گوشه دفتر مشق یک مملی - سنگینی طاق شکسته روی دوش خاطره های درخت گلابی...
امروز که از مدرسه به خانه آمدم دیدم سقف حمام و دستشوییمان که در حیاط است ریخته است و بابا دارد با اوس مهدی که همسایه ما است و بنا است حرف میزند. اوس مهدی به بابا گفت که حدود سه میلیون تومان خرجش میشود و بعد هم رفت. بعد همگی آمدیم توی خانه و بابا دستش را گذاشت زیر چانه اش و فکر کرد! بابای من خیلی باهوش است و هر وقت یک چیزی میشود و او فکر میکند بالاخره یک فکر خوبی به کله اش میرسد! فقط آدم باید ساکت باشد که حواسش پرت نشود که فکرش یادش برود! مامان که همیشه الکی عجله دارد تا دید فکر کردن بابا طول کشیده است رفت از آن اتاق به اشکان زنگ زد و وقتی تلفنش تمام شد خیلی خوشحال شد و به بابا گفت که اشکان گفته است نگران پولش نباشیم و هرچقدر که بشود اشکان آنرا میدهد. ولی بابا اصلا خوشحال نشد و داد زد که مامان نباید به اشکان زنگ میزد چون او هنوز انقدر بدبخت و بی اعتبار نشده است که دستش را جلوی دامادش دراز بکند!...بعد هم دفترچه تلفنش را که همیشه در جیبش است درآورد و به مامان گفت بالاخره روزی رسیده است که مجبور شده است از اعتبارش استفاده بکند و حالا فقط مامان بنشیند و نگاه بکند!...بعد آنرا باز کرد و تلفن را گذاشت روی حالت بلندگو...
اول به حسین خاور که دوست صمیمی اش است زنگ زد. ولی حسین خاور گفت که پسرش یکجوری شده است که باید چند وقت در کمپ بخوابد و این خیلی خرج دارد و به نان و نمکی که با بابایم خورده است الان دستش خیلی تنگ است (کمپ یک جایی است که ورزشکارها قبل از مسابقه به آن میروند! من خیلی خوشحال شدم چون نمیداستم که پسر حسین خاور انقدر ورزشکار است! حتما به بابایش رفته است! چون من خودم در آلبوم بابا دیده ام که حسن خاور هم در جوانی اش قهرمان کشتی جوانان تهران بوده است!)...بعد بابا به ناصر نیسان که دوست دیگرش است زنگ زد که او هم گفت دارد برای جهیزیه دخترش یخچال میخرد و به رفاقتشان اوضاعش خیلی خراب است!...بعد بابا به کریم وانت زنگ زد که او هم گفت تا آخر هفته باید قلبش را عمل بکند و بعد با خنده گفت که به همین سه تا رگ قلبش که گرفته بجز بابای من به همه دوستهایش بدهکار است! بعد بابا گوشی را از حالت بلندگو درآورد و به چندتا دیگر از دوستهایش زنگ زد که به همه شان هم آخر حرفهایش با خنده گفت "این حرفا چیه!؟ جونت سلامت داداش!"...تازه یکیشان هم یک ماه پیش مرده بوده که پسرش بابا را برای چهلم دعوت کرد!
بعد بابا گوشی را گذاشت سرجایش و دوباره دستش را گذاشت زیر چانه اش و فکر کرد!...بعد لباسش را پوشید و رفت بیرون! وقتی برگشت خیلی ناراحت بود. وقتی مامان از او پرسید که چی شده است گفت که رفته بوده است از حاج آقا نبوتی که رئیس هیئت امنای مسجد محل است وام بگیرد ولی او به بابا گفته است که سقف وام مسجد سیصد هزار تومان است که تازه آن را هم فقط به نمازگزاران مسجد میدهند و برای غیرنمازگزاران مسجد فقط میتوانند بعد از نماز و تعقیبات دعا انجام بدهند!...بعد هم بابا رفت توی بالکن نشست و یک ساعت همینجوری درخت گلابی که در حیاط است را نگاه کرد و یواشکی برای آن دوستش که مرده بود گریه کرد!...آخر شب که میخواستیم بخوابیم بلند شد آمد توی خانه و به مامان گفت "باشه! به اشکان بگو قبول میکنیم! ولی باید دستم باز شد بگیره! فهمیدی!؟ حتما اینو بهش بگو! به اوس مهدی میگم از فردا کارو شروع کنه!"...و بعد هم شب بخیر گفت و رفت خوابید!...پایان گوشه صفحه یازدهم!
جوابت به کامنت اولم خیلی تحت تاثیر قرارم داد. دروغ چرا، یه جورایی شرمنده شدم. همین..
دشمنت شرمنده!...ما به همون تاثیرگذاری راضی بودیم!
ظاهر جناب کرگدن که فک کنم حتی اگه سعی کنن با گریم سنگین ترسناکش کنن اون مهربونی تو چشماشون کل گریم و ترسناکیش رو خنثی کنه. کلن این نگاه و ترسناک بودن با هم پارادوکس دارن...
دفعه بعد که خواستم تو مسابقه شرکتش بدم با فتوشاپ یه عینک دودی هم براش میذارم که مشکلش حل بشه و برنده از میدون بیرون بیاد و اینجوری آبروی ما باقرلوهارو نبره!...
- اسمت تو کامنت قبلیت به هم پیوسته تر بود!...چرا ایندفعه خورد خورد نوشتیش!؟...
آخه تو ..تو چشای داداشی نگاه کن..نه عمیق نگاه کن...اوهوم

...عزیز...الهییییییییی...دل آدم قنج میره ...از ترس!!
فرمایش شیر بیشه بلاگستان قبول!...ولی من نفهمیدم این الان برای کدوم قسمت از عرایضم بود!
مهسا خانوم وحشتناک تره !
واقعا وحشتناکه امشب احتمالا خواب میبینم مهسا جان بهم میگه اگه نگی من وحشتناکترم با همین دندونام تیکه تیکه میکنمت بعد در حالی که از تو دهان مبارکشون خون بیرون میزنه با صدای بلند میخنده
یوهاهاهاهاها
ماماااااااااااان من میترسم
خوش به حال مملی اینا که یه داماد پولدار مثل اشکان دارن
اونایی که از این دامادا ندارن پس چی؟
به نظرم مهسا خیلی ترسناک ترهههههههههههههههه
شاید فکر کنی دارم شعار میدم ولی باور کن اونایی که از این دامادای پولدار ندارن راحتترن...حداقل خیالشون راحته که حتی یک درصد هم احتمال نداره کسی بعدا منت اینارو سر خواهر لطیفتر از برگ گلشون بذاره...
اون خانومه اصلن ترسناک نیست.
تازه دندوناش هم ارتودنسی لازمه.
حالا من یه چیزی گفتم که از کرگدن طرفداری کنید ولی نه دیگه انقد آلن جان!...از حق نگذریم خداییش ترسناکه! من با اینهمه شجاعتم(!) اولین بار که این عکسو دیدم ترس برم داشت!
اون پست آقا محسن رو خونده بودم....امروز باز هم رفتم خوندم نظراتش رو....فقر و جیب خالی و....نمیگم خیلی تجربش کردم و خودم اوستا شدم!نه!من فقر رو نچشیدم واقعا!یا این وضعی که توش زندگی کردم رو فقر نمیدونم!تحلیل زندگیم خیلی زمان بره...خیلی شاخ و برگ داره...که نمیشه نوشت...لااقل فعلا...ولی یه روزایی هم بود که دلم خیلی شکست از نداری...دل خیلیا شکسته..دل منم روش...نداشتن در عین داشتن...آب در کوزه و ......چقد حرف داره این دل صاب مرده که هیچ جا جای گفتنش نیست....این موقعهاست که اون لالایی رو میخونم و میگم بخواب شاید فردا یادت رفته باشه این غمباد لعنتی رو......اونجوری نگام نکن!خوبم!
- خوشحالم که اون مدلش رو تجربه نکردی...گلی مثل تو حیفه این سختیارو تجربه کنه...همه گلایی که همچین روزایی رو تجربه میکنن حیفن...
- نمیدونم شاخ و برگ زندگیت چی بوده...امیدوارم هر چی که بوده حالا از شاخه های جوندارش سیبهای تازه آویخته باشه...گفتی نمیشه نوشت...راست گفتی...قصه شاخ و برگ رو نمیشه نوشت...شاخ و برگ رو باید لمس کرد تا فهمید...به هر حال اگه آرومت میکنه خوشحال میشم افتخار دست کشیدن رو شاخه های خاطره هات نصیب من بشه...
- یعنی انقد تابلو بود دارم بد نگات میکنم!؟
والله من با این عکس مهسا خیلی هم ترسیدم هم چندشم شد...دقیقا مثل یه فیلم ترسناک که هی کرم دارم ببینم و از اونورم هی می ترسم...چند بار یواشکی به عکس مهسا خیره شده!...بیچاره کسایی که از نزدیک دیدنش !...
محسن هم تر این عکس...بیشتر داغون و زشت افتاده تا ترسناک !
ببخشید محسن جان...گفتم دور هم بخندیم !
- حق داری خب! اینجا تو فیلم سینماییها هم انقدر خوب گریم نمیکنن!...اگه نمیشناختمش بهم میگفتن این عکس خواهرزاده دراکولاس میگفتم "ماشالا چه حلال زاده هم هست!"...
- "داغون و زشت!؟"...واللا اگه راضی به اینهمه تعریف شما از داداشمون باشیم!...یه کم دقت کن ببین چیز دیگه یادت نمیاد!؟ تعارف نکن! بگو! : ایکبیری!؟ نکبت!؟ مشمئز کننده!؟...راحت باش!...
سینما خیلی باحال بود ..!

مملی هم که دلمان را کباب کرد ..!
والا به قول یکی از کامنت گذارا محسن جان شبیه همون شرک شده ! خداییش با اون قلب وسط اون شاخها که ادم دلش هم میسوزه براش ... انگار به زور این شاخها رو گذاشتن سرش و همچین مظلومانه هم به دوربین نگاه کرده ! اصلن هم ترسناک نیست
متاسفانه علی رغم پیش بینیهای بنده کرگدن داره لحظه به لحظه به یه شکست سنگین نزدیک میشه!...حتی فکر اینکه یه باقرلو در مسئله ای مثل وحشتناک بودن (که شگردشه!) داره جلوی یه ضعیفه لطیفه شکست میخوره دیوانه ام میکنه!...
من کی گفتم پول ندرام ؟؟من گفتم کار از من سرمایه از مملی چون گفتم هم تقسیم عادلانه باشه هم مملی کار نکنه خسته بشه !اصن مملی و عشقه هم کار از من هم سرمایه از من {آیکون اند خاطرخواهی}

تو سینما از آدمایی که کاغذ ریز ریز میکنن میریزن رو سر اون دو نفر عشقولی ای که تمرکز آدمد بهم میزنن و شولولو میکنن بدت نمیاد ؟؟
بنظر من همون باقرلو ترسناکتره
- حتما چون کار و سرمایه از توئه انتظار داری نصف سود کارخونه نوشابه نارنجی هم نصیبت بشه آره!؟...فکر کردی چون مملی بچه اس میتونی سرش شیره بمالی!؟...نخیر! چون ایده از مملی بوده ۸۰ درصد سودش برای ماس ۱۰ درصدش هم برای شما! (اون درصد باقیمونده هم باز برای ماس!)
- متاسفانه متوجه نشدم چی به چی شد! میشه توضیح بدین فلسفه این کاغذ ریزهایی که گفتید چیه!؟...
دوباره سلام آقا حمید .
اولندش که من خوشحال میشم به جای یه بار آپ کردن در هفته شما چند بار آپ بشی ، حالا به هردلیلی که میخواد باشه !
دومندش من اصلا از فیلمهای دراکولایی و هر گونه فیلمهای غیرواقعی دیگه خوشم نمیاد و نمی بینمشون ! اما انصاف بدین که آقا محسن اصلا ترسناک نیست ! و مهسا بانو هم با اون مشخصاتی که شما دادین و فرمودین که مهسا بانوی کانادایی و از دوستان جان و چه میدونم هم دانشکده ای قدیم ، واسه چی باید بترسیم ؟! آخه مگه بجه های ارتباطات دانشگاه تهران ترس دارن که من بترسم ازشون ؟ حالا هر چی دلشون میخواد خودشون رو گریم کنندو ترسنا ک کنند و .... !
- و دوباره درود بر خانم سهبا!...
- این از لطف شماس به ما هم هیچ ربطی نداره!
- از شوخی گذشته منم از اینجور فیلما متنفرم...واقعا دیدنشون خودآزاریه...
- حالا به رفقای شما که رسید همه شدن ماه شب چهارده!؟ من که میدونم هر دانشکده دیگه ای بودن شما الان کلی در وصف ترسناک بودنشون داد سخن میدادید!...
سلام
من شموردم دیدم چهار نقطه ای یم ( توی بعضی گویش های محلی به شش نقطه ای هم اشاره شده)
سینما اساساً صندلیاش دو بخش دارن : 1- جلوی ها ( مخصوص افراد مثبت مثل شما ) که شامل ردیف اول میشه و برای تماشای فیلم اومدن . 2- عقبی ها که شامل ردیف دوم تا آخر سالن می شه که برای کارای مورد وثوق خلق الله در نظر گرفته شده حالا شما جات رو عوض کردی به این بندگان خدا چه ربطی داره که تازه از اونا بدت بیاد یاخوشت بیاد خوبه اونا هم بیان از این سه تایی ها راه بندازن و بگن " از اونای که تنها میان سینما و به جای اینکه همون ردیف اول بشینن میان ردیف اخر بدشون میاد "
سینا جی یادش به خیر از وقتی سه سالنش کردن خیلی از این دو تایی ها توش بیشتر شد
- سلام به حاج مجتبی الملک برغانی! (همینجوری یهو دلم خواست بهت منصب بدم! مشکلیه!؟)...
شما در زمینه نقطه ثابت شده ای! نیازی به ارائه سند و مدرک نیست برادرجان!...
ممنون از راهنماییت! بنده حقیقتا از این قانونی که فرمودید بی اطلاع بودم! قول میدم از این به بعد مثل ذلیل مرده ها همون دم در بشینم فیلممو نگاه کنم از همونجا هم مثل بچه آدم برگردم خونه مون!
-
-
1-...دیگه دوره شرمندگی پدرمادرا گذشته...چون آب از سرشون گذشته...و نباید هم شرمنده شد...وقتی نمیشه..نمیشه دیگه...نتونستن گناه نیست..مهم تلاشیه که دارن میکنن...
(اولین باره ازاین ایکون استفاده میکنم..به حال الان میخوره..)
2-..حالا شمااز صندلی جلوئیا گفتی تو سینما...من از صندلی پشت سریا میخوام بگم که بدترن !!...به جلوئیا میتونی نگانکنی و صداشون هم میره جلو...امان از عقبیا که کوچکترین صداشون توی گوشته.. چه گریزی ست ازخش خش کاغذچیپس وپفک...خنده و حرفای متفرقه شون..
3- اللللللهی بگردم...محسن که ترسناک نیست...یه فرشته مظلوم..والبت شیطون بلا و بانمکه بخدا....
- "چون آب از سرشون گذشته"...چه نظر متفاوتی...خب نمیدونم چی بگم...باید در مورد این چیزی که گفتید فکر کنم...ولی عجالتا فکر میکنم چیزایی مثل شرمندگی منطق بردار نباشن...
عالی بود مامانگار عزیز! این هوشمندانه ترین جایی بود که میشد از این آیکون استفاده کرد!
"شیطون بلا"!؟؟...مطمئنید دارید در مورد کرگدن حرف میزنید!؟...حالا میگفتید "درد و بلا" باز یه چیزی!...
-
-
...و البته که به تعاریف اینجانب نیازی نیست..گفتنی هارو گفتند دوستان...
...همه این وقایع در روح مملی حک میشه...باشد تا چه ثمری دهد...
ولی خودمونیم ..این مملی هم خیلی حواسش به همه چی هست....از بچگی کردن یادش رفته انگار...
فقر...این فقر لعنتی زود آدمو بزرگ میکنه...سخته تو این شرایط جلوی بزرگ شدنش رو گرفت...
قضیهی این انجمن چی بید اونوقت راستی؟
خصوصی میگوییم خدمتتان!...
تو الان این توضیحی که واسه انجمن نوشتی شوخی بود یا جدی اونوقت حمید؟
نترس! مورد تو یه استثناس!...با توجه به اینکه از اقوام کرگدن هستی کسی از اعضای انجمن فوق الذکر بهت چپ نگا کنه خودم قیمه قیمه اش میکنم آبجی! (آیکون اوایل دهه چهل! آیکون قیصر! آیکون غیرت و مردانگی + آیکون
این مملی نوشتت با اینکه کمی غمگنانه بود اما محشر تر از همیشه بود . خیلی ملموس و قابل درک . من مطمئنم که بابای مملی عمرا اگه بتونه بدهیش رو به اشکان بازپرداخت کنه ولی به هرحال دلم بدجوری سوخت . راستی درمورد عکس های بالا مهسا کانادایی وحشتناکتره .
- آره...همینکه آدم میدونه کم آورده و داره بلوف میزنه غمگینترش میکنه...
- مرسی از لطفت...خوشحالم که خوشت اومده...
اون تذکری که مبنی بر عذرخواهی بدلیل شاد نبودن پست کردی واقعن منو گرفت!
خدمت جناب "یک زن ذلیل" خیلی ارادت داریم ولی متوجه نشدم از چه نظر میفرمایید!...یعنی بالاخره خوبه که نوشتم یا نباید مینوشتم!؟
این کودک درونت (مملی رو میگم) داره کم کم بزرگ میشه ها حواست باشه بهش.
دیگه از دستم در رفته...ولی چشم...سعیمو میکنم...
ای وای ببخش حمید جان! من حواسم نبود که که کرگدن نوشته وحید فکر کردم حمید بازم ببخش.
در ضمن اینجا چرا خصوصی نداره؟؟؟
-
بیخیال! شما به هر صورتی به بنده تبریک بگی باعث افتخارمه!...حالا هم که چیزی نشده! از همینجا قول میدم ۱۳ تیر سال دیگه اگه زنده بودم یهویی بصورت تصادفی این کامنتتو نگاه کنم و خوشحال بشم! خوبه!؟...
- داره! خوبشم داره!...در ستون کنار صفحه اندازه چهار انگشت از عکس پروفایلم بیای پایین نوشته "ارسال کامنت خصوصی"!...
این آی چی چی که فرمودید چی هست حالا؟

.
من از خونمون کامنت میذارم.
ولی شما فکر کن از وسط اقیانوس میذارم کامنت رو اینجوری خیلی باحالتره. نیست؟
وسط اقیانوس.چه عمیق.کلی شعر تزریق کردی به کله پوکم
-
آخه اینجایی که آی پی تون نشون میده یه جا وسط آبه! هیچ خشکی هم نداره! نگران شده بودم نکنه داری در حال غرق شدن کامنت میذاری!...
- فرق اونی که وسط اقیانوسه با اونی که نیست در یه چیزه...حس اقیانوس...و گاهی وقتا اونی که بهتر چشماشو میبنده حتی وسط ترافیک چهار راه ولیعصر بیشتر از اونی که واقعا وسط اقیانوسه حس اقیانوس داره...
آهان.شاید چون از اینترنت زغال سنگی استفاده میکنم اینجوریه اگه نه من تهرانم و به عمرم حتی تو خواب اقیانوس ندیدم.
پس تهرانی!؟ (اینجوری باید از مردم حرف کشیدا! من باید بازجو میشدم!)
والا ما نمی دونیم شما چه اصراری دارین بگین خانوادگی ترسناکین!!!!!؟
ظاهرا می خواین با 63% جناب کرگدنو از صندوق در بیارین ولی رای من مهسا کانادایی
چقدر هم شما بی طرف هستین
- لابد یه حکمتی داره دیگه! همه چیز رو که نمیشه گفت!

- ما از الان جشن قهرمانی رو هم گرفتیم! این رای ها هم همش فرمالیته اس! یه سری کامنت هم از قبل با کرگدن آماده کردیم که روز آخر بعد از پاک کردن همه کامنتا اونارو جایگزین میکنیم!..میخوای بدونی برای تو چیه!؟ :
"سلام! من آناهیتا هستم! یک دختر مسلمان کرگدن مدار!...واقعا آقای کرگدن خیلی ترسناک هستن! خدا پشت و پناهشون باشه!...من در این لحظه که دارم این رای رو میندازم تو صندوق اشک از سر و صورتم داره فرت و فرت میریزه! به امید پیروزی حق بر فتنه گران کانادایی!"...
چطوره!؟...
آره میشه
یادش بخیر ما بچه تر که بودیم (دبستانی که بودیم) هر وخ از طرف مدرسه میرفتیم سینما کاغذ ریز ریز میکردیم میریختیم رو سر نامزدایی که اومده بودن تا توی فضای تاریک فقط فیلم تماشا کنن .شو لولو هم میکردیم واسشون
کار و سرمایه مالِ من و ده درصد سود هم مالِ من ؟؟؟؟ یعنی منو اینهمه خوشبختی ؟؟؟ محاله محاله !!
الان چه فشاری اومده به مملی خان این ایده رو بروز دادن خسته نباشن واقعاً !
- عجب بچه پرروهایی بودیدا!
حالا دو تا جوان هم میخواستن دو دقیقه آروم تو تاریکی از فیلم(!) لذت ببرن شما انقدر فاز منفی میدادید که کل حسشون میپرید! اون دنیا جواب خدارو چجوری میخواید بدید!؟...
- میدونستیم خوشحال میشی! به هر حال ما هم میخوایم یجوری باشه که شما هم ضرر نکنی دیگه!...راستی یادم رفت بگم که مالیات و حقوق پرسنل و پول آب و برق و سرویس کارکنان هم از همون ده درصد شما محاسبه میشه! مشکلی که نداره!؟
خیلی حرف دارم ولی نمیاد لعنتی !
نمی دونم چم شده ... ؟!
فقط می دونم مردونه ی دردناکی بود ...
و فقط یه مرد می تونه از شرم دردناک یه مرد خوب بنویسه ... همونطور که فقط یه زن از ابعاد بی دریغ یه زن خوب می تونه بنویسه !
و البته ...
متن قبل از ادیت ات رو بیشتر تر دوست داشتم ! یه حس های کلیدی توش بود انگار که الان همه ش دنبالش می گردم ...
گاهی نمی شه غم و درد رو تلطیف کرد حمید ! گاهی هرچقدر هم تلاش کنی بازهم گوشه های لبت آویزونه و گوشه های چشمت بارونی !
...
بیچاه شونه ی خسته ی خاطره ها ...
بیچاره من که دیگه نمی دونم عنوان هات رو کجای دلم جا بدم !؟
...
............
- نگران نشو! چیزیت نیست!...منم خیلی اینجوری میشم (آیکون دلداری و کشیدن دست محبت بر سر از راه دور!)...
- "مردونه ی دردناک"...تعبیر قشنگیه...هر وقت حرف مرد و درد میاد یاد اون جمله معروف میفتم که "من بر آنم که قافیه بودن مرد و درد اتفاقی نیست"...
- خودمم قبلی رو بیشتر دوس داشتم ولی خب...جاش اینجا نبود دیگه...از همون اول که نوشتن اینارو شروع کردم اصرار داشتم که اگر در تلخ هم هستن این تلخیشون رو نباشه...شما که غریبه نیستی(!) اصلا اینهارو برای نجات این خونه از حالت ماتم سرایی که گرفتارش شده بود شروع کردم!...ولی خب این حرفت رو قبول دارم که بعضی چیزا (مثل اعتیاد و فاصله طبقاتی و همین فقر) هرکاری کنی باز موقع نوشتن تیزیشون دستتو میبره...
- بیچاره من که جلوی لطف مهتاب بانو جانِ جانِ جان همش اینجوری ام!
الان مثلا حرفم نمیومد ! توجه داری که !؟

...
آها یه چیز دیگه !
با اینکه دلم ضعف می ره واسه مملی پک ولی .. ولی .. ولی .. ؛ احساس می کنم ترکیب ِ این سه تا ژانر مختلف یه جورایی تمرکز رو به هم می زنه ! مثل بعضی صندلی های جلویی سینما ! ...
یعنی حسی که گرفتی رو مشوش می کنه ! هنوز دستت تو دستای کوچولوی مملیه و زل زدی تو چشم های گرد ِ کنجکاوش و یهو گمش می کنی تو شلوغی ِ آدم ها و سه گانه ها و ...
این حس منه ولی .. ولی .. ولی کاملا واضح و مبرهنه که می خوام بخوام و نمی خوام نخوام و حالا که بد جوری می خوام پس حرف زیادی موقوف !
-
شما حرف نزنی که حرف بزنه مهتاب بانو!؟ توجه داری که!؟...
... خیلی هم درباره اش فکر کردم ولی راهی به ذهنم نرسید...میخوام هفته ای فقط یه بار آپدیت کنم و در عین حال دوس دارم بخشهای ثابت بصورت مرتب ادامه داشته باشن (تازه کجاشو دیدی!؟ در آینده نزدیک قراره چند تا بخش ثابت دیگه هم بشه!)...خلاصه که میپذیرم و شرمسام و دیگر هیچ!
)...
- ۱۰ روزه که چشمم به این کامنتا خشک شده و همش منتظرم یکی این حرفو بزنه ولی دوستان انگار نه انگار!...دقیقا اینچیزیه که میگی...حتی خودمم وقتی این دو پست آخر رو میخونم به این مسئله انتقاد دارم!
- "هنوز دستت تو دستای کوچولوی مملیه و زل زدی تو چشم های گرد ِ کنجکاوش"...بعضی وقتا انقدر قشنگ و ساده ته ته یه حرفو میزنی که دلم میخواد کلمه هاتو بغل کنم مهتاب! (اول میخواستم بگم خودتو ولی دیدم یه کم مورد منکراتی داره و لذا به همون کلمه ها راضی شدم!
میدونی ممل اشکال نداره. ما هم این دوران رو گذروندیم
حتی تلخ تر و سخت تر از این
مملی! : الان خیلی دلم برای شما سوخته است! من نمیدانم دورانی که شما آن را گذرانده اید چجوری بوده است که سخت بوده است! احتمالا دوران شما فوتبال گل کوچک نبوده است! الان در دوران ما فوتبال گل کوچک هست و همه چیز خیلی خوب است و مثل دوران شما نیست و خیلی هم دارد خوش میگذرد!...باتشکر!
هوف ... هوف ...
امتحان می کنیم !
ببخشید صابخونه !
من باید بفهمم این آواتار من چه مرگشه آیا ؟!
خانوم محترم انقدر فوت نکن! سرمون رفت!...ضمنا صداتم بیار پایین انقدر فحشای بد بد نده! (خداییش این آیکونه یجوریه! موقع دیدنش همینجوری پشت سر هم فحشهای غلیظ مثبت ۱۸ به ذهنم میاد!
)...
الان فهمیدممممم
سلام عرض شد !
سلام علیکم!
شما همون مهتاب خودمونی!؟ چقد عوض شدی! این آواتار خوشگلتو میدی ما یه دور باهاش بزنیم کوچولو!؟ (آیکون تیکه لوس به سبک اوباش فیلمفارسیهای دهه چهل و پنجاه!
)...
کاملاً مشخصه که تا بحال دچار سانحهی غیر مترقبهی سقف ریزی نشدی!!

سقف خونه که با آجر و تیرآهن نمیاد پایین حمید جان!!
یه مقداری از گچ و خاک و گل و کلوخ باضافهی مخلفات میاد پایین و چشمت رو به تمثال بیمثال سقف آجرچین شده روشن مینماید!
- بچه جون تو کجا بودی اون زمونی که سقف رو سر ما میریخت!؟
حیف که حیلی ضایع اس وگرنه یه عکس از سقف اتاق پشتیمون برات ایمیل میکردم که بفهمی در این گونه تجربه ها در مقابل ما سوکس میباشی!
تا حالا سه بار ریخته! دقیقا هم بالای میز کامپیوتره. یه بار سر داداش دومیم ریخت یه بار هم رو سر اخوی کرگدن که یه مقدار قابل توجهی سرش باد هم کرد! (بخدا راس میگم میتونی بری از خودش هم بپرسی!)...یه بار هم دقیقا وقتی من از پای کامپیوتر بلند شدم که بیام شام بخورم ریخت!...
)...
- داستان خودمه من میگم چقدر ریخته یا نریخته! در این مورد سقف حموم مملی اینا کلا اومده بود پایین! ناراحتی نخون! واللا! (دیکتاتوری رو کیف کردی!؟
و اما...
بذار یه خاطره از این سقف ریزی که خندهدار هم هست بگم بخندی!
چند سال پیش که مستأجر هم بودیم سقف پذیرایی یهو ورم کرد و به قول بابام تبله شد!!
سقفش هم کاغذ دیواری بود!
هی به این صاحبخونه میگفتیم بیا این سقفو درست کن یا بذار خودمون درست کنیم میگفت باشه حالا صبر کن فلانی آشناست بهش میگم بیاد!
چند ماه گذشت و شکم سقف هی گندهتر میشد!
دیگه پا به ماه شده بود و هر لحظه منتظر بودیم بچهی توی شکمش رو زایمان کنه رو سرمون!!
تا این که روز دوم عید قرار بود برامون مهمون میاد و بابام گفت بذار یه کم از محتویات شکم گندهی این سقف رو کم کنم یه وقت نکنه سنگین شه و بیاد پایین!
(لازم به ذکره که دوم عید بود و خانه را تکانیده بودیم!!)
رفت بالای نردبون و یه لگن و یه پیچ گوشتی گرفت دستش تا مثلاً به خیالش شکم سقفو تخلیه کنه!
مامانم هم پایین نردبون وایساد و من و خواهرم هم با خیالت راحت مشغول تماشای تلویزیون!
چشمت روز بد نبینه!
هنوز این پیچ گوشتی رو تو شکم گندهی سقف فرو نکرده بود که یهو سقف با یه صدای مهیبی جر خورد و یه مشت سنگ و کلوخ و گل و خاک ریخت پایین و پخش شد همه جا!
یه تپهی بزرگ گل و کلوخ هم که به اون تیکهی کاغذ دیواری چسبیده بود افتاد پایین و کاغذ دیواری رو از این سر تا اون سر پذیرایی جر داد!
نمیدونی چه منظرهای بود!
قیافههای دیدنی ما و صدای گرومپ پایین اومدن سقف و صدای جر خوردن سرتاسری کاغذ دیواری و خاکی که همهی خونه رو گرفته بود و از همه جالبتر بابام بود که با چشمای گشاد شده از بالای نردبون زل زده بود به این منظره!
بیچاره مامانم که مجبور شد از اول خونه رو بتکونه!
-



(دیگه ترجمه اینا از خودمم برنمیاد! خودت زحمتشو بکش!)...
جدا اینارو چی معنی میشه کرد...جز امتحان الهی!؟ (به این میگن جمع بندی به سبک سریال کلید اسرار!)...
- خیلی جالبه! برای ما هم دو بارش دقیقا وقتی بود که فرش رو شسته بودیم!
اون دنیا ؟؟؟فک نکنم به اونجا ها بکشه .بالاخره ما هم گذرمون می افته به سینما
و ی سری بچه پرروتر از خودمون پیدا میشن که بلا ملا سرمون بیارن
بعدش این به اون در میشه و از رو پل رد میشیم به سلامتی 
مملی منو دوس نداره که هیچ دوس نداره هم شریکش باشم {آیکون گریه زار زار}
من یک سوالی برام پیش اومده :اون نود درصد مملی رو از ده درصد من نمیدین احیاناً؟یا هر کار غیر عادی دیگه ای که میشه با این ده درصد کرد ؟
من فک میکردم این ده درصد از درآمد خالص کارخونه نوشابه نارنجیه !
اصن میدونید چیه من دچار یأس فلسفی شدم
-
امیدوارم در آن روز موعود (روز سینما!) یه عالمه از این بچه های تخس و سرتق به اضافه آخوند سینما (تا اونروز ایشالا یه همچین سمتی هم پیدا میشه!) به صورت همزمان دقیقا صندلی پشتیتون بشینن! (طوری که به دستاتون دید داشته باشن!
)...
! خیلی باحال بود! با اینکه از نظر منطق ریاضیاتی مقدور نیست ولی چون پیشنهاد از خودت بوده روتو زمین نمیندازیم و درباره اش فکر میکنیم!
- "اون نود درصد مملی رو از ده درصد من نمیدین احیانا!؟"...مجددا
- قرارداد بستیم باید تا آخرش وایسی! مارو این قضیه حساب کردیم خانوم محترم!
و اینکه...
شک ندارم متوجه منظورم نشدی!
و متأسفانه بنا به مناسبات وبلاگی توضیح اضافه مقدور نمیباشد!
ولی همون نیمچه تیغی که متوجه شدی رو هم غلاف کنی ما راضی میباشیم!
- واللا بنده احساس میکنم متوجه شدم! بالاخره یا منظورت اون توضیح اول پسته یا ایبن تغییراتی که بعدا دادم دیگه! از این دو حالت که خارج نیست! هست!؟...
- این قسمت "مناسبات وبلاگی" رو متوجه نشدم!...بگو پرند جان...تو هر چی بگی جاش رو چشم ماس...منتظرم...
سلاااااااااااااااااااااااااااااااام.
مخصوصاْ آن آدمای قد بلندی که می دونن قدشون بلنده و.... ! خیلی باحال بود !
اما از اونجا که بسی شجاع می باشیم حالا نظر می دیم هر چه باداباد !
البته با عرض معذرت از کرگدن خان !
البته باز هم با عرض معذرت از مهسا دراکولا نه ببخشید ، مهسا کانادایی !
ای مملی جان ، بابایت همیشه باهوش خواهد ماند و همیشه به فکر فرو خواهد رفت و مهم این است که همیشه یادت بماند که بابایت باهوش است حتی اگر مجبور شد گاهی به اشکان یا دیگران رو بیاندازد !
ایول که این سه جور آدمها را زدی توی خال واقعاْ !
در رابطه با ترسناک بودن هم والله آدم کلاْ می ترسه حتی نظر بده ، یه وقت خطرناک نباشه !
جناب کرگدن رو که می بینم عکسشو ، نمی دونم چرا یاد ِ شِرک می افتم ، مثل اون ظاهرش ترسناکه ولی نگاهش از یه باطن مهربون خبر میده !
ولی این مهسا کانادایی انگاری وحشتناک تر است !
- سلام...
نترس! این یه انتخابات آزاد و دموکراتیکه! به هر حال فارغ از نتیجه اش بلافاصله بعد از تموم شدنش با باتوم و گاز اشک آور میرسیم خدمتتون!
- روزای سختیه...نمیدونم هوش باباها تا کی میتونه جلوی این هجوم بی امان هزینه ها دووم بیاره...
- تا حالا آدم قد بلند بی ملاحظه جلوت نشسته!؟ واقعا وحشتناکه! اصلا عمدا یجوری میشینن که آدم به شنیدن صدای فیلم و حدس زدن تصاویر قناعت کنه!...
-
البته عکسها را که خوب نگاه می کنم چشمهای جناب کرگدن کلی با آدم حرفهای ترسناکانه می زند ها مثلاْ :( صبر کن به حسابت می رسم ! ) یا ( با همین دستای خودم خفت می کنم ! )

کامنتتو که دیدم رفتم یه بار دیگه عکس رو نگاه کردم!...آره انگار دقیقا داره همینارو میگه!
از همینجا از طرف خودم و سایر برگزارکنندگان این انتخابات سیمرغ بلورین دقیقترین شرکت کننده رو تقدیمتون میکنم! (آیکون صدای تشویق حضار!)...
سلام . من تهران درس خوندم اما دانشگاه تهران ، نه ! هم رشته ای این عزیزان هم نیستم بخدا ! ضمنا من از این بزرگواران یه چند سالی بزرگترم به گمانم ! یعنی منظورم اینه که وقتی من فارغ التحصیل شدم تازه ایشان شروع به تحصیل نموده اند احتمالا باز هم ! دیدین که متعصبانه برخورد نمی کنم ؟
- سلام...همدانشگاهیشون نبودید!؟ پس چرا من تا الان اینطور فکر میکردم!؟ جدی میگما! همیشه فکر میکردم از بچه های اون دوره علوم اجتماعی دانشگاه تهران بودید...
)...
- من آمار دقیقشونو بهت میدم دیگه خودت ببین بزرگتری یا نه! کرگدن متولد ۵۴ میباشد! بقیه شون رو هم اکثرا میدونم و میخواستم بگم ولی چون خانم هستن و لو دادن سنشون برام خطر جانی داره پشیمون شدم!...تاریخ فارغ التحصیلیشون هم به نیمه اول دهه ۸۰ برمیگرده! (ابرچندضلعی در نقش خسرو معتضد!
این سری چقدر حرفای بیخود غیر مرتبط زدم ، نه ؟
اینا که اصلا قابل مقایسه نیستن
اقا محسن قیافه اش مثل گنجیشکی میمونه که یهو شاخ در اورده اخی
برای کدوم ترسناک ترن بود دیگه !
آها!...مرسی از توضیحت!...خب تو که تا اینجا اومده بودی یه رای هم میدادی دیگه! در این شرایط حساس که با یه دشمن خارجی کانادایی طرفیم یک رای هم برای ما حائز اهمیته!...
سلام.اونوقت به خاطر ناله هاس که میای یا بخاطر دلداری دادن من ؟
قبول که ادم دقیقی نیستم ولی گفتم که با خوندن اون مطالب یاد همه حرفایی افتادم که تا حالا بابت نماز خوندن یا هر کاری از اطرافیان شنیدم .


قابل شما رو نداره شمام اگه خواستی غالب هست پایین لینکام روش کلیک کن وغالب مورد علاقتو انتخاب کن .
بگو تا ما بدنیم امار وحشت به کدوم سمت داره پیش میره
مگه شوخی داری با مملی که قیمت الکی میدی اصلا تو رو به خیر وما رو بسلامت ما یه بنای دیگه خبر میکنیم کارمونو انجام بده ...
حالا گفتم دیدار به قیامت ولی بعدش که خنده وشوخی بودنشو نشون دادم پسر جون ...
اره خودمم دقیقا دقیقا از همین چیزای غالب که نام بردی خیلی خوشم اومد .با اون گلای بنفش وگلدونای سفالی وزمینه ملایم .عاشقش شدم .میدونی از بین حدودا ۴۰ تا انتخابش کردم .
راستی بالاخره معلوم شد کی ترسناکتره ؟
- سلام
لازم نبود توضیح بدی! خودم میدونستم طاقت دوریمو نداری! (آیکون توهم محبوبیت از نوع چند ضلعی! +
)...
- واسه جفتش! ولی اگه راستشو بخوای بیشتر بخاطر ناله ها!
- آها!...خب از اول بگو!...با توجه به اینکه گفته بودی "یه بار کسی به تو گفته که نماز نمی خونی؟" من به خودم گرفتم قضیه رو و یه کوچولو شاکی شدم!...حله!...
-
- مرسی از بخشش حاتم گونه ات زهره بانو! ولی بنده به همین قالب ساده و محقر خودم راضیم! (آیکون درویش با لوازم جانبی شامل کشکول و تبرزین!)...
- متاسفانه این اهالی بلاگستان از اهالی کوفه هم بدترن و واقعا ناامیدم کردن!...با کمال تاسف آرا شدیدا به نفع مهساس! البته نگران نباش! به وقتش خرداد 88 رو در آبان 89 تکرار میکنم! برادری و نون و نمک برای اینجور وقتاس دیگه!...
ای بابا آقا حمید ! من هی میخوام زیاد حرف نزنم هی نمیشه !
من همون اولش هم میدونستم که آقا محسن باقرلو متولد 54 هستند . تازه به عبارت دقیقتر دو ماه هم از من کوچیکترن ایشون !
و بنده ورودی سال 72 و فارغ التحصیل سال 76 می باشم . یعنی یه چیزایی شبیه مامان بزرگ مملی ! خواستین میتونم اسم دانشگاه و رشته تحصیلی و محل دانشگاه و خوابگاه و اینا رو هم بگم خدمتتون خسروخان معتضد !!
- "یه چیزایی شبیه مامان بزرگ مملی"
... شکسته نفسی میفرمایید! 35 سال که سنی نیست! باورت میشه یکی از آرزوهام اینه که به جای 27 سال الان 40 بود!؟...احساس میکنم یجور زیبایی خاص همراه با پختگی در اکثر آدمای سن هست که دوست داشتنیشون میکنه...
- حتما بگید!...اینکه چی میخوردید و چی میپوشیدید و چیکار میکردید و اصلا به چه هدفی اینکارارو میکردید رو هم بگید! (آلبته خداییش این بیشتر شبیه بازجویی شد تا تاریخ نویسی!)...
سخته توضیحش به دلایل مختلف!
سعی میکنم فکرمو جمع کنم و چند تا جملهی بدرد بخور بگم!
هم داخل نوشتههات هم بیرون نوشتههات یه جور تلاش برای زیر و رو کردن میبینم
انگار که میترسی
میترسی تو انتقال اون چیزی که میخوای مخاطبت بفهمه موفق نشی
یا حتی گاهی میترسی از اینکه حس واقعیت رو رو کنی
انگار بعد هر نوشته باهاش کلنجار میری و گاهی هم که کارتون به کشتی کج میرسه و میزنی لت و پارش میکنی!
دلیل این تغییرهای پی در پی بعد از نوشتنت هم همینه
یا حتی گاهی توی جوابهایی که به کامنتها میدی یک جور تلاش برای تفهیم بیشتر اون چیزی که توی متن گفتی به چشم میخوره!
گاهی لازمه بعضی مفاهیم گنگ و مبهم بمونه
اصلاً ارزشش به همین مبهم بودنشه
اگر باز شه از ارزشش کم میشه... لوث میشه... شعار زده میشه...
وقتی یه جملهای مبهم و توی پرده گفته میشه لازم نیست بعدش به زور ذهن مخاطب رو شکافت و ایهام و تشبیه و استعاره و هزار و یک آرایهی دیگش رو فرو کرد تو ذهنش!
یکی از مهمترین دلایلی که من ابر چند ضلعی رو دوست داشتم و دارم و همیشه و همه جا هم گفتم و اینجا رو حتی به غیر وبلاگنویسها معرفی کردم و گاهی حتی بعضی نوشتههاتو پرینت گرفتم و براشون خوندم این مبهم بودنش بود
نوع نوشتاری بود که ذهن مخاطب رو باز میذاشت تا هر جوری که دوست داره بفهمه
یا اگه خواست اصلاً نفهمه
بارها شده که یک جمله ازت خوندم و دلم تکون خورده ولی اگه اون جمله باز شه دیگه برام تکوندهنده نیست
انگار دستخورده میشه!
اون داستانی که چند وقت پیش نوشته بودی و گفتم پایانش رو نفهمیدم یادته؟
کاری با بهتر بودن یا بدتر بودن پایانی که تغییر دادی و جاگزین کردی ندارم
تو بذار گاهی مخاطبت برای فهمیدن تلاش کنه
سریع عقبنشینی نکن
نترس از اینکه نوشتههات اونجوری که میخوای فهمیده نشه!
قرآن رو هم با این پیام نوشتن که هر کس بر مبنای درک و فهم خودش برداشت کنه!
ولی همین قرآن هم اونجا که اومده در حد شعور عرب حرف بزنه زده کلهم همه چی رو از ریشه خراب کرده!
بازم میگم اینا حس منه!
ممکنه هیچ کس چنین برداشتی نداشته باشه که خب شاید مشکل از نگاه منه!
نمیدونم چرا اینجوری حس میکنم!
نمیدونم آخر تونستم بفهمونم منظورمو یا نه
باز نیا بگو اینا همونا بود که خودت گفتی!
اونا نیست که اگر باشه یعنی نتونستم منظورمو برسونم!
متأسفانه از این واضحتر هم نمیتونم بگم...
چندبار کامنتت رو با دقت خوندم و خیلی روش فکر کردم...حالا دیگه احساس میکنم فهمیدم چی گفتی! (حالا حتما تو دلت میگی این دیگه کیه!؟ اینهمه نوشتم تازه داره "احساس میکنه" که فهمیده!)...
...نه! شوخی کردم! تمام اینارو گفتم که بگم وبلاگ محیطیه که هم یکی که خدای مطالعه و نشانه شناسیه ممکنه اون رو بخونه و هم یکی که ذهنش اصلا برای تحلیل پرورش پیدا نکرده (حالا این میتونه هزار دلیل داشته باشه...مثل عدم علاقه...عدم استعداد...عدم احساس نیاز...کمبود وقت و امکانات...و یا اصلا اینکه اینچیزارو وقت تلف کردن و مسخره میدونه!...که ما اینجا بهش کاری نداریم)...به هرحال ما داریم از این رسانه برای حرف زدن استفاده میکنیم و حرفه ای تر اینه که اصولش رو رعایت کنیم...و اولین اصل وبلاگ نوشتن اینه که چیزی بنویسی که هم حرفت رو زده باشی و هم بتونی رضایت حداکثری مخاطبینت رو جلب کنی...و این راهی جز ساده نوشتن نداره...و البته این هم مثل همه چیزای دیگه ای که با این دنیای جدید در ارتباطه یه نظره که آدم میتونه هم بپذیره و قبولش کنه و هم نه...
...ممنونتم که اینهمه وقت عزیزت رو صرف میکنی تا بتونیم یه گفتگویی با هم داشته باشیم که تهش یه چیزی ازش دربیاد...ممنونتم که اینجا برات اهمیت داره و سعی میکنی با نظراتت کمک کنی که بهتر بشه...و این رو بدون که من هم به عشق اینکه چشمهایی اینقدر دقیق اینجارو میخونن دارم اینجارو ادامه میدم...مرسی...
خیلی جاهاشو باهات موافقم...نمیخوام خودمو توجیه کنم ولی...اصلا بذار یه مثال بزنم...محسن زمون جوانیش سر علاقه ای که به کاریکاتور داشت سالها تمم شماره های "کیهان کاریکاتور" رو میگرفت...یه مجموعه نایاب هم از آثار کینو داشت...به تبع اون من هم دوس داشتم و علاقمند شده بودم...بعضی وقتا محسن خنده اش میگرفت که چرا کاریکاتوریست انقدر مخاطبش رو دست کم رفته و سعی کرده با نشونه هایی انقدر تابلو منظورش رو برسونه! و اما جالب این بود که خیلی از همونا رو من باز متوجه نمیشدم!...منظورم اینه که بستگی به تمرین آدم در اون زمینه داره...مثل این میمونه که به یه قهرمان دوچرخه سواری از این کمکی هایی که به دوچرخه بچه ها وصل میکنن بدی! خب شاکی میشه دیگه!...تمام اینارو گفتم که بگم مشکل خودته!...
ولی از همه اینا که بگذریم یه نکته خیلی خیلی مهم میمونه و اون اینه که! : خیلی مخلصیم پرند عزیز!
چه کامنت طولانیی شد!!!

خدا رحم کرده نمیتونستم توضیح بدم!
در هر حال شما چه بخوای چه نخوای، چه خوشت بیاد چه خوشت نیاد، دیکتاتور هم که باشی، باتوم و اشکآور هم که بیاوری ما اینجا را مثل جفت چشمهایمان دوست داریم و هر جا هم که باشیم اول اینجا را باز میکنیم و به لطف خدا و امام زمان هم روز به روز بر طول کامنتهایمان اضافه میشود!
ولم کنند برای هر پستت ۳ برابر پست اصلی هم میتونم کامنت بذارم!
دیگه سعی میکنم جلوی خودمو بگیرم!
و اما جلوگیری!..به نظر من جلوگیری بدترین کار ممکن و خیانتی به آرمانهای انقلاب و "آقا"س!...ما هرچه میکشیم از همین جلوگیریه! یه نمونه اش همین که جمعیت تنها کشور فول شیعه جهان فقط 80-70 میلیونه!
خیلی هم خنده دار میباشد!
-
خب خداروشکر!...بالاخره یکی با مملی هم عقیده درومد!...
سلااااااااااااااااااااااااااااااااام.
این آیکون همینجوری بود!
حالا برا چی با باتوم و گاز اشک آور می خوای بیای ، گفتم نظرمو نگم ها ، تو اصلاْ خودت از اونا ترسناک تری !
نه به اون باتوم و گاز اشک آورت نه به اون سیمرغ بلورین دقیق ترین شرکت کننده !
عکساشونو چرا برداشتی ؟! حتماْ خیلی کشته مرده داده از وحشت ! نه ؟!!
- سلام!
(این آیکون هم همینجوری بود!)...
نه واللا! برنداشتم! احتمالا تصویر لود نشده...یه بار رفرش کن! (البته همچین هم واجب نیستا! خدا دوستت داشته که ندیدی! مثلا ما که دیدیم کجارو گرفتیم!؟)...
- همین دیگه! ما مرچع تقلیدمون مموتیه! به وقتش با سیمرغ و لبخند و سفرهای استانی رای دهنده جمع میکنیم خرمون که از پل گذشت میریم سراغ کار ابزار کار اصلیمون!...
-
1- الهی بمیرم برا تموم باباهای که مجبورن این همه غصه رو بریزن تو دلشون و هیچی نگن ... خیلی دلم گرفت حمیئد ... من خیلی به این باباها فکر می کنم
2- سینما عالی بود ... خیلی خوب بود ... کلی خندیدم مخصوصا به مورد آخر ... مگه تو ، توی اون تاریکی چیزی هم از اون جلوه های ویژه می بینی ؟
3- معلومه که مهسا وحشتناکتره ... هر چند من از محسن کلا همین جوری خیلی حساب می برم .. نه اینکه ترسناک باشه ها ... نه ...ولی یه ابهتی داره ... اما خداییش اینجا ترسناک نیست ، خوب
- الهی بمیرم برای دل تو که انقدر مهربونه که برای همه دنیا میزنه و قد تمام آدماش جا داره...
آخه بعضیاشون ماشالا دیگه انقدر خوش اشتها هستن نیازی به دقت کردن نداره!...من زیاد سینما میرم...حتی یه زمانی هفته ای دو سه بار میرفتم (فیلمای که خوشم میومد رو چندبار میدیدم)...باور کن بعضی وقتا قضیه خیلی بالاتر از گرفتن دست و نوازش و اینهاس! نمیدونم چجوری بگم که متوجه بشی!
...یه موردی که میتونم بگم این بود که پسره از اول تا آخر فیلم محض رضای خدا برای یه دقیقه هم دستشو از پیرهن دختره درنیاورد! (جانماز آب نمیکشما! ما هم جوون بودیم! ما هم یه کارایی کردیم! ما هم سینما رفتیم!...ولی نه دیگه انقد!)...









-
- از تو دیگه انتظار نداشتم در یه انتخابات جهانی به این مهمی علیه یه باقرلو رای بدی!...برو که از چشمم افتادی!
مرسی حمید واسه اینهمه مهربونیت....دست کشیدن رو شاخه های خاطرات من اصلا افتخاری نداره....یه قسمتایی از این شاخه ها تیغ داره و دست رو زخمی میکنه...دوست دارم همون سیبهای تازه رو با دیگران قسمت کنم...
دستی که به درد نوازش شاخه نخوره دست نیست...فولادیه که به درد آتش میخوره...گیرم حالا یکی دو تا زخم هم تهش بمونه...این هم رو همه زخمای قبلی...میرزه...
خدا کنه سهمت همیشه سیب سبز باشه...مثل قلب سبزت...
از شدت ترس خندم گرفت!
پایان خوش این پست!!!
- به جای اینکه بیای اینجا کامنت دو مصرعی بذاری برو وبلاگتو آپدیت کن!...جونمونو به لبمون رسوندی انقد هر وقت اومدیم دیدیم همچنان لجوجانه به همون آپدیت چند ماه پیشت وفادار موندی!
... راستی بلاگفا باز ترکیده!؟ الان امتحان کردم وبلاگت باز نمیشه...
سیب سبز سهم همه....
مینویسمش حمید....این قصه باید به قلم بیاد تا این آتیش خاموش بشه....خاموش هم نشه بالاخره خاکستر روش ریخته میشه...شاخ و برگا رو هرس میکنم...جمعشون میکنم وسط حیاط...بعد کبریتو میکشم....کبریت هم نمیخواد...آتیش دلم رو میندازم به جون این شاخه های خشکیده...تو این روزای پاییزی که کم کم هوای شب خنک و ملسه؛میچسبه گرمای آتیش خاطرات....
خوبه...بنویس...آتیش خوبه...ممکنه همه چی بسوزه و تهش هیچی نمونه ولی اگه بمونه...اگه بمونه میشه برش داشت لای یه دستمال سفید ابریشمی گذاشت و برای همیشه بدون اینکه اذیت کنه یه گوشه نگهش داشت...
فقط حواست باشه...آتش زدن هم هنر میخواد...خوب بسوزونش...دلت نسوزه که دردش میاد...وایسا کنار و تو سکوت نگاهش کن...این درد به آرامش بعدش میرزه...