تشکر نوشت : چطور میشود چنین چیزی را توجیه کرد؟...اینکه کسی بدون اینکه پستت را خوانده باشد چیزی بنویسد و به تو هدیه کند که ساعتی قبل خودت از آن نوشته ای...دنیا پر از باورنکردنیهایی است که هیچ جوره نمیتوان به تصادف نسبت داد...هزار بار ممنونم نیمه جدی بانو...-
***
-
اتوبوس آرام کنار جاده می ایستد. راننده دستی را میکشد. دستمالش را از جیبش درمیاورد و عرق گردنش را پاک میکند و بلند میگوید "آقایون! خانوما! آخر بیست و هشت سالگی این آقاس! هرکی میخواد قضای حاجت کنه یا نماز بخونه همینجا کارشو بکنه که تا بیست و نه سالگی دیگه توقف نداریم! گفته باشم!"...بعد یک سیگار بهمن روشن میکند و به روبرو خیره میشود. چندنفری پیاده میشوند و همان گوشه کنارهای بیست و هشت سالگیم کارشان را میکنند. چند نفری هم با خاک نرم کنار جاده تیمم میکنند و نماز میخوانند. بعضیها خوابند. بعضیها هم که حال دعا کردن (یا قضای حاجت) ندارند خودشان را به خواب زده اند. صندلی کنار راننده نشسته ام. از بچگی دوست داشتم صندلی کنار راننده بنشینم...از آنجا بهتر میتوانی بیرون را ببینی...
پایم که از چند سال پیش تا حالا خواب رفته است کلافه ام میکند. دوست دارم از اتوبوس پیاده شوم و کمی بدنم را کش بدهم. دوست دارم قدم بزنم. یک لحظه به سرم میزند همینجا از اتوبوس پیاده شوم...میگویم "آقا ببخشید میشه اینجا پیاده بشم!؟"...راننده میگوید "آره آقا جون! چرا نمیشه! بیا!"...یک لیوان آب از فلاسک کنار دستش پر میکند. دست میکند داخل داشبورد و سه چهار بسته قرص درمیاورد و یکی یکی با حوصله داخل لیوان میریزد. در حالیکه با انگشتش هم میزند میگوید "دستم تمیزه ها!"...میگویم "این حرفا چیه! ما که با هم این حرفارو نداریم!"...با لحن دوستانه ای منت سرم میگذارد که "این قرصارو میبینی!؟ با بدبختی گیر آوردم! دیگه مگه بدون نسخه به این راحتیا قرص به آدم میدن!؟"...انگشتش را از لیوان درمیاورد و با شلوار کتان چرکش خشک میکند...لیوان را تعارف میکند...میگیرم...
از پنجره اتوبوس به بیرون نگاه میکنم. بیابان است. خالی خالی...تو بگو یک درخت...تو بگو یک خانه...تو بگو یک آدم...میگویم "باید همینجا پیاده بشم!؟ آخه اینجا یجوریه!"...دود سیگار را آرام از دماغش میدهد بیرون و با بی حوصلگی میگوید "نه پس! باید سر قبر عمه من پیاده بشی! خودت گفتی میخوای پیاده بشی! اسکل کردی مارو!؟"...بعد زیر لب ادای من را در می آورد "اینجا یجوریه!...یجوری میگه انگار بیست و هشت سالگی منه!"...کمی فکر میکند و میگوید "چیکار میکنی داداش!؟ میخوری یا نه؟"...نمیدانم چه بگویم. بیرون را نگاه میکنم و خوفم میگرد. بد بیابان است...
برمیگردم داخل اتوبوس را نگاه میکنم. همچنان اکثریت خوابند. انگشتم را میکنم داخل لیوان و میزنم دهنم. تلخ است. میگویم "بعد از خوردنش باید قدم بزنم تا اثر کنه؟"...راننده برای لحظه ای زیرچشمی نگاهم میکند و بعد برمیگردد و دوباره خیره میشود به جاده. ته سیگارش را از شیشه ماشین پرت میکند بیرون و میگوید "فکر کردی سقراطی!؟ این مسخره بازیا چیه!؟ یه یا علی بگو و یه نفس برو بالا!"...یعنی چقدر طول میکشد کارم تمام شود؟...میپرسم "ببخشید چقدر طول میکشه کارم تموم بشه!؟"...دسته کلیدش را از جیبش درمیاورد و با وسواس خاصی درشتترین کلید را انتخاب میکند و در حالیکه گوشش را با آن تمیز میکند جوری که انگار سوالم را نشنیده میگوید "جون مادرت وقت مارو نگیر! بخور بره ما هم برگردیم بریم سر خونه زندگیمون! واللا پکیدیم توو این جاده کوفتی! لامصب هرچی میری خبری نیست!"...بیخیال سوالم میشوم و دوباره زل میزنم به بیرون...
چند دقیقه ای سکوت میشود. نمیدانم چرا ولی پشیمان شده ام. میگویم "آقا من پشیمون شدم. میشه نخورم؟ میشه از شیشه بریزم بیرون؟"...برمیگردد طرفم و خیلی جدی میگوید "نه! نمیشه! شگون نداره معجونو بریزی بیرون. باید یکی بخورتش"...و مسافرها را نگاه میکند. با تعجب میگویم "یعنی یکی از مسافرا؟"...سر تکان میدهد که یعنی آره...دلم نمیخواهد هیچکدام بخورند. دوستشان دارم. حتی آنهایی را که خودشان را به خواب زده اند. راننده که فهمیده تردید دارم رو میکند به مسافرها و بلند میگوید "آقایون! خانما! این آقا جا زده! یه جوانمرد پیدا بشه به سلامتی جمع این زهرماری رو بره بالا که حرکت کنیم!"...کسی حرف نمیزند. برمیگردد طرف من و میگوید "خب انگار کسی نیست! کار خودته! بسم الله!"...بیابان را نگاه میکنم. دستم میلرزد و بغضم گرفته است. همه منتظرند تمام شود...
از ته اتوبوس صدا بلند میشود. یکی میگوید "این آقا میگه میخوره!"...برمیگردم و تاریکی ته اتوبوس را نگاه میکنم. چهره اش معلوم نیست. از روی شمعهای توی دستش میشناسمش...لیوان را دست به دست میکنند تا ته اتوبوس. یک نفس سر میکشد و از همان در عقب پیاده میشود. مسافرها صلوات میفرستند. راننده برمیگردد طرفم و میگوید "داداش چیزی از ما به دل نگیریا!" و دو تا سیگار بهمن روشن میکند. یکی برای خودش یکی برای من. در حالیکه سیگار را از دستش میگیرم ضبط اتوبوس را روشن میکنم. از ضبط کاست خور کهنه صدای بیخیالی دهه چهل و پنجاه می آید. یکی از آهنگهای شهید دکتر فرخزاد که دوستش دارم...اتوبوس حرکت میکند و وارد بیست و نه سالگیم میشوم...و هیچکس نمیفهمد که من در ایستگاه قبل پیاده شده ام...
-
این الان عالی بود که ؟! ینی یه چیزی اونورتر ...تو مایه های محشر و اینا...
آخه میدونین وقتیم همه جا همچین گل و بلبل و باغ و دشت باشه آدم خداحافظی کردنش نمیاد ...لامصب یه چیزی هست که دامنگیرت می کنه نه از خاک بیابونش میشه به این راحتیا دل کند و نه از سبزه ی باغش !( آیکون آدمی که الان خواست بگه همه ی زبر و بم داستانو فهمیده ولی خودش بهتر میدونه که کلا تو این حدا نیست)
- "دامنگیر شدن" نیست...دامنگیر شدن ارتباط مستقیم داره با دلبستگی...درحالیکه در این مساله دلبستگی معنی نداره...فکر میکنم بیشتر "غریزه میل به حیات" یا یه همچین چیزی باشه...
- (آیکون "خیلی مخلصیم!")...
یه پست نوشتم که تقدیمش کردم به شما و اومدم آدرس لینکنونو بردارم که این داستانو دیدم و طبق معمول با دقت تمام خوندمش! انگار قراره ازم امتحان بگیرن! خلاصه که برای همینه که سعادت اول شدن تو کامنتونی پست به این محشری اول شدم! کلا من همیشه جزو عقب مونده های همیشگی بلاگستانم میدونین که؟!( آیکون آدمی که همین جور الکی دوست داره همه چیو توضیح بده!)
- دست شما درد نکنه...شرمندمون کردید...ممنونم از لطفت
- عقب ماندن عیب نیست! یکجا ماندن عیب است! (آیکون "ارد بزرگ!")...
آخیش
چه عجب دل شما به رحم اومد
یجوری میگی "چه عجب دل شما به رحم اومد" انگار تا الان یه چیزی توو مایه های چنگیر خان مغول یا عبدالمالک ریگی بودم!
سلام حمیدخان . خوبی ؟
پست عجیبی بود . ترسیدم . باید فکر کنم . نکنه برا منم آخر ۲۲ سالگیم بیابونه ؟ نمیخوام اینجوری باشه . تا اگه پیادم کردن نترسم از هیچی نترسم .
مرسی حمید .
- سلام عاطی...شکر...خوبم...تو خوبی؟...اوضاع احوالت میزونه؟
- هیچ دشت سبزی یه شبه بیابون نمیشه...اگه بیابون باشه از الان داری میبینیش...به هر حال امیدوارم که نباشه...
آخرش خیلی هیجان انگیز بود.در حد کف و خون قاطی کردن
سلاممم حمید خان
الان یه حسی دارم شبیه هم زدن معجون تو دلم....اما نه اون معجون هاااا
معجونی از غم و شای که نمی دونم درصد کدوم یکیش بیشتره...
گرفتی منظورم رو حمید عزیز...؟
نمی خوام شعار بدم...ولی می دونم اونی که از اتوبوس پیاده شد صاحب حس های عمیقی هست که مثل خنکای عمق چاه آب به دادش شاید برسه تو همون بیابان مذکور....
.
ای بابا این بلاگ اسکای که دارین..یه آیکون گل نداره برادر من...
- سلام فاطمه عزیز...
- "معجونی از غم و شادی"؟...منظورتو نفهمیدم...
- قربون شما! شما خودت دسته گلی! (آیکون "پسرخاله شدن!")...
این پستت خیلی قشنگ نوشته شده آدمو یاد اون هنرمندی میندازه که مردم رو میخندونه اما خودش نمیخنده.
با کلی تاخیر تولدت مبارک امیدوارم زندگیت پرباشه از ایستگاههای سبز و زیبا چون سیگار کشیدن اینجور جاها بشتر حال میده
"چون سیگار کشیدن اینجور جاها بشتر حال میده"! باحال بود! مرسی...
من که میگم نه...
وقتی دیدی یه نفر از اون عقب خواست معجون الا و بلا رو سر بکشه یهو جوش اوردی ...زدی به سیم آخر...
لیوان کوبوندی به داشبورد اتوبوس و شلنگ انداختی تا ته اتوبوس...دست اون یارو رفیقت رو گرفتی و "خدافظ شوما"..
تو تو ایستگاه 28 سالگی پیاده نشدی....تو اون اتوبوس لکنته و شوفر قراضه و مسافرای خواب و بیدارشو جا گذاشتی و د برو که رفتی ....
حالا هر جای جاده هم که باشی ..تو هر کافه ی بین راهی درب و داغون هم که باشی.. وقتی اون رفیق جوونمردت کنارته و دارین با هم چای جوشیده و نون قندی سق میزنین یعنی "آهای دنیا...ایستگاه من اینجاست" حالا هر اتوبوسی هر قبرستونی که میخواد بره
- خیییییییییییییلی خوب بود...آره اینجوری قشنگتره...
- کامنتت فکریم کرد...نسل بدبختی هستیم...حتی توو داستانامونم میترسیم که خوشبختتر باشیم...خوشبحالت که هنوز رویاهای خودتو داری...
این پست بی نهایت بود ... نمیدونم بی نهایت چی ولی بینهایت بود...
"بی نهایت"...چه تعبیر متفاوتی!...مرسی...
نمیدونم چی بگم !
نمیدونم چیزی باید گفت !
ار افکار خدات تا مقصدی که میخواستی برسی ریل ساختی و واگن کلمات رو ردیف کردی روش !
و چه طنازانه سوت میکشه و جلو میره قطار این نوشتت تو بیابون درکم !
اونقدر که بی انتها بدون بیابون رو چشم دیدم!
آخر نوشتت مثل فیلمای هیچکاک بود !
کلش مثل اونا بود !
و خودت نقش اول این سناریو !
سناریوی خودت
و جزی از تو پیاده شد وسطش ...
نمیدونم ... منظورت از مسافرا اجزای وجودت بودن یا نه ...
ولی خودت ...
خودت باید باشی
تا اخرش
که فیلم زندگیت بدون نقش اول هیچ و پوچ نشه !
- منظورم از مسافرا اجزای وجود راوی نبودن...ولی خب اینجوری دیدنشم قشنگه (هرچند اینجوری پیچیده تر میشه)...
- این از اون فیلمای مستندیه که نقش اول نمیخواد! (یه چیزی توو مایه های راز بقا!)...
درسته که تو عنوان اولیه ی پستت یه تغییر کوچولو دادی ولی من هنوز یاد دوتا چیز می افتم با این تیتر....
رد شدن موسی و پیروانش از دریا و فیلم "چند میگیری گریه کنی"شاهد احمدلو با بازی منوچهر نوذری!
حالا چه ربطی داره نمیدونم!
کلا سر این پست کم اوردم....نتیجه اش شده اینکه هی میخوام یه چیزی بگم و هی رفرش میکنم صفحه ی وبت رو که ببینم بقیه چی میگن و آخرش یه حرف نگفته ای مونده بیخ گلوم که نه پایین میره نه بالا میاد!
بیخیال...انگار بعضی حرفا جاشون همون بیخ گلوئه و بس!
این چیزی که میخوام بگم ربطی به این پست و این کامنت نداره...کلی میگم...
"حرف بیخ گلو" از چاقوی بیخ گلو خطرناکتره...از توو میبره...
اگه حرفی داری به وقتش بزن...قبل از اینکه کاردش به استخونت برسه...
یعنی من در حد لالیگا خوشحالم. برم بخونم و بیام
سلام...بالاخره آپ کردی......
الان که این پست رو خوندم واسه م جدید نبود حمید...کامنتایی که واسه تولدت نوشتم رو یادم میاد...انگار اینا رو اون موقع خونده بودم...همون موقع هم حست رو حس کرده بودم...خوشحالم که اون موقع اینا رو ننوشتی اینجا....
اونایی که توی اتوبوس بیدار بودن......هیچی....واسه بقیهٔ جمله م کلمه پیدا نمیکنم....بغضی میشم کلا....با هنر خودت بقیه ش رو بخون.....
- سلام الهه...
- "بیست و هشت سالگی که گذشت اگر تلخ بود و اگر شیرین،بگذر ازش"...
دقیقا...انگار خونده بودیشون...کار همون حس های مسریه...کار شاخکای دلی که هنوز میزنه...
- کاش باقی این جمله آخر رو هم میگفتی...نتونستم بخونمش...
من هر ایستگاهی که راه بده پیاده میشم...حالا میخواد بیابون باشه یا دشت پر از گل!
1ماه مونده تا ایستگاه بیست و سوم...
23 شهریور...
ایستگاه 23...
نمیدونم اون موقع هنوز سوارم یا پیاده......
میتونی تقارن این دو تا بیست و سه رو به فال نیک بگیری...
زندگی به همین راحتی بهتر یا بدتر میشه...به امید یا یاسی که نسبت به روزای نیومده داریم...
چرا انقدر تلخ تمومش کردی ؟ چرا ؟
این دنیا به وجود آدمهایی مثل شما محتاجه . فعلا همین ...
- ولی به نظر من این شیرینترین پایانی بود که میشد براش نوشت...
- ممنونم دلارام جان
من هنوز یه کمی گیجم
شاید چون هنوز زمانی زیادی از پیاده شدنم تو ایستگاه 28 نگذشته ...
پیاده شدنت؟...
پیاده شدی؟!!
نمیخام چرند بگم که آره میشه بیابونو ساخت و پاخت و از این حرفا که دیر نشده و میشه درستش کرد تو تازه اول جوونیته و این حرفا
تو ینی هرکسی بهتر از حالو رو زه خودش خبر داره و بس میگی بیابونه برهوته یا هرچی حتما هست یا یه چیزی هست که داری اینجوری نیگاش میکنی
حمید پستت پوسته و لایه خیلی داره لایه هایی که ثانیه ثانیه زندگیشون کردی فهمیدی یا نفهمیدیش اما ردش کردی اومدی سرجاده ی 29سالگی
خیلی چیزها هست که تورو مجاب میکنه ایستگاه قبل پیاده بشی،اما خیلی چیزام هست که میکشوندت جلو نه بذار راحت بگم:هلت میدن دسته خودت نیست اینجا پیاده بشی یا نه پرتاب میشی
ببخشید چرند گفتم
- "فهمیدی یا نفهمیدیش اما ردش کردی"...دقیقا همینطوره...خیلی جاهاشو نفهمیدم...شاید اگه میفهمیدم بعضی اشتباهاتمو تکرار نمیکردم و الان زندگی بهتری داشتم...
- نه...چرند نگفتی...خوب بود
حمید, نوشتت عجیبه, خیلی عجیب.
واسه منکه پر از حسهای عجیب نگفتنی با یه تلخیه خاص بود. مثل قهوه که میدونی سر حالت میکنه ولی تلخیش هم گلوت رو میسوزونه.
من اما "قهوه" دوست میدارم
ولی من قهوه دوست ندارم...از تلخی بیزارم...حتی اگه بدونم قراره سرحالم بیاره...
و نکته خنده دارش اینه که علی رغم این ترجیحم همیشه ناخواسته میون معرکه یه تلخی همیشگی بودم!...
نمی دونم چند کیلو گریه کردم؟
اصلا شاید گریه دار نبود اما من تا جون داشتم....
تلخ بود...حقیقت بود...قشنگ بود...همه چی بود
چه خوب که اون موقع نذاشتی
الان دلم آشوبه
آره...گریه دار نبود...تو دلت پر بوده...
دکتر فرخزاد و کمتر کسی اینطوری خطاب کرده و می کنه...کسی که وقتی می گفت "دوستتون دارم " شعار نبود واقعا دوست داشت چون به گفته ی خودش نیازی به خوندن و رقصیدن نداشت...می تونست بنویسه، ترجمه کنه...اما موند و از خلاقیتش استفاده کرد...کارش فقط سرگرم کردن نبود.چیزی که خیلی ها بعد از مرگش متوجه شدن.لا به لای دس انداختن ها از درد ملت می گفت...درد فرهنگی، باورهای خرافی...اما متأسفانه کمتر کسی درکش کرد...
چه حرفا که نشنید...از م.ف.ع.و.ل بودن گرفته تا ترویج ف.ح.ش.ا...
می دونی حمید تو از انسان های خاص مثل خودت یاد می کنی.
روحش شاد
آره...مرد بزرگی بود...
از سر فضای سیاسی ایران زیاد بود...اونزمون که حاکمان امروز درگیر مسائلی مثل شستن کlوlن با دست چپ یا راست بودن فریدون فرخزاد دکترای علوم سیاسیش رو گرفته بود و کتاباش به چند زبون ترجمه شده بود...
و از سر این مردم هم زیاد بود...زیاد بود که نه اونزمون و نه حالا کسی نشناختش...شایعه هایی مثل همین مفعول بودنش و اینچیزارو همین مردم ساختن...
اصلا همه اینا به کنار...در وصف بزرگ بودنش همین بس که از معدود مخالفان جمهوری اسلامی در خارج از ایران بود که این حکومت زحمت و بی آبرویی ترورش رو به جون خرید تا به اون شکل وحشیانه به قتل برسوندش...
یه روز درباره اش مفصل مینویسم...
میشه یه توضیحی در مورد آدم های این اتوبوس بدی؟
اینا کین؟ بخشی از خودت هستن یا اطرافیانت؟
من گیجم الان!
راستی نمی دونم سیزدهم تیرماه در چه حال بودم که یادم رفته بلاگ کیامهرو بخونم و تبریک بگم؟ اما می تونم حدس بزنم چه روزهای سختی بوده...روزهای گنگ و تاریک...وسط زمین و هوا آویزون...
با یک ماه و پنج شش روز تأخیر تولدت مبارک
- منظورم آدمای زندگی راوی بودن...
- ممنونم
آخ چه حس خوبیه وقتی بجایی
برسی که اگه داد بزنی بگی
وایسا دنیا من میخوام پیاده
شم..اون اتوبوس لعنتی ِ
ایران پیما وایسه و از
درش پرتت کنه بیرون
کاش می شد.....
کاشکی..لعنت به
این کاشکی ی
یاحق...
اگه به این راحتی بود خیلی سال پیش کلک نسل بشر کنده شده بود!...
نمیدونم چی بگم...
از سر شب تا الآن چند بار اومدم این پست رو خوندم و هر بار بغضم گرفته و به آخرش که رسیدم خیره موندم به صفحه...
کاش میتونستم مثل تو کامنت بذارم و واژهها رو هنرمندانه کنار هم بچینم و بگم امیدوارم بعد این بیابون برهوت یه سبزی بیانتها منتظرت باشه... یه طوری که باورت بشه که هست... مثل کامنتهای خودت که آدم باورش میشه که هست اونی که تو میگی...
ولی نمیتونم...
وقتی خودم هم دوست دارم پیاده شم از اتوبوس فرسوده و از رده خارج شدهی زندگی... آخرِ خطِ بیابون 26 سالگی...
نیازی نیست سعی کنی پرند جان...تو فقط اسمتم باشه بسه برای باور کردن...کلمه به کلمه ات رو باور میکنم...هرجوری که کنار هم چیده شده باشن...ممنونم عزیز
خوب شود این پست برای تولدت ننوشتی ها ... همین الان هم که خوندم حالم گرفته شد ...
حمید تو رو اگه یه کم بادت کنند دو دوبارهم بذارنت لای در فشار بدن یه کمم ای کیو بیارند پایین میشی شبیه ۱۲ سال پیش من ... حس هات و روحیه ات خیلی شبیه منه ...
- باحال بود! دور از جونتون البته!...
- یادمه که قبلا هم یکی دو بار گفته بودی شبیه روزای دورتم...خیلی از آدما به هم شبیهن آرش...یکی این شباهتو میبینه یکی نه...یکی دوس داره ببینه یکی نه...تو دوس داری منو شبیه گذشته خودت ببینی...منم دوس دارم آینده ام رو شبیه تو ببینم...همین کافیه...حتی اگه واقعا اونقدرا هم شبیه نباشیم
همچی دلم گرفت که حد نداره....
ولی خیلی قشنگ بود.دست شما مرسی :)
(چن بار میخواستم بپرسم چن سالته!یه کم فوضولم خب.مشکلش چیه!حالا خوبه که خودت گفتی و روشنمون کردی عامو)
خب سنمو توو پروفایل وبلاگ نوشتم که!...
مایه اش یه کلیک روی تمثال مبارکمان بود!...
سلام.
خوشحالم آپ کردی!
پستت یه جوری بود!خیلی خاص.خیلی عجیب. راستش یکم ترسیدم... باید دوباره بخونمش. کاش من توو اون اتوبوس بودم اون معجونو سر میکشیدم... البته بعید میدونم همچین شهامتی داشته باشم.
- سلام مینا...
- خودمم خوشحالم که آپ کردم!...
- خب اگه ترسیدی برای چی دیگه دوباره بخونیش؟...فراموشش کن...اصلا انگارکه نخوندیش...
۲۸ سالگی رو سیر کردی و وارد بیست و نهمین سال شدی روزها و لحظه ها میگذره ،خوب برای گذشتنه دیگه نمی خوام بگم محشر بود حمید چون هنوزم خیلی چیزا رو کم داره حس میکنم سر و تهش رو یه جوری بستی ولی بازم حرف برای گفتن داشتی ..راضی نشدم ..نمی دونم چرا ؟؟دنیا کار خودش رو میکنه چه ما باشیم چه نباشیم جریان داره زمان ...سال خوبی رو برات آرزو میکنم ...
اینکه پایان بندیش ضعیفه رو قبول دارم...خودمم فهمیدم اونجوری که باید نشده ولی ویرم گرفته بود که دیروز آپدیت کنم و از اون طرفم دیگه حس دوباره نوشتنشو نداشتم!...
کاش از بقیه این "خیلی چیزا" که کم داره هم مینوشتی...دلم میخواد نظرتو بدونم...حوصله داشتی بعدا بنویس...
جالبیش می دونی چی بود ؟؟شبیه یکی از داستانایی بود که تو اون وبلاگی که عکس میذاشت داستان میگفتیم اسمش یادم رفته ...یه عکس جاده ایی که از داخل اتوبوس معلوم بود ..اونجا هم با راننده و همین سفر گفته بودی یاد اون افتادم و اولاش برام آشنا بود ..
- باریکلا! واقعا باورنکردنیه که هنوز یادته!...خودمم کلی فکر کردم یادم افتاد کدومو میگی! (البته اون یه داستان رئال عاشقانه بود...تنها نقطه اشتراکشون میل راوی به پیاده شدن بود)...
- اسم اون وبلاگ ناکام "عکسداستان" بود...گرداننده اش هم "محسن محمدپور" بود :
http://aksdastan.persianblog.ir/
تو هر ایستگاهی که پیاده بشی بازم دلت می خواد تا ته خط رو بری ببینی چه خبره.
مثل همیشه قشنگ بود
نه...همیشه اینجوری نیست...
خیلیا حتی دلشون نمیخواد روی فردارو ببین...ایستگاه آخر پیشکش...
همیشه مسحور قلمتون میشم و یه وقتایی مثل الان ، لالمونی می گیرم ..........
سلام
دور از جونتون...
سلام
ببین حمید خان من خیلی کتاب اولی خوندم . یعنی کتابای اول نویسنده های جوون که اتفاقا انتشارات معروفی هم چاپشون کرده . نمیخوام هندونه زیر بغلت بذارم اما نوشته های تو از خیلی هاشون سر تره . چرا یه امتحانی نمیکنی ؟ یه چیزی بنویس بابا . حیف به خدا . از این قفس وبلاگت بیا بیرون . نوشته های تو لیاقت بیشتر خونده شدن رو داره .
قصه اش طولانیه...قصه ای که شرحش هم سخته هم آزارم میده...فقط همینقدرشو میگم که انقدر سر تجربه های مختلف توو ذوقم خورده که دیگه نمیخوام شانسمو در هیچ زمینه ای شبیه این امتحان کنم...حتی برای یک بار...
شدم اون سوارکار بازنشسته بی مدالی که نمیخواد روی اسب پیرش شرط ببنده...حتی اگه هنوز به نفس اسبش ایمان داشته باشه...
"نوشتن" آخرین چیزیه که دارم...نمیخوام از دستش بدم...میخوام این یکی رو واسه خودم نگه دارم...
جیگرم کباب شد
حرفمو پس میگیرم
(آیکون "قدم زدن زیر آفتاب!")...
الان برگشتم و دارم دوباره پستت رو میخونم .
برای خودم متنت رو تعبییر کردم و اومدم جلو تا رسیدم به آخرش . اما واقعا متوجه نمیشم که چرا گفتی توی ایستگاه قبل پیاده شدی ؟ یعنی منظورت رو نفهمیدم .
اگه بگم که مزه اش از بین میره ولی چشم!...
منظورم این بود که مرد ته اتوبوس خود راوی بود...خود قبلیش...خود قبل از بیست و نه سالگیش...
اه!راست میگی!!!!
نه خب!من کلیک کردم.میدونستم سنتو.میخواستم ببینم تو میدونی یا نه!
چی فکر کردی دربارم.هااااااا؟
آها! از اون نظر! (آیکون "زودباور بودن در حد بچگیای پینوکیو!")...
حمید جون شرط میبندم تو زندگی قبلیت یه نویسنده ی شهیر بودی...
قول بده پیاده نشی...قول بده...حنی اگه زیباترین درخنها و رودها و ... بیرون منتظرت بودن یه عده رو ۲۸ سالگیت نماز خوندن یه عده دعا کردن یه عده لااقل خرابی نکردن...
خب خداروشکر که حداقل توو زندگی قبلیم یه چیزی بودم! (آیکون "یه چیزی بودن در گذشته ای که کسی یادش نمیاد!")...
یعنی اگه ایتو واسه تولدت میذاشتی که خعیلی نامردی بود...
کاش میشد با نویسنگی زندگی گذروند اون وقت من سور وایمیستادم که باس بشینی و بنویسی...این قلم حیفشه که کمکاری کنه...
این سور وایسادنت منو خورد کرد ریخت بیرون!...من موندم تو این کلمه هارو از کجا یاد گرفتی بچه!؟...
ای وای ! ببخشین که باعث شدم مزه داستان از بین بره . مرسی برای توضیح
خواهش میکنم! هزار داستان فدای یک تار موی دوست! (آیکون "مرام و معرفت در حد پهلوان خلیل!")...
پس اینطور
طفلک:(
الان دیدم
فقط چشم خورد به اون خط که اونجور کشتنش.چون تو متنم ازش گفته بودی.
من نمیدونستم شعر میگه.چه جالب...
لینکی که برات گذاشته بودمو خوندی؟...
http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%81%D8%B1%DB%8C%D8%AF%D9%88%D9%86_%D9%81%D8%B1%D8%AE%D8%B2%D8%A7%D8%AF
سلام داداشی!
هی پست جیگر سرمه ای کن! بذار اون وخت بگو چرا گریه ات میگیره و اینا...
...
آخه آدم برا تولدش همچی پستی میذاره؟!هر چند هم که محشر باشه؟!!!
...
قشنگ یه جشن تولد می گرفتی توپ بزن و بکوب و آه بیاوسط... دلمون واشه...
حالا ما هیچی..این بچه مملی دق کرد خوو..دوستاشو دعوت می کردی خانم رضایی اینا می اومدن..یه کیک خرگوشی ام من می خریدم اون" ضبط توشیبا" قدیمی مونم از تو امباری می آوردم یه نوار میذاشتم آهنگ تولت مبارکو همه می خوندیم برات ..دل این بچه ها واشه...والا به خدااا....
...
بیا..مملی در گوشم میگه بهش بگو که تولد بدون کادو نمی شه که.. بچه راس میگه دیگه کادو ام برات می آوردیم..شاید مملی تیله هاشو می آورد..علی رضا تشتک هاشو ...اون یکی تیر کمونشو..منم گُل ِ سر پروانه ایمو !!
سلام آباجی هیشکی بانو جان!...
عجب تولدی بشه!...دم همه تون گرم!..
گل سر پروانه ایتان را قربان برویم ما!...
این معجون زهر ماری رم بریز دور این معجونا برا امثال منه که نه چیزی برا دل بستن دارن نه چیزی برا از دست دادن..بیابون میابونم برا امثال من ساختن نه برا تو که اول راهی و هزااار تا امید و آرزو داری...
حالا نری دوباره بگردی کامنت آتاری اینا رو برام پیدا کنی و به روم بیاری که قول داده بودم غمگین اینا نباشم و دپرس ننویسما...دل بی صاحاب که خوش نباشه توبه ی گرگ مرگ میشهواسش..!!..
هرجا یه مطلب غمناک ببینه عینهو یخ رو جیگر ِآتیش گرفته براش لذت بخش میشه چون حس میکنه طرف حرف دل اونو زده چون شاید فراری باشه از نق نقای دیگرون..چون شاید مجبوره به خود سانسوری..
چون شاید خونه ای که خونه ی خودشه ام امن نیست و مجبوره سرشو بکنه تو چاهی که تو دلشه..و خودش برا خودش درد دل کنه ..خودش برا خودش مونس باشه..خودش خودشو سرزنش کنه..خودش جاهای خالی رو برا خودش پر کنه..خودش هی به خودش تلقین کنه که همه چی خوبه..امیدی هست...هست..هست..اما یه چیزی یا یه صدایی از ته تهای چهاه میگه نیست..نسیت...خره..امیدی نیست..
- خب اینایی که گفتی رو ما هم نداریم خداییش!...ولی چون شما گفتی چشم...میریزیم دور!...
- کامنت آتاری!...خب حالا ما یه خبطی کردیم اونو گفتیم حالا شما باید هی بیای بزنیش توو سرمون!؟...اونم که معلوم شد سوتفاهم بوده و حل شد رفت...اصلا ما غلط بکنیم باعث بشیم خونه ات واسه ات امن نباشه!...هرچی عشقته بنویس...شما هرچی بنویسی رو چشم ما جا داره...خودتو عشقه
چقدر زر زدم انگاری دلم دوباره از اون دوباره ها شده...
...
خبر مرگم اومده بودم بگم که...بگم خیلی خوب بود..تلخیش حتی...
...
تولدت بازم مبارک ایشالا که همیشه سلامت باشی و زنده باشی و دلت خوش باشه و از این جور صوبتااا..
...
ببخش تو رو خدا...چرت وپرت زیاد گفتم..
نفرمایید! استفاده کردیم!
در زندگی قبلیم لغتنامه بودم هرررررررررررررر
باحال بود!...حاضرجوابی توو خونته!...
خوب بذار اول از نقاط قوتش بگم ..معنای زندگی ،سفری که همه مون با هم داریم ،آمدنی که دست خودمون نبود زیستنی که تحمیل میکنه بهمون زندگی رو و رفتنی که اونم دست ما نیست و جدالی که سر نوشیدن اون لیوان قابل لمس و حس کردنی ...شخصیت راننده رو خیلی خوب پردازش کردی خیلی نکته بینانه بهش پرداختی حتی انتخاب راننده برای کلید از بین دسته کلیدش درست آدم رو می برد به همون فضا به داخل اون اتوبوس انگار راننده رو میبینیم و می شد خودمون رو بذاریم جای یکی از ادمای داخل اتوبوس ..فضا سازیت و پرداختن به بیابونی که می خواستی اونجا پیاده بشی قطعا حس بی خودی رو خوب روشن کردی بی خودی منطورم از خود بی خود شدنه ..خواننده رو با خودت و حست پرواز دادی و ادم حس میکنه یه اتفاق ناب باید بیوفته اون اتفاق هم میوفته اون آقای ته اتوبوس تا اونجا عالی یه دفه درست تو لحظه ایی که باید شوک حسی واقعی رو به خواننده بدی همه چی خیلی عادی و آروم و قابل لمس میشه اوج حس ادم به یکمرتبه سقوط میکنه ...
از ته اتوبوس صدا بلند میشود. یکی میگوید "این آقا میگه میخوره!"...برمیگردم و تاریکی ته اتوبوس را نگاه میکنم. چهره اش معلوم نیست. از روی شمعهای توی دستش میشناسمش...)اینجا همه چی رو به یکباره بستی ..خیلی چیزا مثل پرداختن و جدال حسی خودت با خودی که می خواست لا جرعه سر بکشه ..دلی که میگفت بنوش و عقلی که ترس رو تو وجودت می انداخت ..پرداختن به قالب اقای ته اتوبوس و همراه کردن خواننده با خودت و کم کم خاموش شدن نه این سقوط انی ..و بعد ادامه ایی که خودت نوشتی ....
اینقدر غرق داستان شده بودم که به اینجا که رسید می خواستم بزنم تو سرت که یه دفعه همه چی رو اینجوری بستی جدی میگم ...شاید من خیلی از ساختار این داستان توقع داشتم ...حمید شروع کن به نوشتن داستان های کوتاه ،قطعا زیر چاپ بره خواندنی میشه و ارزشمند مخصوصا عاشقانه هات ...
نگاه خاصی داری و بارها گفتم واقعا ابر چند ضلعی هستی ...بعد به داستانت می دی دقیقا مثل طراحی که یه حجم چند بعدی رو تو یه صفحه ی یه بعدی طراحی میکنه ....تا پیاده نشدی بجنب ...
- قبل از هرچیز ازت خیلی ممنونم که با دید نقد بهش نگاه کردی و وقت گذاشتی و نقاط ضعف و قوتش رو گفتی
- همونطور که در جواب کامنت قبلیتم گفتم قبول دارم که پایانش خوب نشده...حتی حالا هم که فکر میکنم راه حلی برای این ضعفش به ذهنم نمیرسه...اینکه بیشتر از این توضیح ندادم برای این بود که نمیخواستم مشخصا به اینکه اون مرد و راوی یک نفر هستن اشاره نکرده باشم...ولی خب قبول دارم که به هرحال باید یه توضیحی درباره اش میدادم تا خواننده بفهمه برای چی اون آدم ته اتوبوس همچین کاری میکنه...مضاف بر اینکه نمیخواستم طولانیتر از این بشه...نمیدونم...شاید بهتر بود کمی از دیالوگهای راننده و راوی کم میکردم و بجاش پایانش رو کاملتر مینوشتم...
مرسی از یاد آوری وبلاگ عکسداستان ..محسن محمد پور...آره یادم افتاد ...داشتم کلافه می شدم حتما شده یه چی رو بخوای به یاد بیاری یادت نیاد اعصابت بهم بریزه ...
چهارصد تومن میشه! (آیکون "ارزان کردن به قصد اینکه همه ببرند!")...
اجازه هست این شبیه داستانت رو با حفظ حقوق مؤلف بفرستم جایی؟؟
مطمئنی حقوق مولف حفظ میشه!؟...اومدیم و حفظ نشد! اونوقت من یقه کی رو بگیرم!؟ (آره بابا بفرست! اینم پرسیدن داره آخه!؟...واللا! - آیکون "خوبی به آدم نیامدن!")...
سلام.میدونم خیلی دیره برای تبریک تولدت .اما خیلی وقته دیگه ترجیح میدم فقط خواننده باشم تا پیام گذار .ببخشید ببخشید اونم به اندازه یه دنیا پشیمونی از سهل انگاریو فراموش کاری والبته یه اتوبوس پر از گلای رنگارنگ با عطر وتازگی بهار تقدیم به شما برای تولدت .میدونم اتوبوسه دیر رسید ه ولی باور کن گلاش سالمن اخه از گلخونه دلم فرستادم برات
از متنای ناامید ننده ومرگ دار خوشم نمیاد .
- سلام زهره...خیلی خوشحال شدم کامنتتو دیدم...ممنونم
- خب اینکه مرگ نداشت!...تازه به نظر من نه تنها ناامید کننده نبود بلکه یجورایی هپی اند هم بود!...
آره کار همون حسهای مسریه که مبتلا میشیم به غم و شادی همدیگه....
باشه خودم جمله مو تموم میکنم...میخواستم بگم اونایی که توی اتوبوس بیدار بودن چطوری دلشون اومد که خودشون رو بزنن به اون راه و اون لیوان رو تو دست تو ببینن و آروم بشینن!؟
حمید قبلی هم وجودش لازمه برای ادامهٔ راه...باید اون رو هم با خودت ببری تا ببینه ادامهٔ راه رو...که ببینه روزای قشنگ هم هست....ایستگاههای خوشگلتر هم هست....که وقتی این حمید این جمله ها رو میخونه و تلخند میزنه،اون حمید دستش رو آروم بذاره روی شونه اش و بهش بگه میریم میبینیم،شاید این دختره راست بگه.....
اگر جزو آدمای اتوبوس بودم،این قصه یه جور دیگه تموم میشد...دیگه حمید قبلی مجبور نبود اون زهرماری رو سر بکشه و پیاده شه حتی...حاضر بودم محتویات اون لیوانو یه نفس سر بکشم و پیاده شم و چشم بدوزم به اتوبوسی که یه پسر بیست و هشت ساله رو صندلی کنار راننده نشسته و داره به جادهٔ بیست و نه سالگیش نگاه میکنه در حالیکه از ضبط کاست خور کهنه ش صدای بیخیالی دهه چهل و پنجاه می یاد. یکی از آهنگهای شهید دکتر فرخزاد که اون پسر دوستش داره...
- متاسفانه دنیای واقعی پر از آدماییه که جام زهرشون پره و جام شربتشون خالی...و پر از ماییه که این جامهارو دستشون میبینیم ولی حتی واسه خالی یا پر کردنشون پیشقدم نمیشیم...سر کشیدن زهر و شربت شدن پیشکش!...
- الهی جام تو و هرکی دلش مثل توئه لبالب شربت باشه...نوش...
"ز پنجره اتوبوس به بیرون نگاه میکنم. بیابان است. خالی خالی...تو بگو یک درخت...تو بگو یک خانه...تو بگو یک آدم...میگویم "باید همینجا پیاده بشم!؟ آخه اینجا یجوریه!"...دود سیگار را آرام از دماغش میدهد بیرون و با بی حوصلگی میگوید "نه پس! باید سر قبر عمه من پیاده بشی! خودت گفتی میخوای پیاده بشی! اسکل کردی مارو!؟"...بعد زیر لب ادای من را در می آورد "اینجا یجوریه!...یجوری میگه انگار بیست و هشت سالگی منه!"...کمی فکر میکند و میگوید "چیکار میکنی داداش!؟ میخوری یا نه؟"...نمیدانم چه بگویم. بیرون را نگاه میکنم و خوفم میگرد. بد بیابان است..."
چرا تو این ایستگاه پیاده شدی؟
من پیاده نشدم..."من" پیاده شد...
حمید عزیزم ... حمید عزیزم ... حمید عزیزم ... من واقعا نمی دونم چی بگم ........... هم تحسینت می کنم که انقدر تونائی ... انقدر خاصی ... انقدر خوبی ... انقدر ... بگذریم ... حتما خودت بهتر از من می دونی که انقدر چی هستی ... هم حرصم می گیره که انقدر لعنتی هستی ... که دلم گرفت الان ... که گریه ام گرفت و دلم می خواست محسن نبود تا زار می زدم .......... نه اینکه تو گریه کردن داشته باشی ... نه ... فقط ... دلم نمی خواد بعد چند بار خوندنت ... منظورتو کاملا درک کنم ...
به خودم حال می دم ... اونجوری که دلم می خواد تعبیر می کنم ... خدا خدا می کنم من قدیم غمگینت پیاده شده باشه و بقیه ی راه پر از دار و درخت و سبزه و جنگل و چشمه و رودخونه و دریا و اقیانوس باشه ... پر از آسمون آبی و قشنگی که روزاش آفتابی باشه و شباش ابری و پر از ستاره ...
حمید من ... ابر چند ضلعی عزیز من ...
- گریه چرا!؟...خیر سرم مثلا امیدوارانه تمومش کردم!...واللا برای خوشحال کردنت نمیگم ولی واقعا پایانش خوب بود!...انگار به آهنگ التفات نکردید!...
- مرسی دکولته بانو جان...بابت تمام آرزوهای خوشگلی که برام کردی ازت ممنونم...ایشالا زندگی تو هم پر بشه از این قشنگیایی که گفتی...دار و درخت... رودخونه...و آسمون آبی
جان به جهان جاودان بسته قطار قافله
وز نوسان نبض من زنگ درآی کاروان .....
بیخیال بابا حمید جون
نقل طبیب و قصه درد و دواش بس کنید
صحبت عشق و عاشقی خوش بکنید در میان
محشر بود حمید (آیکون :بیوطن با یه نموره اشک گوشه چشم )
کار از این حرفا گذشته بیوطن جان!
(آیکون "گر به زیارت آمدی حمدی و سوره ای بخوان!")...