-
مملی - تقدیم به همه باباهایی که موقع نان خریدن جیبشونو میگردن...
جمعه 30 اردیبهشتماه سال 1390 17:25
دیروز یک آقای مهم به مدرسه ما آمد! آقاهای مهم یکجور آدم هستند که رئیس منطقه آموزش و پرورش میباشند و تپل هستند و ریش دارند و خیلی دوست دارند در میکروفن حرف بزنند! وقتی یک آقای مهم به مدرسه می آید خیلی برای بچه ها خوب است چون یک زنگ سر کلاس نمیروند و می آیند در حیاط زیر آفتاب مینشینند و یواشکی با هم حرف میزنند و خیلی...
-
دربارهی بازی صوتیِ آوازهای وبلاگ جوگیریاتِ کیامهر
پنجشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1390 23:01
قبل از هر چیز با خیلی تاخیر درگذشت شیرزاد طلعتی رو به همسرش مریم و همه اونایی که دوسش داشتن تسلیت میگم...دلم میخواد این آسمان که محسن محمدپور گفته حقیقت داشته باشه و شیرزاد الان جایی کنار سحابیش باشه... - *** - دوس دارم به احترام اونایی که برام یکی از غریبترین خاطره های زندگیمو ساختن یادی کنم از بازی صوتی ترانه...
-
دربارهی بازی وبلاگیِ "زنگ نقاشی"
پنجشنبه 21 بهمنماه سال 1389 20:10
تشکر میکنم از کیامهر که با بازی وبلاگی "زنگ نقاشی" لحظه های خوبی رو برای همه مون درست کرد...و تشکر میکنم از بچه هایی که با استقبال بینظیرشون رکورد بازیهای وبلاگی در این سبک رو شکستن...نود و نه نقاشی کودکانه برای این بازی فرستاده شد...این یعنی دل همه مون برای نقاشی کشیدن تنگ شده بود ...و از مسعود چنگیزی (مدیر...
-
بیا جواب چنارهای خیابان ولیعصر را بده...
یکشنبه 17 بهمنماه سال 1389 13:50
تقدیم نوشت : "زل میزنم به تو تو تو و دلم می خواهد با تو هم خانه باشم"...این پست رو تقدیم میکنم به بهاره که شش ماه پیش با خوندن این جمله از یکی از پستاش چشمام پر شد و براش دو خط اول این پست رو کامنت گذاشتم و همون موقع قول دادم یه روز یه شبیه عاشقانه بنویسم که با این دو خط شروع بشه...الوعده وفا... - *** - از...
-
مملی - به یادِ پستِ "فحشهای خوب برای بچه های خوب!"...
پنجشنبه 7 بهمنماه سال 1389 21:07
تشکر نوشت : ممنونم از بلاگزیتیها و مخصوصا سردسته شون م.ح.م.د که در بلاگزیت این هفته در کنار آیتمهای مختلف و جذابشون با این بنده حقیر سراپاتقصیر مصاحبه کردن! بخدا راس میگم! ایناهاش! : بلاگزیت! - ***** - قبل نوشت : آن اولها که مملی نوشتن را در وبلاگ مرحوممان در پرشین بلاگ شروع کرده بودیم عنوانش "از دفتر خاطرات یک...
-
مملی - خاطرات سپیدِ روزهای بخاری نفتی و دستهای سرخِ کوچولو...
یکشنبه 26 دیماه سال 1389 12:01
- گوشه دفتر مشق یک مملی - خاطرات سپیدِ روزهای بخاری نفتی و دستهای سرخِ کوچولو... امروز از آسمان برف آمد و مدرسه ها تعطیل شد و ما در کوچه برف بازی کردیم! برف خیلی چیز خوبی است و به نظر من از بعضی نظرها از نوشابه نارنجی هم بهتر است چون با آن خیلی بازیها میشود کرد ولی با نوشابه نارنجی نمیشود خیلی بازیها کرد و فقط میشود...
-
گودی قتلگاه...گودی روی گونه هات وقتی میخندی...
جمعه 17 دیماه سال 1389 19:59
- گودی قتلگاه...گودی روی گونه هات وقتی میخندی... - صحرا در آتش میسوزد...خیمه ها بی تاب نگاه توست...کودکان انتظار و آرزوهای محال میخواهند از فرات چشمان عسلت برایشان آب بیاورم...گلاب بیاورم...چگونه بگویم که مرا توان علمداری نیست؟...پیاده ی کم را توان شکستن خط سواران بسیار نیست...آنچنان که توان دیدن لبهای تشنه کودکان...
-
مملی - تو ساطورت را میشستی...من اشکهایم را...بَبَیی دیگه علف نمیخوره...
یکشنبه 30 آبانماه سال 1389 13:07
گوشه دفتر مشق یک مملی - تو ساطورت را میشستی... من اشکهایم را... بَبَیی دیگه علف نمیخوره... اینروزها خیلی روزهای خوبی میباشد چون همش در آن عید و خوشحالی و تعطیلی است! مثلا چند روز پیش عید قربان بود و آن یکجور عید است که کمی با عید فرق دارد و در آن به بچه ها عیدی نمیدهند و به بزرگترها جوراب نمیدهند و آجیل نمیخورند و...
-
مملی - لالایی محمدم...شیرین کبوترِ غریبِ صحنِ کوچه نامردا...
شنبه 15 آبانماه سال 1389 01:38
گوشه دفتر مشق یک مملی - لالایی محمدم...شیرین کبوترِ غریبِ صحنِ کوچه نامردا... امروز علیرضا سرما خورده بود و به مدرسه نیامده بود و برای همین من با او دعوا نکردم و بجایش با یک پسری که تازه به مدرسه ما است و اسمش محمد است دعوا کردم! بابای محمد مهندس است و خارجی است و از وقتی به ایران آمده است با یک خانمی که ایرانی است و...
-
مملی - جای بوسه روی انگشتهای به هم چسبیده ی موسیو...
شنبه 8 آبانماه سال 1389 01:45
گوشه دفتر مشق یک مملی - جای بوسه روی انگشتهای به هم چسبیده ی موسیو... در کوچه ما یک آدمی است که اسمش موسیو است! موسیو خیلی پیر است و زن و بچه ندارد و در اتاق جلویی خانه یکی از همسایه هایمان به زندگی خود ادامه میدهد! خودش میگوید که یک زمانی پیانو میزده است ولی از وقتی پیانویش در آتش سوخته است فقط در عروسی ها با آن دستش...
-
مملی - سنگینی طاق شکسته روی دوش خاطره های درخت گلابی...
شنبه 1 آبانماه سال 1389 11:40
گوشه دفتر مشق یک مملی - سنگینی طاق شکسته روی دوش خاطره های درخت گلابی... امروز که از مدرسه به خانه آمدم دیدم سقف حمام و دستشوییمان که در حیاط است ریخته است و بابا دارد با اوس مهدی که همسایه ما است و بنا است حرف میزند. اوس مهدی به بابا گفت که حدود سه میلیون تومان خرجش میشود و بعد هم رفت. بعد همگی آمدیم توی خانه و بابا...
-
مملی - ایستگاه پایانی-کربلا...جنگ نابرابر جیب بابا و پیراشکی پیتزایی...
شنبه 24 مهرماه سال 1389 00:38
گوشه دفتر مشق یک مملی - ایستگاه پایانی-کربلا...جنگ نابرابر جیب بابا و پیراشکی پیتزایی... من امروز در مدرسه زنگ دوم مریض شدم و خانوم رضایی دستش را که خیلی نرم و خوب است گذاشت روی کله ام و گفت که تب دارم و بعد به بابای مدرسه گفت که من را تا دم در خانه مان ببرد. وقتی سر کوچه مان رسیدیم و بابای مدرسه رفت من یاد حرف علیرضا...
-
مملی - مشق میز کنار پنجره را دوباره خط بزن خانم
جمعه 16 مهرماه سال 1389 20:46
گوشهی دفتر مشقِ یک مملی الان که دارم اینها را مینویسم دماغم درد میکند چون امروز با علیرضا دعوا کرده ام! علیرضا خیلی بچه بدی است و من تصمیم گرفته ام که تا آخر عمرم یا حداقل پس فردا با او قهر باشم! او خیلی دروغگو است و من هرچی به او گفتم که من اول گفته ام که میخواهم با خانوم رضایی عروسی بکنم او گفت که نخیر و خودش اول...
-
ملاقاتی داری بالاکوهی...بیا پایین...
شنبه 10 مهرماه سال 1389 01:26
با لبخند...با لبخند...با لبخند...با لبخند زل زده بهم... میگم "مشتلق بده مهدی. یه خبر خوب برات دارم. بالاخره یه ناشر با چاپ داستانات موافقت کرده" بدون اینکه نگاهم کنه با لبخند میگه "دیگه برام اهمیتی نداره. سمیه خوبه؟"... همیشه از همینجا شروع میکنه. میگم "آره. خوبه". چهره اش میره تو هم و با...
-
مملی - کسی سال ۶۹ یه پاککن خرسی پیدا نکرده؟
جمعه 2 مهرماه سال 1389 18:40
گوشهی دفتر مشقِ یک مملی چند روز قبل صبح زود اول مهر شد! بچه ها در اول مهر ناراحت میشوند و به مدرسه میروند ولی بعدش خوشحال میشوند! چون در مدرسه آدم خیلی تفریحهای زیادی انجام میدهد! یکی اش این است که گچها را به طرف هم پرتاب میکنیم! البته چند روز پیش که یک گچ بزرگ پرت کردم و به کله یکی از بچه ها خورد و الکی خیلی گریه...
-
مملی - جنگ و صلح سر دوراهی شهر ری-مسکو
دوشنبه 29 شهریورماه سال 1389 13:23
گوشهی دفتر مشقِ یک مملی امروز دایی شمس الله که دایی مامانم است و در اینجا آن را گفته ام به خانه ما آمد! خیلی ناراحت بود و خیلی گریه کرد و گفت که آرمیتا عاشق تولستوی شده است و میخواهد برود مسکو! (مسکو یک جایی است که از ورامین که خانه عمو محمدم در آن است هم دورتر است! تولستوی هم برخلاف اسمش که خنده دار است و آدم را یاد...
-
مملی - انقلاب گوساله ها علیه دولت دوچرخه سرخ
سهشنبه 23 شهریورماه سال 1389 12:23
گوشهی دفتر مشقِ یک مملی امروز اشکان که داماد ما است و شوهر آبجی کبری هم است برای من یک دوچرخه سفید خرید! تا قبل از امروز در کوچه ما فقط یک دوچرخه قرمز بود که مرتضی آن را داشت! مرتضی فقط دوچرخه اش را به آنهایی که در فوتبال به او پاس میدادند میداد که تا تیربرق اول کوچه بروند و برگردند و اگر بیشتر میرفتند داد میزد که...
-
روزی یک تسبیح جمله باکره برای سفته هات...
شنبه 20 شهریورماه سال 1389 16:22
زیبا نبود ولی اندام قشنگی داشت. بی آرایش بود و رفتارش با همه دخترایی که تا حالا باهاشون قرار گذاشته بودم فرق داشت. دور دریاچه پارک ملت نشسته بودیم و تازه داشتم سر حرفو با شوخی باز میکردم که خیلی جدی گفت ؛ببخشید ولی من تا کمتر از یه ساعت دیگه باید به سمت شمال حرکت کنم تا به شب نخورم. اگه ممکنه بریم سر اصل مطلب؛ خیلی...
-
مملی - آقا اجازه من ماهو میبینم...
شنبه 20 شهریورماه سال 1389 15:31
گوشهی دفتر مشقِ یک مملی دیروز عید فطر شد! آدمها در عید فطر جمع میشوند و میروند یک جایی با هم نماز میخوانند و خدا را شکر میکنند که ماه رمضان تمام شده است و میتوانند بصورت غیر یواشکی غذا بخورند! ماه رمضان اینجوری تمام میشود که یک آقایی که اسمش مرجع تقلید است باید ماه را ببیند! مرجع تقلید یک آدم خیلی پیر است که خیلی ریش...
-
مملی - فرشته ها شوت نمیکنند!
یکشنبه 14 شهریورماه سال 1389 13:54
گوشهی دفتر مشقِ یک مملی امروز ما در کوچه مان فوتبال گل کوچک بازی کردیم (من در زندگانی ام که تا حالا انجام داده ام سه چیز را خیلی بیشتر دوست دارم! نوشابه نارنجی و آبجی کبری و فوتبال گل کوچک!)...مثل همیشه داداش کوچک علیرضا کلی گریه کرد تا اجازه دادیم که در دروازه وایستد! من همیشه میگویم که نباید بچه های کوچولو را بازی...
-
سلام
شنبه 13 شهریورماه سال 1389 14:48
عاقبت از ظلم و جور پرشین بلاگ به تنگ آمدیم و دست سر و همسر خویش گرفتیم و از آن قدیم خانه مان بدینجا فرود آمدیم!