ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
.یک جایی از "شهر قصه" (نوشتهی بیژن مفید)، بعد از کندن دندانِ سالمِ فیل، خر میگوید "مام بریم دنبال کار خودمون. راستی گوش کن چی میگم. اگه عشقت کشید، یه سری به ما بزن. میدونی آدرس چاکرت کجاست؟" فیل جواب میدهد "بله قربان. میدونم". میمون میگوید "یادتم رفت عیب نداره. اینجا از هرکی بپرسی کی خره؟ بِت میگه خر خودتی!"...
***
شاید یکی از دلایلی که شهرمان هنوز هم شهرِ قصه است همین باشد. اینکه اکثرِ ما احتمالِ خر بودنِ هرکسی را میدهیم جز خودمان. حتی در خلوتمان هم گردن نمیگیریم که در زندگیمان گاههایی هم بوده که دندانِ سالمی را اشتباهی از بیخ درآورده باشیم...اینجوری میشود که اگر دیربجنبیم باقیِ دندانهایِ سالممان هم یکی یکی بدست خودمان یا باقیِ شخصیتهای شهرقصه ی زندگیمان کنده میشود و آخرش میشویم یک مشت بیدندان که نه توانِ ادای حرفهای خودمان را داریم نه قدرتِ جویدنِ حرفهای همدیگر... هضمشان پیشکش.
.
اوووه چه دندونای سالمی که از بیخ کندم...
"بت میگه خودت خری"... آره... مردم معتقدن توی همه موارد مرغ همسایه غازه الا فهم و شعور. انگار عقل تنها چیزی باشه که هرکس بیشترین بهره رو ازش برده...
اصلا ما خر، ما نفهم، ولله که بین این جماعت خر بودن یه موهبته...
"مردم معتقدن توی همه موارد مرغ همسایه غازه الا فهم و شعور"... چقدر خوب بود پیامت. دقیقا همینطوره. حالا این به کنار، روی دانسته هاشون هم تعصب دارن! حتی اگه کمیت و کیفیت این دانسته ها خیلی نحیف باشه.
دقیقا همینه که میگی حمید...
باید به وقتش دندون خرابو کند...
کاش میتونستیم...
منظورم این نبودا فرشته جان :)
اگه اشتباه نکنم دکارت میگه :
تو بین مردم فقط عقله که به عدالت تقسیم شده چون همه فکر میکنن به اندازه کافی عاقلن
آره واسه دکارته. چقدر هم درسته متاسفانه!
منم یاد همین جمله دکارت افتادم.
من همیشه همینقدر خنگولانه برداشت میکنم حمید...منو جدی نگیر..:))
نفرمایید فرشته خانم! قطعا اشکال از گنگ بودنِ زبان قلم بنده بوده :)
سلام خوشحالم که حمیدجان شما را در اجتماع مجازی میبینم شما نویسنده قابلی هستی که ای کاش در مسیر درست قرار می گرفتی نه در بیراهه ادمایی که چشم دلشان مملو از سکه های بی ارزش است . و هر گز قدر قلم ترا نمی دانند
سلام. خیلی مخلصیم. ممنون از لطف شما :)
ایول
چند بار اومدم این دو تا پست رو خوندم ولی نتونستم کامنت بذارم... دلم میخواست یه کامنت خیلی خوب بذارم ، یه کامنت که نشون بده چقدر حرفتو میفهمم و چقدر این پلاستیکی شدن که تو پست قبل گفتی مزخرفه ، دلم میخواست بگم خیلی دلم میخواد مثل خره یه چشمی پیدا بشه و ... دلم می خواست بگم دندونای روحمو دارم یکی یکی از دست میدم.. دلم میخواست خیلی چیزا بگم ولی حرفا تو مغزم قاطی پاطی میشن ، یا اشک میشن میسرن پایین یا فکر و خیال باطل میشن و دود میشن و میرن هوا...
راستی اومده بودم بگم: من خوبم ، تو چطوری؟
- سخت نگیر. شما هرچی بگی خوبه. کلمه ها هیچوقت نمیتونن منظور اصلی ما رو برسونن. پس بهتره بعضی وقتا به دلمون اعتماد کنیم و اونیکه به زبونمون میاد رو بگیم. خوب یا بد، اونی که اول توو ذهنمونه بهترینشه.
- ای بابا. کجاش اون نگاهها خوبه!؟ عشقی که به وصل نرسه فقط آه و ناله اش میمونه. به نظر من همون بهتر که اصلش از اول نباشه. چه فایده داره عشقی که تهش آدم مجبور بشه نقابشو برداره و بگه "مام واسه خودمون معقول آدمی بودیم. دست کم هر چی که بود آدم بی غمی بودیم"...
- شکر خدا. منم بد نیستم.
سلام حمید جان![](http://www.blogsky.com/images/smileys/042.gif)
خوبه این ادامه دارهای شهر قصه...
حالا بماند این روزا کلی باید دست بچرخونی تا از معجون حکایت های شهر قصه یه چند تایی ناب و جانانه سوا کنی...
...
حمید جان راه نداره باید به کامنت گزار نامفهوم عادت کنی
سلام فاطمه جان.
آره خب حقیقتش بازم نفهمیدم!
همه مون احتمال خر بودن هر کسی رو میدیم جز خودمون...خیلی خیلی محشر بود این جمله حمید خان...واقعا هیچوقت با جسارت تو آینه رو نگاه نکردیم تا ببینیم یه خری اون روبرو وایساده و خریتهای بسیار تو عمرش کرده...الان مطمینم که منم یکی از اون خرام که همیشه عار داشته از اعترافش...نمونه ش 32 سال حماقت بود....ولی جالبه که هنوزم دل خوش داریم به تداوم خریتمون...اصلا خریت انگار از آدمیت بیشتر حال میده!!
دلم خیلی پره و پستت بغضمو بارون کرد...
- البته این اصرار داشتن بر تداومش هم تا یه جایی بیشتر راه نداره. از یه جایی به بعد دیگه نمیشه خر بود! یعنی آدم بخواد هم دیگه نمیشه. اونی میبره که قبل از رسیدن به اونجا خودش راهش رو سوا کنه...
- با این گزاره که "خریت انگار از آدمیت بیشتر حال میده!" هم موافقم هم نیستم. صدالبته انتخابِ این مسیر مسئولیت کمتر و آزادی بیشتری به آدم میده ولی به نظر من به حقارتِ بلافصلش نمیرزه!
- به امید روزایی که بارونی نباره واسمون جز بارونَ شوق و رحمت...
شهر ما که خر تو خر است و هر کسی هم خیال برش می دارد که میان این همه خر او یه اسب سیاه وحشیه
آره متاسفانه. اصلِ حرف (دردِ حرف؟) هم همینه دیگه.
دلم از آن الحمدالله گفتن هایتان خواست و فکر می کردم با این باران می نویسید :)
واللا انقدر فضای بلاگستان سوت و کوره که آدم دست ودلش به نوشتن نمیره. شاهدش این که قبل از پیام شما هشت روز بود که هیچ پیامی نداشتم...
باز هم ممنون از شما :)
نمیدونم چرا از این شهر قصه نه کتابی خوندم نه برنامه ای دیدم و نه نواری گوش دادم..برعکس بقیه ی هم سن و سالهایم
وقتی این پستهات رو میبینم کلا انگار تو باغ نیستم
ولی یه چیزایی میفهمم..نه به روشنی بقیه که آشنایند..به قدر فهمم از کلماتت و روایتت..
دندون های سالم من آرزوهام بود..از ترس کرم نخوردن دندون عقاید سپردمشون به دندون پزشک..اما من هنوز دارم دندون در میارم..آخه بزرگ نشدم !
- منم خیلی وقت نیست که باهاش آشنا شدم. به نظر من مفاهیمش مهمتر از بعد نوستالژیشه. اصلا شاید این که باهاش خاطره ای نداره بهتر هم باشه. خیلی وقتا پس زمینه ی ذهنی ای که از یه چیز قدیمی داریم باعث میشه نتونیم زوایای تازه اش رو کشف کنیم.
- خیلیا خیلی زودتر از اینا از قد کشیدن و تازه شدن دست میکشن. خوبه که تو هنوز توو سن رشدی :)
منم چیزی از این شهر قصه نشنیده بودم تا حالا ،نمیدونم شایدسنم قد نمیده ، ولی من یه اخلاق بر عکسی دارم که همیشه خودمو خر فرض می کنم تحت هر شرایطی خودمو مقصر میدونم ونمی خوام قبول کنم که یکی دیگه دندون سالم منو کشیده ،از یه طرف خوبه آدم اشتباشو قبول کنه ولی از طرفیم همیشه با خودت درگیری و به دیگرانی که هیچوقت خر بودن خودشونو قبول نمی کنن این فرصتو میدی که به روی خودشون نیارن که دندون سالم تو رو کشیدن و به سادگی بت میگن خر .نمی دونم شایدم دارم اشتباه میکنم.
یه بار یادمه اون قدیما گفتین یکی گفته از بس نوشته هات طولانیه فقط تعداد انگشت شماری میخوننش ،شمام گفتین مینویسین به عشق همین اتگشت شمار. می دونم اینجا خیلی سوت و کور شده و نوشتن انگیزه میخواد ولی کاش بازم به عشق اون انگشت شمار می نوشتین
- خوبه آدم اشتباهشو قبلو کنه ولی فقط وقتی که واقعا اشتباهی کرده باشه!
- چه یادتونه... خیلی وقت پیش بود. یادش بخیر...
توو فاز نوشتن نیستم. ایشالا برگشت مام خدمت اون انگشت شمار برمیگردیم :)
سلام حمید جون
کلاه نداشته خودم رو از سر برمیدارم و با نهایت احترام و ادب تشکر میکنم از مغز زیبای اندیشمند تو .
دوستت دارم رفیق عزیزم .
سلام امید جان
عزیزمی :)
نبود دندان لا!
بل چراغ تابان بود
یکی نماند کنون زان همه، بسود و بریخت
چه نحس بود! همانا که نحس کیوان بود
تو چرا باز غیب شدی؟
دیگه حسش نیست. حس نوشتن، مثل حس خیلی چیزای دیگه...
چرا!؟
سلام خدمت جناب باقر لو .
بنده دعا میکنم حال و هوای نوشتنتون هر چه زودتر از سفر برگرده و بشه میزبان ما و ما هم مهمونش .
سلام به سمیرا خانم عزیز :)
ممنون. لطف دارید. ایشالا...
می فهمم ، مال منم نیست
:)))))
فقط امیدوارم این غیبت مثل دفعه ی قبلی اونقدر طول نکشه!
امیدوارم بزودی فحه رو باز کنم و با یه نوشته جدید سرمستمون کنی باقرلو!
مرسی از لطفت ولی بعید میدونم به این زودیا دیگه اینجا چیزی بنویسم
علی ایحال باز هم ممنون عزیز :)
اینکه من دانشجو تنبل, شب یه امتحان تعیین کننده و سخت وسط یه عالمه جزوه و کتاب "با اختیار خودم" وبلاگ شمارو برای یه استراحت یه ربعی باز میکنم و وقتی چن تا پست جدید میبینم از خوشی بال درمیارم و اون یه ربع استراحت میشه دو ساعت و نیم, مقصر منم یا شمارو نمیدونم اما مطمعنم امتحانم رو اگه بیفتم هم ارزشش رو داشته.بدون تعارف میگم مدیون بعضی پستاتونم و تو این چند سالی که بسته به میزان وقتی که داشتم همیشه سعی کردم دنبال کنم ابر چند ضلعی تونو از تک تک پستاتون لذت بردم و هیچکدومشونو از دست ندادم حتی با بعضیاش رو چندین بار خوندم هندی نکنم قضیه رو خیلی تو یه کلام مدیون قلمتونم.
این شهر قصه هم که صدای منو بعد این همه مدت مخاطب خاموش بودن درآورد.
- با اینکه بلاگستان دیگه تقریبا مرده و خیلی دیر به دیر به اینجا سر میزنم باز دیدن همچین پیامهایی حقیقتا دلشادم میکنه. ممنون عزیز :)
- راستی چی شد حالا!؟ امتحان چطور بود؟ ایشالا که نیفتادید!؟
جالبه
نوارکاست شهر قصه از بچگی تو ضبط خونه وماشین بود..بعدشم ک توی کامپیوتر. بابام اصرار عجیبی داشت گوشش بدیم.
و من شاید بیشتر از 10بار شنیدمش و کلشو حفظم..البته شاید....و هرگز اینقدر ریز و عمیق و دقیق بهش نگاه نکردم.و به مفهوم کلی ای ک ازش میگرفتم قانع بودم!
مرسی......
- خوش به حالتون که همچین پدری داشتید...
- ممنون از شما :)
سلام حمید جان!
(چه پسرخاله شدم!)
ست های رنین کمانی رو چرا ادامه نمی دی؟
اگر خواستی دوبار بنویسی از اونجا شروع کن،خب؟
سلام. راستش اون نتیجه ای که از نوشتن اون پستها مدنظرم بود رو نگرفتم و از ادامه دادنشون منصرف شدم.
اصلاحیه:پست های رنگین کمانی
یک "لطفا" هم بود،که جا موند!
:)
سلام مجدد.باید بگم که خوشبختانه امتحانمو پاس شدم.
یه خواهشی داشتم لطفا نگید بلاگستان مرده و نذارید بمیره برای منی که بهترین و لذت بخش ترین تفریح سال هال 17 تا همین اواخرم همین بقول شما بلاگستان بوده سخته بخوام اینو قبول کنم که مرده.نه اینکه فکر کنید الان تفریح لذت بخش تری پیدا کردم نه.مشغله دیگه اجازه به هیچ تفریحی نمیده اما هنوز هم حتی خوندن حتی پستای تکراری شما و دوستانتون رو به خیلی تفریحات ترجیح میدم.
- خب حقیقت با گفتن یا نگفتن ما تغییر نمیکنه. با اومدن فیسبوک و اینستاگرام و امثالهم، واقعا اگه کسی بخواد بخونه و خونده بشه اونجاها جاهای بهتریه. صد البته اتوبوس دوطبقه نوستالژیک تر از مترو هست ولی اگه حتی الان اتوبوس دوطبقه ای هم بود قطعا آدما ترجیح میدادن باز با مترو رفت و آمد کنن!
- خوشحالم که امتحانتون پاس شد. ایشالا توو باقی امتحاناتتون هم موفق باشید.
منظورم 17سالگی تا همین اواخره
:)
بزن بزن دف دل را ...
سلام حمید باقرلوی مهربان تر از برگ
گفتم بگم داداش حمیدمم خوشحال بشه. [جیمیل بزن اگه دوس داشتی .خوشحال میشم .
نمیدونی چه حس برادرانه ی خوبی بهت دارم . حمید عزیز خیلی وقت بود نخونده بودمت .الان خیلی خوشحال شدم که میبینم همچنان در حال فعالیتی .حمید خوب ؛ یه خبر خوب برات دارم .خوب برای خوب .خواهرم یادته ؟گفتم راجع ب هموسکشوال ها باش صحبت کردم می خواسته بزنه تو دهنم؟ خلاصه با تشویق من راهی دانشگاه شد می گفت مخم نمیکشه خلاصه با هل و زور من راهی شد و جامعه شناسی رو من براش انتخاب کردم با اساتید فرهیخته ای مث خودت وبرادرت محسن آشنا شد و تمام تابستان رو درد کشید چون تردید مث موریانه که چه عرض کنم مث خوره افتاد به جان افکار پوسیدش و الان مثل زایمان درد کشید اما ادم جدیدی ازش متولد شده کتابای زیادی اساتیدش معرفی کردن داره می خونه ومی خونه ومی خونه و خیلی نگاهش تغییر کرده
خداروشکر. اگه قرار باشه روزی دنیا روشن بشه همینجوری خواهد بود. یه دونه یه دونه. مثل روشن شدن چراغهای یه شهر برفی قبل از غروب... دنیا هم غروبه هم برفه... خدا کنه کم کم چراغا روشن بشن. حتی اگه ثمره ی چشیدنِ آرامشش به عمر امثال من قد نده...
ای بابا فک کردم خصوصی میشه دی:
اگه بخوای حذفش میکنم. ولی به نظر من که موردی نداره. باز هرجور شما صلاح میدونی :)
سلام ....استادم یه پست جالب گذاشته چقدر دوست دارم نظرت رو بدونم
rezababaei.blogfa.com
لطفا ایمیلت رو چک کن.
عجب!!!!
پ بنظرتون دندونای مصنوعی بدرد چی میخورن:)))
به درد پیری!... اینم حرفیه! شاید باید قبول کنیم که در این زمینه ملت پیری هستیم!
حیفه اینجا خاک بخوره ها...
ای باجی... حیف روح و روان ماست که همینجوری داره خاک میخوره، چه مهمه اینجا!؟...
آیا الاغ یک گام جلوتر از خر است؟
نمیدونم واللا! خیلی اطلاعاتی در این زمینه ندارم!
خب که چی؟ هی یه ماه هستی شیش ماه نیستی!! 30 سالته، ثبات رای داشته باش
اینجا دیگه کلا تعطیله! اینو دیگه با ثبات رای عرض میکنم!
تعطیله؟
عینهو سینما شهر قصه زیر سینما آزادی قبل از آتیش سوزی سال هفتاد و پنج که بعدا نفهمیدم چی شد ولی چقدر خاطره ازش داشتم و دارم. اولین فیلمی که تو این سینما دیدم و خاطرم هست مردی در آتش؟ یا آینه؟ بود..اثر ترسناکی از مرحوم ساموئل خاچیکیان با بازی حسین یاریار؟ _مرورگرم خرابه فقط کوکی های قدیمی که سیو هست رو میاره گوگلش هم کار نمیکنه فشنگ هم نداره !_
توو اینستا که نمیشه مملی نوشت و عاشقانه های طولانی که
خب لابد میخوای کوتاه بنویسی و یه جور دیگه
سینما زیاده...اما هیچی سینما شهر قصه ی قدیمی نمیشه..یا حتی همین سینما فلسطین با شکوه اون روزا که الان مثل یه ماموت توو یخبندون رو به موته! حتی آزادی جدید هم هیچ جوره شبیه قدیمیه نیست و منو بیشتر یاد مجتمع های تجاری میندازه..اما چه اهمیتی داره؟ فیلم فیلمه..یه چیزی تو مایه های "سینما سینماست" !
خب آره قطعا. هیچ چیزی جای هیچ چیز دیگه ای رو نمیگیره. مخصوصا اگه صحبت از چیزایی باشه که یه طرفشون دله... ولی خب چند وقتیه به این نتیجه رسیدم که آدم در هر مرحله ای فقط باید اون کارایی رو بکنه که در اون برهه دلش میخواد... اگه اینکار رو نکنیم زندگیمون به مرور تبدیل به کامیون کندی میشه که بار عادتها نفسش رو گرفته... و صد البته منظورم این نیست که الان که نمینویسم زندگی به سبکبالی بوگاتی جریان داره! قطعا برای سرعت گرفتن فاکتورهای دیگه ای هم لازمه که عجالتا یا بختش نیست یا حالش!
منم چند وقته به همون نتیجه رسیدم ، خوب یا بدش رو نمیدونم ، اما توو آخرین پست که چند ماه پیش نوشتم بهش اشاره کردم
عادت بدترین چیزه بخصوص اگه پای دل وسط باشه ، البت نه هر عادتی ، اسم گذاریهامون هم مشکل داره بدبختی !
کامنت قبلم یه احساس نوشت بر اساس عنوان پست و جوابت به کامنت قبلشه ، مال همون لحظه بود که بعد از مدتها اومدم وبت و ..
سبکبالی هم حس خوبیه حتی اگه شبیه یه قایقران بی مقصد وسط دریا یله بدی و پارو رو رها کنی ؛)
شبت به خیر
- به نظر من نفس عادت بد نیست. چیزی که بده تلمبار کردن عادتهاست. اگه میخوایم یه راه نفسی باز بشه باید یه سری عادتها رو بازنشسته کنیم تا جا واسه یه سری عادتهای تازه باز بشه! و البته بعضی عادتهارو هم هیچوقت نباید بازشسته کرد. که اونا هم بقول خودت دیگه اسمشون عادت نیست!
- میدونی داستان این رها کردن پارو که گفتم چیه؟ نمیدونم برات تعریف کردم یا نه (به هر حال اگه تعریف کردم هم بروی خودت نیار!) اولین بار اینو توو یه فیلمی دیدم. اسمش رو یادم نیست. اینجوری بود که قهرمان داستان که یه نظامی بود بعد از کلی جنگیدن و تلاش و زخمی شدن و کلی بدبختیِ دیگه، بالاخره موفق میشه خودش رو به یه قایق برسونه و از دست دشمن فرار کنه. ولی کمی که از ساحل دور میشه پارو آروم از دستش رها میشه و توو همون قایق میمیره... برخلاف ظاهر تلخش انقدر اون لحظه به نظرم شیرین و دوست داشتنی اومد که هنوز هم با یادآوریش یه حس آرامش بهم دست میده...
- اوهوم ، دقیقا همین که گفتی
- نه ، تعریف نکرده بودی ، تصویرش برام خاص بود و کمی آشنا، طول میکشه تا حسم ته نشین شه و ببینم شیرین و آرامش بخشه یا تلخ و سیاه..
به نظر من مرگ پدیده ی زیبا و دلنشینیه. این حس منفی که بهش داریم بخاطر وابستگیمون به همدیگه اس وگرنه اگه نگاه خدامحورانه داشته باشیم مرگ برگشت به سرچشمه ی وجوده، اگه نگاه مادی گرایانه هم داشته باشیم به هر حال مرگ پایان رنجهاست...
سلام برادرم حمید مهربان؛ ایمیلم قفل شده مدت هاست.خیلی دلم براش سوخت مث شهری که برای همیشه در دهان زمین با همه اهلش فرورفته باشه.ایمیلتم ندیدم برادر.خیلی دوست دارم که میدیدم و میخوندم چی نوشتی.حیف رنگینکمانت زود محو شد.برام بگو علت ادامه ندادنت چی بود دوست دارم بدونم .
سلام ریحانه ی عزیز.
- فدای سرت. اونایی که آدم بخواد پیدا کنه رو پیدا میکنه باز.
- واللا یادم نیست دقیقا چی نوشته بودم! پیداش میکنم برات میفرستم باز.
- علتهای مختلفی داشت که پستهای "باران بر شانه های پرچم رنگین کمان" رو ادامه ندادم. از برخوردهای سرد و بدتر از اون توهینها بگیر تا پی بردنم به بی فایده (یا حداقل کم فایده) بودنشون... از خستگی و بی حوصلگی خودمم بگیر تا رکود فضای وبلاگستان...
- دو تا ایمیل به آدرس جدیدت فرستادم. رسید؟
باز خوبه اینور اونور یه کامنتی می بینیم ازتون!
خیلی مخلصیم :)
اگه میشد باز بنویسی اینجا چقدر خوب بود.
ممنون از محبتت. ولی با ننوشتن خوشترم. اینجوری ذهنم آرومتره
تولدت مبارک جناب باقرلو
امیدوارم روزهای خوب و خوشی در انتظارت باشه
ممنون هاله بانو جان
تولدت هزاران بار مبارک عزیز
شاد و سلامت باشی حمیدِ خوبِ این دنیا
ممنون تیراژه جان
می گفت..
ناامیدی کفره
ای خانم...
عااالی بود .
حرف نداشت .
فقط من تا الان 3 تا دندون عقل کشیدم .. :| ;))))
بهتر! دندون شرّیه
سلام و عرض
ارادت......
یاحق...
سلام آوا جان. تعجب کردم وقتی دیدم پیام جدید دارم! آخرین پیامی که داشتم برای شش ماه پیش بود! ممنون (:
مطمئن نیستم ببینید این کامنت رو ولی این احتمال منصرفم نمی کنه از اینکه بگم من واقعا قلمتون رو دوست دارم.
خیلی وقته که شروع کردم خوندن نوشته هاتون رو .اما اونقدر هم "خیلی وقت" نبود که افتخار اشنایی داشته باشم!
و هر دفعه با یاد اوری اینکه از اخرین پستتون کلی گذشته پس دیگه برنمیگردین، واقعا غمگین میشم .
باید همه ی پستارو می خوندم تا این کامنت رو بزارم.
باید می گفتم که من یه طرفدارم.
و طرفدارا منتظر می مونن.منتظر شنیدن ازتون می مونم.
امیدوارم هرجا هستین حالتون خوش باشه.
ممنون از محبتتون. خوشحالم که ناقابل نوشته های بنده رو دوست داشتید. راستش دیگه توو حس و حال نوشتن نیستم و قریب به یقین اینجا برای همیشه تعطیل خواهد بود. فقط چون بعضی دوستان نشونی جز اینجا ازم ندارن چند ماه یه بار سر میزنم که اگه کسی کاری باهام داشته باشه ببینم. باز هم ممنون که وقت گذاشتید و خوندید