-
تقدیم نوشت: این ناقابل نوشته را تقدیم میکنم به برادرم محسن که قد تمام دنیا دوستش دارم...
جای خالی نوشت: جوگیریات کیامهر فیلتر شد...امیدوارم زودتر وبلاگ جدیدش را راه بیندازد...بلاگستان بدون امثال کیامهر خیلی خسته کننده است...مثل خستگی ای که بعد از یک فوتبال گل کوچک طولانی در ظهر تابستان به تنت میماند...وقتی دو تومان کم داری تا یک نوشابه نارنجی پنج تومانی...
-
***
-
من امروز فهمیدم خانم رضایی الکی از خودش میگوید که بهتر است آدم برای آینده اش برنامه ریزی داشته باشد! چون آدم اگر برای آینده اش برنامه ریزی داشته باشد با همه دعوایش میشود! و آن اینجوری بود که من امروز عصر که با بچه ها در کوچه جمع شده بودیم گفتم که میخواهم برای آینده ام برنامه ریزی بکنم که کارخانه نوشابه نارنجی سازی درست بکنم! بعد علیرضا گفت که او هم میخواهد در کارخانه ام باشد و بعد هم مرتضی و امید و مسلم گفتند که آنها هم میخواهند در آن باشند! تا اینجایش خیلی خوب بود چون فکر میکنم نوشابه نارنجی سازی کار سختی است و بهتر است که حداقل چهار نفر به آدم کمک بنمایند!...
علیرضا گفت که از فردا میاید و نوشابه نارنجی درست میکند ولی عوضش چون تشتک نوشابه خیلی دوست دارد بجای حقوقش باید روزی صد تا تشتک بدهیم برای خود خودش که ببرد خانه شان!...بعد مسلم گفت که اینجوری نمیشود چون اینجوری تشتکهایمان تمام میشود و آنوقت باید نوشابه ها را بریزیم در مشمبا! که من کمی فکر کردم و دیدم اینجوری خیلی بد است که آدم نوشابه را بریزد در مشمبا چون ممکن است سوراخ بشود! برای همین به علیرضا گفتم که از فردا نیاید سرکار! بعد هم علیرضا گفت حالا که اینجوری شد اصلا جیش میکند در نوشابه ها تا هیچکس نوشابه ها را نخرد تا من بدبخت بشوم! که من هم به او چک زدم و دعوایمان شد!...
بعد که دعوایمان تمام شد و آشتی کردیم مسلم گفت که دوست ندارد نوشابه درست بکند ولی عوضش دوست دارد مثل بابایش که در اداره ها جلوی بقیه وایمیستد و نماز ظهر و عصر میخواند و حقوق میگیرد جلوی کارخانه نوشابه نارنجی سازی نماز بخواند و حقوق بگیرد!...که باز هم علیرضا همه چیز را خراب کرد و گفت که با این عکس دیجیمون که روی پیراهن قرمز مسلم است هیچکس احمق نمیباشد که بیاید پشت او وایستد و نماز بخواند! که مسلم عصبانی شد و او را هل داد توی جوب و بعد خیلی با هم دعوا کردند!...
بعد از اینکه مسلم و علیرضا را سوا کردیم امید گفت که او هم دلش میخواهد مثل بابایش که در کارخانه پلیس است باشد! چون در هر کارخانه چند نفر مثل علیرضا و بابایش هستند که هی میخواهند اعتصاب بکنند (اعتصاب یک چیزی مثل دعوا میباشد) و شیشه دفتر مدیر را بشکنند و سطل آشغالها را آتش بزنند و باید حتما یک نفر باشد که آنها را کتک بزند تا دوباره کار بنمایند!...که علیرضا هم گفت برود با آن بابای چاقالویش که اصلا هم زور ندارد و بعد با لگد زد به پای امید که باز هم دعوا شد!...
بعد از اینکه امید قهر کرد و رفت خانه شان مرتضی هم گفت که از کار در کارخانه خوشش نمیاید و دلش میخواهد مثل بابایش مسئول خرید باشد! (مسئول خرید یک آدمی است که به او پول میدهند برود با آن برای کارخانه وسایل بخرد ولی در راه کیفش را میدزدند و بعد چون دوست رئیس کارخانه است او را میبخشند و قسط میبندند و هر ماه یه کمی اش را از او میگیرند! ولی نمیدانم چرا بابای مرتضی اصلا فقیر نمیشود و تازه هر روز هم پولش زیاد میشود و برای مرتضی یک دوچرخه قرمز خوشگل میخرد! بابایم میگوید حتما پولش برکت دارد!)...که در اینجا علیرضا همینجوری بیخودی یک چک به مرتضی زد و او هم با کله زد توو دماغ علیرضا و دعوا شد! بعد که دعوا تمام شد و مرتضی رفت خانه شان از علیرضا پرسیدم که چرا مرتضی را زد که او هم گفت کاری که مرتضی میخواسته بکند کار بدی نبوده است ولی چون او یک دوچرخه قرمز خوشگل دارد و به ما نمیدهد بهتر است که هر وقت یادمان افتاد به او چک بزنیم!...
وقتی همه رفتند و فقط من و علیرضا و داداش کوچک علیرضا ماندیم داداش کوچک علیرضا گفت که او هم میخواهد در کارخانه باشد و پول دربیاورد و مامان بزرگش را ببرد مشهد ولی چون هیچکاری بلد نیست میخواهد مسئول پخش کردن دستکشهای نو بشود و هر روز به همه کارگرها دستکشهای نو بدهد که مثل بابایش شبها دستشان را نکنند توی حوض! (داداش کوچک علیرضا قبلا تعریف کرده بود که بابایش رئیس یک کارخانه بزرگ است و چون به رئیسها فقط سالی دو جفت دستکش میدهند و آنها هم زود پاره میشوند دستشان همیشه درد میکند و شبها آنها را میکنند توی حوض تا دردشان کم بشود)...که علیرضا عصبانی شد و یک پس گردنی محکم به او زد و گفت که نباید همه چیز را برای همه تعریف بکند و بعد دست داداشش که گریه میکرد را گرفت و رفتند خانه! (به نظر من امید راست میگوید! آدمهایی مثل علیرضا همش دنبال دعوا هستند و باید همیشه یک نفر پلیس باشد که آنها را کتک بزند!)...
وقتی همه رفتند من با خودم فکر کردم که بهتر است کارخانه نوشابه نارنجی سازی درست نکنم چون اینجوری که همه میخواهند یا نماز بخوانند یا کارگرها را کتک بزنند یا کیفشان را گم بکنند بجز خودم هیچکس نمیماند که نوشابه نارنجی درست بکند! من هم تکی فوقش میتوانم روزی ده تا نوشابه درست کنم که خیلی کمتر از یک جعبه است و اصلا به درد نمیخورد! برای همین رفتم توپم را آوردم و بچه ها را صدا کردم و با هم فوتبال بازی کردیم!...پایان گوشه صفحه نوزدهم!
-
۱۰۱
هاهاهاها
مردم شانس دارن !
ما امشب راه میفتیم بریم مسافرت !
یهو دیدین فوت کردیم !
خوبی بدی دیدی باید ببخشی ![چشمک]
خدا نکنه!...خوش بگذره...
منم د وست ندارم برای آینده م برنامه ریزی کنم چون همه می گن خاک بر سرت با این برنامه هات.گاهی اوضاع از این ها هم بد تر می شه و بعضی ها باهام قهر می کنن...خیلی ها هم ازم بدشون میاد....خلاصه کلا برنامه ریزی برای آینده خوب نمیباش!نقطه
- به به! منور فرمودید!...با توجه به اینکه ماههاست اینورا پیدات نشده دیگه کم کم داشتم از روشن شدن چشممون به جمال مبارک نامتون ناامید میشدم! (آیکون "جمال!")...
- یعنی همه اینها که گفتی به برنامه ریزی ربط داره!؟ (آیکون "تردید!")...
به به

لینک دونی گودری مبارک
ما رو هم که قابل دونستید
خواهش میکنم قربان! شما که چشم مایی!...
دلم تنگ شده بود واسه بغض کردن با نوشته هات...امروز بغضه باران شد و بارید حمید....
یاد بچگیام افتادم..شاید ما تو فکر کارخونه نوشابه نارنجی و تشتک بازی نبودیم اما بچگیمون حسرتهای مشترکی داشته...نمیدونم چرا با نوشته های تو بیشتر از همه پر میکشم به اون روزها که بهترین روزهای زندگیم بودند و تاچند روز نمیام بیرون از اون فضا....
اینکه به اون فضا برگردیم خوبه؟...
با من باشه میگم نیست...مثل اینه که بالای برجک باشی و چشماتو ببندی و به خونه فکر کنی...حس خوبی که میده به غم بعدش نمیرزه...
حمیــــــــــــد
جانم؟...
برای بیان مسائل اجتماعی و در امان ماندن از تیغ فیلتر زبان خوبی را انتخاب کرده بودی .حمید عزیزدوست عزیزسلام.با کار تازه ای به روز شده ام و منتظر نظر واقعی شما و مثل همیشه دعوتید به بی تعارفی
مدتهاست که مساحت وطنم
مسافتی است از خانه تا به اداره
-سالهاست که چسبیده ام/ به خانه و زندگی ام
هر چه می کنم اما نمی چسبد
نه این خانه / نه این زندگی به من
- سلام حاشیه جان...
- خوبه اگه همچین کارکردی هم داشته باشه ولی خب راستش هدف اصلیم از انتخاب این زبان "در امان ماندن از تیغ فیلتر" نبود...
دست کم نگیر داداش منو.
هنوز نیاز نشناختی.
چرا نیومدی خونه ی من؟!
بلینک منو دیگه دق مرگ شدم...
دوس ندارم کسی توو رودربایستی قرارم بده...
علیرضا همیشه می خواد دعوا راه بیندازه و پس گردنی می زنه به داداش کوچیکش که همه چی رو نباید گفت ... که باباش رئیس کارخونه است و ... نیازی به دستکش نداره.
و ماهی ها
دستای باباش و ناز می کنن شبا تو آب خنک حوض.
داستان علی رضا و علی رضا ها هم داستانیه برای خودش و شنیدنش از زبون مملی طعم دیگه ای داره.
اسمشون شاهکار نیس اینا ... از جنس حس لامسه است. از جنس زندگی های دیروز.. و شاید بخشی از زندگی های امروز. مثل مخمل های قرمز بفچه اییه که توش جانماز مادر بزرگ بود.
"مثل مخمل های قرمز بقچه ای که توش جانماز مادر بزرگ بود"...
چقدر این جمله آخر قشنگ بود...مرسی
سلام حمید جان ...
خیلی جالب بود ...! مثل ابر چند ضلعی شما ... کارخونه زدنم چند ضلع داره ...!
پست بلاگرهای موقتی هم قشنگ بود ...
خوبه که دوباره برگشتی و مدتیه دوباره شروع کردی به نوشتن ...
سلام شهاب...ممنونم
آخ خدا امواتت رو بیامرزه! همیشه با این موضوع که وبت لینک دونی نداشت مشکل داشتم ولی حس میکردم با اصول شخصیت مغایرت داره و ازت نمیخواستم بذاری.
من موندم با این همه شغل مفیدی که تو این مملکت هست ما چرا پیشرفت نمیکنیم؟!!!
علیرضا! قبلا زیاد تو نخش نرفته بودم ولی انگار داره زودتر از بقیه بزرگ میشه و طبق معمول باید بچشد عذاب تنهایی را مردی که ز عصر خود فراتر باشد
منم هروقت برا آینده برنامه ریزی میکنم با خودم دعوام میشه، یعنی آرزوهام با هم به تضاد میرسن!!
- نه بابا اصول شخصیم کجا بود!؟...همش زیر سر تنبلی و تن پروری بود که بالاخره بعد از یک سال در یک حرکت جهادی ترتیبشو دادم رفت!...
- آرزوهات با هم به تضاد میرسن؟...یعنی چی؟...
سلام برادر حمید
سلام داود عزیز...
نوشته های خوشکلتان را همیشه میبینیم
کامنت گذاشتن برای چنین نوشته هایی سخت است
در کل دوستشان ودوستتان داریم
به مرحوم سید کیامهر قدیس سلام ما را ابلاغ کنید
متاسفانه بخاطر این آدم گریز بودن ذاتیم در تمام عمر با برکتم یک بار بیشتر ایشونو زیارت نکردم!...لذا بهتره این کارو به یه آدم باصلاحیتتری بسپارید!...
الان من دوباره اومدم و مملی رو خوندم
قبلا نگفته بودم که؟؟
...
راستی لینکدونی مبارک
.
.
پیرو پست قبلیتون هم فقط جهت آزار و اذیت و میزان بالارفتن آلرژی گفتم اعلام کنم آپ هستم
- نه قبلا نگفته بودی!...
- در جواب کامنت قبلیتون یه سوالی کرده بودم اگه لطف کنید جواب بدید سرافرازمون کردید! (آیکون "پیگیر بودن در حد کلاغ!")...
درسته که بعدش غمه اما من توی زمان حال چیز دندون گیری پیدا نمیکنم که باهاش خوش باشم به خاطر همین میرم سراغ گذشته
پس باز خوش به حالت...که حداقل توو گذشته ات چیزای دندون گیری داری که بخوای سراغشون بری...
سلام اپیزود دوم را نوشتم تشریف بیاورید .
سلام دوستم .. بیا بریم بجا نوشابه نارنجی از این بستنی ها بخوریم ...
سلام آرش جان...منظورت این بستنی ۲۵۰ هزار تومانیهای برج میلاده که روکش طلا داره!؟...
نه داداش! آخرین بار که خوردم طلاش به معده ام نساخت گلاب به روتون دو روز یه کله توو مسیر مستراح بودم!...دوستان جای ما!...
یه چیزی بگم؟
نوشته هات و دیدت نسبت به مسایل محشره....هر جا کامنتی ازت میبینم یکی دو بار میخونمش....دقیقا با تمام کامنت های گذاشته شده فرق داره...خوشحالم که خواننده نوشته هاتم و به بودنت افتخار میکنم فرمانده جان
ممنون از لطفت...باعث افتخارمه که دوستشون داری
حمید خان شاهد اوردم بر مدعای دیشبم!
کامنت مامانگار تو وبلاگ اریا یی های انا:
نویسنده: مامانگار
...سلام آنای عزیزم..خیلی زیبا نوشتی..
...من عاشق این خونه هام...با همون جن و پری یاش !!...
..با اون عظمت و شکوه شون که یاد تاریخ سلجوقی و هخامنشی می افتی...یه ذهنیته فقط...وگرنه میدونم مال اون دوره ها نیست !!
...بیشتر در مورد عمه ات از بابا بپرس و تو عالم تخیل باهاش مهربون و شاد و جور شو..خودتو ببین که داری با عمه بازی و شوخی و خنده میکنی و لذت میبری..کم کم ترست میریزه !
..راستی من چقدر ذوق میکنم کامنتهای حمید چندضلعی رو تو کامنتدونیا می بینم...خیلی خوبه که تو جمع بچه ها برگشته ..و حضورش واقعیه..
یکشنبه 20 شهریور ماه سال 1390 ساعت 11:19 AM
نمیدونم چی بگم...یه بار در جواب یکی از بچه ها که مثل شما به کامنتای ناقابلم نظر لطف داشت گفته بودم "حس خوبی دارم...مثل بچه ای که اطرافیانش تنها نقاشی ای که میتونه بکشه رو دوس دارن"...
حالا هم همینو میگم...حس خوبی دارم...مثل بچه ای که...
بازم ازتون ممنونم
چه حس خوبیه دیدن حس خودت تو نوشته های بقیه ..
یه لایک گنده به کامنت روشنک بانو !
سلام حمید جان ...
با پستی متفاوت در فضای بلاگستان به روزم ...
شاید برات جالب باشه ...
- سلام شهاب...
- اتفاقا پست قبلی ای که درباره زندانبان نوشته بودی رو هم همون موقع که آپدیت کردی خوندم...نمیدونم چی بگم...واقعا باور نکردنیه که یه "زندانبان" بتونه انقدر "شاعرانه" بنویسه!...
سلام عزیز؟ اصل ِ حالت خوبه داداشی حمید؟
...
مخلص شما و داداشی محسن و بابایی کیامهرم هستیم در بسسست...
خدا شما رو براما و این بلاگستان حفظ کنه که با نبودن هر کدومتون اینجا سوت و کوره..
...
قربون مملی عزیز هم بشم من با اون خاطره تعریف کردنش که دلم قنج میره براش..
از قول من بهش بگو عزیزم بیا یه روز باهم تو حیاط خونه تون زیر اون درخت خرمالو نارنجیه یه موکت پن کنیم بشینیم..تو یه قابلمه و ملاقه از خونتون بیار منم پودر نوشابه پرتقالی که بابا جونم از مکه آورده بود میارم یه قابلمه نوشابه درست میکنیم و بالاخره یه جوری می فروشیمش تو هم از خیر کارخونه نوشابه درست کنی بگذر و گرنه سر ِ زخم دلای بقیه کارمنداتم باز میشه اون وخت خدا میدونه که هر روز چه داستانایی که درست نمی شه..
- سلام آباجی هیشکی بانو جان! به مرحمت شما! یجورایی میشه گفت خوبیم!
- اگه جادوی دستای تو و مملیه همین یه ظرف نوشابه نارنجی بسه تا عطش هزار بیابانو سیراب میکنه...
خصوصی
یاد دست نوشته های کودک فهیم ژوله افتادم
خوندنی بود!
بیا یه چیزی بنویس چشممون به در سفید شدها
مگه این "دانه های ریز حرف" وقت واسه آدم میذاره!؟...از کار و زندگی افتادیم! ایشالا همینروزا یه دسیسه میچینم اونجارو میترکونم و برمیگردم سر خونه زندگی چندضلعیم!
حمید خان چند ضلعی
شما مینیمال نویس شدین...درست... اما لطفا در خونه ی چند ضلعیتون کم کاری نفرمایین! والا دلمون پوسید...چرا همه تو کما هستن؟
خدمت سرکار منجوق بانو هم عرض کردم!...این وبلاگ دسته جمعی معلوم الحال بد معتادمون کرده! (آیکون "کمپ!")...
http://www.iranbgames.com
اینجا رو ببین
همینجوری محض خنده !
آخه من به شما عمال حکومت شعبه مرکزی چی بگم!؟...
مثلا چی!؟....با اینکاراتون میخواید بگید ما شعبه کالجیا بیکاریم!؟...
آخه شنیدم تو سِمَت جدیدت وخت آزاد زیاد داری !!
نه داداش! این خبرا نیست!...
من که میدونم آتیش این شایعات از گور کدوم معاون آموزش گامبالویی بلند میشه! (آیکون "دستهای پشت پرده!")...
درسته که سرگرمیم به برف بازی و حرف بازی
درسته که وقت نمیکنیم کامنتهای خودمون رو جواب بدیم و ؛دانه های ریز حرف؛ را هم ایضا
ولی دلیل نمیشه که نیام اینجا و نگم که دلم تنگه...برای هرچی...حالا مملی نوشت باشه یا خاطره بازی یا هرچی...
دلتنگ ابرم..ابرهای آسمانی...ابرهای ناب چند ضلعی...به امید آنکه بعدش ببارند... و ببارم...
دلتنگ بارش ام....
مرسی تیراژه جان...
چند روزیه یه شبیه داستان ذهنمو مشغول کرده و گیر داده که بنویسمش!...
این هفته که پنجشنبه هم شرکتم...ایشالا جمعه
سلاممم حمید خان
اجازه هست مثل این بلاگر های ندید بدید بگیم آپ فرمودیم البت از مدل روزنامه خوانی که پیشنهاد ادامه آن از آنِ شما بود....(آیکون حق آب و گل)..
می بینی معلمیم و البت به وقتش دانش آموزای خوبی هستیم در راستای اختراع آیکون های فراوان هر چند به پای آیکون های شما نمیرسه...
- سلام فاطمه عزیز...
- به قول یه بنده خدایی آیکونت توو دلم!...پستتو خوندم و همونجا نظرمو گفتم
نخیر ... خبری نیست
درووود ...
آپ نمی فرمائید ...!؟
ما بیشتر!...
ایشالا فردا...
سلام...مملی و دوس دارم خیلی نازه...
برنامه ریزی من همیشه نصف بیشتر وقت مفیدمو میگیره و آخرش ب هیچ کدومش نمیرسمو انجام نمیدم! کلن جوگیرم!
پس فردا آپ میکنین دیگه؟
(آیکون آخرین مهلت)
آقا! خواهش میکنم یه روز دیگه بهم مهلت بدید! (آیکون "علیرضا در نقش صاحبخانه های بداخلاق فیلمهای قبل انقلابی و حمید در نقش دختر مظلومی که به تازگی شغلی که در کاباره داشته را از دست داده و کرایه این ماه را ندارد و قرار است در سکانس بعدی با فردین آشنا شود!")...
تیراژه
جمعه 25 شهریور ماه سال 1390 ساعت 12:54 PM
یعن من موندم حمید خان چه جوری میخونن پست ها رو
که خیلی وقتا به چیزی اشاره میکنند که اصلا شاید حتی خود نویسنده ی مطلب هم بهش فکر نکرده باشه..چیزی رو از دل مطلب بیرون میکشند که کسی حتی شک به بودنش هم نداشته..
خواستم یه شاهد دیگه هم بیارم... هاله هم که به کامنت من لایک داده...
ارادت داریم خلاصه و هی سرک میکشیم اینجا مبادا شبی نصفه شبی خواب نما شده باشی و یادت مونده باشه یه ابر چند ضلعی داری و بیای بنویسی و عقب بمونم از خوندنش:)
بابا انقدر بهم جو نده! یهو امر بهم مشتبه میشه از فردا کامنتامو پولی میکنما!
(آیکون "بی جنبه در حد تیم ملی کبدی هند!")...
بنویس دیگه بابا
هی ما میایم سر میزنیم هی میخوریم به در بسته
واللا میخواستم امشب آپدیت کنم ولی یه نیمچه اسباب کشی پیش اومد که هم کل وقتمو گرفت و هم جونمو! (آیکون "جنازه!")...
ببخشید درجه خشونتش اندکی زیاد شد
بیخیال!...
چرا آدرس وبلاگتو نذاشتی؟...
اینقدر بدم می آد از وبلاگایی که دیر به دیر آپ می شن!!!
منظورم شما نبودینا!!!
کاملا مشخص بود که منظورت با بنده نبوده!
(آیکون "خود را به آن راه زدن!")...
نه...
گفته بودم کارت دارم.
حس اگزیستانسیالیسم سارتری عین خوره افتاده به تیر چراغ برق کویر.
تکلیف منو روشن کن... اگه قراره کویرو با انتظار کشیدنم آباد کنم که یا علی آبادی- اگه نه که غذام داره ته میگیره.
پاشو برو زیر ناخوناتو تمیز کن تا نفهمن چیکار کردی...
تفکرت سلامت. هرچی گفتن زیر بار نرو گل پسر بابای آبجی خودت.
دوس...ت داری...میم مثل من
وبلاگ ندارم حمید جان
من یه خواننده پر و پاقرصم
خسته هم نباشی بای اسباب کشی
مرسی...
به هر حال با وبلاگ یا بی وبلاگ ما مخلصیم!
کاش یه پستی بذاری واسه حال و هوای این روزا دم مدرسه
که همیشه عاشقش بودم
ای هفت سالگی
ای لحظه شگفت عزیمت
بعد از تو هرچه رفت
در انبوهی از جنون و جهالت رفت...
- از اون روزا نوشتن یه "آن" میخواد...یه "حس" که ندارمش...
-"بعد از تو که جای بازیمان زیر میز بود
از زیر میزها
به پشت ها میزها
و از پشت میزها
به روی میزها رسیدیم
و روی میزها بازی کردیم
و باختیم...رنگ ترا باختیم...ای هفت سالگی"...
روح شاعر شاد...
دمت گرم خیلی خوب بود
به ما هم یه سری بزن
بله ..
بهتر اصلا کسی از برنامه ریزی های آدم مطلع نشود ..
یا به نوعی پولدار هم نشود
یا اصلا اشتغال زایی هم نکند ..
همان فوتبالتان را بازی کنید بهتر است
اشتغال زایی برای از ما بهتران است !
به روزم با قسمت اخر
مرسی که گفتی...
خیلی دوس داشتم قسمت آخرشو داغ و تازه بخونم...
هررررررررررررررررررررر
محشر بود حمید خان آیکونتون
محشرررررر !
کاش خصوصی داشتی
دارم دیگه!...چهار انگشت پایینتر از عکس منحوسمان واقع شده!...
http://www.zoomit.ir/it-news/photography/item/1128-watch-what-the-world-might-look-like-if-you-strapped-yourself-to-a-helicopter-blade
آقا این چی بود!؟ سرگیجه و حالت توهم گرفتیم! (آیکون "روانگردان!")...
دوباره نشستم از اول لینکدونی گودری ساختم و گذاشتم ولی بازم نشد سگ پدر حرومزاده ... گه زد به اعصابم ...
بیخیال...فدای سرت...
حالا یه چیزی به ذهنم رسید...ممکنه این مشکل بخاطر زیاد بودن تعداد لینکات باشه...خیلی از وبلاگایی که لینک کردی حذف شدن یا مدتهاست تعطیلن یا صاحبشون دیگه اونجا نمینویسه و جاشو عوض کرده....میتونی اونارو حذف کنی و دوباره امتحان کنی...شاید اینجوری درست بشه...
این نامردیه که لینکدونی تو عین ساعت داره کار میکنه !
چیه!؟ اینم نمیتونی به ما ببینی!؟...
خدمت بینندگان عزیز عرض کنم که آقای حمید باقرلو رکورد خوبی از خودشون به جا گذاشتن {در زمینه ی مدتِ آپدیت نکردن} : 16 روز و 23 ساعت و 46 دقیقه و 14 ثانیه و 2 صدم ثانیه...! (آیکونِ "فرامرز خودنگاه" !!...)
بابا اینکه در مقابل رکورد هفتاد و هفت روزه ام که اوایل امسال به منصه ظهور رسید سوکسی بیش نیست! (آیکون "منصه ظهور!")...
خوش به حال دادشت !
برادر ما از این شعور ها نداره که بنویسه بعد تقدیم کنه به خواهر عزیزش !
هاهاهاها
توجه کردی من هنوز زنده ام ؟
هه !
آپم اما به پای تو نمیرسم !!!!
واللا منم ندارم! این یکی هم از دستم در رفت!...