مملی - به یادِ پستِ "فحشهای خوب برای بچه های خوب!"...

تشکر نوشت : ممنونم از بلاگزیتیها و مخصوصا سردسته شون م.ح.م.د که در بلاگزیت این هفته در کنار آیتمهای مختلف و جذابشون با این بنده حقیر سراپاتقصیر مصاحبه کردن! بخدا راس میگم! ایناهاش! : بلاگزیت!

-   

***** 

-   

قبل نوشت : آن اولها که مملی نوشتن را در وبلاگ مرحوممان در پرشین بلاگ شروع کرده بودیم عنوانش "از دفتر خاطرات یک مملی!" بود که دوازده تا از خاطرات ایشان را تحت این عنوان مرقوم کرده بودیم!...بعدش شد "گوشه دفتر مشق یک مملی"!...سرتان را درد نیاورم دوباره از نو شروع کردیم و دوباره از یک نوشتیم تا سه که خورد به مهاجرت به بلاگ اسکای!  از سه بعدش را اینجا نوشتیم تا حالا که این شانزدهمی باشد!...خلاصه اینهمه فک زدیم که بگوییم در آن زمانهای دور(!) در سری اول مملی نوشت ها در پرشین بلاگ یک پستی نوشته بودیم با عنوان "فحشهای خوب برای بچه های خوب" که خودمان خیلی دوستش داشتیم!...این یکجورهایی ادامه آن است ولی هیچ ربطی به آن ندارد!...

-  

*****

-  

گوشه دفتر مشق یک مملی - به یادِ پستِ "فحشهای خوب برای بچه های خوب!"...


ما امروز بعد از مدرسه در کوچه پشت مدرسه مان با بچه های کلاس سومی که خیلی پررو هستند فوتبال بازی کردیم! در آخرهای بازی که ما دوازده به هیچ از کلاس سومی ها عقب بودیم من با لگد یک تکل روی یکی از بازیکنهای آنها انجام دادم! این را حتی داداش کوچیکه علیرضا که هنوز به مدرسه نمیرود هم میداند که تکل قانونی است ولی "قاسم داور" که کلاس پنجمی است و خیلی گنده و چاق است و نمیتواند فوتبال بازی کند و همیشه کنار زمین وایمیستد و داور است ولی هیچی از فوتبال نمیداند گفت که چون توپ در بیرون از زمین بوده است این هم خطا است و هم حرکت غیر ورزشی و غیر انسانی است و برای همین من از زمین اخراج هستم! بعد علیرضا آمد از من طرفداری کرد و گفت که فکر نکند چون داور است و کلاس پنجمی است میتواند گول هیکلش را بخورد و به ما کلاس اولی ها زور بگوید و یک تکل هم علیرضا روی "قاسم داور" زد که فکر میکنم این خیلی خطا بود چون آدم نباید روی داور تکل بزند و برای همین او عصبانی شد و دعوا شد و ما یک کمی او را زدیم ولی او خیلی بیشتر ما را زد!...

بعد که دعوا تمام شد در راه خانه مان از علیرضا پرسیدم این "بی همه چیز" که او در وسط دعوا به "قاسم داور" گفت چی است و علیرضا برای من توضیح داد که معنی آن را نمیداند و فقط میداند حرف بدی است و یکجور فحش است که از عمویش یاد گرفته است!...وقتی من رسیدم خانه خیلی فکر کردم که چرا بی همه چیز فحش میباشد ولی آن را نفهمیدم! تازه بنظر من "قاسم داور" اصلا بی همه چیز نیست چون خیلی چیزها دارد!...او یک کلاسور چرمی قهوه ای دارد که دکمه اش بسته نمیشود ولی به هر حال آن را دارد!...تازه "قاسم داور" یک مشت مهره منچ هم دارد که در روزهایی که کسی فوتبال بازی نمیکند تا او داور بشود گوشه حیاط مینشیند و آنها را روی زمین میچیند و مثلا آنها با هم فوتبال بازی میکنند و او داوری مینماید!...بغیر از اینها همه بچه های مدرسه میدانند که او یک کارت زرد و یک کارت قرمز هم دارد که از پلاستیک رنگی قوطی ریکا بریده است و همه جا پیشش است!...تازه بغیر از اینها او یک آبجی کوچولو هم دارد که مثل خودش تپل میباشد و برای همین نباید آدم به "قاسم داور" بگوید بی همه چیز چون او کیف چرمی قهوه ای و منچ و کارت زرد و کارت قرمز و آبجی کوچولوی تپل دارد!...

بنظر من بهتر است آدم بجای بی همه چیز به او بگوید "بی سوت" چون او سوت داوری ندارد و سوت داوری هم یک چیزی نیست که بشود آنرا با پلاستیک قوطی ریکا درست کرد و برای همین در مسابقات سوت دوانگشتی میزند که بعضی وقتها سوتش کار نمیکند و بازی قاطی میشود!...یا میتواند بگوید "بی تلویزیون" چون چند وقت است تلویزیون آنها سوخته است و او نمیتواند قسمت کارشناس داوری برنامه نود را ببیند و از آقای فنایی که الگوی او است چیزهای جدید یاد بگیرد تا در آینده داور خوبی بشود!...تازه میشود به او "بی کتاب فارسی" هم گفت چون چند روز پیش کتاب فارسی اش از لای کلاسورش افتاده است توی جوب و چون سرعت جوب از سرعت "قاسم داور" بیشتر بوده است آب آن را برده است!... 

در کل بنظر من "بی همه چیز" خیلی حرف الکی میباشد چون هرکسی یک چیزهایی دارد و هیچکس در دنیا نیست که بی همه چیز باشد!...پایان گوشه صفحه شانزدهم! 

-  
نظرات 67 + ارسال نظر
مهدی پنج‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 21:26

سلام. مخلص. باز میام.

علیک! ما بیش! بیا!...

گل گیسو پنج‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 21:49 http://gol-gisoo.blogsky.com

اول؟!

یه همچین چیزی!

گل گیسو پنج‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 21:53 http://gol-gisoo.blogsky.com


وای یه دنیا مرســــــــــــــــــــــــــی

خیلی محبت کردی که معرفیم کردی

راستی لینک شدین

اون کامنت بالا رو تورو خدا نابود کن نهایت سوتی بود
آخه رفرش نکرده بودم فکر کردم اول شدم خب

- قابلی نداشت!
- مرسی
- بیخیال! اتفاقا بامزه شده!

مهدی پنج‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 22:04

1- حمید جان. هرکدوم از مملی هایی که تا حالا نوشتی قشنگی خودشونو دارن و به نظرم همشون خوبن. من خودم ادغام شوخی و جدی تو نوشته های اینطوریو دوست دارم. کلاً مملی نوستالوژیکه همه جوره، تجربه های این شکلیو هممون داریم یجورایی (آیکونِ "مخصوصاً تجربۀ گیر دادن به سال بالایی ها و کتک خوردنِ اساسی ازشون"!!!!).
2- آقا بیا یه تولیدیِ آیکون یا آیکون سازی با مسئولیت محدود بزن!! کپی رایتشم واسه خودت! منم برات بازاریابی میکنم! هرکی هرجا آیکونی گذاشت ازش یه درصدی "حق آیکون" بگیر!!! باور کن یکی دو ماهه خودتو بستی و بلاگ اسکای (در سطح خُرد) و مایکروسافت (در سطح کلان) رو هوا میبرنت!!!!
3- نگارندۀ این کامنت، رجاء واثق دارد که این پستت مورد توجه خوانندگان عزیز این وبلاگ قرار خواهد گرفت! زحمتت مأجور باد!!! مع السلامه یا اَخی!! (آیکونِ اَخی!!!!!).
4- همچنان ارادتمندیم.

۱- ادغام شوخی و جدی...آره...قصدمم همین بود ولی چند وقتی بود که قسمت جدیش خیلی زیاد شده بود!...از این به بعد میخوام جدی بودنش کمتر بشه...
۲- نه! در این شرایط اینکار عاقلانه نیست!...تو آیکونهات باحالتره و ممکنه جایگاه منو متزلزل کنی! اول باید تو رو از بین ببرم! (آیکون "خلاصه کل تاریخ ایران!")...
3- این "رجا واثق" و "ماجور" رو نفهمیدم چیه!...اگه چیز بدیه خودتی! اگر نیست خودمم!...ضمنا هو ا گود تایم مای برادر! (آیکون "گفتگوی تمدنها!")...
4- همچنان خدا سایه تونو از سر ما کم نکنه!

گل گیسو پنج‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 22:18 http://gol-gisoo.blogsky.com

میدونین من در واقع چند نظر نسبت به مملی نوشت ها دارم

- بسیار نثر روون و قابل فهمی داره که مخاطب از همه قشر رو جذب می کنه

- انقدر خوب نوشته میشن که انگار واقعا توسط یه بچه نوشته شدن

- بار طنز و اجتماعی داره

در کل محشره من که طرفداره پر و پا قرصش هستم

مرسی

میدونین!؟ منم در واقع چند نظر درباره شما دارم! :
-خیلی لطف دارید!
-خیلی لطف دارید!
- و از همه مهمتر اینکه خیلی لطف دارید!

مرسی!

مهتاب پنج‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 22:44 http://tabemaah.wordpress.com


" چون هر کسی یک چیزهایی دارد و هیچ کس در دنیا نیست که بی همه چیز باشد "
چثدر خوب بود ...

مهتاب پنج‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 23:44 http://tabemaah.wordpress.com

چه خوب که مملی بزرگ نمی شه و دایره ی این " بی همه چیز " گسترده نمی شه ...
نمی شه بی شعور , نمی شه بی شرف , بی پدر مادر , بی ناموس ...
یکی هم سرشو از پنجره ی یه ماشین نمیاره بیرون و هوار نمی کشه : هوی یابوووووو !
...
بی سوت
بی تلویزیون
بی کتاب فارسی
ای جان ...

"چه خوب که مملی بزرگ نمی شه"...کاش یه دست بزرگ رو سر کل دنیا کشیده میشد تا همه عالم به بچگی برمیگشت...و همونجا میموند...

مومو جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 00:06 http://mo-mo.blogsky.com

وقتی " چیز " حرف بد باشد اصولا بی چیز باید خوب باشد و بی همه چیز باید خیلییی خوب باشد!!!!

مرسی مومو! کامنتت عااااااااااااااالی بود! (آیکون "جیغ و دست و هورا!")...

مینا جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 00:18 http://www.harfebihesaab.blogfa.com

سلام مملی/ خوبی؟ کجایی تو پسر جون؟ دلم برات تنگ شده بود.
چقد تو مهربونی مملی. میدونستی؟
راستی چند روز پیش یه پسر بچه رو دیدم توو مترو بغل مامانش و دوستش وایساده بود . از پشت سر میدیدمش. نمیدونم چرا فک کردم تویی! ولی وقتی برگشت به سمت منو صورتشو دیدم فهمیدم تو نیستی. مملی ما خوشگلتره.
چن روز پیش سر جلسه امتحان هم یاد تو افتادم. آخه چنتا سوالو بلد نبودم. از خودم داشتم مینوشتم و آخر هر جمله یه (( میباشد )) اضافه میکردم. نمیدونم چرا وقتی جمله هامو خوندم خندم گرفت و توو دلم گفتم انگار مملی نوشته!‌

مملی! :

با سلام!...آن پسری که در مترو بوده است من نبوده ام چون من در مترو وقت ندارم پیش مامانم وایساده شوم چون فرمانده "ناو سلطنتی قهرمانان" هستم که مهرماه آنرا گوشه دفتر مشقم نوشته ام!...بلد نبودن چنتا سوال اشکالی ندارد! من هم همیشه چنتا سوال را بلد نمیباشم!...باتشکر!

سیمین جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 00:54

مملی نوشت هات منو یاد بچه گیای خودم میندازه...
اون موقعی که با کمترین امکانات٬بیشترین لذت دنیا رو میبردیم..
یه تیکه چوب رو از جعبه ی میوه جدا میکردم و از وسط میذاشتم روی یه آجر و برای خودم ترازو درست می کردم تا وزن همه چیز یکسان باشه...
از اضافه های پارچه های چادر مادرم برای عروسکم لباس میدوختم...
چادرهای کوچیکی که توش خاله بازی میکردیم ولی خیلی بزرگتر از دنیای الآنم بود...
دلم گرفته بود...مرسی که امشب اینو نوشتی...خیلی چسبید

آره...بچگیای نسل ما پر از این بازیای عجیب غریب و خلاقانه بود...الان دیگه کی یادشه مینشستیم و چه بازیای بامزه ای از خودمون اختراع میکردیم!؟...باید بگیم تا یادمون نره...مرسی که از خاطره بازیهای بچگیت گفتی

پرند جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:03 http://ghalamesabz2.wordpress.com

"یک تکل هم علیرضا روی "قاسم داور" زد که فکر میکنم این خیلی خطا بود چون آدم نباید روی داور تکل بزند و برای همین او عصبانی شد و دعوا شد و ما یک کمی او را زدیم ولی او خیلی بیشتر ما را زد!..."


می‌دونی دیگه!!
لازم نیست که بگم این‌جاشو خیلی دوست داشتم!!!

نه لازم نیست! دیگه خودم سلیقه خشونت طلبت دستم اومده!

مهدی به حمید، مینا و کرگدن! جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:05

مخلصم حمید جان. بنده این بار صرفاً به قصد صلۀ رَحِم خدمت رسیدم!
مینا جان. ممنون از کامنتی که پُست قبلی گذاشتی. فقط اینکه اون کامنت، تأیید بود یا تخریب، محل تردید است!!
کرگدن نازنین، لااقل به مناسبت دهۀ مبارک فجر برگرد!

حمید به مهدی! : آقا خواهشا در این مکان مقدس حرف رحم و واژن و اینچیزایی که احتمال قیلتر شدن اینجارو افزایش میده نزن!
حمید از طرف مینا و کرگدن به مهدی! : به ترتیب "تایید بود!" و "چشم"! (آیکون "وکیل وصی مردم!" یا "وکیل الراعایای چندضلعی!")...

پرند جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:08 http://ghalamesabz2.wordpress.com

این دو تا مملی آخری خیلی خوب بودااا!
هر چی توش گشتم هیچ گیری پیدا نشد لعنتی!
وقتی این پست رو داشتم می‌خوندم حس می‌کردم همه‌ی اینا رو بخصوص اون پاراگراف آبی رنگ و پاراگراف بعدش رو از زبون همون پسرخاله‌م که دُرفشانیش رو تعریف کردم تو پست قبل دارم می‌شنوم...
اصلاً اینا زبان و ادبیات اونه با همون جنس حرف‌ها!
همین‌جوری به همین‌جور چیزا که جوابش به عقل جن هم نمی‌رسه گیر می‌ده و تحلیل می‌کنه!
سر هیچ کدوم از مملی‌هات انقدر عمیق این حس که دارم از زبون یه بچه می‌شنومش نداشتم!
این یعنی این پست خیلی خوب بوده دیگه!

- ناامید شیطانه! بازم بگرد!...
- پس پسرخاله شما را با حقوق مکفی دعوت به همکاری مینماییم!
- ممنونم

مسی ته تغاری جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:12 http://masitahtaghari.blogspot.com/

خیلی عالی بود حمید

به قول کرگدن علیه الرحمه "مخلصیم لیونل مسی بانو!" (آیکون "کپی رایت!")...

آلن جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:05

تا آخر قسمت سبز خوندم حمید.
ولی راستش دیگه مثل چی خابم میاد.
ایشالا بقیه ش رو فردا می خونم.

- این پیگیر بودنت با نهایت وجدان کاری منو کشته!
- خوب بخوابی عزیز جان! دم شما گرم!

فلوت زن جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:26 http://flutezan.blogfa.com/

الهی ! از دست این مملی !
همیشه در پس این نوشته های طنز آلودت به نکته هایی اشاره می کنی که واقعاً ارزشمنده و کاش بزرگترها اینو بفهمن ! واقعاً بچه ها گاهی حرفهایی می زنن که کلی آدم بزرگ رو به فکر فرو می برن !
همیشه با خوندن این مملی نوشت ها قلبم به درد میاد چون حقایقی رو از زبون مملی بیان می کنی که متاسفانه توو این دوره و زمونه دیگه دیده نمی شه و فراموش شده ! ارزش هایی که زیر پا گذاشته شده !
ممنون حمید عزیز از این همه ریز بینی و نکته سنجی !
و ممنون ازین قلم روان و دوست داشتنی !

- مرسی که تحویل میگیری ولی متاسفانه یا خوشبختانه حقیقتا عمدی درکار نیست!...
- راستی خیلی دلم برای اون موقعی که میومدی و دعوام میکردی تنگ شده!؟ (آیکون "مازوخیسم!")...

مکث جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:35 http://maks1359.blogsky.com

واقعا مملی عقلش بیشتر از همه ی ماست که بارها و بارها به بعضی ها می گیم بی همه چیز... اصلا هرکسی یه چیزهایی داره... تازه مگه داشتن چیز مهمه که نداشتنش فحشه؟ چقدر مملی خوب داره مسائل فرهنگی رو کالبدشکافی می کنه با این ذهن خلاقش....

- "مگه داشتن چیز مهمه که نداشتنش فحشه؟"...آفرین...این جمله ات عالی بود...
- یادمه اون اول چندبار گفته بودی که از مملی نوشت ها خوشت نمیاد...نمیدونم چی شده که چندوقته لطفت شاملش شده و باهاش دوست شدی ولی به هرحال هم من هم مملی خیلی خیلی خیلی از این مساله خوشحالیم!

مکث جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:36 http://maks1359.blogsky.com

ورود گل گیسو هم مبارک.

الهه جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:00 http://khooneyedel.blogsky.com/

سلام...
عاشق این ذهن پاک و دل بزرگ مملی ام من...الان که دارم فکر میکنم میبینم ما آدما چقدددر کلمه در طول روز استفاده میکنیم و حتی یه بار هم به معنی و تحلیل و ریشه ش فکر نمیکنیم!مخصوصا فحشهایی که به هم میدیم!یه سری از این فحشها رو با ذهن مملی تحلیل کردم..با همین شیوه ی قشنگش...فکر کردم اگر اینا رو بدیم به مملی و بگیم نظرت چیه چی میتونه بگه...مثلا:
عوضی:به نظر من عوضی فحش نمیباشد...عوضی یعنی آدمی که اشتباهی شده است...مثلا میگوییم این آدرس عوضی است...و این اصلا فحش نمیباشد...
پدرسوخته:یعنی کسی که بابایش سوخته است...به نظر من باید با این آدم مهربان باشیم و او را دلداری بدهیم چون حتما خیلی ناراحت است...
و.....
خلاصه که محشره این مملی ما...مرررسی حمید...پست دوست داشتنی ای بود...از مملی نوشتهات واسه این خوشم میاد که دست میذاری رو خیلی چیزها که بقیه از کنارشون ساده رد میشن و با زبون ساده و بچگونه ی مملی حالیمون میکنی که اوضاع آدم بزرگا خیلی خرابه...یه جورایی غیر مستقیم وادارمون میکنی که فکر کنیم و همیشه این حرفهای مملی گوشه ی ذهنمون بمونه...

- سلام به الهه بانوجان!
- خییییییییییییلی باحال بود!...خود خود مملی بود!...جدا خیلی خوب نوشتی...باورپذیر و شیرین...یه پیشنهاد غیر بیشرمانه! : چرا یه شخصیت اینجوری مثل مملی یا منیر یا قلی نمیسازی که ازش بنویسی...خوب میشه ها! درباره اش فکر کن...نوشتنش تجربه لذتبخشیه...
- ممنونم

نیما جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:04 http://www.arezuhaye-aghaghi.blogsky.com

سلام حمید خان . ظهر جمعه ی عالیتون مستدام !

اتفاقا دیروز ممد هم خیلی میگفت چیز ، فکر کنم اون هم این پست به درد همه ی ممد های دنیا میخوره !

نکته ی قشنگی بود . راستی بلاگزیت این هفته با حضور شما رنگ و بویی دیگه داره !

- سلام بر حاج نیمای مهماندوست!
- "همه ی ممدهای دنیا"ت منو کشته! با اون "ی" غیرچسبونت!
- دم شما بلاگزیتیهای بامرام گرم که بنده رو قابل دونستید

الهه جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:08 http://khooneyedel.blogsky.com/

دلم برای قاسم خیلی سوخت حمید...خیلی...اینجور بچه ها منزوی هستن یه جورایی...یعنی نخودی میشن خیلی وقتا...و این تنهاییه وادارشون میکنه که خلاق باشن...تنهاییشون رو با چیزای ساده پر کنن...مثل همون مهره های منچ...عشقشون به کارایی که نمیتونن انجام بدن رو هم یه جور دیگه نشون میدن...مثل قاسم که از پلاستیک رنگی قوطی ریکا کارت زرد و قرمز درست کرده چون نمیتونه بدوه و فوتبال بازی نه و فقط میتونه داور باشه...
مملی هم فکر نکنه خطایی که کرده رو بازیکن حریف از چشم من دور مونده ها!توپ بیرون زمینه اونوقت رو بازیکن بدون توپ تکل انجام میده؟!!

- این کامنتتو خیلی دوس دارم...خیلی...میدونی چرا؟...چون نشون میده با دلت میخونی...با دلت میخونی که دقیقا اونچیزی که تو دلم بوده رو میخونی...خود منم اگه خواننده همچین پستی بودم بیشتر از موضوع اصلی پست این تنهایی قاسم چشممو میگرفت...باورت میشه موقع توضیحات قسمت "قاسم داور" از اینهمه تنهایی و آرزو به دل بودنش بغضم گرفته بود؟...
- هزاااااااااااااااار بار مرسی الهه

اقدس خانوم جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:26 http://aghdaskhanoom.blogsky.com/

اقا به این مملی بگید هر وقت معنی بی همه چیز رو فهمید به مام بگه

آخراش فهمید دیگه!

میکائیل جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 14:03 http://sizdahname.wordpress.com

سلام ....
خوبی رفیق ؟؟
ما یک سوال داریم .. این دفتر مشق این مملی جان .. چند برگ است ... من چرا همش حس میکنم .. مثل خودمان ازین دفتر 40 برگی های کاهی تعاونی داشت ... شایدم دفتر های تو بهش ارث رسیده .... و داره تو اونا مینویسه ...؟؟؟

یه پاستوریزاسیون خوبی داره این پستت ... یه جورائی میزان بندی کردی و توازن رو رعایت کردی ... و لی خوب این جوری کمتر پیش میاد ادم تشخیص بده این یه بچه ماله کوچه خیابونه یا یه بچه اپارتمانی .... ولی خب جاهائی یه نشونه های میزاری ....

بی همه چیز ... بی شعور .. بی نزاکت .. ما چند تا چیز میتونیم تو دنیا پیدا کنیم که اونو نداشته باشیم ...
یعنی میشه ما هیچی نداشته باشیم .. بعد بهمون بگن بی همه چیز .. اونوقت باید ناراحت بشیم .. ما که همه چیز نداریم ... که اگه بهمون گفتن بی همه چیز .. بریم خرر طرفو بگیریم ... 4تا لیچار بارش کنیم ...


قبل ترها تو مملی نوشتات .. دنیای ادم بزرگا رو واردش میکردی .. یه جورائی میازمودیش .. الان تو این چندتای اخیر بردیش به دنیای خودش ... و دیگه از بزرگترهاش حرفی نمیاری ... شخصیت هائی مثل ابجی کبری .. داداشاش ...
شایدم نمیخوای اینجوری بزرگش کنی .. نمیدونم ...

خوبه حمید ...
من از بیست بهت 17 میدم .....

- سلام میکائیل عزیز...خوبم
- آخ آخ...آره...یادته؟...ازونا که رو جلدش یه طرح ساده از یه چیزی شبیه گل داشت :
http://tavalodino16.persiangig.com/image/Daftar.jpg
- بچه برای خیابونه...خیالت تخت!...اونم خیابونای جنوب شهر...جایی که خودم توش بزرگ شدم...ولی خب...سعی میکنم زشتی و سیاهیش کمتر بچشم بیاد...
- به نظر من اگه یه روزی فهمیدیم که "بی همه چیز" شدیم بهترین کار اینه که بریم و دوباره اون چیزارو بدست بیاریم...
- کاملا عمدیه...میخوام از این به بعد بیشتر فان باشه...بقول یکی از بچه ها "این درست نیست که حرفای بزرگونه تو دهن مملی بذاری"...
- هفده از سرمونم زیادیه!

مهتاب جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 15:25 http://tabemaah.wordpress.com

حمید !
به نظرت این مصاحبه ت با بلاگزیت رو کجای دلمون بذاریم آخه ؟
ها ؟
آدم دلش می خواد بزنه لهت کنه !!!
( آیکون خشونت ِ عشقولی )

- در اعماق دلت!
- این چه طرز محبت کردنه!؟ اگه اینجوریه منم میگم! : آدم دلش میخواد کمربندو ورداره بیفته بجونت سیاه و کبودت کنه! واللا!
- ممنونم مهتاب عزیز

آلن جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 15:53

راس میگیا ، بی همه چیز اصلن فحش خوبی نیست.
باید حتمن قید کنیم که طرف چی نداره.

تکل روی داور خیلی خوب بود. یعنی حقش بود.
ولی از اینکه تلویزیونشون سوخته ناراحت شدم.

- "قید"ت را بخوریم کابوی!
- منم ناراحت شدم...

مامانگار جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 16:40

..برا مملی اصلا خوب نیست که تاپخش برنامه نود بیدار می باشد ..تا آقای فنایی را ببیند..

قشنگ بود ...بخصوص اون سوت با دهن !...داور....

- مملی بیدار نمیمونه که! اون قاسم داوره که بیدار میمونه!
- مرسی مامانگار عزیزم

کودک فهیم جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 17:28 http://www.the-nox.blogfa.com

سلام مملیِ حمید اینا.خوب می باشی؟ عنوان این مشق از دفترت(فحش های خوب برای بچه های خوب) را خیلی دوست داشتم.با اندکی تفاوت من را یاد عنوان یک کتاب انداخت که ما کودکان خیلی آن را دوست داشتیم.روح نویسنده اش شاد.چقدر خوب است که تو حتی عنوان متن را هم آنقدر زیبا و هوشمندانه انتخاب می کنی.از دید من که این عالی است.
به حمید سلام برسان و بگو که مصاحبه اش با بلاگزیت بسیار عالی بود.و کلا لحن و بیان زیبا و طنازانه اش و همچنین استفاده از قدرت تخیل بالا که لازمه ی امر نویسندگی است و جان بخشی به اشیا و بسیاری از موارد به زیبایی هرچه بیشتر گفتارش کمک می کند.
آیکون هواداری »»»

- مملی! :
با سلام!...من خیلی خوب میباشم!...تازه آن کتابی که میگویید را هم در کتابهای داداش اکبرم دیده ام که اسم نویسنده اش آدم را یاد کیک یزدی می اندازد که خیلی خوشمزه میباشد!...مصاحبه هم خیلی خوب بود! در بلاگزیت بعد از مصاحبه به ما نوشابه و کیک دادند و میکروفونش هم واقعی بود!...باتشکر!

- حمید! :
ممنونم کودک فهیم عزیز!...

- آیکون "انقدر ما را تحویل نگیرید! سرمان گیج میرودها!" »»»

زهره جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 19:03

سلام.ممنون که مملی نوشتی .
از خیلی جاهاش خوشم اومد اما این با خبری مملی از همه اتفاقات خونه دوستاش برام جالب تر .وعلاقه داور تپل به فوتبال .

- سلام
- مثلا الان گیر "منطق داستانی" دادی!؟...مگه شما بچه بودید با همکلاسیاتون از اتفاقات خونه حرف نمیزدید!؟

میکائیل جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 19:05 http://sizdahname.wordpress.com

حمید .. اره مثل خودمونه ... مثل بچه های پائین شهر .. که صبح تا شب تو کوچه بودن .. با کوچه های تنگش ... با جوب های باریکش ... که تو اون کوچه ها هزار تا بازی مختلف میکردن ...

مثل کوچه های آذری .. سرسبیل .. پارک تهران ...
ای حمید ....
چه کردی با دل ما .......

- دیگه جنوب شهرم اینجوری نیست...از کیه ندیدم کسی تو کوچه هفت سنگ بازی کنه...زو...رابط...کمربند بازی...تیله...عکس بازی...نسل اینجور بازیا دیگه منقرض شده...نه گمونم دیگه بچه ای اینارو بلد باشه...
- "پارک تهران" رو بلد نیستم...کجا میشه؟...ما جایی حوالی آخرین خونه های جنوب غربی تهرانیم!...

کرگدن جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 19:20

دیدی نمیتونی مملی ها رو بی تلخی بنویسی بچچه ؟
"قاسم داور" یک مشت مهره منچ هم دارد که در روزهایی که کسی فوتبال بازی نمیکند تا او داور بشود گوشه حیاط مینشیند و آنها را روی زمین میچیند و مثلا آنها با هم فوتبال بازی میکنند و او داوری مینماید!...
اینجاش بغض کردم ... یا مثلن اونجاش که سرعت آب جوب از قاسم داور بیشتر بوده یا وختی فهمیدم بچچه دلش کارشناس داوری نود می خواد اما تلویزیون سوخته ...

- منم موقع نوشتنش اینجاها بغض کردم...
- تازه یه قسمتاییش که دیگه خیلی تلخ بود رو حذف کردم مثلا! ببین دیگه اونا بودن چی میشد!...

کرگدن جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 19:23

حمید می دونستی من به مملی نوشت هات حسودی م میشه ؟ ... جددی میگما ... خیلی وختا وختی یکی شونو می خونم بعدش میگم کاش اینو من نوشته بودم ... الان که این اعترافو کردم دارم به اون حرف محسن فک می کنم ... همون قضیه بانک ایده و ایده نویسی و اینا ... بنظرم نشدنیه ... مملی از دل تو جوشیده روی قلمت ... یجورایی عصارهء تمام بچچگی و نووجونی توئه با تمام حسرت ها و سرخوشی ها و المانهای مخصوص به خودش و خودت ... می فهمی حرفمو ؟ ... یعنی مثلن اگه من حتی بتونم یه مملی قابل قبولی بنویسم باز مملی تو نمیشه ... مملی اصلی نمیشه ... هوم ؟

- اولا که مرسی!
- و اما دوما!...به نظر من اینجوری که میگی هم نیست...مهم نتیجه اس...مهم تاثیریه که روی مخاطب میذاره...منظورم اینه که مثلا در همین مورد مملی که مثال زدی ممکنه چیزی که تو مینویسی هیچوقت دقیقا همین مملی نشه ولی اگه بتونی شخصیتی که میسازی رو انقدر خوب دربیاری که مخاطب لذت ببره و دنبال کنه دیگه چه فرقی میکنه مملی شده باشه یا نه؟...مهم اینه که اول خودت و بعد مخاطب از چیزی که نوشته شده لذت ببرن...همین...

الهه جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 19:28 http://khooneyedel.blogsky.com/

خواستم برات بنویسم دلم تیکه پاره شد واسه قاسم ولی دیدم فضای پستت یه مقداری شاد منگوله و کامنتهات هم شاد منگولن...با خودم گفتم حالا میخوای بنویسی بغض کردی واسه قاسم که چی؟خودت که از قاسم بنویسی خود حمید تا تهش میخونه حرف دلت رو...و الان دیدم همینطور شد که فکر میکردم...مررررسی یه عالمه
راجع به یه شخصیت بچگونه هم تا حالا فکر نکردم!اصلا فکر نمیکردم اینایی که نوشتم به نظرت خوب باشن!بهش فکر میکنم...اگر موفق شدم به عنوان مشوقم معرفیت میکنم

- آره...تا تهش خوندم...
- پیشنهاد میکنم امتحان کنی...با توجه به شناختی که از روحیاتت دارم فکر میکنم اگه اینکارو کنی هم خودت لذت ببری هم چیزی که مینویسی چیز خوبی از آب دربیاد

می نو جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 20:02 http://minoo6.persianblog.ir

سلام مملی...خوبی؟ یه موقع هایی آدمای بی وجدان از هر بی همه چیزی بی همه چیز ترن..می فهمی؟ تو هم بگو بی همه چیز....وقتی از کسی کتک خوردی بگو....وقتی کسی حرف زور بهت زد بگو....وقتی یکی جای تو رو توی زندگی گرفته بود بگو.....

مملی! :
با سلام!...من حرف شما را خیلی فهمیدم! یعنی هرکس آن یکی را کتک بزند بی همه چیز میباشد! مثلا روزهایی که علیرضا من را میزند او بی همه چیز است و روزهایی که من او را میزنم من بی همه چیز هستم! یا وقتهایی که مرتضی در کلاس جای من را میگیرد و روی نیمکت من میشیند مرتضی بی همه چیز میباشد!...باتشکر!

دندانپزشک فهیم جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 23:08 http://1ddsfahim.wordpress.com

سلام
من وقتی که اینجا را تعطیل کرده بودی آمدم و اینجا را خواندم و خیلی خوشم آمد.حالا هم از بازگشتت خوشحالم

- سلام...
- من هیچوقت وبلاگمو تعطیل نکرده بودم! فکر میکنم منو با یه چندضلعی دیگه اشتباه گرفتید!

ایرن شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 08:18

شما جای سر و کله زدن با مملی یه خورده بیا پشت دخل وایسا که فروش انجمن اومده پایین البته در قسمت فروش سوت!!!خانوم ب به شدت از دستت شاکیه و میگه حمید کم کاری می کنه!من برای این که از دلش دربیارم و کمی آتش خشمش رو کم کنم تن به هر کاری دادم حتا روی یه تخت خوابیدن با اون بدن گنده ی شوکولاتی در تموم طول شب!!!!تازه با این همه سرویسی هم که بهش دادم تموم پتو رو کشید روی خودش و یه تیکه هم به من نداد!!ببین من به خاطر حفظ پایه های انجمن چه کارها که نمی کنم!اون وقت تو دو تا سوت نمی تونی بفروشی!!بعد میای به سوت داور گیر میدی؟شیر سماور!!!اگزوز خاور!!

- جدا اینهمه فداکاری شما قابل تقدیره! آخرین باری که کسی انقد فداکاری کرده بود برمیگشت به غائله دهقان فداکار و پتروس که انگشتشو فرو کرده بود توی سد!...
- خانم "ب" از دست من شاکیه!؟ دست پیش میگیرد که پس نیفتید!؟ اینهمه برای انجمن زحمت کشیدم و خون جگر (یا خون جیگر!) خوردم اونوقت تا پای خانومای خوشگل شوکولاتی اومد وسط با خفت و خواری از انجمن اخراجم کردید حالا یه چیزی هم طلبکارید!؟...
- این قسمت کاربرد "سوت" در عملیتهای انجمن رو نفهمیدم! قضیه چیه!؟ داور گذاشتید خطاهارو اعلام کنه!؟ یعنی کارتون به جایی کشیده که خطا هم میکنید!؟ بابا زمون عضویت افتخاری ما همه چی فیر پلی بود که!...

کرگدن شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:55

این انجمن چه ها که نمیکنه !
نه خداییش از کی بود همچین کامنتی از ایرن نخونده بودی ؟!!

آره! اصلا بنده پیشنهاد میکنم برای بهتر شدن حال ایرن هم که شده تو و مریم بیاید بصورت خودجوش آمادگی خودتونو جهت تامین مکان برگزاری جلسات هفتگی انجمن اعلام کنید!

هیشکی! شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:10 http://hishkii.blogsky.com

سلاااااااااااااااااام خوبی عزیز؟
من خیلی خوشحالم که بالاخره طلسم شکست و من شما و مملی رو زیارت کردم!

ولی خیلی بدی چرا خدافظی نکرده رفتی؟چرا چرا؟ پاسخگو باش؟

- سلام به روی ماه هیشکی بانو جان جان!
- بخدا به کرگدن اس ام اس دادم که از طرف من ازت عذرخواهی کنه! نگفت!؟...

هیشکی! شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:20 http://hishkii.blogsky.com

عزیزم الهی قربون قاسم برم..کارت زرد و قرمزشو با قوطی ریکا درست کرده..

سوت دو انگشتی با اون انگشتای تپلیش..

دلم ضعف رفت برا تنهایی اش گوشه ی حیاط..
اصن کلن دلم سوخت برا قاسم..

قربون دل مهربونت که برای همه آدمای واقعی و خیالی این دنیای بد میسوزه

آسمان وانیلی شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:49 http://www.aseman-vanili.persianblog.ir/

چون هرکسی یک چیزهایی دارد و هیچکس در دنیا نیست که بی همه چیز باشد!
ممنون بابت حرفهای جدیدت.

مرسی

هیشکی! شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:23 http://hishkii.blogsky.com

از صب همه فحشا رو به زبون مملی دارم تجزیه تحلیل میکنم ببینم معنی واقعیش چی میشه خدا بگم چیکارت نکنه.

پس حسابی بداموزی داشته!

مجتبی شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:42

سلام
چه بی همه چیز خوبی
مرام علیرضا رو عشقه برای رفیقش با کلاس پنجمی های خیلی پر رو دعوا کرده یادت رفت بگی چک هم زده یا نه
طفلک قاسم داور « خیلی گنده و چاق است و نمیتواند فوتبال بازی کند» یکی از بزرگترین لذت های زندگی رو از دست داده
یعنی ما که خیلی چیز ها نداریم دم به دم داریم فحش می خوریم حالا من که بچه خوبی شدم اگه خواستم به یکی فحش بدم باید بگم بی سوت یا بی کتاب فارسی
دمت گرم یاد کلاسور های بدرد نخور که هیچ وقت دگمش بسته نمیشد و هر روز خودکار رای آدم گم می شد بخیر

- سلام به مجتبی جان جیگر طلای خودمون!
- تو تنها کسی بودی که به مرام علیرضا و دعوا کردن برای رفیق اشاره رکدی! جون به جونت کن بچه اون پایین مایینایی بچه محل جان!
- آره...شاید اینجوری بشه هزار تا فحش بهمون داد ولی حداقل خیالمون راحته که بی همه چیز نیستیم
- آخ آخ...یادش بخیر...آره! هیچوقت دکمه شون بسته نمیشد!...

آناهیتا شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 16:31 http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

سلام مملی
من منیر هستم
دختر خاله ی آبادی نشین تو

ژله که آسم دارد و چکمه های قرمزش را به من بخشید و من هم بخشیدم به یکی دیگر، همیشه تنها است و با خودش بازی می نماید! ژله چند عدد عروسک ریز دارد که گوشه ی حیاط می ایستد و بر سرشان غر می زند! مثلا مدیر عروسک هایش است.ژله اسباب بازی های راه دوری هم دارد! من خودم فهمیدم که ژله دوست دارد ما با اسباب بازی هایش بازی بنماییم اما چون ما این دسته ها را نداشته ایم و هیچ وقت هم نداریم! نمی خواهیم بازی کنیم.تازه ژله به بازی های ما اه اه می نماید.پس چرا ما به بازی هایش به به بنماییم؟؟؟

با تشکر
منیر

مملی! :

سلام منیر!...ما در مدرسه مان از این بچه ها نداریم ولی اگر داشته باشیم حتما مرتضی به آنها چک میزند! چون ما یک بار یکی از این بچه ها داشتیم که اسمش اردلان بود و مرتضی در زنگ تفریح به او یک چک زد و گفت که از بچه هایی که بابایشان پولدار است خیلی بدش میاید! اردلان هم گفت او عقده ای است! من فکر میکنم اردلان میخواسته است بگوید غده ای! چون بابای مرتضی غده ای میباشد و موهایش را شیمی مینماید (شیمی یک جور درس است که بعضی آدمها دارند و موهایشان میریزد!) و برای همین بیکار است و مرتضی و داداش بزرگش ظهرها و عصرها و شبها در کارگاه سفره سازی که در محلمان است کار میکنند!...باتشکر!

آناهیتا شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 16:35 http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

منیر می خواد بگه فقط فقر و نداری باعث تنهایی و منزوی بودن نیست یه وقتایی دارا بودن زیادی هم باعث تنهایی آدم ها میشه.

عاااااااااااالی بود
مررررسی
تا اونجایی که من یادمه
عمه زری از منیر های من خوشش میاد
دیگه مملی که جای خود داره
من و منیر همیشه مدیون حمید و مملی هستیم
شاید اگه مملی نبود
هیچ وقت منیر زنده نمیشد.

- مملی هم میخواد بگه به هر حال "دارا بودن زیادی" بهتر از "نادار بودن زیادی!" میباشد!...
- ممنونم آناهیتا...اگه این مملی ها هیچ فایده ای جز خلق یک شخصیت جدید در ذهن یکی از مخاطبای اینجا نداشت باز هم برام بس بود

محبوبه شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 17:35 http://sayeban.blogfa.com

اول جواب کامنتت رو برات کپی میکنم چون یحتمل حالا حالا ها اونوری نمیای که بخونیش از دهن میفته:
البته بیشتر در حد آرزوست ولی اون سه تا فسقلی که بهم میگن خانوم! کلاس سوم اند. خواهر جانمان یه کم نوستالوژیکی هستند دیگه .
وبلاگمان رفع توقیف نشده ، ما سرشون رو گول مالیدیم (آیکون ِ نگاه ِ شیطنت آمیز) اصلا هم نخواه یادت بدم چه جوری......
------------------
میبینم که وبلاگ شما هم رفع توقیف شده ، حالا نمیدونم تو هم سرشون رو گول مالیدی یا دلشون سوخته برات!!
این نظریه ی آخر فقط حرف مملیه یا خودتم قبولش داری، آخه من برخلاف تو معتقدم ، آدم بی همه چیز زیاد هست ، یعنی یک چیز هایی هست که آدم وقتی نداشته باشدشان ، انگار هیچی ندارد و بعد می شود بی همه چیز دیگه!!
-----------------
از آنجا که دلمان جا ندارد باید به شما بگوییم که: آدرس وبلاگ پرشین بلاگم رو یه کم تغییر دادم و خوب طبیعتا فیلتر برای اون آدرس قبلی بود و اینگونه وبلاگمان آزاد شد، هرچند دلم برا پرشین بلاگ تنگ شده ولی دیگه روم نمیشه به مردم بگم دوباره وبلاگم رو عوض کردم بنابراین همین بلاگفا میمونم.

- چرا زحمت کشیدید!؟ امر میگردید ما میومدیم خدمتتون!
- به هر حال معلمی دیگه! سه تا هم خوبه! فکر میکنی ملت از کجا شروع میکنن!؟
- جل الخالق! چجوری سرشونو گول مالیدی!؟ نه واللا! برای ما همچنان دربنده! نکنه منو با یکی دیگه اشتباه گرفتی!؟
- "یک چیز هایی هست که آدم وقتی نداشته باشدشان ، انگار هیچی ندارد"...آره...چقدر خوشگل گفتی...
- ممنون از توضیحاتتان!...آره دیگه جا عوض نکن! میترسم آخرش یه روز در این جابجاییها کلا گم بشی!

مینا به مهدی و حمید و مملی! شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 18:39 http://www.harfebihesaab.blogfa.com

سلام علیکم!
من نمیدونم چرا مهدی فک کرده اون کامنت میتونسته تخریبی باشه!!! به ما نیومده از کسی تعریف کنیم. والا.
حمید جان وکیل الرعایا درست گفتی خب.دست گلت درد نکنه!
مملی جیگر مشغله های مترو تو گاز گاز. یادمه اون بازی که قبلا گفته بودی رو. اون روزا تازه شناخته بودمت.

- علیکم السلام خواهرم! (آیکون "جای مهر روی پیشونی!")...
- منم نمیدونم! اصلا به من چه! برو به خودش بگو! (آیکون "بلاگر بی مسئولیت!")...
- جدی میگی؟ چه باحال!...انقد در این مدت دوستانه و صمیمی رفتار کردی که انگار یه عمره میشناسمت...ممنونیم! هم من هم مملی!

من و من شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 22:56

خب شاید یک چیز اساسی را نداشته باشد که انقدر اساسی است که به همه ی این چیزها می ارزیده و نبود ان مساوی با بی همه چیز بودن است
ما چه می دانیم آخر؟

اوووووم...خیلی خوب بود...آره...بعضی چیزا ممکنه "همه چیز" نباشن ولی "همه چیز" به بودن یا نبودن اونا بستگی داره...

م . ح . م . د یکشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 00:09 http://baghema.blogsky.com/

سلام عرض شد حمید خان ... ممنون از لطفت بابت مصاحبه ی بلاگزیت ، یکی از خوشگلترین مصاحبه ها شد ، دمت گرمممممممممممممممممم

- سلام به روی ماهت! من باید ممنون از شما ممنون باشم
- اول جیگر خودتو بعدم جیگر اون رفیق مشهدیتو خام خام! (آیکون "اولویت بندی!")...دمت جیززززززززززززززززز!...

حمیده یکشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:58 http://www.skamalkhani.blogfa.com

چقدر این مملی زبون شیرینی داره . ای جانم ای جانم .

خوب یک جوری می زدیش که همه چیز میزاش می ریخت.

یادم باشه بگم مملی با شما نگرده حمیده خاتون!...اینهمه خشونت در قبال "قاسم داور" طفلکی به کدامین گناه!؟

عاطی یکشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:55

سلام .
خیلی وقت نیست که میام اینجا و ۳-۴ تا از مملی هارو هم بیشتر نخوندم . ولی مملی رو خیلی دوست دارم بخاطر سادگی بچگیش ، بخاطر نوع نوشتنش ، بخاطر دل بزرگش ، بخاطر . . .
الان که فکر میکنم میبینم واقعا چقدر ازین حرفایی که ما تو طول روز بهم میزنیم در حقیقت بی معنی و بیجاست .
مرسی از مملی که با سن کمش چقدر قشنگ نگاه و چقدر بزرگ فکر میکنه و چقدر قشنگ حرفشو میگه .
کلیپ صوتی انشا رو گوش دادی درباره کنترل جمعیت ؟ نمیدونم چرا ولی هروقت مملی رو میخونم فقط با اون صدا و اون طرز خوندن میتونم تصورش کنم و انگار خود مملی داره با اون صدا برام تعریف میکنه . نمیدونم کار خوبی کردم اینو گفتم یا نه ، اگه ناراحت شدی از ته دل عذر میخوام و ببخشید .
ممنون حمید خان .
راستی مصاحبه بلاگزیت محشر بود .

- سلام
- خوشحالم که خوشت اومده...
- نه نشنیدم...ممنون میشم لینکشو بذاری! مشتاق شدم ببینم چجوری حرف زده!
- معلومه که ناراحت نشدم! چرا باید ناراحت بشم!؟
- مرسی از بلاگزیتیهای عزیز که زحمتش گردن اونا بود و مرسی از شما که خوندید

کرگدن یکشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 15:01

همینجوری کرم دارم که رندش کنم
به یاد بانو دختر آبان علیه الرحمه !

یادش بخیر...رفت که رفتا!...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد