بعید میدانم کسی هنوز به اینجا سر بزند. به هرحال اگر این پست را میبینید خواستم بگویم اینجا هستم:
تلگرام. کانالِ رادیولو RadioLoo
دلتنگتان هستم. اگر تلگرام دارید خوشحال میشوم در رادیولو پیام بگذارید و دیداری تازه کنیم.
.یک جایی از "شهر قصه" (نوشتهی بیژن مفید)، بعد از کندن دندانِ سالمِ فیل، خر میگوید "مام بریم دنبال کار خودمون. راستی گوش کن چی میگم. اگه عشقت کشید، یه سری به ما بزن. میدونی آدرس چاکرت کجاست؟" فیل جواب میدهد "بله قربان. میدونم". میمون میگوید "یادتم رفت عیب نداره. اینجا از هرکی بپرسی کی خره؟ بِت میگه خر خودتی!"...
***
شاید یکی از دلایلی که شهرمان هنوز هم شهرِ قصه است همین باشد. اینکه اکثرِ ما احتمالِ خر بودنِ هرکسی را میدهیم جز خودمان. حتی در خلوتمان هم گردن نمیگیریم که در زندگیمان گاههایی هم بوده که دندانِ سالمی را اشتباهی از بیخ درآورده باشیم...اینجوری میشود که اگر دیربجنبیم باقیِ دندانهایِ سالممان هم یکی یکی بدست خودمان یا باقیِ شخصیتهای شهرقصه ی زندگیمان کنده میشود و آخرش میشویم یک مشت بیدندان که نه توانِ ادای حرفهای خودمان را داریم نه قدرتِ جویدنِ حرفهای همدیگر... هضمشان پیشکش.
.
.تقدیم به سید عباس موسوی که هنوز خراطی میکند و اصالتش از دستش نیفتاده.
***
یک جایی از "شهر قصه" (نوشتهی بیژن مفید) میمون از خر میپرسد "از کارِ خراطی رضایت دارید؟" خر جواب میدهد "نه قربون. این روزِ روز همه چی فابریک شده. از چپق و کوزه و قلیون بگیر، تا چوب سیگار همش پلاستیک شده. هرجا میری پلاسکو. هرجا میری ملامین. ای آقا... دکون خراطی دیگه تخته شده". میمون میپرسد "پس تو چرا به خراطی چسبیدی؟ چرا نمیری دنبالِ یه کار خوب؟ یه شغلِ نون و آب دار؟ تو هم برو جنس پلاستیک بساز"... و خر جواب میدهد" آخه من خراطی رو دوس دارم. خری که خراط نباشه قاطره"...
***
برای خرِ شهر قصه احترام زیادی قائلم. چون به حالِ خودش معرفت دارد. حتی خر هم با تمامِ بی قید بودنش میدانست که اصالتِ بعضی چیزها راباید حفظ کرد.که پارادوکسِ تلخیست که "چوب سیگار" چوبی نباشد. گمان میکنم تمامِ سراشیبی ها از اینجا شروع میشود. از اینجا که از اصالت (که مثلِ هر فضیلتِ دیگری حفظ کردنش رنج و زحمت دارد) خسته شویم و به روی خودمان نیاوریم که میدانیم خری که خراط نباشد خر نیست. اینجوری میشود که چنان توسن وار در سراشیبی میتازیم که قبل از آنکه بفهمیم چه بلایی سرمان آمده همه چیزمان پلاستیکی میشود... که آرزوهایمان پلاستیکی میشود... که رفاقت کردنمان، ایمانمان، باورمان، اندیشه هایمان، معرفتمان... که بچلانندمان یک قطره دل نمیچکد از ما.
.تقدیم نوشت: به رفیقم مهدی پژوم، و آن شش کلمه ای که برای عاشقانه ی پیش نوشته بود.
.
***
.
عزیزِ مصر نیستم، عزیزِ تهران هم، یا هیچ کجای دیگر... ولی میدانم عزیزِ دنیا میشوم، آن شب که تو بیایی... ما که قدمان به بازارِ شما نرسید یوسف جان، اینبار بیا و شما خریدار ما باش. کارِ سختی نیست. اینجا که مثل بازار شما شلوغ نیست عزیز. کنعانی که نباشی هیچ جا برایت شلوغ نیست. سیاه که باشی بازارِ هیچ شهری به رویت آغوش باز نمیکند. اینجا مرا جز این خواستنت - که میان شلوغیِ بازار برایت گفتم و نشنیدی - خریداری نیست... یک شب که خیلی دلم گرفته است، یک شب که همدستِ عقربه های ساعت شده، ایستاده است و نمیگذرد، یک شب مثل همین امشب، که نامهربان، سحر نمیشود که نمیشود، به خانه ام بیا. عقربه ها را ناز کن تا دوباره ساعت آغاز شود.اصلا عقربه ها را برگردان،انقدر تا به ساعتِ شلوغیِ بازار برسیم.به آن لحظه ها که دل در دلم نبود که دستت به دستم بدهد دست روزگار... یک شب به خانه ام بیا و بگو به پاسِ اینهمه سخت جانی ام اینبار تو آمده ای که خریدار من باشی... به رسمِ بازار برده فروشان بخواه دندانهایم را ببینی. اصلا تو بیایی که خواستن نمیخواهد، تو بیایی باز لب به خنده باز میکنم و میبینی که سپیدی دندانهایم را هزار قصه ی نگفته است با سرخیِ لبهایت. به رسمِ بازار برده فروشان بخواه پیراهن برکنم، اصلا تو بیایی پیراهن میخواهم چه کار؟ ای که الهی پیراهنم آغوشت... نشد که خانه چراغان کنم که می آیی، شبی بی چراغانی بیا، سایه ات که به درگاه بیفتد، دنیایی چراغان میشود، به همان سایه ات قسم... میگفتی دیوانه ای مثل تو تنها نمیماند، دیوانه ها همیشه خریدار دارند. بیا و ببین تنهاییِ دیوانه ای را که از همیشه تنهاتر است... تنهاتر است و دیوانه بیشتر... بیا و ببین که اینروزها دیگر کسی دیوانه نمیخواهد...
از سیاهیِ این شب، چاهتر کجا بروم که تو را پیدا کنم یوسف جان؟... بیا و بگذار برای یکبار هم که شده تاریخ وارونه قصه کند. بگذار به خونخواهیِ تمامِ عاشقانه هایی که سیاهانِ تاریخ شبانه نوشته اند، برای یکبار هم که شده قصه اینجوری باشد که سپیدی بود که شبی دلش هوایِ سیاهش کرد... بیا تا تمام شود این قصه ی سپید و سیاه... روی حرف من حساب کرده اند، مرا شرمنده ی این عاشقانه ها نکن، من به این عاشقانه ها قول داده ام که می آیی...
تقدیم به حاج امیر آقا شبتاب که مثل سوغاتیِ معروف شهرش شیرین است و عاشقانه ها را دوست دارد،
.
***
.
زود رسیده بودیم. هنوز نیم ساعتی مانده بود تا شروعِ فیلم. گفتی حالا که فرصت هست نمازمان را بخوانیم. آنروزها نماز نمیخواندم، ولی چون تو میخواندی میخواندم. نماز که تمام میشد مینشستی به ذکر گفتن با انگشتهایت. مثل همیشه به دستهایت نگاه میکردم و دلم میخواست نفس به نفسِ تو بگویم. اگر تو بندِ دومِ انگشتِ وسط بودی و میگفتی الحمدلله، دلم میخواست من هم همانجای ذکر باشم و بگویم الحمدلله... الحمدلله که دلم میخواهد قربانت بشوم. الحمدلله که انقدر ماهی. الحمدلله که با دیدنِ ذکر گفتنت دلم ذکر گفتن میخواهد... ولی هرکاری میکردم مثلِ ذکرهای تو نمیشد. ذکرها یکجور خوبی روی انگشتهای تو مینشستند. مثل برفِ شبانه روی دشت. آرام... اصلا ذکر به انگشتهای تو بیشتر می آمد. مثل آن پیراهن آبی که میگفتم خیلی به تو می آید...
***
فیلم تمام شد. از تمامِ فیلم، فقط دستهای تو یادم ماند... و حالا هرجا که مُهر میبینم یادم می آید که چقدر کم تو را بوسیده ام. اینروزها روزی سه بار حسودی میکنم، به آن سه بار که بعد از هر نماز میبوسیشان. مُهر سجاده ات را میگویم. من و مُهر سجاده ات رقیبانِ یک عاشقانه ی نابرابریم... چشمانم را میبندم. چند دقیقه ای از اذان صبح گذشته. لابد حالا داری تسبیح میگویی. لابد حالا انگشتت را گذاشته ای روی بندِ آخرِ انگشتِ کوچکت و داری آرام میگویی الحمدلله... انگشتم را میگذارم روی بندِ آخرِ انگشتِ کوچکم و میگویم... الحمدلله... الحمدلله که حتی نشستن لب بومِ یادت تمام فراشها و قصابهای زندگی را از یاد آدم میبرد... میبرد... میبرد... تا آنکه باران بیاید و کلاغِ روسیاهِ اینروزهای کسی را، گنجشککِ خیسی کند که دلش افتادن در حوض نقاشیِ یک خاطره ی دور با تو را میخواهد...
.
تقدیم نوشت: به برادرم وحید که اینروزها زیاد خوابش را میبینم... الهی که کنار محبوبِ عزیز خوشبخت باشند...
***
"گنجشک لالا/ سنجاب لالا/ آمد دوباره/ مهتاب بالا"
امشب یجوری/ یجورِ قشنگ/ دلتنگتونم/ عروسکایِ/ از ابرا بالا
چندتا دونه ابر/ به تیکه پارچه/ میونِ صورت/ چشمای شهلا
شما چطورید؟/منو ولش کن/ بذار ندونید/ چیا گذشته/ چی مونده حالا
توو خواب میخندم/ دیگه غمم نیست/ ته چینِ اشکا/ خنده لابلا...
***
مادربزرگه/ خونه رو بپّا/ کمین نشسته/ کنار جاده/ تابلوی بدخط/ اجاره ویلا
آقا حنایی/ بمون همونجا/ خروس نمیخوان/ تو مِلکِ خوابِ/ حضرتِ والا
هاپوکومار جان/ بمون توو خونه/ واسه ی رفتن/ نکن تقلا
فقط توو قصه/ اون خونه مونده/ اینروزا دیگه/ همه جا شده/ هتل هیولا
کنارِ لونه/ بین نوک زدن/ لای سبزه ها/ مارو دعا کن/ خانوم نوک طلا
مخمل و مراد/ آقا حلزون/ نبات کوچولو/ جانِ قربانا/ دلتنگتونم/ به جان مولا...
***
"گل زود خوابید/ مثل همیشه/ قورباغه ساکت/ خوابیده بیشه"
لالایی بچه ام/ لالایی دنیا/ یه صبح، دوباره/ گل میده ریشه
بازم دوباره/ مثل قدیما/ عاشقی رسما/ میشه یه پیشه
کوها میخندن/ فرهاد و شیرین/ عروسی میشن/ بی رنجِ تیشه
منم میخوابم/ میدونم اون صبح/ وقتی بیدار شیم/ دردای مردم/ همه خوب میشه...
.
صدها سال است که دانشمندانِ علوم مختلف دارند سعی میکنند راههای افزایش طول عمر انسان را پیدا کنند و با توجه به آمار تا حدی هم در این زمینه موفق بوده اند و متوسط طول عمر انسانهای امروزی به هفتاد و پنج سال رسیده است. کاش دانشمندانی هم بودند (دانشمند به معنی صاحب دانش) که روی این مساله کار میکردند که حالا با این سالهای اضافه ای که از این طریق بدست آورده ایم باید چکار کنیم؟
به نظر من حکایتِ ما کارگرانِ کارخانه ی هیچ سازی و اصراری که روی بیشتر زندگی کردن داریم حکایتِ آدم بیسوادی است که کتابی را امانت گرفته و در طول سالها نه خواندن یاد گرفته نه لای کتاب را باز کرده، ولی موقعی که صاحبش میخواهد پس بگیرد اصرار دارد چند روز بیشتر دستش باشد! شاید هم فکر میکنیم همینکه عکس جلدش را نگاه کرده ایم و جای زیردستی یا میزان کردن زیر یخچال استفاده کرده ایم، خوب بوده است به هر حال!
.
هیچ بیهودگی ای سهمگین تر از نشستن در اتوبوسی که به آخرِ خط رسیده نیست. ضروری ترین چیز برای کسی که به آخر خط رسیده دانستنِ همین مساله است که به آخر خط رسیده. آخرِ خط لزوما یک جای بد نیست. معنیِ آخر خط در نامش مستتر است. آخر خط جاییست که اتوبوس از آن جلوتر نمیرود. یا به عبارت بهتر، آخر خط جاییست که با آن اتوبوس نمیشود جلوتر از آن رفت. آخر خط یعنی جایی که یا مقصد است و باید پیاده شد، یا مقصدِ آن قسمت از سفر است و باید پیاده شد و خط عوض کرد. به هر حال نقطه ی مشترک، لزومِ پیاده شدن است. اگر کسی در اطرافتان هست که به آخر خط رسیده (آخر خط یک رفاقت، آخر خط یک رابطه ی عاطفی، آخر خط یک شغل، آخر خط یک تفکر، آخر خط یک سبک زندگی و... ) ولی نمیداند اینجا آخر خط است و همچنان در این اتوبوسِ بی حرکت نشسته، یا خوابش برده و نمیداند به آخر خط رسیده، لطف کنید آرام بزنید پشتش و با لبخند به او بگویید "اینجا آخر خط است"...