با سلام به پیامبر و خاندان مرتبش و سلام به بچه های کلاس "یک ممیز الف" و تشکر از خانم رضایی که معلم ما است همانا سخنرانی با میکروفن خودم را شروع میکنم! همانطور که همه ما میدانیم امسال سال جهاد میباشد و از آنطرف سال خرگوش هم است و چون خرگوش هویج دوست دارد میتوانیم بگوییم امسال "سال جهاد و هویج" است!...البته همانا همه خرگوشها هویج دوست ندارند و داداش کوچک علیرضا یک خرگوش قهوه ای داشت که ما هرچی به او هویج میدادیم نمیخورد ولی تخمه آفتابگردان را همانا دوست داشت و آخرش هم چون دندانهایش سیاه شده بود داداش کوچک علیرضا انداختش توی ماشین لباسشویی که خرگوشه همانا مرد و ما او را در باغچه خانه شان دفن کردیم و یک سنگ قبر مربع کوچولو هم همانا گذاشتیم رویش و لذا ما میتوانیم اسم امسال را بگذاریم "سال جهاد و نینداختن خرگوشهای قهوه ای داخل لباسشویی"!...
از طرفی من خودم در تلویزیون جهاد را دیده ام که در فیلم محمد رسوال الله بود که آن یک فیلمی است که مثل جومونگ است و در آن شمشیر دارد و یک چیز دراز دارد که اسم آن را الان یادمان نیست و جهاد اینجوری است که بعضی وقتها کافرها آن را میکردند در شکم مسلمانها و بعضی وقتها هم مسلمانها آن را میکردند در شکم کافرها و با توجه به اینکه اقتصاد هم یکجور پول است و 25 تومانی زرد هم پول است اسم امسال را میشود گذاشت "سال چیزهای دراز و 25 تومانی زرد"!...تازه چون کبلایی ماشالله نوه دختری اش در دانشگاه رشته اقتصاد خوانده است و الان بیکار است ما اسم امسال را میتوانیم بگذاریم "سال جهاد و نوه دختری کبلایی ماشالله که بهتر بود بجای اقتصاد میرفت جهاد و از اینجور چیزهای دراز میخواند تا الان موفق بود همانا"! (که این یه کمی طولانی است و الان که فکر میکنیم خیلی هم خوب نبوده است!)...و در پایان همانا حرفهای من تمام شد! با تشکر!...
همه بچه ها از سخنرانی من در میکروفن خیلی خوششان آمده بود و حتی از آن بالا دیدم که نقی هم که بابایش آقا سیروس خارج است و هیچوقت حرف نمیزند و انسان درونگرایی است هم خیلی خوشش آمده بود و یک عالمه دست زد! ولی آقای مدیرمان اصلا خیلی خوشش نیامد و من را صدا کرد به راهرو و یک چک محکم به من زد و گفت که بروم جلوی دفتر وایستم!...
من امروز یاد گرفتم اینکه اسم سالها هی هر سال سخت میشود برای اینست که بچه ها نتوانند در میکروفن درباره آن حرف بزنند و فقط آقاهای مهم بتوانند در میکروفن درباره آن حرف بزنند و اینجوری به بچه ها جایزه ندهند و همه اش را برای خودشان بردارند!...پایان گوشه صفحه هفدهم!
-
***
-
بخش خرگوشش خیلی خشن بود
راستی شما اطلاع دارید دقیقا چی شد که اقا تصمیم گرفتن برا سالها اسم بذارن؟ همون جک و جونورا چه شون بود مگه؟
آره برا خدا آسونه که بفهمه ما چی میخوایم ولی گمونم خیلی سخته که اونی که میخوایم بهمون بده..
کتاب عمه زری رو دانلود کردم،ممنون.
- خب مگه چیه!؟ من یکی که عاشق خشونتم! (آیکون "یک سادیست که داره کم کم پرده از روح سیاهش برمیکشه!")...
- زورت که زیاد باشه رو خدا هم اسم میذاری سالها که سهلن...
- این دقیقا همون حرفی بود که نقی میخواست بزنه...خرمالو رو میخونی؟...
سلام خان داداش سابق. که ما رو به حال خودمون گذاشتی و من بی جنبه پرده های عفت و حیا را دریدم. (عفت و حیا اسم خاص نیستن خدایی نکرده ها! ما به اونا چیکار داریم؟)

عنوان پستت فوق العاده بود حمید. بعد از دو هفته که اومدم نت دیدن مملی نوشتت خیلی سورپرایزم کرد.
(جالبه ها! سیستمم فرمت شده. توو سرچ گوگل و این جاها نمیتونم فارسی بنویسم ولی توو کامنت دونی ها میشه! الله و اکبر. قدرت خدا رو میبینی؟)
راستی منوچ هم سلام میکنه بهت. اون بنده خدام حالش زیاد خوش نیس. منو هم نبین شر و ور میگما. اینا هنوز همون سیلی هاس که صورتمو سرخ نگه میداره!
- سلام آباجی سابق و فعلا و همیشه
- منظورت از یک و خط و نیم اول رو نفهمیدم...
- شانس آوردیم تو مرد نشدیا!...حداقل یکی یکی بدر! بذار چندتا هم واسه بقیه بمونه!...
- میفهمم...امیدوارم هر چه زودتر حال خودت و منوچ و همه اونایی که هنوز جنس دلشون اصله خوب بشه تا اگه صورتی سرخه از خوشی باشه نه از سیلی...
راستی حمید. من بیمار مغز ! رو روشن کن. اون یه چیز دراز چیه که مسلمونو کافر توو هم فرو میکنن؟
منظور مملی "نیزه" بوده ولی خب از طرز فکرت خوشم اومد! (برای خواندن جک مورد نظر عبارت "از طرز فکرت خوشم اومد" را سرچ کنید!")..
سلام حمید نازنین...
دلم برات تنگ شده بود پسر... مدتی که نبودی بارها به اینجا سر زدم حتی میخواستم یه مطلب بنویسم و برات بفرستم تا چراغ این خونه یه جوری روشن بمونه ولی گفتم احتمالا داری فضاهای تازه ای رو تجربه میکنی و نیاز به آرامش داری... خلاصه که برگشتم به روال سابق و با چراغ خاموش میومدم و میرفتم با این تفاوت که افسردگی وحشتناکمم دوباره اومده بود سراغم... بعدشم که شیرزاد عزیز سفر کرد و با اینکه زیاد نمیشناختمش ولی حالم بدتر شد از اون چیزی که بود... روحش شاد و در آرامش...
امیدوارم جدایی ها و تنهایی ها و افسردگی ها و ناامیدی ها کم اثرتر بشن و لبخندها و شادی ها پایدارتر...
حمید جان حالا که تا اینجا اومدم حیفه آیکون نذاشته برم! چون آیکون جدید تو دست و بالم نیست فعلا عجالتا و با استناد به کامنت بالا : آیکون دریده شدن پرده های عفت و حیا توسط مینا در زمان غیبت حمید!!!
- سلام مهدی جان...
(دریدن رو نمیگما! آیکون تو رو میگم! اونکه وقت و بی وقت نداره!)...
- منم دلم برات تنگ شده بود...
- کاش میفرستادی عزیز...اگه در کل بلاگستان ده نفر باشن که قلمشون رو دوس داشته باشم بی شک یکشون تویی...میدونی که تعارف نمیکنم...
- تجربه فضاهای تازه نه...درستش تجربه دردهای تازه اس...
- ممنون از امیدواری قشنگت...امیدوارم افسردگیت تموم شده باشه و باز شاهد همون داش مهدی سرحال خودمون باشیم
- کاملا به موقع بود!
مملی , عزیزکم ...
ببخش که دو روزه میای می شینی روی زانو هام و بلبل زبونی می کنی و از زمین و زمان می گی و من مات و هاج و واج فقط نگاهت می کنم و اصلا نمی شنوم چی می گی ...
لعنت به این ذهن آشفته که به کودک درون هم رحم نمی کنه چه برسه به کوچک و بزرگ بیرون ...
برمی گردم از دل چشم های کوچولوت در میارم ...
از "ذهن آشفته" گفتی...بذار بعنوان یکی که پیشونی نوشتنش "آشفتگی" بوده یه چیزی بهت بگم...
ته تهش همه مون تنهاییم...وقتش که برسه علی میمونه و حوضش...نمیخواد از چشمای کوچولوی مملی دربیاری...جلوی آینه وایسا و از چشمای درشت و زیبای خودت دربیار..به لبخند...
چشم وا کنی دیگه اینی نیستی که تو آینه میبینی...میشی سی...میشی چهل...میشی پنجاه...میشی پیرزنی که جز سجاده اش (اگه سجاده ای داشته باشی) چیزی براش نمونده...اونوقت دیگه نمیتونی توو چشمای ویرانه-آدم توی آینه نگاه کنی...هوای خودتو داشته باش...خوش بگذرون بچه...
اٍ . مهدی!
دیشب میخواستم از حمید بپرسم از مهدی چه خبر؟چرا نیستش؟ که یادم رفت! حالا دیدم کامنت گذاشتی. لعنت به این روزگار بیضوی ! ماها که همه دپرسیم! خدا شر این روزگار بیضتینی را کم کند انشاالله.
انشاالله تان را بخوریم حاجیه خانم! (آیکون "خوردن!")...
سلام
همینجوری اومدم 1 بار دیگه پست رو خوندم
- سلام گل گیسو...
- دفعه دیگه دلیل قانع کننده نداشته باشی خودت میدونی!...
حمید؟ نقدت و درباره داستانم خوندم و دقیق شدم. مرسی. مجموعه دوم رو دارم بازخوانی و بازنویسی می کنم. بفرستم برات بخونی؟ حدود 15 تا داستانه. وقت داری یکی یکی بخونی و اینطور دقیق نظر بدی تا من برم سراغ بازنویسی؟ ضمن اینکه درباره همین داستانم نظراتت خیلی مفید بود. برای بازنویسی باید اول برم سراغ نظرات تو.
خصوصیتو چک کن...
نه خوب نیست برای بچه!
بزرگ می شه خودش یاد میگیره! هم جهاد رو هم جهاد کردن رو!
اون بالا محبوبه راجع به تاریخچهی این انتخاب اسامی برای سالها پرسیده٬ چرا درست جواب بچه رو ندادی؟ این چه طرز آگاهی دادن به نسلهای ما قبلِ خودته؟! اینطوری میخوای ارزشهای آغا رو زنده نگه داری؟
خودم توضیح میدم اصلاً!
ببین محبوبه جان٬ از اونجایی که سن تو قد نمیده ولی من چون پیر شدم دیگه خوب یادمه! خیلی سال پیش یه بار تقویم شمسی و قمری یه جوری تداخل پیدا کرد که دو تا عید غدیر تو یه سال افتاد! یعنی یکی اونور عید و یکی این ور عید سال بعد! و از اونجا که آغا عشق و ارادت و هم ذاتپنداری بیش از اندازهای با امام علی داشت اون سال رو به نام سال ایشون یا یه همچین چیزی که درست یادم نیست نامگذاری کرد!
القصه سال بعد انتخابات بود و مجدد بهانهی خوبی برای مطرح شدن و انتخاب یه اسمی مثل اتحاد ملی و شور انقلابی و از این چیزا برای تحریک بیشتر انگشتهای سبابه که به جوهر آغشته بشه!
باری٬ سال بعد دو تا تاسوعا و عاشورا افتاد تو یک سال٬ یکی اینور عید یکی اونور عید و سال شد سال امام حسین و آغا همچنان ذوقمرگ از این همه استعدادهای خفتهی درونش که بیدار شده!
اما کمکم مناسبتها تموم شد و آغا دستش موند تو پوست گردو و از اونجایی که تو رودربایستی خودش و ملت گیر کرده بود نمیتونست از این رسم هر ساله کوتاه بیاد و این شد که سال به سال اسمها مضحکتر شد!
قصهی ما به سر رسید٬ آغا به خونهاش نرسید!
- از کجا معلوم بزرگ که شد یاد بگیره! شاید مثل ما بی دست و پا و اهل صلح باشه و هیچوقت یاد نگیره!...اتفاقا از الان باید آموزش داد!...
- با تشکر از شما ویکی پدیا هم جسارت کرده و یه توضیحاتی داده! البته طفلک نتونسته مثل شما خوب بگه ولی در حد خودش خوب گفته! :
http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%86%D8%A7%D9%85%DA%AF%D8%B0%D8%A7%D8%B1%DB%8C_%D8%B3%D8%A7%D9%84%E2%80%8C%D9%87%D8%A7_%D8%AF%D8%B1_%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86
میدونی چیه؟ احساس می کنم این مدتی که نبودی اندازه ی چهار سال بزرگ شدی. اندازه ی چهار سال درد کشیدی. اندازه ی چهار سال...
حالا چرا چهار؟...
اهل صلح بودن همیشه بی دست و پایی نیست مملی!

از این پدرخوندهات این چیزا رو یاد نگیر!
من خودم ویکی پدیام!
الآن دوباره یه نگاه به این اسامی که تو این لینک هست کردم!
خدایی این سه تا سال آخر خیلی اسماشون ضایع است!
من پیشنهاد میکنم به خاطر عزت و ابرو و اعتبار خودش هم که شده از این انتخاب اسم اعلام براعت کنه!
اعلام برائت کنه!؟ عمرا!...تازه ایشون گرم شده!...
سلام.بر مملی عزیز که ...ممنون که نوشتی انگار با نوشتنت بچه های دنیای مجازی هم زنده شدن .موفق باشی
- سلام...
- بچه ها همیشه زنده بودن...الهی همیشه زنده باشن...من بودم که مرده بودم...
63 رند !! حرفیه آقا ؟!! :دی
نه! چه حرفیه! خیلی هم خوبه!
نمی دونم هر چی فک کردم که ببینم می تونم غیر از چهار چیز دیگه بنویسم نتونستم!!!
به هر حال مرسی عزیز...
اومدم برای عرض میسد کال!
مرسی حمید
به جز نتیجه گیری آخرش بقیه شو دوس داشتم. اما ای کاش با همون هویج و خرگوش و سال جهاد اقتصادی طنزتو ادامه میدادی...اما خیلی خوب بود...هی می خندیدم هی مامانم می گفت چته؟
آره...الان که دوباره میخونم احساس میکنم آخرش شعاری شده و به باقی متن نمیخوره...
سلام حاجمشکبلایی حمید
عالی بود برادر
خیلی خوب این پستها رو مینویسی
تلخی رو به بهترین وجه ممکن بیان میکنی
نامگذاری سالها حرف نداشت
- سلام
- اینجوری سختته! میخوای HIV صدام کن! (مخفف Haji Ina Va gheyre!)
خوبه که برگشتی و مملی نوشت رو شروع کردی ولی من بازم بگم که اون پست های مخصوص خودت رو بیشتر دوست می دارم ..پست صوتی قبل رو شنیدم صدات با اون پست های خاص خودت کامل کننده ی یه شخصیت چند ضلعی و جالبه ...
مخصوص نوشتن حال مخصوص میخواد که اونم الان موجود نیست!...ممنون از لطفت...
از طرز فکرت خوشم اومد


حمید جان ..یه چیز جالب اینه که وبلاگ تو فصل مشترک بسیاری از عقاید و دیدگاهها و گروههای مجازی ست..
..من اسم کسانی رو اینجا می بینم که خوشبختانه صرفا در یک گروه خاص مجازی نیستن !..یا اصولا کیمیا شدن...مثل مهتاب یا بهارسلام تنهایی..یا خیلی کم میان ..مثل محبوب...یا...
...راستی کامنتهای کرگدن کجاست ؟؟!!..
- دوستان همیشه به بنده لطف داشتن...آره...جاشون حسابی خالیه...
- شما که غریبه نیستی از وقتی کارشناس آموزش شده دیگه ما کارمندای در پیتی رو تحویل نمیگیره!
سلام آقا .... احوال شما ؟؟؟
)
(آیکون یه ابر چند ضلعی که می گه اقدس چرا تریپ رسمی برداشتی
دروغ چرا ؟؟؟ امروز وقت ندارم این مملی نوشت رو بخونم و لپ مملی رو بکشم اما فردا میام ...حتمن
به به! سلام اقدس خانوم گل! (آیکون "تلطیف فضای کامنتهای رسمی در حد نامه مموتی به عمو باراک!")...
آهان می خواستم بگم : خدا به اونایی که تربچه ندارن ، مامان تربچه بده !!!
حالا که شما در میدان تره بار الهی پارتی داری بیزحمت یه هلوشو دعاکن! (آیکون "ایشششششش! بی حیا!")...
زبون بچه های امروزو باس ساطوری کرد اصلن! بعله
رسیدن بخیر... خارج بودی؟ :-))
- جااااااان!؟ چرا اونوقت!؟...
- خارج!؟...مثل آقا سیروس (بابای نقی) که خارج است!؟...
مرسی از همدردیت عزیزم ... من همیشه روی همدردیای تو حساب می کنم ... خوشحالم که می نویسی ... و خوشحال ترم که جواب می دی ... من مردهی این جواباتم به مولا ...
مخلصیم عزیز
بس زبون درازن! قبل انقلاب کی بچه ها انقده زبون داشتن؟
اونوقت شما خودت بودی متر زدی که "قبل انقلاب" کوچولوتر بوده یا همینجوری حدسی میگی!؟...
سلام حمیدجان
آقا میای دوتا اپ میکنی بعد دوباره تو خماری ولمون میکنی میری توروخدا اینبار دیگه به ماه نکشه غیبتت
- سلام وانیای عزیز...
- به چشم! اگه پا بده امروز می آپیم! (آیکون "پا!")...
مملی چند روز پیشا یه بابایی رو تو بیمارستان دیدم ... فقط میتونم بگم سلامتی باباهایی که نسخه ی داروی مملیشون به قیمت جونشونه ........
سلامتی...سلامتی غیرت خدا...
سلامتی "امن یجیب"هایی که به انگار به آسمون نمیرسن...
سلام و رسیدن بخیر. خوشحالم که برگشتی
سلام سوگل...مرسی...
سلام
دمت گرم hiv
خیلی باحال بود کلی خندیدم
سلام حاج کورش حرف گوش کن! (بابا ایول! واقعا هرچی بگم صدام میکنی!؟)...
همانا لبخند تلخی بر لبانمان نشست
همانا دمتان گرم که خوب خواندید...
خیلی قشنگ بود.مث همیشه.مث همیشهء
همیشه حال کردم م م اساسی
خیلی خوشحالم که برگشتین.
همیشه باشین انشالله
چون قلمتون واقعا
زیباست
یاحق...
ممنونم آوا...
حق نگهدارت دوست تازه قدیمی...
وا! حمید آقا؟! من فوقش 14 سال و خورده ایمه من کوجا اون وقتا بودم که خودم اندازه بگیریم؟! مام شنفتیم! بعله
خیلی به شنیده ها اعتماد نکنید! تا بوده همین قد بوده! باقی همش افسانه اس باجی جان!...
بسی خرمالو خواندیم و گریستیم... ممنون که گفتی حمید...
خرمالو دیوانه کننده اس...از معدود وبلاگهاییه که یاد ندارم جز با اشک ترکش کرده باشم...از اون وبلاگهای ساکت که میون انبوه صداها دارن تلف میشن...
سلام آقای مهم
باور کن این نوشته تو دنیا را تکان داد
میگی چه طوری؟ اینطوری
بنده از این آقا مهم ها زیاد دیدم،البته از اونها که فکر میکنن مهمند ها
راستیتش همیشه زجر کش می شدم که این همه قصه میگن
ولی نوشته تو دنیامو تکون داد
از این پس می خوام با قلم تو شبیه آقا مهم ها حرف بزنم
خدا را چی دیدی شاید گرفتو من هم شدم مثل اینها
خدا به داد مردمت برسد باقر لو
مخلص خودتو داداش محسنت
بوس
- سلام دروغگوی صادق...
- کامنتتو نفهمیدم...مگه این پستو آقای مهم نوشته بود که خطاب کامنتت با ایشونه!؟ اون "خدا به داد مردمت برسد" رو هم نفهمیدم!
- قربون شما! موفق باشی...
سال "جهاد و هویج و نینداختن خرگوشهای قهوه ای داخل لباسشویی و چیزهای دراز و 25 تومانی زرد و نوه دختری کبلایی ماشالله که بهتر بود بجای اقتصاد میرفت جهاد" امسال عجی سال هیجان انگیزیه !
چرا قبلیه نصفه اومد ؟
نمیدونم واللا! بنده بی تقصیرم! (آیکون "تبرّی جستن!")...
نقی نوشت خیلی بامزه بود..
حرفای سر صف هم منو یاد یکی از دوستام انداخت
اولین روز مدرسه وقتی سر صف مدیر گفت اگه کسی شعری بلده بیاد بخونه
اونوقت سارا رفت اون بالا و با صدای بلند و اعتمادبنفس کامل شروع کرد به خوندن
کفتر کاکل بسر های های
مدرسه ترکید از خنده!!
۸۷
۸۸
۸۹
۹۰
سلام پسر عمو مملی
خیلی خندیدم...خیلی ممنون