ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
گوشهی دفتر مشقِ یک مملی
الان که دارم اینها را مینویسم دماغم درد میکند چون امروز با علیرضا دعوا کرده ام! علیرضا خیلی بچه بدی است و من تصمیم گرفته ام که تا آخر عمرم یا حداقل پس فردا با او قهر باشم! او خیلی دروغگو است و من هرچی به او گفتم که من اول گفته ام که میخواهم با خانوم رضایی عروسی بکنم او گفت که نخیر و خودش اول میخواسته با خانوم رضایی عروسی بکند! (خانوم رضایی معلممان است و خیلی خوشگل است و مهربان هم است و من همش دوست دارم وقتی میاید سر میز ما که مشقهایم را خط بزند او را بوس بکنم ولی خجالت میکشم!)...علیرضا گفت که اگر من با خانوم رضایی ازدواج بشوم میاید در عروسی و پایه کیک چهار طبقه مان را میکشد که همه اش بریزد زمین و در شربتها جیش میکند که هیچکس آن را نخورد و به داداش کوچکش یاد میدهد که بادکنکهای ماشین عروسمان را گاز بگیرد و همه اش را بترکاند و به دایی اش که قدش بلند است میگوید که بیاید و فیوز کنتور را بزند که برقمان بپرد!...ولی من به او گفتم که ما اصلا به او کارت نمیدهیم که بفهمد و بیاید اینکارها را بکند!...علیرضا وقتی دید که من فکر همه چی را کرده ام خیلی ناراحت شد و خیلی فکر کرد و گفت پس حداقل جمعه ها صبح که مدرسه تعطیل است و ما دوتایی خواب هستیم همش میاید و زنگ خانه مان را میزند و فرار میکند! (که در اینجا چون من برای آن فکری به کله ام نرسیده بود یک چک به علیرضا زدم و او هم با مشت به دماغ من زد!)...امروز بعد از دعوا زنگ ورزش در کلاس ماندم و مشقهای همه بچه ها بجز خودم را خط زدم که چون زیاد بود خیلی دستم خسته شد و مجبور شدم چهاربار مداد قرمزم را تراش بکنم و بعد لیست حضور غیاب را که خانوم رضایی یکی یکی با زحمت ضربدر میزند همه اش را ضربدر زدم ولی خانوم رضایی اصلا خوشحال نشد و بجایش عصبانی هم شد!...فکر کنم اینها همه اش تقصیر علیرضا است! یادم باشد که فردا حتما با او دعوا بنمایم!...پایان گوشه صفحه نهم!
این یکی از بی نقص ترین و روون ترین مملی ها بود ...
شاید برای اینکه قالب "عشق" درست اندازه ی قامت توئه حمید ...
- خوشحالم که اینو میگی...
- و قالب عشق...مرسی که با چشمای قشنگت لباسی چنین شاهانه تن این رعیت میکنی...
من کشته ی اون پاسخ به کامنت ِ پی توضیح نوشت" آن " بنده سراپا تقصیر! ِت ام !
شرط می بندم علیرضا به زور میز جلو می شینه تا عکسش رو بیشتر تو چشم های خانوم رضایی ببینه تا ثابت کنه اول می خواسته با خانوم رضایی ازدواج بشه !
ولی ممل کنار پنجره ... یواشکی ... آروم و بی صدا ... زل می زنه به خانوم رضایی ... و باد می پیچه لای برگه های دفتر مشقش ...
"زل می زنه به خانوم رضایی...و باد می پیچه لای برگه های دفتر مشقش"...واااای...تو شیرین زبون ترین روانی ای هستی که تا حالا دیدم!...عالی بود...
حالا که شما اونجوری خوشحالتر میشی من طی همین کامنت اعلام میکنم که "تصیح" نمیکنم بلکه "تصحیح " میکنم :D
حیف شد! هرچی گشتم تو این کامنتت دیگه غلط تایپی نداشتی! (آیکون یک شیطان رانده شده ضایع شده!)...
آخیییییییییی مملی جون خیییلی مونده که چشات واسه یکی خیس شه ، که حس کنی روحت نرم شده و شفاف ، بگیریش تو دست لرزونت و دلت بلرزه نکنه قبولش نکنه مملی جون خییییلی مونده چشات خیس شه
دعای خوبی نیست برای یکی عاشق نشدن بخوای ولی...کاش هیچوقت چشماش خیس نشه...
سلاااااااااااااااااام.
دوستش می دارم !



واقعاْ جالبه از یه وبلاگ به یه وبلاگ دیگه و همینطور کشیده می شی به دنیاهای جالب و دوست داشتنی و قشنگی که باور کردنی نیست ! البته قبلاْ زیاد اسم وبلاگت رو توو لینکای وبلاگای دیگه دیده بودم ولی خب.... حالا خوشحالم که از وب ِ الهه که با وب اونم امروز آشنا شدم ، به اینجا رسیدم و با توضیحات ِ الهه عزیز با مملی آشنا شدم که انگار صد ساله می شناسمش !
خیلی با حاله این مملی !
لینکت می کنم که بیشتر بیام اینجا !
مواظب مملی باش !
- سلام علیکم!...
- اینی که میگی رو تجربه کردم...خیلی لذت بخشه...مثل وارد شدن به یه قصر میمونه که هزار تا اتاق و تالار و دالان داره که از هر کدوم به چند جای دیگه راه هست...ولی اینکه به شکنجه گاه وارد بشی یا اتاق تاجگذاری دیگه به شانست بستگی داره!...حالا نمیگم "شاه نشین" ولی امیدوارم اینجا حداقل اندازه اتاق گریم دلقکهای قصر باحال باشه!...
- مرسی از لطفت...
سلام مملی گل گلاب.فکری به کله ام رسید...پاکن خرسیت رو به خانم رضایی هدیه بده تا خودش بفهمه که اول باید با تو ازدواج بشه...فکر بهتر دیگری هم به کله ام رسید گوشه های دفتر مشقت رو به خانم رضایی نشون بده اونوقت اون تورو به خاطر گوشه سمت چپ کوچولویی که آبجی کبری نشونت داده بود دوست میداره و دوباره خودش میفهمه که باید اول با تو ازدواج بشه...
مملی! : کاش کمی زودتر اینرا میگفتی چون پاک کن خرسی ام چند روز است که گم شده است! اگر پیدا کردم حتما آنرا به خانم رضایی میدهم برای خود خودش!...تو چقدر خوب یادت است! ولی آن خاطره "زیر ممه سمت چپ" را گوشه دفتر مشقم ننوشتم و آنرا در دفتر خاطراتم نوشتم که بابایم دعوایم کرد که چرا دفترهایم را الکی هدر میکنم و الان دارم گوشه دفتر مشقم که سفید است و اضافی است مینویسم!...باتشکر!
سلام
این جلمه ات خیلی با حال بود. به داداش کوچکش یاد میدهد که بادکنکهای ماشین عروسمان را گاز بگیرد.
خیلی معصومانه می نویسی.
چرا نیامدی سر بزنی و جواب سوالم رو بدهی مملی جووون
شاید تو با زبان و فکر کودکانه ات جوابی برای ذهن در هم من پیدا کنی.
راستی روز جهانی کودک مبارکت باشه خوشجیلم .
- پس اون کامنت بدون نام جنابعالی بودی!...مرسی که هویت پلیدتو آشکار کردی! (البته یه کم فاز قضیه رو بردم بالا وگرنه انقدرا هم مسئله جنایی نیست!)...
- با عرض معذرت بار هم نمیتونم اجازه بدم مملی بیاد و نظرش رو درباره اون پست مناقشه برانگیز بنویسه! من نظر خودم رو در اولین کامنت اون پست گفتم که انگار به مذاق دوستان خوش نیومد...دلم نمیخواد مملی خودش رو وارد این مباحث کنه...تو هم سعی کن فکرتو مشغولش نکنی و بیخیال قضیه بشی! این مسئله هیچ جواب منطقی و عقل راضی کنی نداره...
خب ببین میخوای به مملی یاد بدم چن روش ِمخ زنی ِ خانوم رضایی رو !
مملی چرا!؟ اگه بلدی به خودم یاد بده! مملی وقت برای یادگیری زیاد داره! (بیزحمت جنسیتتو مشخص کنم که بدونم تا چه اندازه ای مجاز به شوخی هستم! به قول مملی "باتشکر!")...
به شدت فضولیم گل کرده بفهمم پایان قبلی "روزی یک تسبیح جمله باکره برای سفته هات... " چه مدلی بوده .
خواهش میکنم...دقیقش رو یادم نیست ولی همچین چیزی بود "فردا صبح محلیای جاده چالوس ته دره یه فیات سفید پیدا کردن که تودوزیای سفید درها و سقفش پر شده بود از جمله های عاشقانه...در حالیکه هیچ جنازه ای توش نبود...
یه چند خط به عنوان تشکر به آخر اون پست اضافه کردم...اومدم اینجا از خودت هم تشکر کنم...مرسی به خاطر همه چی...
پایان زیبایی بود برای اون پست...ما باید از تو ممنون باشیم که مهربانانه یه خاطره دسته جمعی ساختی...
هیچ وقت یه نفر به تنهایی نمیتونه خاطره بسازه...این آدمهان که وقتی با عشق دور هم جمع میشن و احساسشون رو شریک میشن از اون لحظه یه خاطره ی قشنگ میسازن...وجود تک تک اون آدما باعث به یادگار موندن همچین خاطره ای شد...ولی به این فکر کن...اگر حمید نبود مملی هم نبود و اگر مملی نبود الهه اینجوری عشقش گل نمیکرد بعد مدتها و این نامه رو نمینوشت و اونوقت...میبینی؟همه چی از حمید شروع میشه...
- پس خوش به سعادت حمید...
- انقدر تحویلمون نگیر الهه! ما جنبه درست و درمون نداریما!
من بچه که بودم عاشق بابام بودم. خیلی از دختر بچه ها هم عاشق باباها و دایی ها و عمو ها و برادر بزرگاشونن.
یه بار تو یه عروسک فروشی بچه ی صاب مغازه نشسته بود رو پیشخون. یه دختر ۴ ۵ ساله بود که می خواست با دایی ش عروسی کنه فکر همه جاشم کرده بود که تا وقتی که اون بزرگ شه از هم جدا میشن بعد همو می بینن بعد با هم عروسی می کنن. همین سناریو رو در مورد برادرشم می گفت. چیزی هم که باعث این انتخابش شده بود خوشگلی دو فرد مزبور بود. می گفت این ۲ تا خیلی خوشگلن من باید باهاشون عروسی کنم!
-آره...چند تا مورد اینجوری رو از نزدیک دیدم...یکی از دوستانمون که بلاگر هم هست میگفت بچه که بودم هر چیز قشنگی رو میذاشتم کنار تا وقتی بزرگ شدم و با داداشم عروسی کردم ببرم خونه خودمون!...کلا دخترا از همون بچگی بیشتر تو این فازا هستن!
چه باحال!...فکر همه چی رو هم کرده بوده! معیارهاشم صادقانه بوده خداییش!
-
سلام.ممنون که خوندی .اره فرصتشو نداشتم .البته قسمت سوم هم نمی خواستم بنویسم نمی دونم چی شد نوشتم .ادرستو ندادی که ؟؟؟؟؟؟مملی بیچاره ...این داستانای بچگانه عاشقانه اعصابمو خرد میکنه .شاید اگه فرصتی پیش بیاد سفرنامه اصفهانم بنویسم .اره موافقم ولی شرایط شیفتام خیلی سخته تصمیم گرفتم یکی از بیمارستانا رو کنسلش کنم .
شاید اونجوری بیشتر بتونم به کارای حاشیه ای ومورد علاقه زندگیم برسم .
- سلام...خواهش میشود!..
اعصابتو خورد میکنه!؟...چرا آخه!؟
- آهااااا!...فکر کردم به ایمیلم میخوای بفرستی! آدرس واقعیم رو میخواستی!؟ باشه ولی چه تضمینی هست که به بهونه عکس فرستادن بلند نشی بیای زنگمونو بزنی فرار کنی!...به روی دو چشم! ذوقیدیم اساسی!...مرسی...خصوصی میذارم برات...
-
- انقدر پول رو پول نذار خانم دکتر! مریضارو ول کن و کمی به خودت برس! به خدا چیزای مهمتر از کار هم هست...
- چرا وبلاگت باز نمیشه!؟
درود بر حمید خان گل و گلاب
کامنت ما جز عرض ارادت ارزش دیگری ندارد ...
درود بر آن سرور! م.ح.مد خان شیر بیشه رامسر! و صاحب عکسهای جدید دلبر! و تو دل بروتر از رهبر! (این آخری به علت تنگ آمدن قافیه بوده و ارزش دیگری ندارد!)
تا هر اندازه دلت خواست مجازی!من جنبه ی شوخیم در حد ِ خداست!دخترم!
دختری!؟...خب اونوقت تو چجوری میخوای به ما مخ زدن یاد بدی!؟...من و مملی رو ببین که کلی ذوق کرده بودیم و دفتر و قلم برداشته بودیم که پای مباحث یه آقای مخ زن حرفه ای کسب علم کنیم!...
دوست دارم دیدن رو از چشم مملی
دوست دارم بغلش کنم و ببوسمش با همه سادگیش و دل مهربونش از خجالت سرخ بشه
دوست دارم مملی ساده ای که دلش خط خطی نشده
جمله اولت چقدر خوب بود...آره...انگار دنیا از چشم بچه ها خیلی قشنگتر از اینیه که ما هر روز میبینیم...کاش میتونستیم گاهی چشمای بچه ها رو فقط برای چند دقیقه قرض بگیریم...
سلام مملی!
من قلی هستم که ردیف سوم می نشست.
من خیلی با خودم فکر کردم و دیدم که این فکر اول به کله ی تو آمده است و من باید به نفت تو کنار بکشم ولی محتاد نمی شوم.
تو بهترین دوست من هستی و من دلم می خواست که یکروز توی حیاط بیایم و با نو حرف بزنم. اما همیشه زنگ می خورد.
راستی گفتم زنگ... یکبار که زنگ چهارم بود و من به خانم رضایی گفتم که میخواهم دستشوری بروم ولی رفته بودم که آب بخورم و فوتبال تماشا بکنم دیدم که شوهر خانم رضایی آمده بود دنبالش که بروند برای خانه شان پرده بخرند. او خیلی خشونت و سبیل داشت.
ولی اینکه دلیل نمی شود! خیلی ها هستند که بعد از ازدواج طلاق میگیرند.
درست است که من از این بازی کنار رفتم ولی تو دوست من هستی و هر وقت خواستی به من خبر بده. (چیو؟!)
قربانت- قلی
با تشکر!
سلام قلی!
حالا که تو انقدر خوب هستی که به نفت من کنار میکشی من هم به تو یک چیز خوبی یاد میدهد! یک خانوم بهداشت جدیدا به مدرسه ما آمده که خیلی خوب است! چون هنوز کسی به فکرش نرسیده و علیرضا هم گندالو است و خانوم بهداشتها او را دوست ندارند زود برو با او عروسی بکن تا کسی او را پیدا نکرده است!...من هم شوهر خانوم رضایی را دیده ام ولی فکر میکنم آدم خوبی باشد و قبول بنماید که دوتایی شوهر خانوم رضایی باشیم! ولی اولش حتما میگویم که باید من بیشتر شوهر او باشم!...خیالت راحت باشد! من حتما به تو خبر خواهم داد!
قربانت - مملی...باتشکر!...
ما آمده ایم وای وای D:
آقا نامه الهه عزیز عالی بود و ما خیلی خوشحال هستیم مملی بزرگ نمیشود . X:
این مملی نوشت هم باحال بوت . دوسسسسسش دارررررررریم هوارتااااااااااا :-* X:
من اگه این خانم رضایی رو ببینم یه چی بش میگماااا این چه طرز برخورد با یه عاشقِ؟ D:
قربانِ دماغِ مملی بشویم مااا
آفرین! منم این خانوم رضایی رو ببینم حتما یه چی (علاوه بر اون یه چی که تو میخوای بگی!) بهش میگم!...اصلا خانومها (خانوم رضایی ها البته!) اینچیزا تو خونشونه! تا وقتی همه چی آرومه راه به راه میان مشقاتو خط میزنن و باهات ور میرن (در حد شرعی البته!) ولی اولین "فدات بشم" رو که بگی دیگه سمت میزت هم نمیان!
علیرضا پسر بدی است . ما علیرضا را دوست نداریم . به مملی بگویید همه چیز خوب است فقط لطفا وقتش را بیشتر کند . ( وقته قهر با علیرضا
)
طفلک علیرضا هم تقصیری نداره! رقیب عشقیه دیگه به هر حال!...ولی اینکارش که جدیدا مشقاشو دو برابر مینویسه تا خانوم رضایی موقع خط زدنشون بیشتر کنار میزش وایسه و حال مملی گرفته بشه واقعا ناجوانمردانه اس!
آخی! مملی توچقدر نازی.. حتمن رو دستت ضربدر بزن که فردا با علیرضا دعوا بنمایی.. یادت نره یه وقت :)
مملی! : مرسی که یادم انداختید! امروز انقدر حواسمان به بازی پرت شد یادم رفت دعوا بکنم! یادم باشد فردا اول با او دعوا بنمایم بعد با هم بازی بکنیم!...با تشکر!
ممنون که توضیح دادین.امیدوارم دلخور نشده باشین.از آدمهایی که برای تشکر از یکی همه عالمو زیر سوال می برن حالم گرفتس.می دونستم شما چنین انسانی نیستید شفاف گفتم که همه از جمله خودم از حال گرفته به در آیند.
دلخوری!؟ اونم از دوستی مثل شما!؟...اتفاقا خوب شد که با این رک بودنت باعث شدی بنده از خواب غفلت دربیام و توضیح بدم!...خلاصه که ممنونم از اینکه "شفاف" گفتی! من میمیرم برای شفاف سازی!
اینجا به اندازه آشپزخونه قصر ، پٌر از چیزای خوشمزه و بوهای خوب خوبه !
به نظرم آشپزخونه یه قصر باید بهترین جای قصر باشه !
یه وقت فک نکنی شکمواما !
- آشپزخونه قصر! محشره! مرغای بریان و بره های کباب شده!درست مثل کارتونای قدیمی!...
- خیلی سعی کردم فکر نکنم که آدم شکمویی هستی ولی با این کامنتت چاره ای جز این برام نمونده!
مملی نوشت ها فوق العادن...
ابر چند ضلعی عالی می نویسد...
مرسی نیمه جدی جان!...از اینکه بلاگر خوبی مثل شما مرتب (هرچند خاموش) اینجارو میخونه خیلی خیلی خوشحالم (از کجا فهمیدم مرتب میخونی!؟ خب این دیگه جزو اسرار الهی و مخفیه که نمیتونم فاش کنم!)...
سلام مملی جونم

واقعا دلت اومد به من بگی پلید ؟؟؟؟ من به این نازی . خوبی . خانمی .
دلم سکشت .
- مملی! : سلام خانم حمیده! من نمیدانم "پلید" چی است ولی فکر کنیم یک چیزی مثل "پنیر" است که خیلی هم خوشمزه است و حرف بد هم نیست و در صبحانه میخورند! ولی به هر حال من این را نگفته ام! کامنتهای اینجا را حمید جواب میدهد! فقط آنهایی که مثل این اولش "مملی دو نقطه" دارد را من گفته ام!...باتشکر!
اینو بخون :
http://bobarang.blogfa.com
عکس فتوبلاگم ام ببین !
- دیدم...وبلاگ فوق العاده اییه!...ازون وبلاگاس که آدم حسرت میخوره چرا انقدر گمنام موندن...
- فوتوبلاگتم همونجا با کامنتی مشعشعش کردم!
آره ... وبلاگ خیلی خوبیه ...
لینکش کردم و شد :
چهارصدمین لینک کرگدن !
چهارصد تا!!؟...بیا آقایی کن یه دستی هم به سر و گوش لینکای اینجا بکش!...انقدر وبلاگا حذف شدن و دوستان جدید اضافه شدن و دوستان قدیم تغییر آدرس دادن و از اینجور چیزا که میترسم طرف سروسامون دادن لینکا برم!
"انتظار نداری که من بگم؟" یه چیز تو مایه های همون بگم بگم ِ خودمونه؟!
ولی اگه واقعا بگی لطف بزرگی میکنی!
-
نه! به کم با اون فرق داره!...
- گفتم "این یه چاه احساسی خوفناکه...ولی راه داره بیرون اومدن ازش"...اگه نگفتم این راه نجات بخش نجات کدومه علتش این بود که راهها بسته به اینکه کی با چه وزنی تو چاه افتاده و چقدر اون تو مونده و عمق چاه چقدره فرق داره...برای یکی ممکنه این راهه مرگ باشه!...برای یکی دیگه ایمان آوردن به یه حقیقت بزرگتر...برای یکی دیگه از صبح تا شب مثل سگ کار کردن برای فراموش کردن!...برای یکی جایگزینی نفر با نفر (ممکنه بنظر احمقانه بیاد ولی برای خیلیها جواب داده!)...برای یکی هفته ای دو بار س.ک.س تمام عیار نفسگیر!...برای یکی زیارت عاشورا...برای یکی هم گریه کردن مدام!...به هر حال اگه از ته چاه بلند بشی کم کم راهشو پیدا میکنی...
حالا که گفتم واقعا "لطف بزرگی" در حقت کردم!؟...همه رو که خودت میدونستی!
میدونی چیه؟تا حالا اصلا به بیرون اومدن ازش فکر نکرده بودم!یه قوطی دربسته بود که نه میکشت نه رها میکرد... شاید اونقدر بچه گانه و مسخره شروع شد که حتی خودمم نفهمیدم کی اینقدر بزرگ شد...
بالاخره میام بیرون ، ولی جای زخماش همیشه میمونه که یادم باشه دیگه جلوی پامو خوب نگاه کنم.
مرسی حمید!مرسی که میشنویم.
- پس بهش فکر کن...
- همیشه همینطوره...مثل دومینو میمونه...اولی رو یه نسیم هم میتونه بندازه...نمیخوام ناامیدت کنم ولی ربطی به نگاه کردن به جلوی پا نداره...دوست داشتن و دوست داشته شدن از اون مارای خوش خط و خالیه که نمیشه در مقابل جادوش مقاومت کرد...
- خواهش میکنیم! هر یه ربع شنوایی هزار تومن میشه! شماره حساب بدم یا نقد حساب میکنی!؟
ای بابا من که دو تا نظر گذاشته بودم حالا یکیشو بی خیال اما اون یکیش چی شد ؟افرین ...درسته این جور جاها به خصوص برای ادمایی که مجبورن یه مدت طولانی تو یه جای شلوغ و...زندگی کنن خیلی مزه میده مثل ییلاقات ۲۰۰۰ رامسر.۲ سال پیش فرصتی دست داد وبا مامانم سه روز رفتیم خیلی مزه داد.سکوت سکوت وارامش یه دنیا ...
- یکیشو که خودت امر کردی پاک کنم! اونیکی هم صحیح و سالم همین بالاس دلبندم! کامنتا پنجاه تارو رد میکنه دو صفحه ای میشه...بیشتر دقت کن!...همین بی حواس بازیارو درمیارید که قیچی تو شکم بیمار جامیمونه دیگه!
- ییلاقات دو هزار رامسر! قربون مصلحت خدا برم با این فاصله طبقاتی بین بنده هاش! ما میخوایم سکوت داشته باشیم میریم زیرزمین خونه مون ملت میرن ییلاقاتشون! (آیکون کودک فقیر واکسی در هندوستان!)...
خب دختر معلم باشه بهتره که همه ی چیزایی رو که خانومامیخوان بلده!خب خودت ُ مملی باید جدا بشینین تو ته کلاس اون جلو با هم حرف میزنین درس ُ خوب یاد نمیگیرن!یادتون باشه آخر هر ترم امتحان میگیرم!یه واو جا بندازین عملیات خراب میشه گفته باشم نمره ازتون کم میشه!
- آها! از این زاویه تا حالا بهش نگاه نکرده بودم! راس میگی!...
مملی سابقه اش خرابه! (از نظر روابط عشقولانه با معلماش!)...اجازه بده نیارمش! بخاطر خودت میگم!
-
- یعنی امتحانش تئوریه!؟ ای بابا! اینجوری که آدم چیزی یاد نمیگیره! تا کی میخواید این شیوه های سنتی تدریس رو ادامه بدید استاد جان! تمام دانشگاههای معتبر دنیا به سمت لابراتوارهای پیشرفته دارن حرکت میکنن! کمی بحثو عملی کنید دانشجوها حالشو ببرن!
خصوصی
به قول عرق فروش فیلم "تنها دوبار زندگی میکنیم" : خصوصیت تو دِلُم! (لطفا برای حفظ کیفیت دیالوگ با لهجه آبادانی قرائت شود!)...
هیچی. هیچ حرف و نظری ندارم.فقط حوصلم سر رفته بود وبلاگ دوستان هم خبری نبود اومدم کامنت بذارم همین جوری.
چرا اینجوری نگاه میکنی؟ آدم سادیسمی ندیدی مگه؟
آینه .آینه
یه بار دیگه همینجوری الکی کامنت بذاری خودت میدونیا!...حالا هی من هیچی نمیگم!...بابا مگه نمیبینی ما اینجا همش داریم مسائل مهم جهانی رو نقد و بررسی میکنیم!؟...
و پسری که تند تند مینویسد..
جانم!؟...واسه کدوم بدبختی میخواستی کامنت بذاری اشتباهی اینجا ثبت شده!؟
سلااااااااااااااااااااااااااااااام.
این آیکونرو همین جوری گذاشتم !
باز فلوت زن رفت رو بام ، خواستی بیا گوش کن !
در ضمن من اصلنم شکمو نمی باشم !!!
- متقابلا
! (من عاشق این آیکونم! خیلی باحاله!)...
- میرسیم خدمتتان ایشالا!
- به هر حال تا وقتی مدارک و شواهد معتبر نداشته باشید نظر دادگاه تغییر نمیکنه!...یه کاری نکن بدم نگهبانان قصر بندازنت سیاهچال!
با لهجه ی آبادانی خوندم
بار دیگر خصوصی
بار دیگر "با موفقیت مشاهده شد!"...
شما چقذه خصوصی داری اخوی !
- میتونیم داریم!...تا چشمت درآد!
داشتم میرفتم بیرون خیلی ضربتی و سرعتی کامنت گذاشتم و دیگه نشد بگم خصوصی داری...خوشحالم از این تصادف
خوشحالی از این تصادف!؟
بله دیگه! تو که جای من نیستی که پات برسه خونه داداش کرگدنت کمربندو برداره بیفته به جونت که چرا با نامحرم جماعت خصوصی رد و بدل میکنی! (آیکون فیلمفارسی!)...
وووووووووووووی ی ی ی ی !
نگفته بودی مملی انقد خشانت داره !!!!!!
چی فک کردی ؟!!!!!! منو از سیاه چال می ترسونی ؟!!!!!!
............
اینو ببین کفِت ببُره ! :
http://bia2pix2pix.blogsky.com/1389/07/20/post-2825/
مشاهده شد!
تازه کجاشو دیدی!؟...جمله معروفش اینه که "صدای ضعیفه جماعت نباید از مطبخ به بیرون درز کنه!"...آبجیامونو نذاشت تا پنجم ابتدایی بیشتر بخونن! (بدبختی همه هم میدونن ما آبجی نداریم خالی هم نمیشه بست!
)...
سلام حمید
وقتی داشتم از روی فضولی کامنتات رومیخوندم این کامنت آخری فلوت زن رو دیدم یاد همون اتاق کپی کذایی ( سیاهچال ۲۲بهمن ) افتادم کلاس اول کلاس ما کنار اون اناق بود و یه روز منو و مسعود ( دودانگه ) کلی شلوغ کرده بودیم نامرد معلممون ( خانم میرزایی بعداْ کاشف به عمل اومد که عروس پیرزنه که توی خونه عباس جعفر بیگلو ته محل مینشت بود ) ما رونیم ساعت انداختن سیاهچال جای خیلی تاریک و و ترسناکی بود واقعاْ معلمای ما روانی بودن ( البته مملکتی که با وحشیگری در حال اداره کردن بود دیگه از این بهتر نمی شد سال ۶۷ ) با تمام تلخی یادش بخیر
سلام مجتبی جان...خوبی...خیلی مخلصیم! فضولی چیه!؟ شما تاج سر مایی!...
آفرین! چه یادته! دقیقا همونو میگم! اتفاقا جالبه که ما هم کلاسمون دقیقا بغل سیاهچال بود و جالبتر اینکه معلم دوم دبستان ما هم همین خانم میرزایی بود که گفتی!...سال ۶۹ بود...یعنی دو سال بعد از شما...و مسعود دودانگه...یادش بخیر...اتفاقا سه چهار سال پیش تو خیابون دیدمش...منو نشناخت...الان که دارم اینو مینویسم بغضم گرفته...
به جای اینکه بشینی اینجا زرپ و زرپ کامنت جواب بدی پست جدید بذار خب!

چه معنی داره؟!
چرا دیگه از اون پست "سه"ها نمیذاری؟؟
- شاید دیگه کلا آپدیت نکنم و فقط کامنت جواب بدم! این بیشتر حال میده!...
- از شوخی گذشته میخوام از این به بعد فقط جمعه ها آپدیت کنم! (بصورت پک کاملی از سه و مملی و غیره!)...علتش رو هم نپرس که خودمم نمیدونم!
- ما مخلصیما! تو خوبی؟
من یه کشف بزرگ کردم که واسه کل دنیا مفیده

به احتمال ۱٪ من و تو هم سنیم.
حالا علت این احتمال فوق العاده زیاد اینه که اگه تو نیمه دومی باشی که صددرصد توی یه سال متولد شدیم در غیر اینصورت من بزرگترم
باتشکر از خودم بخاطر این کشف تکان دهنده دنیا!!!
راسی یه چیزیم به ممل بگم: اخه مملی این دوستت فوق العاده خلاقه میشه جیش کردن و ... رو بخشید.
- میشه سن یه بلاگر رو از هزار راه مختلف فهمید ولی شک نکن که کلیک کردن روی عکس منحوس پروفایلش راحتترین این راهاس!...بنده متولد سیزدهم تیرماه سال ۶۲ هستم با اجازتون!...به هر حال سوای این عددایی که تو شناسنامه نوشته ما کوچیک شما هم هستیم!
- مملی! : ما هنوز درسمان به آنجا نرسیده است که یاد بگیریم خلاق چی است ولی اگر چیز خوبی است حتما علیرضا آن را نمیباشد!...باتشکر!
واقعاْ دلم برات سوخت !
اتاق کپی کردن ٍ برگه های امتحانی از صد تا سیاه چال بدتره !!!
یجورایی راس میگی!...همیشه هم یا کمرنگ بود یا نصفش جا افتاده بود و باید خودمون با مداد پررنگ یا تکمیلشون میکردیم یه طرف!..عکسای امتحان علوم و نقشه های امتحان جغرافی هم که فقط یه گوله جوهر پخش و پلا بود!
سلام.ممنون بابت ادرس .خوبه گفتم ۲ سال پیش رفتم اونجا اونم چون مامان دوست داداشم ازمون دعوت کرد بریم خونشون وگرنه ماهم برای داشتن سکوت هر یک ماه یکباری که به خونه ومادر وپدر سر میزنیم اگه وقت بشه میریم رو سنگای رودخونه پشت خونمون میشینیم وحالشو میبریم .که اونم چند ماهی میشه در دست اصلاحه .
این باز نشدن ه اون باز نشدنا وجواب ندادنای طولانی مدت شما در...ولی با این حرفت که میگی بی دقتم کاملا موافقم ...خیلی هم بد اما ...یکی کم دقتیم .یکیم کم حوصلگیم ...ولی باور کن تا حالا تو شکم کسی چیزی جا نزاشتیم منهای دیروز که تیغ جراهی به مدت نیم ساعت گم شد واعصاب همه رو بهم ریخت اما اخرش پیدا شدا ...
- خواهش میکنم! میخوای شماره هم بدم!؟ بی تعارف میگما! خدا سر شاهده مدیونی تعارف کنی!
حالا کی میرسه؟ بجنب لطفا!...
جدا این سرعت عمل شما قابل تقدیره! بعد از نیم ساعت تازه تیغو پیدا کردید!؟ پس تو این نیم ساعت با چی میبریدید!؟ کاتر لابد!...حالا چه کاریه میذاشتید همون تو میموند خب! واللا مریضا هم راضی به اینهمه زحمت شما نیستن!
- خب بابا دلم سوخت! نمیخواد دیگه انقدر کوزت بازی دربیاری!..
- پشت خونه پدریت رودخونه دارید؟..چه خوشبختی بزرگی...فکر میکنی از هر هزار نفر چند نفر پشت خونه شون رودخونه دارن؟...
-
ممنون که اون انتهای دیگش رو بهم گفتین و منو از کنجکاوی رهانیدید
ما آپ میخوایم یالا
- خواهش میشود!
- جمعه ایشالا! (ارجاع به جواب آخرین کامنت پرند!)...
- اولین باره آدرس وبلاگتو میذاری...از دستت در رفته یا عمدی بوده!؟
البته این کار برات جواب نمیده چون شهرت جهانی پیدا کردین
چرا حرف تو دهن مرحوم مغفور هیتلر میذاری!؟ اون بدبخت فقط گفته "دروغ باید چنان عظیم باشد که هیچ کس باور نکند که کسی آنقدر گستاخ باشد که چنین بیشرمانه حقیقت را تحریف کند"...البته الان که نگاه میکنم میبینم شما هم همینو گفتی! فقط یه کم خودمونی ترش کردی!
یاد "نیکولا کوچولو" و "مانولیتو" و امثال آنها افتادم.
- نیکلا کوچولوهارو از یکی از دوستان وبلاگ نویسم امانت گرفتم و خوندم...محشرن (وقتی اونارو خوندم از اینکه تا اون موقع فکر میکردم دارم چیز خوبی مینویسم شرمنده شدم!)...ولی "مانولیتو" رو نه...امیدوارم اینیکی رو هم یکی از دوستان بخره و بهم امانت بده!..
انقدر خسیس بازی درنیار!!

امروز سهشنبه است تازه!
حالا کو تا جمعه؟؟؟؟
آیکن گریه و زاری هم نداره اینجا بذاریم اقلاً دلت بسوزه آپدیت کنی!
- نه خانوم محترم! برای من مسئولیت داره! نمیتونم!...
- خاک بر سر منحرفم کنن! چرا اینجوری شدم!؟...اینکه نوشتی "حالا کو تا جمعه؟" سریع یاد یه جکی افتادم که نمیشه اینجا گفت! آخرش اینطوری بود که مرده میگه "حالا کو تا شب جمعه!؟"..
- گریه زاری نمیخواد! شما امر کن! (البته به هرحال من همون جمعه آپدیت میکنم!)