میخندی و فلورانس میشود غربتمان...بیخیال حکم واتیکان...

ورقها را نصف میکنم و دوباره بر میزنم...کتی جون موهایش را از جلوی چشمش کنار میزند. سیگاری که از اول بازی گوشه لبش است را روشن میکند و در حالیکه دودش رو بیرون میدهد بی مقدمه میگوید "تا حالا به این فکر کردی که چرا همونطور که زنهایی وجود دارن که برای پول بدنشون رو در اختیار مردها میذارن هیچوقت مردهایی وجود نداشتن که در ازای پول با زنها بخوابن؟"...ورقها را تقسیم میکنم که زودتر بازی را شروع کنیم تا از حواس پرتی اش موقع اینجور بحثها استفاده کنم!...به رضا میگویم برای کتی جون جاسیگاری بیاورد و بازی را شروع میکنیم. میگویم "کی میدونه؟ شایدم همچین مردایی باشن! ما که از بقیه جاهای دنیا خبر نداریم"...دویست هزار میگذارد وسط. دویست هزار تا هم من میگذارم. میگوید "آره. ممکنه. ولی اگر باشن هم انقدر کم هستن که میشه نادیده گرفتشون"...هیچ کارتی نمیسوزاند. دو کارت میسوزانم و دو تا برمیدارم. میگویم "خب علتهای زیادی داره. قدرت و پول از اول دست مردها بوده. زنها نه پولشو داشتن و نه انگیزه اش رو! چرا باید مسیر این تجارت پرسود رو عوض میکردن وقتی که مردها حاضر بودن برای خوابیدن با اونا بهشون پول بدن؟"...میپرد وسط حرفم و میگوید "اون برای زمون قدیم بود! الان زنها کار میکنن. درآمد دارن ولی همچنان هیچ مردی سراغ تن فروشی نمیره"...نه او چیزی به پول وسط اضافه میکند و نه من. ورقها را رو میکنیم. دست را میبرم. رنگ هستم و در مقابل فقط دو جفت دارد! مثل همیشه بلوف زده!...  

میگویم "خب این فقط یکی از دلایلشه. زنها دوس دارن انتخاب بشن. شأن و مرتبه خودشون رو بالاتر از اون میدونن که برای معاشقه کردن پولی به کسی بدن"...نگاه عاقل اندر سفیهی میندازد و میگوید "پسر جون! نمیدونم چند سالته ولی مطمئنم خیلی از منی که هفته دیگه میرم توو چهل و پنج سال جوانتری. زنهارو نمیشناسی که اینارو میگی"...بخشکی شانس! همین اول فول هستم ولی چون باید این دست را ببازم دو تایش را میسوزانم! میگویم "خب شما بفرمایید دلیلش چیه؟"...صد هزار میگذارد وسط. همراهیش میکنم. میگوید "تنها دلیلش اینه که بسترش مهیا نیست. اگه جایی وجود داشته باشه که یه زن بدون ترس از دردسرهای بعدیش بتونه با یه مرد بخوابه حتما اینکارو میکنه. زنها برخلاف چیزی که شما مردها فکر میکنید بی اندازه تنوع طلب هستن. تمام زنها در خیالشون معاشقه با مردی جز مرد خودشون رو تجربه کردن"...نمیدانم دوست دارد چه جوابی بدهم برای همین سکوت میکنم. دستم را رو میکنم. یک جفت شاه در مقابل دو پِر! دست را میبرد.  میخواهم دست بعد را شروع کنم که لبخند میزند و میگوید "دیگه واسه امروز بسه! باید برم خونه. الان معلم کلاس کنکور دخترم میاد. بازی خوبی بود. مرسی عزیزم!"...بلند میگویم "رضا جان بیا کتی جون رو برسون خونه شون"...در حالیکه دکمه های مانتویش را میبندد میگوید "نه نیازی به زحمت آقا رضا نیست. ماشین آوردم. بای!"...

صدای پایش که توی پله ها میپیچد رضا از اتاقش میاید بیرون! مثل همیشه غر میزند "زنیکه عوضی! همه این دوستات آشغالن! حتی بوشون حالمو به هم میزنه!"...جوابش را نمیدهم و مشغول مرتب کردن میز میشوم. میگوید "امشب چقدر تیغ زدی!؟"...زیر سیگاری را برمیدارم و میروم طرف سطل آشغال گوشه اتاق. میگویم "تیغ چیه!؟ بازی کردیم!"...دهنش را کج میکند و ادای من را درمیاورد "بازی کردیم! خر خودتی! من که مثل اینا ببو گلابی نیستم! چند دست اولتونو نگاه کردم. نه تا تک فقط دست تو چرخید! مگه دو دست ورق چند تا تک داره بزمچه!؟ حالا بگو ببینم چقدر تیغ زدی!؟"...میگویم "پونصد تا! ولی باور کن پنجاه تا بیشتر نمیتونم بهت بدم! فردا با نازی جون بازی دارم اگه ایندفعه سیصد چهارصدتا نبازم دیگه نمیاد!"...ورقها را برمیدارد و با بیخیالی یکی یکی پرت میکند جاهای مختلف اتاق و میگوید "اینا که مایه دارن! ماهی سه چهار تا پونصدتایی باختن چه خیالشونه!؟"...در حالیکه ورقها را از دستش میگیرم میگویم "آخه این چه کاریه!؟ مگه مریضی!؟ پدرم درمیاد اینارو از زیر مبلا دربیارم!"...انگار که حرفم را نشنیده میگوید "خب نگفتی! چرا یکی درمیون بهشون میبازی؟"...خم میشوم و سرباز دل را از زیر صندلی برمیدارم و میگویم "تو اینجور زنهارو نمیشناسی. ممکنه پولش براشون مهم نباشه ولی دوس دارن ببرن. یه دست درشت ببری و بعدش ده دست ریز ببازی یجوری خوشحال میشن که انگار همیشه اونا بردن!"...

میداند از اینکه خاکستر سیگار را روی فرش بریزد بدم میاید ولی باز جلوی چشمم خاکستر سیگار را میریزد روی فرش. میگویم "چرا اینجوری میکنی رضا!؟ این فرشو هفته پیش دادم شستن. اصلا معلوم هست تو امروز چه مرگته!؟"...انگار که منتظر بهانه بوده باشد داد میزند "من چه مرگمه یا تو!؟ خونه منو کردی قمارخونه! هر روز با یکی از این عفریته ها بساط پوکر میچینی و گند میزنی به خونه من اونوقت دستور هم میدی!؟ لاس زدنش با توئه تاکسی مرسی شدنش با من! رضا جان پاشو کتی جونو ببر باشگاه! رضا جان نازی جونو زود ببر خونه الان شوهرش میاد! رضا جان کوفت! رضا جان زهرمار! حالا هم که میگی خاک سیگارمو نریزم زمین! اصلا خونه خودمه! دوس دارم بشاشم توش! به تو چه!؟"...سعی میکنم آرامش کنم. میگویم "قربونت برم چرا ناراحت میشی؟ اصلا خاک سیگارتو بریز توو سر من! خوبه!؟ یه دقیقه بشین کارت دارم"...با عصبانیت سیگارش را روی سرامیک کف اتاق خاموش میکند و مینشیند روی مبل. یک لیوان آب برایش میریزم و میدهم دستش و میگویم "من که نمیتونم ورشون دارم ببرم توو مسافرخونه های میدون راه آهن بازی کنیم! اگه میان فقط بخاطر اینه که آدرس دادنی میگم زعفرانیه کوچه فلان!...اصلا به این فکر کردی که اگه اینا نبودن این چند ماهی که مغازه رو جمع کردی و بیکار خونه نشستی کرایه این خونه از کجا جور میشد؟ به این فکر کردی که خرج این بطری های خوشگل صد هزارتومنی که هفته ای ته دو سه تاشو درمیاری از کجا میاد؟ این غذاهای پرسی فلان قدر و خانومایی که شبا میاری خرج داره رضا جان!"...

سرش را تکان میدهد و میگوید "تو هم فقط بلدی منت بذاری" بلند میشود برود که دستش را میگیرم و میگویم "اذیتم نکن رضا. من خودم داغونم بخدا...فکر میکنی من خوشم میاد با اینایی که همسن عمه ام هستن بشینم ورق بازی کنم و راه به راه از دک و پوزشون تعریف کنم!؟ خوشم میاد مدل لاک ناخن و رنگ رژ لبشونو حفظ کنم که دفعه بعد اگه عوض شده بود بفهمم و یه ربع درباره اینکه چقدر بیشتر بهشون میاد حرف بزنم!؟ خوشم میاد اون مدلی تیپ بزنم که اینا دلشون میخواد؟ اون مدلی حرف بزنم که اینا دوس دارن؟...ببین رضا! به جان خودت فقط تا آخر سال!  تا اون موقع انقدری دراوردم که جفتمون جمع کنیم برای همیشه بریم از این خراب شده. میریم ایتالیا که عاشقشی! با هم یه کار و بار درست و حسابی راه میندازیم! فکرشو بکن! دست تو طلاس! توو همون ایتالیاشم پیتزا بزنی میترکونه! تو پیتزا بزن منم کف زمینو تمیز میکنم! هرچقدرم خواستی ته سیگار بریز رو زمین! خودم زمینو برات لیس میزنم! نوکرتم به خدا! حالا جان من یه لبخند بزن!"...

لبخند کمرنگی میزند و بلند میشود و میرود طرف اتاقش. میگوید "ای بابا تو چقدر خوش خیالی! من عمرا تا آخر سال دوام بیارم. من فاتحه ام خونده اس پسر!"...میگویم "این حرفا چیه؟ خودم پیشمرگت میشم! مگه ندیدی دکتر چی گفت؟ احتمال خوب شدنت خیلی هم کم نیست"...کلاه گیسش را در می آورد. ابروهایش را آرام میکند و میگذارد روی میز و میگوید "آخه اون دکتر خرفت چی حالیشه!؟ تازه اونم گفت فوقش ده درصد! اصلا از لج اون دکتره هم که شده میمیرم!" میرود اتاقش و در را آرام میبندد. ضبط را روشن میکنم. آهنگ فیلم مرسدس است. بغضم را قورت میدهم و بلند میگویم "فردا چهارشنبه استا! نوبت شیمی درمانیته. با کسی قرار نچینی!"...جواب نمیدهد. باز بغضم را به زحمت قورت میدهم و میگویم "دکتر میگفت باید مایعات زیاد بخوری"...از پشت در میگوید "این چهارشنبه نیست الاغ جون! چهارشنبه بعده! خاک سیگارارو هم دست نزن خودم بیدار شدم جمع میکنم!"...سرم را تکیه میدهم به ضبط. میدانم که نمیخواهد بخوابد ولی صدای ضبط را کم میکنم. نیم ساعت بعد در اتاقش را باز میکند. در چارچوب درب می ایستد. صدایش را صاف میکند و میگوید "کی فکرشو میکرد آخر عمری فقط تو شارلاتان قمارباز واسم بمونی! دمت گرم که به فکرمی! حالا پاشو خودتو لوس نکن! شام مهمون من! یه پیتزایی بزنم توو خود ایتالیا هم نتونن لنگه اش رو بزنن! پاشو بابا! قیافه ات شبیه کتی جون شده انقدر زار زدی!"...اشکهایم را پاک میکنم و دوتایی میخندیم... 

-

نظرات 311 + ارسال نظر
عاطی سه‌شنبه 24 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 21:10

به امید آپ کرد حمیدخان صده سوم کامنتدونی این پست را افتتاح میکنیم . بزن کف قشنگرو .
(آیکون عاطی قیچی گل زده بدست درحال بریدن روبان)
این انتظار هرچی طولانی تر بشه توقعمون از پست بعدی بیشتر میشه ها . بدو که چشم انتظاریم :-)

برای دخترم سه‌شنبه 24 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 23:47 http://barayedokhtaram.blogfa.com

سلام ...خیلی خوشم اومد از اینجا ... اگه ایراد نداره لینکتون میکنم ..راستی مردایی که تن فروشی میکنن هستن ...چند سال پیش اتفاق یکیشونو دیدم تو یه سایتی حسابی واسه خودش تبلیغ کرده بود ..

اسیر چهارشنبه 25 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 00:09 http://raingirl90.blogfa.com

قلمت اینقد رونه که ادم دلش میخواد داستان همین جور ادامه داشته باشه کی گفته داستانت زیاده؟؟
اجازه لینک کردن وبتونو می دید؟

مهدی پژوم چهارشنبه 25 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 13:51 http://mahdipejom.blogsky.com

سلام...
خصوصی...

آرام چهارشنبه 25 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 20:22 http://araaam.blogsky.com/

یه دوستی داشتم، یه دختر 22 ساله بود که روزگار همه کسش رو گرفته بود. همه خونواده و نزدیکاش رو در عرض چند سال هرکدوم رو یه جوری از دست داده بود.تنهای تنها. اما به روی خودش نمیاورد. هیچکس خبر نداشت. همیشه میخندید.
یه باری از ته دل آهی کشید و یه چیزی گفت. الان که این پست رو خوندم یاد همون افتادم. کاش میشد لحن اش هم بنویسم. شاید خیلی مودبانه نباشه اما عین حس الانم رو بیان میکنه
"روزگار ، تف تو روت"

صوری چهارشنبه 25 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 23:18

بازم نه؟!!

داود(خورشید نامه) پنج‌شنبه 26 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 18:55

گفتم می ایی و یه چایی می خوریم با هم
اینجا نشد انجا یه جایی می خوریم با هم


گفتم بیا این سفره دل تو مگر سیری؟
با عشق یک لقمه غذایی می خوریم با هم

گفتم نمیدانی مگر عشق است و پاییزش
چرخی میان پارک ساعی می خوریم با هم



گفتم هوای حال ما ابری اگر دلگیر
در کوچه های شعر هوایی می خوریم با هم


گفتم می ایی و لبت پر خنده از انگور
یک استکان مهر و وفایی می خوریم با هم


گفتم اگر دل درد داری مثل من از عشق
دردت به دل اخر ! دوایی می خوریم با هم


گفتم اگر دیدارمان چون زهر هم باشد
اما تو خواهی گفت : خدایی ! می خوریم با هم


گفتم شبای بچه ها بی قصه دلتنگ است
از دوریت چه غصه هایی می خوریم با هم


گفتم میایی و... میایی و... نگفتی تو
پس کی میایی و دو چایی می خوریم با هم ؟!


میتینگ انلاین شنبه 28 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 03:32 http://meetingonline2.blogfa.com

سلام
خسته شدم بس آمدم و نخواندم. خیال نوشتن ندارید؟
مثل خیال خام یک لوبیا که می خواهد کاشته شود. چه می دانی شاید سحرآمیز از آب در آمد!!!

ارش پیرزاده شنبه 28 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 08:17

نیلو دوشنبه 30 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 20:48

سلام تا حالا واستون کامنت نذاشتم
دلم واسه نوشته هاتون تنگ شده

سمیرا چهارشنبه 2 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:38 http://nahavand.persianblog.ir

اومدم یادآوری کنم از روزی که گفتید همین روزها برمیگردید نزدیکه بشه یک ماه و شما هنوز برنگشتید...

پرند پنج‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 03:00 http://ghalamesabz1.blogsky.com/

این همه وقفه آخر از بهر چه!؟...

کودک فهیم پنج‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 20:49 http://www.the-nox.blogfa.com

گاهی باید خلوت کسی را به هم ریخت تنها برای اینکه بفهمد "تنها" نیست.
به یادتیم حمید جان.
امیدوارم دلت خوش باشه هر جا هستی.

عسل جمعه 4 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 19:46 http://www.bipardeh.blogfa.com

حمیـــــــــــــــــــــــــــــــــد
جون مادرت یه چی بگو
شما ها چتون شده
چی شده
کجایین ؟

[ بدون نام ] شنبه 5 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 13:43

حدس میزنم داری خواننده های وفادارتو میشمری!
نه؟

صوری شنبه 5 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 13:47

فکر کنم داری خواننده های وفادارتو میشمری!
نه؟

جزیره شنبه 5 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 16:22

سلام علیکم برادر حمید
اومده بودم وبت تا سوت بزنم(هرکی دیر دیر اپ کنه میرم وبش سوت میزنم)بعد دیدم یکی از دوستان واژه ی :جون مادرت در کامنتهایش هست بعد یاد یک شعری افتادم که برازنده ی شماست در امر پست نوشتن،شاعر میگوید:
جون مادرتون، حاجی یه تکون، حاجی دو تکون، حاجی بتکون،حاجی....(ااینجاهاش دیگه مورد اخلاقی داره ولش کن)
معنی:حمید جان ،برادر، تو رو به جان هرکسی که دوست داری یک تکانی به خود داده و در یک عملیات مغزت را خانه تکانی کن و یه پست بنویس دیگه ه ه ه ه ه ه ه
والسلام

اژو یکشنبه 6 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 01:20 http://www.honney68.blogfa.com

خیلی وقته نیسین
چوب خطتتون پر شده

داود(خورشید نامه) دوشنبه 7 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 00:27

سلام

فرزانه دوشنبه 7 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 08:33 http://www.boloure-roya.blogfa.com

حالا خودت نمی خوای بنویسی خوب صلاح مملکت خویش خسروان دانند ولی شاید مملی دلش بخواد بیاد با ما حرف بزنه!! یا شاید ما دلمون بخواد براش درد دل کنیم؟ (ستاد حمایت از مملی)

جزیره دوشنبه 7 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:07

سلام

زهرا.ش دوشنبه 7 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 15:49 http://www.roosary-anary.persianblog.ir

می دونین چیه! از اونجایی که نتونستم منظورتون رو از نوشتن این پست بفهمم،نظری نذاشتم!فکر کردم اگر مفهومی که م از این داستان گرفتم خیلی متفاوت با شه با فکر نویسنده،باید خیلی تو ذوقت بخوره! از طرفی دلم نمی خواست فقط تعریف کنم و بگم قلم خوبی داری(چون دیگه گفتن نداره!) هر بار که آدرس اینجا رو می نوشتم و صفحه بالا می اومد،یه جوری می شدم از اینکه چرا تو نظردونی این پست هیچ اثری از خودم نذاشتم! بعد می گفتم عیبی نداره!واسه پست بعدی یه نظر باحال می ذارم.فکر می کردم زود یه پست جدید می نویسی و من دیگه با بالااومدن این وبلاگ و دیدن این پست یه جوری نمی شم!
می بینی؟ این همه نوشتم که بگم دیر آپ کردنت عواقب بدی رو خوانندگان این وبلاگ داره و تاثیراتش هم رو هر کس متفاوته!
من اصولا آدم وراجی هستم.....سرت درد گرفت؟ خوب شد!!! دلم خنک شد!!!

پروین دوشنبه 7 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 22:31

حمید آقا خان جان بسیار بسیار عزیز،

ما هم فقط اومدیم بگیم که این ننوشتنتون روی ما هم خیلی عواقب بد داشته.

خدا رو خوش نمیاد هی عواقب بد از خودتون ساطع کنید. عیبه.... بده...... بیایید دیگه ترو هر کی دوست دارید.

سیمین دوشنبه 7 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 23:16

حمید؟
خوبی؟

سحر سه‌شنبه 8 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 09:38 http://dayzad.blogsky.com/

چرا نمی نویسید؟؟؟؟

بیوطن سه‌شنبه 8 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:42

کجایی حمید خان باقرلو

پروین پناهی سه‌شنبه 8 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 12:44 http://parvinpanahi.blogfa.com

چرا دیگه نیستید ؟

خوبین ؟

ارش پیرزاده سه‌شنبه 8 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 13:00

منجوق سه‌شنبه 8 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 13:56 http://manjoogh.blogfa.com/

کجایی همشهری؟

مینا چهارشنبه 9 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 21:43 http://www.harfebihesaab.blogfa.com

حمیییید . خان داداش یا زود بر میگردی یا با بی حیایی آبروتو میبرما !‌
ایهاالناس زبون کوچیکمو ببینیییییییییین
آیکون آبجی که دلش لک زده واسه کمربندای داداشش !‌

زهرا.ش چهارشنبه 9 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 22:46

سلام
خوبی؟

لیلا پنج‌شنبه 10 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 21:53 http://topoli-tanbali.blogfa.com

پس کی این تیتر اول قرار عوض بشه؟

[ بدون نام ] جمعه 11 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 23:03

خصوصی

اشرف گیلانی شنبه 12 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:45 http://babanandad.blogfa.com


سلام آقا حمید گل. کجاهااااااااااااااااایی پس؟
حالا ما رو میگی همه عادت کردن به دیر بودنمون

تو دیگه چرا؟

به روزم با:
گربه روسپی

فرشته شنبه 12 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 15:56 http://surusha.blogfa.com

امروز دو ماه و 4 روزه حمید...

دلم برای کامنتات تنگ شده...خیلی بده ها...خیلی..

عادت میدی آدمو بعد میذاری میری..

فرشته شنبه 12 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 15:57 http://surusha.blogfa.com

خوبی؟ رو به راهی؟؟؟ اینو بگو لااقل..

آژو شنبه 12 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 20:51

کاشکی یه خبر از خودتون میدادید:(

پروین یکشنبه 13 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 02:20

سلام (;;

مهدی یکشنبه 13 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 04:02

سلام حمید جان. 65 روز از تاریخِ این نوشته گذشت ... یادمه خودت توو این کار تخصص داشتی منظورم یادآوریِ مدتِ ننوشتنِ مطلب توسط بلاگرهاست ...
حمید، امشب چندتا از پُستای قبلیت (اکثراً زمستونِ پارسال) رو با کامنتاش خوندم، پسر چه خبر بود اینجا.. چه فضای محشری داشت کامنتدونیت، یه جورایی شورانگیز بود ... نمیخوام تیریپ نوستالژی بردارم ولی به نظرم برداشتم!! خیالیه داداش؟!!...
نمیگم برگرد یا بنویس یا ...
اگه بخوای میای و مینویسی اگرم نخوای خب نمیای نازنین (آیکونِ "چشم بسته زیرآبی رفتن + بدیهی گویی در سطحِ لالیگای اسپانیا!")
فقط امیدوارم حالِت لااقل بدتر از قبل نباشه داش حمیدِ گلِ دوست داشتنی و بدون که از یاد نرفتی... در نهایت، چیزی که مهمه اینه که حالِ خودت بهتر بشه چه با نوشتن و چه با هر کار دیگه ای (آیکونِ "احتمالِ افتادن به ورطه ی بدیهی گوییِ مجدد و در نتیجه، به پایان رساندنِ این بخشِ کامنت!").
البته میدونم که ننوشتنات یه جورایی اعتراض به فضای فاسدِ بلاگستانه!!!! (آیکونِ "اصرار بر اظهار نظر در هر شرایطی و یافت نشدنِ الگوی مناسب و ناچاراً و عجالتاً تاثیرپذیری از فرج الله سلحشور!!").
حمید جان. این چندتا شوخیِ کوچولوئم واسه این بود که چند ثانیه حال و هوات عوض شه عزیز...
آرامشت (اگه اساساً وجود داره) پایدار ...

فاطمه شمیم یار یکشنبه 13 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 19:35

سلامممم حمید عزیز
خوب و سلامت باشی هر جا هستی...و لیکن کاش زودتر حس نوشتن یا بهتر بگم میل به نوشتنت برگرده...
البت مسلما صلاح کار خویش خسروان دانند ولی
بی تعارف دوست داریم باز هم بخوانیمت....

مینا دوشنبه 14 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 02:50 http://www.harfebihesaab.blogfa.com


مهدی ظهور کرد و تو نیومدی !‌ببین اومده اون بالا کامنت گذاشته وااااست !‌

مهدی دوشنبه 14 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 04:17

با اجازه ی صابخونه.
مینا تو چرا نسبت به پارسال انقدر آروم و کم حرف شدی؟ انصافاً کامِنتایی که اون موقع میذاشتی و جوابایی که حمید میداد عالی بودن.

محبوبه دوشنبه 14 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 14:33 http://sayeban.blogfa.com

طعم گس محرم نوشت پارسالت هنوز تو تک تک سلول های ذهنم بیداد میکنه،اونقد که جرات نمیکنم برم دوباره بخونمش...

صوری دوشنبه 14 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 21:38

خدا منو بکشه که همه از پارسالاو پیارسالا تعریف میکنن و من نبودم که بخونم
الانم که من هستم تو نیستی که بنویسی
اه ه ه ه
تف به این زندگی
بنویس دیگه خواهشا لطفا
زیرلفظی میخوای؟

مهدی سه‌شنبه 15 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 02:53

حمید، سایتِ www.ezdewaj.net رو دیدی؟! مخصوصاً قسمتِ "خاطرات شما از ازدواج موقت" رو!

مینا چهارشنبه 16 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 00:55 http://www.harfebihesaab.blogfa.com

مهدی خونه خودمونه !‌ اجازه نمیخواد که !‌
میدونی !‌من کلا خیلی آدم آروم و کم حرفی ام ! انقدر خجالتی ام که نگوووو !‌
...
وقتی صاب خونه محل سگ نمیذاره !‌چه شوخی بکنم آخه؟
آیکون توو رودرباسی گذاشتن صاب خونه !‌

گــل گیســـو چهارشنبه 16 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:53 http://gol-gisoo.blogsky.com/

زهرا.ش چهارشنبه 16 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 14:35

نیازی به اصرار کردن و پاپی شدن نیست! هروقت حال خوشی واسه نوشتن داشته باشی می نویسی! (حال خوش واسه نوشتن هیچ ربطی به خوشحال بودن نداره ها!!)
فقط می خوام صادقانه امیدوار باشم که دلت نگرون نباشه و سلامت باشی!
به هر حال آسمون این بلاگستان مگه چند تا ابر چند ضلعی داره؟ ما چشم انتظاریم حمید عزیز!!!

جزیره چهارشنبه 16 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 14:50 http://jaziretabrik.blogsky.com/

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام


حمید مدیونی اگه 100 و نزده پاشی بیایااااااااااااااااااااصلا واسه تو افت کلاس داره که زودتر از 100 بای. به خوداااااااااااااااااااااااااا. به قررررررررررران اگه زودتر بیای دیگه به پستات نیگا نمیکنم

چیه؟خواستم یه بار محض تنوعِ کامنتی هم که شده بگم نیا

برای دخترم پنج‌شنبه 17 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 19:08 http://barayedokhtaram.blogfa.com

میشه برگردید ؟ میشه دوباره زود ...خیلی زود ...به همین زودی ...بنویسید ؟ کودک فهیم دلتنگتونه و ما هم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد