ایستگاه پایانی-کربلا...جنگ نابرابر جیب بابا و پیراشکی پیتزایی...

گوشه دفتر مشق یک مملی! 

من امروز در مدرسه زنگ دوم مریض شدم و خانوم رضایی دستش را که خیلی نرم و خوب است گذاشت روی کله ام و گفت که تب دارم و بعد به بابای مدرسه گفت که من را تا دم در خانه مان ببرد. وقتی سر کوچه مان رسیدیم و بابای مدرسه رفت من یاد حرف علیرضا افتادم که میگوید برای آدم مریض هیچی مثل آب زرشک خوب نمیباشد!  علیرضا حتما بزرگ که بشود دکتر میشود چون وقتی رفتم سر خیابان و یک آب زرشک خوردم حالم خیلی خوب شد! بعد چون تا ظهر خیلی مانده بود به فکرم آمد که بروم ایستگاه متروی محلمان و بازی "ناو سلطنتی قهرمانان" را انجام بدهم! این یک بازی است که خودم آن را پیدا کرده ام و در آن فقط یک مترو لازم است! به آن سوار میشوی و بعد خودت میشوی فرمانده یک ناو جنگی گنده که دارد میرود با دشمنها که همیشه در مرز ایستگاه پایانی هستند جنگ بکند! در هر ایستگاه کلی قهرمان جدید به ناو سلطنتی اضافه میشود طوری که بعضی جاها انقدر ناو پر میشود که چند تا قهرمان بیرون در میمانند و از ناراحتی فحش میدهند! بعضی سربازان که پیر هستند به نشانه احترام لپ من را میکشند و برای همین من هر کدام را فرمانده یک جاهای مهمی مینمایم! آخرش هم در ایستگاه پایانی همه سربازها پیاده میشوند و میدوند طرف پله برقی که با دشمنها که بالای آن وایساده اند جنگ بکنند ولی من چون دیرم میشود و ممکن است مامانم دعوایم بکند میروم آنطرف و با قطار بعدی برمیگردم خانه و هیچوقت نمیفهمم که بالاخره ما پیروز میشویم یا دشمنهای ایستگاه پایانی!... 

در برگشتنی من فهمیدم بجز بازی من یک بازی دیگری هم در مترو انجام میشود که اینجوری است که آدم بلند میشود و درباره خودش حرف میزند و بقیه آدمها به او پول میدهند! مثلا یک خانومی که چادر داشت بلند شد و گفت که دو تا بچه دارد و شوهرش مرده است و مستاجر است و آقای پیرمردی که کنار من نشسته بود پانصد تومان به او داد! من خیلی از این بازی خوشم آمد و بلند شدم روبروی آقای پیرمرد وایسادم و گفتم "من هفت سالم است! من در محل شوتم بعد از علیرضا از همه قوی تر است! من در مدرسه ریاضی ام خیلی ضعیف است ولی بجایش دیکته ام فقط یه کم ضعیف است! داداش اکبرم میگوید من هیچ گهی نمیشوم ولی خودم فکر میکنم که یک کارخانه نوشابه زرد که آنرا خیلی دوست دارم درست میکنم و بعد خیلی پولدار میشوم!"...ولی آقای پیرمرد داد زد که سرش رفته است و دارد دیوانه میشود و هیچ پولی هم نداد!... 

وقتی رسیدم خانه چون اثر آب زرشک از بین رفته بود برای همین حالم دوباره بد شد و خوابم برد!...در خواب دیدم که آقای پیرمرد بلند شده است و میگوید "من بازنشسته هستم! (بازنشسته یک جور آدم است که نوه دارد و شلوار زیر راه راه میپوشد و باغچه را آب میدهد و روزنامه میخواند و زودتر از آدمهای غیربازنشسته میمیرد!) من نوه ندارم ولی عوضش نازایی و سنگ کلیه و قند دارم و الان هم دارم میروم قبرستان ابن بابویه به زنم که آنجا است سر بزنم! آرزویم هم اینست که یک روز در ناو سلطنتی قهرمانان فرمانده پیرمردهای نازای سنگ کلیه دار بشوم!"...پایان گوشه صفحه دهم! 

 

*** 

 

سه! - کشورها و یادها!

از سه جور کشور بدم میاد! : کشورهایی که آدمو یاد راهپیمایی میندازن مثل فلسطین! - کشورهایی که آدمو یاد دفاع مقدس میندازن مثل عراق! - کشورهایی که آدمو یاد اسلام میندازن مثل عربستان!...و از سه جور کشور خوشم میاد! : کشورهایی که آدمو یاد آسمانخراش و نئون میندازن مثل آمریکا! - کشورهایی که آدمو یاد فیل و جنگل و چیزای عجیب غریب میندازن مثل هند! - و کشورهایی که آدمو یاد چیزهای خوب میندازن مثل تایلند! 

 

*** 

 

پی "مملی پک" نوشت! : اول شهریور گفتم از این به بعد سنگ هم از آسمون بباره هر روز آپدیت میکنم! چند روزی که نوشتم دیدم نمیشه!...گفتم خب یه روز درمیون مینویسم! مجددا چند روزی که گذشت آب هندوانه غلبه کرد!...گفتم خب هفته ای دو بار هم خیلی بد نیست!...ولی باز هم!...خلاصه که نشستم و در دریای تفکر غوطه ور شدم و به این نتیجه رسیدم اگه برگردم به همون شیوه سابق جمعه نویسی خیلی بهتره! هم خودم اینجوری از پسش برمیام و عذاب وجدان نمیگیرم هم اون دنیا بابت وقتی که از مخاطبین گرامی گرفتم کمتر سوال جواب میشم!...و اینجوری شد که ایشالا از این پس آخر هفته ها در اینجا شاهد "مملی پک" خواهید بود! که ایشون فعلا شامل یه دونه "مملی" و یه دونه "سه" خواهد بود ولی در آینده نزدیک یه سری موضوعات ثابت دیگه هم به اینا اضافه میشه که فعلا در مرحله تصمیم گیری در شورای تشخیص مصلحت وبلاگ قرار داره! 

 

***  

 

پی "برای آن دوست بامعرفت" نوشت : فک کن پنجشنبه غروب باشه...دلت گرفته باشه...مست باشی ولی دلت دوباره نوشیدن بخواد...ته پاکتو دراورده باشی ولی دلت دوباره سیگار بخواد...خلاصه یجورایی درب و داغون باشی...بعد یهو داداش وحیدت با یه نامه از در بیاد تو و با تعجب بگه "نامه داری حمید!" و باز کنی ببینی چندتا عکس خوشگل از اصفهان و شیرازه که پشت یکیش از زبون مملی چند خطی درباره چهل ستون نوشته!...خب خداییش شما بودید چیکار میکردید؟...ذوق میکزدید دیگه...خوشحال میشدید دیگه...منم همینجوری شدم...ممنونم زهره عزیز...

نظرات 175 + ارسال نظر
نقطه جمعه 30 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:31

ماماااااااااااااااااااان اسمم کووووووو ؟


گذاشتم دیگه . الان گذاشتم . اصن اسم مهم نیس آقا . مهم شخصیتِ شخص ِ شخیص ِ بنده س


راستی امروز جمعه س . به وقت شهر ما

راستی ما رو اا مموتی نترسونا . ما خودمون میخوایم اسممه بچمونو بزاریم مموتی امید است رئیس جمهور شود

- من که دیگه عادت کردم!...هر کامنتی اسم نداشته باشه بدون شک تویی!
- چشم!...شب می آپیم ایشالا!...

آسمان وانیلی جمعه 30 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:11 http://aseman-vanili.persianblog.ir/

تولدت مبارک حمید دوست داشتنییییییییی

آها!...پس سرچشمه این شایعات شمایی آسمان وانیلی جان!...
به خدا تولد من نیست! تولد وحیده!...بنده در تاریخ ۱۳ تیر ۶۲ دیده به جهان گشودم! به هر حال مرسی ار تبریکت!...

me جمعه 30 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:57

سلام
تو این کامنت بالاییه آسمان وانیلی تولدتو تبریک گفته . یعنی امروز تولدت بید ؟؟؟
چند ساله میشی اونوخ ؟؟
مبارک باشه امیدوارم که زندگی سرشار از خوشی و موفقیت داشته باشی .
راستی امروز جمعست دیگه !اومده بودم پست جدید بخونم :))

- سلام...نه بابا شایعه اس! (توضیحات بیشتر در جواب کامنت سرکار آسمان وانیلی!)...
- اگر خدا قسمت کند شب به روز میشویم!...

الناز جمعه 30 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:24

تولدته؟ مرگ من؟
اخخخخی نازی
تولدت مباک
۵۰۰۰۰۰۰۰۰ ساله بشی الهی مادر

تولدم که نیست!...ولی اگه بود هم آرزوی پانصد میلیون ساله شدن رو نمیپذیرفتم!...به نظرت یه کم زیاد نیست!؟...همین ۲۷ تایی که تا الان داشتم هم از سرم زیادیه!

الناز جمعه 30 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:32

من الان وبلاگ کرگدن رو خوندم
تولد اقا وحیده امروز نه حمید
حمید بود یا وحید؟
الان اینجا وبلاگ حمیده نه وحید
اصلا من کیم؟ اینجا کجاست؟
دهه حالا تولد هر کی که هست مبارک باشه
اگه تولد خود حمیده که مبارک باشه اگرم تولد اقا وحیده(که من نمیدونم ایشون کیه فقط فهمیدم برادر اقا محسن و حمیده) بازم به حمید تبریک میگم که داداش کوچولو دار شده تو امروز
happy birthday

آره...تولد وحیده...البته ایشون همچین هم کوچولو نیستا!...فقط یه سال از من کوچیکتره! (راستی تو چجور آشنایی هستی که به علت مسائل امنیتی از ذکر نام خانوادگیت معذوری ولی اخوی وحید مارو نمیشناسی!؟)...به هر حال دم شما گرم!...

الناز جمعه 30 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:40

اخه یکی نیست به من بگه الناز الاغ وقتی میدونی برادر اقا محسن و حمیده و اسمشون وحیده پس میدونی کیه دیگه
فکر نمیکردم انقدر خنگ باشم

نفرمایید!...بحث خنگ بودن نیست! حتی بنده هم با این ابهتم(!) گاهی در تحلیل این دست مسائل استنتاجی پیچیده به مشکل میخورم!...

نقطه جمعه 30 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 13:13

اگه تولدت هست تبریک میگم . کلی آرزوهای خوب دارم واسه تو دوستِ دوست داشتنی . امیدوارم هزاران سال عمر با عزت داشته باشی اگه تولدت نیست اینا رو نگه دار واسه تولدت

- باشه نگهشون میدارم!...ولی تضمین نمیکنم که تا هشت ماه و نیم دیگه همینجوری تازه بمونه ها!...ما فریزر نداریم! بعدا نیای بگی چرا تبریک ما پلاسیده شده!

هیشکی! جمعه 30 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 13:20 http://hishkii.blogsky.com

سلام خوبی؟
چرا دیشب نیومدی خونه ی داداشی اینا؟!
ما رو قابل نمیدونی؟
بابا ما مشتاق دیداریم..
جات خالی بود عزیز..

- سلام...بد نیستم...ولی خب خداییش خوب هم نیستم!
- این حرفا چیه!؟...شما تاج سر مایی...دیروز حالم خوش نبود و تو فاز جمع نبودم...میومدم حال شما رو هم خراب میکردم!...حتما بچه ها بهت گفتن...کلا آدم مناسبی برای جمعهای شلوغ و مهمونیهای بزن برقص دار نیستم!...جمعهای دو سه نفره(!) و آروم رو ترجیح میدم!

نقطه جمعه 30 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 18:13

منظورت چی بود ؟ میخواستی چار دیواریتو بزنی تو سر ما ؟ مثلا میخواستی بگی توئم آره ؟

عذر خواهی میخوام چیکار ؟ من ادعای شرف میکنم . به مامان من خندیدی ؟ اونم ازون خنده ها ؟

جدا ؟ ماشالله به خودم . البته بعد اا این سه سال معلوم نی بازم پاک باشم یا نه . ولی این سه سالو پاک بودم .

الااااااااااااااف کردی ما را ؟ خدا بد نده ؟ نبینم حالت خوش نباشه ؟

- وای بد شد! یعنی الان فهمیدی!؟...
- لطفا این خنده رو جای اون خنده از ما بپذیر! (خداییش این آیکون خیلی از آیکون خنده بلاگفا محترمانه تره!)...
- نه بابا! یه چیزی گفتم خودمو لوس کرده باشم! مثل اسب خوبم!...

نقطه جمعه 30 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 18:14

نه دیگه ترک عادت کن شاید مرض گرفتی . ما دیگه پشت دستمونو داغ خواهیم کرد که اسممونو یادمون بره

من که چشمم آب نمیخوره! حالا ببینیم و تعریف کنیم!...

نقطه جمعه 30 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 18:16

نمیخواد اصن نگه داری . من و باش با این همه احساسات تبریکات ول کردم سمتت

باشه خودم 13 تیر 62 میام تبریک میگم فقط میشه بگی چه ساعتی به دنیا اومتی ؟

من میگم به علت نبود امکانات این روز و سالی که گفتم هم تقریبیه اونوقت تو از من ساعت میخوای!؟...

مهسا جمعه 30 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 19:48 http://exposed.blogsky.com

من بی‌صبرانه منتظر پشت جدیدت هستم حمید .......

اگه خواستی عکس من رو با فتوشاپ وحشت‌انگیزناک‌ترش هم بکنی اختیار تام داری

- به چشم! قبل از دوازده نیمه شب (به وقت ما البته!) پست جدید آماده اس!
- به برگزارکننده انتخابات پیشنهاد تقلب میدی!؟...ایندفعه رو نشنیده میگیرم!...

الناز جمعه 30 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 20:03

خیلی ممنون !
بنده با هزار بدبختی واسه شما کامنت خصوصی میذارم
بعد شما مثل اب خوردن ما رو سنگ رو یخ میکنی میگی به دلایل امنیتی امکان معرفی خودمو ندارم؟
واقعا خیلی زحمت کشیدی ُ
خجالتم دادی به خدا
فقط دیگه از این زحمتا نکشی یه وقت بیای قد و وزن و سن و اینا روهم بگی که اگه بگی یه دنیا مدیونت میشم

- ببخشید! حواسم نبود!...میخوای اون قسمتی که لوت دادم رو پاک کنم؟

نقطه جمعه 30 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 20:56

نه هنوز نفهمیدم . قیافه من شبیه فهمیده هاس ؟

اصن ولش کن . ما جدی نگرفتیم . شمام جدی نگیرش .

لوس چیه ؟ آدمو نگران میکنی . مشکل داری بچه ؟ ما کلی نگران شدیم گفتیم خدا نکرده چیزیت نشده باشه ؟

خواهی دید و تعریف خواهی کرد . حالا بچرخ مام میچرخونیم

کاش ساعتشو میگفتی ها . حالا حدودش هم کسی یادش نی ؟ مادری ؟ آقای کرگدنی ؟ پدری ؟ وحید جانی ؟ کسی ؟ چه بدونم من ؟

راسسی شما دقیق تر کامنت مارو بخون . ما گفتیم 13 تیر 62 "میام" تبریک میگم . اون موقع من کجا بودم که بخوام بیام ؟

- نه بابا خیالت راحت! بنده رو تا با چکش تو سرم نزنن چیزیم نمیشه! گفتم که! فقط صرف خودلوس کردگی اون حرفو زدم!...
- نه! کسی یادش نیست! مسئول ساعت شنی خونه مون در اون ایام اخوی کرگدن بوده که اون هم انقدر همیشه سرگرم وبلاگشه یادش رفته بوده برش گردونه و لذا ساعت این اتفاق بزرگ و تاریخ ساز مجهول باقی مونده!
- خودم متوجه شدم! اینکه چیز عجیبی نیست! کسی که میتونه دید زدن شنای بانوان رو حلال اعلام کنه هرکاری از دستش برمیاد!

نقطه جمعه 30 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 20:57

راسسی ما اینجا منتظر آپتونیم . امید است ما اول شدیم .

مرسی...اینچیزا خیلی مهم نیست!...شما اول بشی آخر بشی ما دوست داریم!...

الناز جمعه 30 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 21:42

نه قربان نمیخواد
چرا میخندی؟[:S007: این یعنی خیلی خوشحال میشی ابروی مردم (الناز)رو تو فرغون بریزی؟
و این یعنی خیلی هیجان زده هستی از ضایه شدن من؟
پس منم این
(شوخی بود)

- حالا که چیزی نشده! واللا اگه محل اختفای خود "آقا" هم لو رفته بود انقدر شاکی نمیشد!...
- پس حالا که اینجوری شد ما هم اینجوری! :

کرگدن جمعه 30 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 21:52

خصوصی بیزحمت !

چون میدونم هیچ حرف خصوصی جالبی نمیتونی باهام داشته باشی کامنت خصوصیات هیچ هیجانی واسم نداره!

نقطه جمعه 30 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 22:08

آقا این صندلی ما باغچه نداشته مان شد

تو رو خدا انقدر مارو شرمندگی نده! بخدا دیشب نمیتونستم جواب بدم!...

نقطه جمعه 30 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 22:59

ما که نمیخواستیم آپ کنیم آپ کردیم . شما چطور ؟

به سلامتی ایشالا!...ما هم کردیم با کمی تاخیر!...

نقطه جمعه 30 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 23:41

ینی تا قبل از یه ربع دیگه آپی ؟

ای تو روح این بلاگ اسکای که آیکون "شرمساری" نداره!

نقطه شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 00:06

شد 12 و شنبه . ما که رفتیم بخوابیم .

یادت باشه نذاشتی اول بشماااا .

شب بخیر!...امیدوارم خواب مرجعیت و شنای بانوان ببینی!...

غزل خونه چهارشنبه 5 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:50 http://ghazalkhoone.persianblog.ir/

جنگ نابرابریه بین سربازهای این ناو و دشمنایی که بیرون وایسادن...
دشمن یه تیر زهرآلود داره به نام «تیر خجالت جیب خالی» هر روز کلی از این سربازا از زهر همین تیر میمیرن و زنده میشن. اون جسارت و حق به جانب بودنشون توی ناو رو نگاه نکن. این تیر رو که میخورن قیافه شون انقدر مظلوم میشه که دوست داری همون گوشه ی هفت تیر بشنی و تا آخر عمرت زار بزنی...

- آره...فرق "تیر خجالت جیب خالی" با بقیه تیرها در همینه که بقیه تیرها میکشن ولی این میکشه و نمیکشه...
- چه کامنت قشنگی بود...خیلی چسبید...

الهام سه‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:48 http://vaahmeesaabz.persianblog.ir

اینجا که میای اول باید تیتر و مزه مزه کنی و بعد یواش یواش خط به خط بیای پایین... گفته بودم مملی نوشته هات و دوست دارم نگفته بودم؟... و این مملی با اون شوت قوی و دل صاف و ساده اش و آب زرشکی که می شه مرحم تب ش به دلم نشست... و پاراگراف آخرش... من فکر می کنم همه ی حرفت بود..
این سه هات برام جدیده و منم که تو برخورد با چیزهای جدید مزخرف ترین آدم دنیام! عین این پیرزن های غرغرو که رادیو به تلویزیون ترجیح می دن...

- مرسی الهام جان...همیشه کامنتاتو دوس داشتم (لابد بخاطر اینکه همش ازم تعریف میکنی! )...نه شوخی کردم!...چون یه مدلی کامنت مذاری که من اسمشو میذارم "اعتماد جسورانه به اونچیزی که دلت میخواد بگه"...یا چیزی شبیه این...
- و برخورد با چیزهای جدید...اگه اینجوریه خدا به داد من برسه! چون قراره از این هفته چند تا بخش ثابت جدید هم اضافه کنم! ...

آژو سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:14 http://www.honney68.blogfa.com


داداش اکبرم میگوید من هیچ گهی نمیشوم؛ الهی جونم..چرا بچه رو خرد میکنن...این با این ذهنش...
طفلک مریض بود.

silent چهارشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 16:27 http://no-arus.blogfa.com/

اون تیکه که مملی داشت مثلا گدایی می کرد خیلی باحال بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد