مملی - گاهی "همینجوری" آسمان را نگاه کن

گوشه‌ی دفتر مشقِ یک مملی 


الان در تلویزیون نشان داد آن آدمهایی که رفته بودند در جاهای باز که مثل سیزده بدر است چادر زده بودند و آسمان را نگاه میکردند بالاخره ماه را پیدا کرده اند و گفته اند که الان دیگر ما میتوانیم عید باشیم و خوشحال بشویم. البته من قبل از اینکه آنها ماه را پیدا کنند هم همینجوری بیخودی خوشحال بودم که نمیدانم کار خوبی بوده است یا نه. به نظر من خیلی بهتر است که از سال بعد این آدمها از مامان علیرضا اجازه بگیرند و داداش کوچک علیرضا را هم با خودشان ببرند. چون اینجوری دو تا فایده دارد. یکی اش اینست که داداش کوچک علیرضا که بابایش حوصله ندارد و هیچوقت سیزده بدر نرفته است میرود و خوشحال میشود. آن یکی فایده اش هم اینست که اینجوری ماه حتما زودتر پیدا میشود. چون داداش کوچک علیرضا با اینکه هنوز مدرسه نمیرود و سواد ندارد ولی خیلی نگاه کردن به آسمان را دوست دارد و شبهای ماه رمضان که بزرگترهای محل سر کوچه فوتبال بازی میکنند و ما هم دم درمان فوتبال بازی میکنیم او همه اش آسمان را نگاه میکند. البته این برای تیم ما خوب نیست چون داداش کوچک علیرضا دروازه بانِ ما میباشد و چون هی آسمان را نگاه میکند ما هی گل میخوریم. تازه بعضی وقتها هم کلا دروازه را ول میکند میرود خانه شان و دفتر نقاشی اش را میاورد و زیر چراغ برقِ کوچه مینشیند روی زمین و الکی یک چیزهایی را از خودش نقاشی میکند که مثلا آنها در آسمان هستند. بعد هم الکی زیرش را خط خطی میکند و خوشحال میشود و میگوید بیست شده است. البته کلا به نظر من داداش کوچک علیرضا به درد فوتبال نمیخورد چون بعضی وقتها هم وسط بازی سنگهایی که برای تیرک گذاشته ایم را برمیدارد میبرد برای مورچه های باغچه شان خانه درست بکند و وقتی میگویم نباید تیرکها را بردارد میرود دهنش را آب پر میکند میاورد میریزد روی من و بعد میدود میرود توی خانه شان قایم میشود و از لای در ما را نگاه میکند و بیخودی میخندد. 

در کل به نظر من هم ماه خیلی چیز مهمی است و کار خوبی نیست که ما هر سال فقط یک شب دنبالش میگردیم. چون اینجوری شبهای بعد که می آید همه اش از آن بالا نگاه میکند که ببیند چند نفر دارند دنبالش میگردند و وقتی میبیند هیچکس دنبالش نمیگردد فکر میکند گم شده است و غصه اش میگیرد. وقتی امروز این را به آبجی کبری ام گفتم بغلم کرد و گفت ناراحت نباشم چون همیشه چند نفر مثل داداش کوچک علیرضا هستند که همینجوری آسمان را نگاه میکنند تا ماه و ستاره ها فکر نکنند که گم شده اند و غصه بخورند. با تشکر. پایان گوشه ی صفحه ی بیست و دوم. 

.

نظرات 14 + ارسال نظر
پری خاموش سه‌شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 04:31

آقا من به خودم شک کردم ،من اشتباه می کنم یا قسمت تیرک دروازه رو واقعن الان عوض کردین ، فکر کنم خواب دیدم

واقعا الان عوض کردم!

پری (خاموش) سه‌شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 04:38

به هر حال چشم گاهی همینجوری به آسمان نگاه می کنم . بچگیا منم مثل داداش علیرضا زیاد به آسمون نگاه می کردم . ولی الان فقط گاهی چشمم بش می خوره ،مثل خیلی چیزای قشنگ دیگه که جلوی چشمونه ولی نگاهش نمی کنیم. خیلی خوبه که تند تند مملی بنویسین

خب پاشو یه نگاهی بنداز. شاید تو هم یه چیزایی توو آسمون دیدی و نقاشی کردی. حتی ممکنه بزنه و بیست هم بشی. فکر میکنی بقیه چجوری بیست میشن؟ :)

ف رزانه سه‌شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 04:58

"الان دیگر ما میتوانیم عید باشیم و خوشحال بشویم" عاشق این بامزه حرف زدنتم مملی... عزیزم تو همیشه خوشحال باش هیچ عیبی هم نداره که قبل از اینکه آنها ماه را پیدا کنند هم تو همینجوری بیخودی خوشحال بوده ای...
"داداش کوچک علیرضا که بابایش حوصله ندارد و هیچوقت سیزده بدر نرفته است"
بله مملی جان ماه خیلی چیز مهمی است من فکر میکنم آسمان و هرچه در آن است کلا چیزهای مهمی هستند و به همین دلیل گاهی فکر میکنم اگر روزی قرار بشود از شهرمان بروم دلم روزی هزاربار برای آسمان صاف شهرمان تنگ خواهد شد... آخر میدانی شهر ما هیچ هم که نداشته باشد آسمانش خیلی خیلی خوب است بخصوص در شبهای تابستان که آسمان پر از ستاره است.

"ماه خیلی چیز مهمی است من فکر میکنم آسمان و هرچه در آن است کلا چیزهای مهمی هستند"... یاد اون آیه ی تکرارشده افتادم... "آسمان و زمین و آنچه را که میان آن دو است"... خدا آسمونتون رو براتون نگهداره.

دل آرام سه‌شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 15:53 http://delaramam.blogsky.com

داداش کوچک علیرضا توی چشمهاش دو تا ماه داره. هر شب یدونه اش رو به آسمون قرض میده.

همیشه چند عنوان برای هر پست توو ذهنم هست که آخرش بعد از کلی کلنجار یکیش رو انتخاب میکنم! یکی از کاندیداها برای عنوان این پست یه چیزی با مفهوم همین کامنتت بود: بیست یعنی دوی چشمات و یه ماه...

تیراژه چهارشنبه 8 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 05:18 http://tirajehnote.blogfa.com/

گاهی همینجوری به آدمها نگاه کن...به بعضی از آدمها..که فکر نکنند گم شده اند و غصه بخورند...که بفهمی گم نشده ای و غصه نخوری...

آره. خیلیامون فکر میکنیم گم شدیم. از بس نگاه نکردیم. از بس نگاه نشدیم. ولی حقیقت اینه که هیچی گم نمیشه. مثل ماه که حتی اگه هیچکس هم نگاهش نکنه گم نمیشه. شاید بقیه هستن که گم شدن.

باغبان چهارشنبه 8 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 22:51 http://www.laleabbasi.blogfa.com

هنوزم که هنوز آخر هفته ها که میام خونه یه زیرانداز میندازم وسط حیاط و دراز می کشم رو به سمت آسمون
چراغها که یکی یکی خاموش میشن ستاره ها چندتا چندتا پیداشون میشه
هرچی بیشتر میشن من کوچیکتر میشم و خدا بزرگتر
یه وقت می بینی رو به سمت کهکشان راه شیری خوابیدی انگار یکی از جنس نور عطسه کرده و نور پاشیده رو یه صفحه سرمه ای
یه وقتایی هم ماه میشه قبله ام بیشتر وقتایی که یه قرص کامله و کچلیش تابلوتر

وقتی من کوچیک بودم داداش کوچیک علیرضا کجا بود؟؟دوستای خوبی میشدیم.

- وقتی میگی "هنوزم که هنوزه" یعنی رفیقشی دیگه. شایدم خودشی... خود داداش کوچک علیرضا...
- چقدر خوب بود. مرسی.

سمیرا پنج‌شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 01:17

از همون بچگی حرفای ناگفته ام را برای ماه و ستاره ها میگفتم ، من اونا رو میدیدم و اونا به من چشمک میزدن و ماه که با سپیدی قلبش به من گوش میداد ، حتی شبایی که آسمون دلش گرفته بود ، باز باهاشون حرف میزدم میدونستم که هستن ،فقط الان کمی دلخورن ، حالا از چی و کی نمیدونستم!

"هستن، فقط الان کمی دلخورن" :)

سحر پنج‌شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 22:35

به دو دلیل دیگه خیلی به آسمون نگاه نمی کنم یکی اینکه اونقد محو زیباییش میشم که دیگه یادم میره الان روی زمینم و ممکنه به در و دیوار بخورم!! و دیگه اینکه وقتی مبهوت زیبایی و آرامش آسمون میشم تحمل زمین برام سخت میشه پس بهتره گاهی به آسمون نگاه نکنم

آره. بر عکس این پایین، اون بالا ها خیلی آرومه.

فرشته دوشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 01:20 http://houdsa.blogfa.com

حمید به چیز بی ربط بگم؟؟
من وقتی مملی نوشتات رو میخونم یه حس خوب پیدا میکنم. به خصوی که صدای خودت میاد تو گوشم..یه معصومیت...یه حس خوب خلاصه...ملسه...مثه طعم آبنبات های بچگیامون...

طعم آبنبات های بچگی، مثل طعم همین پیام پر مهرِ حال خوب کن. دم شما گرم :)

دختر عمو شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 16:36

: ((اگر گلى را دوست داشته باشى که تو یک ستاره‌ى دیگر است، شب تماشاى آسمان چه لطفى پیدا مى‌کند: همه‌ى ستاره‌ها غرق گل مى‌شوند!))-
- ((شب‌به‌شب ستاره‌ها را نگاه مى‌کنى. اخترک من کوچولوتر از آن است که بتوانم جایش را نشانت بدهم. اما چه بهتر! آن هم براى تو مى‌شود یکى از ستاره‌ها؛ و آن وقت تو دوست دارى همه‌ى ستاره‌ها را تماشا کنى... همه‌شان مى‌شوند دوست‌هاى تو... راستى مى‌خواهم هدیه‌اى بت بدهم...
و غش غش خندید.
- آخ، کوچولوئک، کوچولوئک! من عاشقِ شنیدنِ این خنده‌ام!
- هدیه‌ى من هم درست همین است... درست مثل مورد آب.
- چى مى‌خواهى بگویى؟
- همه‌ى مردم ستاره دارند اما همه‌ى ستاره‌ها یک‌جور نیست: واسه آن‌هایى که به سفر مى‌روند حکم راهنما را دارند واسه بعضى دیگر فقط یک مشت روشنایىِ سوسوزن‌اند. براى بعضى که اهل دانشند هر ستاره یک معما است واسه آن باباى تاجر طلا بود. اما این ستاره‌ها همه‌شان زبان به کام کشیده و خاموشند. فقط تو یکى ستاره‌هایى خواهى داشت که تنابنده‌اى مِثلش را ندارد.
- چى مى‌خواهى بگویى؟
- نه این که من تو یکى از ستاره‌هام؟ نه این که من تو یکى از آن‌ها مى‌خندم؟... خب، پس هر شب که به آسمان نگاه مى‌کنى برایت مثل این خواهد بود که همه‌ى ستاره‌ها مى‌خندند. پس تو ستاره‌هایى خواهى داشت که بلدند بخندند!
و باز خندید.
- و خاطرت که تسلا پیدا کرد (خب بالاخره آدمى‌زاد یک جورى تسلا پیدا مى‌کند دیگر) از آشنایى با من خوش‌حال مى‌شوى. دوست همیشگى من باقى مى‌مانى و دلت مى‌خواهد با من بخندى و پاره‌اى وقت‌هام واسه تفریح پنجره‌ى اتاقت را وا مى‌کنى... دوستانت از این‌که مى‌بینند تو به آسمان نگاه مى‌کنى و مى‌خندى حسابى تعجب مى‌کنند آن وقت تو به‌شان مى‌گویى: "آره، ستاره‌ها همیشه مرا خنده مى‌اندازند!" و آن‌وقت آن‌ها یقین‌شان مى‌شود که تو پاک عقلت را از دست داده‌اى. جان! مى‌بینى چه کَلَکى به‌ات زده‌ام...
و باز زد زیر خنده.
- به آن مى‌ماند که عوضِ ستاره یک مشت زنگوله بت داده باشم که بلدند بخندند...
))

همیشه عده ای هستن که دغدغه ی آسمون داشته باشن. دنیا هیچوقت از شازده کوچولوها خالی نمیشه.

محبوبه پنج‌شنبه 23 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 17:49 http://sayeban.blogfa.com

ماه که ماهه و یه پاره سنگ ، ما که خیر سرمون ادم بودیم و احساس و عاطفه داشتیم ، یک عمر دیدیم هیچ کس دنبال مون نمیگرده و حواسش به بودن و نبودنمون نیست اما بعض شما نباشه مثل کرگدن وایسادیم و به روی خودمونم نیاوردیم.. حالا ماه که ماهه و یه پاره سنگ..

یعنی تو فکر نکردی گم شدی و غصه ات نگرفت؟ دمت گرم واقعا...

محبوبه جمعه 24 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 18:38 http://sayeban.blogfa.com

فکر که کردم ولی خب که چی؟ نمردم که! اینجا جهان سومه ، هر دردی که به مرگ یا نهایتا خونریزی منجر نشه اسمش سوسول بازیه ... ماه رو چه به این سوسول بازیا...

یه جایی میخوندم اینکه آدما با هم تصادف میکنن واسه اینه که یه صدایی از خودشون بشنون تا یاشون نره هستن. پس در این فقره هم احساس گم شدن و دیده نشدن میتونه منجر به مرگ یا دستکم خونریزی بشه!

مهدی پژوم شنبه 25 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 15:12

هوای آن روزها را زنده می کند مملی نوشته ها...

با تشکر :)

خورشید یکشنبه 26 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 17:15

مملی..مملی.. من خورشیدم.
یادت میاد برات نامه نوشته بودم؟

مملی..مملی.. من دلم برات تنگ شده..
برای تو..برای داداش کوچیک علیرضا..

میشه که یه شبایی ..که شما جلوی در فوتبال بازی می کنین..منم بیام بشینم با داداش علیرضا یه چیزایی برای خودمون بکشیم که انگار اونا تو آسمونن؟
که بعد پایین نقاشی های همو خط خطی کنیم و من خوشحال بشم و داداش علیرضا خوشحال بشه و تو خوشحال بشی و ..

مملی..مملی.. چند وقته ماهه من گم شده.. پیداش نمی کنم.
اگه ماه منو دیدی، خبرم کنه..
تا منم بتونم عید بشم و خوشحال..

قربانت
گل

با سلام. بله نامه های تو را یادم می آید. باشد. اشکالی ندارد. هروقت دوست داشتی بیا و فوتبال ما را نگاه بکن. اینکه ماه را گم کرده ای خیلی عجیب میباشد چون من امشب هم که نگاه کردم بود. شاید آنجا که هستی آسمان ابر شده است و دیده نمیشود. چون ماه از همان قدیم که من بچه بوده ام بوده است و الان هم میباشد. تازه الان رفتم از آبجی کبری پرسیدم و او گفت هیچوقت نبوده است که ماه نبوده باشد. با تشکر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد