گوشه دفتر مشق یک مملی - سنگینی طاق شکسته روی دوش خاطره های درخت گلابی...
امروز که از مدرسه به خانه آمدم دیدم سقف حمام و دستشوییمان که در حیاط است ریخته است و بابا دارد با اوس مهدی که همسایه ما است و بنا است حرف میزند. اوس مهدی به بابا گفت که حدود سه میلیون تومان خرجش میشود و بعد هم رفت. بعد همگی آمدیم توی خانه و بابا دستش را گذاشت زیر چانه اش و فکر کرد! بابای من خیلی باهوش است و هر وقت یک چیزی میشود و او فکر میکند بالاخره یک فکر خوبی به کله اش میرسد! فقط آدم باید ساکت باشد که حواسش پرت نشود که فکرش یادش برود! مامان که همیشه الکی عجله دارد تا دید فکر کردن بابا طول کشیده است رفت از آن اتاق به اشکان زنگ زد و وقتی تلفنش تمام شد خیلی خوشحال شد و به بابا گفت که اشکان گفته است نگران پولش نباشیم و هرچقدر که بشود اشکان آنرا میدهد. ولی بابا اصلا خوشحال نشد و داد زد که مامان نباید به اشکان زنگ میزد چون او هنوز انقدر بدبخت و بی اعتبار نشده است که دستش را جلوی دامادش دراز بکند!...بعد هم دفترچه تلفنش را که همیشه در جیبش است درآورد و به مامان گفت بالاخره روزی رسیده است که مجبور شده است از اعتبارش استفاده بکند و حالا فقط مامان بنشیند و نگاه بکند!...بعد آنرا باز کرد و تلفن را گذاشت روی حالت بلندگو...
اول به حسین خاور که دوست صمیمی اش است زنگ زد. ولی حسین خاور گفت که پسرش یکجوری شده است که باید چند وقت در کمپ بخوابد و این خیلی خرج دارد و به نان و نمکی که با بابایم خورده است الان دستش خیلی تنگ است (کمپ یک جایی است که ورزشکارها قبل از مسابقه به آن میروند! من خیلی خوشحال شدم چون نمیداستم که پسر حسین خاور انقدر ورزشکار است! حتما به بابایش رفته است! چون من خودم در آلبوم بابا دیده ام که حسن خاور هم در جوانی اش قهرمان کشتی جوانان تهران بوده است!)...بعد بابا به ناصر نیسان که دوست دیگرش است زنگ زد که او هم گفت دارد برای جهیزیه دخترش یخچال میخرد و به رفاقتشان اوضاعش خیلی خراب است!...بعد بابا به کریم وانت زنگ زد که او هم گفت تا آخر هفته باید قلبش را عمل بکند و بعد با خنده گفت که به همین سه تا رگ قلبش که گرفته بجز بابای من به همه دوستهایش بدهکار است! بعد بابا گوشی را از حالت بلندگو درآورد و به چندتا دیگر از دوستهایش زنگ زد که به همه شان هم آخر حرفهایش با خنده گفت "این حرفا چیه!؟ جونت سلامت داداش!"...تازه یکیشان هم یک ماه پیش مرده بوده که پسرش بابا را برای چهلم دعوت کرد!
بعد بابا گوشی را گذاشت سرجایش و دوباره دستش را گذاشت زیر چانه اش و فکر کرد!...بعد لباسش را پوشید و رفت بیرون! وقتی برگشت خیلی ناراحت بود. وقتی مامان از او پرسید که چی شده است گفت که رفته بوده است از حاج آقا نبوتی که رئیس هیئت امنای مسجد محل است وام بگیرد ولی او به بابا گفته است که سقف وام مسجد سیصد هزار تومان است که تازه آن را هم فقط به نمازگزاران مسجد میدهند و برای غیرنمازگزاران مسجد فقط میتوانند بعد از نماز و تعقیبات دعا انجام بدهند!...بعد هم بابا رفت توی بالکن نشست و یک ساعت همینجوری درخت گلابی که در حیاط است را نگاه کرد و یواشکی برای آن دوستش که مرده بود گریه کرد!...آخر شب که میخواستیم بخوابیم بلند شد آمد توی خانه و به مامان گفت "باشه! به اشکان بگو قبول میکنیم! ولی باید دستم باز شد بگیره! فهمیدی!؟ حتما اینو بهش بگو! به اوس مهدی میگم از فردا کارو شروع کنه!"...و بعد هم شب بخیر گفت و رفت خوابید!...پایان گوشه صفحه یازدهم!
من جرأت داریم = من جرأت دارم

قبول کن که دیر فهمیدن چه میکروبی هستی و دیر فیل. تر ات کردن ! قبول کن !
امروز جمعه سا اخوی !
- چشم آقای "کرگد"!...تا قبل از ساعت 12 آپدیت میشویم ایشالا!...
- راستی شما همون "کرگدن" خودمونی که بعد از حذف یارانه آرد "نون" آخر اسمت حذف شده یا یکی دیگه ای!؟
ما خودمانیم چه بی یارانه چه با آن و چه بی نون و چه با نان !
خیلی از آشناییتان خوشحال شدم! امیدوارم در تمام مراحل زندگیتان خودتان باشد!
جمعه داره تموم میشه هااااااا . کوشی پس؟
همین شماها باعث میشید آدم هل بشه و نتونه کارشو بکنه دیگه! بابا هنوز سه ساعت و ده دقیقه مونده!
به دقایق پایانی داریم نزدیک میشیم . منتها فکر میکنم دقایق پایانی امشب رو حمید میخواد مثل نود دقیقهی کارتون فوتبالیستها -که هر نود دقیقهش شیش-هفت اپیزود طول میکشید- رو کشش بده
حالا کو تا یک ساعت و بیست و پنج دقیقه دیگه!؟...تا اون موقع حتما آپدیت کنم! (به این میگن جواب دیرهنگام ابلهانه!)...
ما یه بار مورد عنایت سربازان بی نام و نشون و گور به گورشده ی آقا قرار گرفتیم دیگه بسه مونهههه !
دیگه حوصله اسباب کشی نداریممممم !
حالا باز تو مایه داری یه خونه نوساز دست به نقد داری , نمی دونی آوارگی و اثاث گوشه خیابون و بی سرپناهی چه حال گندی دارههههههه
-
اون یه بار هم برای رد گم کنی بود که ما را گول بزنید! ما خودمون ختم روزگاریم!
- ولی خداییش اینو قبول دارم که خوب موقعی مسدود شدم! اگه اینجارو نداشتم خیلی حالم گرفته میشد (ای حالی میده فرتی بزنه امروز اینجا هم بترکه من ضایع بشم!)...
ساعت داره دوازده میشه هاااااا . کجایی؟ نکنه طلسمت باطل شه یه دفعه و کالسکهت بشه کدو تنبل حلوایی بچه!
- سلام!
(این هم بصورت کاملا "همینجوری" در جواب اون همینجوری شما!)...
- بذار اول ساعت کامنتتو ببینم!.........خب دیدم!...نه هنوز متاسفانه!...
- عجیبی از خودتونه!
-
آپ کن دیگه !
ما هم آماده ایم!...اگه همه آماده ان دیگه کم کم حرکت کنیم!...
این قبلیه هم من بودما ! یادم رفت اسممو بنویسم !
حالا این بلاگ اسکای طفلکی یجوریه که موقع کامنت گذاشتن اسم نمیخواد شما حتما باید از این نقطه ضعفش سواستفاده کنید!؟...واللا درست نیست!...
*************************************
با عرض شرمندگی از دوستانی که آمار پست جدید رو گرفتن باید عرض کنم متاسفانه این جمعه هم باز برام یه کاری پیش اومد و باز آپدیت به جمعه نرسید و به شنبه کشید!...مثل هفته قبل تا یکی دو ساعت دیگه "مملی" رو مینویسم و باقیش میمونه برای فردا...ممنون از لطف همه تون و دمتون گرم...
*************************************
ای بترکی تو با این توضیح دادنت!...بجای اینکارا هم بکش بموقع آپدیت کن که اینجوری در انظار عمومی خوار و خفیف نشی!
نه خیر . آقا قبول نیست . تو از قصدی تاخیر انداختی که رای های من رو بدزدی و جر زنی کنی . من که میدونم که! آهاااااااااااااااااااااای ملت . این داره رای های شما رو میدزده . هااااااااااااااااااااااااااااای . من الان میرم افشاگری میکنم . اصلن مدارکش هم موجوده که خودت اعتراف کردی به دزدیدن رایهای من . برم به برزوخان بگم با بلد بیان اون پدر پدر پدر سوختهت رو در بیارن؟ پست با تاخیر میزنی که جر بزنی تو نتیجهی رایگیری؟ آره؟ آره؟ آره؟
- من و رای دزدی!؟...میخواهی من را رای دزد جلوه بدهی!؟ میخواهی من را مموتی جلوه بدهی!؟...نصفه شبی ملت را از خواب بیدار میکنی که نظمیه را ضعیف جلوه بدهی!؟...بدهم پدر پدر پدر شما خوبن ایشالا!؟...الحمدلله! خیالم راحت شد!...
- حالا تو دلت میخواد برزو خان رو ببینی و باهاش طرح رفاقت بریزی و گولش بزنی دیگه چرا منو بهونه میکنی!؟
یعنی چه ؟!!!!! قبول نیست اصلاْ اصلاْ !
مهسا جان به جای این همه کار فقط کافیست ( شکوفه ) را صدا بزنیم !!
شکوفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه !!!!!!!!!!!
نه که من عااااااااااااااششششششششششقققققققققققق برزو خانم . این صدا زدنم هم از اون لحاظ بود . حالا اون خواست شکوفه رو صدا بزنه دیگه کیه که بتونه جلو برزوخان رو بگیره!
ایشون رئیس پیش مرگان همایونیه! چیکار به جرمهایی مثل "تاخیر در آپدیت" داره آخه!؟...چرا برای مطامع شخصی خودتون قضیه رو پیچیده میکنید!؟...
این «یکی-دو ساعت دیگه»ی شما هنوز تموم نشده احیانن حمید جان؟!
یا باید صداش کنم برزو خان رو؟
تو که به هر حال برزو خان رو صدا میکنی!
چرا من الکی خودم رو سبک کنم!؟...
یچه که بودم و قدم به کمر بند بابا نمی رسید.... جیب های بابا همیشه برای من صد تومانی های نو داشتند و ته آرزوهای من پلاستیک های پر از خوراکی بود که به جای آن صد تومانی ها نصیب غروب های خاله بازی من می شد... بچه که بودم قامت بابا راست تر بود و جیب هایش سخاوتمند تر... بچه که بودم بابایی پولدارتر و مهربان تر و قوی تر از همه بچه ها داشتم...
روزی که آب بابا را از بر شدم و قدم چهار انگشت از کمربند بابا بالا زد تازه فهمیدن آن چیزی را که صورت مهربان بابا مخفی می کرد و من قبل تر ها نمی فهمیدم... فهمیدم و دلم می خواست کاش قدم قد چهار انگشت بلند تر نمی شد و هیچ وقت هیچ آب بابایی را از بر نمی کردم...
بزرگ شده ام... خیلی وقت است که دیگر میزان اندازه گیری قدم کمربند بابا نیست... خیلی وقت است که دیگر انگشت هایم برای اندازگیری قدم کم می آیند... خیلی وقت است که دیگر چهار انگشت تا شانه های بابا فاصله دارم... اما هنوز بابایم بابایی پولدارتر و مهربان تر و قوی تر از همه بچه های دنیاست...
من فکر می کنم این خاصیت باباهاست... و خیلی سال است که بزرگترین آرزویم شده این هیچ گاه هیچ بابایی جلوی خانواده اش قامتش خم نشود....
آمین...
- "فهمیدم و دلم می خواست کاش قدم قد چهار انگشت بلند تر نمی شد"...این حسرت "کاش نمیدانستم" از اون حسرتهای مشترکه..."بچگی" مثل یه سنگر میمونه در دل یه منطقه جنگی...برای کسی که نمیدونه جنگه...همه چیز همونه ها...خمپاره که نمیدونه آدم خبر نداره که جنگه...ممکنه صاف رو سر آدم فرود بیاد...حتی ممکنه آدم رو بکشه...ولی خوبیش اینه که آدم ترس نداره...چون نمیدونه بیرون چه جنگیه...
- آمین...
می دونی حمید این مملی های تو من و پرت می کنه به سال های دور... می ندازتم وسط یه عالمه خاطره... خاطره هایی که بعضی وقت ها نیاز داری به یادآوریشون اما بهونه اش و نداری... بچه که بودم... ابتدایی... بابام برشکست شد... سر نامردی یه نارفیق... و دوباره از صفر شروع کرد... هیچ وقت اون روزها رو یادم نمی ره... نه بابا نه مامان هیچ کدوم نمی خواستن و نمی ذاشتن که من چیزی بفهمم... اما من می فهمیدم...
می فهمیدم و به عقل بچگی ام همش دور و برش بودم که غصه نخوره... غافل از این که بابا به تنهایی نیاز داشت... حتی وقتی به هوای کندن انجیل ها خودش و لای برگ های تو در توی درخت قایم می کرد زیر پاش وایمیسادم و ریز ریز نگاش می کردم... بعدم بابا با چشایی خیس و یه سبد انجیل می اومد بیرون و وقتی داشت سبد و می داد دست مامان هی دست هاش و می خاروند و بلند بلند از حساسیتش به انجیل و خارش شدیدش و این که اشکش و در آورده می گفت.... آخرش انقدر بابا غصه هاش و تو خودش ریخت که کارش به بیمارستان کشید... اما وقتی اومد دوباره همون بابای قوی من بود... فکر می کنم به یه جا نیاز داشت برای غصه خوردن... از اون سال ها خیلی وقت می گذره... باورت نمی شه دارم گریه می کنم....اصلا من امشب مستعد گریه بودم و این پست و این خاطره ها که مثه فیلم سینمایی جلو چشمام جون می گیرن دیگه سوپاپ اطمینانم و ترکوند!!!
از اون روزها خیلی وقت می گذره... بابای اهل ریسک من برای ریسک کردنش هم بی گدار به آب نمی زنه... و من یاد گرفتم هر وقت قامت بابام قد چهار انگشت کوتاه شد و رسید به شونه های من بخزم توی اتاقم و بذارم تنها باشه... بعدش نیمه شب که مثلا توی اتاقش خواب بود پاورچین پاورچین بیام پشت در اتاقش و به صدای آروم نفس هاش گوش بدم و در دل هزار بار بگم خدای هیچ بابایی جلوی عزیز هاش شرمنده نشه...
- نمیدونم خوبه که اینا پرتت میکنن به سالهای دور یا نه...خودت که میگی نیازه...ولی...من میگم باید یه چیزایی رو فراموش کرد...باید یه چیزایی رو انقدر نگفت و تازه نکرد که فراموش بشن...
- با خوندن این کامنتت بغضم گرفت...کلا حرف اشک باباها که میاد بغضم میگیره...خوش بحالت که گریه میکنی الهام...قدرشو بدون...من که اینروزا دیگه فقط بغض میکنم...
- خوشحالم که منو محرم دونستی و از خاطره های شخصی ترت گفتی...اینایی که میگی رو هیچوقت تجربه نکردم...ورشکستگی بابا و روزای بالا پایین دار و پر موج...زندگی ما همیشه روی یه خط مستقیم بوده (چون بابای من اصلا چیزی نداشت که بخواد ورشکست بشه! بالا پایین هم نداشتیم چون اصلا بالایی نداشتیم!!)...ولی سعی کردم با خوندن کامنتت برای دقایقی خودم رو جای تو بذارم تا بفهممت...این برام مهمه...
- امیدوارم خدا سایه بابارو رو سرتون نگه داره...همیشه صدای آرام و آرامش بخش نفسهاشو بشنوی...و همیشه همینقدر دوستش داشته باشی...
این مملی نوشتت و دوست داشتم...تیترش و خیلی دوست داشتم... غمش و دوست داشتم... تلخی اش و دوست داشتم.... یه واقعیت سیال بود که باید گفته می شد و مملی گفت... شاید اگه هرکی غیر از مملی می گفت یا شعار زده می شد یا خشک و غم انگیز.... و بیشتر از همه جاش آخرش و دوست داشتم... درخت گلابی... انگار باباهای این دیار برای غروب هاشون به یه درخت نیاز دارن... به درختی که کم کنه این همه سنگینی و.....
واااااای حمید... بخوام بگم تا صبح می گم و می گم و می گم....
قضیه همون روده درازی....
- نمیدونم بقیه کامنتارو هم دیدی یا نه...بچه ها نظرات مختلفی درباره این تلخ بودن یا نبودن داشتن...راستشو بخوای نسبت به این چندتا مملی آخر یه حس دوگانه ای دارم...دوس دارم و دوس ندارم...احساس میکنم قالب چیزایی که میخواستم بگم این نبوده...شاید از این به بعد این تلخی رو از دوش مملی بردارم...فکر میکنم جوانمردانه تر اینه که اگه قراره با تلخی رودررو بشم مردانه و بی نقاب اینکارو بکنم...همون کاری که قبلا میکردم...
بگو الهام عزیز...بگو...من برای شنیدن تو و مست شدن بین گیجی ملایم حرفات تا همیشه بیدارم...
-
منم از این سه جور آدم ی که گفتی بدم میاد... از اون سه جور آدم دیگه ای هم که گفتی به غیر از اونی که چیپس تعارف می کنه بدم میاد... تازه از این آدم هایی که می شینن کنار آدم و کم کم ولو می شن رو آدم بدم میاد... از اینایی که می شینن بغلت و هی ریز ریز در گوشت حرف می زنن و تو آخر سر دیونه می شی و تو اوج فیلم سرشون داد می زنی که اگه تا چند دقیقه دیگه دمش و نذاره رو کولش و بره سرش و از تنش جدا می کنی دوستی پیشکش و با این کار باعث می شی خودت جز اون آدمایی شی که بقیه ازشون بدت میاد، بدم میاد!
یه اعتراف کلا از سینما رفتن بدم میاد... انقدر جورواجور دیدم که زده شدم مگه با یه اکیپ از دوستان اونم به صورت زوری!!!!
- عجب آدمی هستیا! اعصاب معصاب نداریا!
یادم باشه هیچوقت در سینما یا جاهایی شبیه این دور و برت نباشم!...
- چرا!؟...سینما که خیلی باحاله!...من عاشق سینما رفتنم...صدای سینمارو دوس دارم...تاریکیشو دوس دارم...اصلا بوی سینمارو دوس دارم...چه سینماهای نو و تمیز و چه اوناییکه بوی حمومای قدیمی رو میدن!...
یه باقرلوی غیرترسناک یه باقرلوی مرده اس!"... خدا نکشده ات! من موندم شما داداش ها به چی خودتون می گین ترسناک!؟! به نظر من که قیافه همتون ته مهربونه... هم محسن خان هم تو.... ولی خوب چون اینجا پای باقرلوها... باقرلوها... حماییتون می کنیم.... میاد وسط ما به محسن خان رای می دیم اصلا هم به روی خودمون نمی آریم که رای مون به هیچ ام حساب نمی شه چون تو پست بعدی رای ها شمارش که شده هیچ برنده هم معلوم شده!!!! والله....
-
حالا هی بیاید مارو ضایع کنید! خب تو که میخوای آخرش به ترسناک بودن کاندیدای حزب ما رای بدی چرا قبلش در لیاقت ما شبهه افکنی میکنی و اجر کارت رو از بین میبری!؟...ضمنا رای شما همیشه مهمه! حتی بعد از شمارش و تمام شدن قضایا! اصلا میسپارم در تاریخ این پیروزی بزرگ رو اینجوری ثبتش کنن! : "پیروزی قاطع کرگدن با رای همه رای دهندگان + الی!"...چطوره!؟...
اهان!انتخابات اینجا بود پس!
بله با اجازتون!...ضمنا این کامنتت رو هم بعنوان یه رای "آری" به نفع کرگدن شمارش میکنم! (سعی کن اعتراض نکنی! به هر حال کامنتای اعتراضی ترتیب اثر داده نشده و به محض مشاهده پاک میشن!)...
می گیرم چی می خوای بگی.. اگه یادت باشه همون موقع که شروع به مملی نوشته هات کردی کلی درباره اش حرف زدیم... من اون موقع به یقین رسیده بودم که تو داری از خودت و تلخی هایی که می بینی و حس می کنی فرار می کنی... برا همین پناه بردی به یه بچه که همه چی و شیرین تر می بینه... من احساس می کنم به این دوره نیاز داشتی برا آشتی با خودت... یا شایدم برا این که یه کوچولو به خودت زمان بدی... گاهی زیاد تلخ دیدن آدم و از پا می ندازه... فکر می کنم حالا دوباره برگشتی به همون قدیم ها که با یه پست اشک ملت و در می آوردی... اما باز تو قالب همون مملی... اینجای کار بحث بر انگیزه... از یه ور مملی که اینجور حرف می زنه نشون می ده که بزرگ شده... اما به نظر من یه مملی باید همیشه بچه بمونه... از یه ور دیگه تو نمی تونی اون جور که می خوای نوشته ات و بپردازی چون باید هوای مملی و داشته باشی پس دیگه خبری از اون پست های معرکه حمید نیست... باید تعدیل شه...
نمی دونم حرف هام چه قدر درسته... همش حدس و احساس خودمه نسبت به نوشته های تو اما این و می دونم که مملی بعد از این همه وقت خوب پخته شده... شده یه سبک که حیف ولش کنی اما از یه ورم من یکی دلم پر می کشه برا پست هایی که حمید می نوشت... شاید بشه این دوتا رو در کنار هم ادامه بدی....
یادت میاد گفته برام کامنت گذاشته بودی بعضی چیزا رو باید فراموش کرد و منم گفته بودم من هیچ چیز و فراموش نمی کنم و تو هم گفته بودی از بس دیونه ام... حالا حکایت همینه.... بازم می گم هیچی و فراموش نمی کنم و از این که اینجا میام پرت می شم به قدیم ها کلی هم لذت می برم... اصلا کی گفته همیشه شادی باعث لذته؟!!!
"پیروزی قاطع کرگدن با رای همه رای دهندگان + الی!"...چطوره!؟...
مرام کش کردی ما رو که...رسما می میریم از با مرامی شما!:)
- خب دیگه! من که یه بار خدمتت عرض کردم!..."دیوونه ای!"
...اصلا برای همینه که از دیدنت خوشحال میشم! ضرب المثلش هم هست! : "دیوانه چو دیوانه ببیند صلوات!" 
- قبول دارم که غم هم لذت خودشو داره...یه لذت گنگ و پیچیده شبیه لذت جنسی...اما!...لذت شادی با اینکه سطحی تر و ساده تره فازش بالاتره!...
- خواهش میکنم! اصلا حالا که انقدر قدرشناسی میگم در تاریخ اینجوری ثبتش کنن! : "پیروزی قاطع کرگدن فقط و فقط به پشتوانه رای الی"!...یا "میزان رای الی است!"...
پدر مقدس الی!!!!
عجبا.... بیا فرزندم بیا با پدر مقدس الی یه گپی بزن از بار گناهان مجازی ت کم شه!:D:D
هر چه قدر که اینا رو بگی من بازم می گم انقد به خودت سخت نگیر...
در ضمن ما رسما از با مرامی شما لوطی کش شدیم رفت پی کارش... لطفا اینم بدین تو تاریخ ثبت کنن!
- پدر مقدس گپ نمیزنه الهام جان! پسرخاله آدم که نیست!...فقط خیلی رسمی اعتراف میشنوه!...تو آبروی هرچی پدر مقدسه بردی!...
- چشم! میدیم ثبتش کنن! تاریخ مملکته دیگه! مال بابام که نیست!...امر دیگه!؟...
ببین خودت نمی خوای من یه اعتراف دوستانه ازت بگیرماااا... حالا ما خواستیم با گپ و گفت و خیلی دوستانه به راه راست منحرفت کنیم خودت نخواستی!!
امر دیگه نیست جز دم شما گرم!:)
این خیلی بده ما هی بیایم اینجا از خودمون خصوصی در کنیم شما جواب ما رو ندی هاااااااااا
اون تیکه که مملی گفت باباش واسه مرگ دوستش گریه میکرد خیلی قشنگ بود! چه دنیای کودکانه ای.
- خوب یا بد این آخرین مملی بود که تلخ نوشته شده بود...از این به بعد مملی گوشه دفتر مشقش فقط چیزایی مینویسه که توش لبخند داشته باشه...
- مرسی از لطفت...