار میکنن. درآمد دارن ولی همچنان هیچ مردی سراغ تن فروشی نمیره"...نه او چیزی به پول وسط اضافه میکند و نه من. ورقها را رو میکنیم. دست را میبرم. رنگ هستم و در مقابل فقط دو جفت دارد! مثل همیشه بلوف زده!...  

میگویم "خب این فقط یکی از دلایلشه. زنها دوس دارن انتخاب بشن. شأن و مرتبه خودشون رو بالاتر از اون میدونن که برای معاشقه کردن پولی به کسی بدن"...نگاه عاقل اندر سفیهی میندازد و میگوید "پسر جون! نمیدونم چند سالته ولی مطمئنم خیلی از منی که هفته دیگه میرم توو چهل و پنج سال جوانتری. زنهارو نمیشناسی که اینارو میگی"...بخشکی شانس! همین اول فول هستم ولی چون باید این دست را ببازم دو تایش را میسوزانم! میگویم "خب شما بفرمایید دلیلش چیه؟"...صد هزار میگذارد وسط. همراهیش میکنم. میگوید "تنها دلیلش اینه که بسترش مهیا نیست. اگه جایی وجود داشته باشه که یه زن بدون ترس از دردسرهای بعدیش بتونه با یه مرد بخوابه حتما اینکارو میکنه. زنها برخلاف چیزی که شما مردها فکر میکنید بی اندازه تنوع طلب هستن. تمام زنها در خیالشون معاشقه با مردی جز مرد خودشون رو تجربه کردن"...نمیدانم دوست دارد چه جوابی بدهم برای همین سکوت میکنم. دستم را رو میکنم. یک جفت شاه در مقابل دو پِر! دست را میبرد.  میخواهم دست بعد را شروع کنم که لبخند میزند و میگوید "دیگه واسه امروز بسه! باید برم خونه. الان معلم کلاس کنکور دخترم میاد. بازی خوبی بود. مرسی عزیزم!"...بلند میگویم "رضا جان بیا کتی جون رو برسون خونه شون"...در حالیکه دکمه های مانتویش را میبندد میگوید "نه نیازی به زحمت آقا رضا نیست. ماشین آوردم. بای!"...

صدای پایش که توی پله ها میپیچد رضا از اتاقش میاید بیرون! مثل همیشه غر میزند "زنیکه عوضی! همه این دوستات آشغالن! حتی بوشون حالمو به هم میزنه!"...جوابش را نمیدهم و مشغول مرتب کردن میز میشوم. میگوید "امشب چقدر تیغ زدی!؟"...زیر سیگاری را برمیدارم و میروم طرف سطل آشغال گوشه اتاق. میگویم "تیغ چیه!؟ بازی کردیم!"...دهنش را کج میکند و ادای من را درمیاورد "بازی کردیم! خر خودتی! من که مثل اینا ببو گلابی نیستم! چند دست اولتونو نگاه کردم. نه تا تک فقط دست تو چرخید! مگه دو دست ورق چند تا تک داره بزمچه!؟ حالا بگو ببینم چقدر تیغ زدی!؟"...میگویم "پونصد تا! ولی باور کن پنجاه تا بیشتر نمیتونم بهت بدم! فردا با نازی جون بازی دارم اگه ایندفعه سیصد چهارصدتا نبازم دیگه نمیاد!"...ورقها را برمیدارد و با بیخیالی یکی یکی پرت میکند جاهای مختلف اتاق و میگوید "اینا که مایه دارن! ماهی سه چهار تا پونصدتایی باختن چه خیالشونه!؟"...در حالیکه ورقها را از دستش میگیرم میگویم "آخه این چه کاریه!؟ مگه مریضی!؟ پدرم درمیاد اینارو از زیر مبلا دربیارم!"...انگار که حرفم را نشنیده میگوید "خب نگفتی! چرا یکی درمیون بهشون میبازی؟"...خم میشوم و سرباز دل را از زیر صندلی برمیدارم و میگویم "تو اینجور زنهارو نمیشناسی. ممکنه پولش براشون مهم نباشه ولی دوس دارن ببرن. یه دست درشت ببری و بعدش ده دست ریز ببازی یجوری خوشحال میشن که انگار همیشه اونا بردن!"...

میداند از اینکه خاکستر سیگار را روی فرش بریزد بدم میاید ولی باز جلوی چشمم خاکستر سیگار را میریزد روی فرش. میگویم "چرا اینجوری میکنی رضا!؟ این فرشو هفته پیش دادم شستن. اصلا معلوم هست تو امروز چه مرگته!؟"...انگار که منتظر بهانه بوده باشد داد میزند "من چه مرگمه یا تو!؟ خونه منو کردی قمارخونه! هر روز با یکی از این عفریته ها بساط پوکر میچینی و گند میزنی به خونه من اونوقت دستور هم میدی!؟ لاس زدنش با توئه تاکسی مرسی شدنش با من! رضا جان پاشو کتی جونو ببر باشگاه! رضا جان نازی جونو زود ببر خونه الان شوهرش میاد! رضا جان کوفت! رضا جان زهرمار! حالا هم که میگی خاک سیگارمو نریزم زمین! اصلا خونه خودمه! دوس دارم بشاشم توش! به تو چه!؟"...سعی میکنم آرامش کنم. میگویم "قربونت برم چرا ناراحت میشی؟ اصلا خاک سیگارتو بریز توو سر من! خوبه!؟ یه دقیقه بشین کارت دارم"...با عصبانیت سیگارش را روی سرامیک کف اتاق خاموش میکند و مینشیند روی مبل. یک لیوان آب برایش میریزم و میدهم دستش و میگویم "من که نمیتونم ورشون دارم ببرم توو مسافرخونه های میدون راه آهن بازی کنیم! اگه میان فقط بخاطر اینه که آدرس دادنی میگم زعفرانیه کوچه فلان!...اصلا به این فکر کردی که اگه اینا نبودن این چند ماهی که مغازه رو جمع کردی و بیکار خونه نشستی کرایه این خونه از کجا جور میشد؟ به این فکر کردی که خرج این بطری های خوشگل صد هزارتومنی که هفته ای ته دو سه تاشو درمیاری از کجا میاد؟ این غذاهای پرسی فلان قدر و خانومایی که شبا میاری خرج داره رضا جان!"...

سرش را تکان میدهد و میگوید "تو هم فقط بلدی منت بذاری" بلند میشود برود که دستش را میگیرم و میگویم "اذیتم نکن رضا. من خودم داغونم بخدا...فکر میکنی من خوشم میاد با اینایی که همسن عمه ام هستن بشینم ورق بازی کنم و راه به راه از دک و پوزشون تعریف کنم!؟ خوشم میاد مدل لاک ناخن و رنگ رژ لبشونو حفظ کنم که دفعه بعد اگه عوض شده بود بفهمم و یه ربع درباره اینکه چقدر بیشتر بهشون میاد حرف بزنم!؟ خوشم میاد اون مدلی تیپ بزنم که اینا دلشون میخواد؟ اون مدلی حرف بزنم که اینا دوس دارن؟...ببین رضا! به جان خودت فقط تا آخر سال!  تا اون موقع انقدری دراوردم که جفتمون جمع کنیم برای همیشه بریم از این خراب شده. میریم ایتالیا که عاشقشی! با هم یه کار و بار درست و حسابی راه میندازیم! فکرشو بکن! دست تو طلاس! توو همون ایتالیاشم پیتزا بزنی میترکونه! تو پیتزا بزن منم کف زمینو تمیز میکنم! هرچقدرم خواستی ته سیگار بریز رو زمین! خودم زمینو برات لیس میزنم! نوکرتم به خدا! حالا جان من یه لبخند بزن!"...

لبخند کمرنگی میزند و بلند میشود و میرود طرف اتاقش. میگوید "ای بابا تو چقدر خوش خیالی! من عمرا تا آخر سال دوام بیارم. من فاتحه ام خونده اس پسر!"...میگویم "این حرفا چیه؟ خودم پیشمرگت میشم! مگه ندیدی دکتر چی گفت؟ احتمال خوب شدنت خیلی هم کم نیست"...کلاه گیسش را در می آورد. ابروهایش را آرام میکند و میگذارد روی میز و میگوید "آخه اون دکتر خرفت چی حالیشه!؟ تازه اونم گفت فوقش ده درصد! اصلا از لج اون دکتره هم که شده میمیرم!" میرود اتاقش و در را آرام میبندد. ضبط را روشن میکنم. آهنگ فیلم مرسدس است. بغضم را قورت میدهم و بلند میگویم "فردا چهارشنبه استا! نوبت شیمی درمانیته. با کسی قرار نچینی!"...جواب نمیدهد. باز بغضم را به زحمت قورت میدهم و میگویم "دکتر میگفت باید مایعات زیاد بخوری"...از پشت در میگوید "این چهارشنبه نیست الاغ جون! چهارشنبه بعده! خاک سیگارارو هم دست نزن خودم بیدار شدم جمع میکنم!"...سرم را تکیه میدهم به ضبط. میدانم که نمیخواهد بخوابد ولی صدای ضبط را کم میکنم. نیم ساعت بعد در اتاقش را باز میکند. در چارچوب درب می ایستد. صدایش را صاف میکند و میگوید "کی فکرشو میکرد آخر عمری فقط تو شارلاتان قمارباز واسم بمونی! دمت گرم که به فکرمی! حالا پاشو خودتو لوس نکن! شام مهمون من! یه پیتزایی بزنم توو خود ایتالیا هم نتونن لنگه اش رو بزنن! پاشو بابا! قیافه ات شبیه کتی جون شده انقدر زار زدی!"...اشکهایم را پاک میکنم و دوتایی میخندیم... 

-

نظرات 311 + ارسال نظر
عسل پنج‌شنبه 28 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 19:48 http://www.bipardeh.blogfa.com

ما هم دوبار ه آپ نمودیم
مثه همیشه به روی خودت نیار و بهم سر نزن
اما دست کم آپ کن
حوصله ام سر رفت !

اشرف گیلانی یکشنبه 1 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:01 http://babanandad.blogfa.com



به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

آوا دوشنبه 2 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:06

رد ِ پای خالی ِ نوشته هاتون
خیلی تو بلاگستان داره
حس میشه.امیدوارم
هررررر جا هستین
حالتون خووش و
لباتون خندون
باشه.....
یاحق...

ممنونم آوا جان

محسن باقرلو دوشنبه 2 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 19:59

خوشبخت، یوسف به سفر رفته ی من است
یار سراغ یار دگر رفته ی من است
آینده و گذشتة محتوم من یکی‌ست
تقدیر، خنجر به جگر رفته ی من است
این چشمه‌ای که بر سر خود می‌زند مدام
فواره نیست طاقت سر رفته ی من است
مست است و شوربخت که سر می‌زند به سنگ
دریا جوانی به هدر رفته ی من است
هر غنچه‌ای که سر زند از خاک، بعد از این
لبخند یوسف به سفر رفته ی من است
(فاضل نظری)

محسن باقرلو دوشنبه 2 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 20:00

کاش اینو من گفته بودم تا به تو تقدیمش می کردم بچچه ...

مرسی حاج آقا!
همینکه اینو بهم میگی برام از هزار تا شعر ارزشمندتره...

محسن باقرلو دوشنبه 2 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 20:02

این چن تا طرح ام بخون قشنگن :

درد دارد... وقتی چیزی را کسر میکنی... که با وجودت جمع زده ای

میخندی غزل میشود دلم...نگاه میکنی سپید...اخم میکنی چهارپاره...نرو که عمری...مرثیه

نی را به لب میزنی...نغمه ات..طعم نیشکر میگیرد..

چنان بلورینی ...که بدون پیراهن...سایه نخواهی داشت

میترسم روی ماهت را خواب ببینم...پتویم پلنگ دارد...

اشرف گیلانی سه‌شنبه 3 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 08:30 http://babanandad.blogfa.com



حرف تازه ای به خاطرم نمی رسد
ورنه دلال نیستم...

"حرف تازه ای به خاطرم نمی رسد
ورنه با تو حرف می زدم"...

میتینگ انلاین سه‌شنبه 3 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 15:05 http://meetingonline2.blogfa.com

سلام دوست عزیز
خیال نوشتن از سرت گذشته یا نوشتن سر از خیال تو برداشته و رفته است؟ مثل سری که به بالشی نرم، گرم ِ خواب است و کودکی به ناگاه بالش را می کشد و می دود و هر چی می دوی به گرد پایش هم نمی رسی.

مثال قشنگی بود...
راستش...هیچکدوم...

جزیره چهارشنبه 4 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 18:48

سلااااااااااااااااااااااااام
اقا خیلی وقته اسمتونو تو کامنتدونیا نمیبینیم. خیره انشالله.
سلامتی شما و دوستان آرزوی قلبیه ماست
(چه لفظ قلم حرف زدم حال کردم خودم

(آیکون "ما نیز ایضا!")...

مونا پنج‌شنبه 5 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 22:04

و این نبودن هایت یعنی؟!...

یعنی سرم کمی شلوغه! (آیکون "پیچیده نبودن قضیه علی رغم میل باطنی!")...

مهتاب جمعه 6 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 04:57 http://tabemah.blogsky.com

نمی شه زمین خورد و گریه نکرد
به دادم برس بهترین نا رفیق
...

"تو سیگارو خاموش کن تا بگم"...

داود(خورشیدنامه) جمعه 6 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 13:50 http://poooramini.persianblog.ir

سلا م برادر

داود(خورشیدنامه) جمعه 6 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 14:12 http://poooramini.persianblog.ir

نیستی ؛ فعل نابجایی است کم پیدایی عبارت دوستانه تری است هر وقت که می اییم اینجا دست خالی بر می گردیم مثل چشمهای منتظر پسرک ان فیلم بیضایی که هر روز خودش را به ایستگاه راه اهن می رساند تا پدرش بیاید ؛ و نمی امد ...اما باز فردا دوباره توی ایستگاه چشم انتظار بود
توی این سرما نوشتن شاید دوای درد نباشد اما حداقلش هیمه اتشی را می ماند که اندک سرخی ای به چهره های زردمان میدهد برای اینکه فراموش کنیم دردمان را حتی شده برای لحظه ای
به فکر دلهای سردمان باش اتش می خواهد

سلام داود عزیز...
ممنون از واژه های دوستانه ات...
حقیقتش اینه که همونطور که به دوستان گفتم این مدتی که از مصاحبت دوستان گلی چون شما محروم بودم علتی جز مشغله های روزمره نداشته اما...به هر حال چندوقتیه با مرور روزهای گذشته ام دیگه موافق نیستم که با نوشتن میشه درد رو فراموش کرد...گاهی نوشتن خود درده...حداقل برای من که اینطور بوده...

میکائیل شنبه 7 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 08:32 http://sizdahname.blogsky.com

فردا میشه یه ماه !‌
یه ماه ، افتاب بی کله سرمون میتابه داغ داغ مون کرده .. یه ماه معلوم نیس اون تیکه ابر چند ضلعی مکعب مستطیل مربعی دایره ای کدوم گوشه آسمون خزیده !؟؟؟

گفتم شاید روی خجالت کشیدن داری ....
گفتم شایدم نه

یه ماه!؟...پس حالا حالاها جا داریم تا رکورد بهاری امسال شمارو بزنیم!...

من و من شنبه 7 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 22:33

اون وقت برا شما بده تو لینکدونی اخوی گرام از آخر اول بشیدا! از ما گفتن

پس به قول یه بنده خدایی "چیزی نمونده امام زمان ظهور کنه! قدیم کی اینجوری بود؟ کی زمان انقد تند میگذشت؟"...

دل آرام یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 06:58 http://delaramam.blogsky.com/

دلم هوای ابر چندضلعی رو کرده بود توی این روزهای پر ابر و بارونی ...
آسمون دلت صاف و بی ابر غصه باشه الهی

مرسی دلارام جان...آسمان دل تو هم...

زن تنها یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 13:43 http://1iran2kht.blogsky.com/

خیلی قت بود نیومده بودم اینجا.. دلم برا حال و هوای نوشته هات تنگ شده بود.
یعنی درس تر بگم واسه حال و هوای اینجا. از صفحه سفید گور که می خونم نوشته هات یه شکل دیگه است..

صفحه سفید گور؟...منظورتو نفهمیدم...

هاله بانو یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 20:02 http://halehsadeghi.blogsky.com/

دلم می خواست بعد از این همه روز نیومدن حالا که اومدم یه پست جدید بخونم هر چند که خوندن پست های تکراری ابر چند ضلعی هم واسه خودش عالمی داره اما .....
ایشاالله ابرهای چند ضلعی آسمونتون همیشه در حرکت باشه تا زندگیتون هیچ وقت رنگ روزمرگی به خودش نگیره (چی گفتم)

همه اش یه طرف اون داخل پرانتز آخرش یه طرف!...مرسی...

سمیرا دوشنبه 9 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:44 http://nahavand.persianblog.ir

کجایی حمید خان چند ضلعی؟ دلمان برای نوشته های بالا بلندتان تنگ شده است..بد نیست قلم را نوازشی بدهید به دست نوشته ای...

مرسی...
ایشالا همینروزا...به محض اینکه حسش برگرده...

علیرضا دوشنبه 9 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:05

harja ke hastid o harkari ke miknid salem o salamat bashid enshala

ma bishtar! - Icone be neshaneye hambastegi va hamdardi ba mellate mazlume fingilish zaban!

hamid دوشنبه 9 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 21:47

خوب کردی لهش کردی! جدی میگم...بودن یا نبودن یه مورچه به جایی برنمیخوره! مثلا میموند میخواست چیکار کنه!؟ حالا یه چند روزی هم بیشتر واسه خودش بچرخه! که چی!؟...مهم اینه که کشتنش برات لذت داشته و برای لحظه ای حال بهتری بهت داده و باعث شده کلافگیت از یادت بره...مضاف بر اون سوژه نوشتن یه پست هم شده!...

فقط یه چیزی...به نظر من خط چهارم به بعدش یجوریه...کمی کلیشه ایه...شبیه پیامهای اخلاقی برنامه های آموزنده تلویزیون شده!...


akhe to az hekmate khoda che mifahmi ke migi moorche arzesh nadare.
etefaghan arzesheshoon kheli ham ziade in bazi az ensanha hastan ke bayad leh beshan

میثم آزاد سه‌شنبه 10 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:00 http://Yellowww.persianblog.ir

از لج اون دکتره...

مامانگار سه‌شنبه 10 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 13:16

سلام...و عرض ارادت و احوالپرسی از سر کم حضور بودنتان در کوچه پس کوچه های بلاگستان !!!!!
...

جزیره سه‌شنبه 10 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 15:16

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
بابا پر مشغله ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

کاپو چهارشنبه 11 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:10 http://cappuccino.blogfa.com

کجایی؟چرا نیستی؟!

همین نزدیکیا!...ایشالا همینروزا میرسیم خدمتتون!...

داود(خورشید نامه) پنج‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 14:00

دردت بخوره توو سرمون !از دردت بنویس

نفرمایید! درد شما توو حلق ما! (آیکون "سنگ تمام!" )...

من و من پنج‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 21:58

انقد دوس دارم میخونی نوشته هامو. حالا گیرم صدات درنمیاد :-))

(آیکون "تکذیب!" + آیکون "حمید در حال نثار شاخه گل و سایر مسائل به روح کسی که اولین بار سیستم شناسایی آی پی را در وبلاگها قرار داد!")...

جزیره جمعه 13 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:50

سلام علیکم مجدد
کیف حالک برادر حمید؟
امیدوارم همیشه خوب باشی و سرحال

نعم! (آیکون "عربی در حد زیر دست و پا شکسته!")...

فرشته جمعه 13 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:23 http://surusha.blogfa.com

نمیدونی این چندمین باریه که میام و هنوز ....

(آیکون "شرمساری!")...

هیشـــکی ! شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 13:34 http://www.hishkii.blogsky.com/

سلام عزیز

دلم تنگ شده خب..دلم تنگ شده خب..دلم تنگ شده خب..
دلم تنگ شده خب..دلم تنگ شده خب..دلم تنگ شده خب..
دلم تنگ شده خب..دلم تنگ شده خب..دلم تنگ شده خب..
دلم تنگ شده خب..دلم تنگ شده خب..دلم تنگ شده خب..
دلم تنگ شده خب..دلم تنگ شده خب..دلم تنگ شده خب..
دلم تنگ شده خب..دلم تنگ شده خب..دلم تنگ شده خب..
دلم تنگ شده خب..دلم تنگ شده خب..دلم تنگ شده خب..
دلم تنگ شده خب..دلم تنگ شده خب..دلم تنگ شده خب..
دلم تنگ شده خب..دلم تنگ شده خب..دلم تنگ شده خب..
دلم تنگ شده خب..دلم تنگ شده خب..دلم تنگ شده خب..
دلم تنگ شده خب..دلم تنگ شده خب..دلم تنگ شده خب..
دلم تنگ شده خب..دلم تنگ شده خب..دلم تنگ شده خب..

این که چرا و به چه بهونه ای نمی نویسی صد در صد به خودت مربوطه داداش حمید اما ما چیکار کنیم که دلخوشیم به دل نوشته های امثال شما؟ تو این آشفته بازار بلاگستان...

- مرسی هیشکی جان...
- لطف بلاگستان به همین آشفتگیشه! توضحش طولانیه و الان توو فاز گفتنش نیستم ولی باور کن که راس میگم!...

منجوق شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 14:10 http://manjoogh.blogfa.com/

سلام حمید کجایی؟ نیستی/ این کیامهر هم که حسابی نگرانمون کرد.

نگران واسه چی!؟ مگه کامنتی که براش گذاشتمو نخوندی؟...
ضمنا در این زمینه ها حرفای بابکو جدی نگیر! کلا از وقتی فیلتر شده به صورت مشکوکی زیادی مهربون شده! (آیکون "نمک نشناسی پیشرفته!")...

عاطی شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 17:34

سلام حمید جان . خوبی برادر ؟ وای که چقدر دلم واسه اینجا تنگ شده بود . نه اینکه این مدت نیومدم نه . همیشه اومدم و پستاتو داغ خوندم و هربار که میومدم باز میخوندم تا بعدیش از تنور ذهنت بیاد بیرون . چون پستای معرکه و کامنتدونی بی نظیرت پیدا نمیشه تو این بلاگستان رو به افول . ولی انگار تنورت چندوقته سرد شده . چی دوباره گرمش میکنه؟
تو کامنتا خوندم که به آقا داوود گفتی نمیشه با نوشتن دردو فراموش کرد . آره همیش گفتن برا اینکه سبک شی یا فراموش کنی حرف بزن یا بنویس ولی به نظر من نه تنها با اینا درد کم نمیشه موندگار تر میشه تو ذهن .
درباره پستت که خیلی عالی دلگیر بود . همیشه تو این مواقع میمونم که باید این آدمارو دوست داشته باشم یانه و واقعا نمیتونم انتخاب کنم . از خودم میپرسم چرا آدمایی با این حد مرام و رفاقت و احساس و . . . باید این بدیا و مشکلا تو داشته باشن . کاش اینجوری نبود .
خوشحالم که باز اومدم اینجا و اومیدوارم هرچه زودتر تنورش دوباره گرم شه . ممنون حمید .

- شکر...خوبم

- اینجور وقتا به این "فکر" نکن که دوس داری یا نه...اینجوری گیج تر میشی...
کارو به دل بسپار...راحتتره...و مهمتر از اون اینکه اغلب اوقات نتیجه اش
به حق نزدیکتره...

ساره یکشنبه 15 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 13:46 http://fereshtegaan.mihanblog.com/

لا اقل ماهی یه بار بیا یه چی بنویس!
چشمون خشک شد به واتیکان !

پروین پناهی یکشنبه 15 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 20:20 http://parvinpanahi.blogfa.com

سلام. یه چهل پنچاه باری براتون کامنت گذاشتم(منظور چهار پنچ دفعه هست)ولی هر بار با یه پیغامی مواجه شدم به هر حال قسمت....
غرض اینکه با هر دو پستتان بسیار حال کردیم هم اون پست استگاه بعدت هم این پستت. بسیار مشعوفیم از دوباره خواندنشان و امیدواریم این بار کامنتمان سالم به دستتان برسد...

حسن آذری یکشنبه 15 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 20:22 http://sepidedamvalimoo.blogfa.com

کامنت بالایی مال منه . به یه اسم دیگه اشتباه ارسال شد

حسن آذری یکشنبه 15 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 20:26 http://sepidedamvalimoo.blogfa.com

این کامنت بالایی هم مال بنده است ولی با یه اسم دیگه اشتباه ارسال شد

عاطی دوشنبه 16 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 00:17

سلام حمیدخان .
عیدتون مبارک .

بهار(سلام تنهایی) دوشنبه 16 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:46

حسابش از دستم در رفته که چند وقته اینجا نیومدم ..ولی یادمه که این مطلب رو خوندم و کامنت هم نوشتم ولی حوصله ندارم از بین این همه کامنت با این دایال آپ لعنتی که جون میکنه یه صفحه باز کنه بگردم دنبال کامنتم ..انگاری چند وقته که ننوشتی ...فقط خواستم بگم تنها نوشتن پست نیست که ما رو میکشونه اینجا ..همین که جواب کامنتا رو میدی یعنی هستی ....امشب چون هوس خوندن پستات به سرم زد چنتا از قبلی ها رو که دوسشون داشتم خوندم ..سلامت باشی رفیق ..

بهار(سلام تنهایی) دوشنبه 16 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:05

شام غریبان...در خیابانهای شهری که تا دیروز تهران بود شمع روشن کرده اند...دیگر تا همیشه اینجا کربلاست...و بین الحرمین جایی میان خیابان آزادی و انقلاب...جایی میان میدان ولیعصر و پل حافظ...به این اشکها نگاه نکن...من گریه نمیکنم...میدانم روزی میرسد که شام غریبان در کوچه ها بیاد حسینهای مظلوم شمع روشن میکنند و بچه هایی که هنوز نیامده اند صورت شهیدان توی قاب عکسها را ناز میکنند...

اگه هزار بار هم این چند خط رو بخونم لذت میبرم و میشینه تو جونم ...

خودمم اون پست رو خیلی دوس دارم...
نوشتنش غم و لذتی توامان داشت که خیلی کم تجربه اش کردم...

محسن باقرلو سه‌شنبه 17 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 21:49

چگونه شرح دهم بت پرست یعنی چه؟

کسی که دل به تو یک عمر بست یعنی چه؟

برای لحظه ی اول که دیدمت ناگاه

نخورده تجربه کردم که مست یعنی چه؟

گذشتی و نگذشتم که خاطرت باشد

کسی که پای دلش مانده است یعنی چه؟

گلایه می کند از گریه ام خدا اما

زمین نخورده بفهمد شکست یعنی چه؟

تو را که ترک کنم تازه بعد می فهمی

که انتقام من و ضرب شصت یعنی چه؟




" الهام دیداریان "

مرسی...خیلی قشنگ بود...
اسمشو توو نت سرچ کردم باقی شعراشو خوندم...یکیش بد به دلم نشست:

وقتش رسیده حال و هوایم عوض شود
با سارِ پشت پنجره جایم عوض شود
هی کار دست من بدهد چشم های تو
هی توبه بشکنم و خدایم عوض شود
با بیت های سر زده از سمت ِ ناگهان
حس می کنم که قافیه هایم عوض شود
جای تمام گریه ، غزل های ناگــــــزیر
با قاه قاه ِ خنده ی بی غم عوض شود
سهراب ِ شعرهای من از دست می رود
حتی اگر عقیده ی رستم عوض شود
قدری کلافه ام و هوس کرده ام که باز
در بیت های بعد ، ردیفم عوض شود
حـوّای جا گرفته در این فکر رنج ِ تلخ
انگــار هیچ وقـت به آدم نـمی رسد
تن داده ام به این که بسوزم در آتشت
حالا بهشت هم به جهنم نمی رسد
با این ردیف و قافیه بهتر نمی شوم !
وقتش رسیده حال و هوایم عوض شود"...

صوری چهارشنبه 18 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 15:44

یک ماه و ده روز بعد...
یعنی من هر وبلاگی پیدا کنم حال کنم باهاش
بخوام هر روز برم بخونمش
بلاگر محترم همون موقع تصمیم میگیره دیگه ننویسه
هییی روزگار

محسن باقرلو پنج‌شنبه 19 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 00:21

http://lenyjan.blogfa.com/post-40.aspx
شاهکاره قلم این آدم ...

اقدس خانوم پنج‌شنبه 19 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:47 http://aghdaskhanoom.blogsky.com/

چرا دلم این چند روز شور میزد ؟؟؟ " آیکون دریاچه اقدس نمک سود از ارومیه "

به دلت بد راه نده دخترم! خیره ایشالا (آیکون "حمید با چادرگل گلی و صورتی نورانی در نقش مادربزرگهای خوب سریالهای ایرانی!")...

عاطی پنج‌شنبه 19 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 06:22

سلام حمید خان . صبحت قشنگ .
امیدوارم همه چیز بر وفق مرادت باشه و صحیح و سالم باشی .
بابا یه علائم حیاتی از خودت نشون بده خواهشن . . .
موفق باشی

--------------^^^^-----------
علائم حیاتی در این حد کافیه!؟ واللا بیشتر از این از دستم برنمیاد! (آیکون "لا'تُکَلَّفُ نَفْسٌ اِلاّ وُسْعَه!")...

پارمیدا جمعه 20 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 21:58

سلام
امیدوارم حالتون خوب باشه و دنیا بر وفق مرادتون بچرخه...
معذرت که اینقدر دیر جوابتون رو میدم امـــا از این خوشحال شدم که خودتون و اطرافیان و عزیزانتون از معضلی که نوشتید به دورید و برای نوشتن مطالعه کردید و باهاش دست و پنجه نرم نکردید... الهی که همیشه ازتون دور باشه...
بار اول که کامنت گذاشتم ازم پرسیدید وبلاگ دارم یا نه... وبلاگ من یه دفتر کاهیِ که وقتی توش می نویسم اشکهام روی رد مدادی که حک شده روون میشن...مثله جوابی که به دوستتون دادید، نوشتن از درد خود دردِ... بعضی وقتها نه تنها آدما و آروم نمیکنه که گذرون روزگار رو براش تلخ تر میکنه...
امــــــــــــــا امیدوارم مثله ابرای تو آسمون بعد از باریدن دردها تو نوشته ها تون، سبک بشید و رها...
شاد باشید و سلامت

دقیقا...راستش هیچوقت این حرف که آدم با نوشتن خالی میشه رو درک نکردم...همیشه برای من اینطور بوده که با نوشتن فکرهای ناخوشایند یا غم انگیزم بیشتر از قبل اونارو دیدم...
نمیدونم...میشه اینجوری هم بهش نگاه کرد که شاید این مشکلاتی که حالا دارم سر همین باشه که همیشه ترجیح دادم جای روبرو شدن با اینجور فکرام خودم رو به ندیدنشون بزنم...مثل استفاده از یه حساب موقت لاغر که دیر یا زود ته میکشه...

ارسطو جمعه 20 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 23:36

زیبا بود
من که از خوانندگان همیشه تو هستم، حتی اگر 10 صفحه باشد هر پستت
ولی من پسری را میشناسم به اسم عرفان که برای تن فروشی با زنان شبی 300 تا 700 هزار تومان می گیرد

الهام یکشنبه 22 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 14:20 http://sampad82.blogfa.com

چشمان ب جمال نوشته هایتان خشکید!
بنویسید دیگر!

بهار(سلام تنهایی) یکشنبه 22 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 15:18

دیگه اینجا نمیام تا آپ کنی ..این یه تهدید جدیه ؟؟این بود دیگه ؟؟خداحافظ رفیق

مینویسم خانم! یه فرصت دیگه بهم بدید! مینویسم بخدا! خواهش میکنم خانم! (آیکون "عجز و لابه با استغاثه و نون اضافه!")...

داود(خورشید نامه) دوشنبه 23 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 19:30

سلام

علیکم السلام برادر داود آقا! خوبید ایشالا؟ (آیکون "چاق سلامتی!")...

حسن آذری سه‌شنبه 24 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 00:33 http://sepidedamvalimoo.blogfa.com

آقا نمی خوای به روز کنی برادر؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد